تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 8 اولاول 12345678 آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 79

نام تاپيک: »» پاراگراف اول از کتاب ... ««

  1. #41
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض مادام بوواری/ گوستاو فلوبر/ مهدی سحابی/ نشر مرکز

    در کلاس مطالعه بوديم که مدير وارد شد، به دنبالش شاگرد تازه ای با لباس عوامانه آمد و فراشی که يک ميز تحرير بزرگ را می آورد. آنهايی که خوابيده بودند بيدار شدند و همه به حالتی ايستادند که گفتی ناگذير از کار دست کشيده بودند.
    مدير اشاره کرد که بنشينيم، سپس رو به دبير با صدای آهسته گفت:
    -آقای روژه، اين شاگرد را می سپرم به دست شما، می رود کلاس هشتم. اگر کار و اخلاقش رضايت بخش بود به کلاس بزرگ ها منتقل می شود که سنش اقتضا می کند.
    شاگرد تازه گوشه ای پشت در ايستاده بود به نحوی که خوب ديده نمی شد، پسری روستايی بود که پانزده سالی داشت و قدش از همه ی ما بلندتر بود. موهای جلوی سرش مثل سرودخوان های کليساهای دهاتی راست بريده شده بود و به نظر معقول و بسيار دستپاچه می آمد. با آن که شانه های پهنی نداشت کت کتانی سبز دگمه سياهش بالای بازوها تنگی می کرد و از چاک سرآستين هايش مچ های آفتاب سوخته ای ديده می شد که به برهنگی عادت داشت. شلوار زرد رنگش را بندهای کشی محکم بالا می کشيد و پاهايش با جوراب آبی پيدا بود. کفش های زمخت ميخ دارش خوب واکس نخورده بود.
    از بر خواندن درس ها شروع شد. او با دقت و توجه بسيار، چنان که به وعظی، گوش داد و حتی جرات نکرد پاهايش را روی هم بيندازد و آرنج هايش را روی ميز بگذارد. و در ساعت دو، که زنگ زده شد، دبير بناچار به او يادآوری کرد که بايد بلند شود و با ما در صف قرار بگيرد.
    عادتمان بود که وقت ورود به کلاس کلاه هايمان را به زمين بيندازيم تا دست هايمان آزادتر باشد لازم بود که از همان پای در کلاه را به نحوی زير نيمکت پرتاب کنيم که به ديوار بخورد و گرد و خاک بسيار بپا کند: رسم کار اين بود.
    اما شاگرد تازه حتی بعد از آن که دعا به پايان رسيد هنوز کلاهش رويز زانوهايش بود يا متوجه اين رسم ما نشده يا اين که جرات نکرده بود از آن پيروی کند. کلاهش يکی از آنهايی بود که شکل ترکيبی دارند و عنصرهايی از کلاه پوستی، شاپکا، کلاه شاپوی گرد، کاسکت پوست سمور و عرقچين کتانی در آنها ديده می شود، يکی از آن اشيا محقری که زشتی خموشانه شان همچون صورت يک سفيه به نحو ژرفی گوياست. بيضوی بود و مغزی هايی محدب نگهش می داشت. پايينش سه رشته برجستگی لوله وار مدور بود که به لوزی هايی متناوب، يک در ميان از مخمل و پوست خرگوش ختم می شد که باريکه ی سرخی از هم جداشان می کرد روی اينها چيزی شبيه کيسه بود که نوکش به شکل يک چند ضلعی با آستر مقوا در می آمد و يراق گلدوزی پيچ در پيچی می پوشاندش، از آن بالا بند زيادی نازکی آويزان بود که سرش يک گل گره از نخ طلايی کار منگوله را می کرد. کلاه نويی بود سايبانش برق می زد.
    دبير گفت: -شما برپا.
    بلند شد کلاهش افتاد. همه ی بچه ها خنديدند. خم شد برش دارد، دستی اش با ضربه آرنج آن را دوباره انداخت، يک بار ديگر برش داشت.
    دبير که مرد روشنی بود گفت: -کلاهتان را بگذاريد کنار.
    بچه ها چنان قهقهه ای زدند که پسرک بينوا گيج شد، نمی دانست که بايد کلاهش را در دستش نگه دارد، روی زمين ولش کند يا به سرش بگذارد. نشست و آن را روی زانويش گذاشت.
    دبير گفت: -بلند شويد، بگوييد ببينم اسمتان چيست.
    شاگرد تازه من و من کنان اسمی به زبان آورد که نامفهوم ماند.
    -دوباره بگوييد!
    باز من و من و هجاهايی که ميان جار و جنجال کلاس گم شد.
    دبير داد زد: -بلندتر! بلندتر!
    چنين بود که شاگرد تازه نهايت همتش را به کار گرفت، دهنش را بيش از اندازه باز کرد و با همه ی نفس، به حالتی که کسی را صدا می زنند، اين کلمه را به زبان آورد: شار بوواری.

  2. 7 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #42
    کاربر فعال انجمن ادبیات m_kh111's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    297

    پيش فرض برف سیاه/ میخائیل بولگاکف/ احمد پوری/ نشر افکار

    1. ماجرا چگونه آغاز شد؟

    روز 29 آوریل رگباری، غبار از تن مسکو شست. هوا دلپذیر بود و فرحبخش، و جان تازه ای در آدم می دمید. با لباس خاکستری نو و پالتو تر و تمیزم در خیابان های پایتخت به جستجوی نشانیِ نا آشنایی بر آمدم، دلیل این کار، نامۀ غیر منتظره ای بود که در جیب داشتم. متن نامه چنین بود:

    سرگئی لئونتیه ویچ عزیز.
    بسیار مشتاقم شما را ببینم و دربارۀ موضوعی کاملا محرمانه که شاید برای شما نیز جالب باشد، با شما گفتگو کنم. اگر وقت دارید، لطفا چهار شنبه ساعت چهار، به آکادمی درام وابسته به "تئاتر مستقل" بیایید.

    ارادتمند
    ز . ایلچین

    گوشۀ چپ بالای نامه نوشته بود:
    زاویر بوریسویچ ایلچین، کارگردان
    آکادمی درام تئاتر مستقل

  4. 7 کاربر از m_kh111 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #43
    کاربر فعال انجمن ادبیات dourtarin's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    528

    پيش فرض بلندی های بادگیر/امیلی برونته/نوشین ابراهیمی/نشر افق

    چهره ای در پنجره

    از وقتی در یورکشایر اقامت کرده ام، خواب های بد آزارم می دهند. در این خواب ها همیشه یک جا هستم...در اتاق خوابی ساده و کوچک در
    وودرینگ هایتز. آن سوی پنجره، دانه های برف چرخ می خورند و باد میان درخت ها زوزه می کشد. همان طور که به ناله ی باد گوش می دهم، صدا رفته رفته تغییر می کند و من باز همان صدای روح مانندی را می شنوم که بارها به وضوح می گوید:"بگذار داخل شوم، بگذار داخل شوم!"
    اما وقتی به طرف پنجره می دوم، کسی آن جا نیست و تنها صدای وزش باد روی خلنگ زار را می شنوم.
    وودرینگ هایتز، نام خانه ای است که ماجرای من از آن جا شروع شد. اغلب آرزو می کنم که کاش پایم را به آن جا نگذاشته بودم...

  6. 7 کاربر از dourtarin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #44
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض روی ماه خداوند را ببوس/مصطفی مستور/نشر مرکز

    روی ماه خداوند را ببوس

    چندشاخه گل ارکیده ی صورتی می خرم و آن ها را روی صندلی عقب ماشین می اندازم.می روم فرودگاه. ته افق ،خورشید روی آسفالت جاده ی کرج جان می کَنَد.نه سال پیش که مهرداد رفت امریکا من و او دوسالی بود که در رشته فلسفه ی دانشگاه تهران قبول شده بودیم.مهرداد انقدر با pen friendاش نامه نگاری کرد که پاک عاشق اش شد.درس اش را نصفه و نیمه رها کرد و رفت امریکا دنبالش.مدت ها بود که مهرداد را فراموش کرده بودم.حتی وقتی مادرش زنگ زد و گفت باید بروم فرودگاه استقبال اش، خیلی به مغزم فشار اوردم تا جزئیات چهره اش را به خاطر بیاورم.از اتوبان به سمت جاده ی فرودگاه می پیچم و بی خودی خاطرات مدرسه در ذهنم زنده می شود:میز چوبی که من و مهرداد پشت آن می نشستیم پر از شعرهایی بود که او با تیغه ی چاقوی عباس روی آن حک کرده بود.بیش تر ،شعرهای عاشقانه ی حافظ بود که هیچ وقت هم معشوق خارجی نداشتند.

  8. 10 کاربر از Atghia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #45
    کاربر فعال انجمن ادبیات dourtarin's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    528

    پيش فرض سه شنبه ها با موری/ میچ آلبوم/ ماندانا قهرمانلو/نشر قطره

    واحد درسی

    آخرین کلاس زندگی استاد قدیمی من یک روز در هفته در منزل او، در جوار پنجره اتاق مطالعه برگزار می شود، تا او قادر به دیدن گیاه گرمسیری کوچکی به نام هی بیس کِس(hibiscus) باشد، گیاهی که برگ های صورتی رنگش در حال ریزش طبیعی بودند. زمان کلاس روزهای سه شنبه بود، پس از صرف صبحانه؛ و موضوع کلاس، مفهوم زندگی [هستی شناسی]. آموزش از طریق [انتقال] تجربه صورت می گرفت.

    نمره ای در کار نبود، اما هر هفته باید امتحان شفاهی می دادی. می بایست به سوالات جواب می دادی. و می بایست سوالات شخصی خودت را مطرح می کردی. در ضمن می بایست گاه گاهی نیز اعمال جسمانی انجام می دادی، اعمالی نظیر بلند کردن سر استاد و قرار دادن آن در بهترین قسمت بالش، و یا قرار دادن عینک استاد روی قوز بینی او. بوسه خداحافظی افتخار دیگری بود که می توانستی نصیب خود کنی.

  10. 7 کاربر از dourtarin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #46
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض موش‌ها و آدم‌ها / جان استاین‌بک / مترجم: سروش حبیبی / نشر ماهی

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    موش‌ها و آدم‌ها
    جان استاین‌بک
    سروش حبیبی
    انتشارات ماهی




    رود سلینس1 در چند مایلی جنوب سلداد2 پای تپه می‌پیچد و جریانش کندی می‌گیرد. آبی سبز و عمیق. آبش گرم هم هست، زیرا پیش از آن‌که پای تپه به آبگیری باریک برسد مسافتی را برق‌زنان زیر آفتاب بر ریگ‌های زرد طی کرده است. یک ساحل آبگیر سربالاست، تپه‌ای زرینهرنگ، که خم پشته‌ی آن به جانب کوه سنگی بلند گبیلن3 سربرمی‌کشد، اما کناره‌ی دیگرش، در جانب دره، حاشیه‌ای پردرخت است، درخت‌های بید سبز و شاداب، که هر سال بهار خاشاک سیل آورد زمستانی به شاخه‌های زیرین آن‌ها بند می‌شود و نیز درختان افرا، که شاخه‌های سفید و پرخط و خال خوابیده‌شان بر سر آبگیر طاق می‌زنند. بر ساحل شنی آن، زیر درخت‌ها، برگ بستری ضخیم گسترده است و چنان پوک و سبک، که اگر مارمولکی روی آن حرکت کند برگ‌ها را به هر طرف می‌پاشد و خرگوش‌ها شب‌ها از انبوهه‌های اطراف بیرون می‌آیند و روی بستر شن می‌نشینند و آثار پای راکن‌ها و نیز جای پای پهن‌تر سگ‌های مزرعه‌ها و دامداری‌های اطراف و نشان شکاف سم دوشاخ گوزن‌ها، که شب برای خوردن آب می‌آیند، بر پهنه‌ی مرطوب آن می‌ماند.

    میان درختان بید و افرا کوره‌راهی هست، راهی کوبیده زیر پای نوجوانانی که غروب‌ها از جاده سرازیر می‌شوند تا کنار آب تفریح کنند. پای شاخه‌ی افقی افرای کهنی تلی خاکستر جمع شده، حاصل آتش‌های فراوانی که آن‌جا روشن بوده است و شاخه‌ی افقی افرا از نشستن آدم‌ها ساییده و صاف شده است.




    1l. Salinas
    2. Soledad ؛ اسم این شهر مثل اسم بیش‌تر شهرهای کالیفرنیا یادگار زمان ورود و تسلط اسپانیاییان است و معنی آن "تنهایی یا دورافتادگی" است.

    l3. Gabilan



    ........................
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    Last edited by Atghia; 31-05-2013 at 23:30. دليل: حاوی لینک فعال

  12. 5 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #47
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض

    در سالهایی که جوانتر و به نظر اسیب پذیر تر بودم پدرم پندی به من داد که انرا تا به امروز در ذهن خود مزه مزه میکنم
    وی گفت:"هروقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری یادت باشه که تو این دنیا همه مردم مزایای تو رو نداشتن"

    پدرم بیش از آن نگفت ولی من و او با وجود کم حرفی همیشه زبان یکدیگر را خوب میفهمیم,و من دریافتم مقصودش خیلی بیشتر از آن بود .
    در نتیجه من از اظهار عقیده درباره خوب و بد دیگران اغلب خودداری میکنم و این عادتی است که بسیاری از طبع های غریب را بروی من گشاده و بارها نیز مرا گرفتار پرگویان کرده......

    گتسبی بزرگ-اسکات فیتس جرالد
    سلام

    آقا ممنون برای گذاشتن پاراگراف(های) ابتدایی این کتاب

    اما پاراگراف(های) ابتدایی این کتاب قبلا نوشته شده و در پست دوم لیست کتاب‌ها هم مشخصه

    تنها در صورتی خوبه که یک کتاب دوباره پاراگراف(های) ابتداییش نوشته بشه که شخص دیگه‌ای ترجمه کرده باشه

    که البته شما ننوشتید مترجم کتاب کیه و فکر کنم کسی غیر از آقای امامی هم ترجمه نکرده باشه گتسبی بزرگ رو

    پس با عرض پوزش لطفا پست بالا و این پست در صورت صلاحدید پس از زمانی مشخص پاک بشن

    دوستای دیگه هم ابتدا به لیست نگاهی بیندازن تا کتابی کاملا مشابه نوشته نشه

    مرسی

  14. 3 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #48
    کاربر فعال انجمن تلویزیون و رادیو *IN*'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    New North Korea                     In The Name of Father
    پست ها
    4,250

    پيش فرض قصه عشق/اریک سگال/سودابه پرتوی

    راجع به دختر بیست و پنج ساله ایی که مرده است چه میتوان گفت؟میتوان گفت خوشگل بود و باهوش ، عاشق
    موزیک موزارت و باخ و همچنین بیتل ها عاشق منهم بود.یکبار وقتی که راجع به موسیقیدانهای مورد نظرش با
    من صحبت میکرد از او پرسیدم که از بین همه ما کدامیک را بیشتر دوست دارد گفت «به ترتیب الفبا»در
    آن موقع من لبخندی زدم ولی حالا با خودم فکر میکنم که آیا او مرا به ترتیب الفبای اسم کوچکم قرار داده بود که
    در قسمت های آخر قرار میگرفت و یا اینکه اسم دومم که تقریبا بعد از بیتل ها می اید. در هر صورت من در درجه
    اول نبودم و اینموضوع مرا خیلی ناراحت میکند چون دوست دارم همیشه در درجه اول قرار بگیرم.شاید این
    یک صفت فامیلیست؟تا شما چه فکر میکنید؟
      محتوای مخفی: یکم بیشتر 
    در اخر سال دانشگاه من عادت داشتم در کتابخانه ردکلیف درس بخوانم.دانشگاه من هاروارد در نزدیکی
    دانشگاه ردکلیف قرار داشت.آنجارابیشتر دوست داشتم نه به خاطر چشم چرانی بلکه بخاطر اینکه
    کتابخانه آنها آرامتر بود ، کسی مرا نمیشناخت و کتابها بیشتر در دست رس بودند.
    روز قبل از امتحان تاریخ من مطابق معمول هنوز هیچ یک از کتابها را مرور نکرده بودم.بکتابخانه ردکلیف رفتم.
    دو دختر پشت میز بودندیکی از آنها قد بلند و وورزشکار بود و دیگری ریزه و عینکی .من بسارغ
    دختر عینکی رفتم و پرسیدم:«شما کتاب «انحطاط قرون وسطا »را دارید؟»
    نگاهی به من کرد وگفت:«مگر شما خودتان کتابخانه ندارید؟»
    «ولی هاروارد اجازه دارد از کتابخانه رد کلیف استفاده کند.»
    «صحبت قوانین را نمیکنم ولی شما پنج ملیون کتاب دارید و ما هزارتا.»
    عجب دختر باهوشی به نظر می آید. یک بشر مافوق بشر های عادی.جواب خوبی هم به من داده بود.معمولا
    اینطور دختر های باهوش و گستاخ را فوری سره جایشان مینشاندمولی آنشب بخاطر امتحان وقتش را نداشتم.
    «گوش کن دختر ، من به این کتاب احتیاج دارم.»
    «آقای اشراف زاده ، بهتر است کمی موُدب تر باشید.»«چرا فکر میکنید من اشراف زاده هستم؟»
    «برای اینکه به نظر احمق و پولدار می آیی»«اشتباه میکنید.من باهوش ولی فقیر هستم.»
    «اوه؛نه آقای محترم. من باهوش وفقیر هستم. »
    با چشمانش به من خیره شده بود .چشمانش قهوه ایی بودند .خوب عیبی ندارد،شاید بنظر پولدار بیایم ولی نمیگذارم
    یک دختر دانشگاهی حتی اگر چشمهای قشنگ قهوه ایی داشته باشد به مرا احمق خطاب کند.
    پرسیدم : «با هوشی شما در چیست ؟»
    جواب داد :«اینکه اگر مرا به بیرون دعوت کنید قبول نخواهم کرد .»
    «گوش کن ،من هیچ وقت از تو چنین دعوتی نمیکردم.»
    «و این بهترین دلیل این است که احمق هستی.»...
    Last edited by *IN*; 20-06-2013 at 09:48.

  16. 5 کاربر از *IN* بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #49
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض آبلوموف / ایوان گنچاروف | مترجم: سروش حبیبی / انتشارات: فرهنگ معاصر




    آبلوموف

    ایوان گنچاروف

    ترجمه‌ی جدید از روسی
    سروش حبیبی

    ویراستار
    ایران زندیه

    فرهنگ معاصر
    896 صفحه

    ایلیا ایلیچ آبلوموف، یک روز صبح در آپارتمان خود واقع در یکی از عمارت‌های بزرگ خیابان گاراخووایا*، که شمار ساکنان آن از جمعیت یک شهر مرکز ناحیه چیزی کم نداشت روی تخت در بستر خود آرمیده بود.

    مردی بود سی و دو ساله و میان‌بالا، که چشمان خاکستری تیره و صورت ظاهر مطبوعی داشت، اما هیچ اثری از اندیشه‌ای مشخص و تمرکز حواس در سیمایش پیدا نبود. اندیشه همچون پرنده‌ای آزاد در چهره‌اش پرواز می‌کرد، در چشمانش پرپر می‌زد و بر لب‌های نیم‌بازمانده‌اش می‌نشست و میان چین‌های پیشانی‌اش پنهان می‌شد و سپس پاک از میان می‌رفت و آن وقت چهره‌اش از پرتو یکدست بی‌خیالی روشن می‌شد و بی‌خیالی از صورتش به اطوار اندامش و حتی به چین‌های لباسش سرایت می‌کرد.

    گاهی گفتی ماندگی یا ملال، نگاهش را تیره می‌ساخت، اما خستگی و ملال، هیچ‌یک نمی‌توانستند ولو به‌قدر لحظه‌ای نرمی را که، حالت حاکم و بنیادین نه فقط چهره، بلکه تمام روحش بود از سیمایش دور سازند و روحش آشکارا و به روشنی در چشم‌ها و لبخند و در هر یک از حرکات سر و دست او برق می‌زد. ناظری ظاهربین و کوردل با نگاهی گذرا بر او می‌گفت: "باید مردک ساده‌لوح خوش‌قلبی باشد!" اما صاحبدلی که نظری نافذتر و دلی پرمهرتر می‌داشت پس از آن‌که مدتی در چهره‌ی او نگاه می‌کرد، خود در افکاری شیرین فرو می‌رفت و چیزی نمی‌گفت و دور می‌شد.


    *. Gorokhovaya : یکی از خیابان‌های بزرگ مرکز پترزبورگ. -م

  18. 7 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #50
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض شطرنج در برابر آینه / ماسیمو بونتمپلی / مترجم: ماندانا قهرمانلو / انتشارات: افراز


    شطرنج در برابر آینه
    ماسیمو بونتمپلی

    مترجم: ماندانا قهرمانلو
    انتشارات: افراز
    100 صفحه


    هرگز موفق نشدم شطرنج یاد بگیرم.

    به اعتقاد شطرنج‌بازان علاقه‌مند و حرفه‌ای، این امر کمبودی بزرگ است. به‌زعم آن‌ها کسی که شطرنج بلد نیست، منطق و تفکر ندارد؛ کسی که منطق و تفکر ندارد، نمی‌تواند از پس مشکلات زندگی‌اش برآید؛ کسی که از پس خودش برنیاید، آدم بدردنخوری است و محکوم به بدبختی، و غیره و غیره و غیره.

    اما یکی از شطرنج‌بازان حرفه‌ای و علاقه‌مند را می‌شناسم که اتفاقا خیلی هم مرا دوست دارد؛ و به همین خاطر نمی‌تواند رضایت بدهد که من شطرنج بلد نباشم. و در تلاش است که شطرنج را به من بیاموزد. و از آن‌ جایی که من این بازی را یاد نمی‌گیرم، دلش می‌گیرد و غصه‌دار می‌شود و می‌گوید:
    "هیچ‌وقت نتوانستم بفهمم تو که این قدر انسان عمیق و متفکر و منطقی و باهوشی هستی، از پس خودت هم برمی‌آیی، و بدردنخور هم نیستی، چرا شطرنج یاد نمی‌گیری، انگار مهره‌های شطرنج دارند بهت پیشنهاد می‌دهند!"


    جوابش را نمی‌دهم، اما می‌دانم بدون اینکه خودش متوجه شده باشد، کاملا درست گفته: مهره‌های شطرنج به من پیشنهاد می‌دهند.

    چون یک بار (و این لحظه، لحظه‌ی نقل داستانم است) یک بار، فقط و فقط یک بار، در کل زندگی‌ام ملاقاتی طولانی و پیچیده با مهره‌های شطرنج داشتم، آن هم بدون این‌که بازی کنم. اما شاهد بازی‌شان بودم. زمانی که هشت سال داشتم.

  20. 5 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •