تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 5 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 42

نام تاپيک: داستان دنباله دار!!!(بیاین با هم تکمیلش کنیم!)

  1. #1
    آخر فروم باز Diego's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    محل سكونت
    In her arms
    پست ها
    3,861

    پيش فرض داستان دنباله دار!!!(بیاین با هم تکمیلش کنیم!)

    سلام دوستان.یه طرحی به ذهنم رسید.من یه پاراگراف داستان مینویسم,در نهایت هر کسی دلش خواست میاد و فقط یه پاراگراف 10 خطی داستان رو از جایی که نفر قبل تموم کرده ادامه میده و در اخر پستش داستان را در جایی حساس به طور نیمه تمام رها میکنه تا نفر بعدی بیاد و همین چرخه ادامه پیدا میکنه.
    قوانین این تاپیک:
    1_هر گونه پست به غیر از ادامه داستان ممنوع.نیاین باز پست بزنین که خیلی خوبه و فلان.یعنی نفر بعدی که پست میده باید بدون هیچ حرف اضافه ای داستان منو ادامه بده.برای دادن نظرات و بحث پیرامون داستان,با اجازه ی مسئولین سایت ,برای اینکه این تاپیک شلوغ نشه و به غیر از داستان پست نظرات کاربرها توش نباشه ,یه تاپیک هم در مورد نظرات زدم.لطفا نظرات رو اینجا بگید. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    2_قبل از پست دادن در عنوان پست شماره دنباله داستان رو ذکر کنید.

    3_هرگونه مسخره بازی و به کار بردن کلمات رکیک ممنوع.

    4_سعی کنید داستانتون جالب باشه و خواننده رو غافلگیر کنه.

    5_مدت زمانی که طول میکشه نوبت به نفری که پست داده برسه(7)پست هست.یعنی من که الان پست دادم باید صبر کنم تا 7 نفر دیگه پست بدن بعد نوبت من بشه.(توجه داشته باشید که هفت پست باید بین دوتا پست شما باشه)

    6_ادامه ی داستان باید دقیقا از اونجایی شروع بشه که نفر قبلی تموم کرده.

    7_ممکنه دو نفر همزمان پست بدن که در این صورت ممکنه دو نفر یه قسمت رو دوبار پست کنن(که خیلی ناجور میشه!)برای جلوگیری از این حالت لطفا اول یه پست خالی بدین و توش بنویسید که تا چند لحظه ی دیگر ادامه داستان رو مینویسم.بعدویرایش پست رو بزنیدو متن رو از توی note کپی paste کنید و تغییرات رو ذخیره کنید.با اینکار نفر بعدی متوجه میشه که یه نفر توی صف هستش و صبر میکنه تا اون پست بده بعد خودش.

    8_هدف اینه که داستان هیچ وقت تموم نشه....پس لطفا طوری بنویسید که نفر بعدی بتونه به طرز جالبی ادامش بده.

    9_جون هر کی دوست دارید به غیر از پست داستان هیچ پست دیگه ی ندید.

    10_توجه! هر کسی که از این قوانین سرپیچی کنه شناسه کاربریش رو به مسئولین سایت گزارش میکنم.
    Last edited by Diego; 22-08-2006 at 17:18.

  2. #2
    آخر فروم باز Diego's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    محل سكونت
    In her arms
    پست ها
    3,861

    پيش فرض 1

    یوسف واقعا درمونده شده بود..... چه کار میتونست بکنه؟انبوهی از افکار گوناگون به مغزش حمله کرده بودند. ای کاش کسی بود تا یوسف سر رو شونه هاش میذاشت و زار زار گریه میکرد.گریه؟!؟بله ....گریه....به این خاطر که دیگه ارزوهاش رو بر باد رفته میدید.هیچ وقت فکر نمیکرد اینقدر زود عاشق بشه و اینقدر زود مجبور بشه که عشقشو فراموش کنه.یه پسر 18 ساله که هنوز دانشگاه نرفته سربازی نرفته و شغلی نداره (گرچه بچه مایه دار هم باشه)نباید هم د به ازدواج با شخص مورد علاقه اش امیدوار باشه.داشت فکر میکرد....به شرایطش و از همه مهمتر به کسی که دوستش داشت.. ....یوسف عاشق خواهر صمیمی ترین دوست دوران دبیرستانش شده بود.....یوسف غرق در این تفکرات بود که ناگهان صدای زنگ موبایل رشته افکارش را پاره کرد.... .............

  3. #3
    حـــــرفـه ای Mohsen khan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    پست ها
    7,774

    پيش فرض

    یعنی کی می تونه باشه
    اصلا حوصله جواب دادن رو نداشت
    اصلا براش مهم نبود که چه کسی داره بهش زنگ می زنه
    این روزها فقط توی فکر عشق بود . عشق
    دیگه هیچ چیز براش اهمیت نداشت
    اما انگار شخص اون طرف خط ول کن نبود
    یه نگاهی به موبایلش انداخت تا ببینه اون طرف خط کیه
    پوریا بود
    آره خودش بود
    صمیمی ترین دوست دوران دبیرستانش.........

  4. #4
    داره خودمونی میشه stariq's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    پست ها
    163

    پيش فرض

    يوسف فقط يك لحظه فكر كرد. چشماشو بست و با خودش گفت يا همين الان يا هيچ وقت. گوشي رو برداشت و گفت الو.... داشت تو ذهنش جملاتي رو كه بايد به پوريا ميگفت رو حاضر ميكرد كه صداي گريه يك زن از پشت موبايل رشته افكارشو پاره كرد.

  5. #5
    پروفشنال navid_mansour's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    محل سكونت
    جایی که عاشقاش زنده ان....
    پست ها
    614

    پيش فرض

    با کلی صحبت از صحبت های خواهر پوریا فهمید که پوریا حالش بد شده........مثله اینکه یه هفت هشت تا چاقو بهش زده بودن و جلو در خونه انداخته بودنش........یوسف فورا حاضر شد و با اضطراب از خانه اومد بیرون و .....

  6. #6
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    پست ها
    1,644

    پيش فرض 6

    سريع از خانه بيرون رفت و با تاكسي دربست به خانه پوريا رفت ولي وقتي به آنجا رسيد با كمال تعجب ديد ....

  7. #7
    حـــــرفـه ای piishii's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2005
    محل سكونت
    myshots.ir
    پست ها
    13,061

    پيش فرض 7

    نقل قول نوشته شده توسط bahdar
    سريع از خانه بيرون رفت و با تاكسي دربست به خانه پوريا رفت ولي وقتي به آنجا رسيد با كمال تعجب ديد ....
    دید همه یک کیک تولد رو آماده کردند و میگن بیا شمع هارو فوت کن !
    یوسف با چشمانی برافروخته از اذیتی که کرده بودند میره جلو و داد میزنه که یک هدیه ای توجهشو جلب میکنه که .........

  8. #8
    اگه نباشه جاش خالی می مونه Soshiant's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2005
    محل سكونت
    روی شونه راستت
    پست ها
    372

    پيش فرض

    که روی اون نوشته شده بود از طرف کسی که تو را با تمام وجود دوست دارد-پوپک
    براش باور کردنی نبود پوپک خواهر پوریا براش هدیه خریده
    اصلا چه طور روز تولدشو فراموش کرده بود
    قلبش تند تند میتپید و با سرعت به طرف هدیه پوپک پرید و اونو ورداشت تا باز کنه که ناگهان پوپک اونو از دستش قاپ زد و با ناراحتی گفت مگه تولد توه که میخای بازش کنی
    یوسف یخ کرد
    راست میگفت امروز تولد اون نبود
    یادش اومد که اون روز تولد پوریا بوده واون کادو...
    همه داشتند به اون میخندیدند
    داشت از ناراحتی میمرد
    با عصبانیت فریاد زد پس چرا منو اون طوری خبر کردید
    صدای خنده بیشتر شد
    یکی از دوستاش به نام دیگو (Diego) نزدیک اومد و شونشو گرفت و گفت وقتی ادم تولد بهترین دوستشو فراموش کنه همینه دیگه
    یوسف میخاست اب بشه بره توی زمین با اون رفتاری که برای هدیه پوپک انجام داده بود...
    با عصبانیت از در میزنه بیرون
    یکی از دوستاش به اسم نوید میره دنباش و میگه با با صبر کن کجا با این عجله
    اصلا فکر نمیکردیم ناراحت بشی تو که این قدر بی جنبه نبودی
    یوسف اصلا محل نمیده
    نوید میگه حد اقل بذار برسونمت
    نوید از اون ها کوچیکتر بود و فقط 15 سال داشت ولی همیشه ماشین باباشو برمیداشت و جیم میشد
    اولین بار این کارو به خاطر پزدادن جلوی گی افش کرده بود ولی کم کم عادت کرده بود
    بالا خره یوسفو راضی میکنه که اونو برسونه
    توی ماشین - نوید موزیک منصور گذاشته بود و صدای اونو تا اخر بلند کرده بود
    یوسف احساس میکنه سرش از صدای موزیک داره میترکه
    داشت دیوونه میشد
    فریاد زد نگه دار
    نوید جا خورد و گفت چیشده دیوونه شدی
    یوسف با عصبانیت فریاد زد
    دیوونه غم نداره هیچ چیزی کم نداره
    نوید داشت کم کم میترسید
    ترمز میگیره
    نزدیک بود تصادف کنه
    تا ماشین واستاد یوسف پرید بیرون
    اصلا نمیدونست داره کجا میره
    احساس کرد چیزی داره گلوشو فشار میده
    داشت خفه میشد
    اطرافشو نگاه میکنه تا یک اب سرد کن پیدا کنه ولی چیزی پیدا نمیکنه
    با عجله میره توی اولین مغازه تا شاید اب پیدا کنه
    یک گالری مبل بود
    ظاهرا کسی اون جا نبود
    ولی چرا
    ته گالری یک مرد جوان - سفید و کمی تپل با مو های کم پشت - پشت یک کامپیوتر نشسته بود و داشت چیزی تایپ میکرد
    یوسف خوشحال شد
    خوشحال بود ولی نمیدونست که سرنوشت اون در اون گالری با یک گروه مافیایی رقم خوده
    ............

  9. #9
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Jan 2006
    محل سكونت
    127.0.0.1
    پست ها
    2,664

    پيش فرض

    میره جلو تا از اون فرد اجازه بگیره تا از آب سرد کنی که گوشه دیوار هست استفاده کنه ، اون مرد بهش اجازه میده و ...

    یوسف جرعه ای آب میخوره ، بعد از اون فرد تشکر میکنه و میاد بیرون ، میخواد از خیابون رد شه که وسط خیابون قش میکنه ، اون فرد یوسف رو میبینه که میوفته وسط خیابون و میاد کمکش ، هم فوری درب فروشگاه رو میبنده و ماشین رو روشن میکنه تا اونو به خونه خودش میبره تا نقشه شیطانی خود رو پیاده کنه.

    پس از اینکه یوسف به هوش میاد میبینه رو یه تخت خوابیده ، اینور و اونور رو نگاه میکنه ، هیچکی توی اتاق نیست ، پامیشه تا بره بیرون اما میبینه که در بسته هست ، ناچار در رو میشکونه تا فرار کنه ، هنگام خروج از درب اصلی اون خونه همونی رو میبینه که دیروز تو فروشگاه مبل دیده بود ، اون فرد دوباره میاردش تو خونه و از یوسف پذیرایی میکنه ، یوسف از اون فرد اسمش رو میپرسه و میخواد بدونه که چرا اینجاست:
    - من سام هستم ، دیروز وقتی از فروشگاه اومدی بیرون قش کردی و من اوردمت اینجا تا ازت نگهداری کنم ، تو وسط خیابون افتاده بودی و اگه من نبودم معلوم نبود که الان تو تو کدوم یکی از قبرستونای اطراف شهر خوابیده بودی.

    یوسف و سامی ساعتی با هم گفتگو میکنن و یوسف تمام اتفاقات اون شب رو برای سامی تعریف میکنه و حتی درمورد اینکه عاشقه ولی پول در بساط نداره و ... با سامی مشورت میکنه

    در آخر یوسف ازش تشکر میکنه ، دیگه میخواد زحمت رو کم کنه ، موقع خروج سام یه کارت ویزیت از جیبش در میاره و به یوسف میده
    - خوشحال میشم دوباره ببینمت ، اتفاقا فروشنده ما از پیشمون رفته و نیاز به یه فروشنده داریم.
    یوسف خیلی خوشحال میشه ، پس از 2 روز دوباره میره به فروشگاه مبل ، سامی و میبینه و میگه با پیشنهادت موافقم ، سامی هم میگه از فردا میای پیش خودم کار میکنی ، هر چقدر هم بخوای بهت حقوق میدیم.
    یوسف باز خوشحال میشه ، از فردا میاد پیش سامی
    در اونجا هر روز شاهد داستان عجیب و غریبی میشه
    پس از حدود 2 هفته یه فرد مجروح رو دو نفر میارت تو فروشگاه ، سامی فورا یک کمد دیواری که کنار دیوار است رو میزنه کنار ... یک راه مخفی ! فرد مجروح و همراهانش به این راه مخفی میرن ، سامی یوسف رو مجبور میکنه که اون هم به این راه بره تا یه موقع اونهارو به پلیس هایی که دنبالشن لو نده.

    یوسف میره تو ، پس از ساعتی همگی از یه دالان دراز که زیر زمین بود میان بیرون ، یه خونه جدید!
    جلوتر که میرن میفهمه که رئیس تشکیلات اونجاست

    پس از ساعت ها گفت گو با رئیس ، با پیشنهاد هایی که رئیس به اون میده قرار همکاری میده تا تو گروه اونها کارکنه ، البته نه بعنوان آدم کش ، بلکه فقط یک راننده.

    چند ماهی میگذره ، یوسف با افراد جدیدی آشنا میشه ، یکی از اونها حامده ، یوسف همیشه راننده حامد و 2 تا دیگه از دوستاش بوده.

    یه روز باید میرفتن بیرون شهر تا 1 کامیون مواد مخدر و شراب و ... رو بخرن.

    اما هنگام دریافت جنس ها پلیس به اونها حمله میکنه ، سامی توی ماشین نشسته ، با سرعت از صحنه فرار میکنه ، اما پس از چند ثانیه تصمیمش رو عوض میکنه ، تصمیم میگیره تا برگرده و 3 تا از بهترین دوستاشو نجات بده ، اما ...

    ... اما وقتی بر میگرده میبینه که 2 تا از دوستاش زخمی شدن و فقط حامد داره به پلیس ها شلیک میکنه ، میره جلو و تفنگ اون دو نفر رو برمیداره و به پلیس ها شلیک میکنه ، هر دو حساب همه پلیس ها رو رسیده بودن ، حامد کمک میکنه تا دو دوست دیگشونو سوار ماشین یوسف کنن و یوسف میره پیش سالیری ، رئیس تشکیلاتشون ، چون اگه به بیمارستان میرفت در عرض کمتر از یک روز تمام تشکیلات نابود میشد.

    بعد از حدود 10 دقیقه که حامد سر صحنه جنگ مانده بود ، میره تا سوار کامیون بشه ، اما پشت ماشین یک بمب ساعتی کار گذاشته بودن درست چند قدم دیگه مانده بود که به کامیون برسه که منفجر میشه ، اما حامد هیچ صدمه ای نمیبینه ، با زحمت فراوان خودشو کنار خیابون میرسونه تا یه ماشین بگیره ، یه تاکسی اونو سوار میکنه ، تو راه میفهمه که یکی از بهترین دوستان دوران ابتداییش است ، اونو پیش سالیری میبره ، و سالیری با پیشنهاد حامد موافقت نمیکنه که اون پیششون کار کنه ، اما چون خبر میرسه که اون دو نفر که مصدوم شده بودن جون دادن با زحمت فراوان و از روی ناچاری قبول میکنه

    اما نمیدونن که اون یک پلیسه و در لباس شخصی مشغول کار است ...
    Last edited by my friend; 21-08-2006 at 21:10.

  10. #10
    آخر فروم باز soldier's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    پست ها
    2,505

    پيش فرض

    خوب وقتی که رئیس با پیشنهاد حامد قبول می کنه! دوست حامد(که امید نام داره) هم
    وارد ماجرا میشه! اون از قبلآ کار های پلیسی رو دوست داشته! و حتی
    خودش هم یه نوع پلیس مخفیه! بعد از مدتی که نمی دونن پلیس هست
    همه چیز رو بهش می گن و نمی تونه کار دیگه ای بکنه!
    امید نمی دونه چیکار کنه؟
    این باند رو به پلیس معرفی کنه؟ یا باهاشون وایسه جلوی همکاراش و همکاراش رو بکشه؟
    خوب از شانس بد اون رو جز یکی از قاتل ها میزارن! چون افرادی که کشته شدن قاتل بودن!
    اما اون از آدم کشی بدش میاد! چطوری به راحتی آدم بکشن؟
    امید در این مدت فشار های زیادی رو تحمل می کنه ....
    Last edited by soldier; 22-08-2006 at 10:28.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •