تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 5 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 43

نام تاپيک: آغاز افسانه اي جديد(اثر خودم)

  1. #1
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض آغاز افسانه اي جديد(اثر خودم)

    سلام تو اين تاپيك داستاني رو كه تازگي شروع كردم و مي نويسم مي ذارم. اميدوارم خوشتون بياد
    Last edited by EternalWanderer; 17-06-2011 at 09:43.

  2. 2 کاربر از EternalWanderer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض

    بسم الله الرحمن الرحيم
    فصل اول:آغاز افسانه
    پیرمرد مقابل غار مي ايستد و به درون تاريك آن خيره مي شود .غبار برچهره اش نشسته و ریش هاي نقره ای و بلندش را پوشانده .خرقه بلندي را كه تمام قامتش را پوشانده مي تکاند. در حالي كه هنوز به اعماق غار خيره شده به كمك چوب دستی اش قدمی به جلو برمي دارد. در چشمانش نگرانی موج مي زند و با احتیاط و قدم هايي کوتاه آرام آرام به راهش ادامه مي دهد. امّا این همه احتیاط برای چه؟ درون غار تاريك و نمناک است و پاهای پير مرد تا مچ درون آب کف غار فرو رفته است .سكوتي مرگبار فضاي غار را احاطه كرده و هيچ صدايي به جز صداي چكّه كردن قطره هاي آب ازسقف غار شنيده نمي شود.پيرمرد به جايي مي رسد كه ديگر چشمانش جلو تر را نمي توانند ببينندچوب دستي اش را بالا مي آورد و زير لب چيزهايي را زمزمه مي كند ناگهان سر چوب دستي اش شروع به شعله ور شدن مي كند و فضاي اطراف پيرمرد را روشن مي كند .پيرمرد به راهش ادامه مي دهد .سايه ي سنگ هاي درون غار همراه شعله ي آتش بر روي ديوارهاي بلند آن شروع به رقصيدن مي كند و فضاي ترسناك غار را هولناك تر. كمي جلوتر پيرمرد به بن بستی مي رسد كه بر روي آن اشكالي نامفهوم و عجيب كشيده شده است .درست وسط ديوارتصوير جمجمه اي كشيده شده كه ماري از دهانش بیرون زده و امتداد ش در قسمت پاييني دیوار مارپیچی را تشكيل داده است. دستانش را برروي چانه اش مي گذارد و به شكل ها خيره مي شود، از اعماق چشمانش مي توان تجربه و خردش را فهميد ناگهان دستش را به طرف خنجري كه به كمرش بسته است مي برد و آن را از غلافش بيرون مي كشد .دست چپش را بالا مي آورد و آن را نزديك جمجمه روي ديوار نگه مي دارد وبا خنجرش کف دستش را مي برد. خون گرم و سرخ پيرمرد بر رو دیوار مي ریزد و همين كه به جمجمه مي رسد درست بر روي بدن مار حركت مي كند تا اين كه به وسط مارپيچ مي رسد .ناگهان جمجمه شروع به روشن شدن با نور ي زرد مي كند ،پير مرد بي وقفه مي دود و پشت سنگی كه در همان نزديكي است پناه مي گيرد ، نور كوركننده فضاي غار را پر مي كند و پير مرد دستانش را بر روي چشمانش مي گذارد .ديوار سنگی با صدايي بلند منفجر مي شود و تکه هاي سنگ به هر طرف پرتاب مي شوند .پيرمرد آهسته و با احتیاط بلند مي شود و چوب دستي اش را كه نزديك او روي زمین افتاده بر مي دارد . به ديوار نزديك مي شود اما حالا تالاري بزرگ در مقابل خود مي بیند. با خود مي گويد:بالاخره پس از سال ها جست و جو پیدایش کردم. در همين فكر ها بود كه صدايي از درون تاريكي شنید: پس بالاخره آمدي،منتظرت بودم...
    Last edited by EternalWanderer; 17-06-2011 at 09:43.

  4. 5 کاربر از EternalWanderer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    ناظر فوتبال خارجی و مسابقه و سرگرمی Reza31001's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    3,760

    پيش فرض

    شروع داستان به عنوان یه داستان تخیلی خیلی خوبه ولی من از سبک نگارشش خوشم نیومد به نظر من اگه خودمونی تر باشه خیلی بهتره تا اینکه این طوری به سبکی ادبی و کلمات سنگین بنویسی
    این طوری بیشتر شبیه یه خاطره یا یک اتفاقه و مثل یک داستان نیست

    ضمنا می تونی زبان داستان رو هم اول شخص بگیری البته اگه قهرمان داستان یه نوجوان یا جوان باشه اگه همین پیرمرده قهرمان داستان باشه همون سوم شخص بهتره

  6. 3 کاربر از Reza31001 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض

    سلام دوست عزيز Sadboy012 از نظر و انتقاد شما متشكرم.درمورد پير مرد بودن اين شخصيت به خاطر اينه كه اون قراره يه جادوگر باشه و ما هم از جادوگر ها تجربه اي زياد انتظار داريم و نكته بعدي اينه كه اين پيرمرده قرار نيست شخصيت اصلي داستان باشه.

    اين هم ادامه داستان:


    فصل اول: آغاز افسانه (قسمت دوم)
    در همين فكر ها بود كه صدايي از درون تاريكي شنید: پس بالاخره آمدي،منتظرت بودم.پير مرد با شنيدن صدا به طور نا خودآگاه چوب دستي خود را بالا گرفت و آماده هر اتفاق غير منتظره اي شد .آهسته آهسته و با قدم هاي كوتاه به طرف وسط تالار حركت كرد .دوباره همان صداي مرموز از جايي از تالار تاريك به گوشش رسيد امّا اين دفعه بلند تر بود انگار صاحب صدا جايي نزديك پيرمرد بود:با آمدنت به اين جا بزرگترين اشتباه زندگيت را انجام دادي.پير مرد بدون اعتنا به صدا به راهش ادامه داد و در اين فكر بود كه اين صدا مي تواند متعلق به چه كسي باشد،ناگهان سر جايش ميخكوب شد چيزي را كه مي ديد باور نمي كرد چيزي از درون تاريكي نمايان بود ،دو چشم درشت و زرد كه در دل تاريكي خودنمايي مي كرد. آن چيز هرچه بود نقشه اي شوم داشت
    چشمانش به پير مرد خيره مانده بودند و پيرمرد هم حتي نمي توانست كوچك ترين حركتي بكند .در دلش بر خود لعنت مي فرستاد كه چرا با اين كه از اين ماجرا خبر داشت باز هم بدون توجه به آن و دست خالي به اين جا آمده است ،آري او همان نگهبان افسانه اي تالار بود ،كسي كه از آن شيء جادويي محافظت مي كرد.از آن گردنبند.گردنبندي كه اگر كسي دستش به آن مي رسيد با قدرتش مي توانست هر كاري را انجام دهد (توضيحات: نگهبان تالار كه نامش اسايرو است در ميان موجودات ،در دسته موجودات باستانی قرار مي گیرد.) پيرمرد نجوا كرد:اسايرو اين توئي؟اسايروي افسانه اي از ميان تاريكي بيرون آمد .حال ديگر به وضوح مي شد تمام اندام با شكوه و با هيبتش را ديد.پاهايش تا زانو درون مهي سفيد رنگ قرار داشتند،بلي او راه نمي رفت بلكه در هوا شناور بود .كلاه خودي بر سر داشت كه پيشاني و پشت سرش را تا دندان هاي نيش بلندش مي پوشاند ،درون چشمانش آتش شعله گرفته بود و زردي چشمان او را توجيه مي كرد .آيا جادوگر پير شانسي در مقابل او خواهد داشت؟جادوگر چوب دستي اش را بالا آورد و آماده ي حمله شد...
    ادامه دارد...

  8. 5 کاربر از EternalWanderer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    قدرت تخیلت خوبه و چون اولین کارته یه کم نوشته ات سنگینه و خواننده رو پس می زنه . اما برای یه نوجوون 15 ساله ...می تونم بگم خیلی خوبه اونم اولین کار . ارزش ادامه دادن رو داره

  10. #6
    اگه نباشه جاش خالی می مونه mohamad h's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    218

    پيش فرض

    خیلی قشنگ بود من خیلی خوشم اومد توصیفات عالی بود کاملا قابل لمس بود فقط سعی کن نوشتتو یکم خودمونی تر کنی تا داستان جذاب تر بشه به نظر من شخصیت اول داستانت همینجوری سوم شخص بمونه بهتره(مثل هری پاتر)منتظریم...

  11. این کاربر از mohamad h بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #7
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    سلام .منم مثل ساير دوستان بخاطر قدرت تخيل بسيار عاليت بهت تبريك ميگم.واقعا" اگه بتوني همينجوري ادامه بدي ميزني روي دست كتاب هري پاتر...توصيف فضاي غار ،خيلي كامل و عالي بود .گرچه هنوز بطور كامل با شخصيت پيرمرد جادوگر آشنا نشديم ولي بنظر ميرسه جزء دسته آدمهاي سفيد داستان باشه...منتظر ادامه ي داستانت هستم...
    موفق باشي.ياحق

  13. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #8
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض

    سلام دوستان از اين كه قابل دونستين و داستانم رو خوندين ممنونم و همين طور به خاطر نظرات خوبتون.
    لطف كنيد و نظراتتون رو بگيد كه اين داستان بتونه بهتر بشه.ممنون
    ببخشيد امتحانات شروع شده و مشغول اونا بودم وگرنه زود تر قسمت بعديش رو مي نوشتم.
    به حر حال اين هم ادامه داستان:فصل اول:آغاز افسانه (قسمت سوم)

    بسم الله الرحمن الرحيم
    پير مرد چوب دستي اش را بلند كرد و آماده حمله شد،اما ناگهان احساسي تمام وجودش را فرا گرفت ..احساسي سرد ؛نيرويي جادوگر را به سوي خودش مي گشيد .جادوگر آن را كاملا حس مي كرد ،آري اين كشش جادويي از سوي گردنبند بود ،اما چرا؟دليل آن چه بود؟ پس از چند ثانيه كه به خودش آمد و خود را در مقابل اوسايروي نگهبان ديد دوباره چوب دستي اش را بالا گرفت و دستش را به سر چوب دستي اش زد و قطعه كريستالي روي آن شروع به درخشيدن كرد چوب ،دستي اش را در هوا چرخاند ناگهان رشته اي آذرخش شكل از چوب دستي اش بيرون آمد و به سرعت به طرفت اوسايرو شروع به حركت كردن كرد و اوسايرو تنها با تكان دادن دستش افسون او را دفع كرد،افسون جادوگر همين كه به كف دست اوسايرو رسيد ناپديد شد.در همين هنگام اوسايرو به او گفت:«برگرد اي انسان،تو نمي داني كه داري چه كار خطرناكي را انجام مي دهي.»اما جادوگر حواسش به حرف هاي او نبود و فقط با حيرت داشت به اتفاقاتي كه چند دقيقه پيش افتاده بود فكر مي كرد :«حال چه كار كنمچگونه مي توانم اين هيولا را شكست دهم؟.» در همين فكر ها بود كه دوباره همان احساس قبلي سراغش آمد،جادوگر از درد ناله كشيد و برروي زانو هايش روي زمين افتاد،كم مانده بود كه مغزش منفجر شود ناگهان صدايي در درونش نجوا كرد:«بيا،بيا به سويم» يكدفعه جادوگر احساس قدرتي كرد كه تا به حال تجربه نكرده بود،اما اين احساس يك احساس تاريك بود ،وجودش پر شد از خشم و نفرت،سرتا پایش را فرا گرفت.بعد از چند ثانيه به خودش آمد ،هنوز روي زمين زانو زده بود . به اطرافش نگاه كرد و چوب دستي اش را پيدا كرد آن را برداشت و به كمكش از روي زمين بلند شد.جادوگربه اوسايرو نگاه كرد و گفت:«مرگت فرارسيده.» تمركز كرد و دستش را به سر چوب دستي اش كشيد .اين دفعه قطعه كريستالي با نوري خيره كننده درخشيد ،جادوگر آن را با دو دستش گرفت و تند و پشت سر هم كلماتي را به زبان آورد در همين لحظه شعله هاي آتش از چوب دستي اش بيرون آمدند و اطراف جادوگر شروع به چرخيدن كردند.جادوگر با صداي بلند مي خنديد وشعله هاي آتش همين طور بيشتر و بيشتر مي شد . اوسايرو با حيرت سر جايش خشك شده بود .جادوگر نگاهي به او انداخت و شعله هاي آتش به سوي اوسايرو حركت كردند،شعله هاي آتش او را در بر گرفتند.اوسايرو شروع به آتش گرفتن كرد و راهي هم براي نجات يافتن نداشت،جادوگر سوختن او را مي ديد ودر همين حال چيزي را حس كرد اين حس تشنگي به خون بود .سر او چه آمده بود؟ وقتي شعله هاي آتش دست از سوزاندن اوسايرو برداشتند چيزي به جز مشتي خاكستر از او باقي نمانده بود.جادوگر دوباره آن نيروي قدرتمند را احساس كرد اما اين بار ديگر احساس ضعف نكرد بلكه تشنگي اش براي رسيدن به منبع آن بيشتر شد ،به سوي گردنبند رفت و دستش را به طرف آن دراز كرد.هر چه دستش نزديك تر مي شد احساس بهتري پيدا مي كرد تا اين كه گردنبد را لمس كرد؛ ناگهان چيزي را احساس كرد كه از گردنبند وارد بدنش مي شد انگار چيزي مي خواست به روحش جوش بخورد چشمانش سياهي رفت و بر روي زمين افتاد...

  15. 2 کاربر از EternalWanderer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #9
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوست عزيز ...
    بنظر ميرسه اگه جادوگر بتونه با قدرت جديدش ،شكلشو تغيير بده مثلا" جوون بشه واز غار بيرون بياد و ادامه داستان در محيط باز اتفاق بيفته ،جذابتر بشه...

  17. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  18. #10
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    4

    ممنون از نظرات خوبت. به زودي ادامه داستان رو هم مي ذارم.
    Last edited by EternalWanderer; 29-05-2011 at 12:59.

  19. این کاربر از EternalWanderer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •