سلام
من مطلبم آماده است لطفآ بگذارید من ادامه اش رو بنویسم
سلام
من مطلبم آماده است لطفآ بگذارید من ادامه اش رو بنویسم
تذكر my friend جان زيادي اكشنش كرديد اين در زيبايي داستان ايراد ايجاد ميكنه
آسمان به سرخي گراييده بود غروب غمباري بود تازه سوار شده بود ولي خستگي به او امان نداد بسرعت خابي عميق او را در بر گرفت گويي بي هوش شده باشد اين آرام ترين و راحت ترين خوابي بود كه بدون پريشاني در اين دو روز رفته بود با صداي بلند گوي پليس از خواب پريد باز سر درد باز دلهره و باز نگراني و شايد پشيماني كمي جلوتر يك ايستگاه بازرسي پليس قرار داشت و صداي بلنگوي پليس يكسره در حال شنيدن بود : آقا بيا جلو پيكان سفيد بزن بقل
ماشين به آرامي در گوشه ي جدول پارك شد افسر جواني به آرامي به سمت ماشين شروع به حركت كرد بسختي خودم رو جمع جور كردم تازه آروم آروم تصاوير اطراف برام واضح تر ميشد من تو اين ماشين چي كار ميكردم اينجا كجاست آخرين صحنه اي كه يادم بود صحنه ي انفجار كاميون بود و من پرت شدم بيرون صداي راننده رو شنيدم كه رو به من مي گفت آقا من دنبال درد سر نيستم لطفا از تصادف چيزي بهش نگيد
با تعجب نگاهي بهش كردم اولين بار بود كه ميديدمش مردي بود 39 يا 40 ساله با ريشها يي گندمگون و صورتي مهربان
افسر به ماشين رسيد قلبم تند ميزد با دست به پنجره زد و اشاره كرد پنجره رو بده پايين تمام سعيم رو كردم كه ترسم رو پنهان كنم پيش خودم فركر مي كردم الانه كه بگه بيا پايين البته توي دلم بدم هم نميومد از چند وقت پيش عضاب وجدان روم سنگيني ميكرد لعنتي همش تقصير حامد بود منو چه به اين كارا
به آرامي شيشه رو پايين دادم نگاهي گذرا به من كرد سپس رو به راننده كرد گفت پلاكت كثيفه پاكش كن راننده با دستپاچكي يه دستمال از زير صندليش برداشت رفت پلاكش رو پاك كنه
دو باره راه افتاديم بدون مشكل از ايست بازرسي گذشتيم گويا دنبال شخص خاصي بودن چون به ديگران خيلي كار نداشتن
كمي كه دورتر شديم راننده رو به من كرد گفت من رضام شما رو بيهوش كنار جاده پيدا كردم دلم نيومد اونجا رهاتون كنم
با لبخندي سپاسگذارانه ازش سپاسگذاري كردم گفتم منم يوسفم واقعيتش تصادف كردم بايد برم شهر كمك بيارم
باز سكوت بين ما برقرار شد در دلم آشوبي برپا بود واي چي كار بايد ميكردم حامد كجا بود بقيه كجان خونه برم؟؟؟ كجا ميتونم برم به كي اعتماد ميشه كرد واي ديگه فكرم كار نمي كرد تازه وجدانم هم يكسره نهيب ميزد افسري كه اتفاقي براي كمك به حامد زدم زنده بود خداكنه باشه من آدم آدم كشي نبودم امان از بي ژولي منو چه به قاچاق اگه مادرم بفهمه دغ ميكنه صداي اذان از فاصله اي نزديك به گوش ميرسيد رضا رو بمن گفت آقا وقت نمازه ميرم مسجد زود بعدش ميرسونمتون
وارد پاركينگ نشد نزديكي هاي در پارك كرد پياده شد نگاهي بمن كرد گفت پياده نمي شي پياده شدم با هم وضو گرفتيم اون زودتر رفت تو مسجد من نم نمك تا جلوي در رفتم اما بخودم جرئت ورود نمي دادم خيلي شرمنده بودم نگاهم رو از در دزديدم خيلي ناراحت بودم واي خداي من چقدر شرمندت هستم بالخره به خودم جرئت دادم وارد شدم خودم رو خيلي سبك بال حس ميكردم با شكيبايي تمام نماز رو خوندم آرامشي غريب بر دلم حكم فرما بودرضا گفت آقا يوسف بريم گفتم بريم
هوا كاملا تاريك بود سكوت غريبي بر پهنه ي دشت سايه افكنده بود حتي باد هم از حركت باز ايستاده بود درختان در تاريكي چهره ي ترسناكي به خود گرفته بودند هنوز چهره ي دوستانم كه كشته شدن و پليسها جلوي چشمم بود
بسخطي جلوي اشك هام رو گرفتم سوار شديم و راه افتاديم باز هم جاده ي بي پايان در روبروي ما بود جاده ي بي انتهاي زندگي من كم كم بخاب رفتم اما رويا ها امانم نمي دادند فردا چه ميكردم كجا ميرفت......
Last edited by Black Hawk; 22-08-2006 at 10:04.
سلام دوست عزيز
برو صفحه قبل رو بخون من دوبار پست سر هم گفتم مي خواهم بنويسم
حالا هم صفحه قبل نوشتم! پس مجبوري ادامه داستان منو بنويسي
تق..تق..تق صدای در امید را بیدار کرد
امید ناگهان از جایش برخاست و به در خیره شد،حامد وارد شده بود و بدون هیچ صحبت اضافه ای گفت :امید رئیس کارت داره.امید با حامد از در بیرون رفت و وارد راهرو شدن ناگهان امید حامد را نگه داشت و گفت وایسا یه چیزی بهت بگم:حامد گفت چی:
امید:رئیس به من اعتماد نداره؟درسته؟
حامد:خب...من...نمیدونم...اه اصلا به من چه برو از خودش بپرس
بقیه راه بدون هیچ صحبتی ادامه یافت
وارد اتاق رئیس که شدند دیدند رئیس و یوسف پشت یه میز نشستند و منتظر اونها هستد وقتی که نشستند
رئیس گفت:بودن هیچ مقدمه ای میرم سر اصل مطلب امروز باید شر یه نفر را کم کنید که دردسر زیادی برامون درست کرده.عکس و آدرس اونو من به شما می دم بقیه کارا با شما
عکس ها دست به دست شد تا به امید رسید به محض اینکه عکس را امید دید بدنش یخ کرد...
Last edited by M I S H A; 22-08-2006 at 13:29.
يوسف چشماشو بست. يك قدم عقب رفت قبل از اون كه بخواد چيزي بگه حامد گفت تو اينو ميشناسي؟ يوسف فقط سرشو انداخت پايين. رئیس كه اين صحنه رو ديده بود از جاش بلند شد اومد روي سر يوسف و دستشو گذاشت روي شونه يوسف. بعد با پوز خند گفت خب پس كار آقا يوسف معلوم شد. تا فردا بعد از ظهر اين پسر و تمام خانوادش بايد مرده باشند.
Last edited by stariq; 23-08-2006 at 13:56.
ناگاه يوسف از كوره در رفت و خارج شد در راه همش به اين موضوع فكر مي كرد تا اينكه صدايي گفت سلام ! تا سرش رو بلند كرد ديد كه ...
فوق العاده احساس گنگی میکرد ! سرش خیلی سنگین بود به زحمت خودشو جمع و جور کرد چشاش مثل اینکه از یه تاریکی در اومده باشه جایی رو نمیدید ! صداها گنگ بودن . . . اما انگار یکی داره باهاش حرف میزنه ، آره !صداش نا آشناسه .
آقا . . . آقا حالتون خوبه ؟ آقا حالتون خوبه ؟
- انگار به هوش اومده !
- آره داره حواسش سر جاش میاد .
آخ م م من کجام ؟ چی شده ؟ !
-هیچی آقا شما اومدی تو مغازه من ازم برا آب خوردن اجازه خواستی ! آب خوردی و از مغازه اومدی بیرون اما یه هو وسط خیابون افتادی زمین منو همکارم اومدیم آوردیمتون درمونگاه ، الانم 2 ساعت تمومه که بیهوشید ! !
آره داره یادم میاد . . . نمیدونم چی شد یه دفعه چشام سیاهی رفت افتادم زمین متشکرم که کمکم کردین آقایون ! فکر کنم میتونم پاشم .
- نه ، هنوز سرمتون تموم نشده ، بذار تموم بشه بعد اگه دکتر مرخصتون کرد میتونین برین ! فقط حالا که به هوش اومدین یه لطفی بکنین و به دکتر بگین که ما باهاتون تصادف نکردیم ، آخه خیلی دیرمون شده . !
باشه ، حتما ، من بازم ازتون ممنونم اگه ممکنه دکتر رو صدا کنید من باهاش صحبت کنم .یوسف با دکتر صحبت کرد تا فروشنده و همکارش بتونن برن . حالا خودش مونده ، مات و مبهوت این همه اتفاقات عجیب و غریب و . . .
وای چقد عجیب بود ! انگار یه سال تموم از عمرم گذشته ! چه خوابی ! ! همینمون مونده بود قاتل و . . . بشیم که اینم تو خواب شدیم دیگه ! طفلک این فروشندهه چقد از کارش واسه من افتاده ! حالا من چی ؟!؟ دارم تو بیهوشی برچسب جانی بهش میزنم ! !
اصلا من چرا از هوش رفتم ؟ !
تو همین گیر و دار بود که یهو اتفاقات چند ساعت پیش یادش اومد ! !
وااای چه افتضاحی !
. . .
Last edited by khademzadeh; 24-08-2006 at 03:50.
نمیدونست چیکا کنه؟ یهو فکری به سرش زد تصمیم گرفت بره یه هدیه بگیره و از دل پوریا دربیاره وقتی نزدیکای خونه پوریا رسید دید جلوی خونشون شلوغه رفت پشت دیوار قایم شد پوپک رو دید که با یه پسر جوون داره دل میده و قوه میگیره ...
اما دقیق که نگاه کرد دید که نه !
این که پوپک نیست خواهر کوچیکشه ! ! آخه ژیلا خیلی شبیه پوپکه !
الانم داره با دوستش صحبت میکنه !
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)