استکان چای را با کشیدن آه بلندی روی میز گذاشت. محو چشمان من، در انتظار واکنشم نسبت به حرفهایش بود. هرچقدر با خودم کلنجار میرفتم نمیتوانستم نتیجه گیری داشته باشم. کمی حق را به او میدادم لحظه ای هم او را مقصر میدانستم.مانده بودم در دو راهی ملامت یا همدلی.
25 ساله بود که با خواسته خود به عقد مردی درآمد که میخواست با او رویاهایش را تحقق ببخشد. رخت سپید عروسی برتن کرد و با هزار امید و آرزو عکس یادگاری انداخت اما خب روزگارست دیگر گاهی ادم ها برای هم ساخته نشده و باید جدا شوند. بعد از جدایی مسیر پرفراز و نشیبی را طی کرد.
یادم است چه حرفا که بخاطر رفت وامدش به خانه ما به واسطه همسایگی و دوستی با مادرم برایش در نیاوردند! همیشه حسرت داشتن یک خانواده، یک همسر خوب و تنها نبودن را داشت. این بود که در 40 سالگی اینبار جور دیگری قدم در راه تاهل گذاشت. اقای نوری فرهنگی بازنشسته پا به سن گذاشته ای بود که پولش از پارو بالا می رفت. همسرش سالها قبل فوت شده بود و اینک به دنبال مونسی برای سالهای باقی مانده عمرش بود. به هر نحوی که بود زمینه آشنایی شان فراهم و ازدواج کردند اما علیرغم رابطه خوب اقای نوری با ثریا خانوم این فرزندان این مرد بودند که ثریا خانوم را متهم به چشمداشت به ارث پدرشان می کردند.
چه سختی ها که نکشید و چه حرفها که نشنید. دست تقدیر باعث شد در سفری که اقای نوری با پسر بزرگش داشت دچار سانحه شود و علاوه بر از دست دادن پسر، پاهایش را دراین سالهای پیری از دست بدهد. اختلافات سایر فرزندان این مرد با ثریا تمامی نداشت تا اینکه برای بار دوم مجبور به جدایی شد اما اینبار به گفته خودش حقش را از روزگار میخواست بگیرد. وقتی اینها را برایم تعریف می کرد در چهره اش حسی ترکیب شده از خشم و ناراحتی موج میزد. مهریه اش را به اجرا گذاشت و حسابی به قول معروف نانش در روغن افتاد.
سرمست اموال بدست آمده میخواست اینبار اندکی او باشد که روزگار را در کنترل خویش دارد که دیری نپایید...
اشک از چشمانش سرازیر میشد به اینجای قصه که رسید بغضی در گلوی من نیز چنگ انداخت با نگاهی هراسان منتظر ادامه شنیدن سرگذشتش بودم. از بیماریش گفت از اینکه چند صباحی بیش زنده نیست از اینکه نفهمید چطور سرطان به مغز استخوانش چنگ انداخت و ذره ذره وجودش را بلعید.
می گفت پول ها دیگر به دردش نمی خورد و نمی داند چوب خدا بود یا ادامه ی همان بخت سیاهش.
مکثم که طولانی شد گفت چاییت سرد نشه الناز جان و مرا به خود آورد. یادم است با لبخند تلخی تشکر کردم و با گفتن اینکه انشالله خدا شفا عنایت کند و دست روزگار است دیگر چه میتوان کرد، خودم را از قضاوت در مورد ماجرا معاف کردم.
پنج شنبه اول ماه رجب بود و من بر سر مزارش ایستاده بودم . زندگی پردردش لحظه لحظه خاطراتش برایم مرور میشد نگاهی به سنگ قبر کثیف و گل گرفته اش انداختم گویی سالهاست کسی به آن سر نزده .به جای فرزند نداشته اش که همیشه آرزویش را داشت، به جای دوستی در مقام خواهر که به خاطر مطلقه بودن و دید بد جامعه هرگز نشد داشته باشد و به جای تک تک ادمهایی که در زندگیش جای خالیشان را حس کرد برایش اشک ریختم و طلب آمرزش کردم
در راه بازگشت خیلی با خودم فکر کردم نمی دانستم دفتر زندگی ثریا خانوم را به طالع نحس نسبت دهم یا انتقام روزگار