تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 5 اولاول 12345
نمايش نتايج 41 به 43 از 43

نام تاپيک: آغاز افسانه اي جديد(اثر خودم)

  1. #41
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    ريتم هيجانش داره بالا ميره!

  2. این کاربر از حساموند بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #42
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض

    سلام دوستان. نمیدونید وقتی به یک تاپیک خاک خورده ی دوسال پیش نگاه می کنم و خاطرات اون روز ها برام زنده میشه چه حالی پیدا میکنم!
    چه قدر عمرمون سریع میگذره! به هرحال شاید بهتر باشه داستانمو تموم کنم به قول یارو: کار را که کرد؟...! بگذریم اونایی که بودن اون سالا حتما یه چیزایی یادشونه و اونایی هم که تازه میخونن :
    بسم الله الرحمن الرحيم
    فصل اول:آغاز افسانه


    پیرمرد مقابل غار مي ايستد و به درون تاريك آن خيره مي شود .غبار برچهره اش نشسته و ریش هاي نقره ای و بلندش را پوشانده .خرقه بلندي را كه تمام قامتش را پوشانده مي تکاند. در حالي كه هنوز به اعماق غار خيره شده به كمك چوب دستی اش قدمی به جلو برمي دارد. در چشمانش نگرانی موج مي زند و با احتیاط و قدم هايي کوتاه آرام آرام به راهش ادامه مي دهد. امّا این همه احتیاط برای چه؟ درون غار تاريك و نمناک است و پاهای پير مرد تا مچ درون آب کف غار فرو رفته است .سكوتي مرگبار فضاي غار را احاطه كرده و هيچ صدايي به جز صداي چكّه كردن قطره هاي آب ازسقف غار شنيده نمي شود.پيرمرد به جايي مي رسد كه ديگر چشمانش جلو تر را نمي توانند ببينندچوب دستي اش را بالا مي آورد و زير لب چيزهايي را زمزمه مي كند ناگهان سر چوب دستي اش شروع به شعله ور شدن مي كند و فضاي اطراف پيرمرد را روشن مي كند .پيرمرد به راهش ادامه مي دهد .سايه ي سنگ هاي درون غار همراه شعله ي آتش بر روي ديوارهاي بلند آن شروع به رقصيدن مي كند و فضاي ترسناك غار را هولناك تر. كمي جلوتر پيرمرد به بن بستی مي رسد كه بر روي آن اشكالي نامفهوم و عجيب كشيده شده است .درست وسط ديوارتصوير جمجمه اي كشيده شده كه ماري از دهانش بیرون زده و امتداد ش در قسمت پاييني دیوار مارپیچی را تشكيل داده است. دستانش را برروي چانه اش مي گذارد و به شكل ها خيره مي شود، از اعماق چشمانش مي توان تجربه و خردش را فهميد ناگهان دستش را به طرف خنجري كه به كمرش بسته است مي برد و آن را از غلافش بيرون مي كشد .دست چپش را بالا مي آورد و آن را نزديك جمجمه روي ديوار نگه مي دارد وبا خنجرش کف دستش را مي برد. خون گرم و سرخ پيرمرد بر رو دیوار مي ریزد و همين كه به جمجمه مي رسد درست بر روي بدن مار حركت مي كند تا اين كه به وسط مارپيچ مي رسد .ناگهان جمجمه شروع به روشن شدن با نور ي زرد مي كند ،پير مرد بي وقفه مي دود و پشت سنگی كه در همان نزديكي است پناه مي گيرد ، نور كوركننده فضاي غار را پر مي كند و پير مرد دستانش را بر روي چشمانش مي گذارد .ديوار سنگی با صدايي بلند منفجر مي شود و تکه هاي سنگ به هر طرف پرتاب مي شوند .پيرمرد آهسته و با احتیاط بلند مي شود و چوب دستي اش را كه نزديك او روي زمین افتاده بر مي دارد . به ديوار نزديك مي شود اما حالا تالاري بزرگ در مقابل خود مي بیند. با خود مي گويد:بالاخره پس از سال ها جست و جو پیدایش کردم. در همين فكر ها بود كه صدايي از درون تاريكي شنید: پس بالاخره آمدي،منتظرت بودم...

    فصل اول: آغاز افسانه (قسمت دوم)


    در همين فكر ها بود كه صدايي از درون تاريكي شنید: پس بالاخره آمدي،منتظرت بودم.پير مرد با شنيدن صدا به طور نا خودآگاه چوب دستي خود را بالا گرفت و آماده هر اتفاق غير منتظره اي شد .آهسته آهسته و با قدم هاي كوتاه به طرف وسط تالار حركت كرد .دوباره همان صداي مرموز از جايي از تالار تاريك به گوشش رسيد امّا اين دفعه بلند تر بود انگار صاحب صدا جايي نزديك پيرمرد بود:با آمدنت به اين جا بزرگترين اشتباه زندگيت را انجام دادي.پير مرد بدون اعتنا به صدا به راهش ادامه داد و در اين فكر بود كه اين صدا مي تواند متعلق به چه كسي باشد،ناگهان سر جايش ميخكوب شد چيزي را كه مي ديد باور نمي كرد چيزي از درون تاريكي نمايان بود ،دو چشم درشت و زرد كه در دل تاريكي خودنمايي مي كرد. آن چيز هرچه بود نقشه اي شوم داشت.


    چشمانش به پير مرد خيره مانده بودند و پيرمرد هم حتي نمي توانست كوچك ترين حركتي بكند .در دلش بر خود لعنت مي فرستاد كه چرا با اين كه از اين ماجرا خبر داشت باز هم بدون توجه به آن و دست خالي به اين جا آمده است ،آري او همان نگهبان افسانه اي تالار بود ،كسي كه از آن شيء جادويي محافظت مي كرد.از آن گردنبند.گردنبندي كه اگر كسي دستش به آن مي رسيد با قدرتش مي توانست هر كاري را انجام دهد (توضيحات: نگهبان تالار كه نامش اسايرو است در ميان موجودات ،در دسته موجودات باستانی قرار مي گیرد.) پيرمرد نجوا كرد:اسايرو اين توئي؟اسايروي افسانه اي از ميان تاريكي بيرون آمد .حال ديگر به وضوح مي شد تمام اندام با شكوه و با هيبتش را ديد.پاهايش تا زانو درون مهي سفيد رنگ قرار داشتند،بلي او راه نمي رفت بلكه در هوا شناور بود .كلاه خودي بر سر داشت كه پيشاني و پشت سرش را تا دندان هاي نيش بلندش مي پوشاند ،درون چشمانش آتش شعله گرفته بود و زردي چشمان او را توجيه مي كرد .آيا جادوگر پير شانسي در مقابل او خواهد داشت؟جادوگر چوب دستي اش را بالا آورد و آماده ي حمله شد...

    پير مرد چوب دستي اش را بلند كرد و آماده حمله شد،اما ناگهان احساسي تمام وجودش را فرا گرفت ..احساسي سرد ؛نيرويي جادوگر را به سوي خودش مي گشيد .جادوگر آن را كاملا حس مي كرد ،آري اين كشش جادويي از سوي گردنبند بود ،اما چرا؟دليل آن چه بود؟ پس از چند ثانيه كه به خودش آمد و خود را در مقابل اوسايروي نگهبان ديد دوباره چوب دستي اش را بالا گرفت و دستش را به سر چوب دستي اش زد و قطعه كريستالي روي آن شروع به درخشيدن كرد چوب ،دستي اش را در هوا چرخاند ناگهان رشته اي آذرخش شكل از چوب دستي اش بيرون آمد و به سرعت به طرفت اوسايرو شروع به حركت كردن كرد و اوسايرو تنها با تكان دادن دستش افسون او را دفع كرد،افسون جادوگر همين كه به كف دست اوسايرو رسيد ناپديد شد.در همين هنگام اوسايرو به او گفت:«برگرد اي انسان،تو نمي داني كه داري چه كار خطرناكي را انجام مي دهي.»اما جادوگر حواسش به حرف هاي او نبود و فقط با حيرت داشت به اتفاقاتي كه چند دقيقه پيش افتاده بود فكر مي كرد :«حال چه كار كنمچگونه مي توانم اين هيولا را شكست دهم؟.» در همين فكر ها بود كه دوباره همان احساس قبلي سراغش آمد،جادوگر از درد ناله كشيد و برروي زانو هايش روي زمين افتاد،كم مانده بود كه مغزش منفجر شود ناگهان صدايي در درونش نجوا كرد:«بيا،بيا به سويم» يكدفعه جادوگر احساس قدرتي كرد كه تا به حال تجربه نكرده بود،اما اين احساس يك احساس تاريك بود ،وجودش پر شد از خشم و نفرت،سرتا پایش را فرا گرفت.بعد از چند ثانيه به خودش آمد ،هنوز روي زمين زانو زده بود . به اطرافش نگاه كرد و چوب دستي اش را پيدا كرد آن را برداشت و به كمكش از روي زمين بلند شد.جادوگربه اوسايرو نگاه كرد و گفت:«مرگت فرارسيده.» تمركز كرد و دستش را به سر چوب دستي اش كشيد .اين دفعه قطعه كريستالي با نوري خيره كننده درخشيد ،جادوگر آن را با دو دستش گرفت و تند و پشت سر هم كلماتي را به زبان آورد در همين لحظه شعله هاي آتش از چوب دستي اش بيرون آمدند و اطراف جادوگر شروع به چرخيدن كردند.جادوگر با صداي بلند مي خنديد وشعله هاي آتش همين طور بيشتر و بيشتر مي شد . اوسايرو با حيرت سر جايش خشك شده بود .جادوگر نگاهي به او انداخت و شعله هاي آتش به سوي اوسايرو حركت كردند،شعله هاي آتش او را در بر گرفتند.اوسايرو شروع به آتش گرفتن كرد و راهي هم براي نجات يافتن نداشت،جادوگر سوختن او را مي ديد ودر همين حال چيزي را حس كرد اين حس تشنگي به خون بود .سر او چه آمده بود؟ وقتي شعله هاي آتش دست از سوزاندن اوسايرو برداشتند چيزي به جز مشتي خاكستر از او باقي نمانده بود.جادوگر دوباره آن نيروي قدرتمند را احساس كرد اما اين بار ديگر احساس ضعف نكرد بلكه تشنگي اش براي رسيدن به منبع آن بيشتر شد ،به سوي گردنبند رفت و دستش را به طرف آن دراز كرد.هر چه دستش نزديك تر مي شد احساس بهتري پيدا مي كرد تا اين كه گردنبد را لمس كرد؛ ناگهان چيزي را احساس كرد كه از گردنبند وارد بدنش مي شد انگار چيزي مي خواست به روحش جوش بخورد چشمانش سياهي رفت و بر روي زمين افتاد...
    فصل دوم: قهرمان؟


    همه جا در آتش مي سوخت، مردم بي گناه قتل عام مي شدند،ديگر نشاني از آن روستاهاي زيبا نبود و از خانه ها به جز تل هايي از خاكستر چيزي باقي نمانده بود... ناگهان مرد جوان از خواب پريد.صورتش خيس عرق شده بود و نفس نفس مي زد،خوب به اطرافش نگاه كرد و مطمئن شد كه اين فقط يك خواب بوده اما اين دومين هفته اي بود كه هر شب اين كابوس را مي ديد در همين موقع صداي ارباب سخت گيرش را شنيد كه صدايش مي زد:« جك ، جك از خواب بيدار شو پسر؛ من به تو غذا نمي دهم كه تا ظهر بخوابي.» پدر و مادر جك وقتي كه او نوزاد بود مردند و همين مرد كه نامش رابرت است و جك در خانه اش زندگي مي كند او را وقتي كه به شهر مي رفت ميان راه پيدا كرده بود و از آن به بعد سرپرستي اش را به عهده گرفته بود اما نه به عنوان يك فرزند،او هيچ وقت نسبت به جك چنين احساسي را نداشت اما هر چه بود جك او و خواهر و برادر ناتني اش را دوست مي داشت. جك از جايش بلند شد و لباسش را پوشيد و از كلبه بيرونرفت در همين هنگام رابرت را ديد كه به سويش مي آيد و در دستانش چند عدد پوست گوسفند است:«اين ها را به شهر ببر و بفروش،اما زود برگرد.»


    جك پوست ها را گرفت و به سوي شهر حركت كرد شهري كه نامش گلدن اپل(سيب طلايي) است وبه خاطر سيب هايش در تمام كشور معروف است. بالاخره جك به شهر رسيد و به طرف بازار شهر رفت تا پوست هايي را كه به همراه داشت را بفروشد ميان راه افرادي را ديد كه دور مسافري حلقه زده بودند و مسافر هم براي آن ها چيزي تعريف ميكرد.جك جلو تر رفت و تا صداي مسافر را بشنود:«مي گويند كه جادوگري به همراه لشكري از موجوداتي شبيه انسان اما بدون روح به سرزمين هاي شمالي كشور حمله كرده و هر چيزي را كه سر راهش باشد نابود مي كند.هيچ كس نمي داند كه او كيست اما مي گويند كه زماني انسان بوده اما روحش را براي به دست آوردن قدرت به شيطان فروخته است.» جك با شنيدن اين حرف ها حالش بد شد و روي پله اي در همان نزديكي نشست و با خود گفت:«نكند اين حرف ها راست باشد،نكند اين همان كابوسي باشد كه هر شب مي بينم.»

    فصل دوم: قهرمان؟(قسمت دوم)


    جك در راه بازگشت به دهکده به صحنه هايي كه در خواب ديده بود فكر مي كرد.چرا او اين كابوس ها را مي ديد؟ اين سوالي بود كه هرچه به آن فكر مي كرد جوابي برايش پيدا نمي كرد. غرق در فكر بود كه صداي گريه و ناله كسي افكارش را به هم ريخت، به اطرافش نگاه كرد تا صاحب صدا را پيدا كند، صدا از ميان بوته هاي كنار جاده مي آمد.جك به طرف بوته ها رفت اما كسي آن جا نبود.باز هم آن صدا به گوشش رسيد او اين دفعه فهميد كه آن صدا از پشت تخته سنگ بزگي كه كمي جلوتر بود مي آيد.جك به طرف تخته سنگ رفت و از ديدن چيزي كه پشت آن بود غافلگير شد، آن صدا صداي كسي نبود جز برادر ناتني اش تام؛ تام بر روي زمين افتاده بود و و خون از شكمش جاري بود جك با ناراحتي به طرفش رفت و او را در آغوش گرفت:« تام چه شده؟ چه بلايي سرت آمده؟.» تام كه ديگر ناي گريه كردن را هم نداشت به زحمت دهانش را باز كرد وگفت:« جادوگر،جادوگر به دهكده حمله كرد و تمام خانه ها را سوزاند و همه مردم را كشت.» با گفتن اين كلمات اشك از چشمانش جاري شد.

    جك هم كه با شنيدن اين ها قلبش تندتر مي زد بي وقفه پرسيد:« رابرت و سارا كجا هستند.»

    سارا خواهر ناتني جك است.تام در جواب فقط چشمانش را بست و قطره هاي اشك از گوشه چشمانش جاري شدند. اشك در چشمان جك جمع شد و افكارش سوي خاطرات گذشته رفت خاطراتي كه با خانواده خود داشت...

    صداي تام او را به خودش آورد:« جك،از اين جا برو،از اين جا دور شو آن ها به زودي مي آيند...» جك حرف او را قطع كرد:« نه، ما با هم مي رويم.» جك دست تام را گرفت تا بلندش كند اما تام جلوي او را گرفت:« نه، زندگي من ديگر به پايان رسيده ، من تو را هميشه به عنوان برادر كوچك خودم دوست داشتم و تنها خواهشم از تو اين است كه هر چه قدر كه مي تواني از اين جا دور شوي، جك به من قول بده.» جك كه اكنون دست تام را در دستانش گرفته بود و چشمانش پر از اشك بود گفت:«باشد قول مي دهم.» با شنيدن اين لبخندي بر لبان تام نقش بست و چشمانش آرام بسته شدند... جك متوجه دودي سياه رنگ شد كه از دور نمايان بود اين همان دهكده بود كه در آتش مي سوخت.جك مي خواست به دهكده برگردد اما آخرين خواسته برادرش جلوي اين كارش را مي گرفت. به تام نگاهي انداخت،بر پيشاني برادرش بوسه اي زد و از جايش بر خواست و به سرعت از آن جا دور شد.... ادامه دارد.
    فصل دوم:قهرمان(قسمت سوم)


    اكنون ديگر 2 سال از آن ماجرا مي گذرد و جك در تنهايي كلبه ي خودش به اتفاقات گذشته فكر مي كند... چرا اين همه بلا بايد به سرش بيايند اول از دست دادن پدر و مادرش واقعي اش بعد از آن سوختن دهكده اي كه محل زندگي اش بود و از دست دادن خانواده اش و حالا هم سرگردان و تنها وسط جنگلي كه نه روزش امن بود نه شبش. بعد از آن ماجرا جادوگر و لشكريانش نصف سرزمين هاي شمالي و قسمتي از جنوب كشور را تصرف كردند و حالا واقعا هيچ جا امن نبود و بد تر از آن اين كه بعضي از انسان ها هم براي نجات جان خود به هم نوعان خود خيانت مي كردند و به خدمت جادوگر در مي آمدند، در چنين شرايطي زندگي در جنگل از همه جا مطمئن تر بود، جك چند ماه پيش جسد مردي را در جنگل پيدا كرد و نوشته اي را كه درون وسايلش بود خواند آن نوشته از وجود شهري در شرق كشور خبر مي داد كه به شهر جادوگران معروف بود و از قرن ها پيش جادوگران بزرگي را در خود آموزش داده بود؛ اكنون جك بايد تصميم مي گرفت، بهترين راه براي محافظت از جانش رفتن به آن شهر براي فرا گرفتن جادو بود اما راه رفتن به اين سفر سختي ها و خطر هايي را بدنبال داشت، اما حسي كه جك در دلش داشت جز اين چاره اي برايش نمي گذاشت؛حس انتقام. بعد از دو روز جك آماده سفر شد. نگاهي به كلبه اش كه در اين دو سال از او محافظت مي كرد انداخت و سفرش را شروع كرد.نگاهي به نقشه اي كه به لطف آن مرد داشت انداخت،حتي فاصله آن شهر تا آن جا بر روي نقشه هم زياد بود. او براي رسيدن به آن شهر بايد از سه شهر ديگر مي گذشت. سفري طولاني در پيش داشت، سفري پر از اتفاقات غير منتظره... ادامه دارد
    فصل دوم: قهرمان؟(قسمت چهارم)


    جك پس از نصف روز پيمودن راه زير آفتاب داغ و سوزان تابستاني به درياچه اي رسيد و به طرف آب رفت تا تشنگي اش را رفع كند.جك در اين فكر بود كه اگر بين راه خطري او را تهديد كند چگونه مي خواهد بدون هيچ گونه مهارت در جنگيدن از خود دفاع كند؟ در اين فكر بود كه صدايي توجه اش را جلب كرد.صدا از سوي جاده آن طرف درياچه مي آمد جك كنجكاوانه به سوي منبع صدا رفت و پشت سنگ بزرگي كه همان نزديكي بود پنهان شد. وقتي آن طرف سنگ را نگاه كرد ديد كه مردي جوان با چند اسكلت كه هر كدام اسلحه هايي چون شمشير و گرز داشتند مبارزه مي كند. از كوله اي كه مرد جوان بر پشتش داشت فهميد كه او بايد مسافر باشد و از چوب دستي بلندي كه سرش با نوري آبي در حال درخشش بود دانست كه او حتما بايد يك جادوگر باشد. اسكلت ها هر چه سعي مي كردند خود را به جادوگر نزديك كنند نمي توانستند زيرا سپر محافظي كه جادوگر اطرافش ساخته بود مانع آن ها مي شد، اسكلت ها همين كه قسمتي از بدنشان به سپر محافظ مي خورد آن قسمت آتش مي گرفت و آن ها مجبور به عقب رفتن مي شدند اما اين وضعيت نمي توانست ادامه پيدا كند زيرا هر چه كه مي گذشت قدرت جادوگر تحليل مي رفت براي همين چوب دستي اش را محكم گرفت و پس از گفتن كلماتي پشت سر هم آن را محكم به زمين زد. ناگهان زمين زير پاي اسكلت ها شكافت و اسكلت ها را در خود بلعيد و دوباره به حالت اولش برگشت.جادوگر كه ديگر خيالش از بابت اسكلت ها راحت شده بود سپر محافظ خود را از بين برد و لباسش را تكاني داد و مي خواست به راهش ادامه دهد اما هنوز چند قدم برنداشته بود كه سر جايش ايستاد،برگشت به طرف سنگي كه جك پشتش پنهان بود و بي وقفه چوب دستي اش را بالا آورد و مي خواست كه افسوني به طرف سنگ بفرستد كه جك فرياد زد: نه،اين كار را نكن. جادوگر چوب دستي اش را پايين آورد و گفت: تو كيستي؟ فورا خودت را نشان بده. جك به آرامي از پشت سنگ بيرون آمد و به طرف جادوگر رفت كه جادوگر جلويش را گرفت: بيشتر از اين نزديك نشو. جك هم همان جا ايستاد و گفت: نامم جك است و به شهر جادوگران مي روم. جادوگر با شنيدن اين چوب دستي اش را كه آماده كرده بود پايين آورد و گفت: نام من هم تد است. من هم به آن شهر مي روم.

    جك: تو هم به آن جا مي روي؟

    تد جواب داد: بله. بگو ببينم تو طرف كه هستي؟

    -من هم با جادوگر و لشكريانش دشمنم.

    -پس مي توانيم با هم تا آنجا هم سفر باشيم

    جك كه ديگر خيالش از خطرات راه راحت شده بود با خوشحالي سرش را به نشانه تاييد تكان داد... ادامه دارد


    در راه جك از تد پرسيد:« نگفتي كه از كجا مي آيي؟»


    تد:« از ماموريتي مي آيم.»

    -« چه ماموريتي؟»

    -« نمي توانم بگويم، محرمانه است.»

    -« حد اقل مي تواني بگويي كه از كجا مي آيي.»

    -« از سرزمين هاي شمالي.»

    -« پس از جادوگر هم خبرهايي داري.»

    -« بله، او اكنون در قلمروي سياه در دژي است كه در وسط آن براي خود ساخته،البته اين فقط يك حدس است و هيچ كس دقيقا از جاي او خبر ندارد.»

    -« قلمروي سياه؟ آن ديگر چيست؟»

    -« سرزمين هايي كه جادوگر آن ها را در تصرف خود دارد.»

    -« راستي اسم جادوگر را مي داني؟»

    -« هيچ كس از گذشته ي او خبري ندارد اما شنيده ام كه اكنون او را ارباب مردگان مي نامند.»

    -« اگر او يك انسان بوده پس چه بلايي سرش آمده؟»

    -« افسانه هاي زيادي درباره او هست، بعضي مي گويند كه او روحي شيطاني را آزاد كرده و در عوض خدمت به آن قدرت بسيار زيادي به دست آورده... بگذريم از خودت بگو. چرا به شهر جادوگران مي روي؟»

    -« دوسال پيش جادوگر به روستايمان حمله كرد و تنها كساني را كه دوستشان داشتم را از من گرفت... حال مي خواهم به آن شهر بروم تا به جادوگران آن جا بپيوندم.»

    -« انجمن جادوگران؟ من هم عضوي از آن هستم، اما وارد شدن به آن برايت كار آساني نخواهد بود.»

    جك و تد گرم صحبت بودند كه متوجه تاريك شدن هوا نشدند. نيرويي جك را به طرف خودش مي كشيد، او از دور غاري را ديد و به تد گفت:« جلوتر غاري است، بهتر است به آن جا برويم و امشب را در آن غار بگذرانيم.» آن دو به طرف غار حركت كردند غافل از اين كه سرنوشتشان همين امشب دگرگون خواهد شد... ادامه دارد

    جک و تد به طرف غار حرکت کردند. وقتی به دهانه آن رسیدند تد دستانش را بالا آورد و زیر لب وردی خواند. در همین هنگام از کف دستش شعله ی آتشی بیرون زد و شاخه های خشکی را که بر دهانه غار روییده بودند و مانع ورود به غار بودند را سوزاند. همین که راه ورود باز شد جک خواست که وارد غار شود اما تد جلویش را گرفت چوب دستی اش را بالا گرفت و دستش را بر روی قطعه ی شفاف و شیشه مانند روی آن کشید که باعث شعله ور شدن آن شد.تد اولین قدم را به درون غار برداشت و جک هم پشت سر او حرکت می کرد. کمی که جلو تر رفتند متوجه آب شدند که بالا آمده. به ناچار درون آب رفتند آن دو تا کمر در آب بودند و به سختی می توانستند درون آن حرکت کنند جک همین طور به دیواره غار نگاه میکرد . رویش را که برگرداند که به تد چیزی بگوید ناگهان سر جایش میخکوب شد... تد نبود. او درون غار تنها بود. ترسی دیوانه کننده تمام وجودش را فراگرفت. قلبش با شدت تمام و تند تند به طپش افتاده بود. ديوانه وار دور خودش چرخ می زد و به دنبال تد می گشت. سر او چه بلایی آمده بود؟ چند لحظه بعد چیزی در مقابلش از درون آب بیرون زد و جک خودش را به عقب پرت کرد. او تد بود اما آن چیزی که تد را در بر گرفته بود چه بود؟ موجودی شبیه به مار اما خیلی بزرگ تر که پوزه بزرگی داشت و از کنار سرش چند مار بیرون زده بود به اطراف تد پیچیده بود و تد هم در تلاش بود تا آن چیز را از خود دور کند. جک مات و مبهوت فقط داشت به او نگاه می کرد


    وقتی تد به او نگاه کرد به خودش آمد بدون وقفه خنجری را که همراه داشت را در دستش گرفت و به سمت آن مو جود حمله کرد. جک خنجرش را بالا برد و با تمام قدرت آن را درون چشم آن مو جود فرو برد که خون سیاهی از آن بیرون ریخت آن موجود پیچ و تاب می خورد و دیگر تد را رها کرده بود جک هم صبر نکرد و آخرین ضربه را هم درون مغز آن موجود زد. این ضربه باعث شد که آن موجود به اعماق آب فرو رود. بعد از آن جک از تد که حالا در حال نفس نفس زدن بود پرسید حالت خوب است؟ تد : بله. سپس تد دستش را بالا گرفت ناگهان چیزی درون آب شروع به درخشیدن کرد. تد به طرف آن رفت و دستش را درون آب برد و آن را برداشت آن چوب دستی اش بود.

    سپس آن دو راهشان را به اعماق تاریک غار ادامه دادند...... ادامه دارد




    جك و تد همين طور درون غار پيش مي رفتند. هردويشان ساكت وغرق در فكر بودند. تد در اين فكر بود كه آن موجود كه تا به حال هيچ جايي مثل آن را نديده بود از كجا مي توانست آمده باشد و جك هم در اين فكر بود كه اين كشش خاصي كه درون غار حس مي كند دليلش چيست. همين طور پيش مي رفتند كه به ديوار مخروبي رسيدند.از ميان تكه هاي بزرگ سنگي گذشتند به محيط بزرگتري رسيدند. تد هنوز غرق در فكر بود اما جك كه اكنون آن نيرو را بيشتر حس مي كرد سرش را بالا آورد و نگاهي به اطراف انداخت و گفت: اين جا ديگر چه جايي است؟ تد كه با صداي جك به خودش آمده بود سرش را چرخاند و اطراف را نگاه كرد. در مقابل آن ها تالاري بزرگ با چندين ستون غول آسا و پشت سر هم بود. تد: مواظب اطراف باش من در محيط اين تالار نيرو هايي جادويي حس مي كنم، اين را گفت و چوب دستي اش را آماده در دو دستانش گرفت. آن دو به سمت انتهاي تالار حركت كردند، تا به سكويي رسيدند كه اشكال نامفهومي را رويش حك كرده بودند. تد جلو رفت و دستش را روي سكو كشيد و گفت:« اين جا محل شيئي جادويي بوده، مي توانم آن را حس كنم.» در همين لحظه جك سرگيجه اي گرفت كه مجبور شد براي سر پا نگه داشتن خود به ستوني كه در آن نزديكي بود تكيه دهد، ناگهان در مقابل چشمانش تصاويري شكل گرفتند: او مردي چهارشانه با ريش هاي بلند نقره اي و شنلي بلند را ديد كه در مقابل سكو ايستاده و دستش را به سوي شيئي كه مانند گردنبندي بود دراز كرده است. «جك ، جك حالت خوب است؟» جك به خودش آمد، اين صداي تد بود كه اكنون دستش را روي شانه هاي جك گذاشته بود. جك سرش را به نشانه تاييد تكان داد و گفت:« جادوگر اين جا بوده، او به دنبال چيزي اين جا آمده بود، من او را ديدم...» در اين هنگام صدايي از تاريكي آمد:« حال ميداني كه براي چه اين جايي.» جك و تد به طرف منبع صدا نگاه كردند. مردي با ريش و موي سفيد از پشت ستون بيرون آمد. از ميان بدنش اشياي پشت سرش ديده مي شد مانند يك روح، اما با اين حال آن مرد به ظاهر پير سايه داشت. آن مرد جلو آمد و گفت:« نام من يوتير است و يكي از جاودانگان هستم. آن مرد جادوگر با لمس كردن گردنبند آزخاراف را از زندانش رها كرد. آزخاراف هم مثل من يكي از جاودانگان است.» تد با تعجب:« تو يكي از جاودانگان هستي؟ باورم نمي شود! جادوگران زيادي با آرزوي ديدن يكي از شما مرده اند.» يوتير ادامه داد:« همه ي جاودانگان به خاطر اين هديه اي كه خدا به آن ها داده( جاودانگي) هميشه خوب بوده اند و فكر هاي پليد را از خود دور ميساختند، تا زماني كه آزخاراف به خاطر تشنگي اش به قدرت بسياري از جاودانگان را فريب داد و عليه پادشاهمان شوراند، تا اين كه يك انسان فنا پذير به نام ايروتوس فايربرينگر(Fire Bringer) برخاست و در مقابل آزخاراف ايستاد تا او را شكست داد.حال كه او آزاد شده به كينه اي چندين ساله انسان ها را مي كشد و همين طور او به دنبال يكي از نياكان ايروتوس مي گردد تا او را بكشد.» سپس رويش را به جك كرد و گفت:« و آن كسي كه به دنبالش مي گردد تو هستي جك. بله ايروتوس از اجداد توست، او يك جادوگر آتش بوده، خون ايروتوس در رگ هاي تو جاري است، جادوگر بودن در خون توست.» جك و تد همين طور با چشمان گرد شده به يوتير نگاه مي كردند. يوتير:« اِ... چرا اين طور مرا نگاه مي كنيد؟ مي دانم بي مقدمه بود، اما تمام روز به اين فكر مي كردم كه چگونه آن را به شما بگويم؛ مي دانيد؟ من زياد در خبر دادن ماهر نيستم.» سپس دستش را بالا آورد و در اين هنگام ميان دستانش چوبي بلند ظاهر شد ، آن را به جك داد و گفت:« اين چوب از درخت كهن زندگي است و قرار است قسمتي از چوب جادوي تو باشد.» جك آن را گرفت سپس يوتير ادامه داد:« من ديگر بايد بروم... خدا حافظ جك فاير برينگر...» ادامه دارد

    « من ديگر بايد بروم... خدا حافظ جك فاير برينگر...»

    جک:« نه! صبر کن...»

    یوتیر:« ما دوباره یکدیگر را خواهیم دید جک ، آن وقت به تمام سوالاتت جواب می دهم.»

    این را گفت و ناپدید شد.

    تد:« نگفته بودی که جدت یک جادوگر آتش بوده.»

    جک:« خودم هم تا چند لحظه پیش نمی دانستم.»

    جک با نگرانی نگاهی به تکه چوبی که در دستانش بود انداخت...

    فصل سوم: رستاخیز افسانه

    درونش را حسی مملو از خشم و عاری از محبت پر کرده بود، روز به روز قلبش سیاه تر می شد... قلبی از جنس سنگ...

    « ارباب! هر چه جنگل را گشتیم نتوانستیم پسرک را پیدا کنیم»

    این را دستیار ارباب مردگان « آلفرد» گفت. آلفرد نامی بود که او قبل از مردنش داشت.

    ارباب مردگان« احمق ها! چه طور از عهده ی این کار بر نیامدید؟»

    این را گفت و دست مشت شده اش را محکم تر فشرد. هر بار که از پیدا کردن جک ناکام می ماند، احساس دردی شدید تمام وجودش را فرا می گرفت . « تو که خوب می دانی من تحمل شکست را ندارم» این صدای آزخاراف بود که درون مغز او می پیچید. ارباب مردگان:« مرا ببخشید سرورم. دفعه ی بعد شما را نا امید نمی کنم.»

    اکنون جک و تد مقابل دروازه شهر بزرگ جادوگران ایستاده بودند. بالاخره بعد از سفری طولانی به مقصدشان رسیدند.

    تد:« این جا خانه ی من است ، به شهرمان خوش آمدی.»

    خانه... چیزی که جک روزی آن را داشت اما حالا...

    تد ادامه داد:« بهتر است زود به انجمن جادوگران برویم. آن برج بلند را می بینی؟ آن برج جایی است که من جادو را در آن فرا گرفتم.»

    جک نگاهی به برج بلندی که مانند ماری به دور خودش پیچیده بود انداخت.

    سپس آن دو به راهشان به طرف برج ادامه دادند.

    به ورودی برج که رسیدند جک جلوی در ورودی دیوار بلندی از چیزی شفاف که به رنگ آبی روشن بود، دید.

    تد:« این سپر محافظی است که برای جلوگیری از ورود افراد ناشناس به برج ایجاد شده است. حالا باید کمی صبر کنیم که نگهبان در بیاید. من او را از آمدنمان آگاه کرده ام.»

    جک که خیلی کنجکاو بود ببیند آن سپر چه کاری انجام می دهد جلو رفت و دستش را به طرف آن دراز کرد.

    تد که تا این مو قع حواسش به جک نبود وقتی او را دید با صدای بلند فریاد زد:« نه به آن دست نزن.»

    اما دیگر دیر شده بود چون جک دستش را با سپر تماس داده بود...

    اما در مقابل چشمان حیرت زده ی تد، سپربه جک آسیبی نرساند که هیچ دست جک از میان سپر عبور کرد. جک پس از آن به آرامی تمام بدنش را از میان سپر عبور داد.

    در همین لحظه در بزرگ ورودی به برج باز شد و مردی با ریش های بلند و سفید که چوب دستی بلندی هم به رنگ مو هایش داشت همراه عده ی زیادی که از شکل و شمایلشان بر می آمد جادوگر باشند و پشت سر او حرکت می کردند از در بیرون آمدند.

    تد همین که او را دید سراسیمه چوب دستی اش را روی زمین گذاشت و مقابل آن مرد زانو زد.

    همین که آن پیر مرد چشمش به جک افتاد با تعجب و حیرت زده گفت:« ایروتوس؟»... ادامه دارد



    فصل سوم:قسمت دوم

    جك در اتاقي نيمه تاريك ايستاده بود و به تصاوير روي ديوار نگاه ميكرد. تصاويري از اشخاصي كه از ظاهرشان مي شد فهميد جادوگر بوده و خيلي وقت پيش اين جا زندگي مي كرده اند. مشغول نگاه كردن عكس ها بود كه تد وارد اتاق شد. توجه جك به كتاب كهنه و بزرگي كه در دست تد بود جلب شد. تد جلو آمد و گفت:« حتما خسته اي، همراهم بيا تا اتاقت را نشانت دهم.» بلافاصله پس از اين كه تد حرفش را تمام كرد جك گفت:« يعني به همين سادگي مرا قبول كردند؟» تد:« وقتي داستان تو و ماجراي درون غار را برايشان تعريف كردم، قبول كردند كه تو هم عضوي از ما شوي علاوه بر آن تو خيلي شبيه ايروتوس هستي.» اين را گفت و كتابي را كه همراه خود داشت باز كرد. به دنبال صفحه اي گشت و پس از اين كه آن را پيدا كرد نزديك جك آمد و آن را به او نشان داد. جك در تصويري كه درون كتاب بود مردي بلند قامت و ميانسال را ديد كه لباسي بلند به رنگ آبي و زرد پوشيده بود و تصاويري از شعله هاي آتش روي آن نقش بسته شده بود و عصايي بلند كه در دستان او بود، او شباهت زيادي به جك داشت و انگار كه خود جك بود. جك همچنان داشت به تصوير نگاه مي كرد كه تد گفت:« بس است ديگر چه قدر مي خواهي به آن نگاه كني؟ دنبالم بيا تا اتاقت را نشانت دهم.» جك و تد از اتاق بيرون آمدند و به سوي راهروي طولاني كه رو به رويشان بود رفتند. بعد از اين كه كمي جلوتر رفتند تد ايستاد و به سمت در يكي از اتاق ها رفت و آن را باز كرد. سپس رو به جك كرد وگفت:« اينجا اتاق توست، اميدوارم كه از آن خوشت بيايد. من ديگر بايد بروم چون كارهايي دارم كه قبل از خواب بايد آن ها را انجام دهم.» اين را گفت و رفت. جك كه هنوز تكه چوبي را كه يوتير به او داده بود در دستانش گرفته بود، وارد اتاق شد. انگار آن اتاق چندين سال بود كه بدون مراقبت و توجه رها شده بود و نياز به يك تميز كردن اساسي داشت، اما جك كه از اين سفر طولاني خسته شده بود روي تختي كه گوشه ي اتاق بود دراز كشيد و زود خوابش برد... ادامه دارد


    جک به آرامی چشمانش را باز کرد اما آفتابی که از پنجره بزرگ اتاق به داخل می تابید او را مجبور کرد که چشمانش را دوباره ببندد. پس از مدتی جک دوباره چشمانش را باز کرد و دستش را جلوی صورتش گرفت تا چشمانش کم کم به نور عادت کردند. پس از آن ماجرا های خسته کننده و سفر طولانی که پشت سر گذاشته بود،خوابی با آرامش و امنیت به او احساس خوبی می داد. به آهستگی بلند شد و به اطرافش نگاه کرد. اتاقی که شب پیش درهم و ورهم و بهم ریخته بود حالا تمیز و مرتب شده بود و هرچیز در جایی بود که می بایست باشد. تکه های چوب درون شومینه به آرامی می سوختند و صدای دلنشینی از سوختن چوب را در سکوت آرامشبخش اتاق می پراکندند و شعله های آتش برآمده از چوب ها به آرامی می رقصیدند و پیچ و تاب می خوردند. جک تکه چوبی را که از یوتیر افسانه ای گرفته بود در دستانش گرفت و درلحظه ای تمام وقایع گذشته به یادش آمد. دهکده زیبایی که در آن زندگی می کرد،پدر خوانده اش،برادرش... چشمانش را بست و قطره ای اشک از گوشه چشمانش سراریز شد.... صدای کوبیدن به در جک را به خودش آورد.چشمان پر از اشکش را پاک کرد و به سمت در رفت. تد پشت در بود. جک با دیدن تد خوشحال شد. دوستی که حالا تنها کسی بود که داشت. تد هم با دیدن جک با لبخند گفت:« خوب خوابیدی؟» جک هم سرش را به نشانه تایید تکان داد. تد ادامه داد:« استاد بزرگ می خواهد تو را ببیند. این اولین باری است که او تازه وارد ها را این قدر زود به ملاقات می خواند. بیا، من تو را تا اتاق او همراهی میکنم.» این را گفت و رفت. جک هم بدون معطلی همراه او وارد راهروی طولانی و تاریک شد.....
    ادامه دارد

    صدا ، توجه جک را معطوف راه پله ی باریکی کرد که در آن سمت و در گوشه ی اتاق بود. درهمین لحظه شخصی را دید که از پله ها پایین می آمد. آیا او همان استاد با تجربه و خردمند بود؟ اما جک چیزی را دید که باعث تعجبش شد. بر خلاف تصورات جک که استاد بزرگ می بایست فردی پیر با ریش های بلند و نقره باشد، او مردی جوان بود. با ردایی بلند و خاکستری و انگشتری قرمز که بر دستانش خودنمایی می کرد. جک با خودش فکر کرد که چگونه او می تواند استاد بزرگ باتجربه و خردمند باشد در صورتی که همسن او می نمود و شاید هم جوان تر. مرد جوان که انگار ذهن او را می خواند گفت:«تعجب نکن جوان! من اکنون دویستمین پاییزم را تجربه می کنم.» «چگونه؟» جک با خودش فکر می کرد« چگونه ممکن بود» در همین لحظه یوتیر را به یاد آورد.آیا او هم مانند یوتیر جاودانه بود؟ مرد جوان که انگار دوباره فکر او را می خواند جواب داد:«آری، درست حدس زدی.من هم مانند او یک جاودانه ام.نام من استیو است. بر خلاف پدرانم من اسمی همانند شما دارم. من پسر یوتیر هستم.»
    سپس ادامه داد:« خبر آمدن تو در افسانه ها آمده است،جک جوان! جادوگر بودن در خون توست و لقب «فایربرینگر» نشان دهنده آن است که تو جادوگر آتش خواهی بود. این آغاز سفر توست و سرنوشت تو در سفر هایت رقم خواهد خورد.» سپس به سمت جعبه ای که روی میزی در همان نزدیکی بود رفت و آن را بازکرد و انگشتری به رنگ زرد را از آن بیرون آورد. سپس به سمت جک رفت و آن انگشتر را به او داد و گفت:« ایی انگشتر به تو کمک خواهد کرد که به هر جایی از این برج بروی. کافی است که آن را لمس کنی و چشمانت را ببندی و به جایی که می خواهی بروی فکر کنی، پس از این که چشمانت را باز کنی تو آن جا خواهی بود. فکر کنم همه گفتنی ها را گفتم. حال به کتابخانه برو و«الکس»را ببین. او جزئیات را برایت می گوید. موفق باشی جادوگر جوان.» این را گفت و به سمت راه پله رفت و خیلی زود از جلوی چشمان جک ناپدید شد. حال جک مانده بود و انگشتری در دستانش و سکوتی که تمام اتاق را فرا گرفته بود.... ادامه دارد

    به زودی ادامش رو هم مینویسم

  4. این کاربر از EternalWanderer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #43
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض

    بر تخت پادشاهی اش تکیه زده بود او اکنون پادشاه تاریکی ها بود. دستانش یخ زده بودند،انگشتانش را حس نمیکرد. به آرامی دستش را بر روی سینه اش قرار داد و گردنبند را لمس کرد. هر بار که این کار را میکرد صداهایی میشنید.انگار کسی را شکنجه می دادند که از درد ناله میکرد. او میدانست این صدای چه کسانی است. مطمئن بود کسانی قبل از او این گردنبند را داشته اند. اما آیا سرنوشت او هم مانند آن هاست؟ دوباره آن حس ضعف را در وجودش حس کرد. مانند سرمایی بود که در مدت کوتاهی تمام وجودش را فرا میگرفت. بر روی زمین افتاد. صدایی در ذهنش طنین انداز شد:«مهلتت رو به پایان است.پیدایش کن.بکشش.» هر وقت این صدا را می شنید به خوبی تنگ شدن گردنبند در دور گردنش را احساس میکرد. انگار میخواست خفه اش کند. صدا به او میگفت که مهلتش رو به پایان است، ولی او احتیاجی به صدا نداشت بلکه حس میکرد هر روز روحش به درون گردنبند کشیده میشود.
    فصل چهارم: ماجرا آغار میشود.
    «کتابخانه» همین طور این کلمه را در ذهنش تکرار میکرد انگشتری را که جادوگر بزرگ به او داده لمس کرد. احساس کرد که جسمش شکل خود را از دست میدهد. احساس بی وزنی کرد. انگار روی هوا شناور بود، و لحظه ای بعد خود را مقابل دری بزرگ و طلایی یافت.
    در حالی که تکه چوبی را که یوتیر افسانه ای به او داده بود در دست داشت، به آرامی در را هل داد. در بزرگ با صدایی بلند و جیغ مانند باز شد.
    «کتابخانه جادوگران» با خود فکر میکرد جایی را عجیب تر و مرموزتر از اینجا پیدا نخواهد کرد. همین طور که با تعجب اطراف را نگاه میکرد وارد کتابخانه شد. قفسه های غول پیکر سر به آسمان کشیده و هر کدام پر از کتابهای کوچک و بزرگ بود. وسط کتابخانه میز بزرگی قرار داشت که چندین نفر دور آن نشسته بودند و در حال خواندن کتاب هایی بودند. به سمت یکی از قفسه ها رفت و کتاب آبی رنگ کوچکی را برداشت. روی جلد کتاب لایه ای از خاک نشسته بود. با آستینش خاک ها را کنار زد تا بتواند عنوان آن را بخواند «چگونه جادوگر شویم؟» جک در حال نگاه کردن به عنوان کتاب بود که از پشت سرش صدایی شنید:«آفرین!کتاب را درست انخاب کردی» ادامه دارد...

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •