فصل سوم:قسمت چهارم
جک و تد به پس از پیمودن پله های طولانی و پیچ در پیچ بالاخره به بالا ترین قسمت برج رسیدند. جایی که به گفته تد باید محل اقامت با تجربه ترین و قدرتمند ترین جادوگر برج می بود. جک و تد وارد راهرویی شدند که بر روی دیوار های آن قاب هایی از تصاویر اشخاصی با لباس هایی که جک می دانست مخصوص جادوگران است نصب شده بودند.
بالاخره آن دو به انتهای راهرو رسیدند و جک در مقابل خود دری بزرگ و احتمالا از طلا با نقوشی بر روی آن که اصلا برایش آشنا نبود را دید. در همین هنگام تد رو به جک کرد و گفت:«همین جا بمان» و سپس به سمت شیء کره ای که در همان نزدیکی و کنار دیوار رفت. تد به آرامی دستش را روی گوی تیره رنگ گذاشت و چشمانش را بست. ناگهان شیء تیره رنگ شروع به درخشیدن کرد و هاله ای از نور سفید اطراف آن ها را فرا گرفت و در همین هنگام در بزرگ که قدیمی می نمود بدون سر و صدا و به آرامی باز شد. سپس تد رو به جک کرد و گفت:«از این جا به بعد را خودت باید تنهایی بروی. بعدا تو را خواهم دید.» سپس انگشتری را که بر دستش داشت را لمس کرد و ناگهان ناپدید شد.
جک به در بزرگ نگاهی کرد، سپس نفس عمیقی کشید و به آرامی داخل اتاق شد.
وسایل اتاق که به شکل ماهرانه ای چیده شده بودند با رنگ های مختلف و اشکال گوناگون، اتاق را به بهشتی از رنگ های مختلف تبدیل کرده بودند. سقف گنبدی شکل و شیشه ای که رنگ آبی آسمان را به وضوح نشان می داد، زیبایی اتاق را دوچندان می کرد. ناگهان توجه جک به نقاشی های متعددی که در سرتاسر اتاق ،بر روی دیوار نصب شده بودند جلب شد، تصاویری از منظره های طبیعی که به طور ماهرانه ای نقاشی شده بودند و اگر نمی دانستی که نقاشی اند گمان می کردی پنجره ای به دنیایی دیگر هستند. در همین هنگام صدایی جک را که مات و مبهوت به نقاشی ها نگاه می کرد به خودش آورد:«خوش آمدی جادوگر جوان».... ادامه دارد