تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 41

نام تاپيک: مطالب جالب و خواندنی

  1. #21
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض کوچولوهایی که دنیا را تکان دادند


    این جور کتاب‌ها می‌توانند جامعه را متحول کنند؛ اصلا ً می‌توانند تاریخ را متحول کنند. تعداد این کتاب‌ها کم نیست اما ما ده تا از مهم‌ترین‌هایشان را فهرست کرده‌ایم تا...

    تا حالا فکر کرده‌اید که یک کتاب چقدر می‌تواند خطرناک باشد؟ تا حالا به ماهیت وجودی کتاب دقت کرده‌اید؟ یک سری کاغذ که همه از یک سمت به هم چسبیده‌اند و شما دانه دانه که لای کاغذها را باز کنید و چیزهایی را که رویشان نوشته بخوانید یک چیزی دستگیرتان می‌شود. این که کتاب اختراع چه کسی بود، خیلی مهم نیست؛ مهم این است که این جسم مکعبی شکل کوچک گاهی وقت‌ها باعث یک تأثیر بزرگ در زندگی هر کسی می‌شود؛ تأثیری که شاید تا آخر عمر از ذهن خواننده نرود.

    حتما ً همه شما تا حالا از این کتاب‌های تأثیرگذار خوانده اید. حالا کمی ‌از بالا به ماجرا نگاه کنید. فرض کنید کتابی که می‌توانید شما را متحول کند، بتواند روی بقیه افراد جامعه هم یک چنین تأثیری بگذارد؛ تأثیری که تا آخر عمر می‌ماند. حالا فرض کنید کتاب به زبان‌های دیگر ترجمه شود و بتواند روی همه مردم دنیا تأثیر بگذارد. این جور کتاب‌ها می‌توانند جامعه را متحول کنند؛ اصلا ً می‌توانند تاریخ را متحول کنند. تعداد این کتاب‌ها کم نیست اما ما ده تا از مهم‌ترین‌هایشان را فهرست کرده‌ایم تا شما بهتر بتوانید از نحوه کار این مکعب مستطیل‌های کوچولو سر دربیاورید.

    نبرد من، اثر آدولف هیتلر
    زمینه سار جنگ جهانی دوم
    هیتلر چهره اول جنگ جهانی دوم است. طبیعی است که وقتی آدم به این مهمی ‌یک کتاب مهم بنویسد، چقدر معروف و تأثیرگذار خواهد بود. حزب نازی سال 1933 به رهبری هیتلر، آلمان را تسخیر کرد. نازی‌ها هم که می‌دانید چه جور آدم‌هایی بودند؛ هر چه نماد دموکراسی در آلمان بود نابود شد و فاشیست‌ها شروع کردند به جولان دادن. هیتلر سر دسته نازی‌ها قبلا ً و در زندان کتابی نوشته بود که در آن تمام برنامه‌های حزب نازی، دقیقا ً با همه جزئیات ترسناکش را آورده بود.

    هیتلر این کتاب را که بیشتر شکل بیوگرافی داشت تقدیم کرده بود به همه 16 نفر نازی‌ای که در شورش مونیخ مرده بودند. حزب نازی هیچ جور بهتری نمی‌توانست عقایدش را تبلیغ کند. 11 میلیون و 500 هزار نسخه از کتاب فروش رفت تا جنگ جهانی دوم شروع شد. کتاب هیتلر به زبان‌های دیگر هم ترجمه شد اما برای ترجمه آن اتفاق عجیبی افتاد؛ خود هیتلر دستور سانسور کتابش را داد اما هیچ کدام از اینها نتوانست جلوی تأثیر کتاب در دنیا را بگیرد. حتی هنوز و سال‌ها بعد از مرگ هیتلر هم کتابش مبدأ تفکرات همه فاشیست‌هاست.

    قدرت دریایی، اثر آلفرد ماهان
    زمینه ساز جگ جهانی اول
    ماهان کلا ً کار خیلی مهمی ‌نکرد؛ بیشتر شانس بود که اینقدر معروفش کرد. او یک افسر نیروی دریایی بود؛ البته خیلی هم از امور نظامی ‌سر رشته نداشت و فقط یک بار در جنگ داخلی آمریکا شرکت کرده بود. در دورانی که افسر بود به خاطر این که حوصله‌اش سر نرود، شروع کرد به نوشتن یک کتاب درباره اهمیت نیروی دریایی.

    ماهان در کتابش نوشت که این چند تا کشتی‌ای که به نظر شما اهمیت چندانی ندارند، می‌توانند به عنوان بهترین وسیله برای جنگ استفاده شوند. او می‌گوید آب بهترین راه برای جنگ است و موانعی که بر سر حرکت در خشکی وجود دارد در راه‌های آبی نیست. ماهان نوشت که در طول تاریخ هر کشوری قدرت اول دریایی بوده، قدرت اول سیاسی هم بوده. کتاب باعث شد تا همه کشورها به یاد کشتی‌هایشان بیفتند و نیروی دریایی‌شان را منظم کنند. کتاب ماهان به همه زبان‌ها ترجمه شد؛ حتی به ژاپنی. ژاپنی‌ها به همه افسران دریایی‌شان یک نسخه از کتاب را هدیه می‌کردند.

    همین نیروی دریایی بود که باعث شد جنگ‌ها در مسیرهای طولانی‌تری اتفاق بیفتند و به جای این که کشوری با کشور همسایه اش بجنگد، قاره‌ای بتواند با یک قاره دیگر بجنگد.

    اصل جمعیت، اثر تامس مالتوس
    زمینه ساز کنترل جمعیت
    اواخر قرن 18 بود که یک سری آدم خوشحال در جهان پیدا شدند و شروع کردند به خیال بافی‌های گل و بلبل؛ چیزهایی از قبیل پیدا کردن اتوپیا یا همان آرمانشهر یا مثلا ً این که زندگی آن قدر خوب خواهد شد که دیگر لازم نیست آدم‌ها بخوابند و خلاصه این که همه فرشته می‌شوند و همه چیز خوب می‌شود و از این حرف‌ها.

    این وسط یک آدم رئالیست به اسم مالتوس آمد و به همه آنها گفت که کاسه و کوزه‌شان را جمع کنند و برگردند به واقعیت کثیف جامعه. رساله کوتاه مالتوس سال 1798 درآمد. مهم‌ترین توصیه مالتوس این بود که به جای این همه خوشحالی بیایید و جمعیت را کنترل کنید که همین یک ذره امکاناتی که در اختیارتان هست از دستتان نرود. مالتوس می‌گفت بچه‌دار شدن خیلی راحت است اما تهیه غذا و لباس برایشان به همان راحتی نیست.

    او می‌گفت تا وقتی یک آدم مجرد مطمئن نشده که امکاناتش را دارد اصلا ً نباید ازدواج کند، چه برسد به این که بچه دار شود. بعد از انتشار این کتاب، گروهی باقی نماند که به آن اعتراض نکرده باشد. مالتوس به خیلی چیزها مثل اشاعه فساد و سد شدن بر سر راه ازدواج جوان‌ها محکوم شد اما حالا حرفش کم و بیش مورد قبول همه است.

    کلبه عموتم
    اثر هریت بیچر استو
    همه ما «عمو تم» را می‌شناسیم؛ سیاه پوست بدبختی که شرح زجرهایش حتی در کتاب ادبیات دبیرستان‌مان هم چاپ شده بود. کلبه عمو تم وقتی نوشته شد که بردگی سیاه‌ها در آمریکا تبدیل به دردسر بزرگی شده بود و دیگر داشت صدای همه را در می‌آورد. البته کتاب‌هایی که در مورد زجر سیاهان نوشته شده کم نیست اما این یکی دیگر آخر ماجرا بود.

    تام یک پرده سیاه‌پوست است که در این کتاب، هر رنجی را که فکر کنید تحمل می‌کند و آخرش هم کشته می‌شود. خیلی از منتقدها می‌گویند کتاب هریت اصلا ً یک شرح واقعی از زندگی سیاه‌ها نیست و کلا ً تحریف واقعیت است که برای ایجاد دو دستگی و جنگ بین آمریکایی‌ها انجام شده. بعد از سر و صدای این کتاب جنوبی‌ها شروع کردند به اعتراض علیه شمالی‌ها که بیچر استو هم بین‌شان بود.

    شمالی‌ها هم به آبراهام لینکلن رأی دادند که برای حال گیری جنوبی‌ها برده‌رداری را لغو کرد. اما جنگ دیگر چیزی نبود که بشود جلویش را گرفت. پیچر استو که خیلی‌ها بعد از چاپ کتاب به او می‌گفتند «ابلیس»، به زودی در همه دنیا اسم معروفی شد. او تا آخر عمرش کلی رساله و کتاب دیگر نوشت که همه دفاعی بودند برای اثبات واقعی بودن ماجرای عمو تم.

    اصل انواع، اثر چارلز داروین
    زمینه ساز بحث در باب تعامل
    قرن 19، قرن آدم‌های بزرگ و اسم‌های مشهور بود اما بین آن همه آدم مشهور، هیچ کس دیگر غیر از کارول مارکس به اندازه داروین بر فکر بشر تأثیر نگذاشته. داروینیسم هم به اندازه مارکسیسم روی فکر عموم تأثیر گذاشته. داروین یک دانشمند بود؛ دانشمندی که روی گونه‌های زیستی مطالعه می‌کرد.

    مهم‌ترین سوالی که برای او مطرح بود، ظهور و نابودی گونه‌ها بود. با چند نمونه و مطالعه چند نظریه دیگر، داروین نظریه عجیبی را مطرح کرد؛ نظریه‌ای که از بس متفاوت بود، خیلی زود همه دنیا را گرفت. داروین می‌گفت موجودات به مرور تکامل پیدا می‌کنند. رساله داروین را دانشمند دیگری به اسم والاس خواند و تنظیم کرد. این نظریه‌ها اولین بار سال 1858 در یک روزنامه چاپ شد و بعد از آن بود که به شکل کتاب درآمد. فقط 24 هزار جلد آن در انگلستان منتشر و تقریبا ً به همه زبان‌های دنیا ترجمه شد.

    چهار فصل کتاب درباره خود نظریه است و چهار فصل بعدی جواب دادن به اشکالاتی است که می‌توان به کتاب وارد کرد. اما این چهار فصل هم نتوانسته همه اشکالات را جواب بدهد؛ به طوری که داروینیسم هنوز تعداد زیادی منتقد دارد که کلیسا در رأس آنهاست.

    خوابگزاری، اثر زیگموند فروید
    زمینه ساز علم روان شناسی جدید
    روان شناسی همیشه یکی از علوم جذاب و عجیب بوده چون با چیزی غیر قابل پیش بینی و ناشناخته سر و کار دارد. ذهن انسان هنوز هم پیچیدگی زیادی دارد. نظریه‌های فروید سوئیسی که قرار بود جواب یک سری از این مسائل عجیب و غریب را بدهد. خیلی زود همه گیر شد. فروید پزشک بود و نظریه‌های یک دانشمند به نام شارکو روی او تأثیر زیادی گذاشت.

    شارکو می‌گفت با هیپنوتیزم می‌شود بعضی از بیماری‌های روانی را درمان کرد. فروید هم سعی کرد بیمارانش را با این روش درمان کند اما این راه بیشتر از این که روی بیمارانش تأثر بگذارد، روی خودش تأثیر گذاشت و خواب را به موضوع مورد علاقه‌اش تبدیل کرد. او زا خواب به عنوان یک راه برای داخل شدن به ناخودآگاه انسان استفاده می‌کرد. ناخودآگاه آدم‌ها تبدیل شد به یک موضوع مهم در درمان و کشف بیماری‌های روانی‌شان. همین توجه به ناخودآگاه بود که علم روان‌شناسی را کلا ً متحول کرد و باعث به وجود آمدن نوع جدیدی از این علم شد.

    شهریار، اثر نیکولو ماکیاولی
    زمینه ساز عصر استعمار
    کتاب «شهریار» را یک نویسنده خودشیرین به اسم ماکیاولی نوشت و تقدیمش کرد به لورنستو، پادشاه ایتالیا. ماکیاولی خودش یک آدم وحشی و بدجنس بود که اسمش روی مکتبی به اسم ماکیاولیسم مانده. ماکیاولیسم یعنی علم دستیابی به قدرت با هر وسیله‌ای از قبیل ظلم و خباثت و هر چیز بد دیگر. به همه صفت‌های بد او باید پاچه‌خواری را هم اضافه کنید.

    ماکیاولی در کتابش همه صفات بدی را که یک پادشاه باید داشته باشد فهرست کرده و روی صفحه اولش نوشته: «هدیه‌ای بهتر از این پیدا نکردم که آنچه در سال‌های متمادی با رنج بسیار آموختم تقدیم کنم تا در فرصت کوتاهی بتوان آن را به کار بست». منظور او از چیزهایی که آموخته این است که حاکم‌ها چطور باید قدرت را به دست بیاورند و آن را حفظ کنند. کتاب شهریار سال 1513 تقدیم شد به دربار اما انتشارش تا 1532 عقب افتاد. بعد از آن حتی تا قرن 21 شهریار، الگوی خیلی از دیکتاتورها بود.

    هیتلر و موسولینی هم از آن استفاده کرده‌اند و خیلی وقت‌ها از انتشار آن بین مردم جلوگیری می‌شد. شهریار درست و حسابی ظلم کردن را به دیکتاتورها یاد داده و چیزی که از این کتاب باقی مانده یک عصر سیاسی است؛ عصر استعمار.

    سرمایه، اثر کارل مارکس
    زمینه ساز مارکسیسم
    مارکس در شرایطی زندگی می‌کرد که آشوب و هرج و مرج دنیا را گرفته بود؛ یعنی حوالی سال‌های 1830. انقلاب کبیر فرانسه هنوز در ذهن مردم بود و انقلاب‌ها و جنجال‌های پشت سر هم در اروپا همه را ناراضی کرده بود. مارکس در آلمان به دنیا آمد. آرزو داشت استاد دانشگاه بشود اما چون نمی‌توانست جلوی زبانش را نگه دارد و همیشه به همه چیز معترض بود، او را به دانشگاه راه ندادند.

    به خاطر همین روزنامه‌نگار شد و در روزنامه خودش شروع کرد به شلوغ کاری (مارکس در روزنامه‌اش شش مقاله هم درباره ایران نوشته). در زمان مارکس وضعیت دقیقا ً جوری بود مثل فضاسازی داستان اولیور تویست. بچه‌ها از نه، ده سالگی روزی بالای ده ساعت در کارخانه‌ها کار می‌کردند و مرگ و میر بین آنها خیلی زیاد بود. در مورد زنان و مردان کارگر هم وضع به همین شکل بود.

    بین این همه نظریه پردازی مختلف، مارکس نظریه‌ای در حمایت از کارگرها مطرح کرد که خیلی زود معروف و همه‌گیر شد. مارکس نظریه‌هایش را مو به مو در کتاب «سرمایه» نوشت. کتابش منتقدهای زیادی داشت. از آن طرف اما این کتاب شد کتاب انقلاب روسیه و چین و برای نیم قرن نصف دنیا را گرفت.

    ثروت ملل، اثر آدام اسمیت
    زمینه ساز عصر سرمایه داری
    آدام اسمیت کتابش را در دوره مهمی‌ نوشت؛ سال 1776. در این دوره تاریخ داشت متحول می‌شد؛ از یک طرف انقلاب آمریکا و فرانسه شروع شده بود و از طرف دیگر اختراع اسب بخار داشت دنیای صنعت را زیر و رو می‌کرد. کارفرماها، کارگرها را استثمار می‌کردند. مردم حقوق سیاسی نداشتند و تعداد مستعمره‌ها روز به روز زیاد می‌شد.

    در همین روزها اسمیت که یک دختر دانشجوی اسکاتلندی بود که کم کم معروف شده بود و کرسی استادی داشت، تصمیم گرفت کتابی بنویسد و در آن همه عقاید غلط را بنویسد و نقد کند. کتاب ثروت ملل بیشتر شبیه یک رسانه سیاسی است. اسمیت در کتابش درباره این نوشته که مهم‌ترین محرک آدم‌ها منافع شخصی‌شان است یا این که دولت نباید در اقتصاد دخالت کند و چیزهایی مثل این.

    شانسی که اسمیت آورد این بود که کتابش وقت خیلی مناسبی چاپ شد؛ وقتی که دقیقا ً ذهن همه درگیر همین مسائلی بود که او درباره‌شان بحث کرده بود و همین باعث شد که این قدر معروف شود. کتاب اسمیت باعث شد انگلستان در قرن 19، بزرگ‌ترین و ثروتمندترین امپراتوری جهان باشد.

    اصول، اثر آیزاک نیوتن
    زمینه ساز علم جدید
    «نمی‌دانم من در نظر جهان چگونه جلوه می‌کنم اما در نظر خودم مانند پسر بچه‌ای هستم که در کنار دریا به بازی مشغول است. گاه با پیدا کردن سنگریزه یا گوش ماهی خودم را مشغول می‌کنم. در حالی‌که اقیانوس عظیم حقیقت مقابل من قرار گرفته و اسرار آن کشف نشده باقی مانده.»

    نیوتن کسی بود که وقتی یک سیب از درخت می‌افتاد روی سرش، جاذبه زمین را کشف می‌کرد؛ حالا تصور کنید باقی حقایقی را که در زندگی‌اش کشف کرده و چیزهایی که فهمیده اما کشف نکرده چقدر است. نیوتن همه اینها را به اضافه قوانینی که تنظیم کرده، در یک کتاب آورده. کتاب «اصول» شرح تمام نبوغ نیوتن است؛ یعنی همان هندسه اصل اساسی و معروف او. کتاب اواخر قرن 17 چاپ شد. فقط چند نفر از دانشمندان زمان خودش توانستند مطالبش را بفهمند.

    البته نیوتن می‌خواست کتاب را طوری بنویسد که برای همه قابل فهم باشد اما کتاب این طور از آب درنیامده بود. هنوز هم تعداد بسیار کمی ‌از آدم‌ها این کتاب را به طور کامل خوانده‌اند اما همه مطالب این کتاب را می‌دانند؛ اصولی که هنوز در علم مکانیک می‌توانند هر مسأله ای را حل کنند.


    Last edited by F l o w e r; 15-03-2012 at 15:27.

  2. 2 کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض پرسه در 10 شهر دنيا كه به خاطر نويسنده‌ها مشهور شده‌اند ...

    شهرها و آدم‌ها
    بعد از این كه چند كتاب از یك نویسنده خواندیم، تصور او هم پشت كلماتش برایمان جان می‌گیرد و نویسنده، هویت، شخصیت و طرز زندگی‌اش برایمان مهم می‌شود. برای همین است كه خانه خیلی از نویسنده‌ها بعد از مرگشان تبدیل به موزه می‌شود، وسایل شخصی‌شان در معرض دید مردم قرار می‌گیرد و در زندگی‌شان كند و كاو می‌كنند. نامه‌هایشان منتشر می‌شود و خاطراتشان این طرف و آن طرف به چاپ می‌رسد. برایمان مهم می‌شود كه نویسنده كجایی است و از كدام فضا تاثیر گرفته و توی كدام شهر به دنیا آمده و بزرگ شده است.
    این بار به جای نویسنده‌ها، رفتیم سراغ شهرهایشان. 10 شهر در دنیا وجود دارد كه مردم بیشتر از هر چیز، برای گرامیداشت یاد آدم‌هایی به آنجا سفر می‌كنند كه به نوعی با قلم و نوشتن سروكار دارند. در این شهرها معمولا جاهایی وجود دارد كه الهام‌بخش نویسنده‌های مشهوری بوده‌اند.


    1 - لندن- چارلزدیكنز

    لندن، محل تولد یا خانه خیلی از نویسنده‌ها در دوره‌های مختلف تاریخی بوده؛ چارلز دیكنز در همین شهر به دنیا آمد، گافری چاسر، جان میلتون، جان كینز و اچ.جی.ولز كه به عنوان پدر ژانر علمی تخیلی شناخته می‌شود و با خلق یك شخصیت مشهور به نام مرد نامرئی این ژانر را خلق كرد هم متولد همین شهر هستند.
    در دیدار از این شهر، مسافران می‌توانند كنار خانه چارلز دیكنز بایستند و جایی را تماشا كنند كه از سال‌های اوایل قرن نوزدهم باقی مانده است. خانه‌ای كه بنیامین جانسون، نخستین دیكشنری مفصل انگلیسی را در آن نوشت هم در همین شهر است. محله زندگی شرلوك هولمز هم كه برای خودش دنیایی دارد! برای سیر و سفر در این محله و یادآوری رفت و آمدهای جناب كارآگاه، یك تور مخصوص وجود دارد كه عشاق سینه چاك او را در این محله می‌گرداند. هر چند دیگر از آن كوچه‌های باریك كه اولیور توئیست در آنها می‌دوید نشانی باقی نمانده، اما آن فضای خاكستری و غمبار گاهی حسابی خودنمایی می‌كند.


    2 - استنفورد- شكسپیر

    استنفورد انگلستان هم یكی از آن شهرهای مشهور دنیاست. این شهر محل تولد ویلیام شكسپیر است و برای همین هم برای شیفتگان او یك عبادتگاه محسوب می‌شود. در این شهر می‌توان دید كه شكسپیر در چه فضای سلطنتی و باشكوهی زندگی می‌كرد. آرامگاه این نمایشنامه‌نویس مشهور هم در همین شهر قرار دارد. این شهر پر است از خاطرات جالب درباره مشهورترین فرزند شهر... .


    3 - ادینبورگ- هری‌پاتر

    ساكنان این شهر باید از نویسندگانشان برای خلق بسیاری از معروف‌ترین داستان‌ها و شخصیت‌های دنیا متشكر باشند؛ از شرلوك هولمز كه آرتور كونان دویل را آفرید تا هری پاتر از مشهورترین چهره‌های داستانی دنیا كه جی.كی. رولینگ زاده همین شهر، او را در كافه‌های زادگاهش در ذهن پرورش داد. با گشت و گذار در بخش قدیمی ادینبورگ، می‌شود شخصیت‌ها و تاریخ ادبی اسكاتلند را مرور كرد.


    رابرت بارنز، سر والتر اسكات و رابرت لوئیس استیونسون هنوز در موزه نویسندگان این شهر زنده و با قدرت، خاطراتشان را برای بازدیدكنندگان‌شان مرور می‌كنند. البته ادینبورگ برای نمایشگاه كتاب 3هفته‌ای پرو پیمانش هم شهرت زیادی دارد. در این شهر، در مدت برگزاری نمایشگاه بین‌المللی كتاب ادینبورگ، سیلی از نویسنده‌های جهان راه می‌افتند تا كتاب‌های تازه‌شان را رونمایی كنند. مارگارت آتوود همین یك ماه پیش آخرین كتابش را به نام «سال سیلاب» در همین نمایشگاه رونمایی كرد. سال پیش هم «شون كانری» با كتاب خاطراتش همین كار را انجام داد. در جریان این نمایشگاه، صدها برنامه ادبی و فرهنگی هم ترتیب داده می‌شود كه همه با خریدن بلیت در آنها حاضر می‌شوند و این بلیت‌ها معمولا از چند هفته جلوتر پیش فروش می‌شوند. در مورد فرهنگی بودن این شهر به دلتان شك راه ندهید.

    4 - دوبلین- بكت

    دوبلین ایرلند هم یكی دیگر از این شهرهاست؛ شهری كه بلافاصله آدم را یاد ساموئل بكت می‌اندازد كه در سال‌های جوانی در ترینیتی كالج آنجا تحصیل می‌كرد و بعد هم پیش از سفری همیشگی به پاریس، در همان دانشكده تدریس كرد. شیموس هنی، نویسنده زنده دوبلینی یكی از برندگان جایزه نوبل و از شاعران مشهور دنیاست. «جیمز جویس» هم یكی از آن فراموش نشدنی‌های این شهر است. خانه جویس در این شهر هنوز برجاست و به عنوان موزه جیمز جویس هر سال در سالگرد تولد او، بخشی از دست نوشته‌هایی را كه نشان می‌دهد او چطور مشهورترین اثر ادبی جهان، یعنی «اولیس» را نوشت برای شیفتگان به نمایش می‌گذارد. موزه نویسندگان دوبلین و كتابخانه ملی ایرلند هم از جاهایی هستند كه هر كسی عشق ادبیات دارد حتما برای بازدید به آنجا می‌رود. برای همین است كه می‌گویند «تاریخ ادبی دوبلین مثل كتاب ركوردهای گینس غنی است.»


    5 ‌ - نیویورك- آرتور میلر
    نیویورك برای خیلی چیزها مشهور است؛ اما بی‌شك بیشترین شهرتش را مدیون چهره‌های بزرگ ادبیات امروز جهان است كه زمانی در آنجا زندگی می‌كردند. جك كروآك و آلن كینزبرگ 2چهره‌های مشهور این شهرند. دو شیفته كه بعدها به كارد و پنیر تبدیل شدند. آنها در محله اسب سفید این شهر زندگی می‌كردند. آرتور میلر، نورمن میلر و جان اشبری در هوای همین شهر نفس كشیدند و این شهر را خانه‌شان می‌دانستند. رنسانس محله هارلم هم بزرگ‌ترین چهره‌های ادبی آفریقایی آمریكایی مثل ریچارد رایت و لنگستون هیوز را به وجود آورد. شاعر مشهور آمریكایی «والت ویتمن» هم در همین شهر زندگی كرد و هر چند آن روزها استقبال زیادی از او نشد و عمرش را به سفر گذراند، اما امروز به حضور او در این شهر افتخار می‌كنند.
    پل آستر هم اصلا برای نوشتن سه‌گانه نیویوركی‌اش شهرت یافت و امروز به عنوان یكی از افتخارهای مانهاتان نیویورك شناخته می‌شود. این شهر بتازگی برای خودش یك نمایشگاه كتاب هم به راه انداخته كه در میان چهره‌های ادبی حسابی گل كرده است. این نمایشگاه مثل اتفاق‌های ادبی مهم دیگر با شروع پاییز از راه می‌رسد و پاییز نیویورك یكی دو هفته‌ای است كه شروع شده. اما نیویورك در یك كتاب محبوب دیگر هم حضوری موثر دارد و آن «ناتور دشت» سلینجر است؛ قهرمان محبوب او توی همین شهر پرسه می‌زند تا تكلیفش را با خودش و زندگی روشن كند.

    6 - كنكورد- هاثورن

    كنكورد ماساچوست با همه كوچكی‌اش جای خاصی در تاریخ ادبیات دارد. این شهر با همه ابعاد كوچكش تاریخ عمیقی دارد. كنكورد شهری است كه لوییزا می‌الكات، كتاب مشهور «زنان كوچك» را آنجا نوشت. رالف والدو امرسون و ناتانیل هاثورن هم در قرن نوزدهم، این شهر را خانه‌شان نامیدند و خیلی از غول‌های ادبی برای استراحت به آنجا سر می‌زدند.


    7 ‌- پاریس- ویكتور هوگو

    پاریس در طول تاریخ با ادبیات گره خورده است؛ از نویسندگان فرانسوی خود این شهر مثل ویكتور هوگو، ولتر و الكساندر دومای پدر و پسر بگیرید تا یك نسل از آمریكایی‌های سرگردان مثل گرترود اشتاین، ارنست همینگوی، اسكات فیتزجرالد و ازرا پاوند كه در این شهر پرورش یافتند و خودشان را پیدا كردند.

    «پاریس شهر بیكران» كتاب خوبی است برای گردش در پاریس، در دهه دوم قرن بیستم؛ زمانی كه همه این آمریكایی‌های مدعی آمده بودند تا در مغناطیس این شهر چیزهای مهیج بنویسند. پاریس، شهر كافه‌های ادبی مثل «ل دو ماگوت» است كه همینگوی و آلبر كامو هم از آن نام برده‌اند و شهر جوایز متعدد ادبی كه هر كدامشان یك كافه دارند. پاریس شهر ژان والژان است؛ وقتی با دخترش كوزت به صورت ناشناس مدتی را دور از چشم ژاور خبیث زندگی كرد و شهر انگلیسی‌هایی مثل جویس و اورول كه مدتی را آنجا گذراندند. پل آسترهم به تبعیت از همینگوی و دیگر دار و دسته «نسل از دست رفته»، یك دوره از جوانی اش را در این شهر گذراند و به عشق ساموئل بكت كه این شهر را به عنوان شهر زندگی‌اش انتخاب كرد و هرگز تركش نكرد، زبان فرانسوی را در همین شهر آموخت. پاریس شهر كتابفروشی‌های مشهور هم هست كه بعضی‌هاشان حسابی تاریخی هستند. كتابفروشی شكسپیر یكی از این كتابفروشی‌ها و پاتوق اهل كتاب است.

    8 - سانفرانسیسكو- آلن‌گینزبرگ

    وقتی آلن گینزبرگ و كروآك از نیویورك به سانفرانسیسكو نقل مكان كردند، سبك جدید ادبی‌شان را هم با خود بردند و در همین شهر به عنوان یك قطب جدید «نسل بیت» را پایه‌گذاری كردند. آنها در سانفرانسیسكو اولین شعرهایشان را كنار شاعری مثل «فیلیپ والن» در 6 گالری همین شهر خواندند. لارنس فرلینگتی هم با راه‌اندازی فروشگاه‌های بزرگ شهر كتاب ادبیات و پیشرفت سیاسی را وارد این شهر كرد. برای همین است كه گفته‌اند وقتی به سانفرانسیسكو رسیدی یك نسخه از «زوزه» را از فروشگاه شهر كتاب بخر و آن را در كافه وسوویو بخوان. البته حواست باشد كه ممكن است روی صندلی‌ای نشسته باشی كه زمانی كروآك رویش نشسته بود!


    9 ‌ - رم- شلی

    نمی شود از شهرهای ادبی گفت و سفری به رم ایتالیا نكرد. رم، محل تولد بسیاری از موثرترین نویسندگان ادبی و خانه باستانی بسیاری از بزرگان مثل ویرجیل، نویسنده «امید» است. اما رم در تاریخ متوقف نشده و اهمیت ادبی‌اش را تا امروز هم امتداد داده است. خیلی از نویسندگان خارجی مثل كیتز، شلی، جیمز و... از این شهر الهام گرفتند و پایبند این شهر شدند. خانه كینز شلی در محله تاریخی اسپانیایی‌های رم، یكی از آن مكان‌هایی است كه میلیون‌ها نفر در طول تاریخ از آن بازدید كرده‌اند.


    10 - سن‌پترزبورگ- داستایوفسكی

    این‌ها صفت‌های سن‌پترزبورگ روسیه است. شهری كه در تاریخ با لئو تولستوی، آنتون چخوف، آلكساندر پوشكین و فئودور داستایوفسكی جاودانه شده است. سن‌پترزبورگ، یك مقصد مشهور ادبی است برای كسانی كه می‌خواهند بخشی مهمی از ادبیات جهان را لمس كنند. داستایوفسكی در یكی از آپارتمان‌های همین شهر «برادران كارامازوف» را خلق كرد. این آپارتمان امروز به موزه تبدیل شده و زندگی داستایوفسكی را نشان می‌دهد. اصولا با گردش در این شهر می‌شود از زاویه چشم بزرگ‌ترین نویسندگان جهان به تماشای آن نشست. قصه‌ها و ماجراهایی كه گوگول تعریف كرده، در همین فضا اتفاق می‌افتد و ردپای خیلی از شخصیت‌های ملموس چخوف را می‌توان در این شهر پیدا كرد. دكتر ژیواگو هم در همین شهر زندگی كرد و آنا آخماتووا را درباره همین شهر سرود.


    Last edited by F l o w e r; 15-03-2012 at 15:13.

  4. 4 کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sasha_h's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    عـــــــرش
    پست ها
    315

    پيش فرض

    ناگفته‌هايي از زبان فارسي

    آيا مي‌دانستيد برخي‌ها واژه‌هاي زير را که همگي فرانسوي هستند فارسي مي‌دانند؟

    آسانسور، آلياژ، آمپول، املت، باسن، بتون، بليت، بيسکويت، پاکت، پالتو، پريز، پلاک، پماد، پوتين، پودر، پوره، پونز، پيک نيک، تابلو، تراس، تراخم، نمبر، تيراژ، تور، تيپ، خاويار، دکتر، دليجان، دوجين، دوش، دبپلم، ديکته، رژ، رژيم، رفوزه، رگل، رله، روبان، زيگزاگ، ژن، ساردين، سالاد، سانسور، سراميک، سرنگ، سرويس، سري، سزارين، سوس، سلول، سمينار، سودا، سوسيس، سيلو، سن، سنا، سنديکا، سيفون، سيمان، شانس، شوسه، شوفاژ، شيک، شيمي، صابون، فاميل، فر، فلاسک، فلش، فيله، فيبر، فيش، فيلسوف، فيوز، کائوچو، کابل، کادر، کادو، کارت، کارتن، کافه، کاميون، کاموا، کپسول، کت، کتلت، کراوات، کرست، کلاس، کلوب، کليشه، کمپ، کمپرس، کمپوت، کمد، کميته، کنتور، کنسرو، کنسول، کنکور، کنگره، کودتا، کوپن، کوپه، کوسن، گاراژ، گارد، گاز، گارسون، گريس، گيشه، گيومه، لاستيک، لامپ، ليسانس، ليست، ليموناد، مات، مارش، ماساژ، ماسک، مبل، مغازه، موکت، مامان، ماتيک، ماشين، مانتو، مايو، متر، مدال، مرسي، موزائيک، موزه، مين، مينياتور، نفت، نمره، واريس، وازلين، وافور، واگن، ويترين، ويرگول،‌هاشور،‌هال،‌هال ر، هورا و بسياري از واژه‌هاي ديگر.

    آيا مي‌دانستيد که بسياري از واژه‌هاي عربي در زبان فارسي در واقع عربي نيستند و اعراب آن‌ها را به معنايي که خود مي‌دانند در نمي‌يابند؟ اين واژه‌ها را "ساختگي" (جعلي) مي‌نامند و بيش‌ترشان ساخته ي ترکان عثماني است. از آن زمره اند:

    ابتدايي (عرب مي‌گويد: بدائي)، انقلاب (عرب مي‌گويد: ثوره)، تجاوز (اعتداء)، توليد (انتاج)، تمدن (مدنيه)، جامعه (مجتمع)، جمعيت (سکان)، خجالت (حيا)، دخالت (مداخله)، مثبت (وضعي)، مسري (ساري)، مصرف (استهلاک)، مذاکره ( مفاوضه)، ملت (شَعَب)، ملي (قومي)، مليت (الجنسيه) و بسياري از واژه‌هاي ديگر.
    بسياري از واژه‌هاي عربي در زبان فارسي را نيز اعراب در زبان خود به معني ديگري مي‌فهمند، از آن زمره اند:
    رقيب (عرب مي‌فهمد: نگهبان)، شمايل (عرب مي‌فهمد: طبع‌ها)، غرور (فريفتن)، لحيم (پرگوشت)، نفر (مردم)، وجه (چهره) و بسياري از واژه‌هاي ديگر.

    آيا مي‌دانستيد که ما بسياري از واژه‌هاي فارسي مان را به عربي و يا به فرنگي واگويي (تلفظ) مي‌کنيم؟ اين واژه‌هاي فارسي را يا اعراب از ما گرفته و عربي (معرب) کرده اند و دوباره به ما پس داده‌اند و يا از زبان‌هاي فرنگي، که اين واژها را به طريقي از خود ما گرفته اند، دوباره به ما داده اند و از آن زمره اند:


    از عربي:

    فارسي (که پارسي بوده است)، خندق (که کندک بوده است)، دهقان (دهگان)، سُماق (سماک)، صندل (چندل)، فيل (پيل)، شطرنج (شتررنگ)، غربال (گربال)، ياقوت (ياکند)، طاس (تاس)، طراز (تراز)، نارنجي (نارنگي)، سفيد (سپيد)، قلعه (کلات)، خنجر (خون گر)، صليب (چليپا) و بسياري از واژه‌هاي ديگر.
    بسياري از واژه‌هاي عربي در زبان فارسي را نيز اعراب در زبان خود به معني ديگري مي‌فهمند، از آن زمره اند:رقيب (عرب مي‌فهمد: نگهبان)، شمايل (عرب مي‌فهمد: طبع‌ها)...

    از روسي:

    استکان: اين واژه در اصل همان «دوستگاني» فارسي است که در فارسي قديم به معناي جام شراب بزرگ و يا نوشيدن شراب از يک جام به افتخار دوست بوده است که از سده‌ي 16ميلادي از راه زبان‌ ترکي وارد زبان روسي شده و به شکل استکان درآمده است و اکنون در واژه‌نامه‌هاي فارسي آن را وامواژه‌اي روسي مي‌دانند.
    سارافون: اين واژه در اصل «سراپا»ي فارسي بوده است که از راه زبان ترکي وارد زبان روسي شده و واگويي آن عوض شده است. اکنون سارافون به نوعي جامه‌ي ملي زنانه‌ي روسي گفته مي‌شود که بلند و بدون استين است.
    پيژامه: همان «پاي جامه»ي فارسي مي‌باشد که اکنون در زبان‌هاي انگليسي، آلماني، فرانسوي و روسي pyjama نوشته شده و به کار مي‌رود و آن‌ها مدعي وام دادن آن به ما هستند.

    واژه‌هاي فراواني در زبان‌هاي عربي، ترکي، روسي، انگليسي، فرانسوي و آلماني نيز فارسي است و بسياري از فارسي زبانان آن را نمي‌دانند. از آن جمله اند:
    کيوسک که از کوشک فارسي به معني ساختمان بلند گرفته شده است و در تقريبا همه‌ي زبان‌هاي اروپايي هست.
    شغال که در روسي shakal، در فرانسوي chakal، در انگليسي jackalو در آلمانيSchakal نوشته مي‌شود.
    کاروان که در روسي karavan، در فرانسوي caravane، در انگليسي caravanو در آلماني Karawane نوشته مي‌شود.
    کاروانسرا که در روسي karvansarai، در فرانسوي caravanserail، در انگليسي caravanserai و در آلمانيkarawanserei نوشته مي‌شود.
    پرديس به معني بهشت که در فرانسوي paradis، در انگليسي paradise و در آلماني Paradies نوشته مي‌شود.
    مشک که در فرانسوي musc، در انگليسي muskو در آلماني Moschus نوشته مي‌شود.
    شربت که در فرانسوي sorbet، در انگليسي sherbet و در آلماني Sorbet نوشته مي‌شود.
    بخشش که در انگليسي baksheesh و در آلماني Bakschisch نوشته مي‌شود و در اين زبان‌ها معني رشوه هم مي‌دهد.
    لشکر که در فرانسوي و انگليسي lascar نوشته مي‌شود و در اين زبان‌ها به معني ملوان هندي نيز هست.
    خاکي به معني رنگ خاکي که در زبان‌هاي انگليسي و آلماني khaki نوشته مي‌شود.
    کيميا به معني علم شيمي ‌که در فرانسوي، در انگليسي و در آلماني نوشته مي‌شود.
    ستاره که در فرانسوي astre در انگليسي star و در آلماني Stern نوشته مي‌شود.
    Esther نيز که نام زن در اين کشورها است به همان معني ستاره مي‌باشد.

    برخي ديگر از نام‌هاي زنان در اين کشور‌ها نيز فارسي است، مانند:

    Roxane که از واژه ي فارسي رخشان به معني درخشنده مي‌باشد و در فارسي نيز به همين معني براي نام زنان "روشنک" وجود دارد.
    Jasmine که از واژه‌ي فارسي ياسمن و نام گلي است
    Lila که از واژه ي فارسي لِيلاک به معني ياس بنفش رنگ است.
    Ava که از واژه‌ي فارسي آوا به معني صدا يا آب است. مانند آوا گاردنر

    آيا مي‌دانستيد که اين عادت امروز ايرانيان که در جملات نهي کننده‌ي خود ن نفي را به جاي م نهي به کار مي‌برند از ديدگاه دستور زبان فارسي نادرست است؟

    امروز ايرانيان هنگامي‌ که مي‌خواهند کسي را از کاري نهي کنند، به جاي آن که مثلا بگويند: مکن! يا مگو ! (يعني به جاي کاربرد م نهي) به نادرستي مي‌گويند: نکن! يا نگو! (يعني ن نفي را به جاي م نهي به کار مي‌برند).
    در فارسي، درست آن است که براي نهي کردن از چيزي، از م نهي استفاده شود، يعني مثلا بايد گفت: مترس!، ميازار!، مده!، مبادا! (نه نترس!، نيازار!، نده!، نبادا!) و تنها براي نفي کردن (يعني منفي کردن فعلي) ن نفي به کار رود، مانند: من گفته‌ي او را باور نمي‌کنم، چند روزي است که رامين را نديده‌ام. او در اين باره چيزي نگفت.

    امروز ايرانيان هنگامي‌ که مي‌خواهند کسي را از کاري نهي کنند، به جاي آن که مثلا بگويند: مکن! يا مگو ! (يعني به جاي کاربرد م نهي) به نادرستي مي‌گويند: نکن! يا نگو! (يعني ن نفي را به جاي م نهي به کار مي‌برند).

    آيا مي‌دانستيد که اصل و نسب برخي از واژه‌ها و عبارات مصطلح در زبان فارسي در واژه يا عبارتي از يک زبان بيگانه قرار دارد و شکل دگرگون شده‌ي آن وارد زبان عامه‌ي ما شده است؟
    به نمونه‌هاي زير توجه کنيد:

    هشلهف: مردم براي بيان اين نظر که واگفت (تلفظ) برخي از واژه‌ها يا عبارات از يک زبان بيگانه تا چه اندازه مي‌تواند نازيبا و نچسب باشد، جمله ي انگليسي I shall have (به معني من خواهم داشت) را به مسخره هشلهف خوانده اند تا بگويند ببينيد واگويي اين عبارت چقدر نامطبوع است! و اکنون ديگر اين واژه‌ي مسخره آميز را براي هر واژه يا عبارت نچسب و نامفهوم ديگر نيز (چه فارسي و چه بيگانه) به کار مي‌برند.
    چُسان فُسان: از واژه ي روسي Cossani Fossani به معني آرايش شده و شيک پوشيده گرفته شده است.
    زِ پرتي: واپه‌ي روسي Zeperti به معني زنداني است و استفاده از آن يادگار زمان قزاق‌ها ي روسي در ايران است در آن دوران هرگاه سربازي به زندان مي‌افتاد ديگران مي‌گفتند يارو زپرتي شد و اين واژه کم کم اين معني را به خود گرفت که کار و بار کسي خراب شده و اوضاعش ديگر به هم ريخته است.
    شِر و وِر: از واژه ي فرانسوي Charivari به معني همهمه، هياهو و سرو صدا گرفته شده است.
    فاستوني: پارچه اي است که نخستين بار در شهر باستون Boston در امريکا بافته شده است و باستوني مي‌گفته اند.
    اسکناس: از واژه ي روسي Assignatsia که خود از واژه ي فرانسوي Assignat به معني برگه‌ي داراي ضمانت گرفته شده است.
    فکسني: از واژه ي روسي Fkussni به معني بامزه گرفته شده است و به کنايه و واژگونه يعني به معني بي خود و مزخرف به کار برده شده است
    لگوري (دگوري هم مي‌گويند): يادگار سربازخانه‌هاي ايران در دوران تصدي سوئدي‌ها است که به زبان آلماني به فاحشه‌ي کم بها يا فاحشه‌ي نظامي‌ مي‌گفتند: Lagerhure .
    نخاله: يادگار سربازخانه‌هاي قزاق‌هاي روسي در ايران است که به زبان روسي به آدم بي ادب و گستاخ مي‌گفتند Nakhal و مردم از آن براي اشاره به چيز اسقاط و به درد نخور هم استفاده کرده اند.

  6. این کاربر از sasha_h بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #24
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض اتفاقات خواندني در زندگي نويسندگان!

    تولستوي و آنا كارنينا

    نويسندگان بزرگ در جهان ادبيات داستاني گاهي آن قدر با فضا و شخصيت‌هاي آثار خود عجين شده‌اند كه باعث اتفاقات جالب شده است،نوشتن در ذات خود داراي رمز و رازهايي است كه گاهي ممكن است نويسنده را به مسير‌هاي غير قابل پيش بيني بكشاند يعني روايت داستاني آن قدر به صورت خودجوش پيش مي‌رود كه شخصيت‌ها خود براي خود سرنوشت لازم را انتخاب مي‌كنند.
    معروف است كه لئو تولستوي در جلسه‌اي كه براي نقد و بررسي رمان «آنا كارنينا]» حضور داشت كه ناگهان يك زن گريه كنان به او نزديك شد وگفت:«شما نويسنده‌ها آدم‌هاي بي‌رحم و سنگدلي هستيد چون يك شخصيت را مي‌پرورانيد تا خواننده با او حس همذات پنداري پيدا كند اما ناگهان او را به زير چرخ‌هاي قطار پرتاب مي‌كنيد، همان بلايي كه بر سر آناكارنينا آورديد، آخر چرا؟»
    لئو تولستوي لحظاتي به فكر فرو مي‌رود و بلافاصله مي‌گويد: «باور كنيد من همه تلاشم را براي نجات ايشان به كار گرفتم،حتي بارها با او حرف زدم اما او بر خلاف ميل من رفتار كرد و خودش را نابود كرد،من هرگز چنين سرنوشتي را براي آنا انتخاب نكرده بودم».

    مسموميت فلوبر


    گوستاو فلوبر يكي از نويسندگان بزرگ جهان نويسنده‌اي است كه از او به عنوان يك نويسنده طرفدار ]حقوق زنان ياد مي‌كنند.
    فلوبر در شاهكار خود يعني «مادام بواري» سويه‌هاي ديگري از روان‌شناسي زن‌ها را به نمايش گذاشته است،كساني كه اين اثر را خوانده‌اند قطعا صحنه مشهور زهر خوردن شخصيت اول كار يعني «اما» را به ياد دارند.
    جالب است بدانيم كه گوستاو فلوبر درست بعد از نوشتن اين بخش از كار به شدت دچارسرگيجه و تهوع ]مي‌شود به‌گونه‌اي كه سر از تخت بيمارستان در مي‌آورد و پزشك معالج او پس از چند آزمايش اعلام مي‌كند كه او مسموم شده است.
    پيوند شخصيت‌هاي داستاني و زندگي لحظه به لحظه آن‌ها با نويسندگان گاهي تا جايي پيش مي‌رود كه تفكيك آن‌ها كار بسيار دشواري به حساب مي‌آيد.

    دريازدگي همينگوي


    يكي ديگر ازماجراهاي خواندني مربوط به ارنست همينگوي نويسنده معروف آمريكايي است،همينگوي رماني به نام«پيرمرد و دريا» دارد كه به زعم منتقدان ادبيات داستاني يكي از شاهكارهاي اوست. نكته اول درباره اين رمان بازنويسي چهل باره آن است كه مي‌تواند به خودي خود براي نويسندگان جوان سرمشق باشد،حساسيت همينگوي آن هم در اوج شهرت تا جايي است كه سال‌ها وقت‌اش را صرف نوشتن اين كار مي‌كند.
    نكته خواندني درباره اين كار آن است كه همينگوي در طول نوشتن پيرمرد و دريا بارها سر از بيمارستان در مي‌آورد و پزشكان معالج مشكل خستگي زياد و دريازدگي را در مورد او تشخيص مي‌دهند در حالي كه نويسنده در زمان نوشتن اين كار كيلومتر‌ها از دريا فاصله داشته است.

    بورخس و شخصيت‌هايش


    معروف است كه «خورخه لوئيس بورخس» نويسنده بزرگ آرژانتيني هميشه با شخصيت‌هاي داستاني‌اش زندگي مي‌كرد و حتي در محافل دوستانه هم گويي در جاي ديگري بود. بورخس آن قدر در ساخت فضاهاي داستاني‌اش حساسيت به خرج مي‌داده كه ماجراهاي مربوط به شخصيت‌ها را شخصا تجربه مي‌كرده است يعني اين كه اگر بنا بوده يك شخصيت به مدت چند شبانه روز در تاريكي زندگي كند نويسنده اين كار را پيش از او تجربه مي‌كرده تا كارش واقعي تر به نظر آيد.
    «گابريل گارسيا ماركز» نويسنده شهير كلمبيايي و برنده جايزه ادبي نوبل خاطره جالبي از بورخس دارد؛او مي‌گويد:«زماني كه در پاريس زندگي مي‌كردم هميشه آرزو داشتم بورخس را ببينم چون او هم در آن زمان مقيم پاريس بود. روزي داشتم قدم مي‌زدم كه بورخس رادر آن سوي خيابان ديدم و با اشتياق خودم را به او رساندم و پرسيدم:«ببخشيد شما جناب بورخس هستيد؟» بورخس با همان آرامش هميشگي‌اش گفت:«بعضي وقت ها!»
    ماركز اين چنين نتيجه مي‌گيرد كه بورخس راست مي‌گفت چون ذهنيت او هيچ گاه به شكل صددرصد متعلق به خودش نبود و هر لحظه در پوست يك شخصيت داستاني فرو مي‌رفت.

    بالزاك و بابا گوريو


    بالزاك نويسنده معروف فرانسوي از آن جمله نويسندگاني است كه هموطنانش هنوز هم آثار او را در حجم بسيار بالايي مطالعه مي‌كنند،اين نويسنده در يكي از شاهكارهايش يعني «بابا گوريو» شخصيتي را خلق مي‌كند كه به گونه‌اي نماينده قشر مرفه فرانسه در آن دوران است.
    اين مرد كه تمام زندگي‌اش را متعلق به دو دخترش مي‌داند و عاشقانه آن‌ها را دوست دارد تصميم مي‌گيرد كه تا ريال آخر را به دو دخترش تقديم كند اما فرزندان قدر نشناس ا وحتي در زمان مرگ هم به سراغش نمي‌آيند.
    نكته خواندني در اين ميان در گيري‌هاي كلامي و شبانه بالزاك با دوشخصيت دختر داستان است؛مي گويند بالزاك گاهي با صداي بلند آن دو دختر را به اسم صدا مي‌زد و حتي التماس مي‌كرد كه در لحظات آخر سري به پدر پيرشان بزنند، بخشي ديگر ازاين ماجراي خواندني زماني است كه باباگوريو مي‌ميرد و بالزاك چند روزبرايش گريه مي‌كند.

    Last edited by F l o w e r; 15-03-2012 at 14:42.

  8. این کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #25
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض نویسندگان عشق فوتبال!


    علاقه به فوتبال نه سن و سال می‌شناسد و نه سمت و توانایی، خیلی‌ها از چهره‌های عالم سیاست، ادبیات یا سینما عاشق فوتبال هستند و بیشتر از مردم عادی این ورزش و ماجراهای آن را دنبال می‌كنند.

    این هفته به مناسبت جام جهانی فوتبال و گرم شدن رقابت‌های آن به سراغ چهره‌های ادبی كه عاشق این ورزش پر طرفدار هستند رفته‌ایم تا بفهمیم امثال یوسا و كامو ساراماگو و... كه از چهره‌های مطرح دنیای ادبیات هستند چه نظری در مورد این ورزش هیجان انگیز دارند.
    جام‌جهانی امسال البته با مرگ یكی از این نویسنده‌های طرفدار فوتبال هم همراه شد. ژوزه ساراماگو در همین ایام با زندگی خداحافظی كرد و هنر نمایی فوتبالیست‌های پرتغالی را در این جام ندید.


    پول در برابر شوق فوتبال هیچ است

    یوسا یكی از آن عشق فوتبال‌هاست. این نویسنده مشهور آمریكای لاتین كه بیش از هر چیز به سیاست علاقه دارد و در داستان‌هایش به اشكال مختلف، وضعیت سیاسی آمریكای لاتین را بازتاب می‌دهد، به چیزهای دیگری هم كه بر فرهنگ آمریكای لاتین تاثیر می‌گذارند، اهمیت می‌دهد. به همین دلیل نباید تعجب كنیم اگر بدانیم او كه ساكن اسپانیاست و در مادرید زندگی می‌كند به عنوان گزارشگر رسمی پرو، مسابقات فوتبال جام جهانی 1982 راكه در اسپانیا برگزار می‌شد، پوشش داده باشد.

    طبیعتا خیلی از آنها كه در ورزشگاه بودند، این مرد جا افتاده را كه آن موقع 50 سال داشت و موهایش جوگندمی شده بود و مثل همیشه شیك و خوش‌پوش پاهایش را روی هم انداخته بود و داشت گزارش تهیه می‌كرد، نمی‌شناختند، اما بودند آدم‌هایی كه با دیدن چهره او در تلویزیون در یك گوشه دیگر دنیا جیغی از تعجب بكشند و بگویند: «هی! یوسا در نیوكمپ چه كار می‌كنه؟»

    یوسا در یادداشت‌هایی كه از این مسابقات نوشته، اول از همه به آلبر كامو استناد كرده، چون او به عنوان نویسنده‌ای كه یك نسل از آنها جلوتر بود و نقش مهمی در اندیشه‌های اگزیستانسیالیستی داشت، خیلی به فوتبال اهمیت می‌داد.


    یوسا نوشته است: «آلبركامو كه بهترین درس‌های اخلاقیات را نه در كلاس‌های درس دانشگاه، بلكه در میدان‌های بازی فوتبال آموخته است، مطمئنم كه هوادار سرسخت فوتبال بود و دوست داشت كه به دیدن استادیوم نیوكمپ بارسلونا بیاید، همان طور كه من امروز صبح در آستانه افتتاح مراسم جام جهانی آمده‌ام... چند سال پیش شنیدم كه روبرتو داماتا، انسان‌شناس برزیلی سخنرانی درخشانی كرد و گفت كه محبوبیت فوتبال، میل ذاتی مردم را به قانونمندی، برابری و آزادی بیان می‌كند. استدلالش هوشمندانه و جالب بود. به قول او مردم، فوتبال را نماینده جامعه كوچكی می‌دانند كه قوانین ساده و روشنی بر آن حاكم است كه همه آن را می‌فهمند و مراعات می‌كنند و اگر نقض شود برای گناهكار مجازات فوری در نظر گرفته می‌شود. زمین بازی فوتبال، گذشته از این كه زمینه‌ای عادلانه است، جایی است مساوات طلب كه هر نوع سلیقه شخصی و امتیاز را حذف می‌كند.


    در اینجا و در این چمن كه خط‌های سفید آن را مشخص كرده است، هر كس آن طور كه هست بنا به مهارتش، ایثار، ابداع و كارایی‌اش ارزیابی می‌شود. وقتی نوبت به گل‌زدن و هلهله و سوت تماشاگر می‌رسد نام، پول و نفوذ هیچ كدام به حساب نمی‌آید. در نتیجه همین است كه جماعت زیادی را در سراسر جهان به شوق می‌آورد، به سوی زمین بازی می‌كشاند، با اشتیاق فراوان پای تلویزیون می‌نشاند و بر سر بت‌های فوتبال به جنگ و دعوا وامی‌دارد.
    ... این مطالب را روی یك صندلی در نیوكمپ چند دقیقه پیش از شروع بازی آرژانتین و بلژیك می‌نویسم. همه چیز وفق مراد است، آفتاب تابان، آسمان صاف، جمعیتی رنگارنگ كه پرچم‌های اسپانیا، آرژانتین و عده كمی بلژیك را تكان می‌دهند، آتشبازی پرجنجال، جشن، محیط پرنشاط و...».



    فوتبال ما از شما بهتر است

    پائولو كوئیلیو، نویسنده برزیلی هم با فوتبال یك پیوند عمیق دارد و شاید همه حكایت‌ها و آموزه‌های اخلاقی كه در ادبیات كوئیلیو حسابی به چشم می‌خورد برگرفته از حس عدالتی باشد كه به نوعی در فوتبال چهره می‌كند.

    كوئیلیو كه عاشق داستانسرایی است و آن را پلی میان واقعیت و احساسات درونی بشر می‌داند، می‌گوید با داستان می‌تواند همه‌چیز را به هم پیوند بدهد.

    او در سفری كه چند سال پیش به ایران داشت در حالی كه اذعان كرد رمان مشهور «كیمیاگر» را بر مبنای داستانی از مولوی نوشته، گفت قبول دارم كه ایرانیان مردمی بسیار با فرهنگ هستند. بین فرهنگ ما برزیلی‌ها و ایرانی‌ها شباهت‌های بسیاری وجود دارد. البته فوتبال ما خیلی از شما بهتر است. با این حال كوئیلیو پذیرفت كه شعر ما از شعر آنها بهتر است و مجبور شد تایید كند كه شعر از فوتبال هم مهم‌تر است.


    با این حال كوئیلیو از برزیل می‌آید، از سرزمین قهوه، سامبا و فوتبال كه پرچم آن را همه دنیا شاید بیش از هر چیز به خاطر این كه در مسابقات فوتبال پیروزمندانه به اهتزار درمی‌آید می‌شناسند؛ همان پرچم سبز و زرد را كه رنگ آفتاب و ساحل و جنگل‌های استوایی این كشور است... با وجود این كه برزیل اكنون به عنوان پنجمین كشور بزرگ دنیا و نهمین اقتصاد جهان شناخته شده و افتخار می‌كند كه پس از سال‌ها حكومت بسته نظامی، حالا یكی از دموكراسی‌های جهان است، بیش از هر چیز با فوتبال شناخته می‌شود. تب فوتبال یكی از علائم مشخصه این كشور بزرگ است و سمبل آن هم «پله» است. حتی رئیس‌جمهور برزیل كه این روزها ما او را كمی بیشتر از قبل می‌شناسیم، وقتی می‌خواهد شعاری عمومی بدهد می‌گوید: «مردم برای قهرمانی در جام جهانی متحد شوید» اینجاست كه زندگی پائولو كوئیلیو به عنوان یكی از مظاهر این كشور عجیب با فوتبال گره می‌خورد.



    پائولو كوئیلیو كه زندگی غریبی را طی كرد تا به اینجایی كه هست رسید و با همه رنجی كه برای متفاوت بودنش با آن روبه‌رو شد، توانست این قصه‌ها را خلق كند، نمی‌تواند از فوتبال دور باشد. او كه با كتاب «كیمیاگر» به ركوردهایی دست یافت كه كمتر نویسنده‌ای حتی می‌تواند تصورش را بكند، عنوان پرفروش‌ترین كتاب پرتغالی زبان را كسب كرد و برای ترجمه به بیشترین زبان‌های دنیا در كتاب ركوردهای گینس ثبت شده و به این افتخار می‌كند كه «كیمیاگر» كتاب محبوب بسیاری از بازیكنان تیم ملی برزیل در جام جهانی 1998 بود. او كه سابقه نوشتن درباره فوتبال را دارد و در جام جهانی 1998 برای یك روزنامه فرانسوی مقاله‌هایی در تحلیل فوتبال می‌نوشت، در دوره قبل برای تماشای دیدار افتتاحیه و بازی‌های برزیل به آلمان ‌رفت، زیرا او مثل همه برزیلی‌ها عاشق فوتبال و تیم ملی كشورش است و در آغاز هر جام جهانی لحظه شماری می‌كند تا این دور شروع شود و او یك بار دیگر ببیند كه 11 مرد زرد و سبزپوش، پرچم كشورش را با افتخار بالا می‌برند.



    او می‌گوید فوتبال استعاره‌ای است بزرگ و جام جهانی مثالی بزرگ از اشتراك تجربیات است و تاكید می‌كند كه مردم برزیل با عشق به موسیقی و فوتبال به دنیا می‌آیند، اما برای خود او زندگی و فوتبال دو موضوع كاملا متفاوت هستند. كوئیلیو با وجود این كه انسانی شكیبا و میانه‌روست و با عرفان خاص خودش زندگی می‌كند، اما در مورد فوتبال و تیم ملی برزیل تعصب خاصی دارد و برای اوقات فراغت قبل از این كه به موزه‌ و تئاتر فكر كند، ترجیح می‌دهد به تماشای فوتبال برود.


    كوئیلیو فوتبال را یك هنر می‌داند و آنقدر به این باور دارد كه حتی در نشست‌های رسمی هم از این زاویه به مسائل نگاه می‌كند. او كه به عنوان یك چهره برجسته جهانی هر سال از مهمانان مجمع جهانی اقتصاد در داووس است، چند سال پیش برای صحبت درباره موضوع جلسه كه عنوانش «چیزی كه دنیا را به حركت درمی‌آورد» بود، سراغ فوتبال رفت و در جمعی از اقتصاددانان بزرگ و برجسته دنیا و استادهای اقتصاد مهم‌ترین عامل شادابی در دنیا را فوتبال نامید و گفت فوتبال در نهایت یك هنر است، چون می‌تواند مردم را متحد ‌كند، جشن‌های بزرگ به راه بیندازد و به انسان یاد بدهد كه باید گروهی زندگی كند و به تفاوت‌های دیگری احترام بگذارد.

    بنابراین جای تعجب ندارد، اگر یكی از مهم‌ترین خاطرات كوئیلیو هم به فوتبال مربوط باشد. او وقتی 10 سال داشت به یكی از بزرگ‌ترین آرزوهایش رسید و آن قهرمانی تیم برزیل در جام جهانی 1958 بود. او می‌گوید برزیل غرق در شادی بود و با وجود این كه نیمه اول را یك بر صفر باختیم و فكر می‌كردیم دنیا دارد به پایان می‌رسد، نتیجه 5 بر 2 كه در آخر بازی به دست آمد برای همه برزیلی‌ها به یك خاطر جمعی تبدیل شد و این كشور را با تیم ملی‌اش هم معنا كرد.


    یكی از خاطرات تلخ كوئیلیو هم به فوتبال برمی‌گردد و آن جام جهانی 1970 است كه حضور پله و بازی‌های درخشان برزیل در مكزیك، باعث شد تا مردم برزیل كه در شرایط سخت استبدادی زندگی می‌كردند، با فوتبال یك بار دیگر اتحاد ملی را تجربه كنند.

    او در بازی‌های جام جهانی 1994 كه سرانجام برزیل با ضربات پنالتی قهرمانی در برابر ایتالیا را به دست آورد، آنقدر هیجان‌زده و پریشان بود كه در وقت اضافی از پای تلویزیون بلند شد و نتیجه بازی را از رادیو شنید و تازه روز بعد این قدرت را به دست آورد كه بازی را دوباره نگاه كند.

    او می‌گوید هر چند به نظرم دروازه‌بان چهره شاخص یك تیم فوتبال است، اما اگر قرار بود فوتبالیست باشم بی‌تردید در خط حمله بازی می‌كردم. او كه از جوانی، فوتبال بازی می‌كرد مثل همه برزیلی‌ها در كوچه‌های خاكی دنبال یك توپ می‌دوید و عشقش پوشیدن پیراهن شماره9 بود.


    كوئیلیو برای كسب میزبانی المپیك 2016 در برزیل هم بسیار تلاش كرد و دیدن چهره او كه در كنار پله مثل بچه‌ها شلوغ می‌كرد و سعی داشت تا داوران را قانع كند كه برزیل بهترین گزینه برای برگزاری این مسابقات است، دیدنی بود. او برای جمعیتی كه در كپنهاگ گرد آمده بودند، توضیح داد كه برای مردم كشورش چقدر مهم است كه این عنوان را به دست بیاورند و به همه قول داد اگر برزیل این میزبانی را بگیرد در آن سال اگر زنده باشد، كنار ساحل ریو معلق می‌زند و روی سرش می‌ایستد تا خوشحالی‌اش را نشان دهد. كوئیلیو در كپنهاگ هم تاكید كرد كه هدف ورزش تنها تغییر جسم نیست بلكه تغییر ذهن هم هست.



    با فوتبال در اروپا ماندیم

    اورهان پاموك هم یكی از نویسندگان عشق فوتبالی است. او در زمان برگزاری رقابت‌های قهرمانی یورو 2008 در مصاحبه‌ای كه با اشپیگل انجام داده بود، گفت فوتبال را سریع‌تر از واژه‌ها می‌داند. این نویسنده برنده جایزه نوبل ادبی تركیه، زندگی‌اش را به عنوان یك طرفدار فوتبال توصیف می‌كند كه همیشه از ملیت‌گرایی تركیه با ورزش به هیجان آمده و موجب شده تا كشورش با استفاده از ورزش به عنوان بخشی از اروپا در 50 سال گذشته محسوب شود.

    پاموك كه همه مسابقه‌های یورو 2008 را نگاه می‌كرد، گفت از این كه تیم تركیه در این مسابقات حذف شد، خیلی متاثرم. او در حالی كه هنوز جزئیات مسابقه را به خاطر داشت گفت، وقتی «فنر باغچه» استانبول در حال بازی با چلسی در دور یك‌چهارم نهایی بود به خاطر عقب ماندن تیم فنر باغچه در نیمه دوم تلویزیون را خاموش كرد، چون برایش خیلی سخت بود كه ببیند بازیكنان تركیه با این تلاش در پی كسب توپ باشند.



    او كه در بچگی حسابی طرفدار فوتبال بود، در فامیلشان یك گرفتاری كامل را تجربه كرده، چون عمویش طرفدار تیم گالاتاسرای استانبول بود و بقیه طرفدار بشیكتاش و این در حالی بود كه پدر پاموك در كنار خانواده‌اش طرفدار فنرباغچه بود.

    پاموك در بچگی اغلب با پدرش به استادیوم می‌رفت و بد نیست بدانید بزرگ‌ترین لحظه‌هایی كه به‌خاطر می‌آورد، مربوط به صحنه‌های گل نیست، بلكه زمانی است كه بازیكنان پیش از شروع بازی وارد زمین می‌شدند. او می‌گوید این بازیكنان به خاطر رنگ لباسشان كه زرد بود، به عنوان قناری نامیده می‌شدند و دویدن آنها از هر گوشه، دقیقا مثل پرواز قناری‌ها و واقعا شاعرانه بود.

    نویسنده مشهور ترك می‌گوید، طرفدار یك تیم بودن مثل اعتقاد به یك مذهب، چرا ندارد و خلاصه به چیزی اعتقاد داری. با این حال او معتقد است یك بچه چیزهایی را از خانواده‌اش می‌گیرد. او می‌گوید وقتی در استادیوم بود، هیچ چیز بیشتر از این اذیتش نمی‌كرد كه ناگهان می‌دید وسط بازی دو نفر دارند درباره مسائل خانوادگی یا تجاری صحبت می‌كنند.



    او همیشه آدامس بادكنكی می‌خرید تا عكس بازیكنان فنرباغچه را كه روی آن چاپ می‌شد، جمع كند و این مجموعه حالا به یك كلكسیون حسابی تبدیل شده است. او می‌گوید بخش مهمی از بچگی‌اش را با تماشای تصاویر فوتبالیست‌ها روی كاغذهای كوچك آدامس بادكنكی گذرانده است.

    پاموك هرگز در یك كلوپ ورزشی بازی نكرده، اما در كوچه‌ها و خیابان‌های استانبول قبل و بعد از رفتن به مدرسه پا به توپ می‌شده. او می‌گوید استعداد فوتبال را داشت اما هیچ وقت یك بازیكن شاخص در میان دوستانش نبود. پاموك از تخیل موجود در فوتبال لذت می‌برد و با آن تخیلات خودش را قهرمان تصور می‌كرد. او در تخیلات كودكی‌اش فنر باغچه را در حالی مجسم می‌كرد كه در جام قهرمانی اروپا بازی می‌كند و خودش با وجود این كه بچه بود در دقیقه 89 شوت گل را می‌زد.

    او می‌گوید با فوتبال به جامعه وارد شد و معنی زندگی جمعی را آموخت و اولین بازی‌هایش را با برادرش كه یك سال و نیم از او بزرگ‌تر بود، روی فرش اتاق پذیرایی انجام داد.


    پاموك با وجود این كه در بعضی از آثارش به فوتبال اشاره كرده و مثلا در «كتاب سیاه» كه سال 1990 منتشر كرد، درباره مردی می‌گوید كه از رادیو در حال گوش كردن به مسابقه تركیه و انگلستان است، اما این كه به طور مشخص درباره فوتبال بنویسد را قبول ندارد چون امكان این كار در ادبیات وجود ندارد، زیرا ادبیات بر مبنای واژه‌ها استوار است و فوتبال یك چیز كاملا تصویری است كه با دیدن تجسم پیدا می‌كند و نوشتن درباره فوتبال بیشتر حالت روزنامه‌نگارانه دارد.

    پاموك معتقد است، فوتبال در جهان امروز جایگاه خاصی دارد همان‌طور كه دیكتاتور سابق پرتغال، آنتونیو سالازار از فوتبال برای كنترل كشور استفاده می‌كرد. اما او اعتقاد دارد بازی باید به عنوان وسیله‌ای برای رسیدن به صلح برای توده مردم جا بیفتد و به عنوان چیزی فراتر از برتری‌طلبی، موجب تقویت ملیت شود.

    او می‌گوید، از فوتبال می‌شود آموخت كه مردمی با رنگ پوست متفاوت در دنیا زندگی می‌كنند، اما در چیزهای دیگر با هم برابرند. از فوتبال همچنین یاد می‌گیریم كه در یك تیم هرچند بازیكنان به تنهایی ممكن است ضعیف باشند، اما می‌توانند با داشتن یك حس مشترك پیروز شوند و این كه حمله فیزیكی به دیگری در هنگامی كه احساس ضعف می‌كنیم، عادلانه نیست.



    لحن فوتبالی خوب است
    كازوئو ایشی‌گورو، نویسنده 55 ساله ژاپنی كه همین چند روز پیش در یك جشنواره ادبی حضور داشت از صحبت‌های پس از بازی بازیكنان و مربیان فوتبال دفاع كرد.

    ایشی‌گورو كه با «بازمانده روز» جایزه بوكر را گرفته در نشست ادبی این جشنواره وقتی از او درباره آخرین اثرش ـ كه یك مجموعه داستان به عنوان «شبانه‌ها» است و بیشتر به موضوع موسیقی مربوط می‌شود ـ پرسیدند، بدون مقدمه به فوتبال پرداخت. او در پاسخ یكی از پروفسورهای زبان انگلیسی در دانشگاه لندن درباره استفاده از اصطلاحاتی چون «راستش را بخواهید» و «اگر بخواهم منصفانه بگویم» كه بیشتر در فرهنگ بازیكنان فوتبال استفاده می‌شود و در زبان ادبی جایی ندارد، گفت بسیاری از اصطلاحاتی كه بازیكنان فوتبال استفاده می‌كنند، جذاب و زیبا هستند. او اصطلاح «در پایان» را واژه‌ای عمیق و سرشار از اندوهی صبورانه نامید كه شرایط بشر را خیلی خوب توصیف می‌كند.

    او تاكید كرد كه استفاده از این واژه‌ها ممكن است نشان بدهد كه نویسنده به طبقه پایین اجتماع تعلق دارد، اما مهم این است كه نگذاریم واژه‌ها دست و پایمان را ببندند.



    فوتبال فلسفی

    آنتونیو گرامشی شاید ورزشی‌ترین متفكری باشد كه درك عمیقی از بازی زیبا داشت. پیش از این كه او با پیراهن سیاه‌ موسولینی دستگیر شود و شروع به نوشتن «نامه‌های زندان» بكند، در روزنامه اجتماعی آوانتی نه‌تنها نقد تئاتر می‌نوشت، بلكه گزارش‌های عجیبی درباره فوتبال می‌نوشت و فوتبال را به عنوان مدلی برای جامعه فردگرایانه بررسی می‌كرد. او جایی نوشته بود: فوتبال طرح مطالبات، رقابت و كشمكش است، اما با قانون نانوشته‌ای از بازی عادلانه تنظیم می‌شود. در دور قبل تیم انگلیس این نقل قول را با خطی خرچنگ‌قورباغه‌ در بالای رختكن‌ بازیكنانش نوشته بود و بدون شك می‌خواست به آنها یادآور شود كه از گرفتن هرگونه كارت زرد و قرمز باید اجتناب كنند.



    بی‌درنگ فوتبال!
    آلبر كامو كه امسال دقیقا 50 سال از مرگش می‌گذرد، در سال 1913 به دنیا آمد. كامو پدرش را اصلا ندید چون یك سال بعد از تولد او در جریان جنگ جهانی زندگی را بدرود گفت و همین باعث شد تا او در فقر بزرگ شود. كامو عاشق فوتبال بود و در پست دروازه‌بانی تیم دانشگاه بازی می‌كرد اما ابتلا به سل در سال 1930 باعث شد تا او برای همیشه از فوتبال دست بكشد.

    سال‌ها بعد چارلز پونسه یكی از دوستان كامو از او سوالی پرسید كه خیلی جاها نقل شده و آن این بود كه او فوتبال را بیشتر دوست دارد یا تئاتر را؟ و كامو جواب داده بود «فوتبال، بدون درنگ». این انتخاب برای كامو كه یكی از چهره‌های مهم روشنفكر قرن بیستم محسوب می‌شود، بسیار مهم است. كامو وقتی در دانشگاه الجزایر درس می‌خواند در پست دروازه‌بانی بازی می‌كرد و در دهه 30 توانست با این تیم دو قهرمانی را در جام قهرمانی آفریقای شمالی به دست آورد. او حس مشترك تیمی، تلاش برادرانه و هدف مشترك را بسیار تحسین و در یادداشت‌هایش هم همیشه بازیكنان فوتبال را با شور و اشتیاق تشویق می‌كرد.


    او از 17 سالگی این عشق را در وجودش كشف كرد و با وجود بیماری سل كه بعدها او را بستری كرد تا آنجا كه توانست به فوتبال پرداخت. وقتی در دهه 50 از او درباره واژه‌های تاثیرگذاری كه در دانشگاه الجزایر با آنها روبه رو شده بود، سوال شد جواب كامو این بود: «با گذشت سال‌های زیادی كه در خلال آنها خیلی چیزها دیدم، آنچه باید بگویم حتما درباره حس وظیفه و اخلاقیات یك مرد است كه آن را از بازی فوتبال در دانشگاه الجزایر به دست آوردم». كامو كه به‌عنوان یك اگزیستانسیالیست شناخته می‌شود، اصلا انگار دروازه‌بان به دنیا آمده بود و هرگز شادتر از زمانی نبود كه جلوی دروازه می‌ایستاد.

    كامو در مقاله‌های اولیه‌اش هم بسیار به این روح بازی جوانمردانه، شجاعت و داشتن ارزش‌های اخلاقی در برابر دوستان تاكید می‌كرد. او اعتقاد داشت آنچه با عقاید سیاسی و مذهبی سعی می‌شود به ما منتقل شود، خیلی پیچیده‌تر از آن چیزی است كه به آن احتیاج داریم و این سیستم اخلاقی را می‌توانیم با ورزش به دست بیاوریم.


    فوتبال را دیر شناختم

    گونتر گراس هم سال 2006 در مصاحبه با یك روزنامه آلمانی گفته بود فكر می‌كند مثل آلبر كامو، آنتونیو گرامشی و ژان بودریارد جزو آن دسته از روشنفكران چپ است كه می‌توانند با پاهایشان بهتر از مغزشان فكر كنند.

    گونترگراس به عنوان یكی از مشهورترین نویسندگان آلمانی هم از پرداختن به فوتبال غافل نبوده، با این حال او در دور قبلی بازی‌ها كه در آلمان برگزار شد، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و به روح تجاری كه وارد فوتبال شده، اعتراض كرد. البته او دوباره یادآوری كرد كه به طور سنتی باید در جناح چپ بازی كند. گراس برنده جایزه نوبل ادبیات در سال 1999 گفت: از نقش بزرگی كه پول در بازی‌های امروز بازی می‌كند، بیزار شده و حالش به هم می‌خورد. «او گفت به نظرم این بخش تجاری فوتبال خیلی دردسر ساز است. دیگر رقابت منصفانه در كار نیست». او این تلاش‌ها برای كسب قهرمانی را خسته‌كننده نامید و از سیاستی كه بر بدنه فیفا حاكم است، شكایت كرد و آن را تنها موجب شلوغ شدن آلمان نامید. او گفت مطمئن شده كه دیگر فوتبال یك ورزش برای مردم نیست و یك تلاش بزرگ تجاری است.



    گراس، نویسنده اثر «طبل حلبی» و رمان‌های دیگری در سبك رئالیست جادویی گفت: هر چند در زندگی‌اش دیر به طرفدار فوتبال بدل شد، اما از وقتی پسر 6 ساله‌اش برونو شروع به بازی در كلوپ محلی كرد، او هم به فوتبال علاقه‌مند شد.

    گراس از طرفداران سوسیال دموكرات‌های آلمان و از دوستان نزدیك صدر اعظم پیشین گرهارد شرودر است كه خودش از فوتبالیست‌های آماتور است. گراس، طرفدار تیم سنت پائولی است و الكساندر ایشویلی كه در پست فوروارد بازی می‌كند، بازیكن مورد علاقه اوست. گراس درباره او هم نظر عجیبی دارد و می‌گوید: «او به طرز خاصی با افسردگی بازی می‌كند و حتی وقتی گل هم می‌زند، حالتش تغییر نمی‌كند».


    Last edited by F l o w e r; 15-03-2012 at 14:36.

  10. #26
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض بهترین نوشته‌ها زمانی خلق می‌شود که عاشق باشید!

    گفت‌وگوی پاریس ریویو با ارنست همینگوی

    نویسنده کتاب‌های «وداع با اسلحه» و «پیرمرد و دریا» اعتقاد دارد هر زمان مردم انسان را تنها بگذارند و مزاحمش نشوند، می‌توان نوشت، اما بهترین نوشته‌ها زمانی نوشته می‌شوند که نویسنده عاشق باشد.

    ارنست همینگوی در ۲۱ ژوئیه ۱۸۹۸ در اوک پارک (Oak Park) ایالت ایلینویز متولّد شد. پدرش «کلارنس» یک پزشک و مادرش «گریس» معلّم پیانو و آواز بود. پس از اتمام دورۀ دبیرستان، در سال ۱۹۱۷ برای مدّتی در کانزاس‌سیتی به عنوان گزارشگر گاهنامهٔ استار مشغول به کار شد.

    در جنگ جهانی اول او داوطلب خدمت در ارتش شد امّا ضعف بینایی او را از این کار بازداشت در عوض به عنوان رانندهٔ آمبولانس صلیب سرخ در نزدیکی جبهه ایتالیا به خدمت گرفته شد. در ۸ ژوئیه ۱۹۱۸ مجروح و برای ماه‌ها در بیمارستان بستری شد. سبک ویژۀ همینگوی در نوشتن، او را نویسنده‌ای بی‌همتا و بسیار تأثیرگذار کرده بود. در سال ۱۹۲۵ نخستین رشته داستان‌های کوتاهش، «در زمانهٔ ما»، منتشر شد که به خوبی گویای سبک خاصّ نویسندگی او بود. ازکتاب‌هایش می‌توان به «مردان بدون زنان، وداع با اسلحه، تپه‌های سبز آفریقا، زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند و پیرمرد و دریا» اشاره کرد.
    همینگوی در دوم جولای ۱۹۶۱ در «Ketchum» واقع در ایالت آیداهو هنگامی که تفنگ شکاری خود را پاک می‌کرد اشتباهاً هدف گلوله خود قرار گرفت و با مرگش درخشان‌ترین چهره ادبیات قرن بیستم آمریکا ناپدید شد. این مصاحبه در زمان حیات وی انجام شده است.

    ارنست همینگوی در اتاق خواب خانه‌اش در هایانا، در حومه سان فرانسیسکو می‌نویسد. اتاق خواب در طبقه همکف است و با سالن اصلی خانه در ارتباط است. اتاق بزرگ و آقتاب‌گیری است و نورخورشید از طریق پنجره‌های جنوبی و شرقی بر دیوار سفید اتاق و زمین فرش شده با سرامیک‌های زرد می‌تابد.
    همینگوی هنگام نوشتن می‌ایستد! این ازعادت‌های اولیه او بوده است. وی در ابتدا هر پروژه‌ای را با مداد می‌نویسد. اتاق با وجود همه بی‌نظمی‌هایی که در نگاه اول به چشم می‌آید، نشان‌دهنده وسواس صاحب اتاق است که اساساً تمیز است اما طاقت دور ریختن هیچ چیزی را ندارد. به خصوص چیزهایی که نسبت به آنها دلبستگی عاطفی دارد. همینگوی صبح زود از خواب بیدار می‌شود و با تمرکزی تمام به نوشتن مشغول می‌شود. زمانی که کارش خوب پیش می‌رود به شدت عرق می‌کند. تاظهر به نوشتن ادامه می‌دهد و سپس خانه را به سمت استخر ترک می‌کند؛ جایی که در آن روزانه حدود نیم مایل شنا می‌کند.

    می‌توانید کمی از فرآیند نوشتن‌تان بگویید؟ چه وقت‌هایی کار می‌کنید؟ آیا برنامه مشخصی دارید؟

    وقتی روی کتاب یا داستانی کار می‌کنم هر صبح به محض طلوع آفتاب نوشتن را آغاز می‌کنم. هیچ کسی نیست که مزاحم آدم شود و هوا ملایم و خنک است، سر کار می‌آیید و با نوشتن گرم می‌شوید. آن چه را نوشته‌اید می‌خوانید، می‌دانید پس از آن چه رخ می‌دهد و از آن جا ادامه می‌دهید. تا زمانی که از قریحه تان باقی باشد می‌نویسید و می‌دانید چه چیز بعدا رخ می‌دهد، مکث می‌کنید و تلاش می‌کنید تا روز بعد که دوباره سراغ داستان می‌روید، آن را زندگی کنید. 6 صبح شروع کرده‌اید و ممکن است تا ظهر و یا قبل از آن درگیر باشید. وقتی از نوشتن دست می‌کشید همانقدر که خالی هستید، سرشارید. هیچ چیز نمی‌تواند شما را آزار دهد.


    آیا ثبات احساسی برای خوب نوشتن لازم است؟ یک بار به من گفتید که تنها زمانی می‌توانید خوب بنویسید که عاشق باشید. آیا می‌توانید این را بیشتر توضیح دهید؟

    چه سؤالی! اما برای تلاشتان باید نمره خوبی بهتان داد! هر زمانی که مردم انسان را تنها بگذارند و مزاحمش نشوند، می‌توان نوشت. اما بهترین نوشته‌ها زمانی نوشته می‌شوند که عاشق باشید.


    امنیت مالی چطور؟ آیا این مسئله ممکن است برای خوب نوشتن ضرری داشته باشد؟

    اگر زندگی را درست به اندازه کار دوست داشته باشید، جهت پایداری در برابر وسوسه‌ها باید شخصیت قوی‌تری داشته باشید. زمانی که نوشتن تنها دغدغه و بزرگترین لذت زندگی تان شود، آن گاه تنها مرگ می‌تواند جلوی آن را بگیرد. اضطراب، توانایی نوشتن را از شما می‌گیرد. بیماری از آن جهت بد است که اضطراب ایجاد می‌کند و اضطراب ناخودآگاه شما را هدف قرار می‌دهد و داشته‌های شما را از بین می‌برد.


    آیا دقیقا آن لحظه‌ای را که تصمیم گرفتید نویسنده شوید به یاد دارید؟

    نه! من همیشه می‌خواستم نویسنده شوم.


    در نظر شما بهترین تمرین ذهنی برای کسی که می‌خواهد نویسنده شود، چیست؟

    راستش بهتر است برود بیرون و خودش را دار بزند. یا این که باید بدون هیچ بخششی به دار زده شود تا مجبور شود با نهایت توان خویش و به بهترین صورت بنویسد. در این صورت برای شروع لااقل می‌تواند از این داستان دارزدن استفاده کند.


    در پاریس قرن بیست، آیا هیچ «حس جمعی» با دیگر نویسنده‌ها و هنرمندان داشتید؟

    نه، هیچ احساس جمعی یا گروهی وجود نداشت. ما برای یکدیگر احترام قائل بودیم، برخی همسن من بودند و برخی دیگر بزرگتر؛ گریس، پیکاسو، براک و برخی دیگر مانند جویس، ازرا و. . .


    به نظر می‌رسد این سال‌های آخر از همراهی نویسنده‌ها دوری کرده اید. چرا؟

    این بسیار پیچیده است. هرچقدر در نوشتن بیشتر پیش بروید، بیشتر تنها می‌شوید. بهترین و قدیمی‌ترین دوست هایتان می‌میرند. باقی به جایی دور می‌روند. به ندرت آنها را می‌بینید، اما می‌نویسیدو درست مثل روزهای قدیمی که با یکدیگر در کافه بوده اید، رابطه مشابهی را با یکدیگر برقرار می‌کنید. با یکدیگر کمیک و گاهی هم نامه‌های شادمانه و شوخ طبعی را رد و بدل می‌کنید و این درست به خوبی گفت و گو کردن است. اما بیشتر تنها هستید و این شیوه‌ای است که باید با آن کار کنید. زمانی که برای کار کردن دارید روز به روز کمتر می‌شود و اگر آن را از دست دهید حس خواهید کرد گناهی مرتکب شده‌اید که در آن بخششی نیست.


    چه کسانی را پیشگامان ادبی خویش می‌دانید؛ افرادی که از آنها بیشترین درس را گرفته اید؟

    مارک تواین، فلوبرت، استانداب، باخ، تولستوی، داستایوفسکی، چخوف، جان دون، شکسپیر، موتزارت، دانته، ویرژیل، گویا، سزان، ون گوگ، گوگن و. . . یک روز طول خواهد کشید تا از همه یاد کنم. پس از آن به نظر خواهد رسید که بیشتر دارم درباره موقعیتی که به‌دست نیاورده ام، اظهار فضل می‌کنم تا این که بخواهم آن‌هایی را به یاد بیاورم که بر زندگی و کار من تأثیر داشته‌اند. این یک سؤال قدیمی کلیشه شده نیست. این سؤال خوب اما جدی است و نیازمند یک بررسی هوشیارانه است. من از شاعران نام بردم یا با آنها شروع کردم، چراکه همانقدر که از نویسنده‌ها چگونه نوشتن را یاد گرفتم، از آنها نیز آموختم. می‌پرسید چگونه ممکن است؟ برای شرح دادن یک روز دیگر طول خواهد کشید. فکر می‌کنم آنچه فرد از آهنگ نویسان، و از مطالعه هارمونی و الحان می‌آموزد، واضح و روشن است.


    آیا هرگز‌ سازی نواخته‌اید؟

    پیشتر ویولن سل می‌زدم. مادرم یک سال تمام مرا از مدرسه دور نگاه داشت تا موسیقی و لحن بیاموزم. فکر می‌کرد استعدادش را دارم اما من مطلقا بی‌استعداد بودم. ما موزیک سالنی می‌زدیم. یکی بود که ویولن می‌زد، خواهرم ویولن و مادرم هم پیانو می‌زد. و من بدتر از هرکسی روی زمین ویولن سل می‌زدم. البته آن سال که بیرون از مدرسه بودم کارهای دیگری هم می‌کردم.


    آیا تصدیق می‌کنید که در رمان‌های شما نوعی سمبولیسم وجود دارد؟

    فکر می‌کنم سمبل‌هایی وجود دارند، چراکه منتقدان همواره آن را می‌یابند. راستش را بخواهید دوست ندارم درباره آنها حرف بزنم و راجع به آنها از من بپرسند. خیلی سخت است که کتاب‌ها و داستان‌هایی بنویسی بی‌این که از تو بخواهند درباره آنها توضیحی دهی. این موضوع کار مفسران را هم کساد می‌کند. وقتی پنج یا شش یا چندین مفسر خوب می‌توانند با این کار به زندگی خود ادامه دهند، چرا من باید در کار آنها دخالت کنم؟ آنچه را من می‌نویسم برای لذت خود بخوانید! هرچیز دیگری که می‌یابید نتیجه آن‌چیزی است که خود به خواندن وارد کرده‌اید.


    یادم می‌آید یک بار هشدار دادید که برای نویسنده خطرناک است که درباره یک کار در حال نوشتن سخن بگوید. چرا چنین فکر می‌کنید؟ تنها به این دلیل سؤال می‌کنم که برخی از نویسنده‌ها مانند تواین، تربر و وایلد، به نظر می‌رسید که نوشته‌هایشان را با آزمایش کردن روی شنوندگان پرداخت می‌کردند.

    باور نمی‌کنم که تواین هرگز هاکلبری فین را روی شنوندگان امتحان کرده باشد! اگر چنین کرده بود، آنها احتمالا او را مجبور می‌کردند تا جاهای خوب را حذف کند و به جاهای بد اضافه کند! نزدیکان وایلد او را بیشتر یک سخنگوی خوب می‌شناختند تا یک نویسنده خوب! اگر تربر به همان خوبی که می‌نوشت، می‌توانست حرف بزند، قطعاً یکی از بهترین و دلپذیرترین سخنگویان تبدیل می‌شد.


    آیا می‌توانید بگویید چه قدر در جهت گشایش و رشد این سبک متفاوتتان مطالعه و تلاش کردید؟

    این یک سؤال طولانی و خسته‌کننده است. می‌توانم بگویم آنچه آماتورها سبک می‌نامند، معمولاً تنها نوعی قرابت در تلاش برای ساختن چیزی است که پیش از آن وجود نداشته است. تقریباً هیچ کلاسیکی به کلاسیک‌های پیشین شباهت ندارد. ابتدا مردم تنها این عجیب و غریب بودن را می‌بینند. آنها را نمی‌توان درک کرد. زمانی که آماتورها چنین می‌کنند، مردم نیز فکر می‌کنند که این قرابت‌ها و خام دستی‌ها نوعی سبک است و بسیاری از آن کپی می‌کنند. این مسئله البته باعث تاسف است.


    کلیات یک داستان کوتاه در ذهن خودتان تا چه حد کامل است؟ آیا تم یا طرح کلی یا شخصیت‌ها در حین نوشتن تغییر می‌کنند؟

    گاهی اوقات داستان را می‌دانم و گاهی اوقات حین نوشتن آن را می‌سازم و هیچ تصوری ندارم که انتهای آن چه خواهد شد. همه چیز حین نوشتن تغییر می‌کند. این همان چیزی است که موجب حرکت می‌شود و حرکت داستان را می‌سازد. برخی اوقات این جابجایی چنان آرام است که نمی‌توان جنبش آن را احساس کرد. اما همیشه تغییر و جابجایی وجود دارد.


    آیا این مسئله برای رمان نیز یکسان است یا این که پیش از آغاز نوشتن همه طرح را کامل می‌کنید و سپس تا انتها به آن وفادار می‌مانید؟

    برای رمان «زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند؟» مشکلی داشتم که هر روز با آن سر می‌کردم. به طور کلی می‌دانستم چه چیز قرار است اتفاق بیفتد اما اتفاقات درون داستان را روزانه می‌ساختم.


    آیا برای شما آسان است که از یک پروژه ادبی به سراغ پروژه دیگر بروید، یا زمانی که پروژه‌ای را شروع کردید تا انتهای آن پیش می‌روید؟

    واقعیت این است که من کاری جدی را متوقف کرده‌ام تا به این سؤالات پاسخ دهم و این ثابت می‌کند که چنان احمقم که سزوار تنبیهم. و تنبیه هم می‌شوم! نگران نباشید!


    آیا خود را در رقابت با دیگر نویسندگان می‌بینید؟

    هرگز! همیشه سعی کردم تا بهتر از تعداد مشخصی از نویسندگان مرحوم بنویسم؛ آن‌هایی که درباره ارزششان مطمئن بودم. برای مدتی طولانی تلاش کرده‌ام تا بهترین چیزی را که می‌توان بنویسم. برخی اوقات هم شانس با من یار بود و چیزی بهتر از آن چه می‌توانستم نوشتم.


    راجع به شخصیت‌ها صحبتی نکردیم. آیا شخصیت‌های کار شما بی‌هیچ استثنایی برگرفته از زندگی واقعی هستند؟

    البته که چنین نیستند! برخی از زندگی عادی می‌آیند. اما بیشتر شخصیت‌ها را براساس دانش، درک و تجربه‌ای که از انسان‌ها به‌دست آورد‌ام، خلق کرده ام.


    از بازخوانی نوشته هایتان لذت می‌برید- بدون این حس که می‌خواهید تغییراتی در آن ایجاد کنید؟

    برخی اوقات آنها را می‌خوانم تا احساس بهتری پیدا کنم؛ وقت‌هایی که نوشتن دشوار است. و به یاد می‌آورم که نوشتن همیشه دشوار بوده است و این که گاهی اوقات چقدر برایم ناممکن بوده است.


    آیا داستان‌ها را در حین فرآیند نوشتن نام‌گذاری می‌کنید؟

    خیر! پس از اینکه کتاب را تمام کردم فهرستی از اسامی انتخاب می‌کنم! گاهی اوقات به صد عنوان هم می‌رسد. سپس یک یک آنها را حذف می‌کنم. گاهی اوقات هم همه شان حذف می‌شوند!



    Last edited by F l o w e r; 15-03-2012 at 14:31.

  11. این کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #27
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض كتابت را جا بگذار



    سلام


    یه اتفاقی تو زمینه کتاب و کتاب‌خوانی در دنیا در حال انجامه که احتمالا چیزهایی دربارش شنیدین ( یا شاید هم برخورد داشتین ).
    و اون پدیده Book Crossing ـه.

    فرض کنید شما یه کتاب دارین و خوندینش و با شماره 1 و مطلبی تو یه جای اون کوچیک مشخص می‌کنین و بعد این کتابتون رو با سخاوت تمام میدین به شخص دیگه‌ای تا اون رو بخونه و وقتی خوند با نوشتن شماره 2 و شاید مطلبش و یا اسمش میده به شخص دیگه‌ای و این روند تا سالیان سال تا وقتی کتاب، کتابه ادامه داشته باشه. البته شما کتاب رو بعد از خوندن یه جایی رهاش میکنین و اولین کسی که اون رو پیدا کنه و خوشش بیاد برمی‌داره و می‌خونه و اونهم یه جای دیگه شاید یه شهر دیگه یا یه کشور دیگه رهاش میکنه و ... . به این کار میگن Book Crossing


    سایتی برای اینکار وجود داره بنام :

    http://www.bookcrossing.com

    که توش میتونین ثبت نام کرده و رد کتابی رو بگیرید یا کتابی رو که به تازگی پیدا کردین توش ثبت کنید و ... .





    البته این سایت شاید زیاد بدرد ماها نخوره.
    ولی آیا چنین سایتی توسط یکی از ایرانیها و با همین روش برای کشور خودمون ایجاد شده؟
    آیا بنظرتون کسی از این طرح استقبال می‌کنه؟
    آیا کسی دلش میاد از کتابش دل بکنه و اون رو رها کنه؟
    آیا این کار هدف خودش رو طی میکنه؟





    »» كتابت را جا بگذار


    جا گذاشتن كتاب در مكان‌هاي عمومي رفتاري است كه اكنون در ايتاليا و فرانسه هم رو به فزوني گذاشته. كسي كه كتابش را در مكاني عمومي رها مي‌كند، هويت خود را آشكار نمي‌‌كند و ادعايي هم بابت قيمت كتاب ندارد، اما يك درخواست از خواننده يا خوانندگان احتمالي بعدي دارد:‌ «شما نيز بعد از خواندن كتاب، آن را در محلي مشابه قرار دهيد تا ديگران هم بتوانند از اين اثر استفاده كنند.»

    «رول هورنباكر» نخستين كسي بود كه اين حركت را انجام داد. او يك فروشنده رايانه در ايالت ميسوري امريكا بود و نام اين رفتار را Book Crossing گذاشت يعني «كتاب‌ در گردش». در فرانسه كتاب‌هاي در حال گردش از 10‌هزار جلد فراتر رفته است. اين رفتار جديد را مي‌شود به نوعي «كمپين كتابخواني» يا «كمپين به اشتراك گذاشتن كتاب» در نظر گرفت؛ كمپيني كه مي‌تواند به مثابه يك پروژه فرهنگي قابل تامل باشد.

    حالا رفتار مذكور به قدري در غرب رواج يافته كه كم‌كم از تركيه نيز سردرآورده است.در «ترك‌بوكو»- يكي از شهرهاي ساحلي تركيه- كنار دريا قدم مي‌زدم كه كتابي روي شن‌ها توجهم را جلب كرد. فكر كردم حتماً صاحب كتاب فراموش كرده آن را با خود ببرد. برش داشتم و همين‌كه چشمم به صفحه اولش افتاد از خوشحالي در پوست خودم نگنجيدم. در صفحه اول كتاب يك نفر متن زير را نوشته بود: «من اين كتاب را با علاقه خواندم و آن را در همان مكاني كه به آخر رسانده بودم رها كردم. اميدوارم شما هم از اين كتاب خوش‌تان بيايد. اگر از آن خوش‌تان آمد بخوانيد وگرنه در همان نقطه‌اي كه پيدايش كرده‌ايد، بگذاريد بماند. اگر كتاب را خوانديد شماره‌اي به تعداد خوانندگان اضافه كنيد و با ذكر محل پايان مطالعه، در جايي رهايش كنيد.» در همان صفحه دستخط سومين خواننده توجهم را جلب كرد: «خواننده شماره سه در ترك‌بوكو». پس تا به حال سه نفر كه همديگر را نمي‌شناسند اين كتاب را خوانده‌اند. طبق اطلاعات موجود در همان صفحه، خواننده اول كتاب را در استانبول و خواننده دوم در شهر بُدروم مطالعه آن را به پايان رسانده و رهايش كرده بود.

    براي اين سنت جديد كتابخواني سايت اينترنتي‌اي هم راه‌اندازي شده تا علاقه‌مندان بتوانند با عضويت در آن به رهگيري كتاب‌هايي كه رها كرده‌اند، بپردازند. توصيه مي‌كنم سري به سايت bookcrossing.com بزنيد. طبق اطلاعات موجود در حال حاضر بيش از دو ميليون و 500 هزار جلد كتاب كه اطلاعات‌شان در اين سايت ثبت شده در حال گردش هستند. هدف گردانندگان سايت يادشده، تبديل كردن دنيا به يك كتابخانه بزرگ است. از اين به بعد اگر در كافه، در لابي هتل يا سالن انتظار سينما كتابي را پيدا كرديد، تعجب نكنيد چون ممكن است با يك جلد «كتاب در گردش» روبه‌رو شده باشيد. بياييد ما هم از همين حالا شروع كنيم. (به نقل از پايگاه اطلاع‌رساني موسسه شهر كتاب)

    مرضیه رسولی



    پ.ن:
    تصویر احتمالا مربوط به مطلب قبلی یعنی این ناباکوف عجب پدرسوخته‌ای است میشه.


    منبع:.........................
    روزنامه شرق 14 شهریور 89..............
    http://sharghnewspaper.ir/Released/89-06-14/255.htm
    Last edited by F l o w e r; 08-04-2012 at 20:14.

  13. 5 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #28
    در آغاز فعالیت niha24's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    پست ها
    3

    پيش فرض

    خلاصه ای از هفت قانون معنوی موفقیت

    نوشته پاک چوپرا


    نخستین قانون موفقیت قانون توانایی مطلق است.

    این قانون مبتنی بر این واقعیت است که مادرجوهرآگاهی مطلقیم.آگاهی مطلق ، توانایی مطلق ، وحیطه تمامی امکانات وخلاقیت نامحدود است.
    آگاهی مطلق،جوهرمعنوی ماست. همچنین بیکران ونامحدود بودن،شادمانی محض است.حیطه توانایی مطلق،ضمیر خودتان است.وهرچه طبیعت راستین خود را بیشترتجربه کنید،به حیطه توانایی مطلق نزدیکتر خواهید شد.


    کاربرد قانون توانایی مطلق


    (1) با رعایت سکوت روزانه وبودن محض، با حیطه توانایی مطلق در تماس خواهم بود.همچنین دست کم روزی دو بار به تنهایی،تقریبا" به مدت نیم ساعت صبح ونیم ساعت غروب به مراقبه سکوت خواهم نشست.
    (2) هرروز مدتی را در ارتباط با طبیعت ونظاره خاموش هوشمندی درون هرموجود زنده خواهم گذراند.خاموش به تماشای غروب آفتاب یا گوش دادن به صدای اقیانوس یا جویبار یا به بوییدن عطرگلی خواهم نشست-در وجد سکوتم وبا ارتباط با طبیعت،از تپش حیات اعصارـ حیطه توانایی مطلق ونامحدود ـ محفوظ خواهم شد.
    (3) عدم داوری را تمرین خواهم کرد.روزم را با این جمله آغاز خواهم کردکه :«امروز دربارهیچ یک از آن چیزها که پیش می آید داوری نخواهم کرد.»و در سراسر روز به خاطر خود خواهم آورد که داوری نکنم.

    ****

    دومین قانون معنوی موفقیت،قانون بخشایش (قانون داد وستد) است.

    هرچه بیشتر ببخشید،بیشتردریافت می کنید.مهمترین چیزنیت دادوستد است نیت همواره باید ایجاد شادمانی برای بخشاینده وستاننده باشد.
    کاربرد قانون بخشایش
    (1) به هرجا که می روم وبا هرکس که روبرومی شوم،هدیه ای به او می دهم.هدیه می تواند تحسین یا شاخه گلی یا دعایی باشد.امروز با هرکس که روبرو می شوم،هدیه ای به او خواهم داد و به این طریق فرایند به جریان انداختن شادمانی وثروت وفراوانی را در زندگی خودم ودیگران آغاز خواهم کرد.
    (2) امروز با سپاس همه هدایایی را که زندگی به من پیشکش می کند دریافت خواهم کرد:نورآفتاب و آواز پرندگان و بارانهای بهاری یا تحسین بارش برف زمستان را.در برابر دریافت از دیگران نیز گشوده خواهم بود:خواه هدیه ای مادی و پول یا تحسین یا یک دعا.
    (3) عهد می بندم که با داد وستد گرانقدرترین هدایای زندگی ـ موهبتهای توجه ومحبت و تحسین وعشق ـ ثروت را درزندگیم درجریان نگاه دارم.هر بارکه کسی را می بینم، خاموش برای اوخوشبختی وشادی وخوشدلی آرزو خواهم کرد.

    ****

    سومین قانون معنوی موفقیت، قانون کارما ست.«کارما» هم عمل است

    وهم نتیجه آن عمل؛هم علت است وهم معلول؛همه این اصطلاح را شنیده اید که:«هر چه بکاری همان را درو می کنی.»اگر بخواهیم در زندگیمان شادمانی ایجاد کنیم،باید بیاموزیم که بذر شادمانی را بکاریم.بنابراین،مفهوم ضمنی «کارما»انتخاب آگاهانه است .می توانید-هرگاه که بخواهید-از قانون کارما برای ایجاد ثروت وفراوانی وبه جریان افکندن همه موهبتهای نیکوبه سوی خود سود جویید.اما نخست باید هشیارانه آگاه شوید که انتخابهایتان درهرلحظه از زندگیتان آینده تان را می سازد.
    کاربرد قانون «کارما»یا علت ومعلول
    (1) امروزانتخاب هرلحظه ام را نظاره خواهم کرد.وصرفا"با نظاره این انتخابها،آنها را به آگاهی هشیار خود خواهم آورد.می دانم که بهترین راه آمادگی برای هرلحظه در آینده این است که اکنون کاملا" آگاه باشم.
    (2) هر گاه به انتخابی دست می زنم این دو سؤال را ازخود می پرسم :«عواقب این انتخاب چه خواهد بود؟» و«آیا این انتخاب برای خودم وکسانی که تحت تاثیرآن قرارمی گیرند توفیق وشادمانی خواهد آورد؟»
    (3) از ژرفای دلم هدایت خواهم طلبید تا با احساس آسودگی یا ناآسودگی برایم پیام بفرستد.اگراین انتخاب احساس آسودگی ایجاد کند،تسلیم آن خواهم شد.اگراین انتخاب احساس ناآسودگی ایجاد کند، مکث خواهم کرد وبا بصیرت درونم عواقب عملم را خواهم نگریست.

    ****

    چهارمین قانون معنوی موفقیت،قانون کمترین تلاش است.


    این قانون مبتنی براین واقعیت است که هوشمندی طبیعت با سهولت بی تکاپو ،وبا سبکدلی پذیرا عمل میکند.این اصل کمترین عمل وعدم مقاومت است.از این رو، این اصل همامنگی وعشق است.هرگاه این درس را از طبیعت بیاموزیم ،به آسانی آرزوهایمان را بر آورده می سازیم.در دانش ودایی-حکمت کهن هند-این اصل را به صورت اصل اقتصاد تلاش یا« کمترعمل کن وبیشتر به انجام برسان.»شناخته اند.این بدان معناست که فقط آرمانی وجود کمرنگ وجود دارد و آنگاه تجلی آرمان بدون تلاش صورت می گیرد.آنچه که معمولا"«معجزه»خوانده می شود عملا"نمایانگر قانون کمترین تلاش است.
    کاربرد قانون کمترین تلاش
    (1) پذیرش را تمرین خواهم کرد. امروز افراد واوضاع وشرایط وموقعیتها و رویدادها را همان گونه که پیش می آیند خواهم پذیرفت.خواهم دانست که این لحظه همان گونه است که باید باشد،زیرا کل کائنات همان گونه است که باید باشد.با عدم ستیز بر ضد این لحظه،بر ضد کل کائنات به ستیز بر نخواهم خاست.پذیرشم کامل وتمام عیار است.امور را همان گونه که در این لحظه هستند می پذیرم،نه آن گونه که آرزو می کردم باشند.
    (2) با پذیرش امور به همان گونه که هستند ،مسؤلیت وضعیت خود وهمه رویدادهایی را که به صورت مشکلات می بینم به عهده می گیرم.می دانم که مسؤلیت یعنی ملامت نکردن هیچ کس یا چیزبرای وضعیتی که دارم (از جمله خودم).این را نیز می دانم که هر مشکلی مجالی است در جامه مبدل،واین هوشیاری در برابر مجالها به من اجازه می دهند تا این لحظه را به موهبتی عظیمتر متحول کنم.
    (3) امروز آگاهیم درعدم تدافع استقرار خواهد یافت.نیاز به دفاع از نقطه نظرم را رها خواهم کرد. نیازی احساس نخاهم کرد تا دیگران را مجاب یا ترغیب کنم که نقطه نظرم را بپذیرند.در برابر همه نقطه نظرها گشوده خواهم ماند ،و سرسختانه به یکی از آنها نخواهم چسبید.

    ****

    پنجمین قانون معنوی موفقیت،قانون قصد وآرزو است.

    این قانون مبتنی براین واقعیت است که در هر نقطه طبیعت،انرژی واطلاعات وجود دارد.کوچکترین جزء متشکله یک گل یا رنگین کمان یا جسم انسان،انرژی واطلاعات است.قصد قدرت راستین پس آرزوست وبه تنهایی بسیار قدرتمند است زیرا قصد،آرزوی بدون دلبستگی به ثمره است.
    کاربرد قانون قصد وآرزو
    (1) فهرستی از آرزوهایم تهیه خواهم کرد.این فهرست را به هر کجا که بروم خواهم برد.پیش از سکوت ومراقبه ام به این فهرست نگاه خواهم کرد.پیش از خواب شبانه ام به فهرستم خواهم نگریست.صبح به محض بیدار شدن از خواب به آن نگاه خواهم کرد.
    (2) فهرست آرزوهایم را رها خواهم کرد وبه زهدان آفرینش خواهم سپرد.یقین دارم هنگامی که چنین به نظر می رسد که امور به راه خود نمی روند،دلیلی دارد ومشیت کیهانی برایم طرحهایی بسیار عظیمتر از آنچه تصور می کردم در نظر دارد.
    (3) به هنگام همه اعمالم به خاطر خود خواهم آورد تا هوشیاری از لحظه حال را تمرین کنم.اجازه نخواهم داد موانع،کیفیت توجهم در لحظه حال را از بین ببرند ومتلاشی کنند.اکنون را همان گونه که هست خواهم پذیرفت،واز طریق ژرفترین وارجمندترین قصدها وآرزوهایم آینده را متجلی خواهم ساخت.

    ****

    ششمین قانون معنوی موفقیت،قانون عدم دلبستگی است.

    قانون عدم دلبستگی می گوید که برای حصول هرچیزدرعالم مادی،باید از دلبستگی خود به ثمره آن دست بکشید..قانون عدم دلبستگی، کل فرایند تکامل را سرعت می بخشد.
    کاربرد قانون عدم دلبستگی
    (1) عهد می بندم که امروزعدم دلبستگی را به کار بندم.به خودم واطرافیانم این آزادی را خواهم داد که همان گونه که هستند باشند.عقیده ام را درهیچ موردی به دیگران تحمیل نخواهم کرد.راه حلها را بر مشکلات تحمیل نخواهم کرد،تا از این طریق مشکلات تازه ایجاد کنم.با عدم دلبستگی در همه امور مشارکت خواهم جست.
    (2) امروزعدم یقین را به صورت بخشی بنیادی از زندگیم به کارخواهم گرفت.به دلیل اشتیاقم برای پذیرش عدم یقین،راه حلها خودبه خود ازدل مشکل،ازدل آشفتگی وبی نظمی واغتشاش،برمی خیزندوپایدارمی شوند.هرچه امور نامطمئن تر به نظر برسند،احساس امنیت بیشتری خواهم کردزیراعدم یقین ،راه من به سوی آزادی است.از طریق حکمت عدم یقین،امنیت خود راخواهم یافت.

    ****

    هفتمین قانون معنوی موفقیت ، قانون دارما است.

    دارما به زبان سانسکریت یعنی «غایت حیات» .قانون دارما می گوید برای به انجام رساندن هدفی درقالب جسمانی متجلی شده ایم..برطبق این قانون،صاحب استعدادهای بی همتایید و به شیوه یی بی همتا آن را بیان وعیان می کنید.کاری هست که بهتر ازهرکس دیگردراین جهان می توانید آن را به انجام برسانید- وبرای هر کس استعداد بی همتا وشیوه بیان بی همتای آن استعداد نیزنیازهای بی همتا وجود دارند.وقتی این نیازها با بیان خلاق استعدادتان مطابقت کنند ، جرقه یی است که فراوانی می آفریند.
    کاربرد قانون « دارما » یا غایت حیات
    (1) امروز با مهر ومحبت خدایی را که در ژرفای روحم نهفته است خواهم پروراند.به جان درونم که هم به جسم و هم به ذهنم روح می بخشد توجه خواهم کرد.خود را به روی سکون ژرف قلبم بیدار خواهم کرد.آگاهی بی زمان وهستی جاودانه میان وجود محدود به زمان را با خود همراه خواهم داشت.
    (2) از استعدادهای یکتای خود فهرستی تهیه خواهم کرد.آنگاه همه آنچه را که دوست دارم انجام خواهم داد وبه هنگام بیان وکاربرد استعدادهای بی همتایم در راه خدمت به بشریت،"گذشت زمان را از یاد خواهم برد و در زندگی خودم ودیگران فراوانی به وجود خواهم آورد. "
    (3) هر روز از خود خواهم پرسید:«چگونه می توانم خدمت کنم؟ چگونه می توانم کمک کنم ؟ پاسخ به این سؤالها به من اجازه خواهد داد تا با عشق به همنوعانم خدمت کنم. »

  15. 4 کاربر از niha24 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #29
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    3 ده رماني كه پل‌استر توصيه مي‌كند

    ده رماني كه پل‌استر توصيه مي‌كند

    زندگي‌تان را با رمان بسازيد




    كتاب خواندن يك انتخاب است، نسخه نيست كه براي كسي بپيچي و بگويي اين را بخوان و آن يكي را نه. اما بعضي از كتاب‌ها هستند كه اصلاً خود كتاب هستند، يعني هر طرفي از ادبيات كه بروي بالاخره گذرت به سمت و سوي اين كتاب‌ها مي‌افتد و يك جايي مي‌بيني كه نخواندن‌شان تو را لنگ مي‌گذارد. كتاب‌هاي زيادي را خوانده‌ام كه با آنها ماجراهاي شخصي پيدا كرده‌ام يعني فكر كرده‌ام كه اگر اين كتاب را نخوانده بودم هيچ وقت نويسنده خوبي نمي‌شدم، يكي از اين كتاب‌ها و نويسندگانش هم رمان «گرسنه» نوشته «كنوت هامسون» بود. كتابي كه حالا بايد بگويم: «اين كتاب زندگي پل استر نويسنده است.» اما قبل از رسيدن به اين كتاب، كتاب‌هاي بسياري هستند، كتاب‌هايي كه به هر دوست، نويسنده جوان و آدمي كه در زندگي‌اش مطالعه كردن نقشي اساسي دارد توصيه مي‌كنم . اين كتاب‌ها عبارتند از:




    دن كيشوت

    بي‌هيچ اغراقي نيمي از لذت ادبيات در اين كتاب شگفت‌انگيز خلاصه شده است و حداقل براي من بعد از كتاب مقدس هيچ كتاب كلاسيك ديگري اينچنين بار ادبي به همراه نداشته است. سروانتس خداي روزگار خودش در عالم ادبيات بود، هنوز هم به تمام نويسندگان جوان توصيه مي‌كنم قبل از نوشتن هر داستان جديدي اول سراغ دن كيشوت بروند. يادتان نرود كه سروانتس در 58 سالگي دن كيشوت را منتشر كرد و شما هر قدر اين حاصل عمر را زودتر بخوانيد، برنده‌تر هستيد.


    جنگ و صلح

    ادبيات روسيه هر طرفش، هر دوره‌اش غولي دارد كه داستان‌هايش با زندگي‌ات بازي مي‌كند. هر چند از چخوف بسيار آموخته‌ام، اما اولين پيشنهادم به كساني كه مي‌خواهند ادبيات را عميقاً بشناسند اين است كه اول از همه سراغ تولستوي بروند. شخصاً هيچ وقت براي خود تولستوي ارزشي قائل نبودم براي اينكه قضاوت كردن درباره شخصت پيچيده‌اش براي من كار آساني نبود.


    موبي ديك

    هرمان ملويل به نظرم مرد زمانه خودش نبود، او خيلي زود به دنيا آمد و در رمان «موبي ديك» مي‌توان اين مساله را بهتر ديد و درك كرد. هرمان ملويل اولين نويسنده امريكايي است كه بايد او را با نام‌هاي بزرگ ادبيات دنيا در يك ليست قرار داد. داستان جان كندن‌هاي يك ناخدا براي شكار يك وال سفيدرنگ، همان جنگي است كه هنوز هم ادامه دارد؛ زور زدن آدمي براي برنده بودن بر طبيعت و محيط زيست و اينكه نقش جاه‌طلبي آدم‌ها چقدر در از بين بردن طبيعت و جهان هستي پررنگ است.


    جنايت و مكافات

    داستايوفسكي را نمي‌توان در همين يك رمان خلاصه كرد و از او گذشت. او نويسنده محبوب من در ادبيات روسيه است، از ابله تا شياطين هر كدامش لذتي بي‌اندازه به من بخشيده‌اند. راسكو‌لنيكف را آنقدر در قهرمان‌هاي او دوست داشته‌ام كه خيلي‌ها مي‌گويند گاهي وقت‌ها شبيه‌اش را در داستان‌هايم پيدا مي‌كنند. انگيزه‌هاي پيچيده و شوريدگي راسكولنيكف شگفت‌انگيز است. اين رمان در واقع نام داستايوفسكي و آوازه‌اش را به بيرون از مرزهاي روسيه رساند.


    در جست‌وجوي زمان ازدست‌رفته

    نگاه كردن به اين رمان قطور دلهره مي‌آورد، اما ترسي ندارد، كافي است شروع كنيد و بعد خود مارسل پروست چنان شما را پيش مي‌برد كه حيرت مي‌كنيد. در جست‌وجوي زمان ازدست‌رفته رماني است متفاوت كه همه چيز در آن به شيوه خود پروست روايت مي‌شود. پروست خودش در جايي گفته بود:‌«رمان من شايد به گستردگي هزار و يك شب باشد، اما يك جور ديگر به شيوه خود من. شايد دليل اين ماجرا شيفتگي است كه من نسبت به هزار و يك شب داشتم و دلم مي‌خواست اثري شبيه به آن را خلق كنم.»


    اوليس

    «اوليس» رماني است كه خيلي‌ها پس مي‌زنند، مي‌ترسند و از گوشه و كنار نگاهي به آن مي‌اندازند. اما اين نويسنده ايرلندي را بايد سرآمد خلق يك شاهكار مدرن دانست. سفر به دوبلين را فقط بايد وقتي در برنامه‌تان بگذاريد كه اين كتاب را خوانده‌ايد. جيمز جويس مرد بزرگ ادبيات اروپا براي من است. البته بايد مقاله «جي‌‌‌ام استوارت» درباره اين كتاب را هم بخوانيد.


    داغ ننگ

    «داغ ننگ» مشهورترين رمان ناتانيل هاثورن امريكايي است. رماني كه هرگز آنقدر كه بايد ديده نشد. هستر پرين يكي از محبوب‌ترين قهرمان‌هاي زندگي من است. ناتانيل هاثورن زني را خلق مي‌كند كه ادبيات تا آن روزگار نمونه‌اش را چندان نداشته است. هستر پرين زني است كه شوهرش سال‌ها پيش به سفر رفته و هرگز برنگشته است. در عين حال آرتور ديمز ديل كشيش را هم در اين رمان از دست ندهيد.


    قصر

    فرانتس كافكا خود خودش است و قصر معتبرترين رمان اوست. «كا» و ورودش به يك دهكده غريب و مبهم فضايي عجيب را پيش‌روي خواننده مي‌گذارد. قصر جاي عجيبي است. اين جامعه سياست‌زده هر روز پيچيده‌تر و پيچيده‌تر مي‌شود. قصر را نبايد يك بار خواند، هر بار كه سراغش برويد جزييات تازه‌اي را در آن كشف مي‌كنيد.


    مالون مي‌ميرد

    مالون روي تخت دراز كشيده و منتظر مرگ است و بكت استاد خلق روايت اين لحظه است. مالون در تمام طول مدتي كه در انتظار مرگ دراز كشيده دفترچه‌اي دم‌دست‌اش دارد كه يادداشت‌هايي در آن مي‌نويسد. او روي تخت دراز كشيده، غذايش را برمي‌دارد و مي‌خورد و مي‌گويد قطب‌هاي زندگي همين‌هاست؛ بشقاب غذا و لگن دستشويي. به همه دوستانم توصيه مي‌كنم «در انتظار گودو» و «مالون مي‌ميرد» را از اين مرد بزرگ از دست ندهد.


    تريستام شندي

    لارنس استرن را مي‌پرستم. او نويسنده غريبي بود. آدم‌هاي عجيب از هر طيفي او را دوست دارند. كارل ماركس شيفته اين كتاب بود. تريستام شندي را بايد درك كرد البته درك او به اين آساني نيست.



    مانی فراهانی


    http://sharghnewspaper.ir/Released/89-08-22/391.htm
    http://sharghnewspaper.ir/Released/89-08-22/12.pdf
    Last edited by F l o w e r; 14-03-2012 at 14:54.

  17. 7 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #30
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض راز یک نامه

    محبت شدیدی که سابقا ابراز میکردم روز به روز زیادتر میشود و هرچه بیشتر ترامیشناسم

    پستی و وقاحت تو بیشتر در نظرم آشکار میگردد .

    در قلب خود احساس میکنم که ناچارباید

    از تو دور باشم و هیچگاه فکر نکرده بودم که

    شریک زندگی تو باشم زیرا ملاقاتهاییکه اخیرا با تو کردم

    طبیعت و زمانه روح پلیدت را آشکار ساخت و

    بسیاری از اخلاق و صفات تو را به من شناساند و میدانم که

    خشونت طبع و تند خوئی ترا بدبخت خواهد کرد .

    اگر عروسی ما سر بگیرد مسلما همه عمر خود را با تو

    به پریشانی و بد ختی خواهم گذراند و بدون تو عمر خود را

    در نهایت شادکامی طی خواهم کرد در نظر داشته باش که روح من

    هیچگاه بتو رام نخواهد شد و نفرت و کینه ام پیوسته

    متوجه تواست این نکته را باید در نظر داشته باشی و بدانی که

    از تو میخواهم آنچه را که گفته ام شوخی و مسخره نکنی و بدانی که

    این نامه را از صمیم قلب مینویسم و چقدر تاسف میخورم اگر

    باز هم در صدد دوستی با من باشی با نهایت نفرت از تو میخواهم

    که از پاسخ دادن به این نامه خودداری کنی زیرا نامه های تو سراسر

    مهمل و دروغ است و نمیتوان گفت که دارای

    لطف و حرارت میباشد بطور قطع بدان که همیشه

    دشمن تو هستم و از تو بشدت متفنر هستم و نمیتوانم فکر کنم که

    دوست صمیمی و وفادار تو هستم





    اگر میخواهی بدانی که راز این نامه چه بوده است نامه را یک بار دیگر یک خط در میان بخون
    Last edited by F l o w e r; 14-03-2012 at 15:19.

  19. 3 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •