تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




نمايش نتايج 1 به 7 از 7

نام تاپيک: مریم هوله

  1. #1
    کاربر فعال انجمن ادبیات M0RTEZA_R's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2011
    محل سكونت
    توی
    پست ها
    1,413

    پيش فرض



    مریم هوله (متولد ۱۳۵۷، تهران)


    وی از سن ۱۳ سالگی بطور حرفه‌ای شروع به کار کرد و در ۱۹۹۸ سفر اعتراض آمیز خود را آغاز کرد و طی ۲۷ روز پیاده روی شبانه خود را به آتن رساند.
    تنها کتابی که در ایران از او به چاپ رسیده‌است «در کوچه‌های آتن» نام دارد که شعرهای او طی زندگی یکساله‌اش در آتن است و توسط نشر میر کسری منتشر شده‌است.
    وی سال ۲۰۰۳ او برنده بورسیه سالانه انجمن قلم در سوئد شد و هم اینک ساکن سوئد است.






    کتـــاب ها :



    • بادبادک هرگز از دست‌های من پرواز نخواهد کرد - انتشارات میگلن گرافیس - ۱۳۷۹
    • در کوچه‌های آتن - نشر میر کسری
    • باجه نفرین - نشر باران - ۲۰۰۱
    • شیته گورانیه کانی باران (آوازهای دیوانهٔ باران) (به زبان کردی)
    • کمپانی دوزخ - نشر ارزان-سوئد
    • جزام معاصر - نشر ارزان-سوئد
    • خواب چسبناک پروانه در تبعید - نشر الکترونیکی- دوات


    منبع : ویکی پدیــا



    مانی

    بادهای بیابانی آسمان را بردند
    و مانی در شهر رها شد ...
    درختان از زوزه افتاده بودند و
    میمون ها از د مُ در خواب تاب می خوردند ...
    پر هّ های روز چنان می چرخید که تابستان سردش می شد
    فکر در دهانش آب می شد
    و مانی بزرگ ترین ماهی شهر بود !
    حافظ مبارک ترین خلال دندان
    مولوی پتکی از پر خدا که بر سر آدم فرو کوبان
    قدم های مانی چگونه به گل می نشست ؟
    - که هیچ لکه ای بر صورت و لباس هیچکس
    تقصیر او نبود –
    و شهر در گل مانده بود تا زانو ....
    لب بیاورید
    کوسه ها دندان من هستند
    چه نیازی به آسمان و از آن بزرگ تر کسی ؟
    تا مرا میان مرد و زنی بنشاند ؛
    نطفه نمی خندد
    می گندد بی نیاز !
    لب بیاورید
    کوسه ها دندان من هستند
    دریا را ندیده اید ؟
    مانی به خانه ی من آمد
    در شکم من ماند
    تا هنوز ، دندانش نبوده ام
    و مُهر و آینه ها دندانه های من اند
    که از پیراهنم بیرون می زنند
    و صدایم وقتی نماز می خواند
    یا ادکلنم وقتی که می پرد
    یا تنهایی ام وقتی که می دود ...
    مانی به خانه ی من آمد
    در شکم من ماند
    من با آسمان دور روده هایم طناب بازی می کنم
    و مانی برای من قلقلک آفتاب است
    نیشخند ماه ...
    روسپی گری باد ، هنوز دندان مان نشده تا مزدوج شویم
    مانی فقط میان شهر زوزه می کشد
    مانی صدای خون صداست ای باران
    مانی جهان نور جهان است ای تندیس
    مانی جنون رنگ جنون است ای خورشید
    در پیش او بتاب !
    برق می زند دندان نیش تو ای تندیس !
    برق می زند شهر تو تا زانو ...
    و شیطان
    گرد خانه ای زوزه می کشد
    که کسی در اتاق بالایش
    به تو و کتابت می اندیشد !
    شیطان
    پشت دیواری آب می چکاند
    که ازین سو
    من و موسیقی جفت می شویم !
    و مانی
    نه آب را پاک می داند
    نه به آتش اقتدا می کند
    « میان آتش » او آب را
    می پرستد ! « روی زمین » و ابر را
    علف ها از میانه ی مرگ می رویند
    و زمین مرگ است
    و تنها زنده ای که بر او راه می رود
    زمانی ست که مانی میان اوست !
    شهر را با چلچراغ ها و افعی ها به او تقدیم می کنم !
    همسر او شوید سروران !
    مانی در شهر رها شده
    رها می شوند « او » برج ها در بازوان
    و انفجار قوم منتظری ست
    که مانی سرانجام به آغوشش می کشد !
    سروران !
    سینه اش که می شکافد تقصیرتان نباد !
    که انجام او اینست
    و انجام شما در چشمانی ست
    که قتل را
    در میدان اعدام تماشا می کنند !
    ( با چشم راست تان دیده اید یا چیم های چپ ؟ )
    سروران که رعایایتان منم !
    مبادا !
    انجام سینه اش تقصیرتان نباد !
    وگرنه این زمین
    این مرگ
    همچنان می چرخد
    ی شماست ! « گهواره » که
    مانی در آسمان نگشته بود
    آسمان او را می گشت!
    غنی می شد ! « پشت سرش » خیابان در کمرش فرو می رفت و
    او دنبال چشم هایش می گشت
    آنها را چند کیلومتر جلوتر انداخته بود
    و طنابی که از آنها به کمرش وصل بود
    گاه ، ریگ ها را جابجا می کرد !
    وقتی مناره ها روی چند قرن قل می خوردند
    شهر مثل جنازه یکدست بود
    جنازه ای مومیایی که فقط سیاه می شد
    و مانی چشمش افتاده بود درست آن طرف جنازه
    آن طرف جنازه ...
    آن طرف جنازه ...
    شب با ستاره هایش
    همیشه دم خانه ی من ترمز می کرد
    و همیشه لامپ جلویش را روشن می گذاشت !
    همیشه می ترسیدم ازینکه یک بار یادش برود دستش را از بوق بردارد !
    تا صبح عربده می کشید شب ...
    مانی تا صبح هزار شب زایید !
    مانی فکر می کرد همیشه اوست که کنار اسم من می نشیند !
    نمی دانست اسم مرا کسی بعد از نام خود آفریده
    تا ادامه ای داشته باشد !
    ( مانی سایه ی من
    من سایه ی او )
    نمی دانست اگر سر اسم بودن و سایه شدن دعوایمان شود
    یکی از ما دو تن برای همیشه می میرد !
    بهتر آن بود که سکوت کنیم
    بهتر آن بود که سکوت کنیم
    مانی ... مریم ...
    مانی ... مریم ...
    بیا کسی که نه مانی هستی و نه مریم !
    به الف آغازم کردی
    و به الف آغاز شدی
    بیا که زیر پرهای من گرمای تو نمی گندد
    دیوار مشتی از دیدبانی من بود
    و آتش همه ی حجابی که بر خود دوخته بودی
    حاشا کن !
    چگونه در سگ های فانتزی جتسجویت می کردم یا صابون بهداشتی ؟
    حاشا کن !
    آیا تبر، تجسم الف نبود
    بر بازوان عمودی مردی که در اوج می خوابید ؟
    حاشا کن !
    آیا رحِم گندم نبود که بیماری تو را
    در دهان همشهریان من استفراغ می کرد ؟
    سرم چرخ می خوَرد
    سرم چرخ می خورد
    و چرخیدن تنها دلیل توست !
    حاشا کن اگر بمیرم پیراهن تو را که می گرداند دور آسیاب ؟
    مرده است .... « آغاز » عریانی تو از
    آه ، رنگ ها ... رنگ ها !
    در برم بگیرید !
    تجسم
    طوفان مرا در سامسونتی سفت اسیر کرده است
    رنگ ها ... رنگ ها !
    نگاه من تیری ست
    به هیچ که می خورد آسمان سوراخ می شود
    آبش روی آسیاب می ریزد !
    بیایید نشانه هایی که لباس ندارید و عریانی تان از آغاز مرده است !
    هرچه باشد همین رنگها عاشق من اند
    غرورشان در برم نگیرد دوره تان می کند !
    نشانه های حجیم ، آه ، نشانه های اسیر !
    من فوت می کنم
    روی گرده ها می پاشید
    زمین خوب رنگ می کند !
    زمین خوب می فروشد !
    بیایید عاشقم شوید
    من برای همین آمده ام !
    و تو که پشت من خودت را پنهان می کنی
    نقابت را بردار !
    این خورشید چیست که از فلز دیوارت منعکس شده ؟
    ( بیچارگان دیگری هم آیا در فضا معلق اند ؟! )
    تو
    که پشت من خودت را پنهان می کنی
    پرستوهای من که همه ی تو را نچیده اند
    تمام که نشده ای
    بیرون بریز
    ای الف واژگون !
    مانی از تو تنها نیم جسم بیشتر بود
    چرا عاشقش شدی ؟
    مگر تو که همه ی ما بودی ساعتی برای بزرگ شدن نداشتی ؟
    نقابت را بردار !
    نگو این فلز بیچاره کوک شم اّته دار توست !
    براستی اگر مانی
    هر خروسخوان بیدار نمی شد
    رنگ ها با تو چه می کردند ؟
    گریه نکن زمان !
    ای زن بدبخت !
    بیا توی بغلم
    بو کن ! « مرا » سینه ی
    مانی فقط به تو عادت دارد
    بیا بوی خودت را بشنو تا بارور شوی !
    مانی حتا ثانیه ای از تو جا نمانده
    اما او فقط دویده است
    او ستمگر نیست
    را می دهد که فکر می کند گورکن است ! « کسی » تاوان کوک
    را می پرستد « تو » ( وقتی خواب است
    را می پرستیده ! ) « تو » او از آغاز
    موجودات نجومی تنها کلمه ای پرت کردند
    کلمه که بچه نمی زاید !
    کلمه که شوهر نمی کند !
    مبادا ترسیده باشی زمان !
    زمان ! نگاه کن اگرببینی حظ می کنی
    که من حالا روی او سوار شده ام
    نگاه کن چه سواریی می دهد !
    گریه نکن زمان
    سینه ی مرا بو کن
    بیا بوی خودت را بشنو تا بارور شوی !
    اینجاست که هر وقت بو می کنی
    ماه دو شقّه می شود
    و شیطان شلوارش را خیس می کند
    اینجاست که هر وقت بو می کنی
    کوک در می رود
    و کمی نور بنفش روی صدا می پاشد
    ( آنجا را به گمانم کلمه
    بادهای موسمی
    یا سنگ های آذری خوانده ! )
    گوشت بدکار نباشد !
    کلمه که شوهر نمی کند ، بچه نمی زاید !
    راست- راست روی شکمش راه برو
    قهقهه هایش از وجودش می کاهد
    این را اول تاریخ نوشته اند
    گوشت بدهکار نباشد !
    این شعر را هم جارو کن بریز توی سلام !
    سلام
    ما ایرانی هستیم
    شلوارهایمان تنگ است
    گوشت مان می ریزد در کفش هایمان
    دل هایمان بزرگ است
    باد سیاه سیلی اش می کند می زند بر صورت مان
    سلام
    ما ایرانی هستیم
    مانی را بعضی وقت ها در خیابان دیده ایم و نشناخته ایم
    شاید خیابان که از ما بالا می رفت
    در کتابفروشی ها
    دنبال کسی بود که اسم کتابی را شیطان را گذاشته باشد !
    آخ ، شیطان اینجاست !
    بیا عزیزم
    لای پیراهنم
    زیر گلویم ، وقتی سرم را به آسمان می دهم
    اما هرگز کسی جواب نمی دهد !
    سلام عزیزم
    تمام تو را در حوض می ریزم
    را آب می دهم « ماهی های مرده »
    مانی دندانش شکسته بود
    شیر شیطان را نخورده بود
    به همه سلام می کرد
    به ترشی ...
    به طلا ...
    به سینه ...
    او شیر شیطان را نخورده بود
    دیگر دندانش در نمی آمد
    اما دماغش آنقدر بزرگ شده بود
    که بوی زمین را از دو کیلو کهکشان آنطرف تر تشخیص می داد
    حیف !
    اگر کفش های آنها می شد
    اگر کفش های شیطان می شد
    او را از من نمی گرفتند
    قرار بود من ، و هزاران خواهر مرا ، و هزاران برادر مرا
    با خود ببرد
    رها شده است « تنهایی » اما مانی در همه ی قرن ها به
    تنها چیزی که بازش می گرداند اینست که نامش را وارونه می نویسند
    شاید از عشق است
    یا نفرت
    شیطان هر دوی اینهاست !
    اینجا کمی خوب است
    باد سیاه شیطان را هم خراب می کند
    باد سیاهی که موهایم را دور دهان همه ی پسران شهر می پیچاند
    و دهان همه ی پسران این شهر شکل پایین تنه شان شده
    دهان شان آنقدر بزرگ شده که بوی زن را
    از یک کیلو مورچه آنطرف تر هم
    نمی شنوند !
    باد سیاه آنقدر بزرگ است
    که مرا هم شبیه باد کرده
    بادی که رنگ ندارد
    بو ندارد
    و هرچه با تمام قدرتش بدود
    هیچکس او را از باد سیاه تشخیص نمی دهد !
    من گم شده ام
    او یکی از همین شب ها مرا خفه می کند
    و به جای من زوزه ای سیاه می گذارد
    مانی رهایم کن
    من می ترسم !
    کاش آسمانخراشی قدیمی بودم که خرابش می کردند
    تا جای آن خورشید را بکارند !
    دندان تو هم نبودم
    - دندانت که شکسته بود -
    تا در دست یک فضول فرو روم
    من از خفه شدن می ترسم مانی !
    مثل همین حالا
    همین شب
    که دارم خفه – خفه حرف می زنم
    همین طور دور شهر بچرخ !
    شاید توانستی کمی فوت بفرستی
    تا من جای کلید را پیدا کنم
    روی دیوار ...
    بالاخره برق بیاید ...
    نور زرد هم بد نیست
    لااقل راه تو را باز می کند
    تا با مهتابی و خورشید برگردی
    نه به خاطر زمین
    و نه به خاطر من
    به خاطر اسمت
    که وارونه اش کرده اند
    « مانی » :
    -1378/9/1 تهران
    Last edited by F l o w e r; 23-01-2012 at 21:52. دليل: بیــــوگرافی

  2. این کاربر از M0RTEZA_R بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #2

  4. #3
    کاربر فعال انجمن ادبیات M0RTEZA_R's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2011
    محل سكونت
    توی
    پست ها
    1,413

    پيش فرض

    آسینا

    ببین چگونه فرو غلتیديم
    وسراپاي معركه ايمانمان را لیسید !
    از سگھا پرھیختیم . . . . اما قلبمان از زوزه ھاي تمدن آويخت !
    ھمه ی آرزوھاي بزرگ باناله ی نارسیسم به قبرستان اندام آدم فروكش كرد
    . . . . و جز كفش ھیچ نماند . . .
    ببین چطور آوارگي را كردھا با خود به ھشتي آتن آورده اند
    روسپیان آلباني لاي پرده ھاي سوراخ سوراخ راه می روند
    كاشي فرش مردگان ...
    بازوھاي كبودِ خال به كاباره ھاي قرن پیش مي آويزند و قفل مي شوند !
    اَخ چه رقاصي غريبي !
    حالا كه مرغھا با گردن ھاي بريده به ديوار پ . پ . كا مي پرند
    و میھن پرستان با دندان ھاي در ھم شكسته تف مي اندازند
    و نفرت و استیصال برادر خوانده مي شوند ..
    اخ من چقدر نقاشي را دوست دارم
    و در عین حال از ھرچه پیرھن بدم مي آيد !
    نقاشان را در پايتخت دموكراسي گردن بزنید
    فقط ناخن شان توانسته در قلب من پرچم بكارد
    پرچم . . . . . . . . . . . .
    پرچم . . . . . . . . . . . .
    اين ھمه رنگ ديگر نمي ارزد !
    رنگین كمان از صلابه مي آويزد ...
    ھیچ رنگي در آغوش ديگري پناه ندارد
    جولان اقامت با ھسته ی امید
    تا ابرھا در تدوين مدھوش كننده شان تمثال پیامبران آھكي شوند !
    اخ مردان رويايي ھمه ايمان مي آورند !
    از او نخواه دستم را بگیرد
    نخواه پاھايم را از روي مرداب جمع كند !
    او از كفشش اطاعت مي كند
    كفش تا ابد مثل ديوانه ھا
    خون و تاول را با بغلي ھیزم وشراب
    يكي مي كند
    تا از ھم بپاشد !
    ببین چگونه فرو غلتیديم
    و قلبمان از گیسوي جواني ريخت !
    مادرم غريبانه تورا حدس مي زند
    در گريه ھايش براي من شريك مي شوي آزادي جان !
    ھیچ كس ندانست تورا بايد چطور به آغوش كشید !
    جنگل ھاي آوازت را زمستان ديگر میان شومینه مي پرستم
    زرتشت را بھار ديگر فرزندانش
    چارشنبه سورانه مي كشند
    و من از تو چیزي نمیدانم
    يك دست ھروئین يك دست نقره به آمونیا مي روم
    بساط مي اندازم
    فردا تو را به بیلیارد دعوت مي كنم
    برايت مباحثه اي سفارش مي دھم
    بي خبر از اينكه شب پیش در خیابان تاريكي تھران تو را كشته
    صبح زخم ھايت را بي . بي . سي
    با نشخوارھاي شمرده لیسیده
    آزا دي جان !
    اگر باختم به من بقبولان براي ھمیشه سیاه بپوشم
    و روي كفش ھايم دو شمع روشن كنم


    77 / 6 / 1


    آتن

  5. این کاربر از M0RTEZA_R بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #4
    کاربر فعال انجمن ادبیات M0RTEZA_R's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2011
    محل سكونت
    توی
    پست ها
    1,413

    پيش فرض

    بي جھت

    از آن جھت كوچك چه مي ماند ؟
    جز اشاره اي كه در سیمان سفت فرو مي رود !
    از آن جھت كوچك كه روياھايت روي آن نقاشي ھاي بديع مي كردند
    خود شريك بدانید ! « مرگ » نقاشان كوچك ! مرا تنھا در
    ( دنباله ھاي من به فضاي تھي تعلق دارند )
    عقربِ مبادلات از چارچوب چكه مي كند
    ايمني در راستاي زمان به لطیفه ھاي تیره بخت مي پیوندد
    چقدر ... چقدر ... چقدر دیر مي خند ي !
    تو پابرھنه میان فصل مي دوي حراج مي شوي
    آسمان درتو نخواھد باخت عجولِ كوچكي ھستي
    ھمهء عمرت را كه لذتِ قدم زدني بود
    ديوانه دويدي !
    ببا ھوسناكِ محتاط كه تشنه ی خاكي و درخت را لیس مي زني !
    زمین لگدمال است
    كرمھا در ازدحام لاشه ھا كم آمده اند !
    طاعونِ تشنگي پیش تاختن را بیتاب مي كند !
    ديگر چه بگويم ؟ !
    را به زير مي كشد موجِ قھقراييِ شھوت !! « درخت »
    زيبايي يعني چه ؟ جز تكثیر
    يعني چه ؟ جز تبد يل
    از آن جھتِ كوچك چیزي نمانده
    آواره بر دوشم راه مي رود به اندازه ی خیابانھا
    در قلبم مي پاشد به اندازه ي ھمزيستي
    و در رگھايم به اندازه ي من بیابان زده مي شود
    آواره در شريانم گنبد مي ريزد
    گنبد . . . . . .
    گنبد . . . . . .
    من شايد سرطان دارم يا شايد امید وارم ...
    گنبد ھاي مسجدي ست از دور
    يا ريگي كه جانم را مي گیرد !

    78 / 2 / 4

  7. این کاربر از M0RTEZA_R بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  8. #5
    کاربر فعال انجمن ادبیات M0RTEZA_R's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2011
    محل سكونت
    توی
    پست ها
    1,413

    پيش فرض

    عناصر مزدوج

    جھانگیران كاشي ھاي تعطیل را چاك مي زنند
    پرستندگان در اغماي خطوط ناھمگون متناھي مي شوند
    و بودندگان در يأس كلمات پويندگان روايتند
    كه دوشادوش بر زمین بگذارند !
    دامن مادر از آسمان غريب مي افتد
    تنھايي مرا گلوگاه كھكشان م رُده
    چه بینایی مدیدی كه میھنم را از چراغ خود آویخت!
    دست كورم در ماسه ھاي مقدس پینه بست ھرچه بست !
    و داربست اجزاي مغشوشم كتاب لا به ھا و فرامین بود
    نه از درختان نفرينگر خبر جزايي
    نه از مادگان افسونگر نفیر افسوسي
    و از جاھلان چشم اخته روزني ديگر
    كمال در آغوش مطلق ماده اي جوانمرده بي بار ، بي سخن
    بر پیكرش ھیچ ندارد جز خالي كه شايد چشم شايد خواب ...
    زمان بازوبند آتشي مبھوت كه جھان را با شھوتي ناگزير
    ھدف حادثه مي كرد
    اشاره مي تاخت
    رمه سر در علف ...
    اطمینان بستري فصلھا
    ترديد آلتِ پروارِ چارفصل
    سیب و مردگان
    آرزو ھاي كودكي فروريخته بر فرھیختگي باد
    باد كه مي سرود و نبود
    پابرھنه مي وزيد و نبود
    مي كاشت دستي براي درو كو ؟ !
    مي كشُت دستي براي قانون ريسمان ؛
    كو دستي براي دوستي ؟ !
    اعتدال قوانین در ھم ريخت
    گوساله ھاي دانشمند توجیه گران عصر نشخوار می شدند
    ھیچ آزمايشي در سرانجامش به پايان واحدي نمي رسد
    عناصر مزدوج در زايشگاه سلیقه ھا مادر مي شوند
    و باران با ريشخند مه آلودي خشكیدگان نا خودآگاه را سیراب مي كند
    جنبندگان خوشبخت از ترازوي عصر چكه چكه . . .
    بر خاك ولرم كه در استوا و دوقطبش
    ديوانه ی زنجیری ست !
    عصر حماقت و طغیان با پاشنه ھاي من مرزھاي مصدوم را تمام كرد !!
    سیل بیگانگي خیسِ ديوارھاي شھروند !!
    بیماران رنگي با قمقمه ھايي در دست
    چشمه ھاي فاضلاب دشنام و دلخوشي شان است
    رودخانه ھاي شیمیايي كه به دنبال تنھايي خود
    زبان و ماھواره ھاي مادري را رھا كردند
    تا الھهء تنھايي عطش مازوخیسم را فرو بنشاند
    ككانِ سرازيرشان در پیراھن
    اعتیاد تھديد محكمي ست
    كه ھیچ سنگريزه اي را از قلم نمي اندازد
    من شرط بسته ام بار ديگري نبازم
    اينطوري ست كه ھیچوقت حوصله ام از باخت سر نمي رود
    قطره ھم معتاد است شرط بسته باز مي گردد
    ام اّ آنقدر دور خواھد رفت كه زمان تنگش ازسرعت نور كم بیاورد
    رويي كه بر نمي گرداند در نخواھد يافت
    نقطه اي آنقدر مست بوده
    كه روي پاشنه چرخیده
    آنقدر چرخیده
    که فقط چرخیده
    و فقط فكر كرده چرخیده
    فکر کرده چرخیده ...
    من شرم دارم از زادگاھمان چیزي بگويم
    نامم انديشمندانه شود ؟ !
    كه فلسفه ی عضلاني ام در سیرك روي دستھايش راه برود ؟ !
    براي ابديتم اي موبدان ش كَِر بیاوريد
    پیوسته بزايید بپروريد !
    من سعي مي كنم از استوا و دو قطبم مبرا شوم !

    77 آتن / 6 / 12

  9. این کاربر از M0RTEZA_R بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #6
    کاربر فعال انجمن ادبیات M0RTEZA_R's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2011
    محل سكونت
    توی
    پست ها
    1,413

    پيش فرض

    كفشھاي زمان

    آتشي كه لا مسه ی صداھا را سرخ كند
    آتشي كه بر آن كفش ھاي زمان خوابزده
    در لیز خوردنِ بیقرارشان حس کنند دستھاي من زنده اند
    دوندگان ! بندي ھا !
    آتشم زنجیر استعدادھايم را جويد
    نگاه كه از باد رھاتر
    پروردگار پونسم سراينده ی ديوار !
    من خشت بي اشاره روي خشت مي گذارم
    گشت بي اشاره مي زنم
    جرخ بي چرخش
    اشاره ؟ !
    او موھايش را در كاج ھاي فانتزي مدرن كرده
    دامنش در میان قرنھا فرسوده
    و در آيندگان كپك مي زند
    در ايام من ھم شايعه اي بي مھاباست !
    آتشي كه بداند درختان يگانه اند
    خون در ابعادشان زنده است
    و پندارشان بیشمارِ مسكوني ست !
    ھیزمي ديگر در عصیانم فرو می اندازم !
    از طنابِ روده ھايم ھرچند بدي ھاي زنداني ام بالا خزيده اند
    تسلیم نمي شوم ھر وعده ی فرياد مسواك مي زنم
    در نقصان آزادم ھرچند مي لنگم
    ھايم را مي تراشم « عصا » از تكاملِ آخرين قصیده ھاي چوب
    و آب آب كه مادرم مي نوشد و مي زايد . . . . . .
    تو آخرت را نفس مي كشي
    و من در تو ديوانه اي بزرگم رود !
    تو گريه مي كني ھمهء حجمت را و مي روي
    مي روم ! « راه » من ھمهء حجمم را
    آتشي كه خداي خودت شوي
    به ابرھا اشاره كني
    به سمت ھا ساحل بچسباني
    تلفظ كني ! « كودكانت » بازيچه ی بینھايت را براي



  11. این کاربر از M0RTEZA_R بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #7
    کاربر فعال انجمن ادبیات M0RTEZA_R's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2011
    محل سكونت
    توی
    پست ها
    1,413

    پيش فرض

    نفس سنفوني


    ديدي ؟
    حماقت چاردست و پا كھكشانت را تسخیر كرد !
    فقط به درد آن خوردي كه ساحره اي كوچك تورا از طناب رخت آويزان كند
    براي لكه ھاي غرورت آواز بخواند
    ديدي ؟!
    چي ؟ !
    مثلاً كه تونل ھا تا بینھايت سالِ نوري بعد از مردنِ خورشید ادامه دارند
    و تو فقط تا كمي از راه گیج مي روي !
    چه ھواي ھولناكي ! در داشتنِ آن با خفاشھا ھم خوراكي !
    و پاھاي مشكوكت !
    با زمستان يخند
    در مرداد شراره ھاي شاد !
    چطور اعتراف كنم كه ھر لحظه ، ھر نفس
    در پیراھنم كسي باتنم ھمخوابه مي شود
    كه ھروقت اسمش را تكرار مي كند
    به خودم امیدوارانه مي قبولانم كه شاعراست خودش را شیطان مي داند !
    ھمیشه با من است ...
    حاضري چقدر پا به پايم بیايي ؟
    تا لاشهء گنجشكھايم را در مدفوع اراده بشماري ؛
    سرانجام با جھانِ كلماتم بي آواز مي مانم
    در انديشه ی مبھمِ كاغذ بعید است ابلھان نتراوند !
    تكاپوي حیرت . . .
    نقشه ی پايین تنه اي بر ديوار . . .
    ھمیشه لحظه اي از يك موسیقي جان مي سپرد تا ديوان باستاني ام را
    لرزه ی آھي ورق بزند
    ھمیشه حسرتِ يك بوران در محفظه اي از فولاد
    بر شانه ھاي زنانه مي گريست
    ھمیشه لحظه ی يك ديوار از خواب سقوط مي پريد
    و پیراھنم عاشق مي شد تا گنجشك ھاي مشتاقم را بتكانم !
    لحظه ھا ! لحظه ھاي سنفوني كه پیش از جنونم نفس كشیده بوديد
    !لحظه ھاي يك در میان آجر و آسمان !
    شطرنجِ شاعري بوديد
    من با قلعه ام در حفره اي از سپید
    به منظومه ی بي خورشید سقوط كردم . . .




  13. این کاربر از M0RTEZA_R بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •