سلام به دوستان عزیز...
............................................
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :
--------------------
قسمت شصت.
--------------------
بعد از پایان كار شركت ساعتها در خیابانها رانندگی كردم و زمانیكه وارد پاركینگ محل زندگیم شدم ساعت از12گذشته بود!
وقتی با آسانسور به طبقه ی مربوطه رفتم و از اون خارج شدم دیدم مسعود با چهره ایی گرفته جلوی درب واحد من ایستاده و انتظار من رو میكشه!!!
مسعود كه به دیوار تكیه داده بود با دیدن من از دیوار فاصله گرفت و با صدایی گرفته و ناراحت گفت:سلام...تا الان كجا بودی؟...چرا موبایلت رو خاموش كرده بودی؟
درب منزل رو باز كردم و بدون اینكه به مسعود نگاه كنم و یا حتی پاسخ سلامش رو بدهم گفتم:حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به اینكه بخوام جواب تلفن بدهم...
وارد خونه شدم و مسعود هم پشت سرم به داخل اومد و درب رو بست.
سكوت مرگباری تموم خونه رو پر كرده بود و چراغها همه خاموش بودن!
سهیلا رفته بود و دیگه مثل شبهای گذشته كسی به استقبالم نیومد تا با لبخند زیباش و گفتن خسته نباشید و با بوسه ایی گرم خستگی روزانه رو از من دور كنه...
سهیلا نبود كه كتم رو از من بگیره و همراه با سامسونتم هر دو رو به اتاق خواب ببره و من دنبالش برم و با در آغوش گرفتن و بوسیدنهای پی در پی اون لذت زندگی پر از آرامشی كه خدا بهم هدیه داده بود رو با تمام وجود احساس كنم.
امید در خونه حضور نداشت...دیگه ماهها از اون روزهایی كه وقتی از سر كار می اومدم به طرفم می دوید و با شوق كودكانه ایی می پرسید((بابا چی برام خریدی))خبری نبودی!
چراغها رو یكی بعد از دیگری روشن كردم...سامسونتم رو روی میز ناهارخوری گذاشتم و در حالیكه گره ی كراواتم رو كمی شل كردم روی یكی از راحتی های كنار دیوار نشستم.
مسعود به میز ناهارخوری تكیه داده بود و به من نگاه میكرد...
با بی حوصلگی گفتم:حالا چیكار داشتی كه اینطوری تا این وقت شب پشت درب خونه منتظرم وایساده بودی؟
مسعود سیگاری از پاكت بیرون كشید و آتش زد...چند قدمی راه رفت سپس یكی از صندلیهای میزناهارخوری رو عقب كشید و نشست و گفت:تا كی میخوای تنها باشی؟...سهیلا میگفت ازش خواستی یه مدت بره خونه ی مادرش تا تو اعصابت آروم بشه...كلی باهاش دعوا كردم و گفتم چرا تنهات گذاشته؟...ولی گفت تو گفتی یه مدت كوتاه خواستی كه تنها باشی...آخه الاغ جون تو فكر نمیكنی تنها موندن خودش چقدر برات بدتره؟...از این گذشته خود سهیلا هم با توجه به اینكه حامله اس نگرانی براش خوب نیست خودتم میدونی كه اگه پیش تو نباشه دائم برات نگران و دلواپسه...خوب این چه كار احمقانه ایی هست كه میخوای بكنی؟...به جای این كار دو سه هفته دست سهیلا رو بگیر با هم برین یه...
به میون حرفش رفتم و گفتم:مسعود میشه خفه شی؟...من از سهیلا نخواستم یه مدت كوتاه بره خونه ی مادرش...بلكه بهش گفتم كلا: بره پیش مامانش...نمیخوام ببینمش...تحمل دیدنش رو ندارم...اگه اون روز توی شمال...لا اله الا الله...اصلا" میدونی چیه؟...تحمل دیدن نه سهیلا نه تو نه هیچكس دیگه ایی رو ندارم...الانم زودتر بلند شو گورت رو گم كن میخوام راحت باشم...
مسعود كه در این لحظه چشماش از فرط تعجب گشاد شده بود سیگارش رو در زیرسیگاری كریستال بزرگی كه كنار میز ناهارخوری بود خاموش كرد و گفت:صبر كن ببینم...صبر كن...بگذار ببینم...تو چی گفتی؟!!!...تو به سهیلا گفتی چی؟!!!!
عصبی و كلافه از جایم بلند شدم و گفتم:ببین مسعود من حوصله ی سر و كله زدن با هیچكسی رو ندارم...من حتی حوصله ی تحمل خودمم دیگه ندارم...بلند شو برو بیرون بگذار با درد و غم خودم بمیرم...
مسعود كه هنوز روی صندلی نشسته بود سر تا پای من رو نگاه كرد و گفت:تو به سهیلا گفتی كلا" بره پیش مادرش؟!!!...من نمیفهمم!!!...یعنی چی كلا" بره پیش مادرش؟!!!...تو مثل اینكه جدی جدی دیوونه شدی؟
یك دستم رو لای موهای سرم كردم و سپس پیشونیم رو فشار دادم و گفتم:ببین مسعود...دیوونه شدم یا نشدم هر اسمی كه میخوای روی رفتارم بگذار اصلا" برام مهم نیست...فقط دیگه نمیخوام ریخت...
مسعود از روی صندلی بلند شد و با كف دست ضربه ی ملایمی به سینه ی من زد و میون حرفم اومد و گفت:صبر كن...صبر كن تند نرو...پیاده شو با هم بریم...سهیلا در حال حاضر حامله اس...از وقتی هم كه وارد زندگی نكبتی تو شد غیر از محبت و از خودگذشتگی و عشق فكر نكنم چیز دیگه ایی ازش دیده باشی...ببین سیاوش چندین ساله كه با هم دوستیم و هر حرف مفتی تا الان زدی خواسته یا ناخواسته به دل نگرفتم و یا اصلا" نشنیده گرفتم و ازش گذشتم...ولی كاری نكن كه در نهایت به این نتیجه برسم كه هر بلایی تا الان به سرت اومده حقت بوده...كاری نكن فكر كنم كه لیاقتت همون مهشید هرزه بود كه اونجوری حیثیت و آبروت رو به بازی گرفته بود...نمیدونم نمیخوامم بدونم كه توی اون مغز خرابت چرا فكر میكنی كه سهیلا توی مرگ امید مقصر بوده...ولی چیزی كه هست الان سهیلا بچه ی تو رو توی شكمش داره...همون بچه ایی كه وقتی سهیلا رو شبها توی بغلت گرفتی و از جسمش نهایت لذت رو بردی درستش كردی...
عصبی شدم و دستم كه هنوز به پیشونیم بود رو به حالت مشتی گره كرده با شتاب به سمت صورت مسعود بردم اما خیلی سریع مشتم رو نرسیده به صورتش گرفت و با لبخندی طعنه آمیز گفت:نه بابا...پس هنوز غیرتی هم مونده برات...سیاوش یادت باشه تو پدر اون بچه ایی هستی كه الان سهیلا داره با خودش حمل میكنه...مشتتم به صورت من نشونه نرو...بهتره به جای اینكه به خاطر حرف حقم یقه ی من رو بگیری یه ذره به خودت بیای...اگه واقعا سهیلا رو میخوای از خودت دور كنی مطمئن باش كسی كه ضرر میكنه خود احمقتی...اگرم فكر میكنی مشكلات اخیر توان ادامه زندگی رو از تو گرفته و میخوای خودكشی كنی خوب بكش به درك اما چرا قبل از كشتن خودت سهیلا رو داری نابود میكنی؟!!!...الاغ چرا نمیفهمی؟...اون به قدری دوستت داره كه مطمئنا" با وجود همه ی ناراحتی كه از دستت داشته به خاطر اینكه با سنگدلی تموم فرستادیش بره خونه ی مادرش اما وقتی من بهش تلفن زدم تا حال تو آدم احمق رو بپرسم نه تنها یك كلمه از اینكه بیرونش كردی چیزی بهم نگفت كه خیلی هم نگرانت بود و از من خواست هر طور شده شب تو رو تنها نگذارم...اون وقت من الاغ كلی سرش داد و بیداد كردم و بهش دری وری گفتم كه چرا تو رو تنها گذاشته؟...اگه میدونستم توی بیشعور اون رو از خونه ات بیرون كردی به قبر خودم می خندیدم اونطوری باهاش حرف بزنم...
بعد از این حرفها با شدت دست من رو به سمت پایین انداخت و رها كرد!...سپس از من فاصله گرفت و چند قدم شروع كرد به راه رفتن در هال...
با عصبانیت گفتم: مسعود من نیازی به موعظه ندارم...گمشو بیرون...
برگشت به طرف من و گفت:بله...میدونم...تو نیازی به من نداری...تو فقط به یه جو شعور نیاز داری...حالا هم میرم تنهات میگذارم...توی تنهایی بتمرگ و به خودت و رفتارت فكر كن...به روح امید قسم كه اگه سهیلا رو از خودت دور كنی نهایت حماقت رو كردی...اون دیگه الان نه تنها زنت شده كه مادر اون تحفه ایی هم كه براش توی شكمش كاشتی هست...
فریاد كشیدم:خفه شو مسعود...گمشو برو از خونه ی من بیرون...
مسعود سرش رو به علامت تایید همراه با تهدید تكونی داد و سپس بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت و درب رو محكم به هم كوبید!
با رفتن مسعود سكوتی مرگبار تمام خونه رو پر كرد...حالا دیگه من مونده بودم و دنیایی از غم و اندوه...من مونده بودم و دریایی از خاطرات غم انگیزم...من مونده بودم و مرور تمام وقایعی كه از سرم گذشته بود...وقایعی كه نقطه ی شروعش مهشید بود...زندگی با اون...رفتارهای نادرستش...خراب كردن زندگیم توسط مهشید...زنی كه مادر امیدم بود...امیدی كه به چه راحتی از دست داده بودمش...امید پسر كوچولویی كه در سن اون تمام كودكان جز خنده و شادی چیزی تجربه نمیكنن اما اون در اثر فشارهای عصبی بیمار شد...بیماریی كه هیچ وقت نفهمیده بودم یا شایدم نخواسته بودم كه بفهمم...و در نهایت حضور سهیلا و دلبستگی امید به محبتهای اون...دلبستگی كه در آخر منجر به قتل مادرم توسط امید شد...دلبستگی كه خود امید از باور اینكه به زودی كودك دیگه ایی در آغوش سهیلا قرار خواهد گرفت رو مجبور به...به وقوع اون فاجعه كرد...
یكباره تمام وجودم از درد پر شد و فریاد كشیدم:خدایا...خدایا...خدایا...
و بعد همراه با گریه و زانوهایی لرزان به زمین افتادم...
گریه میكردم و با صدایی بلند فریاد میكشیدم!!!
نمیدونم چند ساعت به همون حال بودم...
صبح وقتی چشم باز كردم لحظاتی نمی تونستم تشخیص بدهم كه كجا هستم؟!!!
توی هال...روی زمین...بدون هیچ پتو یا بالشتی!!!
در ابتدا فكرم كار نمیكرد اما وقتی كمی به ذهنم فشار آوردم تونستم حدس بزنم كه احتمالا" شب گذشته از شدت گریه در همون هال یا از هوش رفته بودم و یا اینكه خوابم برده بوده...نمیدونم...چیز دیگه ایی نمی تونست باشه!
با بدنی خسته و كوفت رفته از روی زمین بلند شدم...به ساعت نگاه كردم حدود9صبح بود...زنگ تلفن منزل به صدا در اومد!
با حالتی گیج و سرخورده به سمت تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم...
خانم افشار پشت خط بود و بعد از سلام یادآوری كرد كه جهت عقد یك قرارداد بعد از ظهرپروازی دارم به دبی و از اونجا هم به كشوری دیگه...
چیزی از اون قرار داد و یا پروازهایی كه در پیش داشتم به یادم نبود!!!
با بیحوصلگی گفتم:خانم افشار همه رو كنسل كن...
صدای متعجب خانم افشار رو از پشت خط شنیدم كه گفت:ولی آقای مهندس!!!...این قرارداد مربوط میشه به سرمایه گذاریتون روی برجهای مسكونی كه به طور مشترك با دو مهندس ایرانی مقیم دبی میخواین توی كشور اسپانیا...
به میون حرفش رفتم و گفتم:كنسل كن خانم افشار...كنسل...
- آخه نمیشه...مگه یادتون رفته؟...سه هفته پیش دو قرارداد اول رو در ایران امضا كردین...این قرارداد آخر رو باید حتما"تشریف ببرین وگرنه بیش از سه چهارم كل سرمایه ی شركتهاتون...
یكباره همه چیز یادم اومد...خانم افشار درست میگفت این سفر و قرارداد چیزی نبود كه به راحتی بتونم فسخش كنم...یعنی هرطور بود باید میرفتم...یا باید می رفتم یا اینكه قید تمام سرمایه ام رو به عبارت دیگه میزدم...سرمایه!!!...ثروت!!!...ای ن ها دیگه به چه درد من میخوره؟!!!...من كه دیگه نه پسری دارم و نه همسری برام مونده...نه زندگی درستی دارم...سرمایه و ثروت من چیزهایی بود كه همه رو قبلا" از دست داده بودم...
سكوت كرده و به نقطه ایی مبهم خیره شده بودم...
صدای خانم افشار رو از پشت خط شنیدم:الو؟...الو؟...آقای مهندس؟!
با صدایی گرفته و غمزده گفتم:كنسلش كن خانم افشار...
صدای نگران و مضطرب خانم افشار رو شنیدم كه گفت:آقای مهندس!!!...البته من وظیفه دارم هر چی شما میگین بدون هیچ حرفی گوش كنم...ولی هیچ به این موضوع فكر كردین كه ورشكستگی شما در اثر این تصمیم سبب بدبختی چه تعداد از كارمندان هر سه تا شركتتون میشه؟!!!...كارمندهایی كه بعضیهاشون نزدیك به12ساله دارن صادقانه برای شما كار میكنن و خرج زندگی و زن و بچه ی اونها از راه حقوقی كه شما بهشون میدین تامین میشه؟...حالا به همین راحتی همه چیز رو دارین ندید میگیرین؟!!!...نمیدونم دیشب شما و مسعود چی به همدیگه گفتین...اما مطمئنم با هم حرفتون شده...این رو از رفتار مسعود فهمیدم...ولی تو رو خدا آقای مهندس خواهشا" از روی عصبانیت تصمیم نگیرید...این تصمیم شما یعنی بازی كردن با زندگی نزدیك به200نفركارمندی كه توی هر سه شركت شما مشغول به كار هستن...خواهش میكنم اقای مهندس...
برای لحظاتی فكر كردم و دیدم خانم افشار كاملا" درست میگه...من با یك تصمیم غلط داشتم زندگی تمام كارمندهای خودم رو هم به تباهی می كشوندم...
با تمام فشارهای روحی كه روی خودم احساس میكردم اما در نهایت اون روز بعدازظهر به فرودگاه رفتم و عازم خارج از كشور شدم.
بر خلاف تصورم كه فكر میكردم در نهایت دو یا سه روز بیشتر كارم طول نخواهد كشید اما حدود4هفته از ایران دور بودم.
در تمام این مدت هیچ خبری از سهیلا و بقیه نداشتم و نمی خواستم كه داشته باشم...چند باری هم كه با خانم افشار در شركت تماس گرفتم فقط جهت انجام برخی كارها بود كه الزام به تماس تلفنی داشتم و هیچ صحبت و سوالی غیر از مسائل كاری بین من و خانم افشار مطرح نشد!
زمانیكه وارد فرودگاه ایران شدم نیمه های شب بود... دوباره احساس دلتنگی و هجوم غصه ها آزارم میداد...درست مثل این بود كه با ورود دوباره ام به ایران محكوم هستم كه خاطراتم رو مرور كنم!
وارد خونه كه شدم بغضی ناشناخته عذابم میداد...دلتنگ بودم...به دنبال چیزی میگشتم كه نمیدونستم چی هست!!!...به اتاقها سرك میكشیدم...خلوت و سكوت خونه...گرد وغباری كه در طول این مدت به روی وسیله ها نشسته بود رو نگاه میكردم...من فقط حدود یك ماه نبودم اما درست مثل این بود كه سالهاست كسی قدم به این خونه نگذاشته!!!
چمدان و سامسونتم رو در همون هال روی زمین گذاشتم و به اتاق خواب رفتم و روی تخت دراز كشیدم و لحظاتی بعد به خواب رفتم.
صبح روز بعد زمانیكه به شركت رفتم حدود ساعت11بود كه خانم افشار با چهره ایی نگران و مضطرب به دفترم وارد شد و گفت:ببخشید آقای مهندس...خانم سابقتون اومده میخواد شما رو ببینه...
نگاهم رو از روی كاغذهای گزارش كار شركت برداشتم و با تعجب به خانم افشار نگاه كردم و گفتم:كی میخواد من رو ببینه؟!!!
- خانم سابقتون...
درست در همین لحظه مهشید هم وارد اتاق شد!!!
چهره اش به شدت رنگ پریده بود و برعكس همیشه آرایش چندانی نداشت اما ظاهر لباس پوشیدنش تغییری نكرده بود...چشماش متورم و سرخ و نشان از گریه ایی داشت كه شاید ساعتها طول كشیده بوده...وقتی نگاهم به روی صورتش ثابت موند با صدایی بغض دار و عصبی گفت:كجا دفنش كردی؟!!!
ادامه دارد...
---------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان