تـــــو را تنهــــــای تنهــــــا آفریــــدن
مــیان جملـــــه خوبـــــان آفریـــــدند
زمیـــــن و آسمــــان زیــــر زبـــرشد
که آنگـــــه نامـــ مـــــــــــادر آفریدند
تـــــو را تنهــــــای تنهــــــا آفریــــدن
مــیان جملـــــه خوبـــــان آفریـــــدند
زمیـــــن و آسمــــان زیــــر زبـــرشد
که آنگـــــه نامـــ مـــــــــــادر آفریدند
Last edited by part gah; 13-09-2013 at 17:36.
فاحشه گیست نتوانم در آغوشش بگویم تو نیستی محبوبم ....ولی باش ... عطر 180هزار تومانیت بوی او را میدهد....!
پ ن :
آغوش، بغل
اولی سرشار از احساس
دومی ولی، گرم است!
قلبم تند تند میزنه ...
پنجره ی اتاق و باز میکنم تا هوای تازه وارد اتاق بشه...موهامو باز میکنمو دورم میریزم هنوز خیسه ...چند دقیقه بیشتر نیست که از حموم در اومدم.
اونقدر عجله داشتم که حتی موقع بند انداختن صورت گوشه لبم رفت زیر بند و زخمی شد.زخمی که هنوزم که هنوزه جاش تو صورتمه.
از موهام قطره قطره آب میچکه وقت برای خشک کردنشون ندارم.میشینم پشت میز و لوازم آرایشمو پخش میکنم روی میز.
یه آرایش ساده و ملایم برای این دیدار کفایت میکنه.
مهم برام دیدن تو هست نه اینکه خط چشم ، چشم چپ با چشم راست میزون باشه.
آرایشو سریع به آخر میرسونم ...مانتوی همیشگی مو از کمد لباسها بیرون میارمو تو دلم غر میزنم که کاش مانتوی بهتری داشتم.
اما وقت برای غر زدن هم نیست.مانتو رو میپوشم و یه شال نازک هم به سرم میبندم.اصلا حواسم به خیسی موها نیست که قطره های آب آویزون شده
از موهام دارن یقه مانتو رو خیس میکنند.
گوشیمو برمیدارمو یه اس ام اس میفرستم و راه میفتم.از ساختمون خارج میشم و به سمت ایستگاه اتوبوس میرم.
خیلی دیر شده باید تاکسی بگیرم...یه تاکسی جلوی پام ترمز میکنه و سوار میشم.
گوشی میلرزه یکی بهم اس ام اس داده.
نگاه میکنم تو هستی میپرسی کجام....
جوابتو مینویسم و گوشی رو میزارم تو کیف.باز گوشی میلرزه ...اینبار تو نیستی ....دوستت میپرسه کجام ...بهش میگم راه افتادم و سوار تاکسی ام.
....میگه برگرد...میشه نیایی!
دلم میگیره.به اون نمیشه گفت دلتنگم ...پس باز باید خودمو محکم کنم و بپرسم چرا و جوابی احمقانه بشنوم.
نرسیده به قرار ...قرار کنسل شد.
فکرکردم حالا که تا اینجا اومدم بهتر حداقل به بهونه کارهایی که تا اینجا اومدم برم و به کارهام برسم.
کارها رو انجام میدم....که یه هو سر کله مرد ناشناس پیدا میشه ....
.....
ادامه دارد
مرد ناشناس....اشتباه مسخره ای بود که از من اون روز بعید نبود.چون به طور کل ذهنم مشغول کنسل شدن قرار بود.
پسر جون با عنوان پیدا کردن یه کار خوب جلو اومد و ازم خواست که شمارمو بهش بدم.مثل جونهای امروزی نبود .یه جون جا افتاده که خودشم برای کاری
اومده بود دفتر تبلیغاتی.شمارمو دادم و فقط به تو فکر میکردم...فقط و فقط به تو.
باد سرد زمستون لای موهای یخ کردم میپیچید...همش تو این فکربودم الان زنگ میزنی و میگی که میای سر قرار بمونم تا خودتو برسونی.
توی هر مغازه ای که پا میزاشتم کلی معطل میکردم تا زمان بگذره... اما بی فایده بود.
یادم افتاد باید برم کافی نت و چند تا کارو انجام بدم.تلفنم باز لرزید.گوشی رو نگاه کردم اس ام اس از طرف مرد ناشناس....
خیلی عادی جوابشو دادم...اس ام اس بعدی .... و من دیگه جواب ندادم....جواب ندادم تا اینکه گوشی زنگ خورد ...تو بودی.
نمیدونم چرا وقتی صداتو مینیدم تمام حرفهام تمام دنیای اطرافم تمام خودمو فراموش میکردم و فقط به یک چیز فکرمیکرم اونم حرفهای تو بود.
الو ....سلام...
سلام....
خوبی؟........
.....
کار پیدا کردم...
سوال و جواب ...خداحافظی و خنده و خوشحالی و فراموش کردن تمام دلهره هام.
باز تلفن لرزید.باز مرد ناشناس.جواب رو اینبار با لحنی تند دادم .
دوباره زنگ ...اس ام اس...کلافم کرد.فهمیدم مزاحم خودشو هیچ وقت به تو مزاحم معرفی نمیکنه.برام مهم نبود چون میتونستم جوابشو بدم.
اما از اینکه بخوام قضیه رو به کسی بگم میترسیدم.به تو به ...میترسیدم و ترس منو پر از اضطراب و تشویش میکرد.
سوار مترو شدم تا برگردم خونه.میونه راه بهت اس ام اس میدادم.
حرف از غیرت شد...پرسیدم چقدر روم غیرت داری ...که جواب دادی ...اندازه ی یک دوست!
تردید و دو دلیم برای گفتن مزاحم دوبرابر شد.تو تنها کسی بودی که دوست داشتم بهش بگم که چقدر دارم با حرفها و زنگ های پسر مزاحم اذیت میشم.
رسیدم خونه تصمیم گرفتم بهت بگم که مزاحم دارم....گفتم شمارشو هم برات فرستادم...جواب دادی: شمارشو بده به داداشای باغیرتت.!!
نمیدونم چت شده بود...چرا اینجوری جوابمو میدادی...اولین بار نبود مزاحم داشتم ولی اولین بار بود اینجوری جوابمو میدادی.
چیزی نگفتم جز اینکه بگم باشه و یک شکلک خنده فرستادم و دیگه جوابی ندادی.
شب تا صبح با خودم کلنجار رفتم.خوابم نمیبرد .همش تو فکر این بودم دیروز چه اتفاقی افتاده که اینقدر باهام سرد رفتار کردی.چی شد که یه روز ساده شد
شروع یک جدایی چند ساله....
خاطرات یک مُرده وقتی به اینجا میرسه انگار همه چیز محوه....نیسته....نابوده.....
چند ماه بعد از حموم دارم درمیام بیرون رو به آینه وایمیستم بخار آب و پاک میکنم جای زخم و گوشه لبم میبینم...یاد اون روز میفتم....
دستی به موهای کوتاه شدم میکشم ....یه ها روی آینه میکنم و آروم و بی صدا با صدای شر شر آب گریه میکنم.
باورم داشت که بی او میمیرم...ولی باور نکرد مُــــــرده ها دیگر عاشق نمیشوند!
چیزی بر روی سینه ام سنگینی میکنی...چیزی شبیه یک خاطره ای که زیر باران نم کشیده...دستم را روی سینه ام میگیرم...
آرامش میکنم...و سینه مالامال درد همچنان مینالد و باران پشت پنجره از چشمانم سر میریزد.
حرف حرف حرف...مگر حرف هم حرف میشود!
حرف استخوان میشکند ولی حرف نمیشود حرف تا ابد حرف است!مانند درد که وارونه شد ولی باز درد داشت!
وقتی حرفها را زدیم غصه ها را خوردیم دل ها را شکاندیم ... به مُــــردن مشغول شدیم!
مهربانی ام را برایم قاب کنید بیاویزید به دیوار اتاقش برای سالهایی که نیستم!
راست میگویی خدا راه تو راست است....من هیچ راهی جز تنهایی نمیبینم!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)