تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 23 اولاول 123456713 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 224

نام تاپيک: خیام نیشابوری

  1. #21
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    راز آفرينش:
    (1)
    هرچند كه رنگ و روي زيباست مرا ،
    چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا ،
    معلوم نشد كه در طرخانه ي خاك
    نقاش ازل اهر چه آراست مرا ؟
    (2)
    آورد به اظطرارم اول بوجود ،
    جز حيرتم از حيات چيزي نفزود ،
    رفتيم به اكراه و ندانيم چه بود
    زين آمدن و بودن و رفتن مقصود ؟
    (3)
    از آمدنم نبود گردون را سود ،
    وز رفتن من جاه و جلالش نفزود ؛
    وز هيچكسي نيز دو گوشم نشنود ،
    كاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود !
    (4)
    اي دل تو به ادراك معما نرسي ،
    در نكته ي زير كان دانا نرسي ؛
    اينجا ز مي و جام بهشتي ميساز ،
    كانجا كه بهشت است رسي يا نرسي !
    (5)
    دل سر حيات اگر كماهي دانست ،
    در مرگ هم اسرار الهي دانست ؛
    امروز كه با خودي، ندانستي هيچ ،
    فردا كه ز خود روي چه خواهي دانست ؟
    (6)
    ٭ تا چند زنم بروي درياها خشت ،
    بيزار شدم ز بت پرستان و كنشت ؛
    خيام كه گفت دوزخي خواهد بود ؟
    كه رفت بدوزخ و كه آمد ز بهشت ؟
    (7)
    اسرار ازل را نه تو داني و نه من ،
    وين حرف معما نه تو خواني و نه من ؛
    هست از پس پرده گفتگوي من و تو ،
    چون پرده بر افتد، نه تو ماني و نه من .
    (8)
    اين بحر وجود آمده بيرون ز نهفت ،
    كس نيست كه اين گوهر تحقيق بسفت ؛
    هركس سخني از سر سودا گفتند ،
    زان روي كه هست، كس نميداند گفت .

    (9)
    اجرام كه ساكنان اين ايوانند ،
    اسباب تردد خردمندانند ،
    هان تا سر رشته خرد گم نكني ،
    كانان كه مدبرند سر گردانند !
    (10)
    دوري كه در آمدن و رفتن ماست ،
    اورا نه نهايت، نه بدايت پيداست ،
    كس مي نزند دمي درين معني راست ،
    كاين آمدن از كجا و رفتن بكجاست !

    (11)
    دارنده چو تركيب طبايع آراست ،
    از بهرچه او فكندش اندر كم و كاست ؟
    گر نيك آمد، شكستن از بهر چه بود ؟
    ور نيك نيامد اين صور، عيب كراست ؟
    (12)
    آنانكه محيط فضل و آداب شدند ،
    در جمع كمال شمع اصحاب شدند ،
    ره زين شب تاريك نبردند بروز ،
    گفتند فسانه اي و در خواب شدند .

    (13)
    ٭ آنانكه ز پيش رفته اند اي ساقي ،
    در خاك غرور خفته اند اي ساقي ،
    رو باده خور و حقيقت از من بشنو :
    باد است هر آنچه گفته اند اي ساقي .
    (14)
    ٭ آن بيخبران كه در معني سفتند ،
    در چرخ به انواع سخنها گفتند ؛
    آگه چو نگشتند بر اسرار جهان ،
    اول زنخي زدند و آخر خفتند !
    (15)
    گاويست بر آسمان قرين پروين ،
    گاويست دگر نهفته در زير زمين ؛
    گر بينائي، چشم حقيقت بگشا :
    زير و زير دو گاو مشتي خر بين .

  2. #22
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    درد زندگي:
    (16)
    امروز كه نوبت جواني من است ،
    مي نوشم از آنكه كامراني من است ؛
    عيبم مكنيد. گرچه تلخ خوش است ،
    تلخ است، از آنكه زندگاني من است .
    (17)
    گر آمدنم بمن بدي، نامدمي .
    ور نيز شدن بمن بدي، كي شدمي ؟
    به زان نبدي كه اندرين دير خراب ،
    نه آمدمي، نه شدمي، نه بدمي .
    (18)
    از آمدن و رفتن ما سودي كو ؟
    وز تار وجود عمر ما پودي كو ؟
    در چنبر چرخ جان چندين پاكان ،
    ميسوزد و خاك ميشود: دودي كو ؟
    (19)
    افسوس كه بيفايه فرسوده شديم ،
    وز داس سپهر سرنگون سوده شديم ؛
    دردا و ندامتا كه چشم زديم ،
    نابوده بكام خويش، نابوده شديم !
    (20)
    ٭ با يار چو آرميده باشي همه عمر ؛
    لذات جهان چشيده باشي همه عمر ،
    هم آخر كار رحلتت خواهد بود ،
    خوابي باشد كه ديده باشي همه عمر ،
    (21)
    اكنون كه ز خوشدلي بجز نام نماند ،
    يك همدم پخته جز مي خام نماند ؛
    دست طرب از ساغر مي باز مگير
    امروز كه در دست بجز جام نماند !
    (22)
    ايكاش كه جاي آرميدن بودي ،
    يا اين ره دور را رسيدن بودي ؛
    كاش از پي صد هزار سال از دل خاك ،
    چون سبزه اميد بر دميدن بودي !
    (23)
    چون حاصل آدمي درين جاي دو در ،
    جز درد دل و دادن جان نيست دگر ؛
    خرم دل آنكه يك نفس زنده نبود ،
    و آسوده كسيكه خود نزاد از مادر !

    (24)
    ٭ آنكس كه زمين و چرخ افلاك نهاد ،
    بس داغ كه او بر دل غمناك نهاد ؛
    بسيار لب چو لعل و زلفين چو مشك
    در طبل زمين و حقه ي خاك نهاد !
    (25)
    گر بر فلكم دست بدي چون يزدان ،
    بر داشتمي من اين فلك را ز ميان ؛
    از نو فلك دگر چنان ساختمي ،
    كازاده بكام دل رسيدي آسان
    ____________________________

  3. #23
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    ز ازل نوشته:
    (26)
    بر لوح نشان بودنيها بوده است ،
    پيوسته قلم ز نيك و بد فرسوده است ؛
    در روز ازل هر آنچه بايست بداد ،
    غم خوردن و كوشيدن ما بيهوده است ،
    (27)
    چون روزي و عمر بيش و كم نتوان كرد ،
    خودرا بكم و بيش دژم نتوان كرد ؛
    كار من و تو چنانكه راي من و تست
    از موم بدست خويش هم نتوان كرد .
    (28)
    افلاك كه جز غم نفزايند دگر ؛
    ننهند بجا تا نربايند دگر ؛
    نا آمدگان اگر بدانند كه ما
    از دهر چه ميكشيم، نايند دگر ؛
    (29)
    اي آنكه نتيجه چهار و هفتي ،
    وز هفت و چهار دايم اندر تفتي ،
    مي خور كه هزار باره بيشت گفتم :
    باز آمدنت نيست، چو رفتي رفتي .
    (30)
    ٭ تا خاك مرا بقالب آميخته اند ،
    بس فتنه كه از خاك برانگيخته اند :
    من بهتر ازين نمتوانم بودن
    كز بوته مرا چنين برون ريخته اند .
    (31)
    ٭ تاكي زچراغ مسجد و دود كنشت ؟
    تاكي ز زيان دوزخ و سود بهشت ؟
    رو بر سر لوح بين كه استاد قضا
    اندر ازل آنچه بودني بود، نوشت .
    (32)
    ٭ اي دل چو حقيقت جهان هست مجاز ،
    چندين چه بري خواري ازين رنج دراز !
    تن را به قضا سپار و با درد بساز ،
    كاين رفته قلم ز بهر تو نايد باز .
    (33)
    در گوش دلم گفت فلك پنهاني :
    حكمي كه قضا بود ز من ميداني ؟
    در گردش خود اگر مرا دست بدي ،
    خودرا برهاندمي ز سر گرداني .

    (34)
    نيكي و بدي كه در نهاد بشر است ،
    شادي و غمي كه در قضا و قدر است ،
    با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل ،
    چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است .

    --------------------------------------------------------------------------------

  4. #24
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    گردش دوران
    (35)
    افسوس كه نامه جواني طي شد ،
    وان تازه بهار زندگاني دي شد ؛
    حالي كه ورا نام جواني گفتند ،
    معلم نشد گه او كي آمد، كي شد !
    (36)
    افسوس كه سرمايه ز كف بيرون شد ،
    در پاي اجل بسي جگرها خون شد !
    كس نامد از آنجهان كه پرسم از وي :
    كاحوال مسافران دنيا چون شد .
    (37)
    يكچند به كودكي به استاد شديم ؛
    يكچند ز استادي خود شاد شديم ؛
    پايان سخن شنو كه مارا چه رسيد :
    چو آب بر آمديم و چون باد شديم !
    (38)
    ياران موافق همه از دست شدند ،
    در پاي اجل يكان يكان پست شدند ،
    بوديم بيك شراب در مجلس عمر ،
    يكدور زما پيشترك مست شدند !
    (39)
    اي چرخ فلك خرابي از كينه ي تست ،
    بيداد گري پيشه ي ديرينه ي تست ،
    وي خاك اگر سينه ي تو بشكافند ،
    بس گوهر قيمتي كه در سينه ي تست.
    (40)
    چون چرخ بكام يك خردمند نگشت ،
    خواهي تو فلك هفت شمر، خواهي هشت،
    چون بايد مرد و آرزوها همه هشت ،
    چه مور خورد به گور و چه گرگ بدشت.
    (41)
    يك قطره آب بود و با دريا شد ،
    يك ذره ي خاك و با زمين يكتا شد ،
    آمد شدن تو اندرين عالم چيست ؟
    آمد مگسي پديد و ناپيدا شد .
    (42)
    ٭ ميپرسيدي كه چيست اين نقش مجاز ،
    گر بر گويم حقيقتش هست دراز ،
    نقشي است پديد آمده از دريائي ،
    و آنگاه شده بقعر آن دريا باز .

    (43)
    جامي است كه عقل آفرين ميزندش ،
    صد بوسه ز مهر بر جبين ميزندش ؛
    اين كوزه گر دهر چنين جام لطيف
    ميسازد و باز بر زمين ميزندش !
    (44)
    اجزاي پياله اي كه درهم پيوست ،
    بشكستن آن روا نميدارد مست ،
    چندين سر و ساق نازنين و كف دست،
    از مهر كه پيوست و به كين كه شكست ؟
    (45)
    عالم اگر از بهر تو مي آرايند ،
    مگر اي بدان كه عاقلان نگرايند ؛
    بسيار چو تو روند و بسيار آيند .
    برباي نصيب خويش كت بربايند .
    (46)
    از جمله ي رفتگان اين راه دراز ،
    باز آمده اي كو بما گويد راز ؟
    هان بر سر اين دو راهه از روي نياز ،
    چيزي نگذاري كه نمي آيي باز !

    (47)
    مي خور كه بزير گل بسي خواهي خفت ،
    بي مونس و بي رفيق و بي همدم و جفت ؛
    زنهار بكس مگو تو اين راز نهفت :
    هر لاله كه پژمرد، نخواهد بشكفت .
    (48)
    ٭ پيري ديدم بخانه ي خماري ،
    گفتم: نكني ز رفتگان اخباري ؟
    گفتا، مي خور كه همچو ما بسياري ،
    رفتند و كسي باز نيامد باري !
    (49)
    بسيار بگشتيم بگرد در و دشت ،
    اندر همه آفاق بگشتيم بگشت ؛
    كس را نشنيديم كه آمد زين راه
    راهي كه برفت، راهرو باز نگشت !
    (50)
    ما لعبتگانيم و فلك لعبت باز ،
    از روي حقيقتي نه از روي مجاز ؛
    يكچند درين بساط بازي كرديم ،
    رفتيم بصندوق عدم يك يك باز !

    (51)
    اي بس كه نباشيم و جهان خواهد بود ،
    ني نام ز ما و نه نشان خواهد بود ؛
    زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل ،
    زين پس چو نباشيم همان خواهد بود .
    (52)
    بر مفرش خاك خفتگان مي بينم ،
    در زير زمين نهفتگان مي بينم ؛
    چندانكه بصحراي عدم مينگرم ،
    نا آمدگان و رفتگان مي بينم !
    (53)
    اين كهنه رباط را كه عالم نام است
    آرامگه ابلق صبح و شام است ،
    بزمي است كه وامانده ي صد جمشيد است ،
    گوريست كه خوابگاه صد بهرام است !
    (54)
    آن قصر كه بهرام درو جام گرفت ،
    آهو بچه كرد و روبه آرام گرفت ؛
    بهرام كه گور ميگرفتي همه عمر ،
    ديدي كه چگونه گور بهرام گرفت ؟

    (55)
    مرغي ديدم نشسته بر باره ي توس ،
    در چنگ گرفته كله ي كيكاوس ،
    با كله همي گفت كه: افسوس، افسوس !
    كو بانك جرسها و كجا ناله ي كوس ؟
    (56)
    آن قصر كه بر چرخ همي زد پهلو ،
    بر در گه او شهان نهادندي رو ،
    ديديم كه بر كنگره اش فاخته اي
    بنشسته همي گفت كه: “كوكو، كو كو؟“

    --------------------------------------------------------------------------------

  5. #25
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    ذرات گردانده:
    (57)
    از تن چو برفت جان پاك من و تو ،
    خشتي دو نهند بر مغاك من و تو ؛
    و آنگه ز براي خشت گور دگران ،
    در كالبد كشند خاك من و تو ،
    (58)
    ٭ هر ذره كه بر روي زميني بوده است ،
    خورشيد رخي، زهره جبيني بوده است ،
    گرد از رخ آستين به آذرم فشان ،
    كان هم رخ خوب نازنيني بوده است .
    (59)
    اي پير خردمند پگه تر بر خيز ،
    وان كودك خاك بيز را بنگر تيز ،
    پندش ده و گو كه، نرم نرمك مي بيز ،
    مغز سر كيقباد و چشم پرويز !
    (60)
    بنگر ز صبا دامن گل چاك شده ،
    بلبل ز جمال گل طربناك شده ؛
    در سايه ي گل نشين كه بسيار اين گل ،
    از خاك بر آمده است و در خاك شده !
    (61)
    ابر آمد و زار بر سر سبزه گريست ،
    بي باده ي گلرنگ نميشايد زيست ؛
    اين سبزه كه امروز تماشا گه ماست ،
    تا سبزه ي خاك ما تماشا گه كيست !
    (62)
    چون ابر به نوروز رخ لاله بشست ،
    بر خيز و بجام باده كن عزم درست ،
    كاين سبزه كه امروز تماشاگه تست ،
    فردا همه از خاك تو بر خواهد رست !
    (63)
    هر سبزه كه بر كنار جوئي رسته است ،
    گوئي ز لب فرشته خوئي رسته است ؛
    پا بر سر هر سبزه به خواري ننهي ،
    كان سبزه ز خاك لاله روئي رسته است .
    (64)
    مي خور كه فلك بهر هلاك من و تو ،
    قصدي دارد بجان پاك من و تو ؛
    در سبزه نشين و مي روشن ميخور ؛
    كاين سبزه بسي دمد ز خاك من و تو ؟

    (65)
    ديدم بسر عمارتي مردي فرد ،
    كو گل بلگد ميزد و خوارش ميكرد ،
    وان گل بزبان حال با او ميگفت :
    ساكن، كه چو من بسي لگد خواهي خورد !
    (66)
    بردار پياله و سبو اي دلجو ؛
    بر گرد بگرد سبزه زار و لب جو ؛
    كاين چرخ بسي قد بتان مهرو ،
    صد بار پياله كرد و صد بار سبو !
    (67)
    بر سنگ زدم دوش سبوي كاشي ،
    سرمست بدم چو كردم اين اوباشي ؛
    با من بزبان حال ميگفت سبو :
    من چون تو بدم، تو نيز چون من باشي !
    (68)
    زان كوزه ي مي كه نيست در وي ضرري ،
    پر كن قدحي بخور، بمن ده دگري ،
    زان پيشتر اي پسر كه در رهگذري ،
    خاك من و تو كوزه كند كوزه گري .

    (69)
    ٭ بر كوزه گري پرير كردم گذري ،
    از خاك همي نمود هردم هنري ؛
    من ديدم اگر نديد هر بي بصري ،
    خاك پدرم در كف هر كوزه گري .
    (70)
    ٭ هان كوزه گرا بپاي اگر هشياري ،
    تا چند كني بر گل مردم خواري ؟
    انگشت فريدون و كف كيخسرو ،
    برچرخ نهاده اي، چه مي پنداري ؟
    (71)
    در كار گه كوزه گري كردم راي ،
    بر پله ي چرخ ديدم استاد بپاي ،
    ميكرد دلير كوزه را دسته و سر ،
    از كله پادشاه و از دست گداي !
    (72)
    اين كوزه چو من عاشق زاري بوده است
    در بند سر زلف نگاري بوده است ،
    اين دسته كه بر گردن او مي بيني :
    دستي است كه بر گردن ياري بوده است !

    (73)
    در كارگه كوزه گري بودم دوش ؛
    ديدم دوهزار كوزه گويا و خموش ،
    هر يك بزبان حال با من ميگفتند :
    “كو كوزه گر و كوزه خر و كوزه فروش ؟“

    --------------------------------------------------------------------------------

  6. #26
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    هرچه بادا باد:
    (74)
    گر من ز مي مغانه مستم، هستم ،
    گر كافر و گبر و بت پرستم، هستم ،
    هر طايفه اي بمن گماني دارد ،
    من زان خودم، چنانكه هستم هستم .
    (75)
    مي خوردن و شاد بودن آئين منست ،
    فارغ بودن ز كفر و دين ؛ دين منست ،
    گفتم بعروس دهر : كابين تو چيست ؟
    گفتا : - دل خرم تو كابين منست .
    (76)
    من بي مي ناب زيستن نتوانم ،
    بي باده ، كشيد بار تن نتوانم ،
    من بنده ي آن دمم كه ساقي گويد :
    “ يك جام دگر بگير “ و من نتوانم .
    (77)
    امشب مي جام يكمني خواهم كرد ،
    خودرا به دو جام مي غني خواهم كرد ؛
    اول سه طلاق عقل و دين خواهم داد ،
    پس دختر رز را بزني خواهم كرد .
    (78)
    ٭ چون مرده شوم ، خاك مرا گم سازيد ،
    احوال مرا عبرت مردم سازيد ،
    خاك تن من به باده آعشته كنيد ،
    وز كالبدم خشت سر خم سازيد .
    (79)
    ٭ چون در گذرم به باده شوئيد مرا ،
    تلقين ز شراب ناب گوئيد مرا ؛
    خواهيد بروز حشر يابيد مرا ؟
    از خاك در ميكده جوئيد مرا .
    (80)
    ٭ چندان بخورم شراب، كاين بوي شراب
    آيد ز تراب ، چون روم زير آب ،
    گر بر سر خاك من رسد مخموري ،
    از بوي شراب من شود مست و خراب .
    (81)
    روزي كه نهال عمر من كنده شود ،
    و اجزام ز يكد گر پراكنده شود ؛
    گر زانكه صراحئي كنند از گل من ،
    حالي كه ز باده پر كني زنده شود .

    (82)
    ٭ در پاي اجل چو من سر افكنده شوم ،
    وز بيخ اميد عمر بر كنده شوم ،
    زينها ، گلم بجز صراحي نكنيد ،
    باشد كه ز بوي مي دمي زنده شوم .
    (83)
    ٭ ياران بموافقت چو ديدار كنيد ،
    بايد كه ز دوست ياد بسيار كنيد ؛
    چون باده ي خوشگوار نوشيد بهم ،
    نوبت چو بما رسد نگونسار كنيد .
    (84)
    ٭ آنانكه اسير عقل و تميز شدند ،
    در حسرت هست و نيست ناچيز شدند ؛
    رو با خبرا ، تو آب انگور گزين ،
    كان بي خبران بغوره ميويز شدند !
    (85)
    ٭ اي صاحب فتوي ، ز تو پر كار تريم ،
    با اينهمه مستي ، از تو هشيار تريم ؛
    تو خون كسان خوري و ما خون رزان ،
    انصاف بده ؛ كدام خونخوار تريم ؟

    (86)
    شيخي بزني فاحشه گفتا : مستي .
    هر لحظه بدام دگري پا بستي .
    گفتا ؛ شيخا، هر آنچه گوئي هستم ،
    آيا تو چنانكه مينمائي هستي ؟
    (87)
    ٭ گويند كه دوزخي بود عاشق و مست ،
    قولي است خلاف ، دل در آن نتوان بست ،
    گر عاشق و مست دوزخي خواهد بود ،
    فردا باشد بهشت همچون كف دست !
    (88)
    گويند : بهشت و حور عين خواهد بود ،
    و آنجا مي ناب و انگبين خواهد بود ؛
    گر ما مي و معشوقه گزيديم چه باك ؟
    آخر نه بعاقبت همين خواهد بود ؟
    (89)
    ٭ گويند : بهشت و حور و كوثر باشد ،
    جوي مي و شير و شهد و شكر باشد ؛
    پر كن قدح باده و بر دستم نه ،
    نقدي ز هزار نسيه بهتر باشد .

    (90)
    گويند بهشت عدن با حور خوش است ،
    من ميگويم كه : آب انگور خوش ؛
    اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار ،
    كاواز دهل برادر از دور خوش است .
    (91)
    كس خلد و جحيم را نديده است اي دل ،
    گوئي كه از آن جهان رسيده است اي دل ؛
    اميد و هراس ما بچيزي است كزان ،
    جز نام و نشان نه پديده است اي دل !
    (92)
    من هيچ ندانم كه مرا آنكه سرشت ،
    از اهل بهشت كرد ، يا دوزخ زشت ؛
    جامي و بتي و بربطي بر لب كشت .
    اين هر سه مرا نقد و ترا نسيه بهشت .
    (93)
    چون نبست مقام ما درين دهر مقيم ،
    پس بي مي و معشوق خطائي است عظيم .
    تا كي ز قديم و محدث اميدم و بيم ؟
    چون من رفتم ، جهان چه محدث چه قديم .

    (94)
    چون آمدنم بمن نبد روز نخست ،
    وين رفتن بي مراد عزميست درست ،
    بر خيز و ميان ببند اي ساقي چست ،
    كاندو جهان بمي فرو خواهم شست .
    (95)
    چون عمر بسر رسد ، چه بغداد چه بلخ ،
    پيمانه چو پر شود ، چه شيرين و چه تلخ ؛
    خوش باش كه بعد از من و تو ماه بسي ،
    از سلخ بغره آيد ، از غره بسلخ !
    (96)
    - جز راه قلندران ميخانه مپوي ،
    جز باده و جز سماع و جز يار مجوي ؛
    برا كف قدح باده و بر دوش سبو ،
    مي نوش كن اي نگار و بيهوده مگوي .
    (97)
    - ساقي غم من بلند آوازه شده است ،
    سرمستي من برون ز اندازه شده است ؛
    با موي سپيد سر خوشم كز مي تو ؛
    پيرانه سرم بهار دل تازه شده است .

    (98)
    - تنگي مي لعل خواهم و ديواني ،
    سد رمقي بايد و نصف ناني ،
    وانگه من و تو نشسته در ويراني ،
    خوشتر بود آن ز ملكت سلطاني .
    (99)
    - من ظاهر نيستي و هستي دانم ،
    من باطن هر فراز و پستي دانم ؛
    با اينهمه از دانش خود شرمم باد ،
    گر مرتبه اي وراي مستي دانم .
    (100)
    از من رمقي بسعي ساقي مانده است ،
    وز صحبت خلق ، بي وفائي مانده است ،
    از باده ي دوشين قدحي بيش نماند .
    از عمر ندانم كه چه باقي مانده است

  7. #27
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    هيچ است:
    (101)
    اي بيخبران شكل مجسم هيچ است ،
    وين طارم نه سپهر ارقم هيچ است ،
    خوش باش كه در نشيمن كون ، فساد .
    وابسته ي يك دميم و آنهم هيچ است !
    (102)
    دنيا ديدي و هرچه ديدي هيچ است ،
    و آن نيز كه گفتي و شنيدي هيچ است ،
    سر تا سر آفاق دويدي هيچ است ،
    و آن نيز كه در خانه خزيدي هيچ است .
    (103)
    دنيا بمراد رانده گير ، آخر چه ؟
    وين نامه ي عمر خوانده گير ، آخر چه ؟
    گيرم كه بكام دل بماندي صد سال ،
    صد سال دگر بمانده گير ، آخر چه ؟
    (104)
    - رندي ديدم نشسته بر خنگ زمين ،
    نه كفر و نه اسلام و نه دنيا و نه دين ،
    ني حق ، نه حقيقت ، نه شريعت نه يقين ،
    اندر دو جهان كرا بود زهره ي اين ؟
    (105)
    اين چرخ فلك كه ما در او حيرانيم ،
    فانوس خيال از او مثالي دانيم :
    خورشيد چراغ دان و عالم فانوس ،
    ما چون صوريم كاندر او گردانيم .
    (106)
    چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست ،
    چون هست زهرچه هست نقصان و شكست ،
    انگار كه هست ، هرچه در عالم نيست ،
    پندار كه نيست ، هرچه در عالم هست .
    (107)
    بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هيچ ،
    وز حاصل عمر چيست در دستم؟ هيچ ،
    شمع طربم ، ولي چو بنشستم ، هيچ ،
    من جام جمم ، ولي چو بشكستم ، هيچ .

  8. #28
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    دم را دريابيد:
    (108)
    از منزل كفر تا بدين ، يك نفس است ،
    وز عالم شك تا به يقين ، يك نفس است ،
    اين يك نفس عزيز را خوش ميدار ،
    كز حاصل عمر ما همين يك نفس است .
    (109)
    شادي بطلب كه حاصل عمر دمي است ،
    هر ذره ز خاك كيقبادي و جمي است ،
    احوال جهان و امل اين عمر كه هست ،
    خوابي و خيالي و فريبي و دمي است .
    (110)
    تا زهره و مه در آسمان گشته پديد ،
    بهتر ز مي ناب كسي هيچ نديد ؛
    من در عجبم ز مي فروشان ، كايشان
    زين به كه فروشند چه خواهند خريد ؟
    (111)
    مهتاب به نور دامن شب بشكافت ،
    مي نوش ، دمي خوشتر از اين نتوان يافت ؛
    خوش باش و بينديش كه مهتاب بسي ،
    اندر سر گور يك بيك خواهد تافت !
    (112)
    چون عهده نميشود كسي فردارا ،
    حالي خوش كن تو اين دل سودا را ،
    مي نوش به ماهتاب ، اي ماه كه ماه
    بسيار بگردد و نيابد ما را .
    (113)
    اين قابله ي عمر عجب ميگذرد !
    درياب دمي كه با طرب ميگذرد ؛
    ساقي ، غم فرداي حريفان چه خوري ؟
    پيش آر پياله را ، كه شب ميگذرد .
    (114)
    هنگام سپيده دم خروس سحري ،
    داني كه چرا همي كند نوحه گري ؟
    يعني كه : نمودند در آئينه ي صبح
    كز عمر شبي گذشت تو بيخبري !
    (115)
    وقت سحر است ، خيز اي مايه ي ناز ،
    نرمك نرمك باده خور چنگ نواز ،
    كانها كه بجايند نپايند كسي ،
    و آنها كه شدند كس نميآيد باز !

    (116)
    هنگام صبوح اي صنم فرخ پي
    بر ساز ترانه اي و پيش آور مي ؛
    كافكند بخاك صد هزاران جم و كي
    اين آمدن تير مه و رفتن دي .
    (117)
    صبح است ، دمي بر مي گلرنگ زنيم ،
    وين شيشع ي نام و ننگ برسنگ زنيم ،
    دست از امل دراز خود باز كشيم ،
    در زلف دراز و دامن چنگ زنيم .
    (118)
    روزيست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد ،
    ابر از رخ گزار همي شويد گرد ،
    بلبل بزبان پهلوي با گل زرد ،
    فرياد همي زند گه : مي بايد خورد !
    (119)
    فصل گل و طرف جويبار و لب كشت ،
    با يك دو سه تازه دلبري حور سرشت ؛
    پيش آر قدح كه باده نوشان صبوح ،
    آسوده ز مسجد و فارغ ز بهشت .

    (120)
    بر چهره ي گل نسيم نوروز خوش است ،
    در صحن چمن روي دلفروز خوش است ؛
    از دي كه گذشت هرچه گوئي خوش است ؛
    خوش باش وز دي مگو ، كه امروز خوش است .
    (121)
    ساقي ، گل و سبزه بس طربناك شده است ،
    درياب كه هفته ي دگر خاك شده است ؛
    مي نوش و گلي بچين ، كه تا در نگري
    گل خاك شده است و سبزه خاشاك شده است .
    (122)
    چون لاله به نوروز قدح گير بدست ،
    با لاله رخي اگر ترا فرصت هست ؛
    مي نوش به خرمي ، كه اين چرخ كبود
    ناگاه ترا چو خاك گرداند پست .
    (123)
    ٭ هر گه كه بنفشه جامه در رنگ زند ،
    در دامن گل باد صبا چنگ زند ،
    هشيار كسي بود كه ، با سيمبري
    مي نوشد و جام باده بر سنگ زند .

    (124)
    برخيز و مخور غم جهان گذران ،
    خوش باش و دمي به شادماني گذران
    در طبع جهان اگر وفائي بودي ،
    نوبت بتو خود نيامدي از دگران .
    (125)
    در دايره ي سپهر نا پيدا غور ،
    مي نوش به خوشدلي كه دور است بجور ؛
    نوبت چو بدور تو رسد آه مكن ،
    جامي است كه جمله را چشانند بدور !
    (126)
    از درس علوم جمله بگريزي به ،
    و اندر سر زلف دلبر آويزي به ،
    ز آن پيش كه روزگار خونت ريزد ،
    تو خون قنينه در قدح ريزي به .
    (127)
    ايام زمانه از كسي دارد ننگ ،
    كو در غم ايام نشيند دلتنگ ؛
    مي خور تو در آبگينه با ناله ي چنگ ،
    ز آن پيش كه آبگينه آيد بر سنگ !

    (128)
    - از آمدن بهار و از رفتن دي ،
    اوراق وجود ما همي گردد طي ؛
    مي خور، مخور اندوه، كه گفته است حكيم :
    غمهاي جهان چو زهر و ترياقش مي .
    (129)
    زان پيش كه نام تو ز عالم برود
    مي خور، كه چو مي بدل رسد غم برود ؛
    بگشاي سر زلف بتي بند ز بند ،
    زان پيش كه بند بندت از هم برود !
    (130)
    - اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم ،
    وين يكدم عمر را غنيمت شمريم ؛
    فردا كه ازين دير كهن در گذريم ؛
    با هفت هزار سالگان سر بسريم .
    (131)
    - تن زن چو بزير فلك بي باكي ،
    مي نوش چو در جهان آفت ناكي ؛
    چون اول و آخرت بجز خاكي نيست ،
    انگار كه بر خاك نه اي در خاكي .

    (132)
    - مي بر كف من نه كه دلم تابست ،
    وين عمر گريز پاي چون سيما بست ،
    درياب كه، آتش جواني آبست ،
    هش دار، كه بيداري دولت خواب است ،
    (133)
    مي نوش كه عمر جاوداني اينست ،
    خود حاصلت از دور جواني اينست .
    هنگام گل و مل است و ياران سر مست ،
    خوش باش دمي، كه زندگاني اينست .
    (134)
    با باده نشين، كه ملك محمود اينست ؛
    وز چنگ شنو، كه لحن داود اينست ؛
    از آمده و رفته دگر ياد مكن ،
    حالي خوش باش، زانكه مقصود اينست .
    (135)
    امروز ترا دسترس فردا نيست ،
    و انديشه فردات بجز سودا نيست ،
    ضايع مكن اين دم ار دلت بيدار است ،
    كاين باقي عمر را بقا پيدا نيست !

    (136)
    - دوران جهان بي مي و ساقي هيچ است ،
    بي زمزمه ي ناي عراقي هيچ است ؛
    هر چند در احوال جهان مينگرم ،
    حاصل همه عشرت است و باقي هيچ است .
    (137)
    تا كي غم آن خورم كه دارم يا نه ،
    وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه ،
    پر كن قدح باده، كه معلوم نيست
    كاين دم كه فرو برم بر آرم يا نه .
    (138)
    تا دست به اتفاق بر هم نزنيم ،
    پايي ز نشاط بر سر غم نزنيم ،
    خيزيم و دمي زنيم پيش از دم صبح ،
    كاين صبح بسي دمد كه ما دم نزنيم !
    (139)
    لب بر لب كوزه بردم از غايت آز ،
    تا زو طلبم واسطه ي عمر دراز ،
    لب بر لب من نهاد و ميگفت براز :
    مي خور، كه بدين جهان نمي آيي باز !

    (140)
    خيام، اگر ز باده مستي، خوش باش ؛
    با لاله رخي اگر نشستي، خوش باش ؛
    چون عاقبت كار جهان نيستي است ،
    انگار كه نيستي، چو هستي خوش باش .
    (141)
    فردا علم نفاق طي خواهم كرد ،
    با موي سپيد قصد مي خواهم كرد ،
    پيمانه ي عمر به هفتاد رسيد ،
    اين دم نكنم نشاط، كي خواهم كرد ؟
    (142)
    گردون نگري ز قد فرسوده ي ماست ،
    جيحون اثري ز اشك پالوده ي ماست ،
    دوزخ شرري ز رنج بيهوده ي ماست .
    فردوس دمي ز وقت آسوده ي ماست .
    (143)
    عمرت تا كي بخود پرستي گذرد ،
    يا در پي نيستي و هستي گذرد ؛
    مي خور كه چنين عمر كه غم در پي اوست
    آن به كه بخواب يا بمستي گذرد .

  9. #29
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    پايان
    Sadeq Hedayat

    Taraneh (Weise) des Khayyam


    Mit Bildern des Malers Darvish und Anderer





    1382 – 2003

    4. Auflage

    Edition dieses Drucks
    von
    Dr. Golmorad Moradi


    nachdruck beim Herausgeber
    عنوان نوشته هاي صادق هدايت:
    موسسه مطبوعاتي امير كبير

  10. #30
    آخر فروم باز Consul 141's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    BandarAbbas
    پست ها
    1,870

    پيش فرض طبیعت و ماوراى طبیعت در آثار و افكار خیام، دكتر سید جعفر حمیدى

    خیام را در جهان به ریاضیاتش مى‏شناسند و در ایران، با رباعیاتش؛ و صد البته كه هم در جهان و هم در ایران، احترامش به سبب كمالش در هر دو بعد علمى و ادبى اوست. با این حال، پس از حدود نهصد و اندى سال كه ازمرگ او (514 یا 515.ق) مى‏گذرد، هنوز گوشه‏هاى مهمى از حیات علمى و حتى رباعیات اصلى و شمارى رباعى مجعول و منسوب به وى براى مردم، مبهم و ناشناخته مانده است. این ابهام و ناشناس ماندن ابعاد مختلف از زندگى خیام را در سه مساله باید ارزیابى و بازیابى كرد.
    نخست، اوضاع زمانى و مكانى خیام؛ دوم، وضع مغشوش و پراكنده ذهنیات مردم زمان وى و، از همه مهمتر، موضوع نام و شخصیت علمى و ادبى او كه آیا خیام ریاضیدان و منجم همان خیام شاعر و ادیب است و یا خیام شاعر جدا از خیام ریاضیدان است. باتوجه به مندرجات مربوط به عصر خیام، مثل چهار مقاله نظامى عروضى یا تتمه صوان‏الحكمه ابوالحسن بیهقى یا میزان‏الحكمه خازنى و غیره، ما به نامى برمى‏خوریم به عنوان «خیامى» و در آثار قرن هفتم به بعد همه جا خیامى به خیام تبدیل شده است. در قرن پنجم و اوایل قرن ششم هجرى، ریاضیدان و منجم مشهور، حكیم عمربن ابراهیم خیام، در نیشابور و در همین زمان شاعرى پارسى‏گوى به نام على‏بن محمدبن احمدبن خلف، معروف به خیام، در خراسان مى‏زیسته است.(1)
    گفته‏اند شهرت حكیم و عالم ریاضى، یعنى خیام، از1851.م با انتشار رساله جبر و مقابله او به زبان فرانسه و قبل از آن در 1700.م با معرفى او در كتاب «تاریخ مذاهب ایران» تالیف توماس هاید در مقام یك منجم و شریك دراصلاح تقویم و تاریخ ملكشاهى به اوج رسیده است. اما على بن محمدبن احمدبن خلف یا خیام شاعر، با وجود اینكه تا قرن هفتم هجرى، اشعار فارسى او در آذربایجان و خراسان مشهور بوده و دیوانى هم داشته است، از قرن هفتم به بعد اثرى از وجود و شعر و دیوان او در مدارك ومآخذ موجود به چشم نمى‏خورد.(2)
    به نظر مى‏رسد كه نام خیام شاعر در پرتو نام بلند خیامى ریاضى‏دان كه در كلیه نسخه‏هاى قدیمى و به ویژه در رساله جبر و مقابله دیده مى‏شود محو گردیده و از همان سده‏هاى اولیه بعد از درگذشت خیامى از زبان كسى نقل نشده و همه جا خیام را با خیامى یكى دانسته‏اند. براى اثبات وجود دو شخصیت، یكى خیام و دیگرى خیامى، مدارك فراوان موجود است كه محققان در آثار خود ذكرنموده‏اند.(3) اما بعضى از محققان، هر دو شخصیت را یكى دانسته‏اند و گفته‏اند كه: خیام از مشاهیر حكما و منجمین و اطبا و ریاضیدانان و شاعران بوده است.(4) معاصران او، وى را، در حكمت، تالى ابن سینا مى‏شمردند و در احكام نجوم، قول او را مسلم مى‏دانستند و در كارهاى بزرگ علمى، ازقبیل ترتیب رصد و اصلاح تقویم و نظایر اینها، بدو رجوع مى‏كردند.
    حكیم ابوالفتح عمربن ابراهیم خیامى (517- 438هـ.ق) در قرنى مى‏زیسته است كه ما امروز مى‏توانیم نام آن قرن را «قرن ریاضیات» در ایران بنامیم. در قرن پنجم و اوایل قرن ششم، ریاضى‏دانان بزرگ در ایران و به ویژه درناحیه خراسان بزرگ مى‏زیسته‏اند.
    ابوالفتح عبدالرحمن منصور خازنى، ابوالعباس فضل بن محمد لوكرى، ابوالمظفر اسفزارى میمون واسطى– كه هر سه نفر، با همكارى خیام، رصد ملكشاهى را، در سال 467هـ.ق، ‏ترتیب دادند و در اصلاح تقویم كوشیدند و تقویم جلالى را ساختند و نوروز را، كه در پانزدهم حوت قرار داشت، به اول‏حمل (فروردین) منتقل نمودند– از ریاضى‏دانان و منجمان بزرگ این قرن بوده‏اند. ابوالحسن على بن زید بیهقى نیز از دیگر علماى علم ریاضى این عصر بوده كه كتاب «تتمه صوانالحكمه»، «جوامع احكام نجوم» در 3 مجلد و چندین كتاب دیگر از او است و «تاریخ بیهق» و «امثلة الاعمال النجومیه» را نیز نوشته است. همچنین قطان مروزى، مسعودغزنوى و چندین ریاضیدان دیگر در این قرن و حتى همزمان با زندگى خیام مى‏زیسته‏اند.(5)
    بنابراین، قرن پنجم و ششم هجرى را مى‏توان «قرن ریاضیات» در ایران دانست، چنانكه طب نیز در این قرن به آن اندازه از پیشرفت رسید كه اطباى بزرگى همچون ابنسینا، سید اسماعیل جرجانى مؤلف ذخیره خوارزمشاهى، عبدالرحمن نیشابورى ملقب به بقراط ثانى ومؤلف كتاب شرح الفصول البقراطیه، شرف‏الزمان ایلاقى فیلسوف و پزشك نام‏آور آخر قرن پنجم و اول قرن ششم مؤلف كتاب‏الفصول الایلاقیه و دهها طبیب نامدار در این قرن مى‏زیسته‏اند.

    قرن رباعیات
    قرن پنجم را نه تنها مى‏توانیم عصر ریاضیات، طب و نجوم بدانیم، بلكه مى‏توان این قرن را «قرن رباعیات» نیز نامید؛ زیرا در این قرن، شاعران بسیار مى‏زیسته‏اند كه، علاوه بر مهارت در انواع شعر، منحصراً به واسطه رباعیات خود به شهرت رسیده‏اند. ابوسعید ابى الخیر (ف.میهنه 440هـ.ق)، خواجه عبدالله انصارى (ف.هرات 481هـ.ق)، فقیه و عارف بزرگ ایرانى احمدبن محمد غزالى (ف.قزوین 520هـ.ق)، برادرامام محمد غزالى، ازرقى هروى، ابوبكر زین‏الدین بن اسماعیل (ف.476هـ.ق)، امیر معزى نیشابورى (ف.418هـ.ق) و دهها شاعر دیگر بوده‏اند كه در این قرن به سرودن رباعى مشغول بوده‏اند و یا در كنار فلسفه، حكمت، ریاضیات، نجوم و شعر، رباعیاتى هم به طریق تفنن سروده‏اند.
    بنابر این توضیحات، مى‏توان گفت كه خیام یا خیامى، در قرن ریاضى رباعى مى‏زیسته است.
    اما بحث درباره اینكه خیام ریاضیدان و خیام رباعى‏پرداز، دو نفر یا دو شخصیت یا هر دو یك نفر بوده‏اند، زمان و وقت فراوان مى‏طلبد و ما در اینجا بنا را بر یك خیام یا خیامى مى‏گذاریم كه هم ریاضیدان بوده است و هم رباعىسرا؛ زیرا تمام حكمت، ریاضیات و نجوم خیام تحت‏الشعاع همین رباعیات او قرار گرفته است. رباعیاتى كه از حكمت، فلسفه، پرخاش، اعتراض و تردید سرشارند و ما در لابه‏لاى همین رباعیات به افكار و احوال سرایندهى آنها پى مى‏بریم. ناگفته پیداست كه از میان صدها رباعى كه به خیام نسبت داده‏اند فقط معدودى از آنها مربوط به‏خیام است و مابقى متعلق به كسانى است كه همزمان یا بعد از خیام مى‏زیسته‏اند و اعتراضات خود را در قالب رباعى و در پناه نام پُرجسارت خیام سروده‏اند، زیرا یا خود قادر به بیان صریح افكار خود نبوده‏اند و یا اگر قادر بودند جایشان بر فراز دار یا گوشه بیغوله‏ها بود.

    رباعى چیست؟
    رباعى شعرى است داراى چهار مصرع كه از متفرعات بحر هزج است و داراى دو شجره مى‏باشد: شجره «اخرب» كه با مفعول شروع مى‏شود و شجره «اخرم» كه با مفعولن آغاز مى‏گردد و، بر روى هم، وزن آن لاحول و لاقوه الابالله مى‏باشد. بیشتر شاعران ایران كه در قصیده، مثنوى یا غزل تبحر داشته‏اند، به جهت تفنن یا از طریق ارائه ذوق، سرى هم به رباعى زده‏اند؛ چنانكه مثلاً عطار مثنویسرا داراى دوهزار رباعى است كه در كتاب «مختارنامه»(6) گرد آمده است یا حافظ غزل‏پرداز تعدادى بین 29 تا 42 رباعى‏دارد.(7) شهرت ابوسعید ابوالخیر، اوحدالدین كرمانى و خیام بیشتر به رباعیات آنها است.
    رباعى یكى از ناب‏ترین، زیباترین و پُرمحتواترین قالبهاى شعر فارسى است. عامل پرخاش، اعتراض، فلسفه، حكمت، انتقاد، حتى جمال، در رباعى به مراتب از سایر قالبهاى شعرى قوى‏تر است و شاید بیشتر شاعران پرخاشگر، به ویژه خیام، به همین دلیل قالب رباعى را براى بیان افكار خویش برگزیده‏اند تا بتوانند حرفهاى دل خود را بى‏پرده‏تر و آشكارتر بیان نمایند.
    صرف نظر از دوگانه بودن شخصیت خیام، امروز ما مجموعه‏اى از رباعیات به نام خیام در دست داریم. اما همه رباعیهاى موجود، محققاً از خیام نیستند.

    تشخیص رباعیها:
    براى تشخیص رباعیهاى خیام از رباعیات منسوب به خیام، محققان پیشنهادهایى نموده‏اند كه حاصل و نتیجه این پیشنهادها را بدینگونه مى‏توان بازگو نمود:
    نخست اینكه، هر چهار ركن یا چهار مصرع رباعى، فكرى واحد و نگرشى یكسان داشته باشند. دوم اینكه، معنى برلفظ غلبه داشته باشد و محتوا و معناى شعر قوى‏تراز صنایع لفظى و ظاهرى باشد. سوم اینكه، مفاهیم وتصویرهاى شعرى خیام معمولاً مشخص است و در واقع این مفاهیم به منزله كلمات كلیدى اشعار خیام است، همان‏گونه كه اشعار حافظ را با شناخت كلمات كلیدى مى‏توان از شعر سایر شاعران تشخیص داد. مفاهیمى مانند شك و تردید، پرسش، پرخاش و اعتراض، عصیان و استهزاء در اشعار خیام وجود دارد.
    چهارم، غنیمت شمردن دم، وحشت و اندوه از مرگ، تشویش و هول و هراس از مردن.
    پنجم، دعوت به عیش و خوشى و استفاده از نقد حاضر، توجه به قدرت سرنوشت و تقدیر از روز ازل و بى‏گناه بودن انسان و توجه به تدبیر.
    هر رباعى كه واجد چهار شرط از این شرایط پنجگانه باشد مى‏توانیم آن را از خیام بدانیم.(8)
    به نكات بالا، چند نكته دیگر باید افزود. اولاً، خیام به جهان مادى و طبیعى كه مى‏پردازد، به تدریج از این جهان به جهان متافیزیك یا مابعدالطبیعه راه مى‏یابد. ثانیاً، با كنجكاوى و زیركى تمام، جهان مابعدالطبیعه را با شك وتردید مى‏نگرد. ضمن اینكه، در بیشتر رباعیات و آثار به‏جایمانده از معاصران و محققان بعد از وى، درمى‏یابیم كه او مسلمانى معتقد به اصول دیانت بوده است، زیرا لقب «امام» و «حجةالحق» داشته و بسیار بعید به نظر مى‏رسد كه درحق یك مرد دور از مذهب چنان تعبیراتى به كار برود.(9)
    در اخبار قفطى، از عمر خیام به عنوان «امام خراسان» یاد شده است و مطلب تازه‏اى كه درباره احوال او آمده آن است كه وى به تعلیم علوم یونان اشتغال داشت و معلمین را از راه تطهیر حركات بدنى و تنزیه نفس انسانى بر طلب واحد تحریض مى‏كرد. چون اهل زمان بر دین او طعن مى‏زدند، برجان خود بیمناك شد و عنان زبان و قلم را ازگفتار بكشید.(10)

    اوضاع عصر خیام
    ما از زبان قفطى مى‏توانیم این نكته را دریابیم كه اوضاع اجتماعى عصر خیام و جهالت و ناآگاهى مردم زمان وى و سرزنشها و طعنها و آزارهایى كه در آن زمان از سوى عامه به خیام رسیده، باعث ظهور رخدادى به نام رباعیات خیام شده است؛ یعنى، این رباعیات در حقیقت پاسخگونه‏اى هستند به تعصبات خشك و بیمورد معاصرین خیام.
    در تأیید این نظریه، زكریاى قزوینى در كتاب «آثارالبلاد و اخبارالعباد» روایتى دارد كه: «یكى از فقها هر روز صبح قبل از برآمدن آفتاب، نزد خیام مى‏رفت و درس حكمت مى‏خواند و چون به میان مردم مى‏آمد از او به بدى یاد مى‏كرد. عمر خیام یك‏بار چند تن را با طبل و بوق در خانه خود پنهان كرد و چون فقیه به عادت خود به خانه وى آمد، فرمان داد تا طبل‏ها وبوق‏ها را به صدا درآوردند. مردم از هر سوى در خانه او گرد آمدند، عمر گفت: اى مردم نیشابور! این فقیه شما است كه هر روز از صبحگاه نزد من مى‏آید و درس حكمت مى‏آموزد و آنگاه پیش شما از من به نحوى بد مى‏گوید، اگر من همان باشم كه او مى‏گوید، پس چرا از من علم مى‏آموزد و اگر چنین نیست پس چرا از استاد خود به بدى یاد مى‏كند؟»
    به شهادت تاریخ، هیچ‏گاه اهل علم و صاحبان فضیلت و حتى پیروان طریقت، از تعدى و تعصب كجباوران و متعصبان عصر خود مصون نبوده‏اند و این گروه پیوسته مورد بى‏مهرى و بىعنایتى كسانى قرار گرفته‏اند كه قادر به تشخیص سخن و كلام و افكار آنان نبوده‏اند و از اینگونه كج‏اندیشیها درباره اهل فضل و اهل علم در اوراق تاریخ به فراوانى ضبط شده است و مسلماً خیام نیز یكى از كسانى بوده كه از كجخلقیها و تعصبات مردم زمان خود در امان نبوده‏اند. در این مقوله، اشعار فراوانى از او باقى مانده كه دلالت بر همان دلتنگیها و آزردگى او دارد.(11)

    فیزیك و متافیزیك
    رباعیات خیام را از لحاظ صورى و ظاهرى نیز به چند گروه تقسیم كرده‏اند:
    1- اشعارى در بى‏وفایى دنیا و سرعت گذشت سالیان عمر.
    2- اشعارى در بیان محدودیت علوم و معرفت انسانى در مقابل نامحدود بودن واقعیات عالم هستى.
    3- اشعارى كه لذتپرستى و خوشى روز را توصیه مى‏كند و حیات موجود را غنیمت مى‏شمارد.
    4- اشعارى كه پوچ و بى‏اساس بودن هستى و حیات را ترویج مى‏كند و نسبت به ماوراء حیات با نظر شك و تردیدمى‏نگرد.(12)
    اشعار سه دسته اول– كه دربارهى بى‏وفایى دنیا، گذراندن سریع‏عمر، محدودیت علم انسان در مقابل نامحدود بودن واقعیات عالم هستى و بالاخره لذت‏پرستى و خوشى آنى است– مشكلى را ایجاد نمى‏كنند، اما اشعار دسته چهارم سؤالبرانگیز است.
    مساله این است كه آیا خیام یك شاعر سست‏خیال و نامعتقد به كائنات و دنیاى پس از مرگ و معاد بوده است یا، مطابق گفته قفطى و سایر معاصران وى، مؤمن، خداشناس، «امام حجةالحق على‏الخلق» و «امام خراسان» بوده است؟
    در این مورد، تا امروز بحثها و مطالعات بسیار به عمل آمده و در این رهگذر، بعضى از محققان و خیام‏نویسان، به اصل بیاعتقادى خیام نسبت به ماوراءالطبیعه نظر داده‏اند و عده‏اى دیگر، او را غیر از این تصور نموده‏اند و حتى گروهى معتقدند كه این اشعار، مطلقاً ازخیام نیست. در اینكه خیام شاعرى بى‏باك، گستاخ، جسور و پرخاشگر بوده‏است، شكى نیست، اما اینكه او را یك نفر ملحد، بدكیش و نامعتقد بینگاریم، نظریه‏اى است كه همه محققان با آن موافق نیستند.

    قرن خیام
    چنانكه پیش از این گفته شد، قرن پنجم هجرى، قرن توسعه علوم عقلى و نقلى بوده و در این قرن ریاضیات، نجوم، طب، ادبیات و مطالعات دینى به اوج خود رسید. با این حال، این قرن از تشویشها، اضطرابات، خرافه‏گویى و خرافه‏پرستى و تعصبات خشك، مصون ومحفوظ نبوده است. درست است كه در این قرن یكى از بزرگترین مراكز علمى، یعنى مدرسه نظامیه، در نیشابور و چند شهر دیگر فعال بود، اما از تحصیل در مدرسه نظامیه تنها قشرى خاص، یعنى فقط پیروان مذهب شافعى، بنا به خواست خواجه نظام‏الملك، مى‏توانستند بهره‏مند گردند. بنابراین، تشتت آرا و عقاید و پراكندگى افكار و توسعه اوهام و خرافات در نیشابور اندك نبود. از طرفى، این ابرشهر نیز، مثل سایر شهرهاى خراسان، در طول قرنهاى سوم تا هفتم، بارها مورد تهاجم، ویرانى و آتش‏سوزى بوده و در دست سلسله‏هاى مختلف حكومتى، دست به دست مى‏شده است. تظاهرات عامیانه و قشرى‏گرى عوام در بروز روحیه پرخاشگرى و انتقادى خیام بى‏تاثیر نبوده است و پیدا است كه انتقامهاى خود را فقط از طریق رباعى‏هایش مى‏گرفت؛ و اگر در رباعى‏هاى دیگر وى رگه‏هایى از انتقاد از آفرینش و ماوراءالطبیعه مى‏بینیم، به نظر نگارنده این سطور، نه به دلیل بى‏اعتقادى وى نسبت به عالم هستى است، بلكه نوعى تعنت و مقابله به مثل و پاسخ به لجبازیهاى عوامانه و قشرىمآبهاى ماجراجو بوده است. رباعى‏هاى مأیوسانه وى به دلیل عدم اعتقاد او به كائنات نیست، بلكه، به گونه‏اى، پوچى و بى‏محتوا بودن ناسازگاریهاى حیات را از نظر خود بازگو كرده است.
    مسلم است كه این مقاله در رد نظریات محققان و منتقدان آثار خیام یا خیامى نیست، اما نگارنده آن معتقد است كه در طول قرنهاى بعد از خیام، این ریاضى‏دان شاعر بارها و بارها مورد بى‏عنایتى منتقدان متعصب قرار گرفته، به طورى كه هنوز شخصیت این مرد در هاله‏اى از ابهام و ناشناسى باقى مانده است.

    یادداشتها
    1. محیط طباطبایى، محمد، «خیام یا خیامى»، تهران: ققنوس، 1370، ص15
    2. همان، همان صفحه
    3. براى اطلاع ر.ك «تتمه صوان‏الحكمه»، ابوالحسن زید بیهقى و «چهار مقاله»، نظامى عروضى.
    4. صفا، دكتر ذبیح‏الله، «تاریخ ادبیات در ایران»، ج.2، ص.527
    5. همان ج.2، صص311-310
    6. شفیعى كدكنى، محمدرضا، «مختارنامه عطار»، تهران: توس، 1358.
    7. ر.ك دیوان حافظ، تصحیح غنى و قزوینى، و 42 رباعى، هاشم‏رضى، جلالى نائینى 49 رباعى.
    8. فولادوند محمدمهدى، «خیام‏شناسى»، تهران: بى‏نا، 1347، ص.12
    9. جعفرى، محمدتقى، «تحلیل شخصیت خیام» تهران: مؤسسه كیهان، 1365. ص. 32
    10. نقل از «تاریخ ادبیات در ایران»، ج.2، ص.256
    11. قزوینى، زكریا بن محمود، «آثارالبلاد و اخبارالعباد»، ترجمه عبدالرحمن شرفكندى، تهران: اندیشه جوان، 1366، ص.228
    12. جعفرى، محمدتقى، «تحلیل شخصیت خیام»، ص.3.

    (به نقل از روزنامه «اطلاعات»

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •