تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 43

نام تاپيک: آغاز افسانه اي جديد(اثر خودم)

  1. #31
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض

    فقط قسمت اول رو خوندم ،


    اینکه با هری پاتر مو نمیزد !! : دی
    دقیقا اونجایی که هری پاتر و آلبوس دامبلدور برای پیدا کردن جان پیچی که برادر بلک از غار دزدیده بود وارد غار میشن و قفل رو میشکنن ، دقیقا آلبوس دستش رو با چاقو پاره میکنه تا دیوار با خونی که دریافت میکنه باز بشه ،

    نکنه رولینگ از شما الهام گرفته ؟ : دی


    پ ن : فونت داستان هات یکم ناخوانا هست !
    نه عزيزم من از داستانايي كه خوندم الهام گرفتم شما كه قسمت اول رو خوندين يه نگاه به بقيه هم مي انداختين تا ببينيد كه اصلا به داستانايي كه تا به حال خوندين شبيه هست يا نه. اين كه اول داستان شباهت هايي به داستان هري پاتر داشته باشه دليل نميشه كه همش رو مثل همون داستان نوشته باشم.
    اصلا علاقه من به همين داستان ها بود كه باعث شد بخوام بنويسم. بعدشم مگه موجوداتي مثل Undead ها و ORC ها قبل از اين كه آقاي ريچارد اي.ناك تو داستاناش بيارتشون توي داستان هاي ديگه به كار نمي رفتند؟

  2. #32
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض

    درسته که همچین موجوداتی قبلا هم در داستان های دیگر به کار میرفتند ، اما من وقتی قسمت اول رو خوندم دقیقا تداعی داستانهای هری پاتر برام بود ! فقط حظور یک پسر بچه ی 17 ساله توی غار کم بود وگرنه خود رولینگ میشدی !! : دی

    حالا قسمت های بعدی رو میخونم نظرم رو میگم عزیز ... ( فونت داستان هات خیلی بده ! )

  3. #33
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض

    فقط قسمت اول رو خوندم ،


    اینکه با هری پاتر مو نمیزد !! : دی


    عزيز من!! شما كه فقط اول داستانو خوندين يه كم تو قضاوت عجله نكردين؟
    خيلي از داستان ها از داستاناي ديگه الهام گرفته اند. الهام گرفتن از چيزاي ديگه كه جرم نيست داداش!

  4. #34
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض

    درسته که الهام گرفتن جرم نیست !

    اما خود رولینگ رو چند وقت پیش داشتن به خاطر اینکه بخش هایی از داستانش شبیه یک داستان جادوگری سال 1985 بود محاکمه میکردن که مدارک کافی نداشتن ( خبرهاش هم در دمـنتور موجوده ! )


    ادامه بده و بقیه رو از ذهن خودت بنویس دوست من ...

  5. #35
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    ای بابا چرا تو ذوق بچه می زنید؟ حالا که نخواسته کتابش رو چاپ کنه که محاکمه اش کردید هیچ اشکالی نداره یه نویسنده اولای کار از داستانای دیگه الهام بگیره می تونم بگم خیلی از نویسنده ها اینجوری بودن بعد کم کم شیوه مستقل خودشون رو پیدا می کنن

  6. 2 کاربر از حساموند بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #36
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض

    درود بر شما......... من برگشتم تا داستانم رو ادامه بدم. راستش از ادامه دادنش منصرف شده بودم ولی نظرم عوض شد.

    فصل سوم:قسمت سوم


    جک به آرامی چشمانش را باز کرد اما آفتابی که از پنجره بزرگ اتاق به داخل می تابید او را مجبور کرد که چشمانش را دوباره ببندد. پس از مدتی جک دوباره چشمانش را باز کرد و دستش را جلوی صورتش گرفت تا چشمانش کم کم به نور عادت کردند. پس از آن ماجرا های خسته کننده و سفر طولانی که پشت سر گذاشته بود،خوابی با آرامش و امنیت به او احساس خوبی می داد. به آهستگی بلند شد و به اطرافش نگاه کرد. اتاقی که شب پیش درهم و ورهم و بهم ریخته بود حالا تمیز و مرتب شده بود و هرچیز در جایی بود که می بایست باشد. تکه های چوب درون شومینه به آرامی می سوختند و صدای دلنشینی از سوختن چوب را در سکوت آرامشبخش اتاق می پراکندند و شعله های آتش برآمده از چوب ها به آرامی می رقصیدند و پیچ و تاب می خوردند. جک تکه چوبی را که از یوتیر افسانه ای گرفته بود در دستانش گرفت و درلحظه ای تمام وقایع گذشته به یادش آمد. دهکده زیبایی که در آن زندگی می کرد،پدر خوانده اش،برادرش... چشمانش را بست و قطره ای اشک از گوشه چشمانش سراریز شد.... صدای کوبیدن به در جک را به خودش آورد.چشمان پر از اشکش را پاک کرد و به سمت در رفت. تد پشت در بود. جک با دیدن تد خوشحال شد. دوستی که حالا تنها کسی بود که داشت. تد هم با دیدن جک با لبخند گفت:« خوب خوابیدی؟» جک هم سرش را به نشانه تایید تکان داد. تد ادامه داد:« استاد بزرگ می خواهد تو را ببیند. این اولین باری است که او تازه وارد ها را این قدر زود به ملاقات می خواند. بیا، من تو را تا اتاق او همراهی میکنم.» این را گفت و رفت. جک هم بدون معطلی همراه او وارد راهروی طولانی و تاریک شد.....
    ادامه دارد


    Last edited by EternalWanderer; 10-09-2011 at 21:50.

  8. 2 کاربر از EternalWanderer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #37
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    خيلي خوبه كه داستانت رو ادامه بدي ...اما سعي كن كه قسمت بعدي رو طولاني تر بذاري ...مشتاقانه منتظر خوندن ادامه داستانت هستم ...

  10. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #38
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض

    فصل سوم:قسمت چهارم

    جک و تد به پس از پیمودن پله های طولانی و پیچ در پیچ بالاخره به بالا ترین قسمت برج رسیدند. جایی که به گفته تد باید محل اقامت با تجربه ترین و قدرتمند ترین جادوگر برج می بود. جک و تد وارد راهرویی شدند که بر روی دیوار های آن قاب هایی از تصاویر اشخاصی با لباس هایی که جک می دانست مخصوص جادوگران است نصب شده بودند.
    بالاخره آن دو به انتهای راهرو رسیدند و جک در مقابل خود دری بزرگ و احتمالا از طلا با نقوشی بر روی آن که اصلا برایش آشنا نبود را دید. در همین هنگام تد رو به جک کرد و گفت:«همین جا بمان» و سپس به سمت شیء کره ای که در همان نزدیکی و کنار دیوار رفت. تد به آرامی دستش را روی گوی تیره رنگ گذاشت و چشمانش را بست. ناگهان شیء تیره رنگ شروع به درخشیدن کرد و هاله ای از نور سفید اطراف آن ها را فرا گرفت و در همین هنگام در بزرگ که قدیمی می نمود بدون سر و صدا و به آرامی باز شد. سپس تد رو به جک کرد و گفت:«از این جا به بعد را خودت باید تنهایی بروی. بعدا تو را خواهم دید.» سپس انگشتری را که بر دستش داشت را لمس کرد و ناگهان ناپدید شد.
    جک به در بزرگ نگاهی کرد، سپس نفس عمیقی کشید و به آرامی داخل اتاق شد.
    وسایل اتاق که به شکل ماهرانه ای چیده شده بودند با رنگ های مختلف و اشکال گوناگون، اتاق را به بهشتی از رنگ های مختلف تبدیل کرده بودند. سقف گنبدی شکل و شیشه ای که رنگ آبی آسمان را به وضوح نشان می داد، زیبایی اتاق را دوچندان می کرد. ناگهان توجه جک به نقاشی های متعددی که در سرتاسر اتاق ،بر روی دیوار نصب شده بودند جلب شد، تصاویری از منظره های طبیعی که به طور ماهرانه ای نقاشی شده بودند و اگر نمی دانستی که نقاشی اند گمان می کردی پنجره ای به دنیایی دیگر هستند. در همین هنگام صدایی جک را که مات و مبهوت به نقاشی ها نگاه می کرد به خودش آورد:«خوش آمدی جادوگر جوان».... ادامه دارد
    Last edited by EternalWanderer; 12-09-2011 at 14:23.

  12. این کاربر از EternalWanderer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #39
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض

    اما سعي كن كه قسمت بعدي رو طولاني تر بذاري
    می خوام اما همین هم 20-25 دقیقه ای طول کشید یک خرده که استراحت کنم ادامه رو می نویسم
    Last edited by EternalWanderer; 13-09-2011 at 09:21.

  14. این کاربر از EternalWanderer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #40
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض

    فصل سوم:قسمت پنجم

    صدا ، توجه جک را معطوف راه پله ی باریکی کرد که در آن سمت و در گوشه ی اتاق بود. درهمین لحظه شخصی را دید که از پله ها پایین می آمد. آیا او همان استاد با تجربه و خردمند بود؟ اما جک چیزی را دید که باعث تعجبش شد. بر خلاف تصورات جک که استاد بزرگ می بایست فردی پیر با ریش های بلند و نقره باشد، او مردی جوان بود. با ردایی بلند و خاکستری و انگشتری قرمز که بر دستانش خودنمایی می کرد. جک با خودش فکر کرد که چگونه او می تواند استاد بزرگ باتجربه و خردمند باشد در صورتی که همسن او می نمود و شاید هم جوان تر. مرد جوان که انگار ذهن او را می خواند گفت:«تعجب نکن جوان! من اکنون دویستمین پاییزم را تجربه می کنم.» «چگونه؟» جک با خودش فکر می کرد« چگونه ممکن بود» در همین لحظه یوتیر را به یاد آورد.آیا او هم مانند یوتیر جاودانه بود؟ مرد جوان که انگار دوباره فکر او را می خواند جواب داد:«آری، درست حدس زدی.من هم مانند او یک جاودانه ام.نام من استیو است. بر خلاف پدرانم من اسمی همانند شما دارم. من پسر یوتیر هستم.»
    سپس ادامه داد:« خبر آمدن تو در افسانه ها آمده است،جک جوان! جادوگر بودن در خون توست و لقب «فایربرینگر» نشان دهنده آن است که تو جادوگر آتش خواهی بود. این آغاز سفر توست و سرنوشت تو در سفر هایت رقم خواهد خورد.» سپس به سمت جعبه ای که روی میزی در همان نزدیکی بود رفت و آن را بازکرد و انگشتری به رنگ زرد را از آن بیرون آورد. سپس به سمت جک رفت و آن انگشتر را به او داد و گفت:« ایی انگشتر به تو کمک خواهد کرد که به هر جایی از این برج بروی. کافی است که آن را لمس کنی و چشمانت را ببندی و به جایی که می خواهی بروی فکر کنی، پس از این که چشمانت را باز کنی تو آن جا خواهی بود. فکر کنم همه گفتنی ها را گفتم. حال به کتابخانه برو و«الکس»را ببین. او جزئیات را برایت می گوید. موفق باشی جادوگر جوان.» این را گفت و به سمت راه پله رفت و خیلی زود از جلوی چشمان جک ناپدید شد. حال جک مانده بود و انگشتری در دستانش و سکوتی که تمام اتاق را فرا گرفته بود.... ادامه دارد

  16. این کاربر از EternalWanderer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •