منوچهر آتشی :
کوشش بی هوده ای است
کسی افسانه را زندگی نخواهد کرد
...
اگر یاران می آمد
آنچنان که آن سال ها
تو از نهفتار تاراب برمی آمدی
خیس خیس
مژگان وموی و لباس
خیس خیس
و از میان درختان سدر
به کوچه های شهر می پیچیدی
تابکوبی ،دری فراموشی را
که سال هاست سیم و شرب شده است
کوشش بیهوده ای است
قلم و افسانه را به پریان واگذار
تا ذر آن شهر نامرئی
ما را زندگی کنند
پریان ما را زندگی میکنند و شگفتا ما!
که تمامی فرصت هامان را ،از وسوسه حضور
در جهان کوچک پریان پر کرده ایم
کوشش بی هوده ، است ولی تو
در هر غروب بارانی
باز
از نهفتار تاراب بر می آید
خیس خون
مژگان و موی ولباس
خیس خیس خون
تا به نخستین کوجه شهر بیمار بپیچی
و دری را بکوبی که خانه اش
دیر گاهی است
از سوی مردی عامی
به آتش کشیده شده است
...
کوشش بی هوده ای است.
***
سید علی صالحی:
گاه د ربستر خویش، پهلو به پهلوی گریه می غلتم،
با سن از رفتن،از احتمال
ازنیامدن، از او، از ستاره و سوسو سخن میگویی.
شانه به شانه من
با من از دقیقه زادن، از هوا،از دورش،
ازهی لبخند هفت سالگی سخن می گویی.
خدایا چقدر مهربانی کنار دوستمان پرپر می زد و
آینه نبود تا تبسم خویش را تماشا کنیم.
***
هیوا مسیح :
من نتیجه یک نسل تنها یی ام، یک تبار سکوت، با گل برف در لبا نم
و بادل پارساییدور، در سینه ام- که آهسته از متن تاریکی های گذرم-امروز پیش
از غروب-در ابتدای بیابان تا خدا- برهنه پا ایستاده ام-هر که با من می اید-
چراغ انگشتش را –در تیرگی آسمان فرو کند –آن روز که با من آمدی-
به راه خود برو.
***
منوچهر آتشی :
روایت نا باور!
گل ها به آفتاب بر میگردند.
...
ستاره کوچکی
که به ژرفای مه آلود دره تاریک می درخشد
نه ستاره است ،نه آتشی
گلی است زرد
که شبازه
به بیتوته مسافران در آسمان در خاک
از دست دختران بهشتی افتاده است.
انده مدار کودک!
مه از هم می پاشد
و تمامی گل ها
به آسمان بر می گردند.
***