تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 8 اولاول 12345678 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 79

نام تاپيک: »» پاراگراف اول از کتاب ... ««

  1. #31
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض دسته ی دلقک ها/ لويی فردينان سلين/ مهدی سحابی/ مرکز

    گرومب گرمب! بادابوم... ويرانی عظيم!... سرتاسر خيابان کناره ی رودخانه می شود خرابه!... همه ی شهر اورلئان زيرورو می شود و توی گران گافه صدای رعد... يک ميز کوچک پر می زند و هوا را می شکافد!... پرنده ی مرمری!... می چرخد و می زند و پنجره ی روبرو را هزار تکه ی ريزريز می کند!... همه ی اساسه کله پا می شود و از در و پنجره ها می زند بيرون و مثل باران آتش پخش می شود! پل محکم استوار، دروازه طاقی، تلوتلو می خورد و با يک حرکت می افتد روی شن های رودخانه! گل و لای رودخانه می پاشد همه طرف!... غرق و مالامال لجن می شود توده ی جمعيتی که نعره می کشد و خفه می شود و از ديواره ی پل سرریز می کند!... وانفسايی ست...
    قارقارک مان بزخو می کند، می لرزد، کجکی توی سربالايی وسط سه تا کاميون گير افتاده، سروته می شود، می افتد به سکسکه، جان می دهد خلاص! آسياب خسته مرده! از "کلمب" هی به امان هشدار می داد که ديگر رمقی براش نمانده! صد دفعه حمله ی آسمی... ماشين ست که ساخته شده برای کارهای کوچک و ظريف... نه تاخت و تاز و چنگ و گريز!... همه ی جمعيت پشت سرمان شاکی اند از اين که چرا جلو نمی رويم... غر می زنند که آشغاليم، داريم همه را به کشتن می دهيم!... اين هم حرفی ست!... دويست و هجده هزار کاميون، تانک و گاری دستی که وحشت همه شان را توی هم پيچانده و مالانده و هل کرده از سر و کول هم می روند بالا و کله ملق می زنند که هر کدام جلوتر از بقيه رد بشوند... پل که خراب شده می روند توی هم و گير می کنند و همديگر را می درند و له می کنند... فقط يک دوچرخه از توی اين آشوب می زند بيرون که آن هم فرمانش کنده شده...
    وانفسای وحشتناکی ست!... همه ی دنيا زير و رو!...
    "د برويد جلو جنازه های متعفن! چرا مثل سنده وارفته يد و تکان نمی خوريد!"
    همه چيز را که نمی شود گفت! هر کاری هم که نمی شود به اين راحتی کرد! خيلی ش مانده! جاخالی!
    ستوان فرمانده ی مهندسی انفجار را آماده می کند! باز يک سر و صدای وحشتناک ديگر! فتيله را می زند سر ماس ماسک!... جن است... اما يکدفعه دستگاهش جرقه ای می زند و پت پت توی دستش خاموش می شود!... همه ی ملت می ريزند سرش، تا می خورد می زنندش، می گيرند و بلندش می کنند و با جست و خيز های ديوانه وا می برندش. ستون راه می افتد، همه ی موتورها می غرند و ترق و توروق می کنند و هياهويی به پا می شود که گوش را کرد می کند!... جمعيت چه فحش هايی هم به هم می دهند عنيف!... چه کفری می گويند!..."

  2. 5 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #32
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض شطرنج‌باز / برتینا هنریش / مترجم سمانه حنیفی / انتشارات افراز


    شطرنج‌باز
    برتینا هنریش
    مترجم: سمانه حنیفی
    انتشارات افراز
    136 صفحه



    آغز فصل بهار بود. النی1 مثل روزهای دیکر از تپه‌های کوچکی بالا می‌رفت که هتل دیونیزو2 را از مرکز شهر جدا کرده بود. خورشید تازه طلوع کرده بود این تپه زمین بایر، ترک خورده و پر از شن و ماسه‌ای بود که دید منحصربه‌فردی به مدیترانه و بندر آپولون3 داشت. این عتیقه‌ی به‌جامانده که به نوبه‌ی خودش بسیار باعظمت می‌نمود، سرزمین بی‌پایانی بود. بندر بسیار بزرگ آن هم که در جزیره‌ی کوچک ناکسوس4 قرار داشت، مثل پهنه‌ای روی دریا و آسمان گشوده شده بود. ازآن‌جاکه هیچ خانه یا ساختمانی در این بندر نبود، هنگام غروب آفتاب منظره‌ی بسیار دیدنی‌ای را به وجود می‌آورد که گردشگران آن را ستایش می‌کردند. آپولون به‌خاطر ظاهر خاکی‌اش خیلی رمزآلود بود و بی‌تردید برای همین، هیچ‌کس جز چند نفر که آشنا به اسرار او بودند، به آن‌جا نمی‌رفتند. النی هم تماشاچی این مناظر دیدنی بود، اما دقتی به آن‌ها نداشت. کل زندگی‌اش با این تئاتر مجانی آهنگین شده بود، اما تماشاچی‌های جریان تمام‌نشدنی امواج دریا که از دور می‌امدند و به دور می‌رفتند، افراد متفاوتی بودند. صبح آن روز تپه به‌طور عجیبی ساکت بود. در طول شب قبل باد به‌شدت می‌وزید، طوری که صدای سگ‌های پاسبان را که از شهر شنیده می‌شد در خود گم کرده بود. النی فقط صدای سنگ‌ریزه‌هایی را می‌شنید که زیر پایش به همدیگر می‌خوردند و البته صدای نفس زدن سگ ولگردی را که این‌سو و آن‌سو به امید یافتن صبحانه‌ای برای خودش بو می‌کشید. آن سگ عصبانی بود چون غذایی از اطراف جمع کرده بود، بسیار ناچیز و کم بود. این موضوع باعث خنده‌ی النی شد. با خود تصمیم گرفت یک تکه‌نان از غذاهای به‌جامانده از هتل را با خود برای او بیاورد.


    l1- Eleni
    l2- Dionysos
    l3- Apollon
    l4- Naxos
    Last edited by Ahmad; 14-01-2013 at 14:54. دليل: کیفیت بهتر تصویر جلد کتاب

  4. 6 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #33
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض معرکه/ لويی فردينان سلين/ سميه نوروزی/ چشمه

    پس مونده ی سربازای کشيک رو داده بودن دست سرجوخه لوموهو که پشتشو کرده بود به آباژور و آرنجشو گذاشته بود رو ميز. خرخرش رفته بود هوا. از دور سيبيلای کوتاشو می ديدم که نور چراغ برق شون انداخته بود. سنگينی کلاه، سرشو هل می داد پايين... بازم از خواب پريد... نبايد چرتش می گرفت... ساعت تازه زنگ زده بود...
    از کی جلو نرده منتظر بودم. نور افتاده بود روی يکی از ميله های چدنی کت و کلفت و برق می زد، يه رديف نيزه رو فرو کرده بودن تو زمين، عين داربست انگور، تو اون سياهی شب، بدجور ترسناک بود.
    نقشه ی راهو گرفته بودم دستم... ساعت، پايين ورقه نوشته شده بود. کشيک اتاقک نگهبانی، درو با قنداق تفنگ هل داد. انگار از قبل بهشون گفته بود: -سرجوخه! داوطلب همينه!
    -به اون احمق بگين بياد تو!
    بيست نفری می شدن که حسابی تو کاهای اسطبل غلت خورده بودن. خودشونو می تکوندن. زير لب غر می زدن. مامور کشيک که انگار گردنش تو يقه ی بارونی ش فرو رفته بود، تازه اون موقع به زور و زحمت پيداش شد... با شنل زنونه ی نامرتبش شده بود مثل آرتيشوی بارون خورده... وسط سنگ فرشای پر از جنازه... عينهو زنی که لباس پف دار تنش کرده. خوب که نگاه کردم ديدم سنگ فرشا زيادترن تا آدما... می شد بين اونا راه رفت...
    رفتيم تو پناهگاه، بوی گندش آدمو از حال می برد، طوری می رفت تا ته سوراخ دماغ آدم که می خواستی بالا بياری... اون قدر تند و زننده بود که حس می کردی همه ی دوروبرت بو می ده... بوی گوشت و شاش و توتون و باد معده با شدت تموم می زد تو صورتت، يا قهوه ی سياهی که چندبار سرد شده و مزه ی تاپاله می ده، يا يه چيزی تو مايه های موش مرده ای که دورشو کثافت گرفته... انگار پا گذاشتن رو خرخره ت تا نفس آخرتم بگيرن. تو اين هير و وير يکی که زير نور لامپ چمباتمه زده بود، نذاشت زيادی تو فکر و خيال بمونم:
    -اوهوی، خره، می خوای کفشامو بهت بدم بتونی جم بخوری؟... اسمتو بگو بينم، مال کجايی... تنها که نمی خوای ثبت نام کنی؟ می خوای يه نشمه برات رديف کنم...
    می خواستم برم نزديک ميز ولی پاهای اون همه آدم سر رام بود... همه ی اون پوتينای مهميزدار... دود گرفته... همه ی اونايی که تو کاه غلت خورده بودن. شده بودن مثل بقچه های گره زده و تو اون چرت الکی، خرخرشون رفته بود هوا... تو رختای کهنه شون وول می خوردن، از بالا که نگاه می کردی، انگار کلی خاکريز توهم توهم درست کردن. با قدمای بلند از تو بقچه ها رد شدم. سر جوخه حسابی خجالتم داد:
    -بيا اين جا بی دست و پا! عين پيرزنا می مونه! آدم به اين احمقی نديده بودم! کثافت! بوبرشو آوردن برامون! بجمب!

  6. 5 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #34
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض قصه های سرزمين اشباح-سيرک عجايب/ دارن شان/ سوده کريمی/ قدیانی

    من هميشه از عنکبوت ها خوش می آمد و وقتی بچه بودم، آنها را جمع می کردم. من ساعت ها زيادی را صرف کند و کاو در آلونک قديمی ته باغمان می کردم و با زل زدن به تار عنکبوت ها، در کمين يکی از اين غارتگران هشت پا می نشستم. وقتی يکی از آن عنکبوت ها را پيدا می کردم، آن را به خانه می آوردم و توی رختخوابم ولش می کردم.
    مادرم از دست من ديوانه می شد!
    معمولا عنکبوت ها فقط يکی دو روز بيرون می آيند و ديگر پيدايشان نمی شود. ولی بعضی وقت ها آنها کمی بيشتر بيرون می مانند يک بار يکی از آنها بالای تخت من يک تار درست کرد و يک ماه رويش نشست و نگهبانی داد. آن روز ها، هر بار که می رفتم بخوابم، با خودم فکر می کردم که شايد عنکبوت پايين بيايد، توی دهانم برود، سر بخورد و از گلويم رد بشود و در شکمم يک عالم تخم بگذارد بعد هم بچه عنکبوت ها از تخم بيرون بيايند و مرا زنده زنده و از درون بخورند. وقتی بچه بودم، خيلی خوشم می آمد که از چيزی بترسم.
    وقتی نه ساله شدم، مامان و بابا يک رتيل کوچک به من دادند. آن رتيل خيلی بزرگ نبود، سمی هم نبود ولی بزرگ ترين هديه ای بود که تا آن موقع گرفته بودم. هر روز صبح با آن رتيل بازی می کردم و هر چيزی که به آن می دادم، می خورد: مگس، سوسک و کرم های کوچک. آن رتيل همه چيز را خرد و خمير می کرد و می خورد.
    اما يک روز من يک کار مسخره کردم. در يک کاريکاتور ديده بودم که يک حشره توی جاروبرقی رفته بود، ولی جلوی کيسه ی آن گير کرده و چيزيش نشده بود. آن حشره، پر از گرد و خاک و کثيف و بسيار عصبانی از جاروبرقی بيرون آمده بود. اين برايم خيلی جالب بود آن قدر جالب که هوس کردم خود آن را امتهان کنم. پس همين کار را با آن رتيل بيچاره کردم. خوب، معلوم است که همه چيز مثل آن کاريکاتور پيش نرفت. رتيل من به محض اينکه به درون جاروبرقی رسيد، تکه تکه شد. من خيلی گريه کردم. ولی برای گريه کردن دير بود. همبازی عزيزم به خاطر اشتباه من مرده بود و ديگر از دست من کاری برنمی آمد.
    مامان و بابا وقتی فهميدند که من چه کار کرده ام، کلی داد و بيداد راه انداختند. آخر، آن رتيل خيلی قيمت داشت. آنها گفتند که به خاطر اين بی مسوليتی احمقانه، ديگر اجازه ندارم حتی يکی از عنکبوت های باغمان را هم نگه دارم.
    من قصه ام را با اين ماجرا شروع کردم تا بدانيد که آن روز ها چه قدر عنکبوت ها را دوست داشتم و چرا برای به دست آوردنشان خودم را به آب و آتش می زدم.
    قصه من در واقع، شرح يک کابوس است يک کابوس دنباله دار!

  8. 6 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #35
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض دفاع لوژين/ ولاديمير ناباکوف/ رضا رضايی/ کارنامه

    چيزی که بيش تر متحيرش کرد اين بود که از دوشنبه به بعد لوژين می شد. پدرش -لوژين بزرگ، لوژين پا به سن گذاشته، که چند کتاب نوشته بود- با لبخند از اتاق پسرش خارج شد. در حالی که دست هايش را به هم می ماليد (که به روال هر شب آن ها را با کرم چرب کرده بود)، و با دمپايی های جير، با آن طرز خاص راه رفتنش در شب، نرم و آهسته به اتاق خواب خودش برگشت. همسرش در بستر نيم خيز شد و پرسيد: "خب، چه شد؟" لباس خانگی خاکستری رنگش را در آورد و جواب داد: "تمام شد. سخت نگرفت. اوف... راحت شدم." همسرش گفت: "چه خوب..." و رونداز ابريشمی را آهسته روی خودش کشيد. "خدا را شکر، خدا را شکر..."
    واقعا هم راحت شدند. تمام تابستان -تابستان ييلاقی زودگذری که از سه نوع بو تشکيل می شد: ياس بنفش، يونجه ی تازه چيده و برگ های خشک- مدام جر و بحث کرده بودند که موضوع را چه وقت و چه طور به او بگويند، و آن قدر اين کار را عقب انداخته بودند که بالاخره به پايان ماه اوت رسيده بودند. دور و برش پرسه می زدند و حلقه ی محاصره مدام تنگ تر می کردند، اما همين که سرش را بلند می کرد پدر وانمود می کرد که دارد صفحه ی فشارسنج را که عقربه اش هميشه روی درجه ی طوفان می ايستاد دستکاری می کند، و مادر به اعماق خانه فرار می کرد و تمام درها را باز می گذاشت و يادش می رفت که دسته ی بلند و انبوه گل های استکانی آبی رنگ را روی درپوش پيانو گذاشته است. معلمه ی چاق فرانسوی که با صدای بلند کنت مونت کريستو برايش می خواند (و گاهی مکث می کرد تا با احساس عميقی بگويد "طفلک دانته ی بی نوا!") به پدر و مادر پيشنهاد کرده بود که خودش شاخ گاو را بشکند، هرچند که اين گاو او را تا سرحد مرگ می ترساند. "طفلک دانته ی بی نوا" هيچ نوع همدردی در پسرک بر نمی انگيخت و پسرک با شنيدن آه و ناله ی معلمانه ی او، فقط نگاهش را برمی گرداند که پاک کن را روی کاغذ رسم می ساييد، چون سعی داشت بالاتنه ی چاق او را هر چه ترسناک تر نقاشی کند.
    سال ها باد، در يک دوره ی نامنتظره ی هوشياری و جذبه، با رضايت نشئه آميزی اين ساعت های کتاب خواندن روی ايوان را که پر از زمزمه های باغ بود به ياد آورد. اين خاطره ی سرشار بود از آفتاب و طمع شيرين و جوهرمانند شيرين بيان که تکه هايش را معلمه با قلم تراش می بريد و او را وا می داشت زير زبانش بگذارد. يک بار روی آن صندلی حصيری که با ترق تروق خشکش کپل های چاق معلمه را تحمل می کرد پونز های کوچکی گذاشته بود، که در تجديد خاطره مترادف بود با آفتاب و صداهای باغ و پشه ای که به زانوی استخوانی اش چسبيده بود و با لذت شکم گرسنه اش را پر می کرد. او هم مثل هر پسر ده ساله ای زانوهای خود را خيلی خوب و دقيق می شناخت- يک بر آمدگی که می خاريد و آن قدر خارانده شده بود که خون آمده بود، رگه های سفيد جای ناخن روی پوست آفتاب خورده، و همه ی آن خراش هايی که به منزله ی امضای دانه های شن، سنگ ها و شاخه های تيز بودند. پشه بلند شد و قبل از فرود آمدن دستش فرار کرد. معلمه به او گفت که وول نخورد. در اوج تمرکز، دندان های ناموزونش را نمايان کد (که يک دندان پزشک در سنت پترزبورگ آن ها را با سيم پلاتينی بسته بود)، سرش را با آن طره ی مجعدش پايين آورد و نقطه ی گزيده شده را با هر پنج انگشت خاراند و ساييد- و معلمه آهسته آهسته، با ترس فزاينده، دتش را به طرف دفتر گشوده ی رسم و آن کاريکاتور باورنکردنی دراز کرد.


  10. 5 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #36
    کاربر فعال انجمن ادبیات dourtarin's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    528

    پيش فرض لایم لایت/ چارلی چاپلین/ مترجم رضا سید حسینی/ شرکت سهامی کتاب های جیبی

    نوازندگان ارگ

    هنگامی که چراغهای صحنه خاموش می شود، برای کمدی باز پیر غربت سردی آغاز می گردد. دور از صحنه، این ساحل آفتابی که امواج آفرین ها دریا وار بسویش می آید، دور از این بهشت، دیگر هیچ چیز نمی تواند او را گرم کند، مگر سوزش تند عرق جبین.

    "کالوه رو" از میخانه لای بیرون می آمد. در این عصر زیبای تابستان، لندن، با رنگهای سیاه و سرخش، به باسمه کهنه جالبی شباهت داشت. در هر گوشه ای از کوچه، نوازندگان ارگ آهنگهای درد آلودشانرا تکرار می کردند. گاهگاه ویولن یا فلوتی آنها را همراهی می کرد.

    بچه ها و ولگردان دور این ارکستر کوچک وارفته گرد آمده بودند. کالوه رو فکر کرد: " حتی اینها هم شنوندگانی دارند. اینها هم کار دارند و عملا برای رهگذرانی که توفق کرده اند تا آهنگهایشان را بشنوند کار می کنند. و وقتی که بیچاره ها کلاه چرکین شانرا پیش بیاورند، سکه های پول به کلاه می ریزد و مزدشانرا می گیرند. تنها منم که کاری ندارم. راستی اگر ویولنم را بر می داشتم و در کوچه ها می نواختم و آواز می خواندم آیا منهم می توانستم شنوندگانی پیدا کنم؟ اصل اینست که انسان بتواند با هنر خود مردم را جلب کند. چه در تاترهای "تیوولی" و "امپایر" و چه در کنار کوچه، هر دو یکی است. در هر وجود شنونده و تماشاگر مطرح است."

  12. 6 کاربر از dourtarin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #37
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض مرد سوم/ گراهام گرين/ محسن آزرم/ چشمه

    آدم از فردای خودش هم خبر ندارد. بار اولی که رولو مارتينز را ديدم، در پرونده ی پليس امنيتی نوشتم "در شرايط عادی ديوانه ای خنده روست. نوشيدنی اش را تا آخرين قطره سر می کشد و هيچ بعيد نيست گردوخاکی هم بلند کند. همين که زنی رد شود، بالا را سياحت می کند و بعد نظر می دهد. ولی، به نظرم، دوست دارد ديگران کاری به کارش نداشته باشند. ظاهرا هيچ وقت واقعا بزرگ نشده و شايد برای همين لايم را اين طور ستايش می کند." نوشته بودم در شرايط عادی چون اولين ملاقات مان در خاک سپاری هری لايم بود. فوريه بود و قبرکن ها چاره ای نداشتند غير اين که زمين يخ بسته ی قبرستان مرکزی وين را با مته ی برقی بشکافند. طبيعت هم، انگار، سعی می کرد لايم را نپذيرد ولی، بالاخره، دفنش کرديم و خاکی را که از سرما مثل آجر سفت و سخت شده بود، رويش ريختيم. لايم که در قبر خوابيد، رولو مارتينز به سرعت راه افتاد انگار آن پاهای دراز و لق لقوش آماده ی دويدن بودند، بعد هم که اشک های يک پسر بچه روی صورت سی و پنج ساله اش لغزيد. رولو مارتينز به رفاقت اعتقاد داشت و برای همين چيزی که باد ها اتفاق افتاد، به نظرش، ضربه ی هولناکی بود شايد همان جور که ممکن بود به چشم من و شما هم ضربه ی هولناکی باشد (برای شما چون می توانستيد تصورش کنيد و برای من چون مدت های مديد برای اين اتفاق توجيه منطقی غلطی در ذهن داشتم). شايد اگر مارتينز حقيقت ماجرا را بهم گفته بود، آن وقت جلو دردسرهای زيادی را می گرفت.
    اگر قرار است اين داستان عجيب و کم و بيش غمناک را بخوانيد، بايد خبر داشته باشيد که کجا اتفاق افتاده: شهر ويران و غم زده ی وين تقسيم شده بود به منطقه ی نفوذ چهار قدرت شوروی، بريتانيا، آمريکا و فرانسه. چند منطقه که با تابلوهای هشداردهنده از هم جدا می شدند (ساختمان های عمومی و مجسمه های غول پيکر هم آن جا بودند). اختيار مرکز شهر هم دست هر چهار قدرت بود. چهار قدرت، ماهی يک بار، به نوبت، اختيار اين ميدان را، که روزگاری طراوت و تازگی ازش می باريد، دست می گرفتند. شب اگر آدمی اين قدر احمق می بود که هوس کند شيلينگ های اتريشی اش را خرج يللی تللی کند، با جفت چشم های خودش می ديد که اين قدرت های بين المللی چه جوری انجام وظیفه می کنند: چهار تا دژبان (هر ضلع قدرت يکی) به زبان دشمن مشترک شان چند کلمه ای بلغور می کردند اگر اصلا دهن شان می جنبيد! چيز زيادی راجع به وين بين دو جنگ نمی دانستم و سن و سالم هم که قد نمی داد وين قديم را با موسيقی اشتراوس و آن جذابيت های پرزرق و برقش به ياد بياورم. وين، به چشم من، شهری خرابه و حقير می رسيد که در آن فوريه خيابان هاش به رودخانه هايی پر از برف و يخ بدل شده بود. رودخانه ی گل آلود و راکد دانوب هم آن ور منطقه ی شوروی بود جايی که پراتر خراب و متروک پر شده بود از علف های هرز. چرخ فل بزرگ بالای پايه هاش، به آهستگی، می چرخيد و بيشتر به ستون های خرابه شبيه بود. محوطه پر بود از آهن زنگ زده ی تانک های له شده ای که کسی کاری به کارشان نداشت و هر جا که برف سبک تر باريده بود، نوک يخ زده ی علف ها را هم می شد ديد. قوه ی تخيلم آن قدر قوی نيست که شهر را آن جور که بود تصور کنم اين است که هتل زاخر، به نظرم، فقط اقامت گاه موقت افسران انگليسی است و کرتنر اشتراسه را هم فقط به چشم مرکز خريدی مدرن می بينم. تازه تا جايی که چشم کار می کند، بيشتر جاهای اين خيابان و طبقه ی اول ساختمان ها را مرمت کرده اند. سرباز شوروی با کلاه پوستی و تفنگی روی شانه اش از خيابان رد می شود، چند نفر هم جمع شده اند دوروبر دفتر اطلاعات آمريکا و چند مرد بارانی پوش هم نشسته اند پشت پنجره های الد وی ينا و قهوه ی نامرغوب می خورند. اين، تقريبا، همان وينی است که هفتم فروريه ی سال پيش رولو مارتينز واردش شد. طبق پرونده هام و چيز هايی که خود مارتينز برام تعريف کرده همه چيز را تا جايی که می شده، دقیق بازسازی کرده ام. تا جايی هم که می شده دقت کرده ام. سعی ام اين بوده که حتا يک خط اين گفت و گوها را از خودم در نياورم هر چند نمی توانم تضمينی بدهم که حافظه ی مارتينز درست و حسابی کار می کند. شايد اگر دختره را از اين داستان کنار بگذاريد، داستانی بی خود از آب در بيايد و اگر ماجرای بی ربط سخنرانی در شورای فرهنگی بريتانيا نباشد، داستانی غم انگيز و خشک به نظر برسد.

  14. 6 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #38
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض دریا / جان بنویل / اسدا... امرایی / نشر افق

    این کتاب رو بار‌ها و بار‌ها شروع به خواندش کردم
    اما هر بار که صفحه‌ی اول اون رو می‌خوندم و به پاراگراف تک خطی دوم می‌رسیدم، دیگه نمی‌تونستم ادامه بدم
    چقــــدر زیبا و با شکوه صفحه‌ی اول (در کتاب ص شش) این داستان آغاز می‌شه
    پیشنهاد می‌کنم متن رو آهسته بخوانید و تک تک صحنه‌هایی را که نویسنده بر روی کاغذ آورده را تجسم کرده
    و آن‌گاه به جمله‌ی آخر برسید
    باید کتاب رو از صفحه‌ی دومش (یا همون ص هفت) آغاز کنم. اما مگر می‌شود




    دریا
    جان بنویل
    اسدا... امرایی
    انتشارات افق

    212 صفحه


    خدایان با هم وداع کردند؛ روزی که جزر و مد غریب به‌پا شد، تمام صبح زیر آسمان شیری رنگ آب خلیج بالا آمده بود و بالا آمده بود و در ارتفاعی که هیچ‌کس پیش‌تر نشنیده بود، بند می‌شد. امواج کوچک بر شن‌های داغی می‌لغزید که سال‌های سال رطوبتی به خود ندیده بود جز نم بارانی گاه و بی‌گاه. کشتی باری زنگار بسته‌ای در آن‌سوی خلیج سال‌ها به گل نشسته بود و کسی به یاد نمی‌آورد که تکانی خورده باشد و حالا همه فکر می‌کردند با این امواج لابد دوباره به راه می‌افتد. بعد از آن روز دیگر شنا نکردم. مرغان دریایی می‌نالیدند و قیه می‌کشیدند و بی‌خیال شیرجه می‌رفتند. منظره‌ی آن دریای وسیع که مثل تاولی ورم می‌کرد، با رنگ کبودِ سربی برق خیره‌کننده‌ای داشت. آن روز پرنده‌ها سفیدیِ غریبی داشتند. موج‌ها کف زرد گل‌آلودی به‌جای می‌گذاشتند که در طول خط ساحل کش می‌آمد. در افق هیچ کشتی‌ای به چشم نمی‌خورد. دیگر شنا نمی‌کردم. نه، شنا بی‌شنا.
    یکی تازه از روی قبرم رد شده است. یکی.
    Last edited by Ahmad; 07-02-2013 at 00:17. دليل: نوشتن عنوان + تصحیح

  16. 10 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #39
    داره خودمونی میشه greywarden90's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2013
    پست ها
    67

    پيش فرض گرداب/صادق هدایت

    همایون با خودش زیر لب می گفت:
    ((ایا راست است؟..ایا ممکن است؟ ان قدر جوان، انجا در شاه عبدالعظیم ما بین هزاران مرده ی دیگر، میان خاک سرد نم ناک خوابیده...کفن به تنش چسبیده! دیگر نه اول بهار را می بیند و نه اخر پائیز را و نه روزهای خفه ی غمگین مانند امروز را...ایا روشنائی چشم او و اهنگ صدایش به کلی خاموش شد!...او که ان قدر خندان بود و حرف های بامزه می زد...))

    اغاز داستان گرداب نوشته صادق هدایت

  18. 3 کاربر از greywarden90 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #40
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض نان آن سال ها/ هاينريش بل/ محمد ظروفی/ جامی

    روزی که هدويگ آمد، دوشنبه بود و در اين صبح دوشنبه، پيش از آنکه زن صاحبخانه ام نامه ی پدر را زير در رد کند، ترجيح می دادم لحاف را روی صورتم بکشم، يعنی درست همان کاری که غالبا در گذشته -هنگامی که هنوز در کوی کار آموزان بودم می کردم. اما توی راهرو صاحبخانه ام صدا زد: "برايتان نامه آمده، از منزل!" و هنگامی که نامه را از زير در رد کرد- نامه ای که به سفيدی برف بود و در سايه ی خاکستری رنگی که هنوز در اتاقم وجود داشت غلتيد، وحشتزده از رختخواب پريدم زيرا به جای مهر گرد اداره ی پست مهر بيضی شکل پست راه آهن را ديدم.
    پدر که از تلگرام نفرت داشت، طی آن هفت سالی که من تنها در اين شهر زندگی می کنم، تنها دوبار چنين نامه هايی با مهرپست راه آهن فرستاده بود: نامه ی اولی حاکی از مرگ مادر بود و نامه ی دومی از تصادف پدر، که هردو پايش شکسته بود، خبر می داد... و اين سومی نامه بود. بيدرنگ بازش کردم و پس از خواند خيالم راحت شد. پدر نوشته بود: "فراموش نکن، هدويگ دختر مولر که تو برايش اتاقی تهيه کردی، امروز با ترن 11 و 45 دقيقه وارد آن شهر می شود. لطفی کن، او را از ايستگاه راه آهن بياور و يادت باشد که چند شاخه ی گل برايش بخری و نسبت به او مهربان باشی. سعی کن تصورش را بکنی که اين چنين دختری چه حالی خواهد داشت: اين نخستين بار است که او تنها به شهر می آيد و خيابان و محله ای را که بايد در آن زندگی کند نمی شناسد. همه چيز برای او بيگانه است و ايستگاه راه آهن با آن شلوغی هنگام ظهرش او را به وحشت می اندازد. به خاطر داشته باش: او بيست سال دارد و برای آن که معلم شود به شهر می آيد. حيف که تو ديگر نمی توانی مرتب روز های يکشنبه به ديدن من بيايی -حيف- از صميمی قلب- پدر."
    بعدها غالبا در اين باره فکر می کردم که اگر هدويگ را از ايستگاه راه آهن نمی آوردم، چه می شد: من وارد زندگی ديگری می شدم، همچنانکه آدم اشتباهی سوار قطار ديگری شود، زندگی که در آن وقتها -بيش از آنکه هدويگ را بشناسم- کاملا خوب و قابل قبول می نمود، يا لاقل وقتی که در اين باره با خود می انديشيدم، چنين می پنداشتم. اما زندگی که مانند قطار آن طرف سکو، پيش چشمم قرار داشت -قطاری که نزديک بود سوارش شوم- آن زندگی را اکنون در روياهايم می بينم. می دانم که آنچه در آنوقتها به نظرم خوب و قابل قبول می نمود، تبديل به جهنمی شده است: خودرا می بينم که در آن زندگی پرسه می زنم، می بينم که دارم لبخند می زنم، حرف زدن خودم را می شنوم، همان طور که ممکن است آدمی لبخند و حرف زدن برادر دوقلويی را که هرگز وجود نداشته است، ببيند و بشنود- برادر دوقلويی که پيش از نابودشدن نطفه ای که اورا دربر داشت، برای حظه ای به وجود آمده بود.

  20. 3 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •