عاغا ازدواج خیلی چیز مفید و خوبیه ...
من هم قدیما گاهی وقتا میگفتم نه ازدواج خوب نیست اصن چه معنی میده آدم یکی دیگه رو به زندگی خودش اضافه کنه... اما نه امشب به این نتیجه رسیدم ازدواج عالی و لازمه ...
و مهمترین و بهترین تاثیر مثبتش هم رفتن از خانه ی پدریه ...
بله درسته پدر و مادر جاشون روی چشمای فرزنده و به گردن فرزند هم خیلی حق دارند و حتی اگر پدر و مادر شایسته ای نباشند هم احترامشون واجبه... اما از یک سنی به بعد برای فرزندان زندگی زیر یک سقف با پدر مادراشون عین عذاب و شکنجه گاهه ... اصلا چندش آوره ... منحوسه ... بدبختی میاره ... شاید برای اونایی که رضایت کامل از پدر و مادرشون دارند این حرف صدق نکنه اما خب برای من یکی که خیلی صدق میکنه ... و اتفاقا از چندتا رفقام هم زیاد شنیدم که از ننه باباهاشون دل خوشی ندارند...
ما از وقتی که چشمامونو باز کردیم دیدیم ننه و بابامون بویی از مهر و محبت و صفا و عشق و آدم بودن نبردند و با ما که بچه شون هم بودیم در حد بز رفتار میکردند (واقعا معذرت میخوام ببخشید...)
بابامون که یک آدم سربه هوای خوشگذرون و بی برنامه بود و ننه مون هم مذهبی و غرغرو و بد اخلاق و ترشرو... دیگه ببینید چه معجون حال به هم زنی هم میشن تو رو خدا...
امشب دلم از دست مادرم واقعا پره ... اصن به قول فریدون فروغی عزیز "دلم میخواد برم لب پنجره و از دستش فریاد بزنم..."
یک سوال توی انجمن پرسش پزشکی پرسیده بودم بعد دیدم سر دخالت این ننه توی زمان خوردن قرص چه بلایی سرم اومده ....
اصن من خاک بر سر از ابتدای عمر کثیف ام عروسک خیمه شب بازی مادرم بودم ... هر کاری دلش میخواست منو مجبور به انجام اون کار میکرد ... ما هم که گردنمون از تار مو نازکتر و چاره ای جز تسلیم و قبول کردن نداشتیم ... اصن من خیلی سال پیش هم به همین نتیجه رسیده بودم و گفتم علاج ما رفتن از این خونه است ... و گفتم بهترین راه رفتن هم 4 سال یا بیشتر دانشجویی توی یک شهر دیگه است ... و به همین خاطر 91 دانشگاه شهر دیگه ای قبول و شدم و اتفاقا رفتم هم ... اما از بس که این حاج خانوم توی گوش ما آیه و حدیث خوند و ما رو تهدید و ... کرد من بیچاره رو توی شهر غریب کلافه کرد و از ثبت نام توی اون دانشگاه منصرف شدم و برگشتم به همین خراب شده ... اصن زندگی من براش کوچکترین اهمیتی نداشت ... انگار نه انگار که من با این کار یک سال هم از دانشگام عقب میمونم ...
حیف من شرایطشو یا همون پول لعنتی رو ندارم وگرنه که از همین فردا یکی یکی موردهای مدنظرمو و حتی مورد هایی که اصلا مد نظرم نبودند و نیستند رو هم پیشنهاد میدادم و تا آخر همین ماه کلا تمامی مراسم عقد و عروسی و ... رو یکجا با هم میگرفتم و خودمو میشستم از این خونه ی لعنتی و میرفتم و حد اقل تا 5-6 سال هم این دور و برا آفتابی نمیشدم...