نه..نه... اينطوري فايده نداره اگر قرار باشه اينطوري بنويسم فايده نداره.اصلا چرا من ديگه مثل سابق نمينويسم؟؟اولش كه با يه داستان عشقي شروع شد يهو جنايي شد و حالا هم طنز.لعنت بر دل سياه شيطون.مرد در حالي كه زير لب غرغر ميكرد دست نوشته ها را به داخل شومينه پرتاب كرد.خودكار را روي كاغذ سفيد گذاشت ....چند دقيقه اي گذشت ولي دريغ از حركت قلم روي كاغذ.با عصبانيت از جاش بلند شد و به طرف پاكت سيگارش رفت.اي لعنت بر دل سياه شيطون اين كه خاليه.دستي به موهاش كشيد به ساعت نگاه كرد.12:30
يعني هنوز باز هست؟بين رفتن و نرفتن مونده بود.از يكطرف هوس سيگار داشت و از طرف ديگر ترس از تاريكي هوا.
به جهنم فوقش آقا دزده منو ميدزده ديگه!! با تمسخر گفته بود.كاپشن را از روي زمين برداشت و بيرون رفت....
(تذكر:لطفا به نويسنده قبلي احترام بگذاريد و تنها در صورتي داستان را ادامه بدهيد كه ساختار مناسبي براي ان در ذهن داشته باشيد)