خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم
سلام .
یه همچین موضوعی رو تو انجمن دیگه ای دیدم با خودم گفتم اگه اینجا هم ایجاد بشه میتونه تاپیک جالبی باشه .
همانطور که مشخه از عنوان تاپیک ، دوستان متاهل میتونن خاطرات قشنگشون رو در صورت تمایل قرار بدن . مجردا هم بشینن و یاد بگیرن
اول از خودم شروع میکنم :
اینو بگم که من و همسرم با هم در محل کارم کار میکنیم ( کافی نت ) .
یه روز مادرزنمزنگ زد مغازه و به خانومم گفت که امروز نهار با هم برن خونه دختر دایی خانومم .
خانومم ازم اجازه خواست و من هم گفتم نه ، نمیتونی بری . خانومم خیلی ناراحت شد و هر چه اصرار کرد که دلیلش چیه ، من نمیگفتم .
خلاصه خیلی ازم دلگیر شد و .... ( احساس کردم میخواد با کیبورد بکوبه تو سرم)
خلاصه ، وقتی مغازه رو تعطیل کردیم و حرکت کردیم اصلا حرف نمیزد باهام . یکم که رفتیم جلوتر رسیدیم به یه رستوران . رفتیم داخل و اونم نگام کرد . منم گفتم این بود دلیلی که دنبالش میگشتی . من میخواستم امروز ناهار با هم باشیم . اما فکرش رو نمیکردم که ....
همسرم خیلی خوشحال شد و کمی هم ناراحت بخاطر قضاوت زود هنگامش و ازم معذرت خواست .
منم بخشیدمش
**
منتظر خاطرات قشنگ و شیرینتون هستیم اگه تمایل به ذکرشون داشته باشید .
.gif ":دی")
