حـــــــضـــــــرت رقــــیـــــه
بـخـواب بـر سـر زانــوی خـسـتـه ام، سـر بـابـا !
مـنـم هـمــان کـه صـدا می زدیــش: دخـتـر بـابـا
دلــم گـرفـت از ایـن کـوچه هــای ســرد غریبـه
چـه دیـر آمـدی ای ســـر ! کجاسـت پیکــر بـابـا؟
مـیـان شــام سیــاهـی کـه یـک سـتـــاره نـدارد
دلــم خـوش اســت به نــور حضـور پـرپـر بـابـا
چـرا نبـود در آن روز ، فـرصـتـی کـه خـدایـــــا
مـن سـه سـاله شــوم ، پـاسدار سنـگر بـابـا؟
چه خوب می شد اگر می شد این پرنـده کوچک
مـیـــان خــــون و پـریــدن، فــدای بــاور بــابــا
صـبـور بــاش! ســرت سـربـلـنـد بــاد، مـبـــادا!
نـگـاه دشمـنـی افـتـــد، بــه دیــده تــر بـابــا
بــخــوان برای من امشب در این سکوت خرابه
کـه خـواب سـرخ بـبـینم ، بـریـده حنجر بـابـا
دلــم گـرفــت از ایــن کوچه هـای سرد غریبه
چــه دیر آمدی ای سر! کجـاست پیکـر بابـا؟
مــرا بـبـر بـه دیــارم بـه کـوچه هــای مدینـه
بـه خانه مـان ، بـه هـمان کلبه مـحقر بابـا
بـخـواب بـر سر زانـوی خستـه ام ، سر بـابـا!
و چند لحظـه بعـد ، آن صدای گریـه نیامـد
رسیده بـود گـل کـوچکی، بـه مـحضر بابا