تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 42

نام تاپيک: داستان دنباله دار!!!(بیاین با هم تکمیلش کنیم!)

  1. #21
    اگه نباشه جاش خالی می مونه Bedahe's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    پست ها
    312

    11 !

    کم کم خودشو جمع و جور کرد که بره جلو ، آخر مجلس بود دیگه همه در حال خداحافظی و . . . بودن . اصلا احساس مطبوعی نبود ! انگار دو نفر داشتن تو قلبش با هم کشتی میگرفتن ! قفسه سینش گر گرفته بود ، صدای ضربان قلب خوشو میشنید و حتی تک تک رگهای سرش رو احساس میکرد که مرتب داشتن هوم هوم میزدن ! ! !
    چشاش آخر احساس بود ، خدائیش دوستان الان داشت از احساس لبریز میشد طفلکی ! ! ! ! !
    رفت جلو ، یه قدم ، دو قدم . . . رسید به پوریا
    - بی مزه ی نادون ! اینم شوخی بود سر شب با ما کردی ؟ ! حیف که شب تولدت بود و گر نه عمرا" که برمیگشتم !
    اینا رو گفت و پوریا رو بغل کرد و هدیه رو داد بهش ، در همین اثنا بود که چشمش افتاد به پوپک که داره به سمتش میاد .
    - سلام ، من فکر میکنم یه عذرخواهی به شما بدهکارم ! شاید برخورد امشبم جالب نبوده باشه ، در هر صورت امیدوارم که ازم به دل نگرفته باشین.
    پوپک اینا در حالی میگفت که از خجالت نمیتونست تو چشای یوسف نگاه کنه . . .
    Last edited by khademzadeh; 27-08-2006 at 00:42.

  2. #22
    حـــــرفـه ای piishii's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2005
    محل سكونت
    myshots.ir
    پست ها
    13,061

    پيش فرض 22

    نقل قول نوشته شده توسط khademzadeh
    کم کم خودشو جمع و جور کرد که بره جلو ، آخر مجلس بود دیگه همه در حال خداحافظی و . . . بودن . اصلا احساس مطبوعی نبود ! انگار دو نفر داشتن تو قلبش با هم کشتی میگرفتن ! قفسه سینش گر گرفته بود ، صدای ضربان قلب خوشو میشنید و حتی تک تک رگهای سرش رو احساس میکرد که مرتب داشتن هوم هوم میزدن ! ! !
    چشاش آخر احساس بود ، خدائیش دوستان الان داشت از احساس لبریز میشد طفلکی ! ! ! ! !
    رفت جلو ، یه قدم ، دو قدم . . . رسید به پوریا
    - بی مزه ی نادون ! اینم شوخی بود سر شب با ما کردی ؟ ! حیف که شب تولدت بود و گر نه عمرا" که برمیگشتم !
    اینا رو گفت و پوریا رو بغل کرد و هدیه رو داد بهش ، در همین اثنا بود که چشمش افتاد به پوپک که داره به سمتش میاد .
    - سلام ، من فکر میکنم یه عذرخواهی به شما بدهکارم ! شاید برخورد امشبم جالب نبوده باشه ، در هر صورت امیدوارم که ازم به دل نگرفته باشین.
    پوپک اینا در حالی میگفت که از خجالت نمیتونست تو چشای یوسف نگاه کنه . . .
    پوپک خیلی احساس گناه میکرد از ظرف دیگه قلبش با دیدن یوسف به لرزش افتاده بود.
    خیلی وقت بود که یوسف احساس میکرد پوپک اونو دوست داره اما میدونست غرور بالایی هم داره.
    هر دو غرق در فکر بودند و زمانی که به هم نگاه میکردند رو حس نمیکردند که پوپک داد زد مواظب باش !!!............

  3. #23
    حـــــرفـه ای piishii's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2005
    محل سكونت
    myshots.ir
    پست ها
    13,061

    پيش فرض

    یک چیزی یادم رفت بگم !!
    دوستان قانون هایی رو که diego جان اول تاپیک گذاشته دیدید ؟
    فاصله پستهای هر نفر باید حداقل 7 تا باشه که !!!

  4. #24
    Banned fresca's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    پست ها
    14

    پيش فرض

    يوسف گفت: چي شده؟ وپوپك گفت :هيچي! بازم از اون شوخيا بود! يوسف كه حسابي قاط زده بود رفت در گوش ژيلا يه چيزايي گفت و دو تايي هرهر خنديدن! كه ناگهان پوپك....

  5. #25
    اگه نباشه جاش خالی می مونه Mahyar_p30's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    توي گوشيهاي موبايل
    پست ها
    486

    پيش فرض

    که ناگهان پوپک گفت:
    آقای ثالث(نام خانوادگی یوسف)
    میشه با هم قدم بزنیم؟
    یوسف رنگ به رنگ شد و گفت:بله حتما خانوم موحدی!
    پوپک لبخند تلخی زد و گفت بریم به طرف باغ!
    همینطور که میرفتن یوسف مجبور بود نگاه اطرافیان خودشو تحمل کنه اما خب اشکالی نداره پوپک ارزششو داره!
    به وسط باغ که رسیدن پوپک گفت: عجب باغ قشنگیه مگه نه یوسف؟
    -نه اصلا هم اینطور نیست
    __آخه چرا؟
    -چون امروز حالمو گرفتی پوپک
    -خوب من ازت معذرت می خوام و اگه بازم ناز کنی اونوقته که میزارمو میرم!
    __ باشه باشه شوخی کردم ترکم نکن ، منو تو این باغ درندشت تنها نزار!
    -مرد گنده از تنهایی می ترسی؟
    __نه اما از بدون تو بودن واهمه دارم!دوست ندارم کسیو که دوسش دارم بازم منو ترک کنه!
    -حالا مگه تا حالا کی ترکت کرده؟
    __هیچی ماله خیلی وقت پیشه
    --ا که اینطور ، باشه من سردمه می خوام برم تو بعدا میبینمت
    به آخر باغ رسیده بودن!
    یوسف در حالی که زمزمه می کرد لعنت به دهانی که بی موقع باز شود راهه بیرونو در پیش گرفت!
    می خواست بدون خداحافظی مجلسو ترک کنه!
    به خونه که رسید چنتا نامه پیدا کرد:
    دقیقا 7 تا نامه بود با مضامین مختلف!اما همه ی اونا رو یه نفر نوشته بود!(بانوی نیل)!!!
    یوسف با خودش فکر کرد: نه بازم اون؟ یعنی واقعا برگشته؟

  6. #26
    کـاربـر بـاسـابـقـه Iron's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2006
    پست ها
    527

    پيش فرض

    ناگهان موبایلش شروع به زنگ زدن کرد. پویا پشت خط بود.
    - سلام
    - سلام نکبت. باز که قهر کردی. تو دختر بودی چی می شدی.
    - (با بی حوصلگی) فعلا کار دارم، بعدا بهت زنگ میزنم، خداحافظ.

    منتظر جواب پویا نشد و موبایلو قطع کرد. دوباره به پاکت نامه ها نگاه کرد. انگار همه اونا از خارج اومده بودن. نامه ها از طرف سحر نوشته شده بود. خانواده سحر و یوسف در گذشته همسایه بودند و سحر و یوسف تقریبا همسن بودند و دوران کودکی رو تا حدود 12 سالگی باهم گذرونده بودن. حدود دو سال پیش خانواده سحر خونه و زندگیشونو فروختند و برای زندگی به کانادا رفتند. تا یک سال پیش تمام فکر و ذکر یوسف سحر بود. سحر در اولین نامه خبر داده بود که آخر این ماه (که می شد سه روز دیگه) به تنهایی به ایران باز خواهد گشت و خیلی دوست داره که یوسف رو ببینه، آدرس ایمیلشو نوشته بود تا یوسف باهاش تماس بگیره. مطالب سایر نامه ها مربوط به مرور خاطرات شیرین دوران کودکی بود. با خوندن نامه ها فکرهای زیادی از سر یوسف می گذشت بطوریکه اونشب اصلا نخوابید. آیا سحر با کسی نامزد کرده یا نه؟ آیا قصد موندن داره یا رفتن. اون از وقتی رفته چقدر تغییر کرده. اگر الان حال و روز منو ببینه چه نظری درباره من داره. خلاصه به همه چی فکر کرد بجز پوپک خانوم. حوالی ظهر بود که یه "اس.ام.اس" براش اومد. پیام از موبایل پویا فرستاده شده بود:
    Last edited by Iron; 20-09-2006 at 02:01.

  7. #27
    داره خودمونی میشه stariq's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    پست ها
    163

    پيش فرض

    يوسف دوباره به درياي خاطراتش برگشت. يعني سحر چه شكلي شده؟ واقعاهنوز به فكر منه يا فقط خواسته مثل يه دوست قديمي منو ببينه؟ صداي زنگ موبايلش دوباره از فكر درش آورد. بازم يه اس.ام.اس ديگه از پويا. اس.ام.اس رو نخونده پاك كرد. رفت پشت كامپيوتر و به اينترنت كانكت شد. ايميلشو باز كرد و شروع به نوشتن يه ايميل به سحر كرد آخراي ايميل بود كه موبايلش زنگ خورد. به صفحه موبايل نگاه كرد بازم پويا. با بيحوصلگي موبايلو جواب داد: الو.....

  8. #28
    حـــــرفـه ای Marichka's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    5,662

    پيش فرض

    سلام

    تاپیک ویرایش شد.

    دوستان لطفا در ادامه دادن داستان دنباله دار قوانین مورد قبول قرار گرفته برای تاپیک رو رعایت کنند.

    از همگی ممنونم.

    موفق باشید

  9. #29
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Aug 2005
    پست ها
    44

    پيش فرض

    بعد از یه مکالمه کوتاه و بی حوصله با پویا و هنگامی که داشت بازم با میل باکسش ور میرفت صدای زنگ در امد در رو باز کرد .
    خشکش زد.دنیا داشت دور سرش میچرخید دیگه نمیدونست چی واقعی و چی خیالی.مگه ممکنه نه این امکان نداره .
    اونی که پشت در وایساده بود امید بود .
    امید:خوب حالا دیگه دستور رئیس رو بیخیال میشی تازه میری تو مجلسشون دل میگیری و قلوه میدی .
    راستی این واقعیت بود ایا تمام اون اتفاقا براش اتفاق افتاده بودن یا اینم یه توهم مثل توهمهای دیگه ای بود که یه ادم عاشق بعضی وقتا سراغش میاد .
    به خودش نهیب زد ولی نه امید در میانه اتاق ایساتده بود و داشت چیزایی رو بلغور میکرد .
    به خودش اومد.
    امید: میفهمی چی میگم کجایی میدونی اگه رئیس بفهمه دخل هر دومون اومده.
    بازم به فکر فرو رفت ایا باید عزیز ترین کسش رو که حالا دیگه پوپک بود( بعد از ماجرای قدم زدن توی باغ و حرفهای که بینشون رد وبدل شده بود ) میکشت.
    امید داشت برا یوسف توضیح میداد که تو چه وضعیتی هستن ولی در ورای صحبتاش و در پس زمینه ضحنش به این فکر میکرد که این شخص که جلوش وایساده و اینگونه مستعسله با کسی که اون دوستش داره و با هم دوستن ( پوپک ) در ارتباطه و ممکنه بینشون رابطه احساسی قویی بوجود بیاد. چکار باید میکرد.
    لعنتی تو با عشق من کسی که 2 سال با اون یه رابطه احساسی و عاشقانه دارم حرف میزنی دوستش داری و اون هم به دور از چشم من و بیخیال و بدون اینکه از اشنایی ما و کارمون اطلاعی داشته باشه به تو اظهار محبت میکنه وحالا تو لعنتی دستور داری که اونو بکشی.کی کی رو باید بکشه من تو رو تو اونو یا رئیس هر دوی مارا... یا ما....

  10. #30
    اگه نباشه جاش خالی می مونه azh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2006
    پست ها
    394

    پيش فرض

    بعد از اون ماجرا یک هو ...ها...ها...
    چنگیز از خواب بیدار شده بود دید همه چیزهایی که تا حالا دیده بود خوابی بیش نبوده پس رفت تا صبحانه اش را بخورد...

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •