تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 8 از 8 اولاول ... 45678
نمايش نتايج 71 به 79 از 79

نام تاپيک: »» پاراگراف اول از کتاب ... ««

  1. #71
    Banned
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    1,252

    پيش فرض

    وقتی مادرم فهمید آینه ی بزرگ اتاق نشیمن را ارواح تسخیر کرده اند ، اولش هیچ کدام باورمان نشد ، بعد مات مان برد و بعد کم کم شروع کردیم درباه ش فکر کردن ، آخر سر هم قضیه را قبول کردیم و برایمان عادی شد
    این واقعیت که آن آینه قدیمی و پر از لکه ، عزیز ِ از دست رفته ی خانواده را نشان می داد ، چیزی نبود که بتواند زندگی مان را به هم بریزد . این راز برای خودمان نگه داشتیم چون هر چه باشد به کس دیگری مربوط نبود . از قدیم گفته اند " اگر خانه ات آتش گرفت فدای سرت ، نگذار دودش را کسی ببیند "
    ولی به هر حال طول کشید تا هر کدام مان بتوانیم با خیال راحت روی صندلی مورد علاقه مان بنشینیم و در آینه ، یک نفر دیگر را به جای خودمان ببینیم . مثلا ممکن بود اورلیا خواهر مادربزرگم ( وفات 1939 ) باشد یا حتی اگر دختر دایی ناتالی در اتاق بود روبه رویش دایی نیکلاس ( وفات 1927 ) بود که پاک فراموشش کرده بودیم ....

    ابتدای داستان " در خانواده "
    از " ماریا النا لانو " ترجمه ی شیوا ارشادی
    همشهری داستان ش 44 خرداد 1393 ص 127

  2. این کاربر از مصطفی بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #72
    حـــــرفـه ای Йeda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2013
    محل سكونت
    221B
    پست ها
    1,692

    پيش فرض جِـین اِیــر / شارلوت برونته / رضا رضایی / انتشارات نشر نی

    آن روز نمی شد برای پیاده روی بیرون رفت. البته صبح یک ساعتی در میان بوته های لخت پرسه زده بودیم، اما بعد از ناهار (خانم رید موقعی که کسی نبد ناهار می خورد)
    باد سرد زمستانی با خودش چنـان ابر تیره و چنان باران سنگینی آورده بود که دیگر حتی حرف بیرون رفتن و هواخوری را هم نمی شد زد. من از این موضوع خوشحال بودم،
    چون هیچ وقت پیــاده روی های طـــولانی را دوست نداشتم، بخصوص در بعد از ظهر های سرد. ناراحتـی ام همیـشه از این بود که وقتی دم غروب به خانه برمی گشـتیــم
    انگشت های دست و پایم کرخت می شدند، از غرغرهای بِسی پرستار دلم میگرفت، و از این که میدیدم الیزا و جان و جورجیا رید قبراق تر از من هستند خجالت میکشیدم.

  4. 7 کاربر از Йeda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #73
    داره خودمونی میشه b@ran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    پست ها
    129

    پيش فرض

    آدم توی خانه که هست تنهاست، و نه بیرون خانه،بلکه توی خانه. توی پارک پرنده ها هستند،گربه ها، گاهی هم سنجاب، راسو.
    توی پارک آدم تنها نیست.ولی توی خانه از فرط تنهایی آدم هوایی می شود.حالا متوجه می شوم که ده سال در آن وضع به سر برده ام. در تنهایی.آن هم برای نوشتن کتابهایی که به من فهماندند، به من و دیگران، که من همان نویسنده ای بودم که حالا هستم.اینکه در آن مدت چه گذشت و چطور باید آن را شرح داد، می توانم بگویم که قضیه عزلت در نوفل لوشاتو را خودم علم کرده بودم،برای خودم.فقط توی این خانه تنها هستم.برای نوشتن.برای نوشتن چیزی نه مثل آنچه تا آن زمان نوشته بودم، بلکه برای نوشتن کتابهایی که برای خود من هم ناشناخته باشند.،بی آنکه از جانب من یا کسی تصمیمی گرفته شده باشد. شیدایی لل.و.اشتاین و نیز نایب کنسول را در همان دوره نوشتم،به اضافه چند کتاب دیگر.بعد هم متوجه شدم که با نوشته ام تنها بوده ام، و دور از همه چیز.ده سالی طول کشید به گمانم،درست یادم نیست،کمتر پیش می آید که حساب کنم چقدر وقت صرف نوشتن کرده ام.به طور کلی حساب زمان از دستم خارج است.آن وقتها که چشم براه روبرآنتلم و خواهر جوانش ماری لوییز بودم حساب زمان را داشتم.بعد دیگر حساب همه چیز از دستم به در رفت.

    نوشتن
    همین و تمام
    ابان،سایانا،داوید


    از مارگریت دوراس/ترجمه قاسم روبین

  6. 5 کاربر از b@ran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #74
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض از میان صنوبرهای سیاه / چوزف بویدن / مترجم: محمد جوادی / انتشارات افراز


    از میان صنوبرهای سیاه
    جوزف بویدن

    محمد جوادی
    انتشارات افراز
    381 صفحه


    خواهرزاده‌ها، وقتی پپسی برای مخلوط‌کردن با نوشیدنی‌ام نداشتم، از نوشابه‌ی زنجبیلی استفاده می‌کردم. نوشابه‌ی زنجبیلی هم نداشتم؟ از آب رودخانه استفاده می‌کردم. آب رودخانه سبک بود، چیزی بین پپسی و نوشابه‌ی زنجبیلی. و آب قهوه‌ای رنگ رودخانه‌ی موس1 سرد بود. سرد مانند زندگی میان دو رنگ. مانند زندگی در این شهر.

    می‌دانید خلبان هواپیمای امداد2 بودم. بهترین. اما بهترین خلبان‌ها هم سقوط می‌کنند. و من هم با هواپیما سقوط کرده‌ام. سه بار.
    ...





    1- Moose
    2- Bush Plane : هواپیمای کوچک ملخ‌دار خدمات‌رسانی به مناطقی که راه ارتباطی ندارند و با هواپیماهای بزرگ یا دیگر وسایل نقلیه قابل‌دسترس نیستند. م.

  8. 7 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #75
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    12 گرگ آدمخوار / صادق آقازاده / تبریز, انتشارات یاس نبی

    بعد از دوره ی دوم جنگ های ایران و روسیه که نهایتا منجر به عقد قرارداد های گلستان و ترکمنچای شد, آشفتگی زیادی در نواحی شمال غرب ایران به وجود آمد. روس ها توانستند قسمت اعظمی از خاک ایران را که شامل نواحی شمالی رود ارس میشد, از ایران جدا کنند; نواحی فوق شامل چندین ایالت بزرگ از جمله آذربایجان شمالی, ارمنستان و گرجستان بود و تا دربند ادامه میافت و شاید وسعت اراضی از دست رفته از مساحت کنونی ایران بیشتر باشد و شاهان قاجار دیگر نخواستند و یا نتوانستند اقدامی برای بازپسگیری زمینهای فوق انجام دهند.
    از مهمترین اراضی از دست رفته زمین های موسوم به زمین های سیاه قفقاز بود که بسیار حاصلخیز بود و کشاورزان آن منطقه نمیتوانستند زمینهای خودشان را رها کنند و به وطن اصلی خود یعنی ایران و آذربایجان جنوبی در جنوب رود ارس برگردند.
    بعد از اتمام جنگ خیلی ها دارایی خود را در آنسوی رود ارس به قیمت ناچیزی فروختند و عشق به وطن آنهارا ناچار به مهاجرت به قسمت های پایین رود ارس وادار کرد. این افراد که از آن سوی رودخانه آمده بودند به اوتایلیلار مشهور شدند. افراد تازه وارد در شهر های جنوب رود ارس در استان های آذربایجان فعلی که جهت راحتی آنها را آذربایجان جنوبی میخوانیم, ساکن شدند. مردم آذربایجان حنوبی از شمالیها به گرمی استقبال کردند و اکثرا آنهارا در خانه هایشان جای دادند و کم کم توانستند برای آنها خانه و باغ و زمین و پشم خریداری کنند و اسباب راحت آنها را فراهم سازند.
    مردمانی که از آذربایجان شمالی آمده بودند هروقت فرصت میافتند از خاطرات جنگ میگفتند و افسوس وطن از دست رفته ی خویش را میخوردند.
    Last edited by Demon King; 20-08-2014 at 19:50.

  10. 4 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #76
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض ژاک قضا و قدری و اربابش / دنی دیدرو | مترجم: مینو مشیری \ نشر نو


    ژاک قضا و قدری و اربابش
    دنی دیدرو
    مینو مشیری
    نشر نو
    359 ص.


    چطور با هم آشنا شدند؟ اتفاقی، مثل همه، اسمشان چیست؟ مگر برایتان مهم است؟ از کجا می‌آیند؟‌ از همان دور و بر. کجا می‌روند؟ مگر کسی هم می‌داند کجا می‌رود؟ چه می‌گویند؟ ارباب حرفی نمی‌زند؛ و ژاک می‌گوید فرماندهش می‌گفته از خوب و بد هر چه در این پایین به سرمان می‌آید، آن بالا نوشته شده.

    ارباب

    کم ادعایی نیست.

    ژاک
    بعدش فرماندهم می‌گفت هر تیری از تفنگ درمی‌رود هدفی دارد.

    ارباب
    خب، حق داشت...


    پس از مکثی کوتاه، ژاک بلندبلند می‌گوید: ای که لعنت بر هر چه میفروش و میخانه!

    ارباب
    چرا همنوعت را نفرین می‌کنی؟ از مسیحیت به دور است.

    ژاک
    چون وقتی سرم با شراب ترشیده‌اش گرم شد، پاک یادم رفت اسبهایمان را به آبشخور ببرم. پدرم فهمید و عصبانی شد. سری تکان دادم، او هم چوب برداشت و حال کَت و کولم را حسابی جا آورد. هنگی از محلمان رد می‌شد تا به اردوگاه فونِتونوا (Fontenoy) برود؛ از غیظ در آن هنگ اسم نوشتم. به اردو که رسیدیم جنگ شد.

    ارباب
    و تیر خوردی.

    ژاک
    درست حدس زدید؛ تیری به زانویم خورد؛ و خدا می‌داند این تیر چه اتفاقات خوب و بدی که به دنبال نداشت. درست مثل حلقه‌های افسار اسب که بهم وصل‌اند. مثلا خیال می‌کنم اگر این تیر نبود در عمرم ته عاشق می‌شدم و نه لنگ.

  12. 4 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #77
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض جزء از کل / استیو تولتز | مترجم: پیمان خاکسار \ نشر چشمه


    جزء از کل
    استیو تولتز
    پیمان خاکسار
    چشمه

    656 ص

    هیچ‌وقت نمی‌شنوید ورزشکاری در حادثه‌ای فجیع حس بویایی‌اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان‌ها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده‌مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش.
    درسِ من؟ من آزادی‌ام را از دست دادم و اسیر زندانی عجیب شدم که نیرنگ‌آمیزترین تنبیهش، سوای این‌که عادتم بدهد هیچ‌چیز در جیبم نداشته باشم و مثل سگی با من رفتار شود که معبدی مقدس را آلوده کرده، ملال بود.
    می‌توانم با بی‌رحمی مشتاقانه‌ی نگهبان‌ها و گرمای خفه‌کننده کنار بیایم (ظاهرا کولر با تصوری که افراد جامعه از مجازات دارند در تضاد است، انگار اگر یک‌ذره احساس خنکی کنیم از زیر بار مجازات‌مان قسر در رفته‌ایم)، ولی برای وقت‌کشی چه می‌توانم بکنم؟ عاشق شوم؟
    یک نگهبان زن هست که نگاه خیره‌ی بی‌تفاوتش فریبنده است ولی من در مقوله‌ی زنان مطلقا بی‌عرضه‌ام و همیشه جواب نه می‌گیرم.
    تمام روز بخوابم؟ به محض این‌که چشم روی هم می‌گذارم، چهره‌ی تهدیدآمیز کسی که تمام عمر مثل شبح دنبالم کرده برابرم ظاهر می‌شود.
    فکر کنم؟ بعد از تمام اتفاقاتی که افتاده به این نتیجه رسیده‌ام حیف آن غشایی در مغز که افکار رویش حک می‌شوند.
    این‌جا هیچ‌چیزی نیست که حواس آدم را از درون‌نگری فاجعه‌بار پرت کند، راستش به اندازه‌ی کافی نیست.
    خاطره‌ها را هم نمی‌توانم با چوب به عقب برانم.

  14. 4 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #78
    Animation Deliberation Morteza4SN's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    Violet Orient
    پست ها
    2,689

    پيش فرض اتاق/ اما داناهیو/ محمد جوادی/ نشر افراز

    «امروز پنج سالَم شد. دیشب وقتی رفتم تو کمد خوابیدم، چهار سالم بود، ولی وقتی تو تاریکی صبح زود، توی رختخواب پا شدم، پنج سالم شد. اجی‌مجی‌لاترجی. قبلش، سه ساله، دو ساله، یک ساله و صفر ساله بودم. «زیر صفر هم بودم؟»
    مامانی کش‌وقوسی به خودش می‌ده و می‌گه: «هوم؟»
    «اون بالا تو بهشت رو می‌گم. سنم منفی یک، منفی دو، منفی سه و... بوده؟»
    «نه، سن تو وقتی شروع شد که رو زمین اومدی.»
    «از پنجره‌ی سقف اومدم. همه‌تون ناراحت بودید تا اینکه اومدم توی شکمت.»
    مامانی خم می‌شه تا آباژور رو روشن کنه. «درست می‌گی.» آقای آباژور با صدای ویژ همه‌جا رو روشن می‌کنه. چشم‌هام رو سریع می‌بندم. بعد یکی از اون‌ها رو نیمه باز می‌کنم و بعد هر دو تاش رو.
    ادامه می‌ده: «اون قدر گریه کردم که دیگه اشکی برام نمونده بود. این‌جا دراز کشیده بودم و ثانیه‌ها رو می‌شمردم.»
    می‌پرسم: «تا چند ثانیه شمردی؟»
    «میلیون‌ها و میلیون‌ها.»
    «نه. دقیقاً چند تا ثانیه شد؟»
    مامانی می‌گه: «تعدادشون رو فراموش کردم.»
    «بعدش برای اونی که توی شکمت بود اون‌قدر آرزو و دعا کردی که شکمت بزرگ شد.»
    مامانی می‌خنده: «می‌تونستم لگدزدنت رو احساس کنم.»
    «به چی لگد می‌زدم؟»
    «خب به من دیگه!»
    همیشه به این قسمت از حرفش می‌خندم.

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  16. 2 کاربر از Morteza4SN بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #79
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض


    داستان دو شهر
    چارلز دیکنز
    ابراهیم یونسی
    نگاه



    بهترین روزگار و بدترین ایام بود. دوران عقل و زمان جهل بود. روزگار اعتقاد و عصر بی‌باوری بود. موسم نور و ایام ظلمت بود. بهار امید بود و زمستان ناامیدی. همه چیز در پیش‌روی گسترده بود و چیزی در پیش‌روی نبود، همه به‌سوی بهشت می‌شتافتیم و همه در جهت عکس ره می‌سپردیم - الغرض، آن دوره چنان به عصر حاضر شبیه بود که بعضی مقامات جنجالی آن، اصرار داشتند در‌اینکه مردم باید این وضع را، خوب یا بد، در سلسله‌ی مراتب قیاسات، فقط با درجه‌ی عالی بپذیرند.



    It was the best of times, it was the worst of times, it was the age of wisdom, it was the age of foolishness, it was the epoch of belief, it was the epoch of incredulity, it was the season of Light, it was the season of Darkness, it was the spring of hope, it was the winter of despair, we had everything before us, we had nothing before us, we were all going direct to Heaven, we were all going direct the other way – in short, the period was so far like the present period, that some of its noisiest authorities insisted on its being received, for good or for evil, in the superlative degree of comparison only.l

  18. این کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


صفحه 8 از 8 اولاول ... 45678

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •