درود بر دوستان عزیز!
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
--------------------------------------------
قسمت بیست و ششم
--------------------------------------------
خدایا...چقدر باید خدا خدا میكردم تا صدای منو بشنوی؟
امید رو كه حالا كاملا" بی حال شده بود بیشتر در آغوشم فشردم و سرش رو بوسیدم و در حالیكه بی اختیار صورت خودمم از اشك خیس شده بود گفتم:اشكالی نداره عزیزم..اصلا" اشكالی نداره...بابا الان لباست رو تمیز میكنه پسرم...
امید رو در آغوش گرفتم و بلند شدم.
سهیلا نگران حال امید شده بود و سعی داشت از من بگیرش اما من در اون شرایط به شدت عصبی شده بودم برای همین با عصبانیت و تقریبا" صدایی كه به فریاد بیشتر شباهت داشت گفتم:برو كنار سهیلا...
سهیلا قدمی به عقب برداشت و گفت:فقط میخوام كمك كنم حال تنفسی امید بهتر بشه...سیاوش الان وقت احساسی عمل كردن نیست...امید تبش بالاست و بیهوش شده...بگذار كمكت كنم...خواهش میكنم...
نمیدونستم باید چیكار كنم و از طرفی امید در آغوشم كاملا" از حال رفته بود و متوجه بودم كه تنفس امید گاهی قطع و زمانی با كشیدن فقط یك نفس عمیق نمایش داده میشه...
خواستم برگردم به سمت ماشین كه دیدم مسعود پشت سرم ایستاده و با جدیت در حالیكه امید رو از آغوش من میگرفت گفت:خریت نكن...بگذار سهیلا كارشو بكنه...تا تو بخوای این بچه رو به درمانگاه برسونی شاید هر اتفاقی بیفته...
و بعد امید رو از من گرفت و خیلی سریع به همراه سهیلا وارد هال شدند.
وقتی مسعود امید رو روی زمین قرار داد سهیلا خیلی سریع اقدام كرد به برگردوندن حالت عادی تنفسی امید.
متوجه شدم بعد گذشت چند دقیقه كه برای من یك عمر گذشته بود كم كم حالت عادی پیدا كرده و سپس به آرومی چشمهای قشنگش باز شد و با بغض گفت:بابا...
كنار امید روی زمین نشستم و مسعود طرف دیگه ی امید نشسته بود.
سهیلا از روی زمین بلند شد و دیدم كه به سمت حمام رفت.
امید رو بار دیگه در آغوش گرفتم و بوسیدم.
به محض اینكه چشمش به مسعود افتاد شروع كرد به گریه كردن و در حالیكه سرش رو به سینه ی من فشار میداد و نمی خواست به مسعود نگاه كنه گفت:بابا بگو سهیلا جون بمونه...بگو اینجا بمونه...
روی سر امید رو بوسیدم و در حالیكه نگاه عصبیم به مسعود خیره شده بود گفتم:باشه میگم...میگم عزیزم.
امید رو در آغوش گرفتم و از روی زمین بلند شدم و به سمت حمام رفتم چون باید لباسش رو عوض میكردم.
سهیلا آب حمام رو آماده كرده بود و خواست در حمام كردن امید به من كمك كنه اما وقتی فهمید نیازی به حضورش ندارم از حمام خارج شد و من به تنهایی امید رو شستم و لباسش رو عوض كردم و این در حالی بود كه امید دائم نگران بود نكنه وقتی از حمام خارج بشه ببینه كه سهیلا رفته!!!
وقتی از حمام بیرون آوردمش سهیلا هنوز پشت درب حمام به انتظار ایستاده بود و به محض اینكه امید رو دید اون رو در آغوش كشید و بعد به اتاق خوابش برد.
به دلیل اینكه امید رو شسته بودم پیراهن و شلوارم كمی خیس شده بود اما برام اهمیتی نداشت و رفتم به هال و روی یكی از راحتی ها نشستم.
مسعود نبود حدس زدم باید به حیاط رفته و یا جلوی درب منتظر سهیلا باشه.
احساس خستگی تمام وجودم رو گرفته بود اما جسمم نبود كه حس خستگیش كلافه ام میكرد بلكه روحم خسته بود.
احساس میكردم بنده ی فراموش شده ی خدا هستم چرا كه هر چی صداش كرده بودم جوابی نگرفته بودم!
از روی راحتی بلند شدم و به اتاق مامان رفتم خوشبختانه داروهای آرام بخشی كه میخورد خیلی قوی بود و با وجود سر و صداهای ایجاد شده در خانه هنوزم بیدار نشده بود!
به اتاق خودم رفتم و لباسهام رو عوض كردم و دوباره به هال برگشتم.
از پنجره ی مشرف به حیاط نگاهی به بیرون انداختم و دیدم درب حیاط بسته است!!!
مطمئن بودم مسعود درب حیاط رو بسته...پس خودش كجا بود؟!!!...یعنی هنوز توی ماشینش جلوی درب حیاط منتظره؟
به یاد حرفهاش افتادم...از یادآوری اینكه چطور من رو متهم به اون صفات كرده بود دندانهام رو با عصبانیت به روی هم فشار میدادم...
خدیا مسعود چطور میتونست با توجه به شناختی كه از من داره اینطور من رو متهم كنه؟!!!
صدای آهسته ی بسته شدن درب اتاق امید باعث شد از افكارم فاصله بگیرم.
به سمت صدا برگشتم و دیدم سهیلا با چهره ایی خسته اما مهربان از اتاق خارج شده و به من نگاه میكنه...
نمی خواستم به عمق نگاهش فكر كنم...
توهینی كه از طرف مسعود به خودم شنیده بودم تحمل و باورش در عین بی تقصیر بودنم برام غیر ممكن بود...بنابراین قبل اینكه اجازه بدهم حرفی بزنه با سردی و خشكی مطلق گفتم:سهیلا...مسعود جلوی درب منتظرته...برو...
سهیلا به من نزدیك شد و با صدایی به ظرافت و نرمی حریر گفت:امید خوابش رفت...حالشم بهتره...
به سهیلا نگاه نمیكردم و در حالیكه به نقطه ایی نامعلوم از پشت پنجره به حیاط خیره بودم گفتم:مرسی...حال دیگه برو...
- ساعت میدونی چنده؟...نزدیك5صبح شده...
- شنیدی چی گفتم سهیلا؟
- آره...شنیدم...سیاوش بهتره بری بخوابی...خیلی خسته ایی...
- سهیلا گفتم برو...مسعود منتظرته.
- سیاوش...هیچ متوجه ی حرفم شدی؟...تو خیلی خسته ایی...برو بخواب.
به قدری اعصابم به هم ریخته بود كه زمان به كل از دستم خارج شده بود!
سهیلا این رو فهمیده بود...من نزدیك به دو ساعت بود كه جلوی پنجره رو به حیاط ایستاده بودم...ولی چطور ممكن بود؟!!!
هنوز كاملا"متوجه ی این حقیقت نشده بودم...مثل این بود كه تمام این دو ساعت زمان برای من متوقف شده بود...
برگشتم به سهیلا نگاه كردم و با عصبانیت گفتم:بهت گفتم مسعود جلوی درب منتظرته...چرا نمیری؟
سهیلا باز هم به من نزدیكتر شد و در حالیكه به آرومی یك بازوی من رو گرفت گفت:سیاوش...مسعود رفته...همون موقع كه تو امید رو بردی حموم اون رفت...یعنی تقریبا"سه ساعت پیش...تو اعصابت حسابی بهم ریخته...بیا برو استراحت كن...
با تعجب به سهیلا نگاه كردم و گفتم:رفت؟!!!
- آره...وقتی وضعیت امید رو دید مثل اینكه فعلا" دست از سرم برداشته...فقط دیدم كه رفت...سیاوش اینقدر به من نگو برو...خواهش میكنم...فقط یه ذره هم منو درك كن...این خیلی برات سخته؟
با بی حوصلگی گفتم:سهیلا بس كن...ندیدی مسعود به خاطر هیچ و پوچ چطوری حرمت دوستی ما رو شكست و منو متهم به بی غیرتی كرد؟...همه اش هم به خاطر..
- میدونم...به خاطر منه...ولی مسعود اصلا" نمی فهمه چی میگه...اون نمیخواد خیلی چیزها رو درك كنه...مسعود فقط حرف خودشو میزنه...این در حالیه كه من واقعا" تصمیم خودمو گرفتم...سیاوش این منم كه عاشق تو شدم...نه كسی مجبورم كرده نه حتی تو برخلاف خصوصیات بقیه ی مردها به این احساس دامن زدی...تو حتی خیلی جاها با رفتارت سعی كردی منو از خودت دور كنی...ولی من با دلم چیكار كنم؟...هان؟...چیكار كنم؟...از طرفی امید از طرف دیگه نیاز ظاهری وضعیت زندگی تو به حضور من وابسته شده ولی مهمتر از همه علاقه ی خودم به توئه...سیاوش فقط اینو بدون حرفا و دلایلی كه مسعود میگه یه ذره هم برای من ارزش نداره و مهم نیست...من واقعا" دوستت دارم و پای احساس و حرفم هستم...مگه اینكه بهم ثابت بشه نه تنها دوستم نداری بلكه از من متنفری...دوست نداشتن رو میتونم با گذر زمان به علاقه برسونم اما اگه بدونم متنفری قضیه فرق میكنه...من كوركورانه عاشق تو نشدم كه حالا بخوام مثلا با حرفها و دلایل مسخره ی مسعود پا پس بكشم...سیاوش...من نمی تونم عشقی كه از تو توی قلبم به وجود اومده رو بی هیچ دلیل واقعی از بین ببرم...
نگاهم رو از سهیلا به سمت دیگه ایی معطوف كردم و در حالیكه سعی داشتم به افكارم مسلط بشم با كلافگی یك دستم رو لای موهام فرو بردم و گفتم:سهیلا من خسته ام...خیلی خسته ام...تو حرفهایی كه میگی شاید پر از صداقت و احساس هم باشه اما بیشتر از اونكه برای من لذت بخش باشه داره خستگی روحی منو بیشتر میكنه...چطوری اینو حالی تو كنم كه من...
سهیلا بیشتر به من نزدیك شد و مستقیم به چشمهای من نگاه كرد و در ضمنی كه چشمهاش بار دیگه رقص اشك رو در مقابل نگاه من به نمایش میگذاشت گفت:تو چی؟...سیاوش تو چی؟...به من نگاه كن...بگو تو چی؟...سیاوش من قصد آزارت رو ندارم...میخوام فقط بدونی كه من به حرف هیچ كسی اهمیت نمیدم...برای من هیچی مهم نیست غیر تو...نه حرف مسعود نه حرف هیچكس دیگه...آره شاید برای خیلی ها عجیب باشه شایدم اصلا" دور از ذهن و منطق باشه كه من عاشق مردی شده باشم كه به قول مسعود16سال از من بزرگتره و یه پسر كوچولوی8ساله هم داره و همسر اولشم طلاق داده...اما به نظر خودت اینها دلایل خوبیه كه كسی عاشقت نشه؟...مگه همه ی وجود تو فقط در این چند مورد خلاصه شده؟...سیاوش به خدا من قصد آزار دوباره ی تو رو ندارم...من میفهمم تو نگران چی هستی...من همه چی رو میفهمم...اما یعنی تو اونقدر منو احمق و بی ثبات فرض كردی كه وحشت داری از اینكه نكنه بعد از مدتی از عشق خودم نسبت به تو پشیمون بشم؟...یا وحشت داری نكنه كه منم مثل مهشید...
نمیدونم چرا اما وقتی حرفش به اینجا رسید برای لحظاتی احساس كردم سهیلا رو واقعا" دوست دارم...وحشت اینكه نكنه از دستم بره تمام وجودم رو پر كرد...سهیلا دقیقا" به چیزی اشاره كرده بود كه از وقتی فهمیدم نسبت به سهیلا بی علاقه نیستم این فكرمثل خوره به جونم افتاده بود...سهیلا كاملا" درست میگفت من بیشتر از هر چیزی از این وحشت داشتم كه نكنه روزی اون از این عشق پشیمون بشه و بلایی كه مهشید مثل آوار روی سرم ریخت بار دیگه تكرار بشه...
نفهمیدم...اصلا" متوجه ی حركت خودم نبودم وقتی به خودم اومدم كه دیدم سهیلا رو با تمام وجود در آغوشم گرفتم و او هیچ مقاومتی نمیكرد...
لحظاتی بعد سهیلا رو از خودم دور كردم و صورتش رودر میان دستانم گرفتم و گفتم:سهیلا...نمیخوام...نمیخو ام خاطره ی مهشید دوباره برام تكرار بشه...سهیلا من داغونم...من خیلی داغون تر از اونی هستم كه توی تصور كسی جا بگیره...بهم حق بده كه...
این بار سهیلا بود كه با محبتی خالصانه دستانش رو به دو طرف صورت من گذاشت و گفت:تو فقط منو باور كن...قول میدهم...قول میدهم كاری كنم كه خاطرات بدت نه تنها تكرار نشه حتی از ذهنتم پاك بشن...فقط دیگه به من نگو كه برم...خواهش میكنم...
روی سر و موهای سهیلا رو بوسیدم و ازش فاصله گرفتم و به اتاقم رفتم.
اونقدر احساس خستگی میكردم كه به محض دراز كشیدن روی تخت به خواب رفتم.
************************
****************
دو هفته از اون شب گذشت و در طی این دو هفته مسعود رو اصلا" ندیدم حتی تلفن هم بهش نكردم...اون هم به دیدنم نیومد و تماسی نگرفت!
امید خیلی زود روحیه ی از دست رفته اش با وجود سهیلا به حال عادی برگشت.
حضور سهیلا و عشقی كه خالصانه توی خونه از خودش بروز میداد برای من بزرگترین نعمت شده بود.
در طی اون دو هفته در مورد تصمیمی كه در رابطه با خونه ی اونها گرفته بودم هم با سهیلا صحبت كردم...با اینكه در ابتدا قبولش برای اون سخت بود اما وقتی توضیحات منو شنید بالاخره قبول كرد و قرار شد قبل از برگشتن مادرش از سفر مكه كارهای مربوط به اسباب كشی به كمك چند كارگر انجام بگیره...
واحد آپارتمانی كه در اختیار سهیلا و مادرش قرار داده بودم به قول سهیلا قابل مقایسه با خونه و محیط قبلی كه در اون ساكن بودند نبود...از رضایتی كه در چشمان سهیلا می دیدم بی نهایت خوشحال بودم و حس میكردم ذره ایی تونستم محبتهای اخیرش رو جبران كنم و از طرفی هم خوشحال بودم به خاطر عمل به قولی كه به مادرمسعود داده بودم.
دیگه از بودن سهیلا توی خونه نه تنها نگران نمیشدم بلكه هر لحظه احساس میكردم نیازم داره به وجودش بیشتر میشه...
حس میكردم محبتهاش چقدر تاثیر گذار بوده چرا كه به وضوح تمایلات خودم رو نسبت به اون درك میكردم و این در حالی بود كه من و سهیلا از نظر شرعی هنوز مشكل داشتیم و شاید این تنها عامل بازدارنده ی جدی من نسبت به سهیلا میشد...اما احساس میكردم این مقاومت هر لحظه داره به سستی نزدیكتر میشه...!!!
شروع هفته ی سوم بود كه وقتی از شركت به خونه برگشتم...................
ادامه دارد