تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 6 از 8 اولاول ... 2345678 آخرآخر
نمايش نتايج 51 به 60 از 79

نام تاپيک: »» پاراگراف اول از کتاب ... ««

  1. #51
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض سال های سگی/ ماريو بارگاس يوسا/ احمد گلشيری/ نگاه


    جاگوار گفت: "چهار."
    چهره ی آن ها در نور پريده رنگی که چراغ برق از پشت دو سه شيشه ی تميز می انداخت آرام به نظر می رسيد. برای هيچ کس، به جز پرفيريو کابا، خطری در پيش نبود. طاس ها از غلتيدن باز ماندند. سه و يک. سفيدی آن ها بر کاشی های کثيف توی چشم می زد.
    جاگوار دوباره گفت: "چهار. کی خوند؟"
    کابا آهسته گفت: "من. من خوندم."
    "پس شروع کن. می دونی کدوم يکی رو می گم، دومی، سمت چپ."
    کابا سردش بود. مستراح بی پنجره، در انتهای آسايشگاه، پشت دری چوبی و باريک، قرار داشت. در سال های پيش، باد تنها از شيشه های شکسته و شکاف های ديوار به درون آسايشگاه دانش آموزان دبيرستان نظام نفوذ می کرد، اما امسال شديدتر می وزيد و کم تر جايی در محوطه ی دبيرستان نظام از هجوم آن در امان بود. شب هنگام حتی درون مستراح ها راه می يافت و بويی را که در طول روز در آن انباشه شده بود و نيز گرما را بيرون می راند. اما کابا در کوهستان به دنيا آمده و بزرگ شده بود، هوای سرد چيز تازه ای برايش نبود. تنها ترس بود که مو بر اندامش راست می کرد.
    بوا پرسيد: "تموم شد؟ می تونم بخوابم؟" اندامی تنومند داشت، صدای دورگه، و انبوهی موی چرب و چهره ای باريک. چشم هايش از بيخوابی گود افتاده بود و يک پر توتون از لب پايين پيش آمده اش آويخته بود. جاگوار سرش را برگرداند و او را نگريست.
    بوا گفت: "ساعت يک بايد سر پست باشم. می خوام کمی بخوابم."
    جاگوار گفت: "تو هم برو. پنج دقيقه به يک بيدار می کنم."
    موفرفری و بوا بيرون رفتند. يکی از آن دو در آستانه ی در سکندری خورد و ناسزا گفت.
    جاگوار به کابا گفت: "وقتی برگشتی بيدارم کن، دست به دست هم نمال، ديگه نصفه شبه."
    چهره ی کابا معمولا چيزی را نشان نمی داد، اما حالا خسته به نظر می رسيد، گفت: "می دونم. می رم لباس بپوشم."
    مستراح را ترک گفتند. آسايشگاه تاريک بود، اما کابا از ميان دو رديف تخت های دو طبغه می توانست راهش را در تاريکی پيدا کند: آن اتاق طويل و بلند را مثل کف دست می شناخت. اتاق، به جز چند خرناس و پچ پچ، ساکت بود. تخت او تخت دوم از طرف راست، يک متر دورتر از در، قرار داشت. در کمد خود، که کورمال کورمال به دنبال شلوار، پيراهن نظامی و پوتين هايش می گشت، بوی تند سيگار را از دهان بايانو، که روی تخت بالايی خوابيده بود، شنيد. حتی در تاريکی دو رديف دندان های درشت و سفيد کاکاسياه را می توانست ببيند، دندان هايی که او را به ياد موش می انداخت. آهسته و آرام پيژامه ی فلانل آبی رنگش را در آورد و لباس پوشيد. نيمتنه ی پشمی اش را به تن کرد و به سوی تخت جاگوار، در انتهای ديگر آسايشگاه، کنار مستراح، رفت. به دقت گام بر می داشت چون پوتين هايش جيرجير می کرد.
    "جاگوار."
    "هان، بيا، بگير."
    دست کابا دراز شد و دو شی سخت و سرد را، که يکی زبر بود، گرفت. چراغ قوه را در دست گرفت و سوهان را به درون جيب لغزاند.
    کابا پرسيد: "کی نگهبانه؟
    " "من و شاعر.
    " "تو؟"
    "برده جای منو می گيره."
    "نگهبان های واحد ديگه چی؟"
    "می ترسی؟"
    کابا پاسخ نداد. پاورچين پاورچين به سوی در خروجی رفت و به دقت تمام آن را گشود اما باز غژ غز لوله هايش بلند شد. کسی از درون تاريکی داد زد: "دزد نگهبان يه گلوله خرجش کن."

  2. 5 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #52
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض منم کوروش/نویسنده:الکساندر جووی/مترجم:سهیل سمی/انتشارات:ققنوس

    باد شرقی جانی دوباره میگرفت.غریبه با ردای باشلق دار و کبود رنگ، گزش ذرات سوار بر بادِ گرد و خاک را بر صورتش احساس کرد و چشمانش نیم بسته شد.این جا، دراین خلنگزار برحاشیه دشت،فقط معدودی درخت نخل و خاربن،با کمبود آب سر می کردند و به حیاتشان ادامه می دادند.در شمال،زمین به سوی قله ی تپه ای شنی و بزرگ شیبی تند پیدا می کرد.در آن سوی تپه ، کوه هایی سر برافراشته بودند که قله هاشان حتی در فصل های گرم دشت نیز پوشیده از برف بودند.


    پ.ن:این کتاب در سال 2011 توسط نویسنده نگارش شده و جز معدود کتابهای تاریخی در مورد زندگی کوروش میباشد که بصورت رمان چاپ شده است...

  4. 5 کاربر از Atghia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #53
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض سال بلوا/عباس معروفی/انتشارت ققنوس

    دار سایه ی درازی داشت،وحشتناک و عجیب.روزها که خورشید بر می آمد،سایه اش از جلوی همه ی مغازه ها و خانه های خیابان خسروی میگذشت،سایه ی مردی که در برابر نور گردسوز پاهاش را از هم باز کرده و بالا سر آدم ایستاده است.شب ها شکل جانوری می شد که صورتش را روی ستون یادبود گذاشته و دست هاش را از دوطرف حمایل کرده است،شکل یک جانور خیس که آویخته اندش تا خشک شود و قطره قطره آبچکان تا صبح به گوش می رسید.انگار کسی را که دار زده اند خونش قطره قطره در حوض می ریزد،یا اشک هاش بر صورتش سُر میخورد و از چانه اش فرو می افتد.چیزی نظیر صدای سکسکه ی مردی مست که از واماندگی در ساعت بزرگ بالای ساختمان انجمن شهر تکرار میشود:((دنگ،دنگ،دنگ))
    زانو زده بودم
    دست هام را بلند کردم که اولین ضربه های تفنگ موزر را دفع کنم...

    Last edited by Atghia; 16-08-2013 at 21:16.

  6. 8 کاربر از Atghia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #54
    حـــــرفـه ای Йeda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2013
    محل سكونت
    221B
    پست ها
    1,692

    پيش فرض ده بچه زنگی / آگاتا کریستی / خسرو سمیعی / انتشارات هرمس




    آقای قاضی وارگریو که به تازگی از مسند قضا بازنشسته شده بود، در گوشه ای از واگن درجه یک، مخصوصِ سیگاری ها، نشسته بود، به سیگار پک می زد و نگاه مشتاقانه ای به اخبارِ سیاسی روزنامه ی تایمز می انداخت. روزنامه را پایین گذاشت و از پنجره به بیرون نگریست. حالا داشتند از سامرست می گذشتند. به ساعتش نگاهی انداخت. هنوز دو ساعت به پایان سفر مانده بود. در ذهنش تمام چیزهایی را که روزنامه ها درباره ی جزیره ی نیگر آیلند نوشته بودند مرور کرد. اول میلیونری آمریکایی که عاشق قایق سواری بود آن را خرید و خانه ی با شکوهی در آن، که در نزدیکی ساحل دون قرار داشت، ساخت. این واقعیت شوم که جدیدترین همسر میلیونر آمریکایی -که سومینشان محسوب می شد- قایقران خوبی نبود، باعث شد تا او بخواهد جزیره و خانه را بفروشد. چند آگهی تبلیغاتی هیجان انگیز در روزنامه ها به چاپ رسید. بعد رک و راست گفته شد که آقای اوون نامی آن را خریده است. از آن پس بود که نویسندگان شایعه پرداز به شایعه پردازی پرداختند. جزیره ی نیگر آیلند را دوشیزه گابریل تورل خریده است، همان ستاره ی فیلم های هالیوود! می خواهد سالی چند ماه به دور از جنجال تبلیغات زندگی کند! بزی بی
    با ظرافت اشاره کرده بود که جزیره قرار است محل اقامت خانواده ی سلطنتی باشد! آقای مری ودر به طور در گوشی به او گفته بود که برای گذراندن ماه عسلی خریداری شده است. لرد ال...
    جوان سرانجام به دام رب النوع عشق افتاده است! جوناس به ضرس قاطع دریافته است که وزارت دریاداری آن را خریده است و قرار است آزمایشاتی کاملا سری در آنجا انجام شود.

  8. 8 کاربر از Йeda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #55
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض قتل راجر آکروید / آگاتا کریستی | مترجم: خسرو سمیعی \ انتشارات: هرمس



    قتل راجر آکروید

    آگاتا کریستی
    ترجمه‌ی خسرو سمیعی

    نشر هرمس (کتاب‌های کارآگاه)
    297 صفحه



    1
    دکتر شپارد1 سر میز صبحانه

    خانم فرارز2 پنجشنبه شب، شانزدهم سپتامبر، درگذشت. جمعه هفدهم، حوالی هشت صبح دنبالم فرستادند، ولی دیگر نمی‌شد کاری کرد. ساعتها پیش مرده بود.
    کمی پس از ساعت نه به خانه بازگشتم. در ورودی را با کلیدم بازکردم و مخصوصا چند لحظه‌ای بیش از معمول در هال ایستادم، برای درآوردن پالتو و برداشتن کلاه.
    درحقیقت منقلب بودم و دلواپس. ادعا نمی‌کنم که از همان لحظه حوادثی را که در هفته‌های آینده رخ دادند پیش‌بینی می‌کردم؛ مسلما این طور نبود.
    اما غریزه‌ام به من می‌گفت که ماجراهایی انتظارم را می‌کشد.

    صدای فنجانهایی که به هم می‌خورد، به همراه سرفه‌ی خشک و خفیف خواهرم کارولین از اتاق غذاخوری که درش در سمت چپ من قرار داشت، به گوش رسید.

    خواهرم گفت:
    - تو هستی جیمز؟

    پرسش کاملا بی‌موردی بود. زیرا چه کسی جز من می‌توانست باشد؟
    راستش به خاطر کارولین بود که چند دقیقه‌ای در هال وقت می‌گذراندم.
    کیپلینگ3 می‌گوید شعار موش‌خرماها را می‌توان در این جمله خلاصه کرد: "برو و کشف کن!"
    اگر کارولین می‌خواست برای خودش نشانه‌ای برگزیند، به او پیشنهاد می‌کردم تا عروسک موش‌خرما را انتخاب کند.
    به هر حال تا جایی که به او مربوط می‌شود می‌توان بخش نخست شعار را حذف کرد، زیرا خواهرم با ماندن در خانه و استراحت نیز کشفهای بی‌شماری انجام می‌دهد.
    نمی‌دانم چگونه، اما او از پس این کار برمی‌آید. تصور می‌کنم خدمتکاران و فروشندگان سیار، شبکه‌ی اطلاعاتی‌اش را تشکیل می‌دهند.
    زمانی هم که از خانه خارج می‌شود، برای کسب خبر نیست بلکه برای انتشار آن است. در این کار نیز خبره و بی‌نظیر است.


    1l. Sheppard
    2l. Ferrars
    3. Kiplling، نویسنده‌ی انگلیسی (1936-1865).



    پ.ن.: تا جایی که دیدم Kipling درست است: [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  10. 5 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #56
    Animation Deliberation Morteza4SN's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    Violet Orient
    پست ها
    2,689

    پيش فرض

    وقتی بابام کوچک بود، صبح روزی بهاری توی بالکن زیر آفتاب دراز کشیده بود و یک مشت هم ارزن ریخته بود روی شکمش و جوجه‌ی ناز بابام هم داشت تند تند دانه می‌خورد.
    بابام داشت به ابرهای سفید توی آسمان نگاه می‌کرد که هر کدامشان یک شکلی بودند: یکی شکل بز، یکی شکل غاز، یکی شکل هویج و یکی مثل پیاز. یکدفعه بابام گفت: «نگاه کن...! اون ابره مثل گربه است...!»
    جوجه کوچولو از ترسش فرار کرد و رفت تو آستین بابام. بابام دستش را تکان داد و گفت: «بچه ننه! بیا بیرون! ابرا که جوجه نمی‌خورن!»

    یکدفعه پسر همسایه بغلی آمد توی بالکن و گفت:«ببین! ببین! می‌دونی چی شده؟! این پسر بزرگه‌ی طبقه پایینی می‌گه توی انباری پشت بوم یه هیولا زندگی می‌کنه که شبا می‌آد گوش بچه‌ها رو گاز می‌گیره و اونا رو اذیت می‌کنه... بیا بریم ببینیم!»
    بابام که ترسیده بود گفت: «دروغ نگو!»
    پسر همسایه گفت: «بعد از شام بیا تو راهرو با هم بریم پشت بوم.»
    پسر همسایه رفت و بابام که رنگش پریده بود، جوجه‌اش را زد زیر بغلش و رفت توی اتاق.


    وقتی بابام کوچک بود
    علی احمدی ـ انتشارات آفرینگان ۱۳۸۹

  12. 6 کاربر از Morteza4SN بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #57
    داره خودمونی میشه b@ran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    پست ها
    129

    پيش فرض

    موسیو پلوتنیکوف، بازیگر سالخورده روس، روز مرگش به سراغ من آمد وگفت سال ها خواهد گذشت و من روز مرگ خودم به دیدار او خواهم رفت.
    درست از حرف هاش سر در نیاوردم. گرمای ماه اوت در ساوانا مثل خواب بریده بریده است. انگار دم به ساعت با لرزه ای بیدار می شوی و فکر میکنی چشم هات را باز کرده ای ، اما واقعیت این است که از رویایی به رویای دیگر رفته ای. از طرف دیگر واقعیتی به دنبال واقعیت دیگر می آید و آن را کژ و کوژ می کند، آنقدر که به صورت رویا در آید.اما این در واقع چیزی نیست مگر واقعیتی پخته شده در حرارت 40 درجه.در عین حال می توان مطلب را این طور بیان کرد: ژرف ترین رویاهای من در بعد از ظهرهای تابستان مثل خود شهر ساواناست که شهری است درون شهری دیگر درون...
    احساس گیر افتادن در هزار توی این شهر به علت طرح اسرارآمیز ساواناست که سبب شده این شهر به تعداد ستاره های آسمان میدان داشته باشد، یا دست کم این طور به نظر بیاید.

    کنستانسیا
    کارلوس فوئنتس


    ترجمه عبدالله کوثری
    نشر ماهی

  14. 5 کاربر از b@ran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #58
    Animation Deliberation Morteza4SN's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    Violet Orient
    پست ها
    2,689

    پيش فرض مسخ

    یک روز صبح، همین که گره‌گوار سامسا از خواب آشفته‌ای پرید٬ در رختخواب خود به حشره‌ی تمام عیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش٬ مانند زره، سخت شده بود. سرش را که بلند کرد٬ ملتفت شد که شکم قهوه ای گنبد مانندی دارد که رویش را رگه‌هایی٬ به شکل کمان٬ تقسیم‌بندی کرده است. لحاف که به زحمت بالای شکمش بند شده بود٬ نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز رقت‌آوری برای تنه‌اش نازک می‌نمود جلو چشمش پیچ و تاب می‌خورد .

    مسخ و داستان‌های دیگر/ فرانتس کافکا/ صادق هدایت/ نشر جامی


    یک روز صبح، وقتی گرگور زامزا از خوابی آشفته به خود آمد، دید در تختخواب خود به حشره‌ای بزرگ تبدیل شده است. بر پشت سخت و زره‌مانندش افتاده بود؛ و اگر سر را کمی بالا می‌گرفت، شکم برآمده و قهوه‌ای رنگ خود را می‌دید که لایه‌هایی از پوست خشکیده و کمانی‌شکل، آن را به چند قسمت تقسیم می‌کرد. رواندازی که روی شکمش به سختی بند بود، هر لحظه امکان داشت بسُرد و پایین بیفتد. پاهای پرشمارش که در مقایسه با جثه‌اش نحیف و لاغر می‌نمودند، لرزان و ناتوان در برابر چشمانش پر پر می‌زدند.

    داستان‌های کوتاه کافکا/ فرانتس کافکا/ علی اصغر حداد/ نشر ماهی


    پی‌نوشت: ترجمه‌ی هدایت از نسخه‌ی فرانسوی بوده اما ترجمه‌ی حداد از نسخه اصلی (زبان آلمانی) انجام گرفته و نگارش روان‌تر و طبیعتاً دقیق‌تری داره.

  16. 7 کاربر از Morteza4SN بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #59
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض مسخ / فرانتس کافکا + درباره‌ی مسخ / ولادیمیر ناباکوف | ترجمه: فرزانه طاهری \ انتشارات نیلوفر


    مسخ
    فرانتس کافکا

    +
    درباره‌ی مسخ
    ولادیمیر ناباکوف

    ترجمه: فرزانه طاهری
    انتشارات نیلوفر
    139 صفحه



    یک روز صبح، گرگور زامزا از خوابی آشفته بیدار شد و فهمید که در تختخوابش به حشره‌ای عظیم بدل شده است. بر پشت سخت و زره‌مانندش خوابیده بود و سرش را که کمی بلند کرد شکم قهوه‌ای گنبد شکل خود را دید که به قسمتهای محدب و سفتی تقسیم می‌شد و چیزی نمانده بود که تمامی رواندازش بلغزد و از رویش پس برود. پاهای متعددش، که در قیاس با ضخامت باقی بدنش از فرط لاغری رقت‌انگیز بودند، بی‌اختیار جلو چشمانش پیچ و تاب می‌خوردند.



    پ.ن.: این ترجمه هم از روی تنها ترجمه‌ی انگلیسی "مسخ" انجام شده

  18. 6 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #60
    داره خودمونی میشه b@ran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    پست ها
    129

    پيش فرض

    معلم هر روز از نبودن چیزی خبر خواهد داد. همیشه می خواهد بداند بعد از آن که چیز هایی گم شوند چه چیز هایی باقی می مانند.عینکش را روی بینی اش جا به جا میکند و می پرسد:" حالا چندتا؟" من چیزی می گویم و از پنجره به ردیف درختان بلوطی که موازی دیوار مدرسه سر به آسمان کشیده است نگاه خواهم کرد. معلم همچنان پرسش های بی پایانش را ادامه می دهد و می پرسد:" حالا به اندازه انگشتانی که هستند آدم ها و بلوط ها و گنجشک ها و اسب هایی را که آنجا، در حیاط یا آسمان یا پشت دیوار می بینی نشان بده" و من چیزهایی را که میبینم نشان خواهم داد. با بون و نبودن آن چیز هاست که من باید قاعده حساب را یاد بگیرم. معلم می گوید" تو مالک کوشک مهرو هستی. باید حساب سیاهه اموال کوشک را داشته باشی." ولی من جایی بین بودن ها و نبودن ها مبهوت می مانم.شاید چون آنقدر کوچک هستم که پاهایم به زمین نمی رسد.معلم می گوید:" ببین هیچ کس کلاه بر سر ندارد." دختر عمو منظر کلاه قرمزی را که بر سر من است با دست های کوچکش بر میدارد و می خندد. من این خنده را همیشه می شناسم.همیشه گلگون است.به خصوص وقتی که بر لب های منظر که زنی بالغ خواهد شد بنشیند.من که حساب یاد بگیرم، تازه شروع آن بهت میان بودن و نبودن چیزهاست.


    مجموعه داستان کتاب ویران
    ابوتراب خسروی

  20. 5 کاربر از b@ran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •