تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 7 اولاول 1234567 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 62

نام تاپيک: رمان پرستار مادرم (شادی داودی)

  1. #21
    Banned
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    پست ها
    762

    پيش فرض

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شما را به ادامه رمان جلب میکند:

    ---------------------------
    قسمت بـیـســــــــــتـم
    --------------------------------

    ...از پنجره فاصله گرفتم و به طرف مامان رفتم و پيشوني اون رو بوسيدم و گفتم:مادرمن...عزيز من...مشكل اينجا خود مسعود شده...اين مسعود هست كه در واقع من رو با مشكل رو به رو كرده...چطور ميتونم با اون صحبت كنم و مشكلم رو حل كنم...
    - مسعود؟!!!...چرا مسعود؟!!!
    - براي اينكه مسعود مخالف هر نوع رابطه ي بين من و سهيلاست...
    - منظورت چيه؟
    - مسعود برادر سهيلاس...
    - چي؟!!!...
    مامان متعجب و با چشماني گشاد شده از شدت تعجب به من خيره شده بود و گفت:چي ميگي سياوش؟!!!
    روي صندلي كنار تخت مامان نشستم و همه ي چيزهايي كه ميدونستم رو براي مامان گفتم...طفلك براي لحظاتي اصلا"نمي دونست چي بايد بگه و بعد در نهايت گفت:زندگي عجب بازيهايي داره!!!...حالا ميخواي چيكار كني؟
    - خودمم نميدونم...اصلا"گيج گيج شدم مامان...واقعيتش رو بخواي درسته كه خودمم از سهيلا بدم نيومده ولي ترس از خيلي چيزها باعث شده جلوي احساساتم رو بگيرم...مسعود برادر سهيلاس و بدتر از همه اينه كه وقتي خودش نميدونسته سهيلا خواهرشه شايد براي اولين باره بوده كه از دختري تا اين حد خوشش اومده بوده كه به تعبيري ميشه اسمش رو عاشقي گذاشت ولي الان اوضاع خيلي بدجور تغيير كرده...سهيلا خواهرش از آب در اومده و بعد اون در حاليكه اصلا"فكرشم نميكرده سهيلابه من علاقه پيدا كنه و يا حتي من نسبت به اون بي ميل نباشم سهيلا رو به خونه ي من جهت كار و پرستاري از شما معرفي كرده و در نهايت همه چيز جوري رقم خورده كه حتي يك درصد هم احتمالش رو نميداده...مسعود بهترين دوست من تا امروز بوده...اما اين مسائل باعث شده روابطمون نسبت به گذشته تغيير كنه...من حتي نميدونم وقتي از اهواز برگرده واكنشش نسبت به اين موضوع كه بر خلاف ميلش سهيلا دوباره به اينجا برگشته چي هست؟
    - خدا بزرگه مادر...توكلت به خدا باشه...تو و سهيلا تقصيري ندارين...اما خوب خودت بهتر از هر كسي ميدوني كه چه تصميمي بايد بگيري...
    سرم رو به علامت تاييد حرف مامان تكاني دادم و از روي صندلي بلند شدم و از اتاق رفتم بيرون...در واقع نميدونستم بايد چه تصميمي بگيرم!
    توي شرايطي قرار گرفته بودم كه گويي قدرت تصميم گيري كاملا از من گرفته شده بود...احساس دلبستگي به دختري كه از هر نظر براي من قابل توجه بود در من شدت مي گرفت و خود اون بيش از من در ابراز عشق و علاقه اش تلاش داشت...از طرفي موانع پيش پايم كه مثل روز برايم روشن بود من رو در اقيانوس برزخي بي مثال قرار داده بود كه حتي قدرت دست و پا زدن هم نداشتم و نمي دونستم بايد چه تصميمي بگيرم!
    نمي خواستم زياد توي خونه بمونم براي همين به اتاقم برگشتم و بعد از اينكه دوش گرفتم آماده شدم تا از خونه برم بيرون...
    جلوي ميز آرايشي كه زماني مهشيد از اون استفاده ميكرد و هميشه بهترين و گرانترين لوازم آرايشي و عطرهاش روي اون چيده شده بود ايستادم و كراواتم رو مرتب كردم...وقتي به آينه نگاه ميكردم دوباره خاطرات تلخ و گزنده ي مهشيد مثل آوار روي سرم ريخت...نميدونم چقدر طول كشيد و در حاليكه دو دستم به گره كراواتم خشك شده بود خيره به صفحه ي آينه ي رو به رويم نگاه ميكردم...
    لحظه ايي به خودم اومدم كه دستي به آرامي بازوي من رو گرفته بود و صدايي دلنشين به گوشم رسيد كه گفت:سياوش؟داري به چي فكر ميكني؟
    به خودم اومدم و نگاهم رو از آينه گرفتم و به كسي كه كنارم ايستاده بود چشم دوختم...سهيلا بود...براي لحظاتي كوتاه هر دو به چشمهاي هم خيره بوديم و بعد به آهستگي گفت:سياوش میخواستم ببینم از نظر تو اشكالي نداره امروز براي يك ساعت خانم صيفي رو تنها بگذارم؟
    وقتي صداي لطيف و اثر گذارش رو در اون فاصله ي كم از خودم مي شنيدم حس آرامش تمام وجودم رو ميگرفت...
    كم كم باور اينكه خودمم دارم به سهيلا دلبسته ميشم در لحظه لحظه ي زندگيم خودشو بهم نشون ميداد...ميدونستم مقاومت در مقابل اين موجود زيبا و ظريف كه مثل حريري نرم و لطيف داره خودش رو به روي جراحتهاي عميق زندگيم ميكشه ثانيه به ثانيه برايم سخت تر خواهد شد...
    صورتم رو از سهيلا برگردوندم و در ضمني كه ادكلني رو از روي ميز آرايش برميداشتم تا به صورت و گردنم بزنم گفتم:آره...هر ساعتي كه خواستي ميتوني بري...مامان معمولا" اگه باهاش صحبت كرده باشي تا حدود2تا3ساعت هم ميتونه تنها بمونه و مشكلي نداره...
    سرش رو به علامت تاييد و تا حدودي تشكر از من تكان داد و به سمت درب اتاق برگشت.
    بي اراده پرسيدم:سهيلا ميشه بدونم براي چي ميخواي از خونه بري بيرون و مامان رو تنها بگذاري؟
    وقتي اين سوال از دهنم خارج شد خودمم تعجب كرده بودم...اما بيان اين سوال از طرف من هر دليلي مي تونست داشته باشه...از علاقه و نگراني گرفته تا حس مسئوليت...!!! گويا با تمام وجود ميخواستم باور كنم كه سهيلا متعلق به من است و من بايد از تمام برنامه ها و كارهاي اون باخبر باشم...!
    به طرف من برگشت و گفت:ميخوام امروز با كاروان زیارتی مامانم تماس بگيرم...يه شماره تلفن بهم داده بود كه رئيس كاروان بهشون داده بوده...براي اينكه هر وقت ما خواستيم حالي از اونها بپرسيم با همون شماره تماس بگيريم و با كسي كه ميخوايم بتونيم صحبت كنيم...ميخوام برم مخابرات با مامانم تماس بگيرم...
    ادكلني كه به صورت و گردنم ماليده بودم رو دوباره روي ميز گذاشتم و گفتم:خوب اين چه كاريه كه بري مخابرات و از مخابرات تماس بگيري؟!!!...مگه اين خونه تلفن نداره؟....از همين جا تماس بگير...نيازي نيست براي اين موضوع از خونه بري بيرون از همين جا تلفن كن...ولي اگه به دليل ديگه ايي غير از اين ميخواي از خونه بري بيرون برو...
    لبخند زيبايي كه چهره اش رو بيش از پيش دلنشين ميكرد به لبهاي زيبا و خوش فورمش آورد و گفت:يعني اجازه دارم از اينجا تماس بگيرم؟
    - اين چه حرفيه...يه تماس تلفني كه ديگه اين بحثها رو نداره...هر وقت و هر ساعتي كه خواستي ميتوني با مادرت تماس بگيري...اصلا" لزومي نداره به اين دليل از خونه بري بيرون در جائيكه اين خونه تلفن داره...
    تشكر كرد و با خوشحالي از اتاق خارج شد.
    اون روز با اينكه تعطيل بود اما ميدونستم دفتر كنترل شركت هميشه به صورت شيفتي توسط4نفر از كارمندان شركتم طبق قوانين شركت حتي در روزهاي تعطيل هم فعاليت ميكنه...براي همين با اينكه كار خاصي توي شركت نداشتم اما رفتن به شركت بهترين كاري بود تا از محيط خونه و افكارم فاصله بگيرم...چرا كه حس ميكردم با حضور سهيلا توي خونه و ديدن دائم اون شايد احساسم به منطق چيره بشه و من واقعا از اينكه بعدها بار ديگه به علت احساسي عمل كردنم دچار پشيموني بشم وحشت داشتم!
    از اتاق بيرون رفتم و بعد خداحافظي از مامان و بوسيدن اميد به سمت راهروي منتهي به درب هال رفتم.
    سهيلا به آرومي همقدم با من تا جلوي درب هال اومد.
    وقتي سامسونتم رو روي زمين گذاشتم تا كتم رو بپوشم و كفشم رو به پا كنم سامسونتم رو برداشت و در دست گرفت و تمام حركات من رو نگاه ميكرد و بعد در همون حال به آرومي گفت:براي ناهار كه مياي خونه...مگه نه؟
    بهش نگاه كردم و در حاليكه كتم رو به تن ميكردم خواستم بگم نه كه قدمي نزديكتر اومد و فاصله اش رو با من به حداقل رسوند و گفت:سياوش؟...اگه دارم خودمو بهت تحميل ميكنم و واقعا نمي توني حضورم رو تحمل كني و بيشتر از اونچه كه بهت آرامش بدهم دارم به عذاب ميندازمت فقط كافيه بدون معطلي بهم بگي...اما من غير از اينكه خودم با تمام وجود عاشقتم محبت رو توي چشمهاي تو هم دارم حس ميكنم...نگو كه من بچه ام...نگو كه به درد تو و زندگي تو نميخورم...اگه غرورت بهت اجازه نميده كه به علاقه ات اعتراف كني اينو بدون كه از نظر من اگه دوستم داشته باشي ولي تا آخر عمرمم به زبون نياري اما نگاهت رو از من نگيري و اجازه بدهي توي عمق چشمهات علاقه ات رو نسبت به خودم ببينم هم براي من هزار بار از به زبون آوردن دوستت دارم لذت بخش تره...
    لبخندي زدم و در حاليكه از فن بيانش لذت برده بودم به آرومي چونه ي خوش فورمش رو با انگشتهام لمس كردم و گفتم:سهيلا...تو مطمئني توي دانشگاه رشته ي پرستاري ميخوندي؟
    لبخند قشنگي به لب آورد و سامسونت رو به دست من داد و گفت: فقط اينو ميدونم كه وقتي به تو فكر ميكنم و نگاهت ميكنم هيچي بلد نيستم...هيچي...تنها چيزي كه ميبينم و ميفهمم تويي سياوش...
    لبخندم عميق تر شد و گفتم:با اين همه جمله سازي كه توي اين چند دقيقه كردي من كه بعيد ميدونم تو پرستاري خونده باشي...بيشتر بهت مياد توي رشته ي ادبيات تحصيل كرده باشي...تو توي كمتر از5دقيقه اثرگذار ترين انشاي احساسي كه تا حالا شنيده بودم رو انگار برام خوندي...
    برگشتم كه از درب هال خارج بشم اما سهيلا پشت درب ايستاد و به درب تكيه داد و در حاليكه مانع خروج من شده بود و فاصله ي ما به حداقل رسيده بود گفت:يعني فكر ميكني من داشتم انشا ميخوندم؟...هيچ احساس و عشقي توي من و جملات من حس نكردي؟
    به چشمهاي زيباش نگاه كردم...و بعد تك تك اعضاي صورتش رو از نظر گذروندم...با نگاهش مثل اين بود كه داره با تمام قدرت منو به خودش جذب ميكنه...حس ميكردم كشش عجيب و غيرقابل كنترلي نسبت به سهيلا در من داره به وجود مياد...
    سهيلا بي هيچ مقاومتي مقابل من ايستاده بود و مانع خارج شدن من از منزل شده بود...سامسونت رو روي جاكفشي كنار ديوار گذاشتم و بي اراده اون رو در آغوش كشيدم...سهيلا هيچ مقاومتي نميكرد و هر لحظه حس ميكردم تمايلم به اين دختر براي بوسيدنش داره شدت بيشتري به خود ميگيره...به چشمهاش نگاه ميكردم و از اينكه اينقدر آروم در آغوشم جاي گرفته بود لذت ميبردم...ثانيه ايي بيشتر به بوسيدن سهيلا فاصله نداشتم و درست در همين لحظه صداي اميد كه حالا در راهروي منتهي به درب هال اومده و نزديك من و سهيلا ايستاده بود من رو به خود آورد و باعث شد سريع سهيلا رو از آغوشم خارج كنم و ازش فاصله بگيرم...
    اميد با چشمهايي نگران و غمزده به من و سهيلا نگاه كرد و بعد رو به من گفت:بابا...شما هم سهيلا جون رو دوستش داري؟
    به طرف اميد برگشتم و روي زانو خم شدم و گفتم:پسرم من دارم ميرم بيرون...چيزي نميخواي از بيرون برات بگيرم؟
    نميدونستم جواب سوال اميد رو چي بايد بدهم اما اميد بي توجه به حرفي كه زده بودم در ادامه ي حرفش گفت:آره...شما هم سهيلا جون رو دوست داري...حتي بيشتر از مامان مهشيد...من مي فهمم...شما ميخواستي سهيلا جون رو الان ببوسي ولي مامان مهشيد رو هيچ وقت نمي بوسيدي...شما و مامان مهشيد هميشه با هم دعوا داشتين...براي همينم مردهاي ديگه بوسش ميكردن و دوستش داشتن...ولي اون مردها مامان رو اذيتشم ميكردن...ولي من نميگذارم شما مثل اون مردها كه مامان مهشيد رو اذيت ميكردن سهيلا جون رو اذيتش كني... نميگذارم ... نميگذارم ... نميگذارم...
    بعد گفتن اين جملات اميد حالتي تهاجمي به خودش گرفت و شروع كرد به فرياد كشيدن و در همون حال سعي داشت با مشت به صورت و سينه ي من كه حالا اون رو توي بغلم گرفته بودم ضربه بزنه...!!!
    جملات آخري كه از دهان اميد خارج شده بود برايم به قدري نامفهوم و سنگين و باورنكردني بود كه نمي تونستم حقيقت تلخي كه در پس حرفهاي اين بچه بود رو تحمل كنم...خداي من...اميد از چي صحبت ميكرد؟...از روابط مهشيد با مردهاي ديگه ايي كه توي زندگيش بودن؟....نه خداي من...امكان نداره مهشيد تا اين حد خودش رو آلوده كرده بوده باشه كه در حضور اميد با ديگران رابطه برقرار ميكرده...خدايا اگر اينطوري شده باشه و من غافل بودم پس حالا ديگه بايد به بدبختي خودم مطمئن بشم...
    اميد فرياد مي كشيد و گريه ميكرد و سعي داشت به من ضربه بزنه...
    سهيلا بهت زده و نگران به حركات اميد نگاه ميكرد...
    اميد رو محكم در آغوش گرفتم و در حاليكه سر و پيشونيش رو مي بوسيدم سعي داشتم آرومش كنم اما هيچ جمله ايي براي گفتن به ذهنم نمي رسيد...!
    در اين لحظه سهيلا هم روي زانو نشست و بعد شروع كرد به بوسيدن صورت اميد و گفت:اميد جون قربونت بشم...به من نگاه كن...مطمئن باش بابا به من صدمه نميزنه...اميد به من گوش بده...مطمئن باش بابا منو اذيت نميكنه...اميد منو ببين...
    و بعد به آرومي اميد رو از آغوش من خارج كرد و در حاليكه هنوز اميد به شدت گريه ميكرد اون رو در آغوش خودش گرفت و ايستاد و به سمت اتاق خواب اميد رفت و داخل اتاق شد و درب اتاق رو هم بست...
    رفتار و گفتار اميد برايم به قدري غيرباور و ناراحت كننده بود كه حس ميكردم قدرت قدم برداشتن ديگه ندارم...
    خداي من...خدايا...كاري كن كه مطمئن بشم اونچه كه من از رفتار و گفتار اميد در رابطه با مهشيد و كثافتكاريهاش حس كردم اشتباه باشه...خدايا اميد چي ميدونه از روابط مهشيد كه تا اين حد از ديدن من و سهيلا در اون شرايط بهم ريخته شد؟...خدايا التماست ميكنم...بهم ثابت كن كه دارم اشتباه ميكنم...خدايا اگر اميد در جريان روابط مادرش با مردهاي ديگه بوده پس چرا به من هيچي نگفته بود...چرا من هیچ وقت این موضوع رو نفهمیده بودم...نه...خدايا نه...
    نتونستم خودم رو كنترل كنم و با مشت به آينه ي بزرگ و قدي كه كنار درب هال بود كوبيدم و در زماني كوتاه به علت جراحت ايجاد شده خون از دستم سرازير شد...
    ادامه دارد...
    ------------------------
    این است
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
    © All Rights Received

    Last edited by aliupdate; 03-02-2011 at 22:06.


  2. #22
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2011
    پست ها
    127

    پيش فرض

    گروه فرهنگی هنری دریملند گروهی برای تو و من
    ----------------------------------
    قسمت بیست و یکم
    ----------------------------------
    نتونستم خودم رو كنترل كنم و با مشت به آينه ي بزرگ و قدي كه كنار درب هال بود كوبيدم و در زماني كوتاه به علت جراحت ايجاد شده خون سرازير شد...
    براي لحظاتي به خوني كه از دستم سرازير شده بود نگاه كردم و بعد به سمت آشپزخانه رفتم و سعي كردم پارچه ي مناسبي را پيدا كنم و دستم را موقتا"براي جلوگيري از خونريزي بيشتر آنرا ببندم...
    صداي گريه و فرياد اميد در گوشم پيچيده بود و اين بيشتر از جراحت دستم من رو آزار ميداد...
    جراحت دستم يك زخم سطحي بود ولي حقيقت دليل فريادهاي اميد جراحتي بود بر روحم٬برقلبم٬بر تمام وجودم كه تا عميق ترين حد ممكن در من اثر ميگذاشت...
    صندلي كنار ميز رو عقب كشيدن و نشستم.
    صداي مامان كه از اتاقش من رو صدا ميكرد مي شنيدم اما حتي توان پاسخگويي به مامان رو هم نداشتم...! احساس ميكردم نيرويي با تمام قدرت گلوي من رو گرفته و فشار ميده...توي قفسه ي سينه ام احساس درد ميكردم و دونه هاي درشت عرق رو روي پيشوني خودم به وضوح حس ميكردم.
    كم كم سكوت همه جا رو پر كرد و مامان هم گويا از اينكه من پاسخش رو نخواهم داد نااميد شد چرا كه ديگه اون هم صدايم نميكرد...
    نميدونم چند دقيقه توي آشپزخانه به همون حالت نشسته بودم و به پارچه ي خون آلودي كه دور دستم پيچيده بودم نگاه ميكردم كه صداي درب اتاق اميد باعث شد از حال و هواي خودم خارج بشم.وقتي صورتم رو به سمت صدايي كه اومده بود برگردوندم سهيلا رو پشت سر خودم ديدم...
    سهيلا نگاهي به چهره ي من كرد و بلافاصله گفت:سياوش؟!!!...حالت خوبه؟!!!
    از روي صندلي بلند شدم و بدون اينكه پاسخي به سهيلا بدهم از آشپزخانه خارج شدم و به سمت درب هال رفتم.
    سهيلا به سرعت دنبالم اومد و دستي رو كه بسته بودم گرفت و گفت:با خودت چيكار كردي؟...چرا دستت رو بستي؟...اينهمه خون به اين پارچه چيه؟!!!
    و بعد آينه ايي كه ذرات شكسته شده و خورد شده ي اون كنار ديوار ريخته بود توجهش رو جلب كرد.
    دوباره به دستم نگاه كرد و خواست پارچه ي دورش رو باز كنه كه دستم رو از دستش بيرون كشيدم و گفتم:چيز مهمي نيست...ولش كن...
    از درب هال خارج شدم اما سهيلا هنوز دنبالم مي اومد و با من وارد حياط شد و گفت:سياوش با اين اعصاب خراب كجا ميخواي بري؟...اميد رو آورم كردم...نگرانش نباش...اون بچه اس...ولي حقايقي رو بايد بدوني...چيزهايي رو كه ميخواستم بهت در مورد اميد بگم مربوط ميشد به رفتاري كه چند دقيقه پيش از خودش نشون داد...سياوش...
    به حرفهاي سهيلا توجه نميكردم...فقط نياز به تنهايي داشتم به يه خلوت امن...به جايي دور از تمام دغدغه هايي كه مثل يك عفريت شوم سايه اش رو به روي زندگي من انداخته بود.
    به طرف ماشين رفتم اما سهيلا جلوي درب ماشين ايستاد و با قاطعيت گفت:نميگذارم با اين اعصاب خراب سوار ماشينت بشي و از خونه بيرون بري...
    - برو كنار سهيلا...
    - نميرم...تو الان عصبي هستي...صورتت رو توي آينه يه نگاه بنداز...به دستت نگاه كن...
    - بهت گفتم برو كنار سهيلا...ميخوام تنها باشم.
    - ميخواي تنها باشي باشه...توي حياط بمون...برو ته حياط...منم ميرم داخل خونه...ولي نميگذارم با اين حالت پشت فرمون بشيني و از خونه خارج بشي...
    كلافه شده بودم و اعصابم هر لحظه بيشتر تحريك ميشد.
    با عصبانيت به سهيلا نگاه كردم و اون هم نگاه جدي و مصمم خودش رو به چشمهاي من دوخته بود و بعد گفت:سياوش تو بايد حقيقت رو در مورد اميد ميدونستي اما نگذاشتي بهت حرفي بزنم..ميدونم تحمل و باورش برات سخته اما بايد بپذيري كه اميد...
    با عصبانيت به ميون حرفش رفتم و گفتم:برام سخته؟!!!...برام سخته؟!!!...تو چي ميدوني سهيلا؟...تو اصلا"ميتوني بفهمي من الان چه احساسي دارم؟...تو ميتوني بفهمي الان كه جلوي تو ايستادم اين من نيستم...سهيلا تو نميتوني بفهمي كه چقدر دردناكه كه بدوني همسرت داره چه كثافتكاريهايي ميكنه ولي روزيكه بفهمي پسر كوچولوي8ساله ات شاهد اون اعمال كثيف هم بوده ديگه هيچي ازت باقي نميمونه...سهيلا من دردم رو برم به كي بگم؟...
    و بعد با تمام وجودم فرياد كشيدم و با مشت روي كاپوت ماشين كوبيدم و گفتم:خدايا پس تو كجايي؟
    سهيلا با صدايي آروم گفت:سياوش من واقعا متاسفم...
    هر دو دستم رو در لا به لاي موهايم فرو بردم و در حاليكه چشم به آسمون آبي و بدون ابر بالاي سرم دوختم و سعي داشتم با فشار دندانهايم به روي هم اعصابم رو كنترل كنم گفتم:نياز به تاسف كسي ندارم...الان تمام وجود خودم پر شده از تاسف...برو سهيلا...برو پيش اميد...فقط منو تنها بگذار...بگذار به حال خودم باشم...
    سهيلا به آرومي از ماشين فاصله گرفت و گفت:سياوش پس خواهش ميكنم فقط چند دقيقه تحمل كن يه ذره آروم بشي...بعد سوار ماشين بشو...
    ديگه توان و تحمل و ادامه ي صبر رو نداشتم دستهايم رو از لابه لاي موهايم خارج كردم و به آرومي سهيلا رو كنار زدم و سوار ماشين شدم و در حاليكه نگراني در چشمهاي سهيلا كه به من چشم دوخته بود موج ميزد از حياط خارج شدم.
    توي شهر شلوغ تهران پيدا كردن جاي امن و خلوت كه به دور از نگاههاي كنجكاو ديگران باشي كار غير ممكني به نظر ميرسه...ولي من نياز به تنهايي داشتم...نياز داشتم به درون خودم فرو برم...
    خدايا چقدر احساس بي كسي و تنهايي سخته...تو چطور اينهمه تنهايي رو تحمل ميكني؟...تو چطور اينهمه بدي از بنده هات مي بيني و بدون اينكه كسي رو داشته باشي و براش درد و دل كني داري سر ميكني؟...خدايا غصه هاي دلم داره خفه ام ميكنه...اين همه سال مهشيد رو تحملش كردم فقط براي اينكه دلم خوش بود اميد اسم مادر و سايه ي مادرش روي سرش هست اما حالا چي؟...حالا بايد چيكار كنم؟...حالا بايد به خودم چي بگم؟...بگم خسته نباشيد آقا سياوش...خسته نباشي...بي غيرت بدبخت...مرتيكه ي بي شرف...اين همه سال سعي كردي با همه چيز كنار بياي كه اين بشه؟...اولش باور نكردي...وقتي هم باور كردي سعي كردي تحمل كني...اونم فقط به خاطر پسرت...اما وقتي گند كثافتكاريهاي مهشيد ديگه تمام زندگيت رو داشت به افتضاح مي كشوند اونجا هم با وجود اينكه دستت براي خيلي كارها باز بود بازم به خاطر پسرت سعي كردي همه چيز رو در پستوي دلت پنهان كني و بي سر و صدا و بدون آبرو ريزي طلاقش بدهي...بدبخت...بي غيرت...حالا چي؟...حالا بشين تا آخر عمر بزن توي سر خودت...چرا؟...چون پسرت شاهد تمام اون كثافتكاريها بوده...شاهد بوده كه مادرش با مردهاي ديگه چه غلطي ميكرده...
    ماشين رو به گوشه ي بزرگراه هدايت و بعد توقف كردم.
    فرمان اتومبيل رو در دست ميفشردم...چشمهام رو بسته بودم و اشكهام بي اختيار سرازير شده بود...
    با تمام وجود شروع كردم به فرياد كشيدن:خدايا...خدايا...خدايا... خدايا...
    لحظاتي بعد از ماشين پياده شدم و رفتم كنار ماشين نزديك گارديل جاده روي زمين در حاليكه به ماشين تكيه داده بودم نشستم!
    حس بدي داشتم...احساس ميكردم همه چيز رو از دست دادم...حس ميكردم هيچ تعلق خاطري ديگه توي دنيا برام باقي نمونده...فقط به خودم و زندگي تباه شده ي خودم فكر ميكردم...
    جايي كه ماشين رو پارك كرده بودم و موقعيتي كه قرار داشتم مكاني نبود كه شخصي من رو كه با اون حال زار كنار ماشين نشسته بودم رو ببينه...گرچه كه اگرم كسي من رو ميديد شايد اصلا" برام اهميت نداشت!
    نزديك به دو ساعت اونجا نشسته بودم و در حاليكه به ماشين تكيه زده بودم فقط به نقطه ايي خيره شده بودم...
    هيچ چيزي نمي ديدم و نمي فهميدم و حتي نميشنيدم...فقط خاطرات زندگي ده ساله ام بود كه درست مثل نمايشي به روي پرده ي سينما بار ديگه برايم تكرار ميشد...حال بدي داشتم و به حال خودم گريه ميكردم...
    لحظه ايي به خودم اومدم كه صداي تك آژير ماشين گشت بزرگراه رو كه پشت ماشينم توقف كرد شنيدم...بعد دو افسر از ماشين پياده شدند و به طرف ماشين اومدند...
    ميدونستم توقف طولاني ماشيني مثل مدل ماشين من در كنار بزرگراه باعث كنجكاوي اونها شده بوده و حالا كه وضعيت خود من رو با اون پارچه ايي كه به دستم بسته بودم ميديدن براشون جاي بسي سوال ايجاد كرده بود...
    به آهستگي از روي زمين بلند شدم و كمي لباسم رو از خاكي كه به خودش گرفته بود تكان دادم...
    هر دو افسر به طرف من اومدن و خيلي محترمانه ولي در ابتدا اندكي با شك و كنجكاوي سوالهايي از من پرسيدن و وقتي كارت شناسايي و كارت ماشين و بقيه ي مداركي كه خواسته بودن رو ارائه دادم و خيالشون راحت شد خواستند بيش از اين در كنار بزرگراه توقف نداشته باشم و حتي اگر لازم ميدونم و كمكي از دستشون بر مي اومد حاضر به همراهي بودند...
    تشكر و عذرخواهي كردم سپس سوار ماشين و از اونجا دور شدم.
    بعد از ساعتي رانندگي وارد جنگلهاي لويزان اطراف تهران شدم و بار ديگه ماشين رودر گوشه ايي پارك كردم.
    دلم نمي خواست به خونه برگردم...حس دلتنگي و تنهايي تمام وجودم رو گرفته بود و گريزي از اين حس نداشتم.
    صداي زنگ موبايلم به گوشم رسيد.گوشي رو از جيب خارج و نگاهي به اون انداختم...متوجه شدم از منزل تماس گرفتن...بدون اينكه پاسخي به تماس بدهم گوشي رو خاموش كردم و اون رو روي داشبورد جلوي ماشين پرت كردم...
    صندلي ماشين رو به حالت خوابيده درآوردم و دراز كشيدم...حس كلافگي و درماندگي تمام وجودم رو انباشته كرده بود...دوباره از ماشين پياده شدم و بعد از قفل كردن ماشين بي هدف شروع كردم به قدم زدن...
    به هيچ عنوان ديگه متوجه ي گذر زمان نبودم...
    باورم نميشد وقتي دوباره به كنار ماشين برگشتم هوا كاملا" تاريك شده بود!!!
    به واقع من اون روز از قبل ظهر تا ساعت11:20دقيقه شب توي اون منطقه از جنگلهاي لويزان كاري نكرده بودم به غير از راه رفتن...راه رفتن در يك بيخبري مطلق...در يك دوري عميق از خونه و خانواده ام...از پسرم...از مادرمريضم...و از...سهيلا...حتي از خودمم دور شده بودم...
    وقتي در اون وقت شب خودم رو جلوي ماشين حس كردم براي لحظاتي نمي تونستم بفهمم در ساعات رفته چي به من گذشته...اما ميدونستم در تنهايي عميقي خودم رو غرق كرده بودم...
    يكدفعه نگراني تمام وجودم رو گرفت...نگراني براي اميد...نگراني براي مادرم...
    ياد تلفني افتادم كه در لحظه ي ورودم به اين منطقه از منزل به من شده بود...
    نكنه اتفاق بدي توي خونه افتاده بوده؟!!!...نكنه توي اون تماس كه از خونه بوده ميخواستن بهم بگن بايد سريع به منزل برگردم؟!!!...
    بلافاصله داخل ماشين نشستم و گوشي موبايلم رو روشن كردم و شماره ي منزل رو گرفتم و در همون حال ماشين رو هم روشن و به حركت درآوردم و به سمت منزل راهي شدم.
    بعد از خوردن چند بوق صداي سهيلا رو پشت خط شنيدم:الو؟...بفرمايين؟
    - سلام سهيلا...منم سياوش...
    - سياوش؟...حالت خوبه؟...هيچ معلومه تو كجايي؟...چرا گوشيت رو خاموش كردي؟
    - ميخواستم چند ساعتي راحت باشم...حالا بگو ببينم اميد چطوره؟...مامانم حالش خوبه؟
    - آره...اميد كه خوابيده...مامان هم تازه آماده شده براي خواب ولي الان كه تو زنگ زدي ميخواد با خودت صحبت كنه...
    - به مامان بگو حالم خوبه...الان پشت فرمونم...نميتونم زياد صحبت كنم...وقتي رسيدم خونه ميبينمش.
    ديگه منتظر پاسخ سهيلا نشدم و تماس رو قطع كردم.
    وقتي رسيدم خونه مامان هنوز بيدار بود...دقايقي كنارش موندم...اونم از موضوع به وسيله ي توضيحاتي كه سهيلا داده بود باخبر شده بود...كمي با حرفام سعي كردم بهش تسكين بدهم و از نگراني هاي موجود دورش كنم و بعد از اتاق خارج شدم.
    سهيلا مقداري از غذاي شام برام گرم كرده و توي آشپزخانه روي ميز گذاشته بود و خواست كه براي خوردن شام به آشپزخانه برم اما ميلي به غذا نداشتم براي همين تشكر كردم و به اتاق خوابم رفتم...
    خسته تر از اوني كه تصورش رو ميشد كرد بودم براي همين حتي لباسهامم عوض نكردم و با همون وضع روي تخت دراز كشيدم و نفهميدم چه موقع به خواب رفتم.
    صبح با صداي مهربون سهيلا بيدار شدم كه ميگفت:سياوش...بيدار شو...مگه امروز نميخواي بري شركت؟............

    ادامه دارد ....
    ---------------------------------------------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند گروهی برای تو و من
    Last edited by Desperate; 04-02-2011 at 00:20.


  3. #23
    آخر فروم باز mf.designing's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    Tabriz city
    پست ها
    3,344

    پيش فرض

    گروه فرهنگی هنری دریملندگروهی برای تو و من

    ::----------------------::
    قسمت بیست و دوم
    ::----------------------::

    خسته تر از اونی كه تصورش رو میشد كرد بودم برای همین حتی لباسهامم عوض نكردم و با همون وضع روی تخت دراز كشیدم و نفهمیدم چه موقع به خواب رفتم.
    صبح با صدای مهربون سهیلا بیدار شدم كه میگفت:سیاوش...بیدار شو...مگه امروز نمیخوای بری شركت؟
    از روی تخت بلند شدم وقتی روی پاهام ایستادم سردرد عجیبی رو حس كردم ناخودآگاه با هر دو دستم شقیقه هایم رو گرفتم و چشمام رو بستم...
    صدای سهیلا رو شنیدم كه با نگرانی گفت:چیه؟!!!...سر درد داری؟
    به همون حالتی كه ایستاده بودم با حركت سر جواب مثبت به سهیلا دادم و بعد به آرامی گفتم:چیز مهمی نیست...احتمالا به خاطر اتفاقات دیروزه...لطف كن از توی قفسه ی داروهای توی آشپزخانه دو تا قرص مسكن برام بگذار...میام میخورم...
    - صبحانه ات رو بخور بعدش قرص.
    دستهایم رو از كنار شقیقه هایم برداشتم و چشمانم رو باز و نگاهش كردم...
    چقدر این دختر مهربون بود و در ابراز علاقه اش هیچ حد و مرزی قائل نبود...بی ریا و پاك احساس خودش رو نشون میداد!
    جواب دادم:باشه...صبحانه ام رو میخورم بعد قرصها رو...
    لبخند ملیح و زیبایی به لب آورد و برگشت كه از اتاق خارج بشه...گفتم:سهیلا؟
    دوباره برگشت به سمت من و منتظر بقیه ی حرفم شد.
    ادامه دادم:امید دیشب چطور بود؟...دیگه عصبی نشد؟
    برای لحظاتی كوتاه سكوت كرد و بعد گفت:سیاوش عصبانیت امید فقط همون لحظه ایی بود كه تو هم خونه بودی...بعد از اون انگار به كل همه چیزو فراموش كرد چون نه حرفی در اون مورد زد و نه عكس العملش ادامه داشت...فقط كمی نگران حال تو بود و چندین بار سراغت رو از من میگرفت و میخواست بدونه كجایی و چیكار میكنی و كی برمیگردی...منم چند بار با موبایلت تماس گرفتم ولی اول كه گوشی رو جواب ندادی بعد از اون هم كه گوشی رو خاموش كردی...برای همین مجبور شدم به دروغ وانمود كنم كه در حال صحبت تلفنی با تو هستم...نمیدونم تا چه حد موفق بودم در نقش بازی كردن اما فكر میكنم امید تا حدود زیادی باور كرد و وقتی بهش گفتم كه تو حالت خوبه و برای یكی از دوستات مشكلی پیش اومده و منزل اون هستی و شبم دیروقت برمیگردی دیگه بهونه نگرفت و حرفی نزد...شامشم كه خورد خیلی راحت رفت و خوابید...الانم هنوز خوابه...
    به نقطه ایی خیره شده بودم و حرفهای سهیلا رو گوش میكردم وقتی حرفهاش تموم شد به سمت حوله ام رفتم تا اونو بردارم و وارد حمام بشم كه سهیلا گفت:سیاوش؟
    برگشتم و بهش نگاه كردم و گفتم:ممنونم كه دیروز در نبودن من و اون شرایط عصبی مراقب امید هم علاوه بر مراقبت از مامان بودی...
    به طرفم اومد و در حالیكه با نگاهی آكنده از محبت و نگرانی به من نگاه میكرد گفت:سیاوش؟...من اصلا" نمیخوام تو به خاطر این چیزها از من تشكر كنی...فقط این رو بدون كه حاضرم هر كاری بكنم تا تو اینقدر چهره ی خسته نداشته باشی...سیاوش باور كن مشكل امید به كمك یك روانپزشك كودك حل میشه...من الان علاوه بر خانم صیفی و امید نگران تو هم هستم...خودت خبر نداری...ولی از دیروز تا حالا به قدری چهره ات ریخته بهم كه انگار...
    به میون حرفش رفتم و سعی كردم لبخند تصنعی به لب بیارم و گفتم:برای من نگران نباش...هیچ وقت برای من نگران نباش...من پوست كلفت تر از اونی هستم كه فكرشو كنی...
    قدمی دیگه به سمتم برداشت و تا خواست حرفی بزنه به آرومی بازویش رو گرفتم و به سمت درب اتاق بردمش و درب رو باز كردم و گفتم:حالا هم اگه اجازه بدهی میخوام یه دوش بگیرم تا به قول تو بهم ریخته نباشم و بعدش بیام صبحانه و اون دو تا قرص مسكنی كه قراره برام آماده كنی رو بخورم بعدشم كه باید برم شركت...
    لحظاتی به صورتم خیره شد و بعد بدون هیچ كلامی از اتاق بیرون رفت و درب رو بست.
    بعد از اینكه دوش گرفتم و صورتم رو اصلاح كردم كت و شلواری كه به رنگ نوك مدادی بود و اغلب در جلسات رسمی اون رو به تن میكردم از كمد بیرون آوردم به همراه یك پیراهن طوسی روشن و كراواتی كه كاملا با رنگ پیراهن و كتم همخونی داشت انتخاب كردم...خاطرم بود كه امروز یك جلسه با چهار مهمان از كشور سنگاپور داشتم كه برای عقد قرارداد با شركت به ایران اومده بودن برای همین باید ظاهرم رو مرتب تر از همیشه نشون میدادم...گرچه خودم میدونستم باطنم چقدر افسرده و پر از درد شده...ظاهری كه هیچ همخونی با باطن من نداشت...كی خبر داشت كه باطن سیاوش صیفی برعكس ظاهر جوان و به قول خیلی ها بسیار جذاب اینقدر دردآلود باشه!!!...
    وقتی به آشپزخانه رفتم كتم رو روی یكی از صندلیها گذاشتم و برای خوردن صبحانه صندلی دیگه ایی رو عقب كشیدم و نشستم.
    اشتهای چندانی به خوردن صبحانه نداشتم برای همین بیشتر از یكی دو لقمه نتونستم بخورم اونهم به خاطر اینكه با معده ی خالی مجبور نباشم اون قرصهای مسكن رو خورده باشم.
    وقتی قرصها رو خوردم كتم رو برداشتم و میخواستم از آشپزخانه خارج بشم سهیلا گفت:سیاوش برای ناهار میای خونه؟
    كتم رو به تن كردم و در حالیكه از آشپزخانه خارج میشدم گفتم:نه...من هیچ وقت ناهار خونه نمیام...فكر میكنم قبلا" اینو گفته بودم...نگفته بودم؟
    حرف دیگه ایی نزد و متوجه شدم از آشپزخانه خارج نشد.
    قبل از خارج شد از منزل به اتاق مامان و امید هم سری زدم.هر دو خواب بودن...جلوی درب اتاق امید ایستادم و برای لحظاتی به صورت امید نگاه كردم...چقدر امید رو دوست داشتم فقط خدا میدونه...با اینكه یادگاری از یك زندگی فوق العاده مزخرف و پر از طنش همراه با خاطره هایی مشمئز كننده بود اما این بچه از پوست و خون خودم بود...
    حس میكردم تمام وجودم در وجود امید خلاصه شده...دلم نمیخواست هیچ وقت كمبودی در زندگی داشته باشه...هیچ وقت غمی به دلش راه پیدا كنه...هیچ وقت اشكی از چشمهاش سرازیر بریزه...اما چقدر دردناك بود وقتی به حقیقت امر فكر میكردم...
    امید...این پسر كوچولوی8ساله ی من به اندازه ی یك دنیا غم در درون قلب كوچكش انبار كرده بود...فقدان مادر و محبت مادری حتی در زمان حضور مهشید...و حالا...حالا میدونستم كه امید با وجود سن كمش شاهد نفرت انگیزترین صحنه های زندگیش بوده...صحنه هایی كه كوه رو از پا درمیاره...اما این بچه با تمام كودكی خودش بدون اینكه كلامی در این مورد با من یا هیچ كس دیگه حرفی زده باشه به تنهایی بار غصه هاش رو به دوش كشیده بوده...!!!
    از اتاق امید خارج شدم و از خونه بیرون رفتم.
    اونقدر فكرم مشغول بود كه به كل یادم رفت از سهیلا خداحافظی كنم و بدون اینكه اون رو ببینم سوار ماشین شدم و از حیاط خارج و به سمت شركت راه افتادم.
    اون روز توی شركت تا ساعت3یعنی زمان بعد از جلسه و خوردن ناهار به قدری گرفتار بودم كه حسابی كلافه شده بودم...هر بار كه خواسته بودم با منزل تماس بگیرم موضوعی پیش اومد كه مجبور شدم از تماس با خونه در اون لحظه منصرف بشم...
    ساعت3:20بود كه از منزل تماس گرفتن.
    وقتی گوشی رو برداشتم صدای شاد و سرحال امید رو شنیدم كه گفت:سلام بابا.
    - سلام پسر گلم...چطوری بابا؟
    - خوبم...بابا...عمو مسعود برام یه ماشین كنترلی گنده خریده كه میتونم سوارش بشم...از اونها كه شبیه ماشینهای جیپ توی فیلمهای جنگیه...
    كمی به فكر فرو رفتم و گفتم:مگه عمو مسعود اومده خونه ی ما؟!!!
    - نه بابا...گفت دو روز دیگه میاد...گفت از اهواز برام خریده خودشم الان اونجاس...بابا نمیشه ما بریم اهواز؟
    - نه عزیزم...عمومسعود گفته دو روز دیگه میاد ما كجا بریم اهواز؟
    - آخه من میخوام زودتر ماشینمو ببینم.
    - نه پسرم...بچه بازی در نیار تو دیگه مرد بزرگی شدی صبر كن دو روز دیگه عمو مسعود میاد...چرا ادای بچه ها رو درمیاری؟
    صدای اه گفتن امید كه با عصبانیت ادا شده بود رو شنیدم و بعد صدای سهیلا رو شنیدم كه سلام كرد...
    فهمیدم امید گوشی رو با عصبانیت از حرف من به سهیلا داده و خودش رفته...
    بعد از اینكه پاسخ سلام سهیلا رو دادم اولین سوالی كه به ذهنم رسید این بود:مسعود با تو هم صحبت كرد؟
    - نه...امید گوشی رو برداشت اونم فقط با امید صحبت كرد...
    - متوجه شد تو اونجایی؟
    - نه فكر نمیكنم...تو نگرانی سیاوش؟
    - نگران؟
    - آره...ناراحتی از اینكه من اینجا هستم؟
    - ناراحت نیستم...اما اصلا" دلم نمیخواد مسعود رو هم ناراحت كرده باشم...
    - و بودن من در اینجا مسعود رو ناراحت میكنه...درسته؟
    - فكر میكنم اینطور باشه.
    - و نبودنم در اینجا تو رو ناراحت نمیكنه؟
    - من هیچ وقت توی زندگیم سعی نكردم به خودم خیلی اهمیت بدهم...شاید به خاطر این باشه كه ناراحتی و دست و پنجه نرم كردن با مشكلات همه ی وجودم رو گرفته...اینقدر كه همیشه به دیگران اهمیت دادم شاید یك سومشم به خودم اهمیت نداده باشم...
    - من عضو دیگران نیستم برای تو؟...من حتی به اندازه ی دیگران هم ارزش ندارم برات میدونم...میدونم ناراحتی من اهمیتی نداره برات...باشه سیاوش...شاید فكر كنی خیلی بی شخصیت هستم كه اینقدر راحت میگم عاشقتم...اما مهم نیست من بازم میگم...دوستت دارم...عاشقتم...اما با وجود این راضی نیستم یك لحظه حضورم باعث ناراحتی و حتی نگرانی تو بشه...میدونی چرا؟...چون عاشقتم...چون دوستت دارم...اما خودت میدونی امید رو نمیتونم اینجوری رهاش كنم...خانم صیفی هم بدون حضور پرستار دچار مشكل میشه...پس فقط تا وقتیكه پرستار مناسب پیدا نكردی توی خونه ات هستم...بهتره همین الان آگهی بدهی برای استخدام یك پرستار...به خدا سیاوش با تمام وجودم دوستت دارم...میدونم قبولم نداری و شاید اصلا" باورمم نداشته باشی...رفتار و حركاتت نشون میده بودن و نبودنم چقدر برات بی اهمیته...اونقدر كه موقع خروج از خونه حتی ارزش نگاه كردن هم نداشتم...ولی با تمام این تفاسیر فقط میخوام اینو بدونی كه...
    صداش بغض دار شد و كاملا" فهمیدم كه دیگه به گریه افتاده!!!
    در حالیكه گوشی رو كنار گوشم نگه داشته بودم پیشونی ام رو به دست دیگرم تكیه دادم و با كلافگی گفتم:سهیلا...تو میدونی من چقدر مشكل دارم...توی خونه...توی شركت...
    - اگه تموم مشكلات خونه ات رو به دوش بگیرم چی بازم حاضر نیستی برای من و عشق من اهمیت قائل بشی؟
    - گوش كن سهیلا...خواهش میكنم...حداقل تا یه مدتی نگذار فكرم درگیرتر از اینی كه هست بشه...به خدا دیگه دارم حس میكنم كم آوردم...سهیلا...من آدم بی انصافی نیستم...باور كن منم مثل همه ی مردها و آدمهای دیگه احساس دارم...منم تمایلاتی برای خودم دارم...ولی تو كه به قول خودت توسط مسعود از تمام مشكلات من خبرداری...دیروز هم دیدی كه امید و رفتارش باعث شد پی به چه حقیقتی ببرم...به خدا فكرم مشغوله...سهیلا به جون امیدم كه از همه چیز برام باارزش تره نمیخوام اشك و ناراحتی تو رو ببینم...منم شعور دارم...حس تو رو میفهمم ولی حداقل تو اینو درك كن كه اصلا" در موقعیتی نیستم كه...
    - آره...میدونم...در موقعیتی نیستی كه به احساس من اهمیت بدهی...من بد موقع وارد زندگی تو شدم...البته نه از نظر موقعیت پرستاری...منظورم موقعیت احساسی تو هست...باشه سیاوش...باشه...تو درست میگی...حق با توئه...برای همینم گفتم آگهی استخدام برای پرستار بدهی...به من فكر نكن...اهمیت هم نده...تو حق داری...مشكلاتت اونقدر زیاد و پیچیده اس كه توقع من نابجا شده...
    - سهیلا خواهش میكنم...فقط یه ذره به موقعیت من فكر كن...به اینكه در كنار كوهی از مشكلاتم حالا دارم حس میكنم به دختری علاقه مند شدم كه صمیمی ترین دوستم قبل از اینكه بدونه این دختر خواهرشه عاشقش شده بوده و حالا هم كه موضوع براش حل شده اس نمی تونه بپذیره كه من با وجود داشتن16سال اختلاف سنی با اون دختر و داشتن یه زندگی ناموفق در گذشته و داشتن یك پسر8ساله و یك مادر پیر حق علاقه مند شدن به تو رو داشته باشم...سهیلا اینها رو بفهم...فهمیدن اینها خیلی برات سخته؟
    در همین لحظه زنگ موبایلم به صدا در اومد وقتی نگاه كردم متوجه شدم مسعود با من تماس گرفته...!!!

    ادامه دارد...
    Last edited by mf.designing; 05-02-2011 at 00:40.


  4. #24
    Banned
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    هرجا تو باشی آرزو:سفر دور دنیا با اکتروس وضعیت:خوشحاال
    پست ها
    1,092

    پيش فرض

    درود بر دوستان عزیز!

    به امید بازگشت دوستون دریملند

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت بیست وسه
    --------------------------------------------

    در همین لحظه زنگ موبایلم به صدا در اومد وقتی نگاه كردم متوجه شدم مسعود با من تماس گرفته...!!!
    همانطور كه به صفحه ی موبایل و شماره ایی كه روی اون به نمایش دراومده بود نگاه میكردم منتظر پاسخ سهیلا هم بودم...

    سهیلا بعد از لحظاتی مكث با صدایی آهسته گفت:باشه...سعی میكنم بیشتر از قبل بفهمم...هر طور تو دلت بخواد...خداحافظ...
    با سهیلا خداحافظی و گوشی رو قطع كردم...
    گوشی موبایل هنوز صدای زنگش در فضای اتاق می پیچید...
    نمیدونم به چه علت اما حس عجیبی بهم دست داده بود...با تمام منطقی كه همیشه سعی داشتم در وجود خودم حفظ كنم اما تماس مسعود برایم حكم از دست دادن سهیلا رو داشت!!!
    از طرفی دلم میخواست مسعود رو در جریان واقعیت بگذارم و از طرف دیگه می ترسیدم بعد فهمیدن واقعیت سهیلا رو از من دور كنه...
    مسخره بود!!!...احساس من درست شبیه به احساس یك پسر نوجوان عاشق شده بود كه از رقابت برای به دست آوردن عشقش تمام تلاشش رو میكنه حتی اگر بدونه این عشق فرجام درستی نداره...اما تلاشش هر لحظه مضاعف میشه!!!
    تماس قطع شد...به محض اینكه خواستم گوشی رو روی میز بگذارم دوباره مسعود تماس گرفت و باز هم صدای زنگ...
    بالاخره به تماس پاسخ دادم...مسعود هیچ حرفی در رابطه با سهیلا عنوان نكرد و هدفش از تماس فقط تشكر به خاطر تهیه ی به موقع بلیطها بود!...
    خواستم به میون حرفش برم و بگم كه سهیلا توی خونه ی منه اما در همون لحظه كسی مسعود رو صدا كرد و باید تماس رو قطع میكرد و فقط تاریخ برگشتنش رو از اهواز بهم گفت و باز هم تشكر كرد و بعد از خداحافظی ارتباط قطع شد...
    در طی دو روز پیش رو كه گذشت دیگه هیچ حرفی بین من و سهیلا در رابطه با خودمون مطرح نشد و بیشتر اینطور بود كه گویا هر كدوم سرگرم مشغولیات ذهنی خودمون بودیم...اما من باور داشتم كه وابستگی و علاقه ام به سهیلا داره رنگ و بوی تازه ایی به خودش میگیره...
    وقتی میدیدم امید چقدر از اینكه در كنار سهیلا هست احساس آرامش میكنه شاید صد برابر این احساس به خود من منتقل می شد...
    زمانیكه می فهمیدم مامان با حضور سهیلا واقعا" هیچ مشكلی نداره آرامش درونی من بیشتر از هر موقعی در زندگیم قابل درك میشد برام...
    روزیكه مسعود از اهواز برگشت با شركتش تماس گرفتم ولی منشی شركت گفت كه مسعود در جلسه است و نمی تونه صحبت كنه...بعد اون خودم هم درگیر كارهای مربوط به اور روز شدم و دیگه وقت تماس با مسعود رو پیدا نكردم...
    بعد از ظهر نزدیك ساعت5بود كه تصمیم گرفتم برای عرض تسلیت به منزل پدری مسعود برم و همین كارو هم كردم.
    وقتی جلوی درب منزل پدری مسعود رسیدم و ماشین رو در كنار خیابان متوقف كردم برای لحظاتی در همان حالت كه هنوز توی ماشین نشسته بودم به یاد نام خانوادگی مسعود افتادم...نام خانوادگی اون كمانی فرد بود و مسعود چقدر ماهرانه تونسته بود نام خانوادگی سهیلا رو از كمانی فرد به گمانی تبدیل كنه!!!
    برای لحظاتی به مسعود فكر كردم...به اینكه چقدر كتمان موضوع سهیلا و رابطه ی واقعیش با سهیلا براش اهمیت داشته!!!
    اما در نهایت با تمام تلاشی كه كرده بود من این موضوع رو فهمیدم!!!
    پدر مسعود چند سالی بود كه از فوتش میگذشت و همه ی دارایی اش بعد از مرگ تمام و كمال به مادر مسعود رسیده بود!!!
    وقتی خوب به قضایا فكر میكردم می تونستم بفهمم چرا مادر مسعود قبل از مرگ همسرش اینقدر اصرار و عجله داشت كه تا آقای كمانی فرد نمرده هر چه سریعتر از دفتر خانه افرادی رو به منزل بیاره و تمام دارایی همسرش رو به نام خودش كنه...پس تمام هراس اون از حضور وارث دیگه بوده...و برای اینكه به اون وارث كه در واقع سهیلا بوده از این دارایی چیزی تعلق نگیره با دانایی و آینده نگری دارایی رو تماما" در زمانی كه آقای كمانی فرد در بستر بیماری بود اما هنوز حالش وخیم و به مرگ نرسیده بود به نام خودش كرد!!!
    حتی هنوز هم بعد از گذشتن چند سال از فوت آقای كمانی مادر مسعود مالك این دارایی بود و مسعود به نوعی شركتی رو اداره میكرد كه مالك اصلی اون مادرش بود!!!
    از ماشین پیاده شدم و در حالیكه كتم رو از روی صندلی ماشین برمیداشتم و به تن میكردم صدای زنگ موبایلم من رو از افكارم خارج كرد.
    به شماره ی روی گوشی نگاه كردم فهمیدم تماس از منزل هست.گوشی رو كه جواب دادم با صدای بغض آلود امید مواجه شدم كه گفت:بابا بیا خونه...
    - چی شده امید جان؟
    - بیا خونه...
    - باشه میام...فقط بگو بدونم چی شده؟
    - عمو مسعود اومد اینجا...
    - خوب؟
    - بیا خونه دیگه...
    - گوشی رو بده سهیلا...
    بعد از گفتن این حرف من بود كه بغض امید به گریه تبدیل شد و در همان حال گفت:بابا...عمو مسعود اومد اینجا با سهیلا جون دعوا كرد...اونو كتكش زد...بعدم از اینجا بردش...بابا بیا خونه...
    یك دستم كه هنوز به طور كامل در آستین كتم فرو نبرده بودم به نوعی برای لحظاتی به همون حالت بی حركت قرار گرفت...
    خدایا من چی می شنیدم؟...مسعود به خونه ی من رفته بود و در حضور امید با سهیلا مشاجره و بعد هم كتكش زده بوده و در آخر هم اون رو با خودش از خونه برده!!!
    نفس عمیقی كشیدم و دوباره كتم رو از تنم بیرون آوردم و روی صندلی عقب ماشین انداختم و سوار ماشین شدم...
    برای لحظاتی حس میكردم فكرم كار نمیكنه...با كلافگی پیشونی ام رومالیدم...
    صدای امید رو دوباره شنیدم كه گفت: بابا...سهیلا جون خیلی گریه كرد...ولی عمو مسعود كتكش زد از دماغش خون می اومد...بابا...عمو مسعود چرا اینقدر بد شده؟...بابا بیا خونه...
    - باشه پسرم...باشه...میام خونه...مامان بزرگ حالش چطوره؟
    - گفت زنگ بزنم خونه ی خانم شكوهی...الان خانم شكوهی اومده پیش مامان بزرگ...
    - باشه پسرم...من نهایتا تا یكی دو ساعت دیگه خونه ام...یك كمی كار دارم...اما تا دو ساعت دیگه خودمو می رسونم خونه...الانم دیگه گریه نكن...مامان بزرگ فهمید عمو مسعود با سهیلا دعوا میكنه؟
    - آره...عمو مسعود خیلی داد كشید سر سهیلا جون...مامان بزرگ همه رو شنید...
    - خیلی خوب عزیزم...مامان بزرگ الان ناراحته تو گریه كنی بیشتر ناراحت میشه...پس سعی كن مرد باشی و گریه نكنی تا من برگردم خونه...باشه؟
    امید با گریه گفت:باشه اما زودتر بیا...
    ماشین رو به حركت درآوردم و در حالیكه بازم سعی داشتم امید رو آروم كنم به سمت منزل مجردی كه مسعود داشت به راه افتادم...
    آدرسی از منزل حقیقی سهیلا نداشتم پس باید به منزل مجردی مسعود می رفتم و جلوی درب منزلش منتظر میشدم.
    تا اونجا راهی نبود و خیلی زود رسیدم...جلوی درب ورودی پاركینگ ساختمان توقف كردم و از ماشین پیاده شدم...زنگ درب رو با علم بر اینكه میدونستم مسعود خونه نیست اما فشار دادم...كسی پاسخ نداد و این برام عجیب نبود چون حس میكردم مسعود این موقع هنوز خونه نیومده...هر چی سعی كردم با موبایل مسعود تماس بگیرم اما متوجه شدم موبایل رو خاموش كرده...!!!
    میدونستم در اون ساعت محاله به شركت برگرده...پس حدس میزدم باید خونه ی سهیلا رفته باشه و سهیلا رو به خونه ی خودشون برگردونده باشه...
    اما من فراموش كرده بودم آدرس منزل سهیلا رو حتی از خودش هم در این چند روز بگیرم...!!!
    نزدیك به یك ساعت ونیم كلافه و عصبی در جلوی درب پاركینگ منزل مسعود ایستاده بودم و در نهایت وقتی دیدم از مسعود خبری نشد دوباره سوار ماشین شدم و این بار به سمت خونه ی خودم حركت كردم.
    وقتی رسیدم خونه همانطور كه حدس میزدم علاوه بر امید وضع روحی مامان هم خوب نبود!
    خانم شكوهی لطف كرده و در این مدت كه من نبودم به وضع مامان رسیدگی كرده بود و بعد اینكه من به به منزل رسیدم اون هم خداحافظی كرد و رفت.
    امید با دیدن من كمی حالت اضطرابش بهتر شده بود اما غصه از عمق چشمهاش فریاد میزد...
    سكوت كرده بود و روی زمین در حالیكه تكیه اش رو به یكی از راحتی های هال داده بود نشسته و به ظاهر كارتونی كه از سیستم در حال پخش بود رو نگاه میكرد اما من كاملا" می تونستم متوجه بشم كه امید فقط نگاهش به صفحه ی تلویزیون است و اصلا" توجهی به ماجرای كارتون نداره!!!
    به آشپزخانه رفتم و دیدم سهیلا برای شام الویه درست كرده بوده...كمی از سالاد الویه در بشقابی كشیدم و با نان باگت و كمی خیار شور و گوجه ی خورد شده در كنارش برای امید بردم و روی میز كوچك وسط هال گذاشتم و خواستم كه در حین نگاه كردن به كارتون شامشم بخوره و اون بی هیچ ممانعتی و حتی یك كلمه حرف به سمت سینی حاوی شامش رفت.
    برای لحظاتی نگاهش كردم...به قدری چهره اش مظلوم شده بود كه تحمل و باورش برام سخت شد...میدونستم تمام وجودش پر از غصه شده...می تونستم حس كنم كه چقدر سهیلا رو دوست داره و از بودن اون در خونه چقدر راضی و خوشحال میشده اما حالا مثل بچه ایی بود كه از بازی با تمام اسباب بازیهایی كه داره محرومش كردن...
    بیشتر از این نتونستم دیدنش رو در این وضعیت تحمل كنم روی سرش رو بوسیدم و به اتاق مامان رفتم.
    مامان با كمك قرصهای آرام بخش خودش كه خانم شكوهی بهش داده بود حالش بهتر به نظر می رسید ولی بیشتر نگرانیش مربوط میشد به سهیلا و از من میخواست كه با مسعود صحبت كنم و این مسئله رو از راه عقلانی و منطقی حلش كنم...
    اما كدوم عقل؟...كدوم منطق؟...حس میكردم دیگه عقلی برام باقی نمونده...فكرم دیگه كار نمیكرد و منطقی هم در رفتار اخیر مسعود نمیدیدم...نمی تونستم بپذیرم در شرایطی كه خودم فكرم درست كار نمیكنه با آدم بی منطقی مثل مسعود صحبت بكنم!!!
    شام مخصوص مامان كه اونم سهیلا آماده كرده بود رو به مامان دادم و بعد از انجام كارهای مربوط به مامان به هال برگشتم و امید رو در حالیكه مقدار كمی از شامش رو خورده بود و در همونجا وسط هال به خواب رفته بود در آغوش گرفتم و به اتاقش بردم و روی تختش قرار دادم.
    خسته و عصبی بودم ولی اصلا احساس خواب آلودگی نداشتم...سوئیچ ماشین رو برداشتم و سوار ماشین شده و از خونه بیرون رفتم.
    مسیر پیش رویم رو اصلا" متوجه نبودم...لحظه ایی به خودم اومدم كه دیدم جلوی منزل مسعود توقف كردم!
    به چراغهای واحد آپارتمانش نگاه كردم و دیدم همه روشنه...فهمیدم مسعود اومده به خونه اش...
    از ماشین پیاده شدم و بعد قفل كردن ماشین به سمت درب حیاط مجتمع رفتم و زنگ واحد مسعود رو فشار دادم.
    بدون اینكه پاسخی به زنگ من داده بشه درب حیاط باز شد...وارد لابی ساختمان و بعد به كمك آسانسور به طبقه ی5 رفتم.
    وقتی درب آسانسور باز شد درب نیمه باز منزل مسعود نور داخل خونه رو به كوریدور ساختمان هم تابانده بود...
    به سمت درب رفتم و چند ضربه ی كوتاه به درب زدم و سپس با فشار اندكی كه به درب دادم اون رو بیشتر باز كردم...............
    ادامه دارد



  5. #25
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    Wait wut
    پست ها
    3,519

    پيش فرض

    سلام به همگی دوستان . شرمنده یکم تاخیر به وجود اومد تو این قسمت .

    گ
    روه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت بیست و چهارم
    --------------------------------------------

    وقتی درب آسانسور باز شد درب نیمه باز منزل مسعود نور داخل خونه رو به كوریدور ساختمان هم تابانده بود...
    به سمت درب رفتم و چند ضربه ی كوتاه به درب زدم و سپس با فشار اندكی كه به درب دادم اون رو بیشتر باز كردم...
    صدایی به گوش نمیرسید...برای لحظاتی مردد بودم كه برم داخل خونه یا نه!!!
    با صدای بلند كه به خوبی درفضای منزل پیچید گفتم:مسعود؟...خونه ایی؟
    و بعد از گذشت چند ثانیه صدای پایی به گوشم رسید و سپس صدای مادر مسعود رو شنیدم كه گفت:سیاوش تویی؟!!!...فكر كردم مسعود اومده...
    از حضور خانم فرد یا همون مادر مسعود در اونجا تعجب كردم...هیچ وقت ندیده بودم كه مادر مسعود به منزل مجردی اون بیاد و همیشه از مسعود هم گله میكرد كه چرا برای خودش منزل جدا گرفته!
    بعد از سلام و احوالپرسی مختصری كه بین من و مادرمسعود صورت گرفت گفتم:ببخشید خانم فرد خبر ندارید مسعود كی میاد خونه یا اصلا" الان كجاست؟
    مادرمسعود كه همیشه زنی بود با چشمانی بسیار تیز بین و باهوش كمی سرتاپای من رو برانداز كرد و بعد گفت:سیاوش...بین تو و مسعود اتفاقی افتاده؟!!!...این یكی دو هفته ی اخیر احساس میكنم مسعود با تو هم مشكل پیدا كرده...
    فهمیدم خانم فرد از ماجرا بی خبره برای همین در حالیكه سعی داشتم چهره ایی بی تفاوت به خودم بگیرم شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:نه...اتفاقی نیفتاده...من و مسعود مشكلی نداریم...
    لبخند كنایه آمیزی به لبهای خانم فرد نشست و بعد گفت:خدا كنه كه اینطور باشه ولی یه نگاه به ساعتت بنداز...ساعت خیلی وقته از نیمه شبم گذشته و تو این وقت شب كه قاعدتا" باید پیش پسر كوچولوت و مادر بیمارت باشی با این وضع آشفته كه از سر و ریختت می باره اومدی خونه ی مجردی مسعود بعدم از من میپرسی مسعود كی میاد یا كجا رفته...خوب این چی رو نشون میده؟
    میدونستم ناشی تر از اون عمل كردم كه بخوام با تظاهر به خونسردی و بی اطلاعی و یا بی تفاوتی خانم فرد رو از اونچه كه در ذهنش داشت دور كنم!
    مادر مسعود به طرف درب هال كه من نزدیك اون بودم رفت و درب رو بست سپس دست من رو مثل مادری كه دست پسرش رو گرفته باشه گرفت و با خودش به هال برد و اشاره كرد كه روی یكی از راحتی ها بشینم و بعد خودش به سمت آشپزخانه رفت و دو فنجان قهوه ی فوری درست كرد و آورد...
    حرفی برای گفتن به خانم فرد نداشتم اما حالتی از درماندگی و بی خبری كه از سهیلا بهم دست داده بود شاید اونقدر كلافه ام كرده بود كه واقعا"در اون لحظات نیاز به یك هم صحبت داشتم حتی اگر این هم صحبت خانم فرد باشه!!!
    خانم فرد كه كت و دامن مشكی بسیار شیك و برازنده ایی به تن داشت روی راحتی رو به روی من نشست و یكی از فنجانها رو برای من و دیگری رو برای خودش برداشت و در همون حال گفت:مدتیه به رفتار مسعود مشكوك شدم!...احساس میكنم داره مسئله ایی رو از من پنهان میكنه...تو نمیدونی ولی من به خاطر ضربه ایی كه از پدر مسعود خوردم خیلی حساس و محتاط شدم...از مسائل مادی گرفته تا معنوی...برام فرقی نمیكنه...كلا سعی دارم در همه حال جانب احتیاط رو در نظر بگیرم...بعد از فوت پدر مسعود تمام مدارك و اسناد كه محضری به نام من شده بود بی كم و كاست پیش خودم بوده تا امروز...هیچ فعالیتی هم بدون اطلاع من انجام نشده...اما نمیدونم چرا چند وقتی بود كه نسبت به مسعود شك داشتم ولی سعی میكردم خودم رو راضی كنم كه دارم اشتباه میكنم تا اینكه هفته ی پیش وقتی توی خونه خودم وارد كتابخانه شدم حس كردم كمی بهم ریخته شده اونجا...این بهم ریختگی بیشتر مربوط میشد به كمد و كشوهای كنار كتابخانه كه معمولا من سندها و مدارك رو در اونجا نگهداری میكنم...وقتی خوب گشتم و همه چیز رو چك كردم متوجه شدم یكی از سندها نیست!
    وقتی صحبت خانم فرد به اینجا رسید تعجب كردم...من مسعود رو خوب میشناختم اون آدمی نبود كه بخواد به اصطلاح سرمادرش كلاه بگذاره یا از اون دزدی كنه...اصلا" این كارها توی خون مسعود نبود...با اینكه اون لحظه از دست مسعود به خاطر اتفاقات اخیر دلخور بودم اما از طرز فكر مادرش كه میخواست اینطوری اونو زیر سوال ببره حال بدی بهم دست داد و گفتم:این چه حرفیه خانم فرد!!!...مسعود رو شما باید بهتر از من بشناسید...اون نیازی نداره به اینكه بخواد سندی رو بدون اطلاع شما برداره و ...
    خانم كمانی لبخند عمیقی به چهره آورد وگفت: میدونم...میدونم سیاوش...تو درست میگی...من مسعود رو خیلی خوب میشناسم اما همین باعث تعجب من شد...ببین تو خودت میدونی كه مسعود اصلا" نیازی به خونه ی كوچیك من و پدرش كه سالهاست توی محله ی باغ فرید خالی افتاده نداره...اصلا" اون خونه به نوعی دیگه از ذهن من پاك شده بود...من و پدر مسعود فقط5سال اونجا زندگی كردیم...وقتی مسعود به دنیا اومد از اونجا بلند شدیم و تا امروز فقط یكی دو بار مستاجر توی اون خونه ساكن بوده بعد از اونم كه سالهاست خالی افتاده بود برای خودش...همین منو متعجب كرده كه چرا مسعود باید سراغ سند اون خونه رفته باشه!!!...امشب اومدم اینجا كه از مسعود همین رو بپرسم اما خونه نبود منم با كلیدی كه قبلا بهم داده بود اومدم داخل و كمی فضولی كردم...كار سختی نبود سند رو خیلی زود پیدا كردم همراه با یك قولنامه ی اجاره...ولی حیف كه عینكم رو خونه جا گذاشتم و نمی تونم بخونم از چه تاریخی خونه رو اجاره داده و اصلا" به كی اجاره داده...وقتی تو زنگ زدی فكر كردم مسعود اومده و چون ماشین منو جلوی درب حیاط مجتمع دیده و چراغهای واحدشم روشن بوده خواسته با زنگ زدن به من حالی كنه كه داره میاد بالا...منم بلافاصله درب رو باز كردم یعنی برام مهم نیست باشی یا نباشی من هر وقت بخوام میام اینجا...اما بعدش دیدم تو اومدی اونم در حالیكه نشون از آشفتگی و مستاصل بودن داشتی و داری به نوعی دنبال مسعود میگردی!!!...
    تمام ذهنم من دنبال اون اجاره نامه بود...به خوبی میتونستم حدس بزنم كه اون اجاره نامه بی ربط با سهیلا و مادرش نیست و این تنها راه ممكن بود كه بتونم جای دقیق محل زندگی سهیلا رو بفهمم و برم اونجا...
    رو كردم به خانم فرد و گفتم:با این حساب یعنی مسعود اون خونه رو بدون اطلاع شما به كسی اجاره داده كه در واقع نمی خواسته شما بدونید اون مستاجر كیه...درسته؟
    به محض اینكه این جملات از دهان من خارج شد چهره ی خانم فرد به نوعی با شنیدنش حالتی از بهت و ناباوری به خودش گرفت و بعد به آرومی زیر لب گفت:نه...این امكان نداره...یعنی مسعود اون زنیكه رو پیداش كرده؟...وای خدای من...
    و بعد از روی راحتی بلند شد و به سمت میزناهارخوری كه در كنار دیوار بود رفت و سند و چند برگ كاغذی كه روی میز بود رو برداشت و دوباره برگشت وكاغذی رو به سمت من گرفت و گفت:سیاوش...اسم مستاجری كه اینجا نوشته شده رو برای من بخون...من اعصابم بهم ریخته عینكمم همراهم نیست ببینم این پسره ی بیشعور چه غلطی كرده...
    كاغذ رو از دست خانم فرد گرفتم و به نام مستاجر نگاهی انداختم.
    من اسم مادر سهیلا رو نمی دونستم اما همین قدر كه دیدم مستاجر نام برده در اون اجاره نامه یك زن هست حدسیاتم هر لحظه بیشتر به یقین نزدیك میشد و بعد با صدایی كه برای خانم فرد قابل شنیدن باشه اون اسم رو خوندم...
    در یك لحظه به قدری رنگ صورت خانم فرد تغییر كرد كه احساس كردم هر لحظه ممكنه سكته كنه!!!...و بعد این جمله از دهانش خارج شد:اول اون بابای بی همه چیزش...حالا نوبت این پسره ی بیشعوره...
    از روی راحتی بلند شدم و لیوان آبی از آشپزخانه آوردم و به دست خانم فرد دادم و در همون حال گفتم:اتفاق خاصی نیفتاده...فكر میكنم مسعود خونه رو به زنی اجاره داده كه شما خاطره ی خوشی از ایشون ندارید...درسته؟...منظورم زنی هست كه مدتهاست سایه اش رو روی زندگی خودتون احساس میكنید و مسبب این قضیه هم آقای فرد خدا بیامرزه باید باشه...درسته؟
    نمی خواستم علنا"به خانم فرد بگم كه من از همه چیز اطلاع دارم اما گویا این زن در اون شرایط نیاز داشت به برملا كردن حقایق و دردها و كمبودهایی كه در اثر این اتفاق بهش وارد شده بود...اون مثل تمام زنهای دیگه از این ستمی كه بهش شده بود سراسر وجودش رو نفرت و خشم پر كرده بود وتحت هیچ شرایطی حاضر نبود اسمی از سهیلا و مادر سهیلا برده بشه و هر گونه توجه و كمكی رو از طرف آقای فرد و حالا از طرف سیاوش نابجا تصور میكرد و خودش رو محق میدونست...
    بعد از اینكه گذاشتم نزدیك به 45 دقیقه حسابی با گفتن ناگفته های درونیش اندكی خودش و اعصابش رو كنترل كنه به آرومی براش جریان سهیلا و ورودش به منزلم و معرفی اون رو از طرف مسعود و وقایع پیش اومده در این چند روز اخیر رو تعریف كردم و در آخر بهش قول دادم سهیلا و مادر سهیلا رو از اون خونه كه در واقع ارزش مادی برای خانم فرد هم نداشت خارجشون كنم وبه آپارتمانی كه سال گذشته امید در قرعه كشی بانك برنده شده بود ببرمشون...سعی كردم بهش اطمینان خاطر بدهم كه مسعود قصدش از این كار كمك به اونها بوده نه پنهان كاری از مادرش ولی چون میدونسته خانم فرد ممكنه از این بابت خیلی عصبی بشه و از طرفی اونها هم واقعا نیاز به كمك داشتن مجبور شده تا حدی مخفی كاری كنه...
    خانم فرد كه تا حدودی آرامش گرفته بود نگاه دقیقی به صورت من انداخت و گفت:سیاوش...من میدونم تو چه مشكلاتی رو در این چند سال اخیر پشت سر گذاشتی ولی واقعا"فكر میكنی سهیلا دختر مناسبی برای زندگی مجدد تو باشه؟
    كمی از قهوه رو خوردم و در حالیكه نفس عمیق و صدا داری كه نشان از سردرگمی من بود گفتم:نمیدونم...واقعا" بعضی لحظات توی جواب این سوال درمونده میشم...اما در حال حاضر چیزی كه برام مهمتر از خودم شده وابستگی امید به سهیلاست...امید دفعه ی قبل كه مسعود خواست سهیلا دیگه به خونه ی من نیاد دچار تب عصبی شد...نمیخوام دوباره این شرایط پیش بیاد...یعنی فعلا" هدفم اینه...دوم اینكه شنیدن این موضوع كه مسعود اومده خونه ی من و سهیلا رو جلوی امید كتك زده برام گرون تموم شده...مسعود حق این كارو نداشته...هر جور فكر میكنم می بینم باید مسعود رو ببینم و یكسری توضیح از خودش بخوام و الان كه آدرس این خونه رو میبینم و با توجه به اطمینان شما از اینكه این خونه در اجاره ی مادر سهیلاست حدس میزنم مسعود وسهیلا باید اونجا باشن...
    . میخوای بری اونجا؟
    . آره...باید با مسعود صحبت كنم و سهیلا رو هم ببینم.
    . سیاوش...قول بده كه اون دختره و مادرش رو از خونه ی من بیاری بیرون...من به بقیه ی قضایا كاری ندارم اما نمیخوام سایه ی این دوتا حتی روی موكت پاره ایی از اونچه كه مربوط به من و زندگی من میشه هم بیفته...متوجه میشی منظورم چیه؟
    سرم رو به علامت تایید تكان دادم و گفتم:بهتون قول میدم در اولین فرصت اونها رو به جایی كه گفتم منتقل كنم...اون واحد آپارتمانی خالی افتاده...ولی فقط امیدوارم حدسم درست باشه و هر دوی اونها الان توی خونه ی شما باشن...
    از روی راحتی كه نشسته بودم بلند شدم.
    همزمان با من خانم فرد هم بلند شد و همراه من تا جلوی درب هال اومد و گفت:سیاوش ممنونم كه داری این كابوس رو از من دور میكنی...من همیشه تو رو مثل مسعود می دونستم اما یه چیزی میخوام بهت بگم...شاید زیادم این حرف جالب نباشه اما امیدوارم اگه یه روزی واقعا" خواستی سهیلا رو به زندگی خودت وارد كنی از اون روز به بعد هیچ وقت دیگه جلوی چشم من نیای...چون من واقعا" از این دختره و مادرش متنفرم.
    با اینكه شرایط عصبی خوبی نداشتم اما با شنیدن این حرف خنده ام گرفت و گفتم:خانم فرد شما از سهیلا و مادرش متنفرید از من كه متنفر نیستید...
    خانم فرد نگاه اخم آلود مادرانه ایی به من كرد و پاسخی نداد.
    بعد از خداحافظی به آدرسی كه از روی اجاره نامه یادداشت كرده بودم نگاهی انداختم و از آپارتمان خارج و سوار ماشین شدم و حركت كردم...........
    ادامه دارد

    ---------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان


  6. #26
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2004
    محل سكونت
    17آباد
    پست ها
    385

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت بیست و پنجم)

    درود بر دوستان عزیز!

    گ
    روه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت بیست و پنجم
    --------------------------------------------
    بعد از خداحافظی به آدرسی كه از روی اجاره نامه یادداشت كرده بودم نگاهی انداختم و از آپارتمان خارج و سوار ماشین شدم و حركت كردم...به ساعتم نگاه كردم.دیر وقت بود و باید برمیگشتم به خونه...
    دلم بی دلیل نگران خونه شده بود!
    از رفتن به آدرسی كه نوشته بودم در اون لحظه منصرف شدم و مسیر رو تغییر دادم و به سمت خونه حركت كردم.
    وقتی رسیدم جلوی درب؛ماشین مسعود رو دیدم كه جلوی درب پارك شده!!!
    به محض اینكه ماشین رو متوقف كردم مسعود از ماشین خودش پیاده شد و به طرف من اومد.
    ماشین رو خاموش كردم و در حالیكه به مسعود نگاه میكردم پیاده شدم.
    مسعود سلام كوتاهی كرد و گفت:منتظرت بودم...
    به ماشین تكیه دادم و نگاهش كردم.
    چهره اش گرفته و خسته بود.
    او هم به ماشین تكیه داد و سیگاری از پاكت بیرون كشید و آتش زد...دود غلیظی رو به فضا فرستاد و بعد گفت:این وقت شب كجا رفته بودی؟
    جوابش رو ندادم و فقط نگاهش میكردم...شاید هم میخواستم با این كار كمی به اعصابم تسلط پیدا كنم!
    مسعود ادامه داد:اومدم جلوی خونه از بالای درب نگاه كردم دیدم چراغهای خونه خاموشه و فقط چراغ خواب اتاق امید و اتاق خانم صیفی روشن بود...ماشین تو هم توی حیاط نبود...فهمیدم خونه نیستی...منتظر شدم تا برگردی...
    با كلافگی خاصی كه كاملا" در كلامم مشهود بود گفتم:خوب حالا كه میبینی اومدم...
    دوباره دود غلیظی رو از دهان خارج كرد و در حالیكه به خونه های رو به رو خیره بود گفت:سیاوش میدونم از دستم عصبانی هستی ولی...
    - ولی چی مرد حسابی؟!!!...تو هیچ معلوم هست چه مرگت شده؟...از اهواز برگشتی یكباره اومدی خونه ی من جلوی امید گرفتی سهیلا رو كتك زدی بعدم برداشتی بردیش...معلوم نیست كدوم گوری رفتی...مسعود تو فكر نكردی امید از دیدن این صحنه...
    - امید كم از این صحنه ها ندیده...مگه تو با مهشید كم درگیر بودی؟
    - احمق من با مهشید با تمام مشكلاتی كه داشت اگرم درگیر بودم هیچ وقت جلوی چشم امید دست روی مهشید بلند نكردم...از همه ی اینها گذشته مسعود تو چرا اینقدر عوض شدی؟...تو چرا حركاتت با منی كه اینقدر خودم مشكل دارم و تو بهتر از هر كسی از مشكلاتم خبر داره مثل دیوونه ها شده؟!!!
    - سیاوش...
    - زهرمارو سیاوش...میخوام بدونم تو اصلا" تكلیف خودتو با خودتم میدونی چیه؟...نه ولله...به خدا قسم اگه خودتم بدونی!...چرا داری بلاتكلیفی خودت با خودت رو به زندگی منم منتقل میكنی؟...مرد حسابی تو یه روز عاشق دختری شدی كه بعد فهمیدی خواهرته خوب این...
    به محض اینكه این حرف رو زدم مسعود سیگارش رو انداخت و به سمت من برگشت و با دو دست یقه ی پیراهن منو گرفت كه بلافاصله با حركتی سریع هر دو دستش رو از یقه ی پیراهنم جدا كردم و این بار من یقه ی اون رو گرفتم و محكم كوبیدمش به ماشین...!
    هیچ وقت فكرشم نمیكردم روزی برسه كه چنین برخوردی بین من و مسعود پیش بیاد!!!
    در این موقع بلافاصله درب ماشین مسعود باز شد و سهیلا با عجله از صندلی جلوی ماشین پیاده شد و به سمت ما دوید و با صدایی آهسته و نگران رو به من گفت:سیاوش تو رو قرآن...كوتاه بیاین...مسعود بس كن...نصفه شبه...الان مردم از خونه هاشون میریزن بیرون...
    دستم رو از یقه ی مسعود جدا و به سهیلا نگاه كردم.
    صورتش زیر نور چراغهای خیابان كاملا"مشخص بود كه چقدر از برخورد میان من و مسعود وحشت كرده!
    وقتی خوب به صورتش نگاه كردم در ابتدا باورم نشد!
    از مسعود فاصله گرفتم و قدمی به طرف سهیلا برداشتم...
    زیر چشم چپش به شدت كبود شده بود و قسمتی از گوشه ی لبهاش هم ورم كرده و خونمردگی قابل ملاحظه ایی در اون قسمت دیده میشد!!!
    چشمهای زیبای سهیلا در زمانی كوتاه به دریایی از اشك تبدیل شد و سپس سیل وار اشكها به روی گونه هاش سرازیر شدند و بعد با همون حال گفت:به جون هم نیفتین...شما ها دوستهای صمیمی هستین...نگذارین فكر كنم حضور من این دوستی رو داره به گند میكشه...
    صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:تو خفه شو...
    برگشتم به سمت مسعود و سرتاپای اون رو نگاهی حاكی از تحقیر كردم و گفتم:تو خجالت نمیكشی؟!...دست روی زن بلند میكنی؟...غیرت و مردونگی به اصطلاح برادرانه ات رو با چی خواستی نشون بدهی؟...با حماقتت؟...كدوم غیرت؟...كدوم مردونگی...مسعود تو مرد نیستی...
    مسعود به طرف من اومد و با شدت هر چه تمامتر مشتی به صورت من زد...!
    توقع این یكی رو دیگه اصلا" نداشتم و از اونجایی كه ناگهانی این حركت رو كرده بود برای لحظاتی كوتاه تعادلم رو از دست دادم...اما خیلی سریع خودم رو كنترل كردم.
    صدای التماس آمیز سهیلا رو شنیدم كه رو به مسعود كرد و گفت:مسعود تو رو قرآن بس كن...خدایا...
    صاف ایستادم و خونی كه از گوشه ی لبم سرازیر شده و طعم گس و نامطلوب اون رو در دهانم احساس كرده بودم با دست پاك كردم...به طرف مسعود رفتم و در حالیكه به آرامی با مشت گره كرده ام ضربات پشت سرهمی به سینه ی مسعود زدم گفتم:منتظر من بودی كه مشت حواله ی صورتم كنی...آره؟...خیلی خوب...منتظر بقیه اشم...ولی به جون امیدم قسم اگه یكبار دیگه حركتت رو تكرار كنی همین جا زیر مشت و لگدم خوردتت میكنم.
    مسعود برگشت و با كف دست محكم روی سقف ماشین من كوبید و گفت:سیاوش لعنت به تو...لعنت به مرام نداشته ی تو...لعنت به شرف و غیرت نداشته ی تو...
    رفتم پشت سرش ایستادم و گفتم:باشه...اما تو كه مظهر بامرامی و شرف و غیرتی بگو كجا از من بی مرامی و بی غیرتی و بی شرفی دیدی؟...كجا؟
    به سهیلا اشاره كردم و بعد رو به مسعود ادامه دادم:من از كجا این خانم رو میشناختم؟...هان؟...از كجا؟...كی به من معرفیش كرد؟...كی؟...كی گفت یه آدم مطمئن سراغ داره كه میتونه بیاد خونه ی من و هم از بچه ام مراقبت كنه هم از مادر مریضم...كی؟
    مسعود به سمت من برگشت و گفت:من...من گفتم...ولی فكرشم نمیكردم این كثافتكاری رو شروع كنی...
    - كدوم كثافتكاری مرد حسابی؟!!!...چه خطایی كردم؟!!!...این كه دست از پا خطا نكردم و مثل تو چنگ به جون هر دختری ننداختم كثافت كاری بوده؟...اینكه حرمت نگه داشتم و دست از پا خطا نكردم و احترامت رو در جایی كه لایقش نیستی حفظ كردم نشونه ی بی غیرتی و بی شرفی و نداشتن مرامم بوده؟!!!...از این خانمی كه اینجا ایستاده سوال كردی كه تا به حال چه حركتی ناشی از نامردی و بی مرامی از من سرزده كه حالا اینجوری زیر تیغ تهمت داری تیكه پاره ام میكنی؟
    سهیلا به طرف من و مسعود اومد و گفت:من براش همه چیزو گفتم به خدا...مسعود من كه گفتم سیاوش چقدر پاك و مرد صفته...چرا باز داری حرف خودت رو میگی؟
    مسعود دوباره به سمت من برگشت و گفت:سیاوش اومدم فقط بهت بگم نامردی رو در حق من تموم كردی...فكرشم نمیكردم روزی به سهیلا كه شاید اگه دو سه سال دیگه كوچیكتر از سن الانش بود میتونست جای دخترت هم باشه اینجوری چشم داشته باشی...من به قبر خودمم می خندیدم اگه حدس میزدم تو همچین آدمی باشی و سهیلا رو به خونه ی تو بفرستم...
    سهیلا با صدای بلند گفت:خفه شو مسعود...
    به سهیلا نگاه كردم و گفتم:نه...بگذار حرفاش رو بگه...
    و بعد رو كردم به مسعود و گفتم:فقط یه سوال ازت میپرسم كه اگه راست و حسینی جوابمو بدهی به همون شرفم كه از نظر تو ندارمش و بی غیرت عالمم قسم میخورم كه تصمیم آخرم رو همین جا میگیرم.
    مسعود به چشمهای من خیره شد و منتظر موند تا من سوالم رو بپرسم.
    به مسعودنزدیكتر شدم طوریكه فاصله ی خیلی كمی بین من و او ایجاد شد و بعد گفتم:واقعا"این رفتار و حركات اخیرت از روی غیرت واقعی یك برادر نسبت به سهیلاست؟
    قطرات درشت عرق كه روی پیشونی مسعود نشسته بود یكی یكی سر میخورد و از بالای ابروهاش به كناره های پیشونیش هدایت میشد و از اونجا به پایین صورتش سرازیر میشدن...
    نگاهی به سهیلا كرد و بعد دوباره به من نگاه كرد و گفت:آره...
    میدونستم داره دروغ میگه...مطمئن بودم...ایمان داشتم كه مسعود حس دیگه ایی جدا از احساس یك برادر به سهیلا هنوز در وجودش شعله ور هست...اما نمی تونستم اون حس رو از درونش بیرون بكشم...
    نفس بلند و عصبی كشیدم و گفتم:واقعا فكر میكنی اگه من به سهیلا علاقه مند بشم بی غیرت و بی شرفم؟
    مسعود سرش رو به علامت تایید حرف من تكان داد اما حرفی نزد.
    از مسعود فاصله گرفتم و در حالیكه اعصابم به شدت بهم ریخته بود گفتم:باشه...پس همین الان سهیلا رو از اینجا ببر...بیشتر از این اعصاب منو خراب نكن...مسعود گمشو دیگه نمیخوام ریختت رو ببینم...واقعا برات متاسفم...
    سهیلا با گریه قدمی به سمت من برداشت و گفت:ولی سیاوش...من كلی التماسش كردم كه منو پیش تو برگردونه...
    با عصبانیت رو كردم به سهیلا و گفتم:تو خیلی بیجا كردی...مسعود درست میگه...شاید اگه چند سالی از الانت كوچیكتر بودی جای دختر منم می تونستی باشه...مگه نه مسعود؟...شایدم حق با مسعود باشه كه اگه به خواهرش علاقه پیدا كنم نهایت بی غیرتی و بی شرفی من باشه...حالا با مسعود از اینجا برین...نمیخوام شرف و غیرتم زیر سوال بره...میفهمی چی میگم مسعود؟...نمیخوام شرف و غیرتم توسط تو یكی زیر سوال بره...
    و بعد از هر دوی اونها فاصله گرفتم و به سمت درب حیاط رفتم.
    صدای دویدن سهیلا رو پشت سرم شنیدم...برگشتم و سهیلا ایستاد...رو كردم به مسعود و گفتم:نامرد عالمم اگه دیگه اسمت رو بیارم مسعود...فقط اینقدر مرد باش كه وقتی از اینجا گورت رو گم كردی بشینی و به غیرت و شرف خودت فكر كنی...حالا دیگه گمشو...
    سهیلا به طرف من اومد و گفت:سیاوش تو رو خدا...حداقل جازه بده من حرف بزنم...اجازه بده بیام توی خونه...سیاوش تو كه میدونی من...
    به میون حرف سهیلا رفتم و گفتم گه نمیخوام یك دقیقه هم نه تو ونه مسعود رو ببینم...
    سهیلا با گریه گفت:چرا من؟...من بدبخت چیكار كردم؟...مسعود طرز فكرش اینه تو چرا منو از خودت دور میكنی؟...سیاوش چرا داری اینطوری میكنی؟
    با كلیدم درب حیاط رو باز كردم و دوباره به سمت ماشین برگشتم و سوار شدم و ماشین رو به داخل حیاط هدایت كردم.
    نور چراغ ماشین كه در اون لحظه به انتهای حیاط هم رسیده بود باعث شد متوجه ی حضور امید كه بلیز و شلوار خوابش رو به تن داشت و در حالیكه دمپایی هم به پاش نبود و وسط حیاط جلوی درب پاركینگ ایستاده بود نظرم رو به خودش جلب كنه!!!
    خدای من...!!!...این وقت شب!!!...امید الان باید قاعدتا"خواب و توی اتاق خودش بود...اما حالا اون با وضعی آشفته در حیاط ایستاده بود!!!
    از ماشین پیاده شدم و در حالیكه با شك و تردید چراغهای حیاط رو روشن میكردم به سمت امید رفتم...
    سهیلا هم وارد حیاط شده بود و متوجه بودم كه پشت سر من به سمت امید داره میاد...
    وقتی به نزدیك امید رسیدم متوجه شدم به شدت میلرزه و شلوارش خیس شده...!!!
    تمام صورت و موهای قشنگش از عرق خیس بود!!!
    امید رو در آغوش گرفتم و تازه متوجه شدم كه به شدت تب كرده!!!...وقتی به صورتش نگاه كردم با صدای ضعیفی گفت:بابا...ببخشید...نتونستم خودمو نگه دارم شلوارم خیس شد...
    و بعد در حالتی از ضعف و بیهوشی قرار گرفت...
    خدایا...چقدر باید خدا خدا میكردم تا صدای منو بشنوی؟
    امید رو كه حالا كاملا" بی حال شده بود بیشتر در آغوشم فشردم و سرش رو بوسیدم و در حالیكه بی اختیار صورت خودمم از اشك خیس شده بود گفتم:اشكالی نداره عزیزم..اصلا" اشكالی نداره...بابا الان لباست رو تمیز میكنه پسرم..........

    ادامه دارد .........
    ---------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان


  7. #27
    اگه نباشه جاش خالی می مونه Lord-Babak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    Kuhdasht
    پست ها
    453

    پيش فرض

    درود بر دوستان عزیز!

    گ
    روه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت بیست و ششم
    --------------------------------------------
    خدایا...چقدر باید خدا خدا میكردم تا صدای منو بشنوی؟
    امید رو كه حالا كاملا" بی حال شده بود بیشتر در آغوشم فشردم و سرش رو بوسیدم و در حالیكه بی اختیار صورت خودمم از اشك خیس شده بود گفتم:اشكالی نداره عزیزم..اصلا" اشكالی نداره...بابا الان لباست رو تمیز میكنه پسرم...
    امید رو در آغوش گرفتم و بلند شدم.
    سهیلا نگران حال امید شده بود و سعی داشت از من بگیرش اما من در اون شرایط به شدت عصبی شده بودم برای همین با عصبانیت و تقریبا" صدایی كه به فریاد بیشتر شباهت داشت گفتم:برو كنار سهیلا...
    سهیلا قدمی به عقب برداشت و گفت:فقط میخوام كمك كنم حال تنفسی امید بهتر بشه...سیاوش الان وقت احساسی عمل كردن نیست...امید تبش بالاست و بیهوش شده...بگذار كمكت كنم...خواهش میكنم...
    نمیدونستم باید چیكار كنم و از طرفی امید در آغوشم كاملا" از حال رفته بود و متوجه بودم كه تنفس امید گاهی قطع و زمانی با كشیدن فقط یك نفس عمیق نمایش داده میشه...
    خواستم برگردم به سمت ماشین كه دیدم مسعود پشت سرم ایستاده و با جدیت در حالیكه امید رو از آغوش من میگرفت گفت:خریت نكن...بگذار سهیلا كارشو بكنه...تا تو بخوای این بچه رو به درمانگاه برسونی شاید هر اتفاقی بیفته...
    و بعد امید رو از من گرفت و خیلی سریع به همراه سهیلا وارد هال شدند.
    وقتی مسعود امید رو روی زمین قرار داد سهیلا خیلی سریع اقدام كرد به برگردوندن حالت عادی تنفسی امید.
    متوجه شدم بعد گذشت چند دقیقه كه برای من یك عمر گذشته بود كم كم حالت عادی پیدا كرده و سپس به آرومی چشمهای قشنگش باز شد و با بغض گفت:بابا...
    كنار امید روی زمین نشستم و مسعود طرف دیگه ی امید نشسته بود.
    سهیلا از روی زمین بلند شد و دیدم كه به سمت حمام رفت.
    امید رو بار دیگه در آغوش گرفتم و بوسیدم.
    به محض اینكه چشمش به مسعود افتاد شروع كرد به گریه كردن و در حالیكه سرش رو به سینه ی من فشار میداد و نمی خواست به مسعود نگاه كنه گفت:بابا بگو سهیلا جون بمونه...بگو اینجا بمونه...
    روی سر امید رو بوسیدم و در حالیكه نگاه عصبیم به مسعود خیره شده بود گفتم:باشه میگم...میگم عزیزم.
    امید رو در آغوش گرفتم و از روی زمین بلند شدم و به سمت حمام رفتم چون باید لباسش رو عوض میكردم.
    سهیلا آب حمام رو آماده كرده بود و خواست در حمام كردن امید به من كمك كنه اما وقتی فهمید نیازی به حضورش ندارم از حمام خارج شد و من به تنهایی امید رو شستم و لباسش رو عوض كردم و این در حالی بود كه امید دائم نگران بود نكنه وقتی از حمام خارج بشه ببینه كه سهیلا رفته!!!
    وقتی از حمام بیرون آوردمش سهیلا هنوز پشت درب حمام به انتظار ایستاده بود و به محض اینكه امید رو دید اون رو در آغوش كشید و بعد به اتاق خوابش برد.
    به دلیل اینكه امید رو شسته بودم پیراهن و شلوارم كمی خیس شده بود اما برام اهمیتی نداشت و رفتم به هال و روی یكی از راحتی ها نشستم.
    مسعود نبود حدس زدم باید به حیاط رفته و یا جلوی درب منتظر سهیلا باشه.
    احساس خستگی تمام وجودم رو گرفته بود اما جسمم نبود كه حس خستگیش كلافه ام میكرد بلكه روحم خسته بود.
    احساس میكردم بنده ی فراموش شده ی خدا هستم چرا كه هر چی صداش كرده بودم جوابی نگرفته بودم!
    از روی راحتی بلند شدم و به اتاق مامان رفتم خوشبختانه داروهای آرام بخشی كه میخورد خیلی قوی بود و با وجود سر و صداهای ایجاد شده در خانه هنوزم بیدار نشده بود!
    به اتاق خودم رفتم و لباسهام رو عوض كردم و دوباره به هال برگشتم.
    از پنجره ی مشرف به حیاط نگاهی به بیرون انداختم و دیدم درب حیاط بسته است!!!
    مطمئن بودم مسعود درب حیاط رو بسته...پس خودش كجا بود؟!!!...یعنی هنوز توی ماشینش جلوی درب حیاط منتظره؟
    به یاد حرفهاش افتادم...از یادآوری اینكه چطور من رو متهم به اون صفات كرده بود دندانهام رو با عصبانیت به روی هم فشار میدادم...
    خدیا مسعود چطور میتونست با توجه به شناختی كه از من داره اینطور من رو متهم كنه؟!!!
    صدای آهسته ی بسته شدن درب اتاق امید باعث شد از افكارم فاصله بگیرم.
    به سمت صدا برگشتم و دیدم سهیلا با چهره ایی خسته اما مهربان از اتاق خارج شده و به من نگاه میكنه...
    نمی خواستم به عمق نگاهش فكر كنم...
    توهینی كه از طرف مسعود به خودم شنیده بودم تحمل و باورش در عین بی تقصیر بودنم برام غیر ممكن بود...بنابراین قبل اینكه اجازه بدهم حرفی بزنه با سردی و خشكی مطلق گفتم:سهیلا...مسعود جلوی درب منتظرته...برو...
    سهیلا به من نزدیك شد و با صدایی به ظرافت و نرمی حریر گفت:امید خوابش رفت...حالشم بهتره...
    به سهیلا نگاه نمیكردم و در حالیكه به نقطه ایی نامعلوم از پشت پنجره به حیاط خیره بودم گفتم:مرسی...حال دیگه برو...
    - ساعت میدونی چنده؟...نزدیك5صبح شده...
    - شنیدی چی گفتم سهیلا؟
    - آره...شنیدم...سیاوش بهتره بری بخوابی...خیلی خسته ایی...
    - سهیلا گفتم برو...مسعود منتظرته.
    - سیاوش...هیچ متوجه ی حرفم شدی؟...تو خیلی خسته ایی...برو بخواب.
    به قدری اعصابم به هم ریخته بود كه زمان به كل از دستم خارج شده بود!
    سهیلا این رو فهمیده بود...من نزدیك به دو ساعت بود كه جلوی پنجره رو به حیاط ایستاده بودم...ولی چطور ممكن بود؟!!!
    هنوز كاملا"متوجه ی این حقیقت نشده بودم...مثل این بود كه تمام این دو ساعت زمان برای من متوقف شده بود...
    برگشتم به سهیلا نگاه كردم و با عصبانیت گفتم:بهت گفتم مسعود جلوی درب منتظرته...چرا نمیری؟
    سهیلا باز هم به من نزدیكتر شد و در حالیكه به آرومی یك بازوی من رو گرفت گفت:سیاوش...مسعود رفته...همون موقع كه تو امید رو بردی حموم اون رفت...یعنی تقریبا"سه ساعت پیش...تو اعصابت حسابی بهم ریخته...بیا برو استراحت كن...
    با تعجب به سهیلا نگاه كردم و گفتم:رفت؟!!!
    - آره...وقتی وضعیت امید رو دید مثل اینكه فعلا" دست از سرم برداشته...فقط دیدم كه رفت...سیاوش اینقدر به من نگو برو...خواهش میكنم...فقط یه ذره هم منو درك كن...این خیلی برات سخته؟
    با بی حوصلگی گفتم:سهیلا بس كن...ندیدی مسعود به خاطر هیچ و پوچ چطوری حرمت دوستی ما رو شكست و منو متهم به بی غیرتی كرد؟...همه اش هم به خاطر..
    - میدونم...به خاطر منه...ولی مسعود اصلا" نمی فهمه چی میگه...اون نمیخواد خیلی چیزها رو درك كنه...مسعود فقط حرف خودشو میزنه...این در حالیه كه من واقعا" تصمیم خودمو گرفتم...سیاوش این منم كه عاشق تو شدم...نه كسی مجبورم كرده نه حتی تو برخلاف خصوصیات بقیه ی مردها به این احساس دامن زدی...تو حتی خیلی جاها با رفتارت سعی كردی منو از خودت دور كنی...ولی من با دلم چیكار كنم؟...هان؟...چیكار كنم؟...از طرفی امید از طرف دیگه نیاز ظاهری وضعیت زندگی تو به حضور من وابسته شده ولی مهمتر از همه علاقه ی خودم به توئه...سیاوش فقط اینو بدون حرفا و دلایلی كه مسعود میگه یه ذره هم برای من ارزش نداره و مهم نیست...من واقعا" دوستت دارم و پای احساس و حرفم هستم...مگه اینكه بهم ثابت بشه نه تنها دوستم نداری بلكه از من متنفری...دوست نداشتن رو میتونم با گذر زمان به علاقه برسونم اما اگه بدونم متنفری قضیه فرق میكنه...من كوركورانه عاشق تو نشدم كه حالا بخوام مثلا با حرفها و دلایل مسخره ی مسعود پا پس بكشم...سیاوش...من نمی تونم عشقی كه از تو توی قلبم به وجود اومده رو بی هیچ دلیل واقعی از بین ببرم...
    نگاهم رو از سهیلا به سمت دیگه ایی معطوف كردم و در حالیكه سعی داشتم به افكارم مسلط بشم با كلافگی یك دستم رو لای موهام فرو بردم و گفتم:سهیلا من خسته ام...خیلی خسته ام...تو حرفهایی كه میگی شاید پر از صداقت و احساس هم باشه اما بیشتر از اونكه برای من لذت بخش باشه داره خستگی روحی منو بیشتر میكنه...چطوری اینو حالی تو كنم كه من...
    سهیلا بیشتر به من نزدیك شد و مستقیم به چشمهای من نگاه كرد و در ضمنی كه چشمهاش بار دیگه رقص اشك رو در مقابل نگاه من به نمایش میگذاشت گفت:تو چی؟...سیاوش تو چی؟...به من نگاه كن...بگو تو چی؟...سیاوش من قصد آزارت رو ندارم...میخوام فقط بدونی كه من به حرف هیچ كسی اهمیت نمیدم...برای من هیچی مهم نیست غیر تو...نه حرف مسعود نه حرف هیچكس دیگه...آره شاید برای خیلی ها عجیب باشه شایدم اصلا" دور از ذهن و منطق باشه كه من عاشق مردی شده باشم كه به قول مسعود16سال از من بزرگتره و یه پسر كوچولوی8ساله هم داره و همسر اولشم طلاق داده...اما به نظر خودت اینها دلایل خوبیه كه كسی عاشقت نشه؟...مگه همه ی وجود تو فقط در این چند مورد خلاصه شده؟...سیاوش به خدا من قصد آزار دوباره ی تو رو ندارم...من میفهمم تو نگران چی هستی...من همه چی رو میفهمم...اما یعنی تو اونقدر منو احمق و بی ثبات فرض كردی كه وحشت داری از اینكه نكنه بعد از مدتی از عشق خودم نسبت به تو پشیمون بشم؟...یا وحشت داری نكنه كه منم مثل مهشید...
    نمیدونم چرا اما وقتی حرفش به اینجا رسید برای لحظاتی احساس كردم سهیلا رو واقعا" دوست دارم...وحشت اینكه نكنه از دستم بره تمام وجودم رو پر كرد...سهیلا دقیقا" به چیزی اشاره كرده بود كه از وقتی فهمیدم نسبت به سهیلا بی علاقه نیستم این فكرمثل خوره به جونم افتاده بود...سهیلا كاملا" درست میگفت من بیشتر از هر چیزی از این وحشت داشتم كه نكنه روزی اون از این عشق پشیمون بشه و بلایی كه مهشید مثل آوار روی سرم ریخت بار دیگه تكرار بشه...
    نفهمیدم...اصلا" متوجه ی حركت خودم نبودم وقتی به خودم اومدم كه دیدم سهیلا رو با تمام وجود در آغوشم گرفتم و او هیچ مقاومتی نمیكرد...
    لحظاتی بعد سهیلا رو از خودم دور كردم و صورتش رودر میان دستانم گرفتم و گفتم:سهیلا...نمیخوام...نمیخو ام خاطره ی مهشید دوباره برام تكرار بشه...سهیلا من داغونم...من خیلی داغون تر از اونی هستم كه توی تصور كسی جا بگیره...بهم حق بده كه...
    این بار سهیلا بود كه با محبتی خالصانه دستانش رو به دو طرف صورت من گذاشت و گفت:تو فقط منو باور كن...قول میدهم...قول میدهم كاری كنم كه خاطرات بدت نه تنها تكرار نشه حتی از ذهنتم پاك بشن...فقط دیگه به من نگو كه برم...خواهش میكنم...
    روی سر و موهای سهیلا رو بوسیدم و ازش فاصله گرفتم و به اتاقم رفتم.
    اونقدر احساس خستگی میكردم كه به محض دراز كشیدن روی تخت به خواب رفتم.

    ************************
    ****************
    دو هفته از اون شب گذشت و در طی این دو هفته مسعود رو اصلا" ندیدم حتی تلفن هم بهش نكردم...اون هم به دیدنم نیومد و تماسی نگرفت!
    امید خیلی زود روحیه ی از دست رفته اش با وجود سهیلا به حال عادی برگشت.
    حضور سهیلا و عشقی كه خالصانه توی خونه از خودش بروز میداد برای من بزرگترین نعمت شده بود.
    در طی اون دو هفته در مورد تصمیمی كه در رابطه با خونه ی اونها گرفته بودم هم با سهیلا صحبت كردم...با اینكه در ابتدا قبولش برای اون سخت بود اما وقتی توضیحات منو شنید بالاخره قبول كرد و قرار شد قبل از برگشتن مادرش از سفر مكه كارهای مربوط به اسباب كشی به كمك چند كارگر انجام بگیره...
    واحد آپارتمانی كه در اختیار سهیلا و مادرش قرار داده بودم به قول سهیلا قابل مقایسه با خونه و محیط قبلی كه در اون ساكن بودند نبود...از رضایتی كه در چشمان سهیلا می دیدم بی نهایت خوشحال بودم و حس میكردم ذره ایی تونستم محبتهای اخیرش رو جبران كنم و از طرفی هم خوشحال بودم به خاطر عمل به قولی كه به مادرمسعود داده بودم.
    دیگه از بودن سهیلا توی خونه نه تنها نگران نمیشدم بلكه هر لحظه احساس میكردم نیازم داره به وجودش بیشتر میشه...
    حس میكردم محبتهاش چقدر تاثیر گذار بوده چرا كه به وضوح تمایلات خودم رو نسبت به اون درك میكردم و این در حالی بود كه من و سهیلا از نظر شرعی هنوز مشكل داشتیم و شاید این تنها عامل بازدارنده ی جدی من نسبت به سهیلا میشد...اما احساس میكردم این مقاومت هر لحظه داره به سستی نزدیكتر میشه...!!!
    شروع هفته ی سوم بود كه وقتی از شركت به خونه برگشتم...................
    ادامه دارد


  8. #28
    اگه نباشه جاش خالی می مونه ELHAM3000's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    286

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت بیست و هفتم )

    درود بر دوستان عزیز!

    گ
    روه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت بیست و هفتم

    --------------------------------------------


    حس میكردم محبتهاش چقدر تاثیر گذار بوده چرا كه به وضوح تمایلات خودم رو نسبت به اون درك میكردم و این در حالی بود كه من و سهیلا از نظر شرعی هنوز مشكل داشتیم و شاید این تنها عامل بازدارنده ی جدی من نسبت به سهیلا میشد...اما احساس میكردم این مقاومت هر لحظه داره به سستی نزدیكتر میشه...!!!
    شروع هفته ی سوم بود كه وقتی از شركت به خونه برگشتم...ماشین رو به داخل حیاط بردم...هنوز از ماشین پیاده نشده بودم كه دیدم سهیلا در حالیكه دست امید رو گرفته از درب هال خارج شدند و به سمت ماشین اومدن!!!
    هیچ وقت سابقه نداشت وقتی به خونه میام با این صحنه رو به رو بشم...در همون لحظات اول متوجه شدم كه باید مشكلی توی خونه به وجود اومده باشه!!!...........
    از ماشین پیاده شدم و در ضمنی كه درب ماشین رو می بستم به چهره ی امید نگاه كردم...مضطرب بود و تا حدودی رنگ صورتشم پریده به نظر می رسید!
    به سهیلا نگاه كردم و متوجه شدم او هم دست كمی از امید نداره!!!
    وقتی به نزدیك من رسیدن نگاه دوباره ایی به هر دوی اونها كردم و سعی كردم لبخند بزنم و گفتم:چه استقبالی!!!...
    سهیلا سلام كرد اما چشمان زیبایش گویای ماجرایی بود كه میدونستم قاعدتا" باید مربوط به داخل خونه باشه...
    خم شدم و امید رو در آغوش گرفتم و از زمین بلندش كردم و در همون حال كه سعی داشتم از اینكه امید سلام نكرده با خنده و شوخی اشتباهش رو بهش تذكر بدهم شنیدم كه سهیلا به آهستگی گفت:سیاوش...مهمون داریم...
    امید رو بوسیدم و از كنار صورت اون به سهیلا نگاه كردم و گفتم:چه خوب...نمی دونستم اومدن مهمون باعث میشه شما دو تایی به استقبال من بیاین...از این به بعد هر روز قبل از اومدن خودم به خونه یادم باشه چند نفر مهمون بفرستم خونه تا وقتی میام شما دوتایی بیاین به استقبالم!!!
    امید با نگرانی كه در صداش موج میزد گفت:بابا...مامان مهشید اومده اینجا...
    با شنیدن این حرف از دهان امید برای لحظاتی احساس كردم تمام رگهای بدنم یخ بست و در همون حال نشست عرق ناگهانی رو روی پیشونی خودم حس كردم!!!
    مدتها بود شنیدن اسم مهشید هم عصبیم میكرد اما تحمل حضور دوباره اش رو در خونه ی خودم به هیچ وجه نمی تونستم بپذیرم...
    امید رو به آهستگی از آغوشم به روی زمین گذاشتم و شونه هاش رو گرفتم و به سمت درب هال بر گردوندمش و گفتم:خیلی خوب بابا...تو برو توی خونه...من و سهیلا جون هم الان میایم داخل خونه...برو داخل عزیزم...
    امید نگاه مضطربش رو به سمت صورت من برگردوند و گفت:بابا...با مامان مهشید دعوا نكن...من از صدای دادهای مامان مهشید بدم میاد...فقط بهش بگو بره...من نمیخوام دوستم داشته باشه...فقط بگو بره...
    آب دهانم رو به سختی فرو بردم و روی زانو خم شدم و بار دیگه صورت معصوم و دوست داشتنی امید رو بوسیدم و گفتم:باشه پسرم..تو نگران نباش...حالا برو داخل...
    امید سرش رو به علامت تایید و موافقت با حرف من تكان داد و سپس نگاه ملتمسانه اش رو برای لحظاتی به سهیلا دوخت و بعد به طرف درب هال رفت و داخل خونه شد.
    از حالت خمیده ایی كه روی زانو قرار گرفته بودم خارج و صاف ایستادم...
    خستگی یك روز پر مشغله توی شركت و حالا شنیدن حضور مهشید در خونه كلافگی كه شاید نزدیك به دو هفته بود اصلا" حسش نكرده بودم بار دیگه یكباره تمام وجودم رو گرفت.
    با عصبانیت به سهیلا نگاه كردم و گفتم:مهشید اینجا چه غلطی میكنه؟
    - میگه اومده امید رو ببینه...
    - غلط كرده...اصلا" برای چی راهش دادی؟
    - سیاوش من اجازه ی این كارو به خودم نمیدم كه توی خونه ی تو كسی رو راه ندهم...هر چی باشه اون مادر امید...
    - چرا چرند میگی سهیلا؟...اون اگه مادر بود كه...
    - سیاوش تو رو خدا عصبی نشو...الانم نیومده كه بمونه...فقط خواسته امید رو ببینه...از وقتی هم كه اومده امید اصلا" طرفش نرفته...عصبی نشو...
    - سهیلا اصلا" برای چی میگم راهش دادی؟!!!!
    - من توی آشپزخانه بودم...زنگ زدن و امید درب رو باز كرد ولی مطمئنا"اگه خودمم درب رو باز میكردم امكان نداشت این اجازه رو به خودم بدهم كه جلوی ورودش رو به این خونه بگیرم...سعی كن به اعصابت مسلط باشی...فكر میكنم خودشم متوجه شده كه امید واقعا" نمیخواد ببینش...همین براش كافیه...سیاوش میدونم عصبی شدی حقم داری ولی هر چی باشه اون یه مادره...
    عصبی شدن من هر لحظه شدت میگرفت اما سعی داشتم خودم رو كنترل كنم...خواستم جواب سهیلا رو بدهم كه مهشید از درب هال خارج و به سمت من و سهیلا اومد.
    نگاهش كردم...خدایا چقدر از مهشید و حضورش در خونه ام احساس نفرت میكردم...
    به طرفش رفتم...ایستاد و مستقیم به چشمهای من خیره شد...
    مانتویی بسیار تنگ و كوتاه و نازك به رنگ صورتی روشن تنش بود...یقه ی باز مانتو در حالیكه لباس دیگه ایی در زیر مانتو به تن نداشت به راحتی خودنمایی میكرد...شلوار سفیدی كه تا بالای مچ پاش بود به پا داشت...پاهایی مثل همیشه عریان با ناخنهای قرمز لاك زده...آرایش صورتش به قدری غلیظ بود كه انگار عازم یك مهمونی بسیار باشكوه باشه!!!
    چقدر از نحوه ی لباس پوشیدن و آرایشهای غلیظش متنفر بودم...
    شاید اگر در اون لحظات تسلط به اعصابم دچار تزلزل میشد با هر دو دستم خفه اش كرده بودم...
    تا چندی پیش فقط جنگیدن با خاطرات تلخش آزارم میداد اما از وقتی امید با حرفهاش پرده از حقیقت تلخ دیگه ایی در رابطه با رفتار مهشید برایم برداشته بود میزان نفرتم از این موجود كه زمانی گمان برده بودم عاشقشم و به قلبم راهش داده بودم و زندگی رو با اون شروع و حتی صاحب فرزند شده بودم به قدری شدت گرفته بود كه همیشه در عذابی پنهانی قرار داشتم!
    سهیلا به سمت من اومد و با صدایی كه التماس گونه بود گفت:سیاوش بهتر با مهشید خانم بیاین داخل...
    نگاه كنایه آمیز مهشید به سهیلا رو دیدم و بعد رو كرد به من و گفت: پرستار قابل توجهی آوردی...
    قدم دیگه ایی به طرفش برداشتم و در ضمنی كه با سختی خودم رو كنترل میكردم كه مبادا حركت ناشایستی بكنم گفتم:برای چی اومدی اینجا؟
    - اومدم پسرم رو ببینم.
    خنده ایی از روی عصبانیت كردم و گفتم: پسرت؟!!!
    و بعد در حالیكه نگاه نفرت بارم هنوز روی مهشید بود با تاسف سرم رو تكان دادم.
    چهره ی مهشید هم حالت عصبی به خودش گرفت و گفت:آره پسرم...اگه برای تو زن خوبی نبودم برای اون كه مادر بودم...گر چه كه اگر من زن خوبی نبودم تو هم مرد مزخرفی بودی...
    قدم دیگه ایی به سمتش برداشتم كه باعث شد به دیوار تكیه بده و بعد با صدایی عصبی كه سعی داشتم به هیچ عنوان بلند نباشه گفتم:خفه شو...خفه شو مهشید...خفه شو وگرنه خودم خفه ات میكنم...
    سهیلا به طرف من و مهشید اومد و سعی كرد بین من و مهشید فاصله ایجاد كنه و با التماس رو به من گفت:سیاوش تو رو خدا...بریم داخل...سعی كن به اعصابت مسلط باشی...
    بعد رو كرد به مهشید و گفت:مهشید خانم تو رو خدا...خواهش میكنم...شما اومدی فقط امید رو ببینی پس بریم داخل...این رفتار و حرفها اصلا" صلاح نیست...هر چی بوده مربوط به گذشته ی شما دو نفره...الان توی این خونه یه بچه ی8ساله است كه با كوچكترین مسئله دچار بحران عصبی میشه...یه مادر مریضم هست كه هر گونه تشنجی در فضای خونه روی سلسله اعصاب بیمارش اثر منفی میگذاره...تو رو خدا...
    از هر دوی اونها فاصله گرفتم و به دیوار مقابل تكیه دادم و با نفرت به مهشید چشم دوختم...
    مهشید لبخند كنایه آمیزش رو دوباره به چهره ی كریه و غیر قابل تحملش نشوند و رو به سهیلا گفت:چرا بقیه اش رو نمی گی؟...بگو...بگو توی این خونه یه مرد جذاب و پولدارم هست كه دلتو برده...بگو...خجالت نكش...بگو...ولی همین مرد فوق العاده جذاب یه روزی تنها عشق منم بود...اما بعد فهمیدم این مرد به تنها چیزی كه فكر نمیكنه و براش اهمیت نداره من و پسرش و زندگیشه...
    دوباره با وجود عصبانیت بالای درونیم و شنیدن چرندیات و دروغهای مهشید لبخند نیش داری روی لبم نقش بست...
    مهشید لبخند من رو دید و گویا عصبانیتش شدت گرفت...با دست سهیلا رو كه تقریبا" جلوی اون ایستاده بود كنار زد و به طرف من اومد و گفت:چیه میخندی؟...دروغ میگم؟...نه آقا دروغ نمیگم...من كه میدونم این دختره رو فقط برای پرستاری اینجا نیاوردی از شكل و هیكلش معلومه واسه تو هم دلی باقی نگذاشته...اما اینم یه احمقه مثل من...ظاهر جذاب و جیب پرپولت؛اخلاق مردم پسندت و احتمالا" موقعیت خوب اجتماعیت باعث شده جذب تو بشه...حقم داره...البته برای من اصلا" مهم نیست چون دیگه توی زندگی تو نیستم اما لازمه یه چیزهایی رو بدونه...
    به صورت مهشید كه عضلاتش از عصبانیت منقبض شده بود نگاه كردم و در حالیكه خودم هم به شدت از نفرتی كه نسبت به مهشید داشتم در اون شرایط به عذابی مضاعف دچار شده بودم با طعنه گفتم:به به...به به...مهشید تو چقدر باهوش بودی و من خبر نداشتم...خوب بگو...هر چی كه فكر میكنی لازمه سهیلا بدونه بگو...شاید برای منم خیلی چیزها كه تا الان مثل یه سوال گنده داره مغزم رو منفجر میكنه روشن بشه...فقط قبلش به مشتریهات بگو كلاس توجیه برای یكی گذاشتی حداقل موقعی كه میخوای موضوعی رو شفاف سازی كنی مزاحمت نشن...
    مهشید كاملا" منظور من رو فهمید ولی با وقاحت تمام خنده ی زشتی كرد و گفت:تو نگران اون چیزها نباش...خودم از پس اون مسائل برمیام...
    با نفرت و عصبانیت نگاهش كردم و گفتم:آره...مطمئنم برمیای...تو از پس تنها چیزی كه بر نیومدی حفظ زندگی و عفت و پاكدامنی خودت بود...
    و بعد بی اراده به سمتش رفتم...واقعا" می خواستم زیر مشت و لگدم خوردش كنم...واقعا" به قصد اینكه كتكش بزنم به سمتش رفتم اما سهیلا بار دیگه به سرعت بین من و مهشید قرار گرفت و با فشار دستانش به سینه ی من سعی كرد من رو عقب بفرسته و بعد صورت من رو بین دو دستش گرفت و با صدایی لرزان و التماس آمیز گفت:سیاوش...سیاوش...تو رو قرآن...به خاطر امید...اون پشت پنجره ایستاده داره نگاهتون میكنه...تو رو خدا خودتو كنترل كن...
    صدای مهشید به گوشم رسید كه گفت:آره راست میگی من به قول تو عفت و پاكدامنی خودمو از دست دادم...قبول دارم...ولی میخوام ببینم از اولی كه زن تو شدم اینجوری بودم یا نه بعدها اینجوری شدم؟...چرا یه بار از خودت سوال نكردی مهشید چرا اینطوری شد؟...چرا یه بار به رفتار خودت نگاه نكردی؟...تو مرد زندگی من بودی ولی كی شد توی خونه باشی؟...هان؟...همیشه ی خدایی یا تا بوق سگ توی شركت بودی یا برای عقد قرار داد توی یه شهر و یه كشور خراب شده ی دیگه بودی...ده سال با هم زندگی كردیم غیر از یكی دو ماه اول بعدش سر جمع ده روز هم برای من وقت نگذاشتی...همه اش كار...همه اش مسافرت كاری...همه اش شركت...همه اش پروژه تجاری...یه بار هم شد بگی مهشید تو زنده ایی یا مرده؟یا حتی بگی مهشید تو غیر پول چیز دیگه ایی لازم داری یا نه؟...یه بار شد حالمو بپرسی؟...یه بار شد بخوای بفهمی منم به عنوان زن تو كمبودهایی توی این زندگی دارم كه با پول جبران نمیشه؟...
    چقدر از شنیدن حرفهای بی پایه و اساسش كه به نظر خودش بهترین توجیه برای هرزگی هاش بود متنفر میشدم...
    تكیه ام رو از دیوار جدا كردم و كلافه و عصبی در حالیكه انزجار از نگاهم به مهشید در اوج قرار گرفته بود گفتم:آهان...یعنی فعالیت من برای اینكه جنابعالی در رفاه صد در صد باشی باعث هرزگی های شما شده..آره؟...من خاك بر سر مثل سگ دنبال كار و تلاش بودم و از این شهر به اون شهر از این كشور به اون كشور از این شركت به اون شركت سگ دو میزدم تا خرج و مخارج سرسام آور جنابعالی تامین بشه بعد شما به دلیل كمبود عاطفی و غیبت من مجبور شدی بری هرزگی كنی...آره؟...چه توجیه منطقی و جالبی!!!...پس از این به بعد باید هر زنی كه شوهرش در تلاش معاش و رفع نیازهای خانواده و زندگیشه باید بره هرزگی كنه...مگه نه؟...خفه شو مهشید...خفه شو...تو اونقدر هرزه هستی كه حتی جلوی چشم پسرمون...
    دوباره به سمتش رفتم كه باز سهیلا در حالیكه صورتش خیس از اشك شده بود جلوی من رو گرفت و گفت:سیاوش...چرا سعی نمیكنی خودتو كنترل كنی؟...بسه دیگه...بسه...
    به مهشید نگاه كردم و گفتم:كثافتكاریهای تو با هیچی توجیه نمیشه...تو اونقدر غرق لجن كردی خودتو كه عقلتم از دست دادی...من اگه به قول تو اونهمه خودمو غرق كار كردم برای كی بود؟...برای تو...برای زندگیمون..برای پسرم...تو كمبود عاطفی داشتی پس چرا لحظاتی كه خونه بودم اونجوری رفتار میكردی؟...مگه نمیگی كمبود عاطفی داشتی...هان؟...پس چرا اون روزهایی كه می بردمت مسافرت سعی نداشتی به قول خودت با بودن من كمبودت رو جبران كنی؟...نه خانم...نه...تو كمبود عاطفی نداشتی...تو هرزگی تمام وجودت رو گرفته بود وگرنه هیچ زن سالم و پاكی به بهانه هایی كه تو اسم بردی اینهمه سال از داشتن هر رابطه ایی با شوهرش دوری نمیكنه و درب اتاق خوابشو برای اینكه شوهرش داخل نشه قفل نمیكنه...هیچ زن پاكی خودشو غرق اون كثافتكاریهایی كه تو كردی نمی كنه...مهشید برو گمشو از خونه ی من بیرون...بیرون.........
    ادامه دارد



  9. #29
    آخر فروم باز Traceur's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2010
    پست ها
    2,359

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت بیست و هشتم )

    دروردی دوباره بر دوستان گلم
    به امید بازگشت دوستون دریملند

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت بیست و هشتـــم
    --------------------------------------------
    به مهشید نگاه كردم و گفتم:كثافتكاریهای تو با هیچی توجیه نمیشه...تو اونقدر غرق لجن كردی خودتو كه عقلتم از دست دادی...من اگه به قول تو اونهمه خودمو غرق كار كردم برای كی بود؟...برای تو...برای زندگیمون..برای پسرم...تو كمبود عاطفی داشتی پس چرا لحظاتی كه خونه بودم اون رفتارو داشتی؟...مگه نمی گی كمبود عاطفی داشتی...هان؟...پس چرا اون روزهایی كه می بردمت مسافرت سعی نداشتی به قول خودت با بودن من كمبودت رو جبران كنی؟...نه خانم...نه...تو كمبود عاطفی نداشتی...تو هرزگی تمام وجودت رو گرفته بود وگرنه هیچ زن سالم و پاكی به بهانه هایی كه تو اسم بردی اینهمه سال از داشتن هر رابطه ایی با شوهرش دوری نمیكنه و در اتاق خوابشو برای جلوگیری از ورود شوهرش قفل نمیكنه...هیچ زنی خودشو غرق اون كثافتكاریهایی كه تو كردی نمی كنه...مهشید برو گمشو از خونه ی من بیرون...بیرون...
    مهشید برای اینكه فریادش رو بلند تر كنه گویا منتظر بود بهانه ایی به دست بیاره...با صدایی كه تمام اعصاب من رو بهم می ریخت گفت:برم بیرون؟...برم بیرون؟...بله باید برم بیرون...به قول این خانم من فقط اومدم امید رو ببینم...با آدم آشغالی مثل تو و خونه ی نفرت انگیز تو كه حالا شده مثل مراكز نگهداری معلولین هم كاری ندارم...چقدرم خوشحالم از اینكه هیچ تعلق خاطری دیگه به تو و خونه ات ندارم...
    در همین لحظه صدای ضربات پشت سرهم كه به درب حیاط كوبیده میشد به گوش رسید.
    با شنیدن آخرین جمله های مهشید بی توجه به اینكه كسی پشت درب حیاط هست این بار هجوم بردم به سمتش و حتی با وجودی كه سهیلا سعی داشت من رو از این كار منع كنه ولی سهیلا رو به كناری فرستادم و كشیده ایی به گوش مهشید زدم كه باعث شد تا حدی تعادلش بهم بخوره و بعد گفتم:صدات رو بیار پایین...به اندازه ی كافی چند سال با بی آبرویی هایی كه به سرم آوردی سر كردم ولی دیگه نمی تونم تحملت كنم زنیكه ی آشغال...برو بیرون مهشید تا استخوانهات رو زیر مشت و لگدم خورد نكردم.
    ضرباتی كه به درب میخورد شدت گرفت و بعد صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:یكی این درب بی صاحاب رو باز كنه ببینم...
    سهیلا به سمت درب حیاط دوید و اون رو باز كرد.
    مهشید برافروخته تر از لحظات قبل با دیدن مسعود نیشخندی زد و رو كرد به من و گفت:یار غار و دوست جون جونیتم اومد...هم اونكه نمیگذاشت یك ساعت آب خوش از گلوی من پایین بره...هر دوتاتون برای من غیر قابل تحمل بودین...تو كه جای خود داشتی ولی این مرتیكه ی عوضی تمام ساعاتی هم كه میتونستی توی خونه پیش من باشی مانع میشد و تو رو با خودش به هر قبرستونی میبرد...سیاوش...فكر نكن از عصبانیتت ترسیدم یا حتی برام مهمه كه الان مثل وحشی ها توی گوشم زدی تو اصلا" ذاتت كثیفه...ولی اینو بدون كه توی شكل گرفتن این وضع زندگی من بی تقصیر نبودی...
    فریاد كشیدم:خفه شو...گم شو بیرون...
    و بعد بازوی مهشید رو كشیدم و به سمت درب حیاط هلش دادم.
    مسعود جعبه ی بزرگ شیرینی به دست داشت و اون رو روی صندوق عقب ماشین من گذاشت و به سمت ما اومد...نگاهی حاكی از نفرت به سر تا پای مهشید انداخت و گفت:زنیكه تو اینجا چه غلطی میكنی؟
    مهشید كه حالا داشت شال روی سرش رو مرتب میكرد بدون اینكه به مسعود نگاه كنه و یا پاسخی بده رو كرد به من وبا همون صدای نفرت انگیزش خنده ی نیش داری كرد و گفت:غلط نكنم این دختره ی تو دل برو رو هم این مرتیكه برات جور كرده؟...آخه مسعود كارش اینه...اتفاقا"چقدرم به تیپ و ریختش این كاربیشتر میاد تا اینكه مدیر یه شركت به اصطلاح معتبر باشه...هر دوی شما پشت اون چهره های به اصطلاح مردم پسندتون یه كثافت بی نظیرین...
    دوباره به سمت مهشید رفتم كه باز سهیلا مانع شد و با التماس و قسم میخواست از نزدیك شدن من به مهشید جلوگیری كنه...
    مسعود به طرف مهشید رفت و با صدایی آروم اما عصبی گفت:آره...اصلا" شغل اصلی من همینه كه گفتی...چیه میخوای برای تو هم مشتری جور كنم از كسادی بازارت راحت بشی زنیكه ی هرزه؟
    مهشید دستش رو بلند كرد كه به صورت مسعود بزنه اما مسعود خیلی سریع با قاطعیت تمام مچ دست اون رو گرفت و گفت:برو دیگه...برو نگذارهمین جا سیاوش رو وادارش كنم مداركی كه هنوز پیشش هست و از هرزگیهات براش آورده بودم رو برداره بریم پیش وكیل و پرونده ایی برات درست كنم كه تا عمر داری حسرت هر چی مرد و هوس بازیه به دلت بمونه...برو گمشو...بیرون...
    و بعد در همون حالی كه هنوز مچ دست مهشید رو محكم گرفته بود اون رو به سمت درب حیاط برد و از حیاط بیرون كرد و درب را هم بست.
    برای لحظاتی سكوت تمام فضای حیاط رو پر كرد و بعد صدای روشن شدن ماشینی به گوش رسید كه از جلوی حیاط دور شد!!!
    فهمیدم مهشید با یكی از همون مردهایی كه باهاشون رابطه داشته اومده بوده و اون مرد جلوی درب احتمالا در ماشین منتظر مهشید بوده!!!
    سهیلا از من كمی فاصله گرفت...با اعصابی بهم ریخته روی پله هایی كه به درب ورودی هال منتهی میشد نشستم و سرم رو بین دو دستم كه روی زانوهام بود گرفتم.
    متوجه شدم مسعود جعبه شیرینی رو از روی صندوق عقب ماشین برداشت و دوباره به سمت من و سهیلا اومد و با غیض وعصبانیت رو به سهیلا گفت:این رو بگیر ببر توی خونه...برو پیش امید...بچه پشت پنجره ایستاده...برو پیش اون...من با سیاوش اینجا هستم...برو...
    سهیلا جعبه رو گرفت و به داخل هال رفت و درب را هم بست.
    مسعود سیگاری از پاكت بیرون كشید و آتش زد و اون رو به دست من داد یكی هم برای خودش روشن كرد.
    من سیگاری نبودم اما گاهی اونهم خیلی به ندرت چند پكی به سیگار زده بودم...در اون لحظه بی اراده و با ولع سیگار رو از دست مسعود گرفتم و شروع به كشیدن كردم.
    مسعود كه در ابتدا جلوی من ایستاده بود به آهستگی كنارم روی پله ها نشست.
    چند پك عمیق به سیگار زدم...مثل این بود كه میخواستم تمام حرص و عصبانیت درونیم رو در همون یه نخ سیگار خالی كنم...!
    مسعود در حالیكه خودش هنوز سیگارش رو در لای انگشت داشت با دست دیگه اش سیگار من رو گرفت و زیر پا خاموشش كرد و گفت:بسه دیگه...زیادی داری محكم پك میزنی...
    هنوز عصبی بودم...نگاهش كردم و گفتم:تو اینجا چه غلطی میكنی؟مگه قرار نبود دیگه...
    به میون حرفم اومد و با لبخند كم رنگی كه روی لبش نقش بست گفت:خفه...بعد از15روز بلند شدم با یه جعبه شیرینی اومدم اینجا...یعنی اینقدر خنگی كه نمیفهمی برای چی اومدم...بعدشم عصبانیت حال حاضرت رو كه از دست اون زنیكه اس با چیزهای دیگه قاطی نكن...
    غیر از وقایع اخیر مسعود همیشه بهترین دوست و همراه من محسوب میشد و اصلا" در طول زمان دوستی ما سابقه نداشت اینطور دو هفته از هم بی خبر باشیم...همیشه دوست با معرفتی برام بود اما دلخوری اتفاقات اخیر سبب شده بود شكافی در این دوستی ایجاد بشه...گمان میكردم این شكاف اونقدرعمیق باشه كه حالا حالا ها من و مسعود همدیگرو نبینیم اما بازم مردونگی و معرفت عمیقی كه همیشه در وجود مسعود بود این بار هم خلاف اونچه كه انتظارش رو داشتم برام نمایش داد!
    مسعود با حركتی كه كرده بود فهمیدم قصد برطرف كردن دلخوری ایجاد شده رو داشته اما خوب درست موقعی رسیده بود كه مهشید هم اینجا بود ولی بازم حضور مسعود باعث شد در نهایت از ننگ حضور مهشید در خونه ام خلاص بشم...
    مسعود دود غلیظی از سیگارش رو در فضا پخش كرد و گفت:سیاوش خیلی احمقی...اگه همون موقع كه اون مدارك رو برات آورده بودم توی دادگاه همه رو علنی كرده بودی الان این زنیكه اصلا" وجود نداشت كه بخواد اینجوری با اعصابت بازی كنه و دوباره سرو كله اش توی خونه ات پیدا بشه...خری دیگه...حرف منو گوش نكردی...
    كلافه و عصبی عرق روی پیشونیم رو پاك كردم و گفتم:آره...شاید حماقت كردم ولی دیگه نمیخوام در موردش صحبت كنیم...ولی ببینم تو كه دو هفته پیش اونقدر با اطمینان به من گفتی شرف و غیرت ندارم چی شد كه خودتو راضی كردی به این بی شرف بی غیرت دوباره سر بزنی؟
    مسعود به پله ی پشتش تكیه داد و نگاه كوتاهی به من كرد و بعد به مقابل خیره شد و گفت:منم در مورد اون شب دیگه نمیخوام حرف بزنم...رفتارم غلط بود حرف نامربوطم زیاد زدم اما امشب اومدم...حالا چیه میخوای دوباره بحث رو با هم شروع كنیم یا مثل بچه ی آدم رفتار میكنی؟
    مسعود درست میگفت حالا كه اومده بود خونه ی من نباید بحث دو هفته پیش رو دوباره پیش میكشیدم...كمی پشت گردنم رو مالیدم و دیگه حرفی نزدم.
    مسعود با صدایی گرفته در همون حال كه به انتهای حیاط خیره بود گفت:سیاوش تصمیمت در رابطه با سهیلا چیه؟
    نگاهی به مسعود كردم و گفتم: تو فكر میكنی چه تصمیمی گرفتم؟
    - اگه واقعا" دوستش داری و فكر نمیكنی كه داری اشتباه میكنی بهتر نیست كار رو یكسره كنی؟
    - یعنی عقدش كنم؟
    مسعود با حركت سر جواب مثبت داد.
    گفتم:باید صبر كنم مادرش از سفر برگرده...خودت كه میدونی مامانش الان نیست...فكر میكنم هفته ی آینده برمیگرده...
    - یعنی واقعا" میخوای عقدش كنی؟!!!
    - نكنم؟
    - نه ولی...نمیدونم ولله چی بگم...ممكنه مادرش مخالفت كنه آخه شرایط تو...
    - خوب اون وقت فكر دیگه ایی میكنم...
    - مثلا" چه فكری؟
    - نمیدونم...مسعود مغزم دیگه كار نمیكنه...واقعا حس میكنم دارم كم میارم...
    - فقط خدا كنه هیچ وقت از این غلطی كه داری میكنی پشیمون نشی...سهیلا درسته خواهر منه ولی در عمل نقشی توی زندگیش نمیتونم داشته باشم...اینم قبول دارم كه دو سه سال پیش اولین دختری بود كه واقعا" نظرم رو نسبت به خودش جلب كرد...اما خوب تقدیر چیز دیگه ایی شد...توی این دو هفته خیلی با خودم كلنجار رفتم...خیلی فكر كردم...سعی كردم بهتر حقایق رو درك كنم...اما هنوزم به ازدواج تو و سهیلا خوش بین نیستم...میدونی سیاوش...یه جور غریبی دلم نگران این وضعیته...اصلا" هم نمیدونم چرا؟!!!
    - لازم نیست نگران باشی...از دو حال خارج نیست یا همه چی درست میشه یا دیگه واقعا هیچی برام باقی نمیمونه...فعلا میخوام صبر كنم تا مادرش بیاد...فقط همین.
    در همین لحظه درب هال باز شد و سهیلا در حالیكه امید در آغوشش بود وارد حیاط شد!
    متوجه شدم امید گریه میكنه...از روی پله ها بلند شدم...مسعود هم ایستاد و هر دو به اونها نگاه كردیم.
    رو كردم به سهیلا و گفتم:باز اعصابش به هم ریخته؟
    سهیلا نگاهی به مسعود كرد و بعد رو به من گفت:ایندفعه همه چی دست به دست داده...اولش كه اومدن مامانش نگرانش كرد بعد هم رفتارمامان و باباش رو دید حالا هم از وقتی فهمید مسعود اومده می ترسه كه نكنه بخواد دوباره من رو...
    مسعود بلافاصله فهمید امید از چه چیزی نگران شده...به طرف سهیلا رفت و در حالیكه امید در ابتدا از رفتن به آغوش او خودداری میكرد بالاخره به اصرار امید رو از سهیلا گرفت و چند بار صورتشو بوسید و گفت:نه عمو...قربونت بشم...نیومدم سهیلا رو ببرم...بهت قول میدم كه نمی برمش...خیالت راحت باشه...اصلا" این سهیلا مال خود خودت...من اصلا" باهاش كاری ندارم...
    و بعد سعی كرد مثل همیشه با ترفندهای خاص خودش امید رو به خنده وادار كنه سپس رو كرد به سهیلا و گفت:من و امید میریم یه دور با ماشین بزنیم زود برمیگردیم...
    و دیگه معطل نكرد به سمت درب حیاط رفت و از خونه خارج شدند.
    به قدری اعصابم بهم ریخته بود كه بدون توجه به حضور سهیلا برگشتم تا از پله ها بالا برم.
    سهیلا هم به آرامی پشت سرم از پله ها بالا اومد و وارد هال شدیم...میخواستم به سمت اتاقم برم كه صدای سهیلا رو از پشت سرم شنیدم:سیاوش؟
    برگشتم و با نگاهی پرسشگرانه منتظر ادامه ی حرفش شدم.
    با دست به سمت اتاق مامان اشاره كرد و با صدایی آهسته گفت:میدونم الان اعصابت بهم ریخته ولی بهتره با پزشك خانم صیفی تماس بگیری.
    - چرا؟!!!
    - خانم صیفی تمام سر و صداها رو شنیده...قبلشم كه از اومدن مهشید خانم كلی عصبانی شده بود...الان فشار خونش رو گرفتم دیدم وضع درستی نداره...بهتره كه...
    دیگه منتظر نشدم ادامه ی صحبت سهیلا رو بشنوم با عجله به سمت اتاق مامان رفتم.
    رنگش به شدت پریده بود...
    دستگاه فشار رو برداشتم و این بار خودم فشارش رو كنترل كردم...سهیلا درست میگفت...فشار مامان بهم ریخته بود!!!
    با عجله به سمت تلفن رفتم...
    مامان با وجودی كه مشخص بود حال خوبی نداره اما سعی میكرد من رو به آرامش برسونه و دائم میگفت كه نگرانش نباشم و چیز مهمی نیست...
    وقتی با دكترش تلفنی تماس گرفتم و شرایط مامان رو گفتم دكتر خواست كه سریع مامان رو به بیمارستان برسونم.
    قبل هر كاری با مسعود تماس گرفتم و خواستم امید رو مدت بیشتری پیش خودش نگه داره چون من به همراه سهیلا باید مامان رو به بیمارستان میبردیم...مسعود هم به من گفت كه از بابت امید خیالم راحت باشه...
    به سرعت با كمك سهیلا مامان رو در ماشین گذاشتم و به بیمارستان بردم.
    پزشك معالج بعد از معاینات اولیه و لازم تشخیص داد كه بهتره مامان رو دو سه روزی در بخش سی.سی.یو بستری كنن تا حالش كمی بهتر از وضع كنونیش بشه............

    ادامه دارد
    .....

    پ.ن : بدون عشق زندگی هیچ جاذبه ایی ندارد.بدون عشق؛شعر وجود نخواهد داشت و زندگی سراسر نثر خواهد بود.زندگی دستور زبان خواهد شد و فاقد ترانه؛قالبی خواهد داشت؛اما فاقد درونمایه خواهد بود.
    --------------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان


  10. #30
    اگه نباشه جاش خالی می مونه A100000000000000A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2009
    محل سكونت
    کارتن خواب
    پست ها
    431

    پيش فرض

    درود بر دوستان عزیز!
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت بیست و نهم
    --------------------------------------------


    به سرعت با كمك سهیلا مامان رو در ماشین گذاشتم و به بیمارستان بردم.
    پزشك معالج بعد از معاینات اولیه و لازم تشخیص داد كه بهتره مامان رو دو سه روزی در بخش سی.سی.یو بستری كنن تا حالش كمی بهتر از وضع كنونیش بشه...
    با اجازه ی دكتر به همراه سهیلا دقایقی به اتاق مامان رفتیم.
    مامان از اینكه در كنار تمام گرفتاریهام حالا مشكلی كه تهدیدش میكرد هم برای من مضاف بر دیگر مسائل شده خیلی ناراحت بود.
    سعی كردم با كمی شوخی و خنده بهش اطمینان بدهم كه سلامتیش برای من از مهمترین موضوعات پیش رویم است و خواستم به جای اینكه به فكر این مسائل باشه سعی كنه برای بهبودیش همكاری كنه تا اگه واقعا" میخواد نگرانش نباشم هر چه زودتر با كسب سلامتیش بعد یكی دو روز دیگه اون رو به خونه برگردونم...
    مامان قول داد كه به مشكلات من زیاد فكر نكنه گرچه میدونستم این قول فقط در حد یك حرفه چرا كه مامان ذاتا" مهربون بود و همیشه نگرانی های خاص خودش رو در مورد من و زندگیم همواره به دوش میكشید.
    وقتی از بیمارستان اومدیم بیرون احساس میكردم نیمی از وجودم رو در بیمارستان جا گذاشتم...به شدت احساس تنهایی میكردم...با اینكه سهیلا كنارم بود اما فشار عصبی كه از چند ساعت پیش بهم وارد شده بود حسابی من رو بهم ریخته بود...
    تمام طول مسیر تا منزل هیچ حرفی بین من و سهیلا مطرح نشد و در سكوتی آزار دهنده تا جلوی خونه رانندگی كردم.
    وقتی جلوی درب رسیدم مسعود كنار ماشینش ایستاده و منتظر ما بود!
    از ماشین كه پیاده شدم دیدم امید روی صندلی جلوی ماشین مسعود كه به خواب رفته.
    مسعود از وضعیت مامان سوال كرد و وقتی شرایط رو بهش گفتم فقط شنیدم كه از روی عصبانیت بار دیگه چند فحش نثار مهشید كرد.
    ماشینم رو به داخل حیاط بردم و بعد امید رو كه همچنان خواب بود از ماشین مسعود بیرون آوردم و در آغوش گرفتم...رو كردم به مسعود و گفتم:بیا بریم داخل...
    نگاهی به ساعتش كرد و گفت:دو ساعت دیگه پرواز دارم برای مالزی وگرنه حتما" امشب می اومدم پیشت می موندم...
    با تعجب گفتم:مالزی؟!!!
    - آره...دارم یه شركت اونجا تاسیس میكنم كه یكی دو هفته ایی فكر كنم وقتم رو بگیره...امشب اومده بودم اینم بهت بگم كه نشد...
    سرم رو به علامت تایید حرفهاش تكون دادم و بعد چون باید هر چه زودتر برمیگشت با من و سهیلا خداحافظی كرد و رفت.
    امید رو به اتاقش بردم و روی تخت خوابوندمش...نگاهی به صورت معصوم و زیباش كردم...دوباره خم شدم و چندین بار صورتش رو بوسیدم و بعد از اتاق خارج شدم.
    ناخودآگاه به سمت اتاق مامان رفتم...روی تختش نشستم...به داروهای روی میز كنار تخت نگاه كردم...به یك یك وسایل مامان كه توی اتاق بود خیره میشدم...
    بالشتش...پتوش...ویلچر كنار اتاقش...
    احساس پسر بچه ی كوچكی بهم دست داده بود كه مادرش رو به بیمارستان بردن...به حضور مامان با وجود بیماریها و مشكلات جسمیش محتاج بودم...به محبتش...به نگاه گرمش...به دعاهای گاه و بیگاه هر لحظه اش...
    احساس میكردم اگه بلایی سر مامان بیاد دیگه به معنای واقعی تنها میشم...
    خدایا چرا مثل بچه ها شده بودم...چرا حس میكردم مشكلات هیچ وقت نمیخواد دست از سرم برداره...
    از روی تخت بلند شدم و به اتاقم رفتم...به لبه ی میز آرایشی كه گوشه دیوار بود تكیه دادم.
    درب اتاق رو نبسته بودم و همین باعث شد سهیلا با احتیاط كمی درب رو بیشتر باز كنه و وقتی دید به اون حالت ایستاده ام اومد داخل...كمی نگاهم كرد و گفت:سیاوش...اینقدر فكر و خیال نكن...نگران نباش...انشالله كه حال خانم صیفی هر چه زودتر خوب میشه و برمیگرده...
    پاسخی ندادم و فقط به نقطه ایی خیره بودم.
    توی مغزم دائم این سوالها تكرار میشد...اگه برنگرده خونه چی؟...اگه اتفاقی براش بیفته چی؟
    سهیلا به طرفم اومد و با صدایی كه سعی داشت آرامش ذاتی خودش رو به من منتقل كنه گفت:سیاوش خدا رو شكر كه به موقع رسوندیش بیمارستان...مطمئن باش خطری تهدیدش نمیكنه...تو رو خدا اینجوری مستاصل و نگران نباش...
    بی اختیار چشمهام پر اشك شده بود.
    رفتم به سمت تخت و نشستم...سرم رو بین دو دست كه به روی زانوهام بود گرفتم و در حالیكه به پاهام كه روی زمین بود نگاه میكردم قطرات اشك از چمشهام سرازیر شد...میدیدم كه چطور اشكهام پشت سر هم از نوك بینیم به روی كف اتاق می افتاد!
    صدایی از گلوم خارج نمیشد...فقط اشك می ریختم...به حال خودم..به حال زندگی مزخرفم...به حال امید...به حال مادرم كه در اثر فشارهای زندگی من حالا علاوه بر مشكل جسمی كه داشت قلبش هم تهدیدش كرده بود...
    سهیلا كنارم روی تخت نشست.
    حركت محبت آمیز دستش رو كه سعی داشت شونه ی من رو نوازش كنه احساس میكردم و بعد شنیدم كه گفت:سیاوش چرا درست گریه نمیكنی؟...چرا سعی نمیكنی با یه گریه ی كامل خودت رو تخلیه كنی...گریه كن...با صدای بلند گریه كن...اینجوری توی خودت نریز...بگذار راحت بشی...اینجوری كه داری به خودت فشار میاری خیلی بدتره...میخوای اصلا" من از اتاقت برم بیرون درب اتاقتم میبندم فكر میكنم تنها باشی راحتتری...
    از روی تخت بلند شد كه دستش رو گرفتم...
    احساس میكردم به آغوش كسی نیاز دارم تا در پناه اون گریه كنم...نیاز داشتم به كسی...به یك نفر...به یك شخص حالا هر كی باشه...فقط اون شخص در اون لحظه من رو تنها نگذاره...نمیدونم چه حسی بود اما هر چی كه بود سهیلا كاملا" اون رو درك كرد...كنارم نشست و اجازه داد در آغوشش گریه ی مردانه ایی رو سر بدهم...
    به نوازشش نیاز داشتم...سهیلا رو سخت در آغوش گرفته بودم و سهیلا هم در اوج پاكی و محبت سعی داشت با حرفهاش و نوازشهای بی نظیرش هر چه بهتر این امكان رو برای تخلیه ی روحی من فراهم كنه...
    صبح كه بیدار شدم سهیلا هنوز خواب بود...
    شب گذشته در اوج پاكی و بدون اینكه هیچ اتفاق بد و خاصی بین من و سهیلا افتاده باشه تا صبح اون رو در آغوش خودم گرفته بودم و هر دو به همون حالت به خواب رفته بودیم...
    سرم سنگین بود...نگاهی به ساعت مچیم انداختم...با حركت من سهیلا هم بیدار و بلافاصله از روی تخت بلند شد!
    نگاه شرمگین و متعجبش رو دیدم...مثل این بود كه خودشم باور نداشت شب گذشته رو در آغوش من بدون هیچ اتفاقی به صبح رسونده باشه...
    كمی با نگرانی به سر و وضع خودش و اطراف اتاق نگاه كرد...وقتی دید هیچ چیز غیر عادی اتفاق نیفتاده در حالیكه احساس شرم به چشمهای زیباش جذابیت فوق العاده ایی بخشیده بود گفت:میرم صبحانه رو آماده كنم...
    و بعد با عجله از اتاق بیرون رفت.
    از روی تخت بلند شدم و در حالیكه هنوز لباسهای شب گذشته به تنم بود و احساس خستگی از تنم بیرون نرفته بود به سمت حمام رفتم تا دوش بگیرم و صورتم رو اصلاح كنم...وقتی زیر دوش ایستادم حس میكردم سر دردم كم كم داره به آرامش میرسه...
    زمانیكه از حمام اومدم بیرون و لباسهام رو پوشیدم در حال گره زدن كراواتم جلوی آینه بودم كه درب اتاقم باز شد و امید با چهره ایی نگران داخل شد...به محض دیدن من گفت:بابا...مامان بزرگ كجاس؟
    به طرفش برگشتم و در آغوش گرفتم و بوسیدمش و براش توضیح دادمشب كمی ضربان قلب مامان بزرگ دچار مشكل شده بود برای همین سریع بردمش تا دكترها حالش رو زودتر خوب كنن...چند روز دیگه برمیگرده خونه...
    امید با چشمهایی غمزده به من نگاه كرد و گفت: همه اش تقصیر توئه...تو اگه با مامان مهشید دعوا نمیكردی و توی حیاط سر و صدا نمیكردی و مامان مهشید اونقدر داد و فریاد نمیكرد الان مامان بزرگ حالش خوب بود...
    لحظاتی كوتاه به امید نگاه كردم و بعد سرم رو به علامت تایید گفته های امید تكان دادم و گفتم:تو درست میگی پسرم...اگه من عصبانی نمیشدم شاید مامان بزرگ اینجوری نمیشد...درست میگی من اشتباه كردم...حالا هم عذر میخوام...قول میدهم دیگه این وضعیت تكرار نشه...مطمئن باش مامان بزرگ هم حالش خوب میشه و به زودی میارمش دوباره خونه...حالا دیگه نگران نباش...باشه بابا؟
    امید سرش رو روی شونه ی من گذاشت و با بغض گفت: بابا...به مامان مهشید بگو من اصلا" دیگه دوستش ندارم...بهش بگو دیگه اینجا نیاد...من اصلا" نمیخوام ببینمش...
    روی سر و موهاش رو نوازش كردم و گفتم:باشه عزیزم...باشه...
    درب اتاق باز شد و سهیلا به داخل اومد...با لبخند به امید نگاه كرد و گفت: ای شیطون...كلی من رو ترسوندی...رفتم توی اتاقت دیدم نیستی...فكر نكردی من چقدر میترسم اگه تو یكدفعه غیب بشی...
    امید سرش رو از روی شونه ی من برداشت و با دیدن سهیلا مثل اینكه روحیه ی تازه ایی گرفته باشه با عشقی كودكانه به سمت سهیلا رفت و گفت:بیدار شدم اول رفتم اتاق مامان بزرگ دیدم نیست اومدم از بابا بپرسم كجاس...ترسوندمت سهیلا جون؟
    در ضمنی كه گره كراواتم رو جلوی آینه مرتب میكردم دیدم كه سهیلا خم شد و امید رو از روی زمین بلند و بغل كرد و بوسید و گفت:آره...خیلی ترسیدم...گفتم امید خوشگل من كجا رفته منو تنها گذاشته...مگه یادت رفته من چقدر از بازی قایم موشك می ترسم؟
    امید خندید و دست انداخت دور گردن سهیلا و بوسه ی محكمی از صورت سهیلا گرفت و گفت:ولی من این بازی رو خیلی دوست دارم...سهیلا جون قول بده امروز بعد از اینكه كارات تموم شد با هم بازی كنیم اما چون تو میترسی من قایم نمیشم...تو قایم شو من پیدات كنم...باشه؟
    سهیلا در حالیكه لبخند زیبایی به لبهاش نشسته بود قول این بازی رو به امید داد و بعد رو كرد به من و در ضمنی كه متوجه بودم هنوز از اینكه شب گذشته با وجودی كه هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده ولی شرم از این موضوع كه تا صبح در كنار من خوابیده در عمق نگاهش حس خاصی موج میزد خیلی سریع و كوتاه گفت صبحانه رو آماده كرده و بعد به همراه امید از اتاق خارج شدند.
    نگاهی به خودم در آینه انداختم و با یادآوری شرم نگاه سهیلا ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست...چقدر از اینكه در هر شرایطی سعی نكرده بودم مسائل رو با هم قاطی كنم از درون احساس رضایت میكردم.
    از اتاق كه خارج شدم به این فكر كردم بعد از صبحانه قبل از رفتن به شركت حتما" یكسر به بیمارستان برم و مامان رو هم ببینم.
    وقتی وارد آشپزخانه شدم سهیلا و امید حسابی با هم سرگرم گفتگو و خوردن صبحانه بودند.
    چند باری احساس كردم سهیلا مثل روزهای قبل نیست و سعی داره به نوعی از نگاه كردن به من فرار كنه و به همین خاطر خیلی بیشتر از روزهای قبل خودش رو با امید سرگرم كرده بود.
    امید بعد از خوردن صبحانه با شعفی كودكانه از روی صندلی بلند شد و به حیاط رفت.
    از پنجره دیدم كه مشغول بازی با دوچرخه اش شد.
    سهیلا هم خودش رو مشغول شستن چند تكه ظرف كرد...
    صبحانه رو كه خوردم از روی صندلی بلند شدم و كتم رو از پشت صندلی كناریم برداشتم و به تن كردم...وقتی سامسونتم رو برداشتم به سهیلا گفتم:خداحافظ.
    بر عكس همیشه كه سهیلا موقع خداحافظی تا جلوی درب هال بدرقه ام میكرد متوجه شدم همچنان خودش رو مشغول شستن ظرفها كرده...بدون اینكه به من نگاه كنه پاسخ كوتاهی به خداحافظی من داد...
    میدونستم به علت شرایط ایجاد شده در شب گذشته كمی دچار سردرگمی شده...دلم نمیخواست به خاطر یك اتفاق ساده كه در اوج پاكی رخ داده بود اینجوری معذب شده باشه!
    سامسونتم رو دوباره روی زمین گذاشتم و به طرفش رفتم.
    پشت سرش در فاصله ایی خیلی كم ایستادم...عطر موهای مشكی و زیبا و بلندش كه مثل آبشار تا كمرش ریخته بود احساس لذت خاصی بهم میداد...
    دست از شستن برداشت...فهمیده بود پشت سرش هستم...اما به سمت من برنگشت.
    به آهستگی لبهام رو به گوشش نزدیك كردم و گفتم:خودت خوب میدونی كه دیشب هیچ اتفاق خاص و بدی بین ما نیفتاده...پس اینقدر خودت رو در عذاب نگذار...فقط من یه تشكر به تو بدهكارم...به خاطر اینكه دیشب با حضورت در كنارم نگذاشتی تنهایی بیشتر از این آزارم بده بی نهایت ممنونتم...
    بعد شونه هاش رو گرفتم و به آهستگی سمت خودم برگردوندمش...دیدم تمام صورتش از اشك خیس شده...
    ادامه دارد...
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
    Last edited by A100000000000000A; 07-02-2011 at 18:01.


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •