تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 7 اولاول 1234567 آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 65

نام تاپيک: دست نوشته های Ar@m

  1. #41
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    خود را بخشیدن از سخت ترین کارهای دنیاست.
    آدم ها اگر خودشان را با تمام اشتباهات و کاستی ها و منطق های احمقانه ای که دارند نپذیرند نابود خواهند شد. عجیب است ولی حقیقت دارد که هرچند پذیرفتن اشتباهات و حماقت ها چیزی است که از خودمان انتظار داریم اما اگر بپذیریم که مدام دچار اشتباه و حماقت میشویم اعتماد بنفس و احترام به خودمان را از دست میدهیم!
    برای همین است که اغلب اوقات طرف خودمان را می گیریم.
    و اگر روزی روزگاری ناگهان متوجه شدیم مدت های مدید راه اشتباهی را می رفته ایم, عقیده ی احمقانه ای داشته ایم, کار بیهوده ای انجام میداده ایم, در آن لحظه که در حال فروریختنیم تنها کاری که میشود برای نجات انجام داد این است که خودمان را ببخشیم و فکر نکن که این بخشیدن کار ساده ایست, فکر نکن بتوانی بارها و بارها تکرارش کنی. نه! نمیتوانی.
    این گونه است که نمیشود انسان ها را برای چیزی که هستند سرزنش کرد. نمیشود اسم کسی را احمق گذاشت. نمیشود با عقاید کسی درگیر شد. پذیرش اشتباه نه آسان است و نه حتی درست!
    من به آن "و نه حتی درست!" انتهای جمله خیره شده ام هنوز. این اعتراف حیرت انگیز را من نوشته ام!

  2. 6 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #42
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    سالها طول کشید تا بفهمم چرا این منم که باید دست تو را بگیرم, این منم که باید مواظبت باشم وقتی از خیابان رد میشوی, وقتی گوشه ی اتاق نشسته ای و حوصله ی هیچکس و هیچ چیز را نداری, وقتی زنگ مدرسه میخورد و همه تنه زنان به سمت خانه هایشان میدوند و من و تو ایستاده ایم که همدیگر را پیدا کنیم, وقتی میان بازار شلوغ قدم میزنیم و ممکن است گم شوی ...
    سالها طول کشید تا بفهمم که چرا این منم که باید پشت تو باشد, باید قدم اول را جلو بیاید, باید تو را بفهمد پیش از آنکه تو بفهمی اش
    سالها طول کشید و امروز میفهمم که در تک تک روزهایی که گذشتند, ناخواسته و نادانسته
    قوی تر از تو بوده ام
    و هنوز
    قوی تر از تو ام!

  4. 7 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #43
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    آدم ها پشت چهره و تمام احساس هایشان, پشت حرف زدن و خندیدن و خشم, پشت راه رفتن و نشستن و دست دادنشان, پشت همه ی آنچه که هستند گاهی حسی را منتقل میکنند که نمیتوان از کنارش راحت گذشت و نادیده اش گرفت.
    این حس قدرت بی اندازه ی سرشار از امید که تا انتهای وجودم را گرم میکند و من می ایستم ناخوداگاه در برابرش و فکر میکنم که این انسان زندگی حیرت انگیزی خواهد ساخت نه به این معنا که سیاستمدار بزرگی خواهد شد, شغل بزرگی خواهد داشت, زندگی بی نقصی را از آن خودش خواهد کرد و بهترین ها را برای خودش فراهم خواهد ساخت و به شهرت و قدرت و ثروت خواهد رسید, نه!
    این انسان مثل لحظه ای که جوی باریکی از آب میگذرد از میان بستر خالی رودخانه ای بزرگ چشم ها را متوجه خودش خواهد کرد, لبخند خواهد ساخت, انگیزه ایجاد خواهد کرد. هرجا که میخواهد باشد! این انسان لبریز از حسی عمیق و آرام و ریشه دار, به اطرافیانش محبتی خالصانه و از صمیم قلب خواهد بخشید حتی اگر به کوچکی یک لحظه لبخند باشد.
    من کره ی زمین را برای میلیاردها سال وجود داشتن و زندگی کردنش نبخشیده ام هنوز اما برای وجود چنین انسانی, امروز, اینجا, برای یک لحظه, بی تردید و با تمام وجودم تحسینش خواهم کرد!
    برای خلق امید و آرامشی به اندازه ی یک لبخند, به عمق ابدیت!

  6. 3 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #44
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    یادم می آید 16 ساله بودم. در شلوغی و همهمه ی اتوبوسی که ظهر روزی در اواخر بهار ما را به سمت خانه میبرد دوستم از بزرگترین آرزوی زندگی اش به من گفت و من پوزخند زدم. هنوز هم به وضوح تمام میتوانم چهره اش را به یاد بیاورم و حالتی که چشمانش زمان گفتن این جمله داشتند: بزرگترین آرزویش رسیدن به آرامش بود.
    کلمه ای که تا به آن لحظه هرگز داشتنش را آنقدر مهم و جدی تلقی نکرده بودم. کلمه ای که بعد ها آنقدر مهم و ارزشمند شد که گاهی ناگهان به سمت آن ایستگاه اتوبوس قدیمی 16 سالگی مسیر کج کنم و لحظاتی روی نیمکت فرسوده اش بنشینم و بگذارم خطوط از مقابل چشمانم بگذرند و من به آن ظهر تابستانی فکر کنم که آرزوی داشتن آرامش را آنطور به تمسخر نگریسته بودم و اکنون اینگونه در تکاپوی یافتنش بودم.
    بعضی کلمات را هرگز نباید یاد گرفت! بعضی کلمات مال تو نیستند و به درد زندگی تو نخواهند خورد.
    برای یادگیری زبان لازم نیست تمام کلمات آن را بلد باشیم, کافی است کلماتی را که بیشترین استفاده را در ایجاد ارتباط مناسب دارند یاد بگیریم.
    آدم های بسیاری به دایره ی لغات این دنیا کلماتی را اضافه کردند که برای بیان احساسات درونشان نیازمندش بودند اما این به آن معنا نیست که من هم به تمام آن کلمات برای بیان احساسات و تعاریف زندگی ام نیاز دارم. به وضوح میبینم که کلمات بسیاری در دایره ی زندگی شخصی من بی مفهوم و بی ارزشند همانطور که کلمات باارزش زندگی من برای خیلی ها میتواند اینگونه باشد.
    ما با کلمات ارزشمند زندگی خیلی های دیگر زندگی خودمان را پیش بردیم و اشتباه کردیم. اولین قدمی که باید برمیداشتیم بیرون ریختن تمام آن کلمات بی معنی عظیمی بود که نیازی به داشتنشان نداشتیم و تنها در گیر و دار یاد گیری زبان برای برقراری ارتباط, ناخوداگاه وارد فرهنگ لغات شخصی خودمان کردیم و چون دیگران آن معانی را پذیرفته بودند ما هم پذیرفتیم.
    "آرامش" کلمه ی من نبود, سالهای بسیاری را شاید در جستجوی کلمات بامفهوم زندگی شخص دیگری به پایش ریختم. کلیدش شاید در همان ظهر گرم تابستانی خورد اما امروز با همان پوزخند 16 سالگی آن را از دایره ی لغات بامفهوم ذهنم خط میزنم!

  8. 5 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #45
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    انسانی که بر نوک هرم انسانیت مازلو ایستاده است شبیه داستان هاست اما این بار واقعی است.
    واقعی است چون بر مبنای علم آنجا ایستاده است نه اسطوره وار و شبیه خاطره ای که سینه به سینه نقل شده باشد و به افسانه ای حیرت انگیز تبدیل شده باشد یا بر اساس باوری شکل گرفته باشد و از نسلی به نسل دیگری منتقل شده باشد. نه!
    این انسان وجود دارد. میان 6 میلیارد نفر دیگر روی این سیاره زندگی میکند, قدم برمیدارد, غذا میخورد و حرف میزند و میخندد.
    این انسان افسانه اش به پایان نرسیده است, داستانش به صفحه ی آخر نخواهد رسید. در هر نسلی که می آید و میرود متولد میشود و میمیرد.
    یک نفر نیست, یک اسم نیست, یک زن یا یک مرد نیست و با تمام ویژگی های منحصر بفردش بارها میان جمعیت کره ی زمین تکرار میشود و تکرار میشود!
    داستان این انسان حیرت انگیز را علم تعریف کرده است و میگوید که پایانی برایش نیست, زنده است, زنده بوده است و زنده خواهد بود.
    شیرین ترین داستان واقعی که برای شنیدنش تمام کتاب های تخیلی مورد علاقه ام را کنار خواهم گذاشت داستان این انسان است!
    تا ابد سر تعظیم فرود خواهم آورد برای آنکه جذاب ترین داستان واقعی عمرم را از زبان او شنیده ام:
    برای علم!
    Last edited by Ar@m; 11-10-2016 at 20:36.

  10. 4 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #46
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    باغچه ی من چیزی کم نداشت:
    بوته ها ی گل سرخ, گل های شب بو, ریحان, تره, شنبلیله, تربچه, نعنای خودرو و یک درخت انجیر.
    میدانم اگر میخواستم روزی به جای از خاک بیرون کشیدن تربچه ها درخت انجیر را از خاک بیرون بکشم با دردسر عظیمی روبرو خواهم شد.
    ریشه دار بودن عمق دارد اما عمیق بودنش نشانی از برتر بودن یا پست بودنش نیست تنها یک خصوصیت است که نمیشود قضاوتش کرد تنها باید با واقعیت آن روبرو شد.
    اما اگر خواستی زمانی بگذاری و بروی اولین کاری که باید بکنی فکر کردن و دیدن واقعیت عمق این ریشه هاست.
    آن هایی که راحت میگذارند و میروند پست نیستند همچنان که تمام خصوصیت یک قایق در بی ریشه بودن آن است. آن هایی که میمانند هم اول از همه برای خودشان میمانند: یک درخت انجیر با ریشه هایش زنده است نه بخاطر ریشه هایش!

    من قایق نیستم! ولی اگر خواستم زمانی بگذارم و بروم به عمق ریشه های درخت انجیرم فکر خواهم کرد.

  12. 4 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #47
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    گرمای هوای اتوبوس معضل همیشگی من بود. در تمام طول جاده هیچکس گرمش نمیشد, با تعجب تمام متوجه میشدم که در جواب "بنظر شما هوای داخل گرم نیست؟" این پاسخ شنیده میشد که "بیرون خیلی سرد است! دیگر زمستان شده". تابستان ها دقیقا با عکس این موضوع مواجه میشدم:
    - هوای این اتاق بیش از حد سرد نیست؟
    - بیرون از اینجا که گرمای هوا دیوانه کننده است
    بنظر میرسد ما انسان ها آنقدر درگیر همرنگ جماعت بودن شده ایم که حتی قبل از آنکه بخواهیم گرما و سرما را احساس کنیم آن را از دریچه ی نگاه دیگران درک و لمس میکنیم.
    گاهی وسط گرمای 40 درجه هوای اتاق 15 درچه میشود و زمانی که هوای بیرون 10 درجه بالای صفر است به دمای 37 درجه در خانه پناه میبریم. بیشتر از آنکه سردمان شود از سرمای بیرون میترسیم و بیشتر از آنکه گرما را در خانه هایمان احساس کنیم به گرم بودن هوای بیرون معتقدیم. من چه هستم و چه میخواهم میان همه چیز غرق شده است.
    هرچقدر هم که میان اتوبوس گرمم میشد تحملش میکردم. آنچه که یادم داده بودند همین بود.
    بیرون هوا سرد بود و داخل شبیه جهنم. من به تاریکی جاده خیره میشدم: به هوای سردی که میخواستمش و تنها میتوانستم وجودش را از پشت پنجره ی بخار زده ی اتوبوس لمس کنم با دستهایم:
    بین زمهریر و جهنم به اندازه ی یک پنجره فاصله بود!

  14. 4 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #48
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    وقتی از پیاده روی یک خیابان شلوغ پر ازدحام میگذرم لازم نیست سرم را به سمت دیوارها بچرخانم, همیشه تصور میکنم پشت این دیوارها چه میگذرد: دیوار یک خانه, یک محل کار, یک فروشگاه, یک باغ ... اما از کنار شیشه های مغازه ها که میگذرم حتما نگاهی به آن طرف شیشه می اندازم ناخوداگاه. دیگر نیازی به استفاده از قدرت تخیل نیست, شیشه را گذاشته اند برای تماشا.
    خاطرات من مثل شیشه های آن فروشگاه بزرگ پر زرق و برق اند. فقط میتوانم از کنارشان رد شوم و تماشایشان کنم بدون اینکه حق داشته باشم یا حتی بتوانم که به آن ها دست بزنم. فاصله ام با این خاطرات به نازکی یک شیشه است ولی شیشه ای که نخواهد شکست و نمیتواند که بشکند.
    خواسته ها و آرزوهایم پشت آن دیوار کاهگلی قدیمی باغ داخل کوچه نشسته اند. دیده نمی شوند و قشنگ تر از آنچه هستند بنظر میرسند میدانم.
    جایشان باید عوض شود. خاطراتم را باید پشت آن دیوار کاهگلی بگذارم و دیگر نبینمشان: تنها زیباتر از قبل تصورشان کنم!
    و آرزوها را باید پشت ویترین قروشگاه کنار خیابان بگذارم: بجای تصور کردن خود واقعیشان را ببینم و به این فکر کنم که فاصله ای بین من و آن طرف این شیشه نیست.
    این واقعیت است,
    و شیشه شکستنی است,
    و آن شیشه ی شکستنی را,
    باید شکست!

  16. 7 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #49
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    روزی خواهد رسید که انسان رمز جاودانگی را خواهد یافت میدانم.
    از آن روز به بعد به حال همه ی ما دل خواهد سوزاند که در صفحاتی دور در تاریخ بشریت از دردی بنام مرگ رنج بردیم همانگونه که ما دل سوزاندیم بر انسان هایی که از درد طاعون و رنجی جنگ جهانی زندگیشان را از دست دادند.
    مرگ نام بیماری ای خواهد شد که به راحتی ریشه کنی پوسیدگی دندان درمان میشود و جاودانگی نامش را از گستره ی تخیلات به حیطه ی علم وارد خواهد کرد.
    پس از آن چه کارها که انسان میتواند بکند! فکرش هم هیجان انگیز است!
    اما انسان پس از رسیدن به جاودانگی خواهد فهمید که راه رفته را باید بازگردد: بدون زمین, بدون حیاتی که سالها در کره ی زمین بناچار دست به تخریبش زده است جاودانگی معنایی نخواهد داشت.
    میدانم که فکر کردن به زمین مثل فکر کردن به قصه هایی است که از خوب و بد حرف میزنند: داستانی که حتی اگر حقیقت داشته باشد هم بی معناست. از زندگی واقعی دور است. زندگی ما روی زمین بناچار نابودش خواهد کرد و نابودی زمین بناچار برابر با نابودی ماست.
    من به این داستان غم انگیز بارها فکر کرده ام. بارها!
    ولی آیا میشود پس از تمام تلاش هایی که برای بقا و فهمیدن نادانسته ها و آشفتگی ها ترس ها و نادیده های اطرافمان بخرج دادیم سرانجام زمانی که روی پاهای خود ایستادیم و نفسی براحتی کشیدیم, زمانی که توانستیم بگوییم انسان را نجات داده ایم, بتوانیم زمین را نجات بدهیم؟
    جایی که اگر نبود در میان این فضای تاریک بی انتهای خالی و معلق, از آنچه امروز هستیم هم تنهاتر بنظر میرسیدیم؟

  18. 6 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #50
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    دنیا پر از ترس های نهفته و آشکار است.
    ناخوداگاه ما برای فراموش کردن ترس هایمان راههای شگفت انگیزی دارد و کارهای فوق العاده ای انجام میدهد و آنچنان بی صدا کارهایش را پیش میبرد که هرگز متوجهش نخواهیم شد.
    انسانی که از ترس از دست دادن, تنهایی را انتخاب میکند, انسانی که در ترس از مرگ, به استقبال آن میرود, انسانی که ترس از دست دادن غرور بودنش, او را به استقبال خودکشی میکشاند, انسانی که برای پوشاندن چهره ی ترس, یا به خود ترس پناه میبرد یا به پناهگاهی امن که ترسش را شکست بدهد.
    زمانی که کودک بودیم گریه تنها جواب ممکن در رویارویی ترس هایمان بود, حالا همه چیز فرق کرده است, جواب ترس دیگر گریه نیست و حتی باید این حقیقت را بدانیم که دیگر ترس هایمان را به درستی نمیشناسیم. میان هزار مشغله, هزار فکر بی سامان گمشان کرده ایم. شاید برای لحظه ای ناگهان به وجودشان پی ببریم اما با هزار پاسخی که آماده برایشان نگه داشته ایم جوابشان میدهیم, یا به سرعت به خود ترس پناه میبریم یا به پناهگاه امنی که سالها پیش ساخته ایم.
    یاد صحنه ی پایانی فیلمی می افتم که بارها تماشایش کردم. مردی که میان جنگل برفی سیاه و سفید نشسته بود, خاطرات پناهگاه امن ترس هایش را مرور میکرد و چشم در چشم ترسش دوخته بود, نه به ترس پناه میبرد, نه به پناهگاه امنش, مبارزه را انتخاب کرده بود!
    گاهی لازم است ترس هایمان را ببینیم, نه توجیهشان کنیم و نه از ترسشان به جای دیگری پناه ببریم,
    گاهی لازم است چشم در چشم ترس هایمان, هرچقدر سخت, هرچقدر ناممکن, زندگی کنیم!

  20. 6 کاربر از Ar@m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •