سلام
لطفا فقط مطالب طنزی را در این تاپیک قرار بدهید که جنبه طنز ادبی داشته باشه
ممنون از توجهتون
سلام
لطفا فقط مطالب طنزی را در این تاپیک قرار بدهید که جنبه طنز ادبی داشته باشه
ممنون از توجهتون
"از در درآمدى و من از خود به در شدم"
از ديدنت، به جان تو، كلى پكر شدم!
باز آمدى كه ناله برآرى ز دخل و خرج
از دست شكوههاى تو، من خون جگر شدم!
مىگفت روز پيش، "حسن" با پدر كه: من
مغبون ز گفتههاى شما، اى پدر، شدم!
من اهل ازدواج نبودم ز ابتدا
خواندى به گوشم آنقدر آخر كه خر شدم!
من خانهاى مصادرهاى داشتم، دريغ!
صاحب زمين بيامد و من دربدر شدم
گفتم: به قرض، تر نشود شصت پاى من
در منجلاب قرض، فرو تا كمر شدم!
شد با ظهور "نظم نوين" وضع من خراب
بد بود حال و روزم و از بد، بتر شدم!
دنيا به مثل دوره عصر حجر شده است،
يا بنده مثل آدم عصر حجر شدم؟!
بر من مگير اگر پس از اين شعر آبدار
چون استكان كنار سماور، دمر شدم!
پسرم، گاه مي شود كه بشر / مي رود از فرشته بالاتر
همچنين، مي شود كه از انسان / به خدا شكوه مي برد شيطان
از خدا، گر نباشد اصلاً ترس / آدمي، مي دهد به شيطان، درس
گر به قدرت رسد، چنان و چنين / كارها مي كند بيا و ببين
من نديدم به وقت ظلم و ستم / از خدا بي خبرتر از آدم
با طرب، خانه مي كند خناس / خاصه در سينه خدانشناس
خواب قدرت كه خواب خرگوشي است / اولين مشكلش، فراموشي است
آن سؤال و صراط و آن سر پل / رود از ياد آدمي، بالكل
وضع ديروز و بخت خاموشش / همچنين مي شود فراموشش
نكند اعتنا به كس، جايی / غافل از اين كه هست فردايي
به كسان، لطف او شود شامل / شود از ياد بي كسان، غافل
نكند وقت طرح لايحه ای / يادي از رفته اي، به فاتحه اي
دل آدم كه سرد و سخت شود / ديگر آدم، سياه بخت شود
در نهايت، سلوك و سيري نيست / پشت آدم، دعاي خيري نيست
آن رياست كه خير از آن پر زد / به خدا يك قران نمي ارزد
پيش ما، نام نيك و نان و تره / خوشتر از لعنت و كباب بره
پس حساب و كتاب، با خود تو / پسرم، انتخاب، با خود تو
در باب رویت مه شوال و عید فطر و به به و آخ جون :
جانم به فـــــدای تـــو ، هلال مه شــوّال!
خلقی ز پی دیـــدن رویت شده "آنکال"(!)
یکهو نکند ترک کنی شیــــوه ی معهــــود
خارج شوی ازشرع نبی ـ روم به دیفال(!) ـ
این معده ی ما منتظرالخدمت فطــر است
پس آی سر وقت و نکن این همه اهمـال!
از روزه ی سی روزه شدم چون تو هلالی
تاخیر تـــــو کم مانده سجّلـــم کند ابطال!
هر کس نظــری می دهد از وقت طلوعت
دیریست که فکر همه را کرده ای اشغـال!
در کوچه زنــــــــــان در پی تحلیل سماوی
"گلچهـــــــره" منجّم شده و" آسیه" رمّال!
امشب ز پی رویت تــــــــــو رفت لب بـام
سُرخوردو بیفتادوسقط گشت مش اِسمال!
کـــــــاری نکن ای مــاه! که آیم زپی جنگ
با چشم مسلّح شــــــده، دوربین دیجیتال!
سجّــــــــاده رود توی کمــــد چون تو بیایی
ای بس برکاتی که تو را هست به دنبال(!)
قرآن را چون ختــــــم نمودند به یک مـــــاه
بر مِصطبــه ی طاقچـــــــــه آرند به اِجلال!
متروک شــــــود باتو حدیث همــــه طاعات!
موقوف شــــود با تو حدوث همــــه اعمال!
*
تا جمعــــــــــه اگــــــر لِفت دهی آمدنت را
یک روز ز تعطیلی مــــا کـم شـــود امسال!
وا کن گــــــــــره از ابروی خیل شکمــــوها
ابرو بنمــــــا در فلــــک ای نازکِ با حال!!...
جرئتى داد به من شكل دگر خنديدن...
يك تنه، گاه به هشتاد نفر خنديدن...
به هر آن چيز كه با چشم خودم مى بينم...
به هر آن چيز كه در مد نظر خنديدن...
گر شبى باشد و در حلقه ى زندان باشى...
مى توان از سر شب تا به سحر خنديدن...
صبح در بدرقه حضرت ايشان با هم...
تكه انداختن و تا دم در خنديدن...
ذوق بايد كه تو را آب شود در دل قند...
تا شود سهم تو از عمر، شكر خنديدن...
گاه گاهى بنشينيم و بخنديم به هم...
خنده دار است به هم چند نفر خنديدن!...
پيش از اين خنده به جز وا شدن نيش نبود...
جرئتى داد به من شكل دگر خنديدن ...
بهترين خنده همين است كه من مى گويم...
يعنى آن گريه كه پنهان شده در خنديدن...
گر زمين هم خوردى باز در آن حال بخند...
خنده دار است به هر حال دَمَر خنديدن...
روز و شب خنده كن اين كار چه عيبى دارد...
ديگرى را نكند رنجه اگر خنديدن...
خنده كن- خنده- بدان حد كه درآيد اشكت...
تا كند حال تو را زيرو زبر خنديدن...
در جهان هشت هنر را متمايز كردند...
هست از جمله ى اين هشت هنر خنديدن...
پیغام گیر حافظ :
رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود غم مخور!
تا مگر بینم رخ جانانه ی خود غم مخور!
بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام
زآن زمان کو باز گردم خانه ی خود غم مخور !
پیغام گیر سعدی:
از آوای دل انگیز تو مستم
نباشم خانه و شرمنده هستم
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
فلک را گر فرصتی دادی به دستم
پیغام گیر فردوسی :
نمی باشم امروز اندر سرای
که رسم ادب را بیارم به جای
به پیغامت ای دوست گویم جواب
چو فردا بر آید بلند آفتاب
پیغام گیر خیام:
این چرخ فلک عمر مرا داد به باد
ممنون توام که کرده ای از من یاد
رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش
آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد!
پیغام گیر منوچهری :
از شرم به رنگ باده باشد رویم
در خانه نباشم که سلامی گویم
بگذاری اگر پیغام پاسخ دهمت
زان پیش که همچو برف گردد رویم!
پیغام گیر مولانا :
بهر سماع از خانه ام رفتم برون.. رقصان شوم!
شوری برانگیزم به پا.. خندان شوم شادان شوم!
برگو به من پیغام خود..هم نمره و هم نام خود
فردا تو را پاسخ دهم..جان تو را قربان شوم!
پیغام گیر بابا طاهر:
تلیفون کرده ای جانم فدایت!
الهی مو به قوربون صدایت!
چو از صحرا بیایم نازنینم
فرستم پاسخی از دل برایت!
وپیغام گیر نیما :
چون صداهایی که می آید
شباهنگام از جنگل
از شغالی دور
گر شنیدی بوق
بر زبان آر آن سخن هایی که خواهی بشنوم
در فضایی عاری از تزویر
ندایت چون انعکاس صبح آزا کوه
پاسخی گیرد ز من از دره های یوش
پیغام گیر شاملو :
بر آبگینه ای از جیوه ء سکوت
سنگواره ای از دستان آدمی
تا آتشی و چرخی که آفرید
تا کلید واژه ای از دور شنوا
در آن با من سخن بگو
که با همان جوابی گویمت
آنگاه که توانستن سرودی است
پیغام گیر سایه :
ای صدا و سخن توست سرآغاز جهان
دل سپردن به پیامت چاره ساز انسان
گر مرا فرصت گفتی و شنودی باشد
به حقیقت با تو همراز شوم بی نیاز کتمان
پیغام گیر فروغ :
نیستم.. نیستم..
اما می آیم.. می آیم ..می آیم
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم.. می آیم ..می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که پیغام گذاشته اند
سلامی دوباره خواهم داد
موضوع انشاء : تعطیلات تابستان را چگونه گذراندید ؟
قلم را در دست می گیرم و کفتر اندیشه ام را به سوی تابستان می پرانم تا تک خالی شود در گرمای آبی آن و آنگاه سوتی می زنم و کف دو دستم را محکم به هم می کوبم و دانه می پاچم و می نگارم .
من امسال تابستان بسیار خوبی را پشت سر گذاشتم و توانستم از وقت خود خیلی استفاده کنم . همان اول تابستان تصمیم گرفتم که در کلاس های مختلفی شرکت کنم تا بتوانم مهارت های زیادی کسب کنم و در آینده فرد مفیدی برای جامعه شوم . ولی روزی که رفتم ثبت نام کنم و فهمیدم پول می خواهد پدرم گفت کلاس بخورد توی اون سرت و آن موقع فهمیدم که انگار قسمت نیست که من مهارت کسب کنم و در آینده فرد مفیدی برای جامعه شوم . در همین افکار بودم که پدرم گفت برو پیش اکبر آقای مکانیک اقلا یک لقمه نون بیار خونه و من فهمیدم که انسان حتما نباید جایی پول بدهد تا مهارت کسب کند و می تواند هم پول بگیرد و هم مهارت کسب کند .
شغل مکانیکی آنقدر ها هم که می گویند کار سختی نیست و من در مکانیکی اکبر آقا فهمیدم سواد خیلی به درد انسان ها می خورد . او هر روز آدرسی را روی کاغذ می نوشت و همراه آن یک بسته ی سیاه رنگ به من می داد تا به آن آدرس ها ببرم و هی می گفت: « مواظب باش بچه »
درست است که مکانیکی کار زیاد سختی نبود و لی کمی خطرناک بود زیرا همه اش باید از خیابان رد می شدم و بسته ها را زیر لباسم قایم می کردم .
اکبر آقا حقوق هر روزم را به پدرم می داد تا برای آینده ام ذخیره کند و اگر روزی من فرد مفیدی برای جامعه شدم بروم برای خودم یک ماشین بخرم . یک روز خیلی فکر کردم و با خودم گفتم چرا با پولم خانه نخرم ؟ و وقتی از پدرم پرسیدم من چقدر پول دارم ؟ پدر گفت : « چندر غاز » و ما هنوز درسمان به چندرغاز نرسیده و تازه آقا معلم دیروز تومان را به ما درس داد .
یک روز که به شغل شریف مکانیکی اشتغال داشتم یک آقایی که دیگر حال نداشت مقداری پول به من داد و گفت برای خودت . من خیلی تعجب کردم زیرا آدم هایی را که مکانیکی می کردم همه بیحال بودند ولی هیچ کدام پول نداشتند یا نمی دادند .
من اول می خواستم با آن پول برای مادرم طلا بخرم زیرا او جز دندان طلایش ، طلای دیگری ندارد . ولی وقتی رفتم زرگری « عباس مفت خور » او با همان چوبی که شب ها کرکره اش را پایین می کشد به نشیمنگاهم زد . از بس که نمی داند همیشه حق با مشتری است .
و من رفتم با پول هایم سیگارت خریدم . وقتی به در خانه رسیدم تازه یادم افتاد که مادرم به سیگار حساسیت دارد و اگر صدایش را بشنود زیر سوراخ بینی سمت چپش کهیر می زند . آرام آرام وارد خانه شدم که ناگهان مادرم را دیدم و از ترسم در انباری را فورا باز کردم و سیگارت ها را به داخل انباری پرتاب کردم .
ولی یادم نبود که پدرم عادت دارد در انباری بنشیند و از کالاهایی که من از مکانیکی برایش می آورم بهره برداری کند . صداهای سیگارت ها بلند شد و از آن روز از پدرم خبری در دست نیست .
مادرم محکم زیر بینی سمت چپش را گرفته بود تا کهیر نزند ولی این بار کهیر زیر بینی سمت راستش زد و من به او یاد دادم که این بار زیر هر دو سوراخ بینی را فشار دهد .
در آخر انشایم باید بگویم که اکبر آقا به من گفت که من زمینه و استعداد مکانیکی را دارم و قرار شده در طول سال تحصیلی هم پیش او کار کنم تا استاد شوم .
ما از این انشا تنیجه می گیریم که تابستان چیز خیلی خوبی است و از خدای بزرگ تشکر می کنیم که آن را آفرید . زیرا اگر نبود ما مجبود بودیم همه ی سال را به مدرسه برویم و فرصت نمی کردیم تا مهارت کسب کنیم و در آینده فرد مفیدی برای جامعه شویم .
پطروس فداكار انگشت دستش را داخل سوراخ سد فرو كرد تا شهر را آب نگيرد .
او را به جرم دست درازي به اموال دولت دستگير كردند .
ناگهان سنگی تنها شیشه ی سالم حمام را شکست و افتاد وسط صفحه ی منچ خلیل و خسرو . هر دو از روی سکوی سر حموم پایین پریدند . پرتاب سنگ ها ادامه داشت . خلیل خم شد تا چند تا مهره ای رو که افتاده بود وسط خاک و خرده کاشی های کف حمام رو جمع کنه . خسرو همانطور که نگاهش به پنجره ها بود که نکنه سنگی بهش بخوره صفحه ی منچ رو جمع کرد و تا یک قدم عقب گذاشت پاش رفت روی دم خلیل و جیغش بلند شد . پرتاب سنگ ها همون موقع تموم شد . خلیل دور تا دور حوض وسط سر حموم افتاد دنبال خسرو . برخورد سم هاشون روی کاشی شکسته ها ی کف خمام سرو صدایی به پا کرده بود .
تا مادر خسرو که روی صورتش ماسک تفاله چایی گذاشته بود و موهاشو طوری بیگودی پیچیده بود که حتی شاخ هاش هم معلوم نبود سرش رو از توی یکی از حموم نمره ها بیرون آورد و با صدای خفه ای داد زد : « انقدر سرو صدا نکنید بچه رو تازه خوابوندم .خسرو بیا برو یه دوش بگیر بابات که بیاد باید بری سلمونی . آهای خلیل مادرت با اون شکمش باید بره جلوی حمام رو جارو کنه ؟ برو کمکش بی غیرت . »
اون شب عروسی پسرعمه ی خسرو با دختر خاله کوچیکه اش بود . پدر عروس مقید بود و دستور داده بود که مردونه زنونه جدا باشن . زنا تو حموم زنونه و مردا حموم مردونه . بچه ها اول پیش ماماناشون بودند تا حوصله شون از از قر کمر و بالا و پایینش سر رفت و جمع شدند توی سر حموم تاریک و نمور .
خسرو و خلیل ماجرای صبح رو تعریف کردند و همه کم کم وارد بحث شدند .
ــ : « کار آدمیزاده »
ــ : « نه بابا . بابای من می گه آدم مال توی قصه هاست . الکیه . اینا رو می گن که بچه ها
رو بترسونن . »
ــ : « چقدر تو خنگی . مامانم خودش امروز که داشته جلوی حمام رو جارو می کرده یکیشون
رو دیده بود . »
ــ : « بابای من می گه تا وقتی اینجاییم کاری به کارمون ندارن . ولی اونایی که خونشون با
آدمیزاد یکی می شه پدرشون درمیاد . »
ــ : « آره یکی از دوستای دوستم خودش با چشمای خودش دیده بود . برای دوستم تعریف کرده
بود که قدش دو برابر قد باباهامونه . به جای سم روی پاهاش ۵ تا برآمدگی گوشتالود
داره . موهای بدنش هم کمه و پوست بدنش معلومه . فرض کن همه ی بدنت کچل باشه . »
ــ : « أیییییییی ... »
ــ : « آره . می گن شاخ ندارن . به خاطر همین سر هر جر و بحثی که پیش بیاد با چوب و چاقو
می افتن دنبال همدیگه . انقدر می زنن تا یکی شون بمیره ... »
همان موقع سنگی از پنجره به داخل سرحموم پرتاب شد . بچه ها نفس هاشون رو توی سینه ها حبس کردند . صدایی از بیرون اومد : « بریم تو ... »
و بعد صدای افتادن چوب پشت در اصلی حمام و ناله ی کش دار لولاهای در ....
همه ی بچه ها با جیغ و داد و تو تاریکی در حالی که به هم می خوردند فرار کردند . الا خسرو که دمش لای دریچه ی آب گیر کرده بود و جدا نمی شد . هرچی بیشتر تلاش می کرد انگار بدتر می شد . صدای پاها هر لحظه نزدیک تر می شد . تا پدر خسرو با شتاب دستش رو انداخت دور خسرو و با دست دیگه دمش رو آزاد کرد و بعد فورا توی یکی از حموم نمره ها قایم شدند . پدر خسرو در حالی که او را محکم در آغوش گرفته بود آروم توی گوشش زمزمه کرد : « بسم الله بگو ... »
موش و گربه
اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی □
ای خردمند عاقل ودانا
قصهی موش و گربه برخوانا
قصهی موش و گربهی مظلوم
گوش کن همچو در غلطانا
از قضای فلک یکی گربه بود
چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینهاش چو سپر
شیر دم و پلنگ چنگانا
از غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا
روزی اندر شرابخانه شدی
از برای شکار موشانا
در پس خم مینمود کمین
همچو دزدی که در بیابانا
ناگهان موشکی ز دیواری
جست بر خم می خروشانا
سر به خم برنهاد و می نوشید
مست شد همچو شیر غرانا
گفت کو گربه تا سرش بکنم
پوستش پر کنم ز کاهانا
گربه در پیش من چو سگ باشد
که شود روبرو بمیدانا
گربه این را شنید و دم نزدی
چنگ و دندان زدی بسوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چون پلنگی شکار کوهانا
موش گفتا که من غلام توام
عفو کن بر من این گناهانا
گربه گفتا دروغ کمتر گوی
نخورم من فریب و مکرانا
میشنیدم هرآنچه میگفتی
آروادین قحبهی مسلمانا
گربه آن موش را بکشت و بخورد
سوی مسجد شدی خرامانا
Last edited by cityslicker; 13-10-2007 at 17:32.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)