تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 4 اولاول 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 35

نام تاپيک: مبانی و اصطلاحات فلسفه و منطق

  1. #11
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض

    تصور

    تصور یکی از اقسام علم و آگاهی و در لغت به معنای تصویر چیزی را در نظر آوردن است. کلمه تصور به دو اعتبار فعلی و اسمی به کار می رود:

    معنای فعلی تصور


    در این معنا تصور یعنی:

    تصویر چیزی را در ذهن مجسم کنیم و در نظر آوریم. مانند اینکه تصویر دوستمان را در ذهن خود مجسم می کنیم. در این جا گفته می شود که ما تصویر دوستمان را تصور کرده ایم؛

    یعنی تصویر او را در نظر آورده ایم.

    معنای اسمی تصور

    مراد از تصور در علم منطق، تصور به اعتبار اسمی آن است. لفظ تصور به اعتبار اسمی آن یعنی:

    تصویر شیی. در این جا تصور، عملی ذهنی یعنی در نظر آوردن صورت شیی نیست؛ بلکه عبارت است از همان تصویر شئ. به این معنا، هنگامی که می گوییم تصویر درخت، یعنی

    تصویر ذهنی و ساده درخت که هیچ حکم یا قضاوتی (یا به عبارت دیگر تصدیقی )در مورد آن نداریم. بر این اساس، در منطق، تصور را اینگونه تعریف می کنند:

    تصور صورت ساده ذهنی است که به چیز دیگری نسبت داده نشده باشد.

    مانند صورتی که از انسان، زمین، خورشید، اسب تیزرو و ... در ذهن ما مرتسم می گردد و به هر یک از تصویر ها، تصور آن چیز می گوییم. تصور بر دو نوع است:

    تصور بدیهی یا ضروری - تصور نظری یا کسبی


    تصور بدیهی یا ضروری


    تصور بدیهی یا ضروری تصوری است که خود به خود معلوم و واضح و روشن است و نیاز به فکر و نظر ندارد. مانند تصور سردی، گرمی، تلخی، شیرینی، وجود و امثال آن.


    تصور نظری یا کسبی


    تصور نظری یا کسبی ادراک و تصوری است که خود به خود معلوم نیست؛ بلکه با فکر و نظر و تامل برای انسان حاصل می شود و برای حاصل شدن به ادراکات و تصورات دیگر نیازمند

    است. مانند تصور درخت، روح، فرشته، اسید سولفوریک و... .به سخن دیگر، تصور بدیهی آن است که برای معلوم شدن و حاصـل شدن در ذهن ما نیازمند فکر نیست؛ اما نـظری آن

    است که معلوم شدنش نیازمند به فکر است. مثلا برای حصول تصور درخت به تصورات دیگری احتیاج داریم که قبلا باید برایمان حاصل شده باشند. مانند تصویر برگ، تصویر تنه، تصـویر

    شاخه، تصویر صورت درخت و... به گونه ای دیگر نیز می توان تفاوت میان این دو تصور را بیان کرد:

    تصوربدیهی، تصور روشن و واضحی است که هیچ گونه ابهامی در آن نبوده و اذعان به وجود آن، بدون نیاز به فکر برای انسان آشکار است؛ برخلاف تصور نظری که احتـیاج به تشریح و

    توضیح دارد و اذعان به وجود آن، نیازمند به تفکر و استدلال است. به عنوان مثال، تصور شیرینی(تصوری بدیهی) را برای کسی که تا بحـال با چیز شیرینی روبرو نـشده است، به هیـچ

    گونه ای نمی توان توضیح داد. اما تصوـر جزیره (تصوری نظری) را می توان برای کسی که تابحال آن راندیده توضیح داد و او نیز می تواند تاحدودی آن را در ذهن خود مجسم کند.

    بر همین اساس، علت بدیهی بودن برخی تصورات و نظری بودن تصورات دیگر آشکار می شود:


    بساطت و ترکیب.


    تصورات بدیهی تصوراتی بسیط و روشن و بدون هیچ گونه ترکیبی هستند. (تصور شیرینی از عناصری تشکیل نشده تا آن عناصر مجموعا این تصور را در ذهن ایجاد نمایند).

    اما تصور نظری تصوری است مرکب و تشکیل شده از عناصری که آن ها مجموعا این تصور را می سازند. ( مانند تصور جزیره که از تصورات آب، خشکی، احاطه شدن از هر جهت و ...

    تشکیل شده است).

    تصور به اعتبار دیگر، تقسیم می شود به:

    تصور پیشینی
    تصور پسینی

    همچنین نگاه کنید به:

    تصدیق

    به تعریفی دیگر :

    تصور، صورتی ذهنی است که اسناد چیزی به چیز دیگر نباشد.مانند تصور ماه، خورشید و ... .تصور، در منطق صوری در مقابل تصدیق قرار دارد.

    تصور علم به صورت سادهٔ اشیاء است بی آن که دربارهٔ آن‌ها حکمی کرده باشیم. تصور همچون تصدیق مربـوط به عالم ذهـن است و به دو جزء کلی و جزئی تقسیـم می‌شود. منطق

    در حوزه تصورات به مطالعه تجرید، تعمیم، تخصیص، ترکیب، تقسیم، نقض، تجـزیه و در نهایت تعریـف می‌پردازد. تقسیم منطق به تصـور و تصدیق از ویژگی‌های منطق اسلامی است

    که ابن‌سینا دانشمند مشائی نخستین بار به کار برد. تصور به دو گونه درمی‌آید : تصور جزئی و تصور کلی


    • تصور جزئی: تصور جزئی تصوری است در خور یک مصداق. نمونۀ تصور جزئی واژه‌های «رستم» یا «ایران» است.




    • تصور کلی: تصور کلی تصوری است در خور مصداق‌های بسیار. نمونۀ تصور کلی «انسان» یا «کشور» است.




    منابع

    آشنایی با علوم اسلامی، جلد1،صفحه 31
    فرهنگ فلسفی
    کلیات منطق صوری، صفحه33-29
    ویکی پدیا

  2. 3 کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض

    جوهر در علوم فلسفه به معنی ذات است و در برخی متون با عنوان جوهره وجود یاد شده است.


    جسمی سرخ رنگ را تصور می کنیم. دو چیز را از آن درک می کنیم: اولا این که جسمی هست و ثانیا این که رنگی وجود دارد که وابسته و قائم به این جسم است و این جسم محل

    و زیرنهادی است برای این سرخی. البته معلوم است که رنگ در تحقق و وجود خود، احتیاج به جسم دارد، یعنی باید جسـمی باشد تا رنگ عارص بر آن گشـته و در آن تحـقق یابد؛ در

    حالی که جسم به رنگ ابدا محتاج نیست؛ یعنی اگر رنگ سرخ از جسم زدوده شود، آن جسم از جسمیت خود نمی افتد و باز هم جسم است.

    از سوی دیگر، اگر رنگ سرخ از بین رفته و رنگ دیگری جانـشین آن گردد، جسـم در هر حال باقی اسـت، در حالی که اگر جسـم نابود شود، رنگ سـرخ یا هر گونه رنگی که داشـته، از

    میان خواهد رفت. بنابراین، رنگ، قائم و وابسته به جسم است، اما جسم قائم به چیزی نیست.

    آنچه مانند جسم، وجودش قائم به خود باشد و برای تحقق به چیزی دیگر احتیاج نداشته باشد، جوهر نامیده می شود و آنچه مانند رنگ، وجـودش وابسته و قائـم به چیزی دیگر باشد،

    عرض خوانده می شود. اول کسی که مفهوم جوهر را وارد در فلسفه کرد، ارسطو بود. وی جوهر را یکی از مقـولات ده گانه قرار داد. اکـنون برای آشنـایی بیشتر با مفـهوم جوهر که

    جایگاهی بسیار اساسی در فلسفه و منطق دارد، از زاویه دیگری به موصوع نگاه می کنیم: هنگامی که با یک شیئ روبرو می شویم، می توانیم دو گونه سوال بپرسیم.

    سوال اول این که:


    کدام ویژگی ها برای آن شیئ جنبه بنیادین و ضروری دارند، یعنی شیئ را آن چیزی می کنند که هست؟ و به عبارت دیگر هویت شیئ را بنا نهاده اند؟

    مثلا، وقتی می پرسیم میز حقیقتا چیست؟ منظورمان آن ست که از میان ویژگی ها و صفات زیادی که میز دارد، کدام یک از همه اساسی ترند؛به این صورت که اگر میز آن ویژگی ها

    را از دست بدهد، دیگر میز نخواهد بود. به عنوان نمونه، رنگ یکی از ویژگی های میز است، ولی اگر تغییر کند، میز باز هم میز خواهد بود.در صـورتی که اگر پایه های میز نباشد، دیگر

    به آن میز نمی گوییم. بنابر این می رسیم به اینکه کدام بخشها یا عناصر، نقش بسیار بنیادی دارند، و به عبارت دیگر، چه بودی آن شیئ را تعیین می کنند.

    سوال دوم این است که:

    چه ویژگی هایی در شیئ وجود دارند که در طی همه دگرگونیهای شیئ، پایدار می مانند؛ به نحوی که شیئ با اینکه تغییر می کند، همان شیئ باقی می ماند؟

    طبیعت مدام در دگرگونی است و ما همیشه به چیزهای در حال تغییر بر می خوریم: برگ، سبز است، بعد از مدتی زرد و پژمرده می شود. کودک به دنیا می آید، جوان می شـود، پیر

    می شود و بلاخره می میرد و غیره. مساله این است که اگر بخواهیم در باره همه این چیزهای دستخوش تغییر صحبت کنیم،باید امری زیر نهادی درشیئ باشد که همان طور که بوده

    ـ بدون تغییرـ باقی بماند و تنها صفات دیگر شیئ تغییر کند. مثلاً می گوییم برگِ زرد، پژمرده شد. انسانی که کودک بود، جوان شد، پیر شد، ومرد. میز، رنگ سبز داشت، بعـدا به رنگ

    قهوه ای درآمد.

    در تمام این موارد، بی آنکه حتی خودمان نیز متوجه باشیم، داریم به موضوع و زیر نهادی اشاره می کنیم که به گونه های مختلفی در می آید و با ثابت ماندن این زیرنهاد است که ما آن

    شیئ را پس از تغییر ها و دگرگونی ها، هنوز همان شیئ می دانیم. اگر به این مطلب، یعنی وجود یک زیر نهاد برای شیئ، قائل نشویم، اساسا نمی توانیم بگوییم که تغییری اتفاق

    افتاده است؛ چراکه:

    تغییر، همیشه تغییر یک چیز است، یعنی چیزی هست که آن چیز، پایدار است و تنها صفات دیگرش تغییر می کند. در حقیقت، هر تغییر به یک نوع ثبات احتیاج دارد.

    بدین ترتیب، سوال دوم ما این است که آن چیز ثابت تر و پایدارتر که مبنای همه حرفهای ما درباره تغییراست، چیست؟ یعنی آن چیزی که خودش پایدار است، در حالی که خاصیت ها و

    ویژگیهایش تغییر می کنند؟ پاسخ هر دو سوال مذکور، امری است به نام جوهر.

    آنچه هویت اصلی شیئ را می سازد، همان است که در طول تغییرا ت پایدار می ماند و به این جیز بنیادین، جوهر می گوییم.

    این چیز همان طور که گفته شد، به هیچ چیز دیگری وابسته نیست و فقط قائـم به خود است. بنابر این وقتی می پرسـیم: این چیز واقعاً چیسـت؟ و جواب می دهیم برگ و یا انـسان،

    برگ بودن و انسان بودن، جوهر می باشند برای این موجودات. برگ که جوهر است، زرد و پژمرده، می شود.در حالی که مثلاً سبز بودن یا اندازه برگ، جوهر آن نیست،زیرا رنگ و اندازه

    آن تغییرمی کندودرعین حال، برگ، برگ است. اکنون می پرسیم:

    جوهر حقیقتاً چیست؟


    جوابی که ارسطو به این پرسش می دهد و هنوز هم پاسخ اصلی محسوب می شود این است که:

    جوهر در حقیقت،نوعی نظم یا ساخت درونی و یاهمان صورت شیئ است.یعنی این که شیئ به چه نحو، تشکل و سازمان پیدا کرده است. انسان بودن یا برگ بودن،مجموعه سازمان

    یافته ای از توانایی ها و قوا است، به صورتی که نظم و ساخت پیدا کرده اند.

    به این ترتیب می توان گفت:

    جوهر، زیربنا و ساخت اصلی هر شیئ است که هویت آن را می سازد و قائم به خود است، یعنی نیازی به وجود دیگر ندارد. به همین خاطر، در تعریف آن گفته اند:

    امری است که اگر در خارج موجود شود، در موجود مستقل دیگری نخواهد بود، بلکه خودش امری مستقل و بی نیاز از موجودات دیگر است.




    منابع

    فلاسفه بزرگ، صفحه 69
    کلیات منطق صوری، صفحه 137
    ویکی پدیا

  4. 2 کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض

    جنس

    جنس در اصطلاح فلسفه و منطق در مورد مفهومی کلی به کار می رود که مشترک میان انواع متفاوت یا به عبارت دیگر میان افرادی است که حقیقتشان با هم تـفاوت دارد.( افراد مختلف الحقیقه )

    مثلا انسان، مرغابی و زرافه هر کدام یک نوع هسـتند. حال اگر بپـرسیم: این سه موجود، چه چیزی هسـتند؟ در جواب باید وجه مشـترک اساسی میان این سه را پیدا کرد که حیوانیـت خواهـد بود.

    هرسه، حیوان هستند. بنابراین، حیـوان، جنـسِ هر یک از این موجـودات خواهـد بود. افراد و موجـوداتی که حیـوان بر آنها اطـلاق می شود، از لحاظ ذاتیـات یا حقیـقتشان با هم اختلاف دارند؛ حقیقت

    انسان با ماهی وزرافه فرق دارد؛ اما در عین حال که با هم تفاوت دارند، در امری دیگر با هم مشتـرکند.(در حیوان بودن.) به این وجه مشتـرک،(یعنی حیوان) جنس می گوییم. حیـوان برای هر یـک از

    این موجودات، جنس می باشد.

    در مثالی دیگر می پرسیم:

    درخت، انسان و سنگ چیستند؟پاسخ این سوال،چیزی است که وجه مشترک هر سه را در نظر بگیرد.اما این وجه مشترک،باید شامل اجزاء ذاتی و اساسی هر سه این انواع باشد.اگر دقت کنیم،

    می بینیم که هر سه، جسم هستند؛ به این ترتیب جسم برای آنها، جنس است. و مانند شکل که مربع و دایره و مثلث را شامل می شود. هر سه این اشکال، اگرچه هر کدام خاصیتی ذاتی دارند

    که متفاوت از دیگری است(و بر همین اساس، هر کدام یک نوع هستند)، اما در جنبه شکل بودن فرقی با همدیگر ندارند.همچنین درخت برای چنار و بید و سرو،بیماری برای سرماخوردگی و سل و

    آسم و فلز برای آهن و مس و نقره، جنس می باشد. پس هر جنسی شامل چندین نوع از موجودات مختلف می شـود و تمام حقیـقتِ مشترک میان آنهاسـت:وقتی می گوییم انسـان و ماهی هر

    دو حیوان هستند، تمام مشترکات ذاتی میـان آنها بیان شـده است. جنـس یکی از اقسام سه گانه کلی ذاتـی است. یعنی قسمتـی از حقیقتِ ذاتی و اساسی موجودات و ماهیات مختلف را بیـان

    می کند. به عنوان مثال، انسان مقومات و ذاتیاتی دارد که از آن ها تشکیل شده است.مانند: جسم داشـتن، رشد و نمو داشتن، حواس داشتـن، نطق داشتن و غیره... . جنس قریب انسـان یعنی

    حیوان، تمام این ذاتیـات را بجز ناطـق بودن انسـان در خود دارد و بنابراین، قسمتـی از حقیقت ذاتی انسان را بیان می کند. به عبارت دیگر، جنس، جزو ذات این افراد و موجـودات است و تنـها آن جنبه

    ذاتی و اساسی مشترک میان آنها را بیان می کند. بنابر آنچه تا این جا گفته شد، در می یابیم که برای هر موجود، چندین جنس وجود دارد و فقط بستگی به این دارد که این موجود را با چه موجـودات

    دیگری بسنجیم. مثلا اگر انسان را کنار اسب قرار دهیم، جنسشان حیوان است. اگر با درخت چنار بسنجیم، جنسـشان جسم نامی(رشد کننده) اسـت. و اگر او را با سنگ بسنجیم، جنـس این دو

    چیزی جز جسم نخواهد بود. نزدیک ترین جنس به موجود را جنس قریب آن و اجناس دیگر را جنس بعید آن می نامند. جنس یکی از اقسام کلیات خمس می باشد.


    منابع

    کلیات منطق صوری، صفحه 114
    شرح اصطلاحات فلسفی، صفحه 61

  6. 2 کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض

    حدسیات یکی از اقسام مواد قیاس است. منظور از حدسیات، قضایایی است که منشاء آن ها، حدس و گمان است؛ یعنی از راه حدس برای انسان محقق می شوند. مثلا فرض کنـید که

    دانشمندی در گذشته با مشاهده قرائن و نشانه هایی حدس زده بود که ماه و زهره و دیگر سیارات منظومه شمسی نور خود را از خورشید می گیرند.بنابراین، قضیه ای که او در ذهن خود

    بر اساس این حدس ساخته بود، نمونه ای از قضایای حدسیات بود. (که بعدها صحت آن معلوم شد.) در حدسیـات نیز همانند مجربات، مشاهده و تجربه مکرر، ما را به قیاسی خفی(پنهان)

    راهنمایی می کند. به عبارت دیگر، برای نتیجه گرفتن قضیه حدسی، احتیاج به قیاس داریم؛ اما این قیـاس در نظـر اولیه از دید ما پنـهان است و به صورت خفـی و پوشیـده در ذهن تشکیل

    می گردد. مثلا در مورد قضیه ای که ذکر شد، قیاس خفی و پوشیده آن، به این ترتیب است:


    • زهره یک سیاره است(صغری )
    • به نظر می رسد(حدس می زنم) که تمام سیارات منظومه شمسی نور خود را از خورشید می گیرند؛ زیرا منبع دیگری برای این امر پیدا نشده است(کبری )
    • پس به نظر می رسد(حدس می زنم) که زهره نور خود را از خورشید دریافت می کند.(نتیجه)


    یعنی در حدسیات نیز مانند مجربات، مشاهده مکرر و تقارن است که ما را به تصدیق آن ها راهنمایی می کند. بنابراین، حدسیات تقریبا همان مجربات است؛ با این تفاوت که:

    در حدسیات، علت یک امر یا پدیده را با حدس معین می کنند و قضیه حدسی با این که از آثار و نشانه ها و قرائن تجربی استفاده می کند، اما از آزمایش و یا تجربه مستقیم به دست نیامده

    است. در صورتی که در قضایای مجربات (تجربی)، به علت تکرار بسیار زیاد توالی دو پدیده، (برخلاف حدسی) به رابطه علیت میان آن ها حکم یقینی می شود.علاوه بر این،مضمون قـضایای

    تجربی نیز از تجربه(آزمایش و مشاهده) مستقیم به دست می آید. تمام قوانین علوم تجربی ابتدا با حدسیات آغاز شـده اند؛ یعنی دانشـمند تجربـی در ابتدا بر اثر قرائن و نشـانه هایی که

    میان دو پدیده می بیند، علت آن را حدس زده و قضیه ای حدسی در ذهن خود بنا میکند. سپـس می پردازد به این که با آزمایـش و تجربه صحـت نظریه خود را ثابت کند و پس از تـلاش فراوان،

    موفق به اثبات آن می گردد و در حقیقت، آن را از قضیه ای حدسی به قضیـه ای تجربی(مجرب) بدل می سازد. بر این اساس، می توان گفت که حدسیات،مبنای پیشرفت علوم تجربی بوده

    و هست. قضایای حدسیات یکی از اقسام یقینات است.


    منابع:


    منطق مظفر، جلد2، صفحه 134و 133
    کلیات منطق صوری، صفحه 369

  8. 2 کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض

    دور

    دور در لغت، به معنای حرکت شیئ در یک مسیر منحنی است، به گونه ای که به نقطه نخستین باز گردد.

    همه ما با دور در استدلالها آشناییم. مثلا اگر برای اثبات "اصل خطوط موازی" در هندسه اقلیـدس، از این گزاره که مجمـوع زوایای داخلی هر مثلثی 180 درجه است استـفاده کنیم،

    و سپس، برای اثبات این که مجموع زوایای داخلی مثلث، 180 درجه است، از اصل خطوط موازی استفاده کنیم، دچاردور در استدلال شده ایم و به همین خاطر استدلال، باطل است.

    اما تعریف اصلی دور چیست ؟


    دور یعنی اینکه:

    شیئ الف از جهتی به شیئ ب احتیاج داشته باشد( معلول ب باشد)، و در همان حال، شیئ ب نیز از همان جهت به شیئ الف وابسته باشد. (معلول الف باشد.) به این ترتیب، هر

    یک از این دو شیئ، معلولِ معلول خود و یا از جنبه دیگر علتِ علت خود می باشند. به بیان دیگر،دور عبارت است از آنکه موجودی از آن جهت که علت و موثر در پیدایش موجود دیگری

    است، معلول و محتاج به آن نیز باشد؛ یعنی یک شیئ از جهتی به شیئ دیگر نیاز مند باشد که شیئ دوم نیز خود از همان جهت به شیئ اول نیازمند است. تحقق دور محال است،

    زیرا مستلزم تقدم شیئ بر خودش می باشد و اجتماع نقیضین را در پی دارد .

    برای آگاهی کامل تر از این امر نگاه کنید به:

    دلیل محال بودن دور

    اقسام دور

    الف)دور در تقسیم اول، بر دو قسم است:

    دور مُصَرّح و دورمُضمَر

    1ـ دور مُصَرّح:

    دور مصرح یا صریح در جایی است که شیئ الف از جهتـی به شیئ ب احتـیاج داشته باشـد و شیئ ب نیز بدون واسطه و مستقیما از همـان جهت به الف احتیاج داشته و معلـول آن

    باشد. در این حالت، الف مستقیما و بدون واسطه معلولِ معلول خودیا علتِ علت خود می باشد. به چنین دوری، دور مصرح یا صریح گفته می شود.

    2-دور مضمر:


    این گونه دور، در جایی است که یک یا چند واسطه میان دوشی وجود دارد. مثل آنکه، وجود الف به ب و وجود ب به ج وابسته باشد و در عین حال ج در وجود خود به الف احتـیاج داشته

    باشد. در این حالت، الف با یک واسطه معلولِ معلولِ خود اسـت. به این نوع دور، که میـان دو طرف دور، دست کم یک واسطـه برقرار باشد، دور مضمر می گویند. باید توجه داشـت که

    ممکن است تعداد واسطه ها بسیار زیاد باشد؛ اما اگر در نهایت، شیئ آخر به شیئ اول محتاج باشد، دور صورت گرفته است و البته تحقق خارجی چنین چیزی محال خواهد بود.

    ب)در تقسیم دیگر و از جنبه ای دیگر، دور را به سه قسم تقسیم می کنند:

    1ـ دور علمی: عبارت است از اینکه شناخت هر یک از دو شیئ، به شناخت دیگری متوقف باشد. یعنی برای شنـاخت شیئ الف به شیـئ ب احتیـاج داشته باشیـم و برای شناخت

    شیئ ب به شیئ الف.

    2ـ دور اضافی یا توأمی: عبارت است از اینکه دو شیئ در وجود خود، با هم تلازم داشته باشد، یعنی هر یک فقط وقتی به وجود بیاید که دیگر به وجود آمده باشد.

    3ـ دور مساوی: عبارت است از توقف هر یک از دو شیئ متضایف بر دیگری. مثلاً وجود پسر متوقف به وجود پدر باشد و وجود پدر متوقف به وجود پسر.



    منابع
    شرح مصطلحات فلسفی، صفحه 85
    درآمدی به فلسفه اسلامی، صفحه 132
    گردآوری:
    irmeta.com
    daneshnameh.roshd.ir

  10. 2 کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض

    دیالکتیک (به یونـانی:διαλεκτική)‏ به معنـای مباحثـه و مناظـره است،دیالکتیـک یکی از ادوات فلسـفه و نظریـه‌ای درباره سرشـت منطق است،پیشینـه تفکر دیالکتیکـی به یونان

    باستان و به طور مشخص به نظریـات سقراط باز می‌گـردد. به بیان ساده، هرگاه دو نظر فلسفی در تضـاد یا تبـاین با همدیگر باشند عملـی خردگونـه که آن دو را در یک نظریـه جدید

    جمع کند دیالیکتیک است. از نظر هگل و مارکس این امر اجباری و ذاتی خرد است.

    دیالکتیک (dialectic)
    کلمه ای است یونانی و در اصل از واژه دیالگو(dialogos) مشتق شده است که به معنای مباحثه و مناظره است. دیالکتیک به روش خاصی از بحث و مناظره

    گفته می شود که اول بار سقراط حکیم در مقابلِ طرف گفتگوی خود در پیش گرفت. هدف وی از این روش، رفع اشتباه و رسیدن به حقیقت بود.

    روش او به این صورت بود که در آغاز، از مقدمات ساده شروع به پرسش می نمود و از طرف خود در موافقت با آنها اقرار می گرفت . سپس به تدریج به سوالات خود ادامه می داد تا

    اینکه بحث را به جایی می رساند که طرف مقابلش، دو راه بیشتر نداشت:

    یا اینکه مقدماتی را که قبل از این در شروع بحث پذیرفته بود، انـکار کند و یا اینـکه از مدعیـات خود دسـت کشیده و به آنچه سـقراط معتـقد است، معترف شود.


    این روش گفتگو و بحث، امروزه نیزبه نام روش دیالکتیکی یا روش سقراطی معروف است. افلاطـون، کلمه دیالکتیک را به روش خاص خود اطلاق کرد که هدفش دستیابی به معرفت

    حقیقی بود. به عقیده او، از راه سلوک عقلی و همراه با عشق، باید نفس انسانی را به سوی درک کلیـات و یا مثل که حقایق عالمند، راهنمـایی کرد. او طریقـه خاص خود را برای

    کسب این نوع معرفت، دیالکتیک نامید و تمام آثارش را نیز به طریق بحث و گفتگو و به عبارت دیگر به روش دیالکتیکی نگاشت.

    دانشمندان جدید از قبیل کانت نیز این کلمه را در مواردی استعمال کرده اند. اما قبـل از همه این ها، حدود پنج قرن ق.م فیلسوفی یونانی به نام هراکلیتوس، نخستین کسی بود

    که این لفظ را به کار برد. او معتقد بود که عالم همـواره در حال تغییر و حرکـت است و هیچ چیز پابرجا نیست. هگل، دانشمند مشهور آلمانی با توسل به مفهـومی که هراکلیتوس

    ابداع کرده بود و در ادامه نظریه وی، منطق و روش مخصوص خود را برای کشف حقایـق، دیالکتیـک نام گذارد. وی، وجود تضـاد و تناقص را شرط تکامـل فکر و طبیعـت می دانست و

    معتقد بود که پیوسته ضدی از ضد دیگری تولید می شود. دیالکتیک هگلی بر پایه چهار اصل زیر استوار است:


    • همه چیز، با توجه به این که در چارچوب زمان قرار دارد، گذرا و محدود است.
    • همه چیز، متضاد خود را نیز دارا می باشد.
    • هنگامی که نیرویی بر ضد(برابر نهاد) خود غلبه می کند، تغیر رخ می دهد.
    • تغیر به صورت دایروی(نفی نفی) نیست، بلکه حالت مارپیچی(حرکتی دایروی رو به بالا) دارد.


    بالاخره در مکاتب مارکسیسم و لنینیسم، واژه دیالکتیک به معنای حرکت و تحول در تمام جنبه های مادی، اجتماعی، اقتصادی، خلاقی و طبیعی به کار رفت. بدین ترتیب، فلسفه

    دیالکتیک در این مکاتب چیزی جز مطالعه طبیعت و جامعه ی در حال دگرگونی نیست.


    مارکس و انگلس نظرات مادی خود را براساس منطق هگل تشریح و تبیین کردند و از همیـن جا بود که ماتریالیسم دیالکتیک به وجود آمد. در حقیقت،ماتریالیسم دیالکتیک، ترکیبی

    است از فلسفه مادی قرن هجدهم و منطق هگل که مارکس و انگلس این دو را به یکدیگر مرتبط ساختند.






    منابع

    اصول فلسفه و روش رئالیسم، جلد 1، صفحه 71
    نگاهی به فلسفه اسلامی، صفحه 7
    ویکی پدیا
    Last edited by V E S T A; 07-08-2013 at 18:55.

  12. 2 کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض

    ذات در مقابل عرض، از اصطلاحات فلسفه و منطق است. هر محمولی که تمام اجزای ذات یا جزء داخل در حقیقت ذات موضوع آن باشد و مفهوم ماهیت موضوع از آن نشأت یافته باشد، به

    سبب مقایسه با ذات موضوع ذاتی نامیده می‌شود. مثل «ناطق» که مقوم انسان است و اگر «ناطـق» نباشد، انسـان نخواهد بود، پس «نطـق» ذاتـی انسان است. همچنیـن جسـم بودن و

    سیال بودن ذاتی آب است و تحقق یافتن آب در خارج بدون این دو خصوصیت امکان‌پذیر نیست.

    حقیقت هر چیز را ذات آن چیز می گویند. به عبارت دیگر، ذات یعنی خود شئ و اصل شئ. اصطلاح ذات در فلسفه و منطق، کاربرد زیادی داشته و البته در جاهای مختلف، معانی متفاوتی

    دارد. مهمترین معانی ذات عبارتند از :

    1ـ ذات به معنی ماهیت شئ.

    ذات به ماهیت شیئ اطلاق می شود، یعنی آنچه چیستی شیئ به آن است. به عبارت دیگر، به خصوصیاتی از هر چیز اطـلاق می شود که اگر از دسـت بروند، دیگر آن شیئ وجود نخواهد

    داشت. منظور از ذات در اینجا، حقیقت شیئ است که در مقابل وجود شیئ قرار می گیرد.

    2ـ ذات به معنی چیزی که قائم به خود است.

    ذات چیزی است که قائم به خود باشد و درمقابل آن عرض قراردارد، یعنی چیزی که قائم به خود نیست. مانند اینکه می گوییم جسم، ذات و رنگ عرض است; زیرا جسم برای وجود خود به

    چیز دیگری وابسته نیست، در حالی که رنگ در تحقـق خـود احتیـاج به جسـم دارد، یعنی باید جسمی باشد تا رنگ در آن به وجود بیاید و به اصـطلاح عارض آن گردد. ذات در این معنا، جوهر

    نامیده می شود و همـان طور که گفتـه شد، عرض در مقابـل آن است. ذات به باطـن و حقیقت شیـئ اطلاق می شود، اما عرض فقط دگرگونـی های ظاهـری شیئ است. ذات امری ثابت

    است، و اعراضند که دگرگون می شوند.

    3 ـ مجموع مرکب از جنس و فصل.

    جنس و فصل هر چیز را روی هم، ذات آن چیز گویند که در واقع همان ماهیت و حقیقت اصلی شیئ است.

    برای اطلاع بیشتر در مورد ذات نگاه کنید به:


    • اقسام ذات
    • نظرات مختلف فلسفی درباره ذات


    منابع

    فرهنگ فلسفی
    منطق صوری صفحه 137
    شرح مصطلحات فلسفی صفحه 86
    ویکی پدیا

  14. این کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #18
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض

    عَرَض از اصطلاحات منطق و فلسفه است و در برابر ذات قرار دارد. هر محمولی که از ذات و حقیقت موضوع خارج باشد، عرضی نامیده می‌شود؛ همهٔ محمولات خارج از ذات، محمولات عرضی هستند.

    مانند «سیاه» برای انسان؛ زیرا بسیارند انسان‌هایی که سیاه نیستند. همچنین «شور بودن» یا «گرم بودن» برای آب عرضی است؛ زیرا آب بدون این خصوصیات نیز می‌تواند در خارج وجود داشته باشد یا

    در ذهن قابل تصور باشد.


    عرض عام


    هر کلی که خارج از ذات موضوع بودن و بر بیش از افراد یک حقیقت عرض باشد و بر آن حمل شود، عرض عام نامیـده می‌شود. مانند «متـحرک» که برای انسـان عرض عام است زیرا گوسفنـد و آهو نیز

    متحرک هستند، در حالی که انسان نیستند. «متحرک» برای حیوان نیز عرض عام است زیرا اجسام نیز می‌توانند متحرک باشند. «سفید» نسبت به شکر عرض عام است؛ زیرا اختصاصی شکر نیست

    و خرگوش نیز می‌تواند سفید باشد.


    عرض خاص


    آن کلی است که خارج از ذات موضوع و بر افراد بیش از یک حقیقت عرض نباشد. عرض خاص مسـاوی با افراد یک حقیـقت است و ممیـز افراد موضـوع خود می‌باشد. عرض خاص ممیز ماهیـت نیست

    بلکه افراد ماهیت را از جهت داشتن صفات خارجی که مختـص به یک حقیـقت هستند، از افراد غیـر از این حقیـقت که در جنـس با یک‌دیگرمشتـرک‌اند تمیـیز می‌دهد و از افراد بیـگانه جدا می‌کند. مانند

    «متمدن» که نسبت به انسان عرضی است، اما اختصاص به افراد انسان دارد و حیوانات نمی‌توانند متمدن باشند.


    جوهر چیزی است که قائم به ذات است و به چیز دیگری محتاج نیست،ولی عرض چیزی است که برای وجود داشتن،متکی به خود نیست، بلکه محتاج به غیر است تا قائـم به آن باشد. مانند سفیدی،

    سیاهی، شجاعت، دوری، نزدیکی. هر یک از این امور به گونه ای هستند که به خودی خود ممکن نیست در خارج باشند، بلکه همیشه در موجود دیگری تحقق می یابند.

    مثلا تا جسمی نباشد که سفیدی در آن تحقـق یابد، هرگز سفیدی وجود نخواهـد داشت. بنا براین، جسم، جوهر قائم به ذات است، اما رنگ عرض است، زیرا نمی توانـد وجود داشته باشد، مگر اینکه

    قائم به جسم باشد. سفیـدی همیشـه به صورت یک وصف برای جسم می باشد و هرگز ممکـن نیسـت سفیدی به طور مستقـل موجود باشد؛ یعنی موجودی داشته باشیم که فقط و فقـط سفیدی

    باشد و نه سفیدی یک شیئ. اصولا ملاک اصلی برای تشخیص عرض همین نیازمندی یک طرفه است؛ به این معنا که:

    عرض همیشه به چیز دیگر که همان جوهر است احتیاج دارد، اما جوهر به عرض احتیاجی ندارد؛ سفیدی در وجود خود نیازمند جسم است، ولی جسم می تواند جسم باشد، بدون اینـکه سفید باشد.

    همچنین شجاعت در وجود خود نیازمند نفس انسانی است تا برآ ن عارض گردد، اما نفس انسانی در هستی خود نیازی به شجاعت ندارد و انسان غیر شجاع بازهم انسان است و نفس دارد.

    انواع اعراض را در 9 دسته تقسیم بندی می کنند و به همراه جوهر، مقولات ده گانه می خوانند.

    این دسته ها عبارتند از:


    • کم (اندازه): به طول دو متر
    • کیف (چگونگی): سفید یا باسواد
    • این (کجا): در بازار
    • متی (چه وقت): دیروز
    • وضع (در چه حالی): نشسته یا خوابیده
    • فعل (چه کار می کند): نوشتن
    • انفعال (چه اثری می پذیرد): سوزانده شدن یا خیس شدن
    • اضافه (در نسبت با چیز دیگر): دو برابر و یا بزرگتر
    • ملک (داشتن): مسلح یا لباس پوشیده
    • جوهر مانند: انسان یا اسب


    این دسته بندی، عامترین طبقه بندی از موجودات جهان هستی است برای اطلاعات بیشتر، نگاه کنید به:

    مقولات ده گانه


    منابع


    • ویکی پدیا
    • فرهنگ فلسفی
    • شرح مصطلحات فلسفی، صفحه 96
    • کلیات منطق صوری، صفحه 137-136

  16. 2 کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #19
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض

    علت های چهار گانه (علل اربعه)


    • ) علت مادی
    • 2) علت صوری
    • 3)علت فاعلی
    • 4) علت غایی


    هنگامی که به دنیا نگاه کنیم، موجودات ، وقایع و دگرگونـی های بیشـماری را می بینیـم و دچـار شگـفتی می شویـم که چرا هر چـیز این طور است؟ و چرا ایـن گونـه اتفـاق می افتد؟

    به همین دلیل است که سوال چرا؟ را مطرح می کنیـم. ما با پرسیدن چرا، می خواهـیم سبب هر چـیزی را بدانیم. به عـبارت دیـگر سوالمـان این اسـت که چرا امـور به این نحو موجود

    شده و اتفاق می افتند؟

    در نظرارسطو این چراها را به گونه های مختلفی می توان طرح کرد و پاسـخ گفت. بـرای پاسـخ به سوال چرا، تنـها یک سـبب وجـود ندارد، بلـکه علـت ها بسـیار زیادند. یعنی برای هر

    چیزی، علت های زیادی وجود دارد که البته ما فقط بعضی را می شناسیم و بعضی را هم نمی شناسیم.

    اما دست کم چهار نوع سبب و تبیین مهم وجود دارد که علتهای چهار گانه نام دارنـد؛یعنی چهـار نوع به علت اینکه: که در پاسـخ به "چـرا؟" می توانـد مـطرح شـود.ایـن علـت ها درباره

    ماده شیئ، صورت شیئ، فاعل شیئ و هدف شیئ هستند و به ترتیب علت مادی ، صوری ، فاعلی و غایی نام دارند.

    در واقع، این علت ها وجود هر چیز را بر اساس ماده آن شیئ، صورت آن شیئ، فاعـل آن شیـئ و هـدف آن شیـئ توضیـح داده و تبـیین می کنـند؛ یعنی هر کدام، یک سبـب از سبب

    هایی که موجب پیدایش موجود شده یا آن را به حرکت وا می دارد را برای ما آشکار می سازند.

    همان طور که گفته شد، این سبب ها، یعنی علت هایی که موجب بروز یک امر (اعم از یک اتفـاق یا یک موجـود) می شـوند، بسـیار زیـادند،‌ اما دسـت کم چهار نوع علـت وجود دارد که

    در مورد همه امور صدق می کند. ارسطو نخستین کسی بود که به این علت ها و اهمیت آن ها آگاه شد و به همین سبب، آن ها را علت های چهارگانه ارسطویی می نامند.

    1) علت مادی

    ( تبیین مادی ): آنچه ماده ی شیئ را تشکیل می دهد ، علت مادی آن است. مثلا ً می پرسیم : " چرا درخت به این صورت می روید؟ "

    علت و تبیین مادی، یک سبب رویش درخت را برای مــا معلـوم می سازد. یعنــی می گوید: درخت این طور می روید، به علت اینـکه درخــت از فلان مواد تـشـکیل شده است این مواد،

    علت مادی درخت می باشند . و یا در مثال دیگر می توان گفت : خاک و گل، علت مادی مجسمه است .


    2) علت صوری

    ( تبیین صوری): ماده ی شیئ به هیچ عنوان برای تبیین آن و این که چـرا این گونه وــجود دارد، کافی نیســت؛ زیراماده شیئ می تواند هر شکلی را بپذیرد و هرچیـزی بشود؛ در حالی

    که سوال ما در حقیقت، این است که چرا این شیئ با این مشخصــات خاص، این گونــه اسـت . بنا براین، به تبیینـی دیگر می رسیم که مربـوط به ساخـت و صورت شیـئ اسـت. علت

    صوری به ما می گوید که درخت اینگونه می روید ، به علت اینکه فلان طور ســاخت پیـدا کرده است. به این ساخت، صـورت می گویند. در مثال مجسـمه ، علت صوری مجـسمه همـان

    صورت ، شکل و قالب مجسمه است . در واقع مقصود از صورت ، قالب و ساختـار زیر بنـایی شیــئ است که آن شیئ به واسطه ی آن ، وظایف یا کارکردی را که خاصیـت آن نـوع شیئ

    است ، انجام می دهد .


    3) علت فاعلی

    ( تبیین فاعلی ): علت فاعلی تقریبا همان علت متداول نزد همگان است.علت فاعلی، مـنشأ دگرگونی شیئ و علت سازنده ی شیئ است . این نوع علت برای ما تبیین می کند که:

    درخت این گونه می روید ،به دلیل اینکه چیزهای مختلفی که مربوط به محیط است – مثل هوا یا خاک و غیرآن – از خارج درخت را به این صورت هدایت کرده و می رویانند.در مثال مجسمه ،

    مجسمه ساز ، علت فاعلی مجسمه است. و یا این که می گوییم:کارگر و بنا، علت فاعلی ساختمان هستند؛ یعنی آن ها هستند که ساختکان را می سازند.

    پس بنابر آن چه تا این جا گفته شد، میفهمیم که علت فاعلی،علتی است که ماده شیـئ را شکل و صــورت می دهد؛چنان که مجسمه ساز به ماده ی مجســمه که خاک و گل اسـت،

    صورت و شکل مجسمه می بخشد.


    4) علت غایی

    ( تبیین غایی ): این علت و تبیین به ما می گوید که درخت اینطور می روید ، به علت اینکه در آینده درختِ کامل شود. یعنی علت غایی درخت ، درختِ کامل شدن است.

    بر اساس این نوع علت ، هر چیز در طبیعت همواره به سمت شکوفایی و کمال و کارکرد اصلی خود حرکت می کنـد. تبییـن بر حسب غایت، یعنی تبیین بر حسب آنچه که شیئ برای آن

    هست یا روی می دهد. علت غایی هر موجود، هدف و کارکرد اصلی آن موجود است؛ یعنی شکوفا شدن تمام استعداد های نهفته در آن.

    باید توجه داشت که علت غایی ، چیزی بیرون از شیئ نیست ، بلکه خود موجود ، همواره طوری حرکـت می کنـد که به " صـورت " تکامــل یافتـه اش ،به هـدف و کارکــرد اصـلی خود و به

    عبارت دیگر به فعلیت خود برسد. به این ترتیب، تبیینی که به ما بگوید کارکرد مخصوص فلان جانــدار چیست و حرکت های مختـلف آن جانــدار در شرایـط مختـلف چگونه با هدف آن جانـدار

    سازگار می شود ، علت غایی آن جاندار و حرکات آن می باشد.



    به عبارتی دیگر:

    علل اربعه یا علت‌های چهارگانه، به چهار علتی گفته می‌شود که به‌اعتقاد ارسطو علل اصلی در طبیعت چیزی است.این چهار علت عبارت‌اند از علت مادی، علت صوری، علت فاعلی

    و علت غایی. تنها علت فاعلی را می‌توان به معنی سببیتی که امروزه مراد می‌شود دریافت و به‌طور عام این چهار علت در پاسخ به هر پرسشی از چرایی مطرح می‌شوند.

    ارسطو در کتاب دوم فیزیک و پنجم مابعدالطبیعه، این چهار علت را بیان می‌کند. ارسطو در اینجا چهار مورد را که در قالب پاسخ به یک سؤال چرایی می‌تواند داده شود ارائه می‌کند:



    • علت مادی: چیزی که از آن گرفته شده یا چیز دیگر را تشکیل می‌دهد. مثلاً برنز به‌عنوان علت مادی یک مجسمهٔ برنزی.
    • علت صوری: شکل، فرم و نگرش مربوط به این که چه چیزی به نمایش گذاشته شده‌است. مثلاً شکل مجسمه.
    • علت فاعلی: سبب و منبع اولیهٔ تغییر یا رهایی یعنی صنعتگر و مجسمه‌ساز.
    • علت غایی: فرجام و پایان به این معنا که به چه منظوری است. مثلاً یعنی غایت و پایان پیاده‌روی، کم‌کردن وزن، تطهیر و مصرف دارو، سلامتی است.

    برخی معتقدند علل اربعه از دیدگاه ارسطو راه حلّ پرسشی در فلسفه یونان است. پرسش از علت نظم در جهان، بدین معنی که مسئول واقعیت وضع چنین و چنان اشیایی که وجود دارند

    چیست؟در معنای ارسطویی هرگاه ب را علت الف بدانیم، این علت را می‌توان به چهار صورت زیر توضیح داد:

    • علت مادی: الف از ب ساخته می‌شود،
    • علت صوری: الف باید شبیه ب شود،
    • علت فاعلی: ب، الف را تولید می‌کند/می‌سازد.
    • علت غایی: هدف غایی و نهایی الف، ب است.


    منابع


    • ارسطو نوشته مارتا نوس باوم صفحه 70
    • آشنایی با فلاسفه بزرگ صفحه 75
    • ویکی پدیا
    Last edited by V E S T A; 16-10-2013 at 21:52.

  18. 2 کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #20
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض


    فصل


    برای شناخت فصل، مثالی می زنیم:

    یک جنس (مانند حیوان) را در نظر می گیریم. این جنس، انواعی دارد که تحت آن قراردارند، مانند: نوع انسان، نوع اسب، نوع مرغ، و غیره... .

    تمام این انواع در حیوانیت با هم شریکند و به همین دلیل هم هست که تحت یک جنس یعنی حیوانیت گرد آمده اند.

    اما وجه تفاوت آنها چیست؟ چه چیزی باعث شده تا این ها، انواع مختلف بوده و از هم در جنس(حیوانیت) متفاوت باشند؛ یعنی گونه های ذاتا مختلف باشند؟

    پاسخ، به ماهیت درونی هر یک از این انواع برمی گردد. داخل در ماهیت هر یک از این انواع، ویژگی و خاصیتی است که آن را از دیگر انواع مشـترک در یک جنـس، متمایز می سـازد. به این ویژگی،

    فصل می گوییم. فصل انسان، ناطق بودن اوست؛ یعنی آنچه موجب امتیاز یافتن انسان از دیگر انواعی که با آن ها در جنس حیوانیت شریک است می شود، این است که انسان، دارای قوه عقل

    و ادراک مفاهیم است؛ در حالی که حیوانات دیگر، چنین ویژگـی را ندارند. و نیز مانند حساس و متحرک بالاراده که فصل حیـوان است و آن را از سایر اجسـام نامی (رشد کننده) یعـنی از گیاهان

    (که جنس حیوان است)، جدامی کند. و مثال دیگر، نامی که فصل همه موجودات زنده ( اعم از گیاه و حیوان) است و آن ها را از موجودات بی جان(اجسام) جدا می کند.

    در مورد شکلها نیز مثالی می زنیم:

    مثلث و مربع و دایره هر کدام، یک نوع و همه تحت جنسی واحد یعنی شکل قرار دارند؛ به سخن دیگر، همه در شکل بودن با هم مشترکند.

    اما وجه تمایز ذاتی مثلث، سه ضلع داشتن، وجه تمایزمربع، چهار ضلع برابرداشتن و وجه تمایز دایره، داشتن خط منحنی الدوری است که تمام نقاط آن از مرکز آن به یک اندازه باشند.

    وجه تمایز هر کدام، همان فصل آن شکل است.

    به همین جهت فصل را می توان چنین تعریف کرد:

    فصل، آن کلیی ذاتی است که موجود را از انواع دیگری که در جنس با آنها شریک است، ممتاز می گرداند.

    فصل را به گونه دیگری نیز می توان شناخت.

    هر گاه بپرسیم : فلان چیز ذاتا و منحصرا چه چیزی است؛ یعنی ماهیت اصلی و ویژگی منحصر به فرد آن چیست؟ آنچه در جواب می آید، فصل است.

    یعنی، بر خلاف نوع و جنس که در جواب آن چیست؟ واقع می شوند، فصل در جواب آن چیز ذاتا و منحصر به خود، چه چیزی است؟ پدیدار می شود.

    مثلا شبحی را از دور می بینیم و می پرسیم: آن چیست؟ جواب می دهند: حیوان (جنس).

    اما شک داریم که آیا مثلا انسان است یا اسب؛ یعنی به دنبال آن هستیم تا حقیقت کامل او را بیابیم. برای همین می پرسیم: این حیوانی که دارد می آید، ذاتا و حقیقتا چه حیوانی است؟

    طبیعتا چیزی باید در جواب بیاید که وجه مخصوص او و جداکننده او از سایر گونه های دیگری که در حیوانیت با آنها شریک است، باشد؛ یعنی ناطق (دارای قوه عاقله).

    انسان، حیوانی است که وجه مخصوص ذات و ماهیتش و به عبارت دیگر فصلش، ناطق بودن است.

    فصل در لغت به معنی جدا کردن بوده و وجه تسمیه آن در منطق نیز همین است؛ یعنی امر و ویژگیی است که یک حقیقت و گونه را از سایر حقائق و انواع جدا می سازد.

    ناطق بودن، انسان را از دیگر انواع حیوان جدامی سازد.

    ماهیت هر نوع را جنس آن + فصل آن می سازد.

    به عنوان مثال، ماهیت انسان مساوی است با حیوان( جنس) + ناطق(فصل) یا ماهیت گیاه مساوی است با جسم(حیوان) + نامی(به معنای رشد کننده)(فصل).

    فصل یکی از اقسام کلیات خمس است.


    منابع


    • فرهنگ فلسفی
    • کلیات منطق صوری، صفحه 125
    • منطق مظفر

  20. این کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •