سلام دوستان.یه شعر زیبا میخوام که در مورد جوانی باشه.کسی سراغ نداره؟
سلام دوستان.یه شعر زیبا میخوام که در مورد جوانی باشه.کسی سراغ نداره؟
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
یا
جرس کاروان
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم
ای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
اینم یک رباعی
گمان
افسوس که ایّام جوانی بگذشت
حالی نشد و جهان فانی بگذشت
مطلوب همه جهانْ نهان است، هنوز
دیدی همه عمر در گمانی بگذشت؟
افسوس که نامه جوانی طی شد
و ان تازه بهار زندگانی دی شد
ان مرغ طرب که نام او بود شباب
افسوس ندانم که کی امد و کی شد
دانی كه نو بهار جوانی چنان گذشت؟
زود آنچنان گذشت، كه تیر از كمان گذشت
نیمی به راه عشق و جوانی تمام شد
نیم دگر بغفلت و خواب گران شد
صد آفرین به همت مرغی شكسته بال
كز خویشتن شد و، از آشیان گذشت
افسردهای كه تازه گلی را ز دست داد
داند چها به بلبل بی خانمان گذشت
بنگر به شمع عشق، كه در اشك و آه او
پروانه بال و پر زد و، آتش به جان گذشت
بشنو درای قافله سالار زندگی
گوید به خواب بودی واین كاروان گذشت
ظالم اگر به تیغ ستم، خون خلق ریخت
از خون بیگناه، مگر می توان گذشت؟
(مشفق) بهار زندگیت گر صفا نداشت
شكر خدا كه همره باد خزان گذشت
Last edited by actros 1843; 05-03-2011 at 21:37.
بهار عمر، جوانى است مغتنم دارش ***كه اين بهار ز پى، محنت خزان دارد
امين ميرهادى
به پيرى قدرِ شبهاى جوانى مىشود ظاهر ***سپيدىهاى كاغذ مىكند روشن سياهى را
مايل دهلوى
تازه جوانى ز سرِ ريشخند *** گفت به پيرى كه كمانت به چند؟
پير بخنديد و بگفت اى جوان *** چرخْ تو را نيز كند چون كمان
عبدالعظيم خان قريب
خميده پشت از آن دارند پيران جهانْ ديده *** كه اندر خاك مىجويند ايام جوانى را
مكتبى
ز روزگار جوانى خبر چه مىپرسى*** چو برق آمد و چون ابر نوبهاران رفت
صائب تبريزى
دريغ فرّ جوانى، دريغ عمر لطيف *** دريغ صورت نيكو، دريغ حسن جمال
كجا شد آن همه خوبى؟ كجا شد آن همه عشق *** كجا شد آن همه نيرو؟ كجا شد آن همه حال
كسايى مروزى
تبه كردم جوانى تا كنم خوش زندگانى را*** چه سود از زندگانى چون تبه كردم جوانى را
حبيب يغمايى
جوانى شمع ره كردم كه يابم زندگانى را *** نجستم زندگانى را و گم كردم جوانى را
شهريار تبريزى
از دور چو بشنوم صدایت
وان موج لطیف خنده هایت
آید به تنم تب جوانی
بویم همه عطر زندگانی
باور نشود مرا که دوری
چون پرتوی ماه در حضوری
بانگ تو که در فضای سیم است
بر خاطر آتشم نسیم است
اما چه کنم به وقت بدرود پیچد به فضای سنه ام دود
تو خسته و خسته تر منم من
تو بی کس و در به در منم من
ای راحت جان درد مندم
بگذار که لب فرو ببندم.
در حالت گریه نامه بستم
در حال جنون قلم شکستم
جوانــــــــی را به کف داده ام رایگانی
کنون حسرت برم روز و شب بر جوانی
در غصه مرا جمله جوانی بگذشت
ایام به غم چنان که دانی بگذشت
در مرگ خواص، زندگانی بگذشت
عمرم همه در مرثیه خوانی بگذشت
هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ
وین خانه و فرش باستانی هم هیچ
از نسیه و نقد زندگانی همه را
سرمایه جوانی است، جوانی هم هیچ
تیغ از تو و لبیک نهانی از من
زخم از تو و تسلیم جوانی از من
گر دل دهدت که جان ستانی از من
از تو سر تیغ و جان فشانی از من
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)