تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 43

نام تاپيک: آغاز افسانه اي جديد(اثر خودم)

  1. #11
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض

    اين هم فصل دوم:
    بسم الله الرحمن الرحيم
    فصل دوم: قهرمان؟
    همه جا در آتش مي سوخت، مردم بي گناه قتل عام مي شدند،ديگر نشاني از آن روستاهاي زيبا نبود و از خانه ها به جز تل هايي از خاكستر چيزي باقي نمانده بود... ناگهان مرد جوان از خواب پريد.صورتش خيس عرق شده بود و نفس نفس مي زد،خوب به اطرافش نگاه كرد و مطمئن شد كه اين فقط يك خواب بوده اما اين دومين هفته اي بود كه هر شب اين كابوس را مي ديد در همين موقع صداي ارباب سخت گيرش را شنيد كه صدايش مي زد:« جك ، جك از خواب بيدار شو پسر؛ من به تو غذا نمي دهم كه تا ظهر بخوابي.» پدر و مادر جك وقتي كه او نوزاد بود مردند و همين مرد كه نامش رابرت است و جك در خانه اش زندگي مي كند او را وقتي كه به شهر مي رفت ميان راه پيدا كرده بود و از آن به بعد سرپرستي اش را به عهده گرفته بود اما نه به عنوان يك فرزند،او هيچ وقت نسبت به جك چنين احساسي را نداشت اما هر چه بود جك او و خواهر و برادر ناتني اش را دوست مي داشت. جك از جايش بلند شد و لباسش را پوشيد و از كلبه بيرونرفت در همين هنگام رابرت را ديد كه به سويش مي آيد و در دستانش چند عدد پوست گوسفند است:«اين ها را به شهر ببر و بفروش،اما زود برگرد.»
    جك پوست ها را گرفت و به سوي شهر حركت كرد شهري كه نامش گلدن اپل(سيب طلايي) است وبه خاطر سيب هايش در تمام كشور معروف است. بالاخره جك به شهر رسيد و به طرف بازار شهر رفت تا پوست هايي را كه به همراه داشت را بفروشد ميان راه افرادي را ديد كه دور مسافري حلقه زده بودند و مسافر هم براي آن ها چيزي تعريف ميكرد.جك جلو تر رفت و تا صداي مسافر را بشنود:«مي گويند كه جادوگري به همراه لشكري از موجوداتي شبيه انسان اما بدون روح به سرزمين هاي شمالي كشور حمله كرده و هر چيزي را كه سر راهش باشد نابود مي كند.هيچ كس نمي داند كه او كيست اما مي گويند كه زماني انسان بوده اما روحش را براي به دست آوردن قدرت به شيطان فروخته است.» جك با شنيدن اين حرف ها حالش بد شد و روي پله اي در همان نزديكي نشست و با خود گفت:«نكند اين حرف ها راست باشد،نكند اين همان كابوسي باشد كه هر شب مي بينم.»

    Last edited by EternalWanderer; 27-05-2011 at 19:31.

  2. 3 کاربر از EternalWanderer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    فصل دوم را خيلي جالب با شوك به خواننده شروع كردي بنظرم اين فصل كه در ابتدا هيچ ربطي به قبليه نداره و كم كم با مانوري كه ميدي به هم مرتبطش ميكني خيلي كار قشنگيه ...

  4. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #13
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض قسمت دوم

    سلام دوستان اين هم ادامه داستان:

    بسم الله الرحمن الرحيم
    فصل دوم: قهرمان؟(قسمت دوم)
    جك در راه بازگشت به دهکده به صحنه هايي كه در خواب ديده بود فكر مي كرد.چرا او اين كابوس ها را مي ديد؟ اين سوالي بود كه هرچه به آن فكر مي كرد جوابي برايش پيدا نمي كرد. غرق در فكر بود كه صداي گريه و ناله كسي افكارش را به هم ريخت، به اطرافش نگاه كرد تا صاحب صدا را پيدا كند، صدا از ميان بوته هاي كنار جاده مي آمد.جك به طرف بوته ها رفت اما كسي آن جا نبود.باز هم آن صدا به گوشش رسيد او اين دفعه فهميد كه آن صدا از پشت تخته سنگ بزگي كه كمي جلوتر بود مي آيد.جك به طرف تخته سنگ رفت و از ديدن چيزي كه پشت آن بود غافلگير شد، آن صدا صداي كسي نبود جز برادر ناتني اش تام؛ تام بر روي زمين افتاده بود و و خون از شكمش جاري بود جك با ناراحتي به طرفش رفت و او را در آغوش گرفت:« تام چه شده؟ چه بلايي سرت آمده؟.» تام كه ديگر ناي گريه كردن را هم نداشت به زحمت دهانش را باز كرد وگفت:« جادوگر،جادوگر به دهكده حمله كرد و تمام خانه ها را سوزاند و همه مردم را كشت.» با گفتن اين كلمات اشك از چشمانش جاري شد.
    جك هم كه با شنيدن اين ها قلبش تندتر مي زد بي وقفه پرسيد:« رابرت و سارا كجا هستند.»
    سارا خواهر ناتني جك است.تام در جواب فقط چشمانش را بست و قطره هاي اشك از گوشه چشمانش جاري شدند. اشك در چشمان جك جمع شد و افكارش سوي خاطرات گذشته رفت خاطراتي كه با خانواده خود داشت...
    صداي تام او را به خودش آورد:« جك،از اين جا برو،از اين جا دور شو آن ها به زودي مي آيند...» جك حرف او را قطع كرد:« نه، ما با هم مي رويم.» جك دست تام را گرفت تا بلندش كند اما تام جلوي او را گرفت:« نه، زندگي من ديگر به پايان رسيده ، من تو را هميشه به عنوان برادر كوچك خودم دوست داشتم و تنها خواهشم از تو اين است كه هر چه قدر كه مي تواني از اين جا دور شوي، جك به من قول بده.» جك كه اكنون دست تام را در دستانش گرفته بود و چشمانش پر از اشك بود گفت:«باشد قول مي دهم.» با شنيدن اين لبخندي بر لبان تام نقش بست و چشمانش آرام بسته شدند... جك متوجه دودي سياه رنگ شد كه از دور نمايان بود اين همان دهكده بود كه در آتش مي سوخت.جك مي خواست به دهكده برگردد اما آخرين خواسته برادرش جلوي اين كارش را مي گرفت. به تام نگاهي انداخت،بر پيشاني برادرش بوسه اي زد و از جايش بر خواست و به سرعت از آن جا دور شد.... ادامه دارد

  6. این کاربر از EternalWanderer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #14
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    خيلي داره داستانت اسرارآميز ميشه .مشتاقانه منتظر ادامه ي داستان هستم و آفرين...

  8. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #15
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض قسمت سوم

    سلام ببخشيد كه كمه چون درگير امتحانات هستم و مجبورم كه كم كم بنويسم.

    بسم الله الرحمن الرحيم
    فصل دوم:قهرمان(قسمت سوم)
    اكنون ديگر 2 سال از آن ماجرا مي گذرد و جك در تنهايي كلبه ي خودش به اتفاقات گذشته فكر مي كند... چرا اين همه بلا بايد به سرش بيايند اول از دست دادن پدر و مادرش واقعي اش بعد از آن سوختن دهكده اي كه محل زندگي اش بود و از دست دادن خانواده اش و حالا هم سرگردان و تنها وسط جنگلي كه نه روزش امن بود نه شبش. بعد از آن ماجرا جادوگر و لشكريانش نصف سرزمين هاي شمالي و قسمتي از جنوب كشور را تصرف كردند و حالا واقعا هيچ جا امن نبود و بد تر از آن اين كه بعضي از انسان ها هم براي نجات جان خود به هم نوعان خود خيانت مي كردند و به خدمت جادوگر در مي آمدند، در چنين شرايطي زندگي در جنگل از همه جا مطمئن تر بود، جك چند ماه پيش جسد مردي را در جنگل پيدا كرد و نوشته اي را كه درون وسايلش بود خواند آن نوشته از وجود شهري در شرق كشور خبر مي داد كه به شهر جادوگران معروف بود و از قرن ها پيش جادوگران بزرگي را در خود آموزش داده بود؛ اكنون جك بايد تصميم مي گرفت، بهترين راه براي محافظت از جانش رفتن به آن شهر براي فرا گرفتن جادو بود اما راه رفتن به اين سفر سختي ها و خطر هايي را بدنبال داشت، اما حسي كه جك در دلش داشت جز اين چاره اي برايش نمي گذاشت؛حس انتقام. بعد از دو روز جك آماده سفر شد. نگاهي به كلبه اش كه در اين دو سال از او محافظت مي كرد انداخت و سفرش را شروع كرد.نگاهي به نقشه اي كه به لطف آن مرد داشت انداخت،حتي فاصله آن شهر تا آن جا بر روي نقشه هم زياد بود. او براي رسيدن به آن شهر بايد از سه شهر ديگر مي گذشت. سفري طولاني در پيش داشت، سفري پر از اتفاقات غير منتظره... ادامه دارد
    Last edited by EternalWanderer; 03-06-2011 at 08:50.

  10. #16
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوست عزيز... آفرين
    اول اينكه هيچ چيز مثل امتحان ِآدم ، ارزش وقت گذاشتن رو نداره و آينده ي شما هم به نتايج اين امتحانات بستگي داره پس اول ...امتحان ...بعد هرچيز ديگه اي
    دوم اينكه بنظرم دو سال زندگي پنهاني به اندازه ي كافي به آدم سختي ميده كه جك به محض ديدن جسد اون مرد وپيداكردن نقشه به فكر رفتن به شهر جادوگرا بيفته و اينكه دوهفته طولش بده يكمي دور از انتظاره.البته اين نظر منه ...منتظر بقيه ي داستانت هستم البته بعد از امتحانات...
    و خواستم بدونم اشكالي نداره همينجوري بعداز هر پستي كه مينويسي من نظر ميدم ؟

  11. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #17
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض

    دوم اينكه بنظرم دو سال زندگي پنهاني به اندازه ي كافي به آدم سختي ميده كه جك به محض ديدن جسد اون مرد وپيداكردن نقشه به فكر رفتن به شهر جادوگرا بيفته و اينكه دوهفته طولش بده يكمي دور از انتظاره.

    نظر خوبيه، تغييرات انجام شد

    و خواستم بدونم اشكالي نداره همينجوري بعداز هر پستي كه مينويسي من نظر ميدم ؟

    نه اصلا اشكالي نداره، چون همين نظرات هستن كه باعث بهتر شدن داستان مي شن.

  13. این کاربر از EternalWanderer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #18
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض فصل 2 قسمت 4

    بسم الله الرحمن الرحيم
    فصل دوم: قهرمان؟(قسمت چهارم)
    جك پس از نصف روز پيمودن راه زير آفتاب داغ و سوزان تابستاني به درياچه اي رسيد و به طرف آب رفت تا تشنگي اش را رفع كند.جك در اين فكر بود كه اگر بين راه خطري او را تهديد كند چگونه مي خواهد بدون هيچ گونه مهارت در جنگيدن از خود دفاع كند؟ در اين فكر بود كه صدايي توجه اش را جلب كرد.صدا از سوي جاده آن طرف درياچه مي آمد جك كنجكاوانه به سوي منبع صدا رفت و پشت سنگ بزرگي كه همان نزديكي بود پنهان شد. وقتي آن طرف سنگ را نگاه كرد ديد كه مردي جوان با چند اسكلت كه هر كدام اسلحه هايي چون شمشير و گرز داشتند مبارزه مي كند. از كوله اي كه مرد جوان بر پشتش داشت فهميد كه او بايد مسافر باشد و از چوب دستي بلندي كه سرش با نوري آبي در حال درخشش بود دانست كه او حتما بايد يك جادوگر باشد. اسكلت ها هر چه سعي مي كردند خود را به جادوگر نزديك كنند نمي توانستند زيرا سپر محافظي كه جادوگر اطرافش ساخته بود مانع آن ها مي شد، اسكلت ها همين كه قسمتي از بدنشان به سپر محافظ مي خورد آن قسمت آتش مي گرفت و آن ها مجبور به عقب رفتن مي شدند اما اين وضعيت نمي توانست ادامه پيدا كند زيرا هر چه كه مي گذشت قدرت جادوگر تحليل مي رفت براي همين چوب دستي اش را محكم گرفت و پس از گفتن كلماتي پشت سر هم آن را محكم به زمين زد. ناگهان زمين زير پاي اسكلت ها شكافت و اسكلت ها را در خود بلعيد و دوباره به حالت اولش برگشت.جادوگر كه ديگر خيالش از بابت اسكلت ها راحت شده بود سپر محافظ خود را از بين برد و لباسش را تكاني داد و مي خواست به راهش ادامه دهد اما هنوز چند قدم برنداشته بود كه سر جايش ايستاد،برگشت به طرف سنگي كه جك پشتش پنهان بود و بي وقفه چوب دستي اش را بالا آورد و مي خواست كه افسوني به طرف سنگ بفرستد كه جك فرياد زد: نه،اين كار را نكن. جادوگر چوب دستي اش را پايين آورد و گفت: تو كيستي؟ فورا خودت را نشان بده. جك به آرامي از پشت سنگ بيرون آمد و به طرف جادوگر رفت كه جادوگر جلويش را گرفت: بيشتر از اين نزديك نشو. جك هم همان جا ايستاد و گفت: نامم جك است و به شهر جادوگران مي روم. جادوگر با شنيدن اين چوب دستي اش را كه آماده كرده بود پايين آورد و گفت: نام من هم تد است. من هم به آن شهر مي روم.
    جك: تو هم به آن جا مي روي؟
    تد جواب داد: بله. بگو ببينم تو طرف كه هستي؟
    -من هم با جادوگر و لشكريانش دشمنم.
    -پس مي توانيم با هم تا آنجا هم سفر باشيم
    جك كه ديگر خيالش از خطرات راه راحت شده بود با خوشحالي سرش را به نشانه تاييد تكان داد... ادامه دارد
    Last edited by EternalWanderer; 03-06-2011 at 10:19.

  15. #19
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    به به همراه و همسفر با اين قدرت ...هركسي آرزوشه كه همچين همسفري داشته باشه...خوب داري پيش ميري

  16. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #20
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض قسمت پنجم

    بسم الله الرحمن الرحيم
    در راه جك از تد پرسيد:« نگفتي كه از كجا مي آيي؟»
    تد:« از ماموريتي مي آيم.»
    -« چه ماموريتي؟»
    -« نمي توانم بگويم، محرمانه است.»
    -« حد اقل مي تواني بگويي كه از كجا مي آيي.»
    -« از سرزمين هاي شمالي.»
    -« پس از جادوگر هم خبرهايي داري.»
    -« بله، او اكنون در قلمروي سياه در دژي است كه در وسط آن براي خود ساخته،البته اين فقط يك حدس است و هيچ كس دقيقا از جاي او خبر ندارد.»
    -« قلمروي سياه؟ آن ديگر چيست؟»
    -« سرزمين هايي كه جادوگر آن ها را در تصرف خود دارد.»
    -« راستي اسم جادوگر را مي داني؟»
    -« هيچ كس از گذشته ي او خبري ندارد اما شنيده ام كه اكنون او را ارباب مردگان مي نامند.»
    -« اگر او يك انسان بوده پس چه بلايي سرش آمده؟»
    -« افسانه هاي زيادي درباره او هست، بعضي مي گويند كه او روحي شيطاني را آزاد كرده و در عوض خدمت به آن قدرت بسيار زيادي به دست آورده... بگذريم از خودت بگو. چرا به شهر جادوگران مي روي؟»
    -« دوسال پيش جادوگر به روستايمان حمله كرد و تنها كساني را كه دوستشان داشتم را از من گرفت... حال مي خواهم به آن شهر بروم تا به جادوگران آن جا بپيوندم.»
    -« انجمن جادوگران؟ من هم عضوي از آن هستم، اما وارد شدن به آن برايت كار آساني نخواهد بود.»
    جك و تد گرم صحبت بودند كه متوجه تاريك شدن هوا نشدند. نيرويي جك را به طرف خودش مي كشيد، او از دور غاري را ديد و به تد گفت:« جلوتر غاري است، بهتر است به آن جا برويم و امشب را در آن غار بگذرانيم.» آن دو به طرف غار حركت كردند غافل از اين كه سرنوشتشان همين امشب دگرگون خواهد شد... ادامه دارد

  18. این کاربر از EternalWanderer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •