تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 49 اولاول 12345678915 ... آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 483

نام تاپيک: ادبیات طنز

  1. #41
    آخر فروم باز blackfox's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2006
    محل سكونت
    تا 4 سال بین کرمانشاه و قزوین کوچ میکنیم ...
    پست ها
    1,177

    10 در اوصاف احوالات کراکی ها و باقی قضایا ...

    از آن جا این بنده حقیر در مسر آمد ورفت خویش به کرّات با انسانهایی پاک باخته ( در راه اعتلای فرهنگ وارداتی کراک کشیدن و از این قبیل جنگولی بازی ها ) مواجه شده و می شوم که در راه رسیدن به اهداف زود گذر خویش ( که همانا خوش گذرانی کاذب و پرواز کور در هپروت باشد ) تمام دار و ندار خود را در دایره ریخته و چنانش به آتش می کشند که بیا و ببین ، بر آن شدم تا شعری بسرایم و پرده ار راز آن روبهک بی دست و پای مطروحه فی الکتب الابتداییه بردارم و خلقی را از خرناس غفلت به خود آورم .
    امید است تا از آخرین سروده شاعر توانا جناب blackfox خان مطنز الدوله ، کیفوری و مفیوضی به کمال حاصل شود . تمّت


    یکی روبهی دید بی دست وپای/ ز جبر زمانه بمانده بجای

    توان شکار و فرارش نبود / به زیر درختی بیافتاده بود

    نه در روز بهرش غذا می رسید / نه در شب توانستنش آرمید

    در این بود آن مرد شوریده رنگ / ز بهر کمک پیش رفت چون فشنگ

    بدو گفت ای بی دس و پا و پی / چه گشتت که شد کار تو آه و وِی

    جوابش چنین داد آن روبهک / که از یار ناباب خوردم کلک

    در اول بدیدمش نیکو سرشت / فرستاده ای جانبم از بهشت

    چنان می نمودش که هست با خدا / ببرد هوش از کله ام این هوا

    فقط عرض یک ماه آن نارشید / مرا از نجابت به خواری کشید

    تک و توک سیگارکی می کشید / به من گفت که مزه اش بباید چشید

    چنین شد از آن پس به هنگام شام / یکی نخ بدودی بر پست بام !! (1)

    گذشت چند صباحی من پاکِ پاک / شدم قوت قالب حشیش و کراک

    شدش از برم روز و شب سانِ هم / برفت فرّ و شادی بیامد الم

    پی استفاده ی زیاد از حشیش / برفت اختیارم به هنگام جیش

    و بعدش چو شد مونسم این کراک / شدش هارد مغزم دِلِت ، صاف و پاک

    به خود آمدم دیدم آخر کراک / مرا می کشد ، می برد زیر خاک

    به نزد طبیبی برفتم پی اش / بگفتم که معتاد هستم، بگو چاره اش ؟

    بینداخت بر دست و پایم نظر / چنین گفت : ای روبَه در به در

    ز بس دود و دم جان تو دیده است / دو دست و دو پایت بگندیده است

    کنون بایدت دست و پا را برید / و یا ریق رحمت به سر می کشید !! (2)

    چو ننمود رخ شاهد آرزو / بگفتم ببر دست و پایم عمو

    دم تیغ بر دست و پایم رسید / به ناگه دست و پایم از تن پرید

    پس از آن به کنجی در افتاده ام / به اوج فلک می رسد ناله ام

    پی نوشت :
    1 - ( یکی نخ بدودی بر پست بام ) یعنی یک نخ سیگار را روی پشت بام دود می کردم
    2 - ریق رحمت سر کشیدن کنایه از دعوت حق را لبیک گفتن
    Last edited by blackfox; 14-10-2007 at 12:35.

  2. #42
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    نمی دانستم از اول، سرودن اینچنین سخت است
    به مغزم می فشارم لیك هیچ از آن نمی آید
    نمی دانم كه مشكل از سرم وز مغز من باشد
    و یا ایراد از شعر است كاینسان سخت می زاید
    اگر خواهی سرایی شعری و بسیار بپّسندی
    بدان باید فراموشت شود قافیه ها، باید
    نمی دانم چرا هر بیت را كه می سرایم من
    به دنبال حروف واژه تا آخر نمی پاید
    چه نزدیك است تا خوابم، دمی فارغ شوم زینجا
    دگر آخرترین جانم قلم بر دفترم ساید

  3. #43
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    نويسنده: هوشمند ورعي
    Email: [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    اوايل شب بود. دلشوره عجيبي تمام بدنم را فرا گرفته بود. بعد از اينكه راه افتاديم به اصرار مادرم يك سبد گل خريديم. خدا خير كساني را بدهد كه باعث و باني اين رسم و رسومهاي آبكي شدند. آن زمانها صحراي خدا بود و تا دلت هم بخواهد گل! چند شاخه گل مي كندن و كارشان راه مي افتاد، ولي توي اين دوره و زمونه حتي گل خريدن هم براي خودش مكافاتي دارد كه نگو نپرس!!! قبل از اينكه وارد گلفروشي بشوي مثل «گل سرخ» سرحال و شادابي ولي وقتيكه قيمتها را مي بيني قيافه ات عين «گل ميمون» مي شود. بعدش هم كه از فروشنده گل ارزان تر درخواست مي كني و جواب سر بالاي جناب گلفروش را مي شنوي، شكل و شمايلت روي «گل يخ» را هم سفيد مي كند!!! البته ناگفته نماند كه بنده حقير سراپا بي تقصير هنوز در اوان سنين جواني، حدود اي «سي و نه» سالگي بسر برده و اصلاً و ابداً تا اطلاع ثانوي نيز نيازي به تن دادن به سنت خانمانسوز ازدواج در خود احساس نمي نمودم منتهي به علت اينكه بعضي از فواميل محترمه خطر ترشي افتادگي، پوسيدگي روحي و زنگ زدگي عاطفي اينجانب را به گوش سلطان بانوي خاندان مغزّز «مقروض السلطنه» يعني وزير «اكتشافات، استنطاقات و اتهامات» رسانده بودند فلذا براي جلوگيري از خطرات احتمالي عاق شدگي زودرس و بالطبع محروم ماندن از ارث و ميراث نداشته و يا حرام شدن شير ترش مزه نخورده سي و هشت سال پيش و متعاقب آن سينه كوبيدن ها و لعن و نفرين هاي جگرسوز نمودن و آرزوي اشّد مجازات در صحراي محشر و از همه بدتر سركوفت فتوحات بچه هاي فاميل و همسايه مبني بر قبول شدن در رشته هاي دانشگاهي؛ نانوايي سنگكي اطاق عمل،تايتانيك پزشكي، مهندسي فوتولوس و متلك شناسي هنرهاي تجسمي، صلاح را بر آن ديدم كه حب سكوت و اطاعت خورده و به خاطر پيشگيري از بمباران شدن توسط هواپيماهاي تيز پرواز «لنگه كفشهاي F14» و موشكهاي بالستيك «نيشگون ها و سقلمه هاي F11» و غش و ضعف هاي گاه و بيگاه «مادر سالار» به همراه از خانه بيرون كردنهاي «پدر سالار» و تهديدات جاني و مالي فوق العاده وحشتناك همشيره هاي مكرّمه با مراسم خواستگاري امشب موافقت به عمل آورده و خود را به خداوند منان بسپارم.
    خلاصه كلام به هر جان كندني كه بود به مقصد رسيديم. بعد از مدتي در باز شد و قيافه پدر و مادر عروس خانم از دور نمايان شد. چشمتان روز بد نبيند! پدر عروس كه فكر مي نمود من بوده ام كه ارث باباي خدا بيامرزشان را بالا كشيده ام، چنان جواب سلامم را داد كه ديگر يادم رفت به او بگويم مرا به غلامي بپذيرد، از همين حالا معلوم بود كه بيشتر از غلامي و نوكري خانواده شان چيزي به من نمي ماسد!! مادر عروس خانم نيز چنان برو بر به چشمانم خيره شده ورانداز مي نمود كه اولش فكر كردم قرار است خداي نكرده با ايشان ازدواج كنم، فقط مانده بود بگويد كه جورابهايت را هم در بياور ببينم پاهايت را سنگ پا زده اي يا نه!!! بعدش هم نوبت خواهر ها و برادرها عروس رسيد. معلوم بود كه از حالا بايد خودم را روزي حداقل يك فصل كتك خودرن از دست برادرهاي عروس آماده مي نمودم. به خاطرهمين هم با خودم تصميم گرفتم كه اگر زبانم لال با عروسي ما موافقت شد سري به اداره بيمه «فدائيان راه ازدواج» زده و خودم را بيمه «شكنجه زناشوئي» و بيمه «بدنه شخص ثالث» كنم! علي ايحال، بعد از مدتي انتظار و لبخند ها و سرفه ها و تعارف هاي مكش مرگما تحويل هم دادن، عروس خانم هم با سيني چاي قدم رنجه فرمودند. عروس كه چه عرض كنم، دست هر چي مامان گودزيلا را از پشت بسته بود! بعد از اينكه چاي جوشيده دست خانوم خانوما را ميل كرديم، پدر عروس خانم شروع به صحبت نمود. ايشان آنقدر از فوايد ازدواج و اينكه نصف دين در همين عمل خير گنجانده شده است و بعدش هم بايستي ازدواج را ساده برگزار كرده و خرج بالاي دست داماد نبايد گذاشت، گفت و گفت كه به خود اميدوار شدم و كم كم آن رفتار خشن اولشان را به حساب ظاهر بيني و قضاوت ناعادلانه خودم گذاشتم. پس از اينكه سخنان وزير ارشاد، پدر زن آينده به پايان رسيد وزير جنگ، مادر زن عزيز شروع به طرح سوالات تستي به سبك كنكور سراسري كرد. ابتدا مادر عروس با يك لبخند مليح و دلنشين واز شغل اينجانب سوال نمود. من هم با تمام صلابت خودم را كارمند معرفي كردم. كفر ابليس عارضتان نگردد!! مادر عروس كه انگار تيمور لنگ قرار است دوباره به ايران حمله كند چنان جيغي زده و به گونه اي مرا به زير رگبار ناسزاهاي اصيل پارسي رهنمون ساخت كه از ترس نزديك بود، دو پاي داشته را با دو دست ديگر به هم پيوند زده و چهار نعل از پنجره اطاق پذيرايي طبقه پنجم ساختمان به بيرون پريده و سفر به ولايت عزرائيل را آغاز نمايم. در ادامه جلسه بازجويي (ببخشيد خواستگاري) خواهر بزرگتر عروس از من راجع به ويلاي شمال و اينكه قرار است تعطيلات آخر هفته را با خواهر جانشان به ماداگاسكار تشريف برده يا سواحل دلپذير شاخ آفريقا، سولات بسيار مطبوعي را مطرح نمودند. خانمم نيز از فرصت بدست آمده استفاده ابزاري كرده و مدل ماشيني را كه قرار بود خواهر فرخ سرشتشان را سوار آن بنمايم از من جويا شد. بنده نديد بديد هم كه تا حالا توي عمر شريفم بهترين ماشيني كه سوار شده ام اتوبوس شركت واحد بوده است از اينكه توانايي حتي خريد يك روروك يا سه چرخه پلاستيكي اسباب بازي را نيز نداشته و نمي توانستم همراه با خواهر دردانه ايشان سوار بر «اپل كوراساو» و «دوو سيلويا» و «پيكان خميري» در خيابانهاي «شهرك شرق و مير عروس و خوشبخت آباد» ويراژ داده و دلم ديمبو و زلم زيمبو راه بيندازم كمال تأسف و تأثر عميق خويش را بيان نمودم. باباي عروس هم كه در فوايد ساده برگزار كردن مراسم عروسي يك خطبه تمام سخنراني كرده بود از من براي دخترشان سراغ خانه دوبلكس با سقف شيبدار، آشپزخانه اپن و دستشويي كلوز و خلاصه راحتتان كنم كاخ نياوران را مي گرفت. هر چند كه حضرت اجل نيز بعد از اينكه فهميد داماد آينده شان خانه مستقل نداشته و قرار است اجاره نشيني را انتخاب نمايد نظرشان در مورد دامادهاي گوگولي مگولي برگشته و به من لقب «گداي كيف به دست» را هديه نمودند!
    بعد از تمام اين صحبتها نوبت به سوالات عروس خانم رسيد. اولين سولا ايشان در مورد موسيقي بود و اينكه بلدم ارگ و گيتار و تنبك بزنم يا نه؟ واقعاً ديگر اين جايش را نخوانده بودم. مثل اينكه براي داماد شدن شرط مطربي و رقص باباكرم نيز جزء واجبات شده بود و ما خبر نداشتيم! دومين سوال ايشان هم در مورد تكنولوژي مخابرات خلاصه مي شد، عروس خانم تلفن موبايل را جزء لاينفك و اصلي زندگي آينده شان مي دانستند، من هم كه تا حالا بهترين تلفني كه با آن صحبت كرده ام تلفن عمومي سر كوچه مان بوده توي دلم به هر كسي كه اين موبايل را اختراع كرده بود بد و بيراه گفته و از عروس خانم به خاطر نداشتن موبايل عذر خواهي نمودم. بعد از اين كه عروس خانم فهميد كه از موبايل هم خبري نيست سگرمه هايش را درهم كرده و مرا يك «بي پرستيش عقب افتاده از دهكده جهاني آقاي مك لوهان» توصيف نمود، البته داغ عروس خانوم هنگامه كه متوجه شد بنده بي شخصيت از كار با اينترنت و ماهواره هم سر در نياورده و نمي توانم مدل لباس عروسي ايشان را از آخرين «بوردهاي مد 2000 افغانستان» بيرون بياورم، تازه تر شده و چنان برايم خط و نشان كشيد كه انگار مسبب قتل «راجيو گاندي» در هندوستان عموي بنده بوده است و لاغير!
    در ادامه سوالات فوق، عليا مخدره از من توقع برگزاري مراسم عروسي در باشگاه يا هتل را داشتند، چون به قول خودشان مراسم عروسي كه توي باشگاه برگزار نشود باعث سر شكستگي جلوي فاميل و همسايه ها مي شود! والله، اينجايش كه ديگر برايم خيلي جالب بود ما تا حالاديده بوديم كه باشگاه جاي كشتي گرفتن و فوتبال و واليبال بازي كردن است ولي مثل اينكه عروس خانم ها جديد زمين چمن و تشك و تاتامي را با محضر ازدواج اشتباه گرفته اند، الله اعلم! سوال چهارم هم به تخصص بنده در نگهداري و پرستاري از «گربه ها و سگهاي ايشان» در منزل آينده مربوط مي شد كه اين بار ديگر جداً نياز به وجود متخصصين باغ وحش شناسي و انجمن دفاع از حقوق بقاي وحش احساس مي گرديد تا براي به سرانجام رسيدن اين ازدواج ميمون و خجسته كمي فداكاري به خرج و راه و روشهاي «معاشرت ديپلماتيك» با آن موجودات زبان بسته را نيز به داماد فدا شده در راه عشق «هاپوها و ميو ميوها» آموزش مي دادند، بعد از تمام اين وقايع ناخوشايند نوبت به مهريه رسيد. خواهر كوچكتر عروس به نيت صدو دوازده نفر از ياران «لين چان» در سريال «جنگجويان كوهستان» اصرار داشت كه صدو دوازده هزار سكه طلا مهريه خواهر تحفه اش باشد و به نيت اينكه در سال هزار و سيصد و چهل نه به دنيا آمده، هزار و سيصد و چهل و نه سكه نقره هم به مهريه اش اضافه شود! باز جاي شكرش باقي بود كه سال تولد در ايران «شمسي » مي باشد اگر «ميلادي» بود چه خاكي به سرم مي كردم! بعد از قضيه مهريه نوبت شيربها شد. مادر عروس به ازاي هر سانتيمتر مكعب از آن شير خشكي به دختر خودش داده بود براي ما دلار، يورو، سپه چك، عابر چك و سهام كارخانجات پتروشيمي كرمانشاه و تراكتورسازي تبريز را حساب كرده به طوريكه احساس نمودم كه اگر يك ربع ديگر توي اين خانه بنشينيم خواهند گفت كه لطفاً پول آن بيمارستاني را كه عروس خانم در آنجا بدنيا آمده و پول قند و چايي مهمانهايشان را هم ما حساب كنيم!
    بعد از تمام اين حرفها مادر بخت برگشته ما يك اشتباهي كرده و از جهيزيه ننه فولاد زره، عروس ترگل ورگلشان سوال نمود. گوشتان خبر بد نشنود! آن چنان خانواده عروس، مادرم را پول دوست، طماع، گداي هفت خط، تاجر صفت، دلال، خيانتكار جنگي و جنايتكار سنگي معرفي كردند كه انگار مسبب اصلي شروع جنگ جهاني دوم مادر نئونازي بنده بوده است، نه جناب هيتلر! به هر تقدير در پايان مراسم بعد از كمي مشورت خانواده عروس جواب «نه» محكم و دندان شكني را تحويلمان دادند و ما هم مثل لشكر شكست خورده يأجوج و مأجوج به خانه رجعت نموديم، پس از آن «دفتر معاملات ازدواج» با خودم عهد بستم كه تا آخر عمر همچون ابوعلي سينا مجرد مانده و عناصر نامطلوبي به مانند خواستگاري و ازدواج و تأهل را نيز تا ابد به فراموشي بسپارم، بيخود نيست كه از قديم هم گفته اند؛ آنچه شيران را كند روبه مزاج، ازدواج است، ازدواج!!!!!!

  4. این کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #44
    حـــــرفـه ای Marichka's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    5,662

    پيش فرض

    سلام دوستان

    با تشكر از زحمات همه ي عزيزاني كه در اين تاپيك فعاليت دارن؛

    لطفا با توجه به عنوان تاپيك فقط «طنز ادبي» رو در اين تاپيك قرار بدين.

    نمونه هاي طنز ادبي غني در ادبيات فارسي وجود داره. به عنوان نمونه:

    • فردي به مسافرخانه اي درآمد و اتاقي اجاره كرد كه چوب هاي سقف آن بسيار نا مطمئن و ناپايدار صدا مي كردند.مرد صاحبخانه را صدا كرد و با وي بگفت آنچه رفت.صاحب منزل گفت: خير است! چوب ها خداوندگار را ركوع مي كنند!مرد گفت: بلي خير است اما مي ترسم اين ركوعشان به سجود تبديل شود!

    البته اين بديهي ترين مثال بود و مطمئنم موارد غني و با محتوايي مشابه با اين مثال وجود داره و مي تونه در تاپيك قرار بگيره.

    از توجه و زحمت شما ممنونم.

    هميشه موفق باشيد

  6. #45
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    امیر تیمور گوگانی وقتی حاکم شیراز بود بر اهالی آن مالیاتی مقرر داشت
    که بپردازند . روزی حافظ به نزد امیر رفت واظهار نداری کرد .امیر گفت کسی که مدعی است :
    اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
    به خال هندیش بخشم سمرقند وبخارا را

    این بخشندگی با آن اظهار ندامت نمی خواند . حافظ پاسخ داد :از همین بذل وبخششهای
    بیجاست که چنین مفلسم .امیر را خوش آمد و او را از مالیات معاف کرد .

  7. #46
    آخر فروم باز blackfox's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2006
    محل سكونت
    تا 4 سال بین کرمانشاه و قزوین کوچ میکنیم ...
    پست ها
    1,177

    6 رباعی هواپیمایی !!




    از اینهمــه تاخیر تــــــــــو زار و پکـرم / در صحــــــن فرودگـــــاه تــــــو دربدرم

    بدبخت شدم در آمـــد از تـــــو پدرم / بر گير "هما" ! سايه ي خود را ز سرم

    **

    دزديد تــــــــــو را و باعث بلــــــوا شد / ناگــــه نقصي در موتــــورت پيدا شد

    يک تير به مغز خويش زد وقت سقوط / نــــادم ز ربــــــودن هواپيمــــــا شد!!

    **

    اي فکر سقوط تو هميشه جانکاه / اي جعبه ي تو چو بخت اين بنده سياه

    ترســـــــم روزي از خلبانت شنوم: / لطفا همگي آيــــــــــه ي "انّا لله..."!!

    **

    وقتی که به صد ادا بـــــــه پرواز آيي / با نـــاز همي روي و با نــــــاز آيي

    از بخت خوش است از زمين برخيزي / از لطف خداست بــــر زمين باز آيي!

    **

    اي تخـــــــــم دوزرده ي هواپيمايي! / اي بال زنـــان بهــــــر درآمد زايي!

    از عمر مسافران خـــــود مي کاهي / بـر نـــــرخ بليت خويش مي افزايي!

    **

    آيـــــــــد خللي ز برف يـــــــا بارانت / يا نقـــــــص ، ز ناشي گري يارانت

    اي کاش که نقص فنّي ات رفع شود / مانند دمــــــــــــــاغ ميهماندارانت!!



  8. #47
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    صابخونه بيدار ميشه و دزدا ميرن هر کدوم تو يه گوني قايم ميشن!صابخونه مياد و به گوني اول لگد ميزنه..صداي نون خشک در مياره! به دومي لگد ميزنه .. صداي گردو در مياره! به گوني سوم لگد ميزنه ... هيچ صدايي در نمياد..دوياره محکمتر لگد ميزنه... باز صدا نميده!؟ دفعه سوم که لگد ميزنه دزده با عصبانيت مياد بيرون ميگه بابا ..آرده ، آرد ..آرد صدا نداره ميفهمي؟

  9. این کاربر از kar1591 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #48
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض چند شعر طنز

    خسیس

    آنكه خِسّت به ذات او چيره ست ** چــشمـهايش به دست تو خيـره سـت
    قــطــره اي آب پيش اودريـاست ** دوريـــالي بــه نــــزد او لــيــره سـت
    نــان جــومــي خــورد به ياد پلو ** فــضــله ي مـوش پيش او زيـره ست
    شــام او آه ،نــاهــار او حـسرت ** آب بــيــنـــي زبـــهـــر او شـيـره سـت
    گــر ريـــالي ز او شـــود مـفـقود ** روز و شـب پيش چــشم او تيـره سـت
    ســفـــره ي او زنـان بُـوَد خــالي ** ذره اي گــوشتــش بـه صد گـيره سـت

    گر كه سالي خورَد دو فنجان چاي ** بــهــر يــك حــبــه قــنــد دريـوزه سـت
    مــا كــه سي روز روزه مي گيريـم ** هــمــه ي ســال و مــاه او روزه ســت
    اونــدارد بـــه خـــانـــه یــخـچــالی ** جــای یــخــچــال آبــش از کــوزه ست
    نــپـــَرَد گـــِرد خــانـه اش گنجشك ** چون بـَري خـانه اش ز ِنان ريزه سـت
    واي بــر ســـارقــي زنـــد جـيـبـش ** چــون كـه جيبـش ز پول دوشيزه ست
    بــردلــش مُــهــر كــاهــلي خورده ** دلـش از مــهــر و عـشــق پـاكيزه ست
    گــربـــدانـــد طــنــاب مــجاني ست ** گــــردن او بــــــه دار آويــــزه ســـــت
    طــنــز ‹‹جـاويد›› گـر كه خواند او ** نـــيـــك دانــــم بـــه قـلب او نـيـزه ست


    اهل عرفانم من

    اهل عرفانم من ، کاروبارم بد نیست
    برجکی ساخته ام در دل شهر
    طبقاتش هفده
    همه را پیش فروش بنمودم
    پولهایم همه در بانک سوئیس
    به امانت باقی است
    اهل عرفانم من
    سفره نان و پنیری پهن است
    مُتلی ساخته ام در نوشهر
    باغهایم پر گل
    از صدور پسته
    جیبهایم سرشار
    اهل عرفانم من
    دامهایم همه پروارو قشنگ
    گاوها رنگ به رنگ
    کشت و صنعت دارم
    چند هکتار زمین
    همه شالیزار است
    دختران ِ زیبا
    صبح تا شام در آن دشت وسیع
    بوته های شالی، درزمین میکارند
    اهل عرفانم من
    همه در سیر و سفر
    از ژاپن تا اتریش
    تا فراسوی پکن
    خانه کوچک خوبی دارم
    دردل شهر پاریس
    جایتان بس خالی است
    اهل عرفانم من ، کاروبارم بد نیست
    طبع شعری دارم
    شعرها گفته ام از عرفانم
    همه زیبا و قشنگ
    همچو آن ویلایم
    که بنا ساخته ام در چالوس
    یاکه مانند سگم پشمالو
    که بود فِرز و زرنگ
    الغرض لقمه نانی باقی است
    مردی هستم قانع
    اهل عرفانم من ،کارو بارم بد نیست

  11. #49
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    خوشحالی شیطان

    ديشب به خواب ديدم ، ابليس شاد وخندان**برعکس دفعه ی پیش کو بود زار وگريان
    از او سوال كردم از شادي و نشاطش**گفتا كه جور باشد امروزه او بساطش
    افراد تحت امرش امروزه بس فراوان**آنهامطيع امرند هستند تحت فرمان
    من در فريب آدم ديگر غمي ندارم**چون برهّ سر به راه است ، پس ماتمي ندارم
    ياران سارق من از سارقان نابند**خالي كنند خانه وقتي همه به خوابند
    آن يار جاني1 من در كشتن خلايق**دارد بسي جسارت ، كار آمد است و لايق
    به به از اين مديران ،اين قوم رشوه گيران**در اختلاس و رشوه ، بستند دست شيطان
    نازم به كاسبي كه اجناس بنجُل خود**با آن زبان شيرين ، مانند بلبل خود
    قالب كند به آدم با نرخ صد برابر**هر كس كه بود باشد ، گر دوست يا برادر
    يار شفيق و خوبم ، آن مردك دغلباز**بس دختران معصوم در دام اين هوسباز
    گرديده اند غرقه در ورطه ي هلاكت**مطرود خانواده ، با خواري و فلاكت
    نازم به آن زنی که غیبت کند فراوان**ازشوهرفریده یا از هووی توران
    ای اشغری بنازم وافور و منقلت را**کردی چو نی توباریک بازو و هیکلت را
    از گفته های شیطان، شد خواب من پریشان**از خواب خوش پریدم غمگین و زار و نالان
    رو سوی او نمودم ،آن خالق یگانه**با دیده های پراشک ،غمگین و عاجزانه
    گفتم رها بگردان ،ازمکروکید شیطان**این سرزمین «جاوید» ، این خاک پاک ایران


    گنج پنهان

    « به خطّ و خال گدایان مده خزینه ی دل» *// هزار دوز و کلک در بساط آنان است
    زباند پیچی پا تا به گچ گرفتن دست// برای جلب ترحّم ، چه اشکباران است
    برای او شده این کار خوب و نان آور// گَهی به کوچه ،گَهی پارک گَه خیابان است
    چه شغل بهتر از این که بدون سرقفلی// ویا اجاره بها سود آن دوچندان است
    چه نیک گفت ظریفی :گدایی گرننگ است//ولیک شغل پراز سود وگنج ِپنهان است
    برای جلب نظرها سرشک غم بارد// چو شُد به خانه ،به ریش من و تو خندان است
    کسی که آبروی خویش را معامله کرد// کجا به فکر صفتهای پاک انسان است
    گدای حرفه ای هرروز چاق و چلّه شود// نحیف آنکه نیازش به لقمه ای نان است
    کمک به همچو گدایی ستم به محرومین// هموکه سرخی صورت به ضرب دستان است
    اگر به گفته ی «جاوید» نیک تر نگری // یقین شود که گدا همچو گنج ِ پنهان است

  12. #50
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    رسید مژده


    بــه خــواب بــودم و ديدم كه خواجه مي فرمود ×× « رســـيـــد مــژده كــه ايــام غم نخواهد ماند»
    چــنـيـن گـــرانــي و درد و اِلـَم كه در دل ماست×× بــه سر شود ،غمي از بيش و كم نخواهد ماند
    گــرانـفـروش دغــل خوار مي شود اي دوسـت ×× گــذشـت دوره ي او، مــحـتــرم نــخـواهد ماند
    زاعــتــيــاد شـــود پــاك هــمـچــو روز نخـست ×× جــوان مـــا ،چــو دگــر گــَرد هــم نخواهد ماند
    دهــنـــد هــرچه كه خواهي تو ، مفت و مجاني ×× دگــر غـــمــي ز پــيـــاز و كلـــم نــخــواهد ماند
    چـــنــــان زيــــاد شــــود نــعــمـــت و فراواني ×× دگـــر فــقــيـــر و گــدا در وطــن نــخـواهد ماند
    كَـــشَــنــد درهـــمــــه ي شـــهــرو روستـا مترو ×× دگــر مـــكانـــي بـــراي تـــِرَن نـــخـــواهـد ماند
    پــــزشك و دارو درمـــــان هـــمـــه شــود مفتي ×× دگـــر مــريضي به اين جان و تن نخواهد ماند
    شــونــــد الــبــســه هــــا رايـــگان و مـــجـاني ×× غــمـــي بـــراي كُــت و پـيـرهــن نـخواهد ماند
    بـــه هــر نــفــر بــدهـــنــد جامه اي سپيد و بلند ×× دگـــر درون وطــــن بـــي كــفــن نخــواهد ماند
    بـــه هـــر جــوان بدهند خانه اي به شهر خودش×× بـــراي او غـــم جــا و مـــكان نـــخــواهد ماند
    حــــقــــوقـــهــا بـــشــود با دلار و مارك و يورو ×× دگـــر اثــــر ز ریـــال و قـــِران نــخواهـد ماند
    بســاط مــــهــر شــــود پـــــهــــن در دل مـــردم ×× ســـخــــن ز شـــَرّ و بدی بر زبان نخواهد ماند
    اگـــر كـــه مــژده ي حــافــظ كــنــون شود تعبير ×× غــمـــی دگــــر بـــه دل دوستــان نخواهد ماند
    ولي چه حيف كه ‹‹جاويد›› خوابش آشفته ست ×× هــر آنــچه دید جز حدس و گمان نخواهد ماند
    «مصرع تضمین از حافظ>>


    صاحبخانه ی مهربان

    موجری دارم به غایت مهربان// لطف او برمن زیاد و بیکران
    خانه اش را رایگان بخشیده است// قلب من بس شادمان گردیده است
    گر که مهمان آید اندر خانه ام// می شود خوشحال صاحبخانه ام
    پول آب و برق هم او می دهد// واقعاً دارد به من رو می دهد
    از صدای دانگ و دونگ و قیل وقال// اونگردد خسته و آشفته حال
    گفته تا هروقت می خواهی بمان// خانه را مانند مِلک خود بدان
    دی که آمد تا بپرسد حال من// گردد او آگاه از احوال من
    اندرآغوشش کشیدم بی امان// تا که باشم لطف اورا قدر دان
    با صدای های و هوی بچه ها // ناگهان از خواب خوش گشتم رها
    جای موجر بود بالش در بغل// مات و حیران مانده بودم زین عمل
    باز رویا بود و اوهام و خیال// خواب بی تعبیر بُد طبق روال
    چون شود «جاوید » از رویا رها// می کند خواهش زدرگاه خدا
    تا شود تعبیر رویاهای او// گردد اجرا خواب ها یش مو بمو

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •