تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 41 اولاول 12345678915 ... آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 402

نام تاپيک: ریشه ضرب المثل های پارسی

  1. #41
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    پيش فرض مدینۀ فاضله

    کمال مطلوب و غایت آمال بزرگان و دانشمندان جهان این است که اوضاع عالم به صورتی درآید که گرگ و میش از یک چشمه آب نوشند و شاهین و کبوتر در یک لانه آشیانه کنند. آدمی دست از حرص و آز بردارد و بوم شوم ستیزه جویی و کشتار و خونریزی از بسیط زمین رخت بربندد و عدالت اجتماعی به معنای واقعی در سراسر جهان حکمفرما شود. به عبارت اخری پهنۀ عالم مدینۀ فاضله گردد و به اصطلاح، ترجیح مرجوح بر راجح و تقدیم ناقص بر کامل را مفهومی نباشد. خلاصه هر کس در همان صف و مقامی که شایستگی آن را دارد جای گیرد.

    مدینۀ فاضله جایی است که عقل و عاطفه توأماً در آن حکمروا باشد و هر کس در هوای تحقق چنین حکومت و نظام اجتماعی روزشماری می کند. مدینۀ فاضله یعنی حکومت لایقها. عبارت مدینۀ فاضله که امروز در بین اهل اصطلاح به صورت ضرب المثل درآمده و غایت و نهایت هر روش و سیستم عالی و درخشان را به آن منتهی می کنند اگرچه به ظاهر ساده به نظر می رسد ولی همین دو کلمه چون از یک اصل و فصل مهم فلسفی ریشه گرفته است از آن مکتب و مشرب فلسفی بالمناسبه اشارتی می رود.

    به طوری که می دانیم سقراط و افلاطون و ارسطو سرآمد حکما و متفکرین جهان به شمار می روند و دانشمندان و فیلسوفان بعدی دنبال این سه نفر افتادند و کاروان حکمت و عرفان را تشکیل داده اند.

    عبارت مدینۀ فاضله مبتنی بر آرا و عقاید افلاطون است که به سال 427 پیش از میلاد مسیح متولد شده قریب هشتاد سال عمر کرد و همه را با استفاده از محضر سقراط و سایر متفکرین معاصر و افاضه به طالبان علم و دانش مصروف داشت.

    از افلاطون در حدود سی رساله باقی مانده که نفیس ترین یادگار حکمت و بلاغت به شمار می رود. آثار افلاطون با وجود طی زمان و گذشت اعصار و قرون متمادی طراوت و تازگی خود را از دست نداد و هنوز هم اهل ذوق و اطلاع از آن لذت می بردند و طالبان حکمت و عرفان از خرمن حقایق و معانی آن خوشه چینی می کنند.
    سخنان افلاطون بعضاً چنان مترقی است که عمل و کاربرد آن در عصر حاضر هم هنوز زود به نظر می رسد.

    اگرچه افلاطون به حقیقت عالم نظر داشت و تا اندازه ای می توان گفت که علم الهی ساخته و پرداختۀ اوست ولی به طور کلی می توان گفت که حکمت افلاطون ناظر بر عشق و اخلاق و سیاست بوده است که چو مدینۀ فاضله ناشی از سیاست افلاطون می باشد لذا به شرح سیاست مزبور فی الجمله می پردازیم:

    افلاطون در سیاست عقیدۀ خاصی داشت و معتقد بود که حکمت
    بی سیاست و سیاست بی حکمت ناقص و باطل است. از طرف دیگر سیاست و اخلاق را یک منشأ دانسته برای تأمین سعادت بشر لازم و واجب می داند. به نظر افلاطون بهترین دولتها آن است که بهترین مردم حکومت کنند یعنی حاکم حکیم باشد یا حکیم حاکم شود.

    اما در تطبیق فروع و تشکیلات هیئت اجتماعیه به تخیلات و نظریات مخصوصی پرداخت که با واقعیت تطبیق نمی کرد. فی المثل عقیده داشت که هیئت اجتماعیه وقتی کمال خواهد یافت که تملک شخصی و خانواده ملغی شود، ازدواج و زناشویی موقوف و منسوخ گردد و هیئت خانواده و اختصاص زن و فرزند در میان نباشد بلکه جفت گیری براساس فن اوژنیک یعنی فن اصلاح نژاد انسان، نه براساس عشق و تصادف انجام گیرد و مردان نیرومند و شجاع هر چه بیشتر ممکن باشد با زنان بیامیزند تا از تخمۀ ایشان مردان دلیر برای کشور پدید آید.

    از طرف دیگر بچه هایی که بدین طریق متولد می شوند نباید پدران و مادران خود را بشناسند. از لحظۀ تولد دولت تعلیم و تربیت آنها را به عهده گیرد و این اطفال تا سن بیست سالگی از تعلیم و تربیت یکسان برخوردار شوند. به عقیدۀ افلاطون ورزش و موسیقی اساس تربیت مقدماتی را تشکیل می دهد. ورزش اندام را متناسب و زیبا می کند و موسیقی روح را هماهنگی می دهد و هرج و مرج و آشوب را از جهان دور می سازد.

    پس از این دوره افرادی که استعداد بیشتری ندارند جزء طبقات کشاورزان و کارگران و پیشه وران می شوند و افراد مستعد ده سال دیگر یعنی تا سن سی سالگی تحت تعلیم قرار گرفته و به مطالعۀ علوم و حساب و هندسه و نجوم می پردازند. تا به اصول زیبایی شناسی آشنا شوند.

    بعد از این دوره افرادی که در آزمایش توفیق حاصل نمی کنند طبقۀ سربازان و نیروی دفاعی کشور را تشکیل می دهند و بقیه که در دوره آزمایش پیروز گردیدند مدت پنج سال به مطالعۀ فلسفه می پردازند و برای رهبری کشوری که باید مدینۀ فاضله شود تربیت
    می شوند.

    در مدینۀ فاضله افلاطون تساوی مطلق میان مردان و زنان برقرار است و تربیت آنان کاملاً مشابه و یکسان خواهد بود. این افراد برگزیده چون دوران پنج سالۀ تحصیل فلسفه را طی کردند و به تعلیمات عملی می پردازند و اصول صحیح کشورداری را یاد
    می گیرند یعنی آنچه در طول سالیان متمادی آموخته اند در زندگانی روزمره به کار می بندند و مدت پانزده سال بدین منوال ادامه
    می دهند تا مرد کار و عمل بار بیایند و در سن پنجاه سالگی به عنوان فیلسوف و حکیم کامل شایستۀ رهبری شوند و زمام امور کشور را به دست گیرند چه به عقیدۀ افلاطون:«فیلسوف می داند چگونه بیندیشد و کشور را از طریق تفکر صحیح اداره خواهد کرد در حالی که مغز مردمان عادی به مثابۀ آیینۀ شکسته ای است که حقایق امور به طور درهم در آن انعکاس پیدا می کند و اگر زمام امور کشور را بر عهده گیرند ملت را به گمراهی و سرشکستگی
    می کشانند.»

  2. #42
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    پيش فرض مجذوب و مرعوب

    در جوامع بشری بسیارند افرادی که به اقتضای زمان و مکان در پیرامون مسائل و خصوصیات افراد اظهار نظر میکنند و قضاوت اصولی و عادلانه را فدای حب و بعض و توجه به مسائل شخصی می نمایند. قضاوت و استنباط این گونه افراد ناشی از میل و علاقۀ مفرط به شخص مورد بحث است یا رعب و هراسی آنان را از اظهار حقیقت باز می دارد. چنین افراد را در عرف اصطلاحات اهل ادب و اصطلاح مجذوب یا مرعوب می خوانند زیرا علاقه و محبت از یک طرف و ترس و رعب از طرف دیگر حجاب حقیقت شناخته شده و به همین جهات و ملاحظات، شهادت و گواهی افراد مجذوب و مرعوب بر طبق اصول و موازین حقوقی و قضایی مردود و غیر قابل قبول تلقی گردیده است.

    مجذوب و مرعوب دو کلمه بیش نیست ولی چون در یکی از وقایع تاریخ معاصر ایران به مناسبتی مورد استفاده و اصطلاح قرار گرفت لذا به صورت ضرب المثل درآمد.



    آقای میرزا یوسف خان صفاری ملقب به مشاراعظم و معروف به یوسف مشار از خانواده های سرشناس لاهیجان در استان گیلان و پدرش از مستوفیان صاحب کمال و معرفت بوده است. وی در دوره های تقنینیه و هفدهم نمایندگی مردم بروجرد و تهران در مجلس شورای ملی را بر عهده داشته است.
    در دورۀ پنجم پس از مدتی که در مجلس خدمت کرد شغل دولتی اختیار کرده ابتدا معاون وزارت فرهنگ سابق و سپس کفیل آن وزارتخانه شد.
    در دورۀ هفدهم قانونگزاری در زمان دولت دکتر محمد مصدق که عمر مجلس کمتر از دو سال بود (هشتم خرداد سال 1331 تا آذرماه سال 1332 خورشیدی) در اواخر سال 1331 خورشیدی کار مجلس هشتاد نفری تقریباً فلج بود و جلسات مرتب تشکیل نمی شد زیرا
    عده ای از نمایندگان در صف مخالفان دولت بوده عده ای هم ملاحظاتی داشته اند. روز یکشنبه بیست و هفتم مهرماه سال مزبور پس از رسمیت یافتن جلسه طرح پیشنهادی دولت راجع به صلاحیت دادگاه جنایی جهت رسیدگی به جرائم متهمین وقایع سی ام تیرماه مربوط به زمان حکومت قوام السلطنه مطرح گردید.
    غرض دولت از طرح پیشنهادی این بود که پافشاری و مقاومت مسلحانۀ مسئولان انتظامی در واقعۀ سی ام تیرماه را که منجر به قتل و جرح عده ای از مخالفان دولت وقت شده بود در صلاحیت دادگاه جنایی تشخیص داده آنها را به عنوان جنایتکار تسلیم محکمه کند.
    در این جلسه که در واقع آخرین جلسۀ مجلس بود و دیگر تشکیل نشد پس از نطقهایی که له و علیه فوریت لایحه ایراد گردید آقای یوسف مشار پشت تریبون مجلس رفت و ضمن صحبت چنین اظهار داشت:
    «...ولی آقای دکتر بقایی در پشت تریبون فرمودند که بنده چنین و چنان خواهم کرد. خوب، آن یک بحث دیگری است که ممکن است ایشان اقدام بفرمایند و یک عده ای را هم ببرند و کارها را انجام دهند ولی این ربطی به دادگستری و بسط عدالت ندارد. تا در مملکت خودمان دادگستری می خواهیم عدالت باید شامل حال همه کس باشد. وقتی پای عدالت آمد همه باید ساکت و صامت باشند. ببینید آن کس که قاضی است چه جور می خواهد حکومت بکند.»
    قنات آبادی:«جناب آقای مشار، این قضایای سی ام تیر دروغ بود؟ این کشته ها دروغ بود؟ این دادگستری که شما دارید تعریف می کنید چه می کند؟ من خودم از توی گلوله ها آمدم به مجلس شورای ملی. توی خانۀ من گلوله افتاد. کسانی هستند از اصناف و تجار که همه شاهد هستند.
    «اینها حتی موافق نبودند که من با آن حالت بیایم اینجا. بنده با کوشش بیرون آمدم، اینجا با اعلیحضرت حرف زدم. با رییس ستاد حرف زدم. هر چه از من برمی آمد اینجا منتهای کوشش را کردم. حتی وقتی که آمدم در حوضخانه، آقایان نشسته بودند و توجه نداشتند که باید رفت دنبال این کار. نشسته بودند و نوحه و زاری می کردند و متوجه نبودند که باید این کار را کرد- کریمی: این مطالب راجع به فوریت نیست.»-حالا فوریتش را عرض می کنم.
    «عرض می کنم حالا یک همچه پیشنهادی رسیده است که هم از حیث قانون درست نیست و هم توی آن دستورالعملهایی داده شد که این طور بکنند و آن طور نکنند. یک سلسله مطالبی توی این پیشنهاد نوشته شده که از نظر قضایی درست نیست. باید یک همچه قانونی را اجازه بدهند برود به کمیسیون دادگستری، و رویش مطالعه شود به یک نحوی که مناسب با عدالت باشد بیاورند بهش رأی بدهیم والا با این عجله که تمام بیرون می روند یک کارهایی را نیم بند درست کنند و بیاورند مجلس شواری ملی رأی بگیرند در یک مجلس نیم بندی که نصف آن مرعوب شده اند و نصف آن مجذوب، نمی دانند چکار می کنند آمده است اینجا.این چه کاری است؟»

    کاری به دنبالۀ مذاکرات مجلس و سرنوشت طرح پیشنهادی نداریم زیرا دیگر جلسه به علت نداشتن اکثریت تشکیل نگردید و بقیۀ جریان قضیه در صورت مذاکرات آرشیو مجلس شورای ملی موجود است.
    غرض این است که دو کلمۀ مجذوب و مرعوب در آن تاریخ به قدری مورد توجه ارباب قلم و اصحاب مطبوعات واقع شده بود که مدتها در پیرامون آن قلم فرسایی کرده هر دسته ای مخالفان خویش و موافقان طرف مقابل را به اقتضای حال و مقال مشمول و مصداق یکی از دو کلمۀ مزبور قرار داده اند.

    رفته رفته این دو کلمۀ معمولی و متعارف بر اثر تکرار و تواتر در نطق و قلم از دایرۀ مجلس و مطبوعات خارج شده صورت ضرب المثل پیدا کرده است.

  3. #43
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    پيش فرض مجاهد روز شنبه

    هرگاه کسی در کاری مهم و قابل توجه که دیگران انجام داده اند و او کمترین دخالتی در آن نداشت ولی با این وصف تظاهر کند که در آن کار مشارکت و اثر وجودی داشته است اهل اطلاع و اصطلاح بخصوص تهرانی های معمر و سالخورده چنین کسی را از ارباب تعریض و تمسخر مجاهد روز شنبه می گویند که البته دانستن ریشۀ تاریخی این عبارت مثلی را لازم و ضروری دانست تا اگر پژوهشگران جوان احیاناً با این ضرب المثل در مکالمه و محاوره برخورد نمایند از علت تسمیه و تمثیل آگاه باشند.



    به طوری که می دانیم از امضای فرمان مشروطیت ایران از طرف مظفرالدین شاه قاجار در تاریخ چهاردهم جمادی الثانی 1324 هجری قمری و همچنین امضای قانون اساسی مشروطیت از طرف شاه و محمدعلی میرزای ولیعهد در تاریخ چهاردهم ذی القعدۀ همان سال که ده روز پس از این واقعه مظفرالدین شاه بدرود زندگی گفته است دیر زمانی نگذشته بود که محمدعلی شاه بنای مخالفت با مشروطیت ایران را گذاشته و آزادیخواهان را به عناوین مختلفه مورد ضرب و شتم و تبعید قرار داده افراد نامداری چون ملک المتکلمین و میرزا جهانگیر خان را نیز به قتل رسانیده است، سهل است برای برانداختن مجلس شورای ملی، آن را به توپ بست و چیزی نمانده بود که نهال نورس آزادی و آزادیخواهی از ریشه خشک شده پایه و اساس نوبنیاد آن از بیخ و بن برکنده شود ولی...

    ولی هر چند که مشروطه خواهان در تهران به دست قزاقان لیاخوف و سربازان سیلاخوری سرکوب شدند ولی ابتدا در تبریز و سپس در رشت مجدداً نهضت مشروطه خواهی آغاز شد، نیروی عین الدوله را مجاهدان تبریز به فرماندهی ستارخان و باقرخان شکست دادند و محمدولی خان سپهسالار تنکابنی که از همکاری با عین الدوله سرباز زده به رشت بازگردید و اعلام آزادیخواهی کرده بود به همراهی سردار محیی معزالسلطان و میرزا کریمخان و یپرم و سالار فاتح و میرزا کوچک خان و جوانان آزادیخواه گیلان از راه قزوین به سمت تهران حرکت کرد.

    اردوی بختیاری نیز به رهبری سردار اسعد حاج علیقلی خان بختیاری و فرماندهی امیر مجاهد و عزیزالله خان ایل بیگی و محمد جوادخان منتظم الدوله و سردار اقبال و ضیاء السلطان و مرتضی قلی خان و حاج ابوالفتح خان احمد خسروی سیف السلطنه شهر قم را تصرف کرده در بادامک به اردوی مجاهدان گیلان ملحق گردید.

    این عده پس از چند جنگ و کروفری که با قوای دولتی کردند متفق القول و یک رأی شدند که سپاه دولتی را شبانه رها کنند و به تهران هجوم برند.به همین ترتیب عمل کردند ولی چون دروازه قزوین و جادۀ حضرت عبدالعظیم به وسیلۀ قوای دولتی مستحکم شده بود مجاهدان از طریق رباط کریم و کن به قریۀ طرشست رفتند و از دروازۀ بهجت آباد، کالج فعلی، که باز و بلامانع بود به شهر حمله کرده پس از جنگهای شدید سه روزه در حالی که فرماندهان دو نیروی اصفهان و گیلان پرچمهای سفید در دست داشته اند وارد پایتخت شده به بهارستان رفتند و حوضخانۀ بهارستان را محل کار خود قرار داده اند.

    فی الجمله قوای دولتی منهزم گردید، محمدعلی شاه به سفارت روس پناهنده شد و قشون قزاق به سردستگی لیاخوف تسلیم گردید.آن گاه مجلس عالی مرکب از سردارارن مجاهدین و روحانیون و بازرگانان و آزادیخواهان و درباریان متمایل به آزادی تشکیل گردیده محمد علی شاه را از سلطنت خلع و پسر دوازده ساله اش احمد میرزا را به نام احمد شاه به پادشاهی انتخاب کرده عضدالملک رییس ایل قجر را نیز به نیابت سلطنت برگزیدند.

    کاری به دنبالۀ مطلب نداریم زیرا این قصه سر دراز دارد و از حوصلۀ این مقال و موضوع مقاله هم خارج است.غرض این است که مجاهدین اصفهان و گیلان روز جمعه بیست و ششم رجب سال 1327 هجری قمری تهران را فتح کردند ولی صبح فردای آن روز یعنی روز شنبه که غائله خوابید و آبها از آسیاب افتاد به قول یکی از نویسندگان:
    ... یک عده از سودجویان بی ایمان که جز غارت و چپاول و استفاده از نام آزادیخواهی در آینده هدف و منظور دیگری نداشتند خود را مسلح ساختند و نام مجاهد روی خود گذاردند و خویشتن را شریک افتخارات مجاهدان واقعی روز جمعه که جان بر کف دست گرفته و برای نجات آزادی کشور فداکاری کرده بودند جلوه دادند.البته این موضوع بر مردم پوشیده نماند و به آنها نام مجاهدین روز شنبه دادند. اکنون به هر کس که در کار خطیر مهمی که به دست دیگران انجام گردیده و او در اجرای آن کمترین مداخله ای را نداشته و با این حال خود را شریک آن جلوه می دهد. به تمسخر و استهزا عنوان مجاهد روز شنبه می دهند.
    آری، عنوان مجاهد روز شنبه از آن تاریخ که فرصت طلبان به سودجویی پرداخته اند ورد زبان گردید و بعد از آن واقعه نیز وقایع عدیده یکی پس از دیگری رخ داده افراد ابن الوقت که در حزب باد عضویت دائمی دارند! بر طبق همان مرام و مرامنامه! عمل کرده و می کنند. هاتف اصفهانی می فرماید:

    گر فاش شود عیوب پنهانی ما

    ایوای به خجلت و پشیمانی ما

    صائب هم چه خوب گفته:

    یکرنگتر ز بیضه ندیدم بروزگار

    چون پرده اش دریده شد، آنهم دورنگ بود

    باید با آن شاعر ناشناخته همصدا شویم و بگوییم:

    خود را بما چنانکه نبودی نموده ای

    افسوس آنچنانکه نمودی، نبوده ای

  4. #44
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    پيش فرض مثل کبک سرش را زیر برف می کند

    این مثل در مورد کسانی به کار می رود که چون معایب خود را نمی بینند و تشخیص نمی دهند می پندارند که دیگران هم آن معایب را نمی بینند و از آن بی اطلاع هستند.

    اتفاقاً سر زیر برف کردن کبک علت و سبب خاصی دارد که با گمان و تصور عامه در مورد این پرندۀ زیبا و خوش خرام کاملاً مغایر و مباین است به همین جهت به شرح آن علت می پردازیم تا اشتباه عمومی در رابطه با این ضرب المثل روشن شود.

    کبک این حیوان زیبا را تقریباً همه کس می شناسد. پرنده ای است از طایفۀ ماکیان که به جهت گوشت لذیذش آن را شکار می کنند. تاکنون هشت نوع از این پرنده به وسیلۀ علمای حیوان شناس در آسیا و اروپا شناخته شده است.

    کبک در کوهسارها و مناطق روباز زندگی می کند و مانند قرقاول روی شاخ درختان نمی رود. خوراکش دانه های گیاهی و سبزیها و برگ درختان و حشرات است که فقط صبح زود و هنگام غروب آفتاب از شکاف کوهها خارج می شود و تغذیه می کند و بقیۀ ساعات روز را در محل امنی می گذراند.

    کبک ماده در اردیبهشت ماه در زمین چاله ای با پا می کند و در آن روزی یک تخم نخودی رنگ می گذارد و بین دوازده تا هجده تخم می نهد و پس از سه هفته روی تخمها می خوابد تا جوجه هایش از تخم درآیند. این پرنده در اسارت تخم می کند ولی بر روی تخم نمی خوابد بدین جهت برای تربیت و ازدیاد آن باید در منازل چمن تهیه کرد تا کبک در آن تخم بگذارد و بعداً تخمها را جمع آوری و زیر مرغ کرچ بگذارند تا جوجۀ کبک بیرون آید.
    برای این حیوان از قدیم سه صفت مشخص قائل بوده اند که عبارت است از: خرامیدن، قهقهه زدن، هنگام خطر سر زیر برف کردن.
    1- خرامیدن و راه رفتن کبک به قدری مورد توجه ارباب ذوق و ادب واقع شده که کمتر شاعر یا نویسنده ای از آن ارسال مثل نکرده است. ابوشکور بلخی می گوید:

    خرامیدن کبک بینی به شخ

    تو گویی ز دیبا فکندست نخ

    خاقانی شروانی، آنجا که می خواهد از هنر شاعری خویش ببالد و دیگران را در طی این طریق ضعیف و ناتوان بشمارد چنین می گوید:

    خاقانی آن کسان که طریق تو می روند

    زاغند و زاغ را روش کبک آرزوست

    2- قهقهۀ کبک همان قدقد مخصوصی است که کبک نر و ماده در فصل بهار و موقع سرمستی و جفت گیری از حنجره خارج می کنند و نویسندگان و شاعران آن را به قهقهه یعنی خنده به آواز بلند تعبیر می کنند. حافظ می گوید:

    دیدی آن قهقهۀ کبک خرامان حافظ

    که ز سرپنجۀ شاهین قضا غافل بود

    3- اما راجع به سر در زیر برف کردن کبک در میان مردم این طور شهرت دارد که در فصل زمستان هنگامی که زمین مستور از برف است به محض اینکه کبکها در معرض خطر جرگه و محاصرۀ شکارچیان قرار گیرند فوراً سر را در زیر برف فرو می کنند تا شکارچیان را نبینند به گمان آنکه چون آنها دشمن را نمی بینند پس دشمن هم آنها را نمی بیند و از تعرض و صید شدن مصون خواهد ماند:«چون صیادان قصد او کنند سر را در زیر برف پنهان کنند و چنان پندارد که صیاد او را ندیده و نبیند.» در حالی که این گمان و تصور به کلی باطل است، چه اولاً کبک آن شعور را ندارد که دست به حیله و تزویر بزند. ثانیاً به فرض آنکه دارای چنان هوش و فراست باشد به حکم شعور غریزی باید کاری کند که از تجاوز و دستبرد دشمن و شکار شدن در امان بماند نه آنکه سر در زیر برف کند به خیال آنکه کسی را نمی بیند پس هیچ کس او را نخواهد دید، در صورتی که غرایز حیوانی همیشه در جهت صیانت و بقای نفس دور می زند نه امر واهی و بی نتیجه.

    در این مورد با چند نفر از دوستان شکارچی من جمله شادروان عباس میرزا حشمتی که در امر شکار صاحب و صائب نظر بودند مزاکره کردم و ریشۀ این مثل مشهور و مصطلح را از آنان جویا شدم.
    اتفاقاً همگی متفق القول اظهار داشتند که این اصطلاح به نحوی که در اذهان عامه و حتی شاعران و نویسندگان به منظور ارسال مثل اشتهارد دارد به هیچ وجه صحیح نیست. حقیقت مطلب این است که در ازمنۀ گذشته موقعی که برف تازه می بارد شکارچیان جرگه می کردند یعنی در منطقه ای که کبک داشت از چهار جهت با رعایت سکوت و اختفا پیش می رفتند و منطقۀ صید و شکار را از هر طرف محاصره می کردند و کبکها را می پراندند و در هوا می زدند.
    از مختصات کبک این است که هنگام احساس خطر یک پرش برمی دارد و از شدت وحشت و اضطراب چندمتر دورتر به سرعت فرود می آید.
    پیداست چون زمین مستور از برف است این حیوان زیبا و قشنگ به علت سرعت فرود آمدن گاهی سر و گردن و گاهی تمام اعضای بدنش در زیر برف فرو می رود و قسمتی که تنها دم و دوپایش خارج از برف باقی می ماند و قدرت خارج شدن از برف و پرواز مجدد از وی سلب می گردد.
    در این موقع شکارچیان سر می رسیدند و آنها را زنده به دست می آوردند. این کار اختصاص به شکارچیان نداشت بلکه در غالب دهات و روستاهای کوهستانی هنگام ریزش برف که کبکها به جستجوی غذا و دانه در داخل برف به طور دسته جمعی حرکت می کردند روستاییان به صورت جرگه آنها را محاصره می کردن و با پرتاب سنگ یا حملۀ دسته جمعی آنها را می پرانیدند. کبکها از این حملۀ ناگهانی وحشت می کردند و به همان ترتیب که در بالا شرح داده شد پرواز می کردند و چند صدمتر دورتر می رفتند و روستاییان آنها را با دست می گرفتند.

    -------------------------------------------
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  5. #45
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    پيش فرض ماهی از سرگنده گردد نی زدم

    اگر در خانواده یا جمعیتی احیاناً بی دانشی سر زند تقصیر یا قصور را به هر صورت و کیفیتی که باشد متوجۀ پیران و عقلای قوم می دانند که در ایفای وظیفه و راهبری و ارشاد قوم و قبیله تعلل و کوتاهی ورزیده جوانان و ناپختگان را به صراط مستقیم سعادت و نیکبختی دلالت و راهنمایی نکرده اند.
    در چنین موقع ظرفا و نکته سنجان تمام مقصود و منظور را در یک جمله خلاصه کرده می گویند: ماهی از سر گنده گردد نی از دم.

    اما ریشۀ این مثل و مصراع:

    عقلای قوم و راهبران و پیشوایان اجتماعی وظیفه دارند که در میان طبقۀ جوانان به دلالت و ارشاد بپردازند. آنها را موعظه کنند و پند و اندرز دهند تا افکار و عواطف خود را به سوی عوامل و جهاتی که موجب تضعیف عقول و گنجینه داری شود معطوف ندارند.

    طبقۀ معمر و مجرب به منزلۀ سر ماهی یعنی مغز متفکر هستند که اگر احیاناً گندیده شود و از کار افتد در چنین مواقع هوسها و تمایلات جوانان و ناپختگان زنجیر غرایز را پاره می کنند و آنچه خاطرخواه آنهاست انجام می دهند.
    بر عهدۀ عقلای قوم است که کاری کنند تا جوانان و ناپختگان محرومیت و ناکامی خویش را از رهگذر گرایش به صنعت و هنر جبران کنند:«چنان که دختران زشت سیما با کوشش و تلاش و پشتکار خستگی ناپذیر هنرمندان و صنعتگران درجۀ اول می شوند و کچلها همیشه زرنگتر از اقران و امثال خود از آب درمی آیند و بالاخره آنچه از آن فشار خاطرات به وسایل نبوغ و ابتکار جبران نشد محرومیت و آزار حقارت در نزد شخص ریشه می داوند و اگر به صورت اول یعنی بیماریهای هیستری و صرع یا به صورت دوم نبوغ و ابتکار و هنرمندی و اشتهار درنیامد به صورت بیماریهای بدبینی و فحاشی به مردم و حسد و کینه توزی و بخل و ضنت درمی آید.»

    با بیان توضیح و ملاحظه که به طور ایجاز و اختصار ذکر شد مقصود این است که عقول دوم یا عقول بیدار که همان عقلای قوم هستند وظیفه دارند عقول اول یعنی جوانان ناپخته و خام را از رهگذر ارشاد و موعظه نگذارند از صراط مستقیم تفکر و تعقل که رهنمون بشری است منحرف شوند و راه عصیان و تمرد و سرکشی را در پیش گیرند.

  6. #46
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    پيش فرض ماستها را کيسه کرد

    اصطلاح بالا کنایه از: جا خوردن، ترسیدن، از تهدید کسی غلاف کردن و دم در کشیدن و یا دست از کار خود برداشتن است.
    فی المثل گفته می شود:«فلانی چون سنبه را پرزور دید ماستها را کیسه کرد.» یا به عبارت دیگر به محض اینکه صدای مدیر یا ناظم بلند شد بچه ها ماستها را کیسه کردند و قس علی هذا...

    اکنون ببینیم وقتی که ماست داخل کیسه می شود چه ارتباطی با ترس و تسلیم و جا خوردگی پیدا می کند.



    ژنرال کریمخان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار مدتی رییس فوج فتحیۀ اصفهان بود و زیر نظر ظل السلطان فرزند ارشد ناصرالدین شاه انجام وظیفه می کرد.
    پارک مختارالسلطنه در اصفهان که اکنون گویا محل کنسولگری انگلیس است به او تعلق داشته است.

    مختارالسلطنه پس از چندی از اصفهان به تهران آمد و به علت ناامنی و گرانی که در تهران بروز کرده بود حسب الامر ناصرالدین شاه حکومت پایتخت را برعهده گرفت.در آن زمان که هنوز اصول دموکراسی در ایران برقرار نشده و شهرداری (بلدیه) وجود نداشته است حکام وقت با اختیارات تامه و کلیۀ امور و شئون قلمرو حکومتی من جمله امر خوار بار و تثبیت نرخها و قیمتها نظارت کامله داشته اند و محتکران و گرانفروشان را شدیداً مجازات می کردند.

    گدایان و بیکاره ها در زمان حکومت مختارالسلطنه به سبب گرانی و نابسامانی شهر ضمن عبور از کنار دکانها چیزی برمی داشتند و به اصطلاح ناخونک می زدند. مختارالسطنه برای جلوگیری از این بی نظمی دستور داد گوش چند نفر از گدایان متجاوز و ناخونک زن را با میخهای کوچک به درخت نارون در کوچه ها و خیابان های تهران میخکوب کردند و بدین وسیله از گدایان و بیکاره ها دفع شر و رفع مزاحمت شد.

    روزی به مختارالسلطنه اطلاع داده اند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده طبقات پایین را از این مادۀ غذایی که ارزانترین چاشنی و قاتق نان آنهاست نمی توانند استفاده کنند. مختارالسلطنه اوامر و دستورات غلاظ و شداد صادر کرد و ماست فروشان را از گرانفروشی برحذر داشت.

    چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر شخصاً با قیافۀ ناشناخته و متنکر به یکی از دکانهای لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست.

    ماستفروش که مختارالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنیده بود پرسید:«چه جور ماست می خواهی؟» مختارالسلطنه گفت:«مگر چند جور ماست داریم؟» ماست فروش جواب داد:«معلوم می شود تازه به تهران آمدی و نمی دانی که دو جور ماست داریم: یکی ماست معمولی، دیگری ماست مختارالسلطنه!»

    مختارالسلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو نوع ماست پرسید. ماست فروش گفت:«ماست معمولی همان ماستی است که از شیر می گیرند و بدون آنکه آب داخلش کنیم تا قبل از حکومت مختارالسلطنه با هر قیمتی که دلمان می خواست به مشتری می فروختیم. الان هم در پستوی دکان از آن ماست موجود دارم که اگر مایل باشید می توانید ببینید و البته به قیمتی که برایم صرف می کند بخرید! اما ماست مختارالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان و مقابل چشم شما قرار دارد و از یک ثلث ماست و دو ثلث آب ترکیب شده است! از آنجایی که این ماست را به نرخ مختارالسلطنه می فروشیم به این جهت ما لبنیات فروشها این جور ماست را ماست مختارالسلطنه لقب داده ایم! حالا از کدام ماست می خواهی؟ این یا آن؟!»

    مختارالسلطنه که تا آن موقع خونسردیش را حفظ کرده بود بیش از این طاقت نیاورده به فراشان حکومتی که دورادور شاهد صحنه و گوش به فرمان خان حاکم بودند امر کرد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کردند و بند تنبانش را محکم بستند. سپس طغار دوغ را از بالا داخل دو لنگۀ شلوارش سرازیر کردند و شلوار را از بالا به مچ پاهایش بستند. بعد از آنکه فرمانش اجرا شد آن گاه رو به ماست فروش کرد و گفت:«آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از خشتک تو خارج شود و لباسها و سر صورت ترا آلوده کند تا دیگر جرأت نکنی آب داخل ماست بکنی!»

    چون سایر لبنیات فروشها از مجازات شدید مختارالسلطنه نسبت به ماست فروش یاد شده آگاه گردیدند همه و همه ماستها را کیسه کردند تا آبهایی که داخلش کرده بودند خارج شود و مثل همکارشان گرفتار قهر و غضب مختارالسلطنه نشوند.

    آری، عبارت مثلی ماستها را کیسه کرد از آن تاریخ یعنی یک صد سال قبل ضرب المثل شد و در موارد مشابه که حاکی از ترس و تسلیم و جاخوردگی باشد مجازاً مورد استفاده قرار می گیرد.

  7. #47
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    پيش فرض ماست و دروازه

    ضرب المثل ماست و دروازه در مواردی به کار می رود که دو مطلب متناقض و متغایر را بخواهند با یکدیگر تلفیق دهند. فی المثل گفته شود: من از حسن طلبکار هستم به دلیل اینکه حسین از او طلبی ندارد. که در این صورت گفته می شود: فلانی ماست و دروازه صحبت می کند یعنی مطالبی را بهم تلفیق می دهد که هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارد.

    اکنون ببینیم ماست و دروازه چه ارتباطی با یکدیگر دارند که ترکیب آن دو، صورت ضرب المثل پیدا کرده است؟
    به طوری که می دانیم ماست از شیر بوجود می آید به این طریق که شیر گرم را مایه می زنند و در شرایط و حرارت مناسبی قرار می دهند تا تدریجاً ببندد و به صورت ماست در بیاید. به همین جهت ماست درست کردن را در اصطلاح عمومی ماست بندی می گویند.

    درب بزرگ شهر یا قریه یا قلعه را سابقاً دروازه می گفتند و امروزه هم هنوز در بعضی از قراء و قصبات ایران وجود دارد که شبها به منظور حفاظت شهر و قریه و قلعه آنرا که دری بسیار بزرگ و قطور و سنگین وزن است می بستند و نگاهبان و دروزاه بانی در کنار آن حراست می کرد تا اگر آشنایی دیروقت بیاید دروازه را باز کنند ولی بیگانه را اجازۀ دخول ندهند. با این توضیح مختصر به طوری که ملاحظه می شود: ماست را می بندند، دروازه را هم می بندند ولی این بستن کجا و آن بستن کجا. به همین جهت اصطلاح ماست و دروازه صورت ضرب المثل پیدا کرد و در موارد لازم که جنبۀ تناقضه و تغایر داشته باشد مورد استفاده و استناد قرار می گیرد.

  8. #48
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    پيش فرض ماستمالی کردن

    عبارت مثلی بالا به عقیدۀ استاد محمد علی جمال زاده در کتاب فرهنگ لغات عامیانه یعنی: امری که ممکن است موجب مرافعه و نزاع شود لاپوشانی کردن و آنرا مورد توجیه و تأویل قرار دادن، رفع و رجوع کردن، سروته کاری را بهم آوردن و ظاهر قضایا را به نحوی درست کردن است. به گفتۀ علامه دهخدا، از ماستمالی معانی و مفاهیم مداهنه و اغماض و بالاخره ندیده گرفتن مسائلی که موجب خشم یا اختلاف گردد نیز افاده می شود.

    آنچه نگارنده را به تعقیب و تحقیق در پیدا کردن ریشۀ تاریخی این ضرب المثل واداشت وجود کلمۀ ماست یعنی این ماده خوراکی لبنیاتی در آن، و ارتباط آن با مداهنه و اغماض و رفع و رجوع کردن امور مورد اختلاف بوده است که خوشبختانه پس از سالها پرس و جو و تحقیق و جویندگی و یابندگی رسید.



    اینک شرح قضیه:

    قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که درعصر بنیانگذار سلسلۀ پهلوی اتفاق افتاد و شادروان محمد مسعود این حادثه را در یکی از شماره های روزنامۀ مرد امروز به این صورت نقل کرده است:«هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور متجاوز از یکهزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماستمالی کردند.»

    به طوری که ملاحظه شد قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح و مثل سائر از هفتاد سال نمی گذرد، زیرا عروسی مزبور در سال 1317 شمسی برگذار گردید و مدتها موضوع اصلی شوخیهای محافل و مجالس بود و در عصر حاضر نیز در موارد لازم و مقتضی بازار رایجی دارد. چنانچه کسانی برای این ضرب المثل زمانی دورتر و قدیمیتر از هفتاد سال سراغ داشته باشند منت پذیر خواهیم بود که دلایل و مستنداتشان را به نام خودشان ثبت و ضبط کند. آری، ماستمالی کردن یعنی قضیه را به صورت ظاهر خاتمه دادن، از آن موقع ورد زبان گردید و در موارد لازم و بالمناسبه مورد استفاده و استناد قرار می گیرد.

  9. #49
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    پيش فرض ما را ازین نمد کلاهی است

    هرگاه در محفلی راجع به موضوعی بحث شود یکی از حاضران مجلس که داعیۀ علم و اطلاع در اطراف موضوع مورد بحث داشته باشد برای اعلام و اثبات فضل و دانش خویش به ضرب المثل بالا متوسل می شود و می گوید:«ما را هم از این نمد کلاهی است.»



    این عبارت مثلی اختصاص به مسائل معنوی ندارد بلکه غالباً در امور مادی نیز از آن استفاده می کنند، فی المثل اگر پای مال و منال در میان باشد و یا برای احراز مقام و منصبی فعالیت کنند برای توجیه خواستۀ خویش چنین می گویند:«ما را هم از این نمد کلاهی باید باشد.» یا به شکل دیگر:«از ین نمد کلاهی نصیبم گردید.»

    اما ریشۀ این ضرب المثل:

    مولانا عبدالرحمن جامی (817-898 هجری) یکی از شاعران صوفی مشرب و یکی از نویسندگان بزرگ ایران است که در قرن نهم هجری می زیست و با سلطان حسین بن منصور بن بایقرا آخرین پادشاه معارف پرور دودمان تیموری در ایران معاصر بود و مورد عنایت و حمایت امیر علیشیر نوایی وزیر دانشمند او بوده است.

    جامی سر آمد فضلای عصر خویش بود و جمعی از محققین او را آخرین شاعر بزرگ ایران می دانند و خاتم الشعرا لقب داده اند.
    ملا بنایی نیز از شعرای معاصر جامی بود که در شعر و ادب خاصه بدیهه گویی به حد کمال دست داشت و در این زمینه خود را برتر و بالاتر از شعرای همزمان من جمله جامی می دانست. روزی سلطان میرزاحسن با جمعی از شعرا و دانشمندان نشسته بود و از هر مقوله سخن می گفتند و البته روی سخن آنان بیشتر در اطراف کمالات علمی و ادبی جامی دور می زد.

    ملا بنایی که از شاعران حاضر در آن مجلس بود رشتۀ سخن را به بدیهه گویی و اشعار ارتجالی کشانیده گفت:«جامی هر که و هر چه باشد در بدیهه گویی عاجز است.»
    اتفاقاً در این موقع جامی وارد مجلس شد و به فراست دریافت که سخن از او در میان بوده است. میرزاحسن که میزبان جلسه بود به حاضران گفت:
    «امروز بدیعتاً شعر باید گفت.» و ابتدا به جامی که مقام شیخوخیت داشت رو کرد و گفت:«می خواهم این چهار چیز را به سلک نظم آورید: چراغ، غربال، نردبان، ترنج.»

    مولانا جامی مرتجلاً گفت:

    ای گشته چراغ دولتت بدر منیر

    غربال شود سینۀ اعدادت ز تیر

    بر پلۀ نردبان همت نه پای

    از اوج فلک ترنج دولت برگیر

    آن گاه رو به ملا بنایی کرد و گفت:

    «از تو شعر بدیهه می خواهم که این چهار چیز در آن گنجانده شود: منقل، طاس، شرح شمسیه ، کلاه نمد.» ملا بنایی بدون تأمل گفت:

    چون منقل اگرچه دود آهی داریم

    بر طال ملک نه کارگاهی داریم

    با ما سخنی ز شرح شمسیه مگوی

    ما نیز ازین نمد کلاهی داریم

    شک نیست که این عبارت مثلی سابقۀ قدیمیتر دارد چنان که در الهی نامۀ عطار موضوع حکایتی با این شعر شروع می شود.

    در آن ویرانه شد محمود یک روز یکی

    دیوانه ای را دید پر سوز

    تا به این بیت می رسد که دیوانه می گوید:

    گرت هم زین نمد بودی کلاهی

    ترا بودی درین اندوه راهی

    ولی گمان می رود که عبارت بالا پس از مشاعره و بدیهه گویی جامی و ملا بنایی در بزم سلطان میرزاحسن که همیشه مجمع فضلا و دانشمندان نامدار بوده است بر سر زبانها افتاده به صورت ضرب المثل درآمده است.
    علی کل حال بر عهدۀ پژوهشگران آینده است که در این مورد بیشتر تحقیق و مداقه کنند تا چنانچه واقع نفس الامر جز این باشد ریشۀ واقعی ضرب المثل را به دست آورند.

  10. #50
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    پيش فرض لیلاج

    این کلمه صرفاً دررابطه با قماربازی به کار می رود یعنی قماربازان ماهروکهنه کار را به لیلاج تشبیه وتمثیل میکنند. اطلاع وآگاهی ازماجرای زندگی لیلاج چه ازنظرریشه تاریخی وچه ازجهت عبرت آموزی جوانان نا پخته وچشم وگوش بسته خالی ازسود وفایده نیست. نام صحیح لیلاج به طوری که در کتب تاریخی وفرهنگها ضبط است ابوالفرج محمدبن عبدالله معروف به لجلاح می باشد که درنزد قاطبه ی مردم به لیلاج اشتهاردارد. لیلاج دراواخرقرن چهارم واوایل قرن پنجم هجری می زیست ودربازیهای شطرنج و نرد و سه قاپ استاد مسلم بود.

    پدرش صقة بن داهرو یا به قولی صفة بن داهرازحکمای هند واز ندیمان خلفای بنی عباس بود که به آنان آیین جهانداری و رموز کشورداری می آموخت. چون حکیمی وارسته بود مال ومنالی نیندوخت و پس از مرگش جز پلاس مستعمل و چند جلد کتاب از خود چیزی باقی نگذاشت.

    لیلاج پس از مرگ پدر متکفل عائله شد ولی نه هنری داشت و نه میراثی از پدر مانده بود تا برادران و خواهران صغیر را کفالت نماید. به حکم ضرورت در همان اوان طفولیت بچه های همسایه را که دینار و درمی داشتند به قمار تشویق می کرد و از آنان می برد.



    اتفاقاً سرهنگی در همسایگی لیلاج سکونت داشت که چون لیلاج را در قمار بازی محتاج و مستعد دید تمام فوت و فن و نیز نگهای قمار را به وی آموخت و لیلاج هوشمند و با استعداد در عنفوان جوانی به دقایق و حقه بازیهای قمار چنان دست یافت که نکته ابهام و تاریکی از نیرنگهای طاس و برگ و سه قاپ بر او پوشیده نمانده تا آنجا پیش رفت که می گویند بعدها شطرنج را اختراع کرد و به قولی پدرش واضع و او شاطر شطرنج بود.

    علی کل حال در نرد و شطرنج آنچنان استادانه بازی می کرد که هیچ کس را دل و جرأت نبود با وی همبازی شود به قسمی که شعرای ایران نیز در ارسال مثل از مهارت و استادی او غافل نبوده اند.

    من سخن راست نوشتم تو اگر راست بخوانی

    جرم لجلاج نباشد چون تو شطرنج ندانی
    (سعدی)
    همچو فرزین کجر و است و رخ سیه برنطع شاه

    آنکه تلقین می کند شطرنج مر لیلاج را
    (مولوی)

    ردای شید قناعت بدوش دارم لیک

    زنم به نرد طعمه تخته بر سر لیلاج
    (ظهوری)
    لیلاج در بازی تخته نرد چون کعبتین (طاس) می انداخت هر چه می خواست می آمد منتها در اوایل بازی چند دور می باخت تا حریف تشجیع شود و از نقدینه و دارایی هر چه دارد به اصطلاح رو کند.

    آن گاه چند طاس مساعد می ریخت و آن بیچاره را در ششدر بدبختی و افلاس دچار می کرد. در بازی سه قاپ نظیر نداشت و هر کس با او بازی می کرد در همان دقایق اول مغلوب می شد. در بازی سه قاپ که آن را به هوا می اندازند تا در وسط سفره بنشیند سه اسب را نقش و دو خر و یک اسب را اصطلاحاً سه پلشت می گویند.

    لیلاج همیشه نقش می آورد زیرا قاپها در میان انگشتانش چون مومی بودند که به شکل دلخواه بر روی سفره می نشستند. در بازی ورق گنجفه هزار حقه و نیرنگ بلد بود و پنجاه و دو برگ بازی را از پشت می شناخت. بعلاوه در قیافه شناسی به قدری استاد بود که از لب و دهان و اعوجاج صورت و طرز نگاه و کیفیت توپ زدن حریف تشخیص می داد که دست پر دارد یا توپ خالی (بلوف) می زند.

    لیلاج با این خصوصیات در سنین جوانی از شیراز به همدان آمد و آوازه شهرتش در تمام اطراف و اکناف پیچید. قماربازان ماهر و کهنه کار همدان و سایر بلاد غرب ایران را به سوی خود جلب کرد و هر چه داشتند از کفشان ربود و آنها را به خاک سیاه نشانید. کار به جایی کشید که عده ی کثیری از قماربازان و حیثیت و حتی همسران و دختران خود را در بازی قمار به لیلاج باخته بودند از فرط غصه و کدورت خودکشی کردند. دیری نگذشت که معاریف و ثروتمندان آن سامان از جمله قاضی همدان که فرزندانشان را لیلاج از راه به در برده بود کمر به قتلش بستند و او را به اتهام جنایتی در بند کردند.
    این زمان مقارن با سلطنت شمس الدوله دیلمی در همدان و اصفهان بود و شیخ الرییس ابوعلی سینا در دربارش سمت وزارت داشت.
    لیلاج از ابوعلی سینا استمداد کرد و متعهد شد که دیگر قمار نکند. فیلسوف شهیر ایران تنها کاری که می توانست بکند این بود که او را از کشته شدن نجات بخشید ولی به فرمان شمس الدوله دست چپش را به جرم تصرف مال مردم از طریق قمار که خود نوعی سرقت تلقی می شود قطع کردند.

    لیلاج چند سالی ترک قمار کرد و با اندوخته ای که داشت امرار حیات می نمود تا اینکه سه نفر قمار باز حقه باز که از او کهنه کارتر بودند به خانه اش آمدند و با لطایف الحیل و شمش های طلا که همراه آورده بودند او را فریب دادند.
    دیدگان لیلاج از مشاهده شمشهای طلا خیره شد و ترک و توبه را از یاد برده با آنان به بازی مشغول گردید. سه نفر قمارباز نامبرده با طاسهای تقلبی و برگهای شناخته شده و هزار دوز و کلک دیگر که لیلاج از آنها بی اطلاع بود تمام ثروت و اندوخته لیلاج و حتی لباسهایش را بردند. سپس او را بی هوش کرده از خانه خارج شدند.
    لیلاج هنگامی که خود آمد که مال و ثروت باد آورده همه بر باد رفت و سرمایه ای جز یک عده دشمنان سر سخت و کینه توز در همدان برایش باقی نمانده بود. به قول سیف اسفرنگ:

    همچو لیلاج ز بازیچه برگ

    عاقبت جان بسلامت نبری

    بار دیگر از ابوعلی سینا چاره جویی کرد و به دستور و دلالت او راه شیراز را در پیش گرفت و یکسر به گلخن یکی از حمامهای کهنه و قدیمی رفت و در آنجا ساکن شد.

    با وجود آنکه ناشناخته داخل شهر شد و سعی داشت که او را نشناسند مع هذا قماربازان شیراز از ورودش مطلع گردیدند و دسته دسته به سراغش شتافتند ولی این بار توبه لیلاج بر اثر مواعظ حکیمانه شیخ الرییس ابوعلی سینا به منزله توبه نصوح بود و هیچ تحبیب و تهدیدی او را از تصمیم راسخ و اراده آهنینش باز نداشت. همه را جواب کرد و به کفاره گناهان گذشته بقیت عمر را در گلخن حمام به طاعت و عبادت پرداخت.

    امیر فارس که مردی صالح و شایسته بود فرزندی داشت که بر اثر معاشرت و مجالست با افراد ناباب و فاسد الاخلاق به کلی منحرف شده بود. قماربازی می کرد، شراب می نوشید و آخر شب به محله های معروف و فاسد می رفت. امیر فارس هر قدر فرزند را پند و نصیحت کرد سودی نبخشید و چون از ماجرا و فرجام زندگی لیلاج آگاهی یافت دست توسل و استمداد به جانب وی دراز کرد تا با تجارب تلخ و ناگواری که از این رهگذر تحصیل کرده است فرزندش را از منجلابی که در آن غوطه می خورد نجات بخشد.

    لیلاج خواهش امیر را پذیرفت و فرزندش را به محل سکونت خویش یعنی گلخن حمام دعوت کرد. فرزند امیر دعوت لیلاج را به جان پذیرفت و به عشق و سودای قمار به جانب گلخن شتافت. لیلاج مقدمش را گرامی شمرده مانند بعضی ناصحان و واعظان ناپخته که بدون تمهید مقدمه در نهی و نکوهش و سرزنش بر می آیند عمل نکرده بلکه با ملایمت و خوشرویی به فرزند امیر فارس گفت:«چه نوع قمار می دانی؟» جواب داد:«همه نوع.»

    لیلاج ابتدا با او به شطرنج پرداخت و با چند حرکت او را مات کرد زیرا لیلاج در بازی شطرنج به قدری استاد بود که قصیده سرای معاصر ادیب الممالک فراهانی در این مورد گفته:


    از آن به نام مهلب مهلبیه بماند

    چنانکه ماند ز لجلاج در جهان شطرنج

    سپس تخته نرد را جلو کشید و در یک چشم بر هم زدن با گشادبازی و طاسهای مساعد انداختن که شیوه نردبازان کهنه کار است او را در ششدر انداخت. آن گاه سه قاپ را در دست گرفت و گفت:«نقش یا سه پلشت کدام را می خواهی تا همان را بیندازم؟» فرزند امیر گفت:«نقش می خواهم.»

    لیلاج گفت:«من این سه قاپ را در مقابل چشمان تو از سوراخ سقف این گلخن به هوا می اندازم. تو برو پشت بام و آن سه را بر روی زمین ببین.» امیر قبول کرد و لیلاج با سر انگشت سحارش قاپها را از سوراخ سقف به پشت بام انداخت. چون فرزند امیر فارس بر روی بام حمام رفت و قاپها را دید از فرط تعجب و حیرت دهانش باز ماند زیرا همان طوری که خواسته بود سه قاپ به صورت نقش بر روی بام گرمابه جای گرفته بود. فرزند امیر طاقت نیاورده و پرسید:«استاد لیلاج، تو که در همه نوع قمار تا این اندازه استادانه بازی می کنی پس چرا ثروت و اندوخته ای نداری و بر اثر فقر و مسکنت در گلخن حمام کهنه شیراز جای گرفته ای؟» لیلاج گفت:«پسر جان، من همه چیز داشتم و با این بازیهایی لعنتی خانواده های بسیاری را به خاک سیاه نشانده ام ولی باید بدانی عاقبت قماربازی همین است که می بینی. وقتی که لیلاج چیره دست پس از سالها بازی در تون حمام مسکن گزیند فرجام زندگی رقت بار تو و امثال تو که هنوز الفبای قمار را نیاموخته اید معلوم است که به کجا منتهی خواهد شد.»


    قمار برد ندارد چرا که از اول

    قماربازی گفتند نی قماربری

    آن گاه فرزند امیر را در نیمه های شب به میخانه برد و حرکات ناهنجار و الفاظ رکیک و مستهجن افراد مست و لایعقل را که مانند دیوانگان سر از پا نشناخته به جان یکدیگر افتاده بودند از نظرش گذرانید.

    بامدادان که هنوز هوا گرگ و میش نشده بود او را به یکی از معروفه خانه راهنمای کرد و قیافه های کریه و بدمنظر و چشمان قی کرده فواحش را که اوایل شب به زور وسایل آرایش و به مصداق شب گربه سمور می نماید خویشتن را حور بهشتی و لعبت طناز جلوه می دهند به فرزند امیر نشان داد و فرزند امیر از دیدن آن صحنه های موحش و مهوع چنان مشمئز و ناراحت شد که از فرط ناراحتی و پشیمانی اشک از دیدگانش جاری گردید. لیلاج چون مقصود خویش را به هدف اجابت مقرون دید سر بر داشت و گفت:«فرزندم، این صحنه های جان دار را از آن جهت در مقابل دیدگانت مجسم کردم تا بدانی که در چه ورطه هولناکی دست و پا می زنی و تمنیات و خواهشهای نفس را با چه سموم جانگزایی برآورده می کنی. افراد عاقل و اندیشمند هرگز در چنین محلی و چنین راههایی گام بر نمی دارند و خواهش نفس را جز در طریق تفریحات سالم و درک لذات معنوی ارضا نمی کنند. تا زود است برگرد و راه عاقلان را در پیش گیر، و گرنه بعید نیست به سرنوشت من دچار شوی و به این روز افتی که می بینی.»
    فرزند امیر که این کلمات آموزنده چون پتکی بر مغز و اعصابش فرود می آمد در مقابل لیلاج رنج دیده گلخن نشین متعهد گردید که دیگر گرد این امور نگردد و برای امیر فارس فرزندی صالح و شایسته باشد.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •