تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 7 اولاول 123456 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 62

نام تاپيک: رمان پرستار مادرم (شادی داودی)

  1. #11
    آخر فروم باز shifter's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    uk.ac.ir
    پست ها
    2,106

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت يازدهم)

    سلام بر دوستان عزيز!
    به اميد برگشت دوستانمون...

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
    --------------------------------------------
    قسمت يازدهم
    --------------------------------------------

    وقتي ماشين رو از حياط خارج كردم حس عجيبي داشتم...يك حس غريب و ناشناخته...انگار گمشده ايي رو بعد از سالها پيدا كرده بودم و حالا قصد داشتم براي به دست آوردن دوباره ي اون با تمام وجودم به طرفش برم...حال خودم نبود...يك حس ناشناخته و عجيب...يك گرايش و يك ميل شديد...اما به چي؟!!!
    به اينكه فقط كسي رو پيدا كرده ام كه حرفهاي انباشه در قلبم رو گوش كنه؟...به چه چيزي تمايل پيدا كرده بودم؟...به يك دختر22ساله؟...چرا اين كشش اينقدر سريع و قوي داشت اتفاق مي افتاد؟!!!...

    وقتي رسيدم به محدوده ي منزل خانم گماني ميخواستم از توي داشبورد ماشين آدرسي رو كه در ورق يادداشتي نوشته بودم رو بردارم و ببينم به كدوم كوچه بايد وارد بشم؛متوجه شدم خانم گماني به همراه شخص ديگري كه حدس زدم بايد مادرش باشه كنار خيابان ايستاده بودن و خانم گماني برايم دستي تكان داد.
    ماشين رو به كنار خيابان بردم و پياده شدم٬در حاليكه با اونها سلام و عليك كردم چمدان مادر خانم گماني رو در صندوق عقب گذاشتم و رو به سهيلا گفتم:چرا اين وقت شب اومدين توي خيابون ايستادين؟!!!...منزل منتظر ميموندين من مي اومدم...
    خانم گماني يا بهتر بگم مادر سهيلا كه چهره ايي شبيه خود سهيلا اما بسيار جا افتاده و خوش برخورد داشت گفت:ولله آقاي مهندس من شرمنده ام به خدا...هر چي هم به سهيلا گفتم كه چرا قبول كرد شما دنبال ما بياين و ازش خواستم باهاتون تماس بگيره و بگه لازم نيست شما به زحمت بيفتين گويا دير شده بود چون هر چي تماس گرفت شما جواب ندادين...
    - زحمتي نبود خانم گماني...وظيفه ام بود...ولي به هر حال كاش كنار خيابون منتظر نبودين...اصلا"صورت خوشي نداره كه اين وقت شب اونم توي اين محل دو تا خانم كنار خيابون منتظر كسي باشن...
    سهيلا با صدايي آهسته گفت:من به مامان گفتم كه بهتره توي خونه منتظر باشيم ولي مامان مي خواست شما معطل نشين...
    سپس همگی سوار ماشین شدیم.
    نگاهي به سهيلا كه روي صندلي جلو نشسته بود كردم.متوجه شدم چهره اش كمي گرفته اس...حدس زدم سر همين موضوع احتمالا" با مادرش كلي بحث كرده براي همين نخواستم بيشتر از اين موضوع رو كش بدهم و به سمت فرودگاه حركت كردم.
    وقتي رسيديم به فرودگاه كارواني كه خانم گماني عضو آنها بود هم رسيده بودن...براي همين از من و سهيلا فاصله گرفت و به همراه همسفران خودش مشغول صحبت شد.
    با صدايي آهسته به سهيلا گفتم:مامانت نياز به چيزي نداره براش تهيه كنم؟
    نگاهم كرد و لبخند كمرنگي به لب آورد و گفت:نه...ممنونم...
    از توی كيف جيب بغل كتم مقداري دلار بيرون آوردم و گرفتم به سمت سهيلا و گفتم:اينها رو بده به مامانت...ممكنه نيازش بشه.
    نگاه جدي و جذاب سهيلا لحظاتي به صورتم خيره شد و بعد گفت:نه...ممنونم...نيازي نداره...اينهمه پول مال كساني هست كه وقتي ميرن زيارت كلي بايد سوغات بخرن بيارن...من و مامان كسي رو نداريم...پس نيازي نيست اينهمه پول همراه خودش داشته باشه...ممنونم از لطفتون...
    با جديتي كه بيشتر از حالت سهيلا بود گفتم:بگير اين پول رو ببر بده به خانم گماني...سفر خرج داره...حالا سوغات نباشه ممكنه مسائل ديگه پيش بياد...ببر بده بهش...نيازش شد خرج ميكنه نشد برميگردونه...
    سهيلا به آرامي دست من رو كه به طرفش دراز بود كنار زد و گفت:گفتم كه نيازي نيست...
    هيچ وقت حوصله ي سر و كله زدن و اصرار روي موضوعي رو نداشتم براي همين گفتم:باشه...خودم ميبرم بهشون ميدم...
    هنوز دو قدم هم نرفته بودم كه سهيلا بازوم رو گرفت و گفت:باشه...بدين به من مي برم الان بهش ميدم...ولي يه شرط داره...اونم اينه كه قبول كنيد بعدا"تمام اين پول رو بهتون برگردونم...
    كمي از حرفش خنده ام گرفت؛به اطراف نگاه كردم و بعد رو كردم بهش و گفتم:بگير ببر بعد با هم صحبت ميكنيم...بگير دختر.
    در حاليكه به همديگه نگاه ميكرديم با ترديد پول رو گرفت و بعد به سمت مادرش رفت و كمي با هم صحبت كردن و سپس به همراه خانم گماني پيش من برگشتن.
    خانم گماني گفت:آقاي مهندس به خدا نيازي نبود...شما واقعا" من رو دارين شرمنده ميكنيد...
    - خواهش ميكنم خانم اين چه حرفيه...مبلغ زيادي نيست...فقط محض احتياط همراهتون باشه بد نيست...به هر حال سفر راه دوره...ممكنه خداي ناكرده مشكلي پيش بياد و نياز به پول داشته باشيد خوب نيست اونجا براي پول به كسي رو بندازين...انشالله به خوشي زيارت ميكنيد و مشكلي هم پيش نمياد...اينطوري بهتره و نگران چيزي نباشيد...
    خانم گماني نگاهي به سهيلا كرد و بعد رو به من گفت:واقعا"ممنونم...توي اين مدت كه من نيستم سهيلا رو به مسعود و شما ميسپارم...خدا از برادري و بزرگي كمتون نكنه...سهيلا خيلي تنهاس البته مسعود هست ولي...
    از طرف ليدر كاروان؛مسافرها رو صدا كردن كه همه در يكجا باید جمع میشدن...سهيلا ميون حرف مادرش اومد و گفت:بسه ديگه مامان...مگه دختر5ساله رو داري تنها ميگذاري...برو ديگه...دارن صداتون ميكنن...نگران منم نباش...بچه كه نيستم.
    به سهيلا نگاه كردم...چقدر جدي صحبت ميكرد!
    جذابيت صورتش بيشتر شده بود و ناخودآگاه آدم دلش ميخواست دقايقي طولاني به اون چهره نگاه كنه...
    رو كردم به خانم گماني و گفتم:خيالتون راحت باشه...چشم...سفرتون بي خطر...از همين الان ميگم زيارتتونم قبول...التماس دعا.
    خانم گماني؛سهيلا رو در آغوش گرفت و لحظاتي هر دو به آرامي گريه كردند و بعد خانم گماني به جمعيت كاروان ملحق شد و ساعتي بعد جهت پرواز به سالن ترانزيت راهنمايي شدن.
    سهيلا تا آخرين لحظه جلوي شيشه ايستاده بود و به مادرش نگاه ميكرد و من روي صندلي در كنار سالن نشسته بودم.
    وقتي ديگه كاملا" مادرش از نظر ناپديد شد به سمت من برگشت و متوجه شدم در تمام اون مدت چقدر اشك ريخته بوده!
    نميدونم چرا اما ديدن چهره ي گريانش حسابي منقلبم كرد..!
    از روي صندلي بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم:بسه ديگه...مامان سفر زيارتي رفتن انشالله به سلامت هم برميگردن...خوبيت نداره پشت سر مسافر اينقدر اشك بريزي...
    با سر حرفم رو تاييد كرد و با دست صورت خيس از اشكش رو پاك كرد و بعد به همراه همديگه از سالن خارج شديم.
    وقتي داخل ماشين نشستيم سكوت كرده و هر يك در افكار خودمون غرق بوديم.
    ماشين رو به حركت درآوردم و از پاركينگ فرودگاه خارج شدم.
    سهيلا گفت:مرسي آقاي مهندس...خيلي لطف كردين...واقعا"ممنونم.
    لبخندي زدم و گفتم:فكر نميكنم كاري كرده باشم كه اينقدر جاي تشكر داشته باشه...من خيلي بيشتر از اين حرفها بهتون بدهكارم...حضورتون در منزل من شرايطي رو ايجاد كرده كه سالها حتي خوابشم نمي تونستم تصور كنم...آرامش...راحتي...آسودگي خيال و خيلي چيزهاي ديگه...اينها چيز كمي نيستن...پس ميبينيد كه من خيلي بيشتر از اينها به شما بدهكارم...درسته؟
    لبخند زيبايي به چهره آورد و با صدايي آروم گفت:شما خيلي مهربوني...مسعود هميشه از شما تعريف ميكرد اما فكر نميكردم تا اين حد باشه...ولی...هميشه وقتي چيزهايي از شما ميگفت و بعدم خودم دراين مدت كم از شما دستگيرم شده اين سوال توي ذهنم...
    به ميون حرفش رفتم و گفتم:اين سوال توي ذهنت مي اومد كه چرا توي زندگيم دچار شكست شدم...درسته؟
    - نه...نه...اينكه چرا همسرتون قدردان اينهمه محبت و انسانيت وجود شما نبوده...مردي با خصايص شما نمي تونه بي احساس باشه...صد در صد در زمينه ي احساسي و عشقي هم براي همسرتون كم نميگذاشتين...پس چرا...ببخشيد...من حقي ندارم در مسائل خصوصي شما...
    - نه...اين چه حرفيه؟...اصلا" دليل اومدن امشب من پيش شما همين بود كه شايد نياز داشته باشم حرف بزنم..از خودم...از زندگيم...از مهشيد...از بلايي كه سرم اومد..از...
    - ميدونم مهشيد چيكار كرده...واقعا"متاسفم...
    - شما چرا؟
    - براي اينكه هميشه فكر ميكنم اين تيپ زنها مايه ي ننگ بقيه ي زنها هستن...
    ماشين رو كنار خيابان پارك كردم و كاملا" به صندليم تكيه دادم در حاليكه هنوز دستهام روي فرمون ماشين بود...
    هر وقت به یاد خاطرات تلخي كه از مهشيد در ذهنم بود مي افتادم ناخودآگاه هر چي كه در دست داشتم رو با تمام قدرت در مشتم فشار ميدادم و حالا اين فرمان ماشين بود كه در بين انشگتان مشت شده ام ميفشردم!
    سهيلا نگاهي به من و دستهاي من كرد و بعد با صدايي كه آرامش در اون موج ميزد و سعي داشت اين آرامش رو به منم القا كنه گفت:حرف بزنيد...توي دلتون حرفها رو نگه نداريد..اينجوري خودتون رو داغون ميكنيد...
    ناخودآگاه نيشخندي به لبم اومد و گفتم:داغون؟!!!...چيزي از من باقي نمونده...نميدوني...نه تو و نه هيچ كس ديگه نميتونه حال من رو درك كنه كه براي يك مرد چقدر وحشتناكه وقتي بفهمه زنش سالهاست با مردهاي ديگه رابطه داره...با پسرهايي كه حداقل10سال از اون كوچيكترن...
    نفس عميقي كشيدم و ادامه دادم:اولش همه چيز رو انكار ميكردم...تا اينكه مسعود اون عكسها و فيلمها رو تهيه كرد و برام آورد...
    وقتي جمله ام به اينجا رسيد به طور ناخودآگاه شروع كردم با مشت روي فرمان كوبيدن...
    لحظه ايي به خودم اومد كه سهيلا با چهره ايي نگران بازوي راست من رو گرفته بود و با تكرار ميگفت:آقای مهندس...سياوش...سياوش...تو رو خدا...آقاي مهندس...خواهش ميكنم...
    يكباره مثل اين بود كه به خودم اومدم و اون هم بازوي من رو رها كرد و عقب تر نشست و به درب كنارش تكيه داد.
    سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم و چشمهام رو بستم و سعي كردم با كشيدن چند نفس عميق به اعصاب داغون خودم مسلط بشم...
    فايده نداشت...از ماشين پياده شدم و درب ماشين رو بستم و به ماشين تكيه دادم...
    نسيم نسبتا"خنكي مي وزيد و خيابان خلوت خلوت بود...
    صداي باز شدن درب ماشين رو شنيدم و بعد ديدم سهيلا روبه رويم ايستاد و گفت:ميدونم نميتونم صد در صد شرايط شما رو درك كنم...ولي به خدا دلم ميخواد كاري از دستم بر مي اومد تا شما رو از اين حالت دربيارم...هر قدر هم فرياد بكشيد و مشت به در و ديوار بكوبيد حق داريد...واقعا"سخته...ولي تو رو خدا اينجوري خودتون رو اذيت نكنيد...ميدونم در حرف آسونه...اما...قبول كنيد هر چي بوده تموم شده...هر خاطره ي تلخ و چندش آوري هم بوده ديگه تموم شده...شما هنوز خيلي برنامه ها مي تونيد براي اينده ي زندگيتون داشته باشيد...نميگم همين الان يا به همين زودي همه چيز رو فراموش كنيد چون اين حرف نه تنها عملي نيست كه خنده دارم هست...اما هر كاري از دستم بربياد حاضرم انجام بدهم تا شما حداقل كمتر به خاطراتتون فكر كنيد...
    نگاهش ميكردم...وقتي صحبت ميكرد توي چشمهاش صداقت موج ميزد...
    سالها بود كه اينقدر دقيق به صورت كسي نگاه نكرده بودم!
    شايد به جرات ميتونم قسم بخورم كه تا اون لحظه تمام حس دروني خودم رو نسبت به جنس مخالف در درونم خفه كرده بودم...اما حالا...
    در اون شب ساكت و خلوت اين دختر با صداش...با رفتارش...با نگاهش...گويا ميخواست يكباره تمام احساسات من رو بيدار كنه...خدايا من چه بايد ميكردم؟
    نگاهم رو از صورتش گرفتم و به انتهاي خيابان چشم دوختم.
    با صدايي آرامتر و آرام بخش تر از هميشه گفت:به خدا دوست ندارم چشمها و صورت مردي مثل شما رو اينطوري غرق توي غم ببينم...
    و بعد او هم به ماشين تكيه داد و كنار من ايستاد؛گفت:خنده داره ميدونم...اما دست خودم نيست...شايد هر كس ديگه حال من رو بفهمه فكر كنه كه...
    صورتم رو به سمتش برگردوندم و دستهام رو به روي سينه گره كردم و گفتم:تو هيچ ميدوني از وقتي اومدي به خونه ي من نه تنها به مادرم و پسرم آرامش دادي حتي براي خودمم آرامش عجيبي به همراه آوردي...نمي فهمم چطوري اين حس رو به من القا كردي ولي توي همين يكي دو روزي كه اومدي واقعا آرامش اعصاب دارم پيدا ميكنم!!!
    - آقاي مهندس؟
    - راستي يه چيز ديگه كه ميخوام بگم...يعني ميشه گفت يه خواهشي ازت دارم...
    - خواهش؟!!!
    - آره...لطفا" به من نگو آقاي مهندس...تو كه كارمند شركت من نيستي...از اين لفظي كه به كار ميبري خوشم نمياد...همونطور كه خودت از اسمت بيشتر راضي هستي منم دوست دارم بهم بگي سياوش...
    - آخه آقاي مهندس...اين كه نميشه!!!
    - چرا نميشه؟!!!...تو كه همين چند دقيقه پيش وقتي عصبي شده بودم به راحتي اسمم رو صدا ميكردي...پس خواهشا"از اين به بعدم اسمم رو صدا كن..ممكنه؟
    - هر جور شما راحتين...
    وقتي به صورتش نگاه ميكردم و اون هم به من خيره شده بود دوباره احساس كردم توي چشمهاش همون حسي رو كه چند بار ديگه به وضوح درك كرده بودم بازم داره برام شكل ميگيره...
    نگاهش خالص بود...يك نگاه ناب...عميق و ژرف...اونقدر كه شايد به راحتي ميتونستم قسم بخورم تا به حال اين نگاه رو توي چشمهاي هيچ كسي نديده بودم!!!
    دستهاي گره كرده به روي سينه ام رو از هم باز كردم...حس عجيبي داشتم...حالتي كه شايد ساليان سال بود در خودم نديده بودم...شبي ساكت و خياباني خلوت...و من مردي شدم كه حالا بعد از سالها حس ميكردم ميل و كشش عجيبي به يك دختر پيدا كرده!!!
    سهيلا به ماشين تكيه داده بود و فقط به من نگاه ميكرد...نگاهي كه احساس ميكردم هر لحظه من رو داره بيشتر به خودش جذب ميكنه!!!...تكيه ام رو از ماشين جدا كردم و رو به رويش ايستادم..............
    ادامه دارد...
    --------------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
    Last edited by shifter; 02-02-2011 at 17:38.


  2. #12
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2004
    محل سكونت
    17آباد
    پست ها
    385

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت دوازدهم)

    درود بر دوستان عزیز!

    گ
    روه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت دوازدهم
    --------------------------------------------

    سهيلا به ماشين تكيه داده بود و فقط به من نگاه ميكرد...نگاهي كه احساس ميكردم هر لحظه من رو داره بيشتر به خودش جذب ميكنه!!!...تكيه ام رو از ماشين جدا كردم و رو به رويش ايستادم...تمام بدنم داغ شده بود و حس ميكردم باید هر چه سريعتر به خودم مسلط بشم...دوباره از درون گويا كسي به من نهيب زد كه:سياوش...خجالت بكش...عزت نفست كجا رفته؟
    لحظاتي به صورتش نگاه كردم...شايد از درون دلم ميخواست حركتي كنم اما دوست داشتم اون با تمام قوا توي صورتم مي زد و سرم فرياد مي كشيد و من رو از خودش دور ميكرد...
    اما متوجه شدم كه اگر ميل و كشش خودم رو بروز بدهم او باز هم هيچ واكنش منفي از خودش نشان نخواهد داد...باورم نميشد...يعني دارم اشتباه ميكنم؟!!!
    چطور ممكنه دختري در شرايط اون؛به سن اون؛به مردي مثل من تمايل داشته باشه؟!!!
    شايد از خيلي نظرها مورد تاييد بودم...چه ظاهرم٬چه تيپم٬چه ثروتم و چه تحصيلات و...اما من مردي 38ساله بودم كه زندگي موفقي نداشته و حالا پسري8ساله داره كه همراه مادر بيمارش هم زندگي ميكنه...
    نه اين امكان نداره...اصلا"...جتما" دچار توهم شدم...
    اما واقعا" سهيلا هيچ واكنش منفي از خودش نشون نميداد و با نگاهي خالص و ناب به صورت من خيره شده بود...شايد در اون لحظات خودش هم از درون با خويش در جدال بود!!!
    يك دستم رو لاي موهايم فرو بردم و نگاهم رو از او گرفتم و بار ديگر به انتهاي خيابان خيره شدم و سپس با صدايي آروم گفتم:
    يك دستم رو لاي موهايم فرو بردم و نگاهم رو از او گرفتم و بار ديگر به انتهاي خيابان خيره شدم و سپس با صدايي آروم گفتم:سهيلا...برو توي ماشين...
    لحظاتي كوتاه به صورت من خيره شد و بعد با همون صداي مليح و آرومش شنيدم كه گفت:باشه...چشم...
    و بعد برگشت و سوار ماشين شد.
    دستهام رو به لبه ي ماشين گذاشتم و فقط زير لب زمزمه كردم:خدايا...اين ديگه چه بازي هست كه داري من رو واردش ميكني؟!!...كمكم كن...
    از ماشين فاصله گرفتم و چند قدمي راه رفتم...سپس به ساعتم نگاه كردم و تازه متوجه شدم مدت زمان نسبتا"طولاني هست كه مامان رو در خانه تنها گذاشتم.
    سرم رو به سمت آسمون گرفتم و به ستاره هاي بيشماري كه اون شب توي آسمون زيبايي خيره كننده ايي رو به وجود آورده بودند نگاه كردم...و بعد صداي اذان از مسجدي دور به گوشم رسيد...
    نفس عميقي كشيدم و به طرف ماشين رفتم و سوار شدم و به سمت منزل حركت كردم.
    ديگه تا رسيدن به منزل حرفي بين ما رد و بدل نشد و من در ناباوري قضيه غرق بودم!!!
    وقتي رسيديم خونه خوشبختانه مامان و اميد خواب بودن...خيالم راحت شد كه مامان به كمكي در اين مدت احتياج نداشته.
    به اتاقم رفتم و لباس راحتي پوشيدم...ميدونستم سهيلا در اون لحظات يا توي هال نشسته يا در آشپزخونه خودش رو مشغول كرده...ديگه دلم نميخواست در اون شرايط پيشش باشم...شايد از خودم و احساسم ترسيده بودم...روي تخت دراز كشيدم و به سقف اتاق خيره شدم كه ضربات ملايمي به درب اتاق خورد و بعد شنيدم كه سهيلا از پشت درب ميگه:چايي حاضر كردم...اگه هنوز نخوابيدين بياين چايي بخوريم...
    جوابش رو ندادم كه فكر كنه خوابيدم...اونم ديگه درب اتاق رو باز نكرد و صداي پاش رو شنيدم كه از پشت درب دور شد!
    به قدري خسته بودم كه نفهميدم چه موقع به خواب رفتم.
    وقتي بيدار شدم كه احساس كردم كسي به آرامي تكانم ميده و همزمان صدام ميكنه!
    چشم باز كردم...سهيلا كنار تختم بود...خم شده بود و سعي در بيدار كردن من داشت...
    در اون لحظه همه چيز رو فراموش كرده بودم...براي لحظاتي حتي خود سهيلا هم برايم ناشناس بود!!!
    اين دختر جوون و زيبا توي اتاق من چيكار داره؟!!...
    به صورتش كه تقريبا در فاصله ي كمي از صورتم قرار گرفته بود نگاه ميكردم...حركت لبهاش رو ميديدم...ميدونستم داره حرف ميزنه...اما چيزي نميشنيدم!!!
    هنوز بين خواب و بيداري بودم و دائم از خودم سوال ميكردم:اين دختر كيه؟!!
    وقتي ديد چشمام باز شده كمي از من فاصله گرفت...اما هنوز دستش به بازوي من بود و با تكاني ملايم كه به دستم ميداد گفت:تلفن با شما كار داره...
    تازه صداش رو شنيدم و يكباره همه چيز رو به خاطر آوردم.
    سريع از روي تخت بلند شدم و نشستم.
    سهيلا هم ايستاد و از من فاصله ي بيشتري گرفت و گفت:چند بار تماس گرفتن...گفتم خوابين...اما ايندفعه ديگه خواستن بيدارتون كنم...از شركتتون تماس گرفتن...
    و بعد دست چپش كه گوشي تلفن سيار منزل در دستش بود رو به سمت من گرفت.
    به ساعتم نگاه كردم...واي خداي من!!!...ساعت9:40صبح بود...سابقه نداشت تا اين وقت صبح خوابيده باشم!!!
    صورتم رو ماليدم و گوشي رو از سهيلا گرفتم و گفتم:چرا بيدارم نكردي؟!!!...من الان بايد شركت باشم...هزار تا كار دارم...هيچ معلومه چي باعث شده فكر كني بايد تا اين وقت روز مثل يه مرد بيكار و بيعار توي تختخواب مونده باشم؟!!!
    و بعد با عصبانيت به تلفن پاسخ دادم...منشي شركت بود و ميخواست يادآوري كنه كه راس ساعت10:30با مديران قسمتهاي مختلف هر سه شركتم جلسه دارم.
    تمام مدتي كه صحبت ميكردم سهيلا ايستاده بود و نگاهم ميكرد.
    وقتي گوشي رو قطع كردم با نرمي خاصي كه در صداش موج ميزد گفت:شما به من نگفته بودين كه بايد بيدارتون كنم...ديشبم كه اصلا" نخوابيده بودين...فكر كردم خودتون از برنامه هاي خودتون اطلاع دارين و هر ساعت كه لازم باشه بيدار ميشين...به هر حال اگه مقصر منم...ببخشيد.
    از روي تخت بلند شدم...با اينكه هنوز كمي كلافه و عصبي بودم سعي كردم به واقعيت موضوع بهتر فكر كنم و اونم اين كه حرف سهيلا كاملا" درست بود...چرا من بايد توقع داشته باشم كه سهيلا من رو سر ساعتي مشخص بيدار كنه؟!!..اون به اسم پرستار مادرم پا به اين خونه گذاشته اما چندين مسئوليت سنگين ديگه رو هم به عهده گرفته كه هيچكدوم در حيطه ي وظايف مشخص شده ي اون نبوده...حالا چي باعث شده بود كه من با خودخواهي اون رو مسبب خواب موندن اون روزم بدونم؟!!!...
    چهره اش مشخص بود كه از برخورد من دلخور شده و بعد از اتاق بيرون رفت و درب رو بست.
    گوشي تلفن رو كه خاموش كرده بودم روي ميز آرايش كنار اتاقم گذاشتم و خيلي سريع دوش گرفتم و بعدش آماده شدم تا به شركت برم.
    وقتي از اتاق خواب بيرون رفتم ابتدا حالي از مامان پرسيدم و بعدهم سري به اميد كه هنوز خواب بود زدم...
    از رفتاري كه با سهيلا كرده بودم احساس شرمندگي ميكردم و براي همين نخواستم باهاش رو به رو بشم و بدون خداحافظي از اون خونه رو ترك كردم و به شركت رفتم.
    در تمام مدتي كه جلسه داشتم دائم ذهنم به سمت سهيلا كشيده ميشد و ديدن چهره ي دلخورش اعصابم رو بهم ريخته بود...
    بعد از جلسه نزديك ساعت ناهار بود كه توي اتاقم تنها بودم...گوشي تلفن رو برداشتم و شماره ي منزل رو گرفتم...خودش گوشي رو برداشت و گفت:بله؟...بفرمايين؟
    به محض اينكه خواستم حرفي بزنم درب اتاقم باز شد و مسعود وارد شد.
    بدون اينكه حتي يك كلمه حرف بزنم گوشي رو قطع كردم.
    مسعود مثل هميشه چهره ايي شاد و سرحال داشت و گفت:سلام به جناب رئيس آقاي مهندس سياوش صيفي...
    و بعد در حاليكه به لبه ي ميز تكيه اش رو قرار ميداد و يك پاش هنوز روي زمين قرار داشت گفت:الان دارم از خونه ي جنابعالي ميام...شنيدم ديشب تو سهيلا و مادرش رو رسوندي فرودگاه؟...بابا اي ول...نمرديم و ديديم يه تكوني به خودت دادي...الحق كه داري كم كم به جرگه ي آدمها برميگردي...
    از طرز حرف زدن مسعود خوشم مي اومد...لبخند زدم و بعد دكمه ي آيفون روي ميزم رو فشار دادم و به خانم افشار گفتم كه براي دو نفر سفارش غذاي ناهار رو بده سپس رو كردم به مسعود و گفتم:مرد حسابي قرار بود تو ببريشون...پس چي شد كه ديشب جنابعالي از جرگه ي آدميان فاصله گرفتي؟
    مسعود كمي به فكر فرو رفت و بعد گفت:راستش ديشب بيخود و بي جهت حالم خراب شده بود...
    - مريض شده بودي؟
    - آره...ديشب يه جورهايي انگار مرض داشتم...
    خنديدم و گفتم:نمرديم و ديديم به بادمجون بم هم آفت خورد...
    مسعود خنده ي بلندي كرد و گفت:واسه تو كه بد نشد...شد؟
    براي لحظه اي احساس كردم مسعود داره با كنايه صحبت ميكنه!!!
    نگاه هر دوي ما روي هم ثابت و خنده از لبهامون محو شد...
    نمي تونستم معني اين نوع كنايه رو درك كنم...واقعا" مسعود با كنايه حرف زده بود؟...
    اما من دنبال سودي در اون قضيه نبودم كه حالا مسعود فكر كرده باشه من با رفتن به دنبال سهيلا و مادرش به خواسته ام رسيدم...
    فكري گذرا و سريع از ذهنم گذشت و اونم اينكه نكنه مسعود فكر كرده من واقعا" قصد فرصت طلبي و سودجويي به معني خاصی بودم كه دنبال سهيلا و مادرش رفتم...؟!!!
    نمي تونستم احساس واقعي رو كه شب گذشته با حضور سهيلا در خودم حس كرده بودم رو منكر بشم اما اگه واقعا" مسعود تصورش از رفتار شب گذشته ي من اين بوده باشه چي؟!!!...آيا واقعا" من مردي شدم كه...
    مسعود دوباره لبخندي روي لبش نشوند و گفت:چيه مهندس؟!!...نكنه چشمت مادر سهيلا رو گرفته؟
    به خودم اومدم و فهميدم مسعود قصد شوخي با من رو كرده و خيلي سريع تونستم از ذهنيات خودم فاصله بگيرم و با خنده گفتم:خاك برسرت مسعود تو هيچ وقت آدم بشو نيستي...
    مسعود سيگاري آتش زد و گفت:سياوش تقويم رو نگاه كردي؟
    چون نزديك وقت آوردن ناهار بود از روي صندلي بلند شدم و دستهام رو شستم و در ضمني كه اونها رو خشك ميكردم گفتم:آره...سه روز تعطيلي پشت سر هم...خاك برسرشون...اقتصاد مملكت هم كه به جهنم...اينهمه تعطيلي پشت تعطيلي به كي بر ميخوره؟...
    - اي خاك برسرت سياوش كه فقط فكر كار و سگ دو زدن و پول درآوردن هستي...مرد حسابي سه روز تعطيلي پشت سر هم...چي از اين بهتر؟...بيا همت كن مامان و اميد رو برداريم بريم شمال...
    - بريم شمال؟!!...خل شدي؟!!...من مامان رو چطوري راضيش كنم؟!!
    - خانم صيفي اگه سهيلا همراهمون باشه كه ديگه مشكلي نداره...تازه از خداشم هست يه آب و هواي حسابي عوض ميكنه...بنده خدا پوسيد بس كه توي اون اتاق روي تخت خوابيد و اون سقف و در و ديوار خونه ي بي صاحاب تو رو ديد...
    - سهيلا؟!!...چي ميگي تو؟!!...اون كه نمي تونه بياد با ما شمال...اونم سه روز!!!
    - چرا نمي تونه بياد؟...مادرش كه رفته مكه و حالا حالا هم نمياد...خودشم كه تنهاس...من راضيش ميكنم...تو اگه نه نياري من كارها رو درست ميكنم...واسه اميدم خوبه...ميره دريا شنا يه حالي ميكنه...
    در حاليكه پشت گردنم رو مي ماليدم كمي فكر كردم و گفتم:ولله نميدونم...پس جون من تا همه چی رو به راه نشده نگذار اميد چيزي بفهمه...چون اون وقت اگه نشه ديگه اميد از كول من پايين نمياد...تو هم كه ميدوني من نميتونم مامان رو بدون پرستار به...
    - خوب...خوب...من فقط رضايت تو برام مهم بود...بقيه اش با من...
    در همين موقع گوشي موبايل مسعود زنگ خورد و بعد از كمي صحبت وقتي تماس رو قطع كرد فهميدم نمي تونه ناهار پيش من بمونه و بايد به شركتش برگرده...
    درب اتاق باز شد و ناهاري كه سفارش شده بود رو آوردن داخل...
    مسعود با خنده و شيطنت خاص خودش پرس غذاي خودش رو برداشت و در ضمني كه از اتاق خارج ميشد با حالتي مسخره گفت:برادر اصراف حرام است...ملتفت هستيد كه...خداحافظ.
    اون روز بعد از ظهر وقتي برگشتم خونه در كمال تعجب ديدم مسعود اونجاس و به معناي واقعي همه چيز جهت سفر به شمال رو براي سه روز مهيا كرده!!!
    اميد از خوشحالي رو ي پا بند نبود و سهيلا با اصرار و خواهش و خنده سعي داشت لباسهاي اميد رو هم عوض كنه...
    باورم نميشد سهيلا راضي شده در اين سفر همراه ما باشه!!!...هم متعجب بودم...هم خوشحال...و هم در اعماق وجودم احساس نگراني ناشناخته ايي داشتم...!!!
    حس ميكردم هر لحظه سهيلا داره بيشتر و بيشتر به من نزديك ميشه...اما چرا؟!!!
    مسعود ترتيبي اتخاذ كرده بود كه مامان در طول مسير روي صندلي جلوي ماشين من به حالت خوابيده قرار بگيره تا راحت تر بتونه طول مسير رو تحمل كنه...
    اميد از همون ابتدا خواست به ماشين مسعود بره چرا كه ماشين مسعود رو به خاطر رنگش خيلي بيشتر از ماشين من دوست داشت.
    سهيلا به خاطر مامان بايد در ماشين من مي نشست اما اصرارهاي اميد كه دوست داشت سهيلا همواره همراه اون باشه باعث شد كه من از سهيلا بخوام بر خلاف ميلش به ماشين مسعود بره و در طول مسير اگه مشكلي براي مامان پيش اومد با رعايت حفظ فاصله ي دو تا ماشين و تماس تلفني اون رو خبر ميكنم تا مسعود و من هر دو توقف كنيم...
    تا وسايل رو در ماشين ها بگذاريم و حركت كنيم ديگه شب شده بود...راه خلوت بود و از اونجايي كه مامان داروهاي آرام بخششم خورده بود تمام مسير رو خوابيد و بي هيچ مشكلي رسيديم چالوس و بعد از اون به سمت كلارآباد رفتيم...
    ويلاي من در شهرك بهرام واقع در هچيرود نرسيده به كلارآباد بود.
    ويلاي بسيار زيبا و بزرگي بود كه به جرات ميشه گفت در اون شهرك مثل نگين بر انگشتري مي درخشيد...اما كمترين استفاده رو ازش كرده بودم و اگه سرايدار ويلا نبود شايد سالها پيش اونجا با تمام زيباييش مخروبه شده بود...ولي خوشبختانه ابراهيم خان و زري خانم هميشه و در همه حال چه از نظر نظافت داخل و خارج ساختمان و چه از نظر باغباني واقعا" به ويلا رسيدگي كرده بودن...........

    ادامه دارد .........
    ---------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
    Last edited by ALI-17; 02-02-2011 at 18:02.


  3. #13
    آخر فروم باز Traceur's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2010
    پست ها
    2,359

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت سیزدهم)

    درود بر دوستان عزیزم
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت ســــیزدهم
    --------------------------------------------

    ویلای من در شهرك بهرام واقع در هچیرود نرسیده به كلارآباد بود.
    ویلای بسیار زیبا و بزرگی بود كه به جرات میشه گفت در اون شهرك مثل نگین بر انگشتری می درخشید...اما كمترین استفاده رو ازش كرده بودم و اگه سرایدار ویلا نبود شاید سالها پیش اونجا با تمام زیباییش مخروبه شده بود...ولی خوشبختانه ابراهیم خان و زری خانم همیشه و در همه حال چه از نظر نظافت داخل و خارج ساختمان و چه از نظر باغبانی واقعا" به ویلا رسیدگی كرده بودن...
    اون شب وقتی رسیدیم به كمك مسعود خیلی سریع وسایل رو به داخل ویلا بردیم و سهیلا هم سریعتر از اونی كه فكرش رو میكردم اتاق مامان رو آماده كرد.
    امید خواب بود٬زمانیكه اون رو در تختش گذاشتم دقایقی كوتاه بیدار شد اما خیلی زود دوباره به خواب رفت.
    مسعود كه همیشه رانندگی مسافتهای طولانی خسته اش میكرد بعد از خوردن شامی كه در طول راه از بیرون گرفته بودم خیلی زود رفت به یكی از اتاق خوابها و خوابید.
    سهیلا برای من چایی آورد و خودش به اتاق مامان رفت چون باید به كارهای آخر شب مامان رسیدگی میكرد و برای خواب آماده اش میكرد...همیشه بیخوابی مامان رو كلافه میكرد و اون شب چون در طول مسیر خوابیده بود حالا احساس بیخوابی داشت...برای همین دائم سهیلا رو به عناوین مختلف صدا میكرد...
    لیوان چای رو برداشتم و از خونه خارج شدم.
    صدای سیرسیركها كه در فضای شب پخش میشد همیشه حس و حال خاصی در من ایجاد میكرد...بوی رطوبت محیط...نور مهتاب كه تمام فضای حیاط رو روشن كرده بود...سیاهی درختان حیاط در شب...همه و همه یك حس آرامش خاصی رو به من القا میكردن...محیطی كه صدای هیچ ماشینی در اون به گوش نمیرسید...انگار فرسنگها از شهر فاصله دارم و تنهای تنها در اقیانوسی از آرامش غوطه ور میشدم...
    چایی رو كه خوردم لیوان رو لبه ی پله ها گذاشتم و شروع كردم به قدم زدن در حیاط.
    بعد از دقایقی متوجه شدم سهیلا چراغهای داخل خونه رو یكی یكی خاموش كرد.فكر میكردم بعدش خودشم بره بخوابه چون وقتی دیدم چراغ اتاق مامان رو خاموش كرد دیگه كاری نداشت برای بیدار موندن اما متوجه شدم از درب هال خارج شد و به بالكن اومد...لیوان خالی چایی من رو كه روی پله ها بود رو برداشت و دوباره ایستاد و به حیاط نگاه كرد.
    من در تاریكی بودم و اون در روشنایی نور بالكن قرار داشت...
    نگاهش كردم...شلوار مشكی كتون به پا داشت به همراه یك بلیز دخترونه یقه انگلیسی جلو دكمه دار...آستینهای بلیزش رو به بالا تا زده بود ... از نحوه ی لباس پوشیدنش خوشم می اومد...موهای بلند و مشكیش زیر نور بالكن درخشندگی خاصی داشت...
    هنوز لیوان رو با دو دست نگه داشته بود و كاملا" متوجه بودم كه با نگاهش داره دنبال من میگرده...
    زیبایی و ملاحت خیره كننده ایی داشت...ویژگی هایی كه برای هر مردی حائز اهمیت هست همه و همه در وجود این دختر یكجا جمع شده بود...فارغ از چهره و اندام زیباش اخلاق فوق العاده ایی هم داشت...محبت؛احساس مسئولیت؛آرامش؛وقار و...انگار خدا در خلقت این دختر تمام هنر خودش رو به كار گرفته بود...خدایا...
    به رفتار شب گذشته اش فكر كردم...چرا وقتی بهش نزدیك شدم هیچ عكس العملی از خودش نشون نداده بود؟!!!
    چرا دائم سعی میكرد با صداقت و گیرایی عجیبی كه در چشمهاش موج میزد من رو بیش از پیش به خودش نزدیكتر كنه؟!!!
    من یه مرد هستم با تمام خصوصیات مردانه ایی كه انكار ناپذیر بود...اما چرا...آیا واقعا"سهیلا به من علاقه مند شده؟!!!...خدایا!!!
    چقدر احساس گیجی میكردم...چقدر احساس سر درگمی برام سخت بود...
    اما باور موضوع برام مشكل تر از هر چیزی جلوه میكرد...
    از جایی كه ایستاده بودم به آرومی شروع كردم به قدم زدن.
    سهیلا خیلی سریع متوجه ی حضور من و جایی كه قرار داشتم شد...به آرومی از پله ها پایین و به سمت من اومد.
    دلم نمیخواست دیگه در شرایطی مثل شب پیش قرار بگیرم...دائم از درون به خودم نهیب میزدم...سیاوش...سیاوش...
    وقتی رو به روی من ایستاد بدون اینكه بهش اجازه ی حرف زدن بدهم بلافاصله گفتم:سهیلا...برو توی خونه...
    - چرا؟...مزاحمتونم؟!!!
    - نه...اما اصلا"...
    - پس مزاحمم درسته؟
    - ببین سهیلا...دیشب من اصلا"اعصاب درستی نداشتم...توی شرایط خوبی هم نبودم و از اینكه...
    به میون حرفم اومد و نگذاشت ادامه دهم و گفت: دیشب هر چی شد دیگه تموم شده...شما در هر شرایطی باشید برای من قابل احترامید...
    - سهیلا خواهش میكنم برگرد برو داخل خونه...
    جمله ی آخرم رو با جدیت گفتم...لحظاتی كوتاه سكوت كرد و به من خیره شد...
    سپس در حالیكه به سمت پله ها برمیگشت گفت:باشه چشم...به هر حال من بیدارم...اگه كاری داشتین با فكر كردین میتونم كاری براتون انجام بدهم صدام كنید...
    وقتی از پله ها بالا رفت نگاهش میكردم و در افكار نامعلومی غرق شده بودم كه یكباره چشمم به پنجره ی اتاقی كه مسعود خواب بود افتاد و دیدم مسعود پشت پنجره ایستاده و زمانیكه متوجه شد من حضورش رو در پشت پنجره حس كردم از پشت پنجره دور شد!
    تعجب كردم...چرا مسعود اینطوری پشت پنجره ایستاده بود!!!
    نمیتونستم ارتباط بین مسعود و سهیلا رو بفهمم و اینكه اصلا"چرا مسعود؛سهیلا رو به منزل من آورده...!!!
    قرار بود خیلی چیزها رو برای من بگه كه هنوز فرصت مناسب دست نداده بود...
    كمی به فكر فرو رفتم...حس كردم حالا كه بیدار شده بهترین فرصت باشه كه به اتاقش برم و همه چیز رو ازش بپرسم...
    وقتی خواستم از پله ها بالا برم متوجه شدم شلنگ آبی كه هر روز ابراهیم خان با اون حیاط رو میشوره و درختها رو آب میده زیر لاستیك ماشینم مونده.
    به سمت ماشین رفتم و دنده رو خلاص كردم و كمی ماشین رو حركت دادم كه صبح ابراهیم خان مشكلی نداشته باشه و شلنگ رو از زیر لاستیك ماشین آزاد كردم.
    وقتی از این كار فارغ شدم به سمت پله ها رفتم و زمانیكه وارد خونه شدم صدای مسعود رو شنیدم كه از آشپزخانه می اومد و با سهیلا در حال بحث بود!!!
    شنیدم كه مسعود با عصبانیت اما صدایی آروم گفت:تو غلط كردی...تو بیجا كردی...ببین سهیلا حواست رو جمع كن...كاری نكن اون روی سگ من بالا بیاد...تو شعورت رو كجا جا گذاشتی كه این فكرهای مزخرف به اون مخ وامونده ات راه پیدا كرده؟!!!...هان؟!!!...
    صدای سهیلا رو شنیدم كه گفت:مسعود بسه...میشه من رو به حال خودم بگذاری؟
    صدایی كه از سهیلا شنیده بودم همراه با بغض بود!!!
    كمی جلوی درب هال توقف كردم...شاید برای اولین بار بود كه در عمرم حس میكردم نیاز دارم حقایقی رو بدونم...حقایقی كه شاید در ظاهر ارتباطی به من نداشت اما در انتها احساس میكردم مربوط میشه به شخصی كه در درون خودم جای خاصی برای خودش داره كسب میكنه...و این شخص كسی نبود جز سهیلا...
    از دیدن چهره ی ناراحت و دلخورش در صبح روز قبل ساعتها از دست خودم عصبی بودم و حالا از اینكه صدای بغض دارش رو میشنیدم و اینكه مسعود با لحنی تند اون رو مخاطب قرار داده بود بار دیگه حالتی عجیب به من دست داده بود!!!
    حسی كه شاید تنها در دوران دانشجویی زمانیكه روی دختری كه ارتباط باهاش داشتم در من وجود داشت یعنی همون مهشید كه بعدها همسرم شد...اما حالا این سهیلا بود!!!
    در همین افكار بودم كه درب هال رو بستم و صدای بسته شدن درب باعث شد مسعود و سهیلا متوجه ی حضور من در هال شوند.
    هر دو به سمت من برگشتند...
    نگاهی به سهیلا كردم كه خیلی زود روی خودش رو برگردوند و مشغول شستن چند لیوان و فنجان چای شد؛سپس به مسعود نگاه كردم و گفتم:مشكلی پیش اومده؟!!!
    مسعود نگاهی به سهیلا كه حالا پشتش به هر دوی ما بود انداخت و در حالیكه سعی داشت خشم لحظات پیش رو در خودش فرو ببره گفت:نه...فقط داشتم بعضی چیزها رو به سهیلا توضیح میدادم.
    در حالیكه نگاهم به مسعود عمیق تر و دقیق تر شده بود سعی داشتم افكار خودم رو هم مرتب كنم؛گفتم:فكر میكنم بعضی چیزها رو هم باید برای من توضیح بدهی...اینطور نیست؟
    مسعود نگاهی به من كرد و با كلافگی خاصی دست راستش را در لا به لای موهایش فرو برد و بعد هم دستش را انداخت و گفت:ببین سیاوش...قبل از اینكه حرف دیگه ایی بزنم یه سوال دارم؟
    سهیلا سریع برگشت به سمت مسعود و با نگاهی كه آكنده از التماس بود گفت:مسعود تو رو قرآن بس كن...چرا اینجوری میكنی تو؟...آخه چرا نمیخوای قبول كنی كه هیچ...
    مسعود با عصبانیت به او گفت:تو حرف نزن...تو ساكت شو...
    سهیلا دوباره با التماس گفت:ببین مسعود من فهمیدم تو چی میگی...دیگه كافیه...
    با نگاهی متعجب به سهیلا سپس به مسعود نگاه كردم و تا خواستم حرفی بزنم صدای امید كه از اتاق خواب اومده بود بیرون و با حالتی حاكی از ترس و نگرانی به ما سه نفر چشم دوخته بود به گوشم رسید كه گفت:بابا؟...عمومسعود؟...داری ? با هم دعوا میكنید؟
    سهیلا بلافاصله دستهاش رو با دستمالی خشك كرد و به سمت امید رفت و گفت:نه عزیز دلم...كسی با كسی دعوا نمیكنه...بابا و عمومسعود فقط دارن با هم حرف میزنن...
    و بعد امید رو در آغوش گرفت و در ضمنی كه به سمت اتاق خواب میرفت رو كرد به من و مسعود و با نگاهی ملتمسانه خواست كه رعایت حال امید را بكنیم.
    وقتی سهیلا همراه امید به داخل اتاق خواب رفت و درب رو بست به مسعود نگاه كردم و گفتم:هیچ معلومه تو چه مرگت شده؟!!!...چرا با سهیلا اینجوری حرف میزنی؟!!!...میشه به منم بگی بفهمم از چی دلخوری؟
    مسعود به سمت پنجره ی آشپزخانه رفت و در حالیكه هنوز عصبانیت از رفتارش كاملا مشهود بود گفت:سیاوش...نه من خرم نه تو...
    - خوب كه چی؟!!!
    - سهیلا یه دختر جوونه...قشنگه...و هزارتا ویژگی دیگه داره كه برای هر مرد و پسری میتونه قابل توجه باشه...
    - خوب حالا منظور؟!!!
    مسعود به سمت من برگشت و برای لحظاتی نگاه جدی هر دوی ما در هم گره خورد سپس گفت:از نخ سهیلا بیا بیرون...وگرنه بدجور كلاهمون میره توی هم و قید دوستی چندین و چند سالمون رو میخونم و...اون فقط و فقط پرستار خانم صیفی هستش نه چیز دیگه...
    دو دستم رو لبه ی كابینتها گذاشتم و پشت به مسعود كردم...برای لحظاتی سرم رو پایین گرفتم...
    خدایا...مسعود فكر كرده من چه آدمی هستم؟...فكر كرده میخوام از سهیلا...مسعود فكر كرده این گرایش و میلی كه به وجود اومده فقط از ناحیه ی منه؟!!!...یا فكر كرده من قصد سو استفاده از این دختر رو دارم؟!!!...اصلا" چرا من باید به مزخرفات مسعود گوش كنم؟!...اگرم میل و كششی در حال شكل گرفتن هست مطمئنم یكطرفه نیست...در جاییكه من هنوز در شك و دو دلی این ارتباط به سر میبرم اما به عنوان یك مرد38ساله كاملا"میتونم درك كنم كه سهیلا تمایلش به من خیلی شدیدتر و خارج از هرگونه دو دلی هست...اما چرا مسعود این حرف رو میزنه؟!!!...
    برگشتم به طرف مسعود و گفتم:تو از چی نگرانی؟...
    مسعود قدمی به سمت من برداشت و در حالیكه فاصله ی كمی بین ما ایجاد شده بود در ضمنی كه ضربات ملایمی با كف دست به سینه ی من میزد گفت:سیاوش دارم بهت میگم...هر چی توی ذهنت نسبت به سهیلا داری پاكش كن...سهیلا فقط و فقط پرستار مادرته...همین و بس...
    بعد از این حرف خواست برگرده كه بازوش رو گرفتم و نگهش داشتم و گفتم:فقط به یه سوالم جواب بده...تو با سهیلا چه رابطه ایی داری؟
    مسعود ایستاد و بدون اینكه صورتش رو به سمت من برگردونه با صدایی آروم اما لبریز از خشم گفت:اگه این موضوع شنیدنش خلاصت میكنه و باعث میشه بهش فقط به دیدی كه گفتم نگاه كنی...باید بگم...عاشقشم...خیلی هم دوستش دارم...راحت شدی...حالا حواست رو جمع كن...
    لبخندی از روی تمسخر زدم و گفتم:خر خودتی مسعود...دیگه بعد اینهمه سال خوب شناختمت...فقط نمیدونم مرضت چیه كه اصل ماجرا رو نمیخوای بگی...مرد حسابی تو عاشقش نیستی اما نمیفهمم چرا میخوای من رو متهم به اونچه كه توی ذهنیاتت پردازش كردی بكنی و جلوی پای من سنگ بندازی!!!...............


    ادامه دارد ....

    پ.ن:
    تو حتما" باید در عشق بمیری تا تولدی دوباره پیدا كنی.

    --------------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
    Last edited by Traceur; 02-02-2011 at 18:09.


  4. #14
    پروفشنال pouria_br's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    وضعیتـــ : .....!
    پست ها
    617

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت چهاردهم)

    سلام به دوستان گلم

    گ
    روه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت چهاردهم
    --------------------------------------------

    لبخندي از روي تمسخر زدم و گفتم:خر خودتي مسعود...ديگه بعد اينهمه سال خوب شناختمت...فقط نميدونم مرضت چيه كه اصل ماجرا رو نميخواي بگي...مرد حسابي تو عاشقش نيستي اما نميفهمم چرا ميخواي من رو متهم به اونچه كه توي ذهنياتت پردازش كردي بكني و جلوي پاي من سنگ بندازي!!!...
    در همين موقع سهيلا از اتاق اميد اومد بيرون و به من گفت:اميد شما رو ميخواد...
    دست مسعود رو رها كردم و به سهيلا كه با نگراني و تعجب به من و مسعود چشم دوخته بود نگاه كردم و در همان حال به مسعود گفتم:نري بگيري بخوابي...ميرم ببينم اميد چش شده...برميگردم...بايد همين امشب با هم صحبت كنيم...
    به طرف اتاق اميد رفتم و سهيلا از جلوي درب اتاق كنار رفت و در همون حال گفت:خيلي ترسيده...هر چي بهش ميگم كه شما و مسعود فقط با هم صحبت ميكردين باور نميكنه هر كاري هم كردم ساكت نميشه...
    نگاهي به سهيلا كردم و گفتم:نگران نباش خودم الان باهاش صحبت ميكنم...
    سپس وارد اتاق اميد شدم و درب رو بستم.
    اميد روي تخت نشسته بود و با صورتي كه از اشك خيس بود به من نگاه ميكرد.از جايش بلند شد و به طرفم دويد...بغلش كردم.
    گفت:بابا؟...چرا با عمو مسعود دعوا ميكردين؟!!!
    - دعوا نميكرديم باباجون...فقط داشتيم با هم صحبت ميكرديم...من و عمومسعود هيچ وقت با هم دعوا نميكنيم...خودت كه ميدوني من و عمومسعود اهل دعوا كردن نيستيم...درسته؟
    و بعد درحاليكه اميد رو در آغوش داشتم روي تخت نشستم.
    از آغوشم بيرون اومد و روي تخت دراز كشيد و خواست كه من هم كنارش بخوابم.همين كار رو هم كردم و در حاليكه دوباره در آغوشم گرفته بودمش روي موهاش و سرش رو بوسيدم.
    كم كم آرامش ميگرفت اما فكر من مشغول بود و از طرفي از صداهايي كه مي شنيدم مي تونستم بفهمم كه مسعود و سهيلا در حال صحبت با همديگه هستن...
    اميد چشمهاش رو بسته بود ولي با شنيدن صداي صحبتهاي مسعود و سهيلا دوباره چشمش رو باز كرد و با نگراني گفت:بابا؟...چرا عمو مسعود عصبانيه؟!!!
    پيشوني اميد رو بوسيدم و گفتم:چيز مهمي نيست بابا...سعي كن بخوابي.
    در همين لحظه صداي سهيلا رو شنيدم كه با گريه گفت:اصلا" به تو مربوط نيست...
    و بعد صدايي شنيدم كه در ابتدا باورم نميشد...!!! اما اشتباه نكرده بودم...مسعود دست روي سهيلا بلند كرده بود و صدايي كه شنيده بودم صداي كشيده ايي بود كه مسعود به سهيلا زده بود!!!
    از روي تخت بلند شدم و اميد هم بلافاصله از جا بلند شد...رو كردم به اميد و گفتم:بابايي از اتاق بيرون نيا..باشه؟
    اميد درحاليكه چشمانش از ترس و وحشتي كودكانه لبريز شده بود با حركت سر حرف مرا تاييد كرد...از روي تخت بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم.
    حدس من درست بود...مسعود كشيده ايي به صورت سهيلا زده بود!!!
    مسعود از خشم آكنده بود و سهيلا در اثر كشيده ايي كه خورده مشخص بود تعادلش رو كمي از دست داده بوده...چرا كه وقتي من وارد هال شدم اون تازه داشت از روي مبلي كه گويا در اثر كشيده ايي كه خورده روش افتاده بود بلند ميشد...
    مسعود متوجه ي حضور من در هال نبود.
    ديدم بار ديگه به طرف سهيلا رفت و خواست بازوي اون رو بگيره كه با صداي بلند گفتم:مسعود!!!
    سهيلا سريع از روي مبل بلند شد و خواست از كنار مسعود رد بشه كه مسعود بازوي اون رو گرفت...
    به طرف اونها رفتم و بين هردوي اونها قرار گرفتم و دست مسعود رو از بازوي سهيلا جدا كردم.
    مسعود با صدايي كه بي شباهت به فرياد نبود گفت:سياوش به تو مربوط نيست....پس دخالت نكن...
    - اتفاقا" به من مربوطه...تو توي خونه ي من داري كسي رو ميزني كه پرستار مادرمه...مگه نه؟
    مسعود خنده ايي از روي عصبانيت و تمسخر به لب آورد و گفت:پرستار مادرت؟...مطمئني؟!!!
    - مسعود بريم توي حياط با هم صحبت ميكنيم...من نميدونم امشب تو چه مرگت شده!!!...اگه يك كم به اون مغزت فشار بياري مي فهمي كه توي اين خونه يه بچه ي8ساله بعلاوه يك پيرزن مريض احواله...اين يكي هم كه نميدونم به چه علت دست روش بلند كردي يه دختر22ساله اس نه يه مرد هم هيكل و هم سن خودت...مي فهمي چي دارم ميگم؟
    مسعود سعي كرد با ضربه ايي كه به سينه ي من وارد كرد من رو از سر راهش كنار بزنه تا دستش به سهيلا برسه اما موفق نشد و بعد رو كرد به سهيلا و گفت:بروگمشو وسيله هات رو جمع كن...همين الان برميگرديم تهران.
    ديگه واقعا عصبي شده بودم و اصلا" نمي تونستم رفتار و گفتار مسعود رو براي خودم تعبير و تفسير كنم با عصبانيت گفتم:مسعود ديوونه شدي؟
    سهيلا در حاليكه گريه ميكرد گفت:مسعود من بچه نيستم تو هم اختيار دار من نيستي...
    مسعود دوباره هجوم برد كه سهيلا رو كتك بزنه اما موفق نشد چرا كه من كاملا" بين اون و سهيلا قرار گرفتم و با جديت هر چه تمام تر گفتم:اگه يك بار ديگه دستت رو روي سهيلا بلند كني قبل از اينكه بگي چه مرگته به خداوندي خدا قسم مسعود حرمت دوستيمون رو زير پا ميگذارم و همين جا حالت رو جا ميارم...
    - تو حرمت رو زير پا گذاشتي بد بخت خودت خبر نداري...
    از اين حرف مسعود يكه ايي خوردم!!!
    من چه كرده بودم كه حرمت دوستيمون رو شكسته ام!!!...
    صداي مامان از اتاقش به گوش رسيد كه با نگراني سهيلا رو صدا ميكرد و دائم مي پرسيد چه خبر شده و يا من رو صدا ميكرد...
    رو كردم به سهيلا و گفتم:ميشه بري ببيني مامان چي ميگه تا من با مسعود صحبت كنم؟
    مسعود فرياد زد:سهيلا تو اخلاق منو ميدوني...بهت گفتم برو وسايلت رو جمع كن...برميگرديم تهران...همين الان...
    ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم و من هم با فرياد و عصبانيت رو كردم به مسعود و گفتم:سهيلا هيچ جا حق نداره بره...اون رو من استخدام كردم تا پرستار مادرم باشه و طبق تعهدي كه داده بايد از مادرم مراقبت كنه...الانم به رضايت خودش اومده به اين مسافرت مسخره تا در طول سفر مراقب مامان باشه...ولي مسعود اگه خيلي ناراحتي تو ميتوني بري...
    در همين لحظه اميد با توجه به تذكري كه بهش داده بودم تا در اتاقش بمونه اما از اتاق اومده بود بيرون و در حاليكه به شدت ترسيده بود با بغض گفت:بابا برگرديم تهران...اصلا" برگرديم تهران...چرا دارين دعوا ميكنين؟...من ميخوام برگرديم خونه...بابا برگرديم...
    مسعود و من هر دو با ديدن اميد كه واقعا" ترسيده بود سكوت كرديم و از هم فاصله گرفتيم.
    سهيلا به طرف اميد رفت اما اميد به سمت من دويد و من هم بغلش كردم و گفتم:نترس بابا...تو مردي اين كارها چيه؟
    اميد در حاليكه گريه ميكرد گفت:برگرديم خونه...برگرديم...
    اميد رو در آغوش گرفتم و از درب هال رفتم بيرون.
    به همراه اميد در حياط قدم زدم اما متوجه بودم كه اميد با نگراني دائم به ساختمان ويلا نگاه ميكنه...
    لحظاتي بعد مسعود هم از خونه اومد بيرون.
    وقتي به من و اميد نزديك شد چهره اش معلوم بود كه هنوز عصبيه اما به خاطر اميد سعي داره لبخند در چهره اش رو حفظ كنه و بعد با تمام ممانعتي كه اميد ميكرد اون رو از آغوش من گرفت و گفت:قربونت بشم عمو جون...تو مگه نميدوني من و بابات بعضي اوقات سگ ميشيم و پاچه ي همديگرو ميگيرم...نوكرتم...بيا يه ذره با هم حرف بزنيم...از وقتي رسيديم تو همه اش خواب بودي...بيا بغل عمو ببينم...
    وقتي اميد در آغوش مسعود كمي آرامش گرفت با صدايي آروم در حاليكه به همراه مسعود و اميد قدم ميزدم گفتم:مسعود...من نميدونم تو چته...اما حق داري...سهيلا فقط به يه منظور استخدام شده...منم ديگه بايد اونقدر شناخته باشي كه چه آدمي هستم...ولي با اينهمه اگه فكر ميكني واقعا" اشتباه كردي سهيلا رو براي پرستاري مامان به من معرفي كردي؛هر زمان كه خواستي ميتوني با سهيلا برگردي تهران...فكر ميكنم اصلا" اينطوري بهتر باشه...حداقلش اينه كه دوستي چندين سالمون به گند كشيده نميشه...سهيلا نشد يكي ديگه...دوباره آگهي استخدام پرستار ميدم...ديگه هم نميخوام تو نگران وضع زندگي من باشي.
    مسعود سكوت كرده بود و فقط به من نگاه ميكرد و در همون حال هم روي سر اميد كه در بغلش نشسته بود دست مي كشيد.
    از مسعود فاصله گرفتم و به سمت پله ها رفتم و گفتم:تو با اميد توي حياط قدم بزنيد ميرم به سهيلا هم بگم كه ديگه نميخوام به كارش ادامه بده...
    اميد براي لحظاتي كوتاه به من نگاه كرد و بعد سرش رو روي شونه ي مسعود گذاشت.
    از پله ها بالا رفتم و زير لب اين جملات رو گفتم كه مسعود كاملا" متوجه ي حرفم شد:خير سرمون اومديم شمال تا به قول تو يه آب و هوايي عوض كنيم...گند زدي به همه چي...
    ديگه به مسعود و اميد نگاه نكردم و برگشتم بقيه پله ها رو بالا رفتم.
    وقتي وارد خونه شدم ديدم سهيلا از اتاق مامان خارج شد و چراغ اتاق رو هم خاموش كرد...فهميدم مامان هم آرامش گرفته.
    نگاهي به سهيلا كردم و گفتم:بيا بشين ميخوام باهات حرف بزنم.
    نگاه نگرانش رو به روي خودم كاملا" حس ميكردم اما بايد به خواسته ي مسعود احترام ميگذاشتم...اون بهترين و صميمی ترين دوست من بود...شايد اينطوري بهتر بود...قبل از اينكه دير بشه و مثل يه مرد ناپخته دل به همچين دختري ببندم بايد كاري ميكردم...شايد مسعود واقعا" حق داشت!!!
    روي يكي از راحتي هاي هال نشستم و سهيلا هم با اشاره ي من رو ي راحتي نزديك من نشست.
    انگشتهاي دستانم رو در هم گره كردم و سرم پايين بود...نمي خواستم به صورتش نگاه كنم..شايد واقعا" مي ترسيدم از اينكه با نگاه به اين دختر منطق و استدلال خودم رو به تزلزل بيندازم...
    نفس عميق و صدا داري كشيدم و در ضمني كه به سراميكهاي كف هال خيره شده بودم گفتم:فردا برميگرديم تهران...فردا صبح...
    صداي متعجب سهيلا رو شنيدم كه حرف من رو تكرار كرد:فردا صبح؟!!!
    - آره...وقتي رسيديم تهران ديگه لازم نيست براي پرستاري ماردم به زحمت بيفتي...دوباره آگهي ميدم توي روزنامه...به خاطر تمام زحمتهايي هم كه اين روزها متحمل شدي بي نهايت ممنونم...
    - ولي چرا؟!!!
    - به هزار و يك دليل.
    - يعني اونقدر ارزش ندارم كه حتي يكي دو تا از اون هزار دليل رو بهم بگين تا منم بفهمم چرا؟
    - مسعود نميخواد كه ديگه به كارت ادامه بدهي...
    - مسعود نميخواد...شما چي؟!!!...مادرتون چي؟!!!...اميد چي؟!!!
    جوابي نداشتم بگم چرا كه پاسخهاي من از قبل معلوم بود...مسلما" مامان به سهيلا نياز داشت؛اميد هم همينطور...و اما خودم!!!
    نمي خواستم به هيچ عنوان به خودم و نياز دروني خودم فكر كنم...شايد در اون لحظات بي اهميت ترين موضوع اين وسط براي من خود من بود!!!
    وقتي ديد سكوت كردم با صدايي پر از غصه گفت:پس لااقل اجازه بدين تا وقتي يه پرستار مناسب براي خانم صيفي پيدا نكردين بيام وكارهام رو انجام بدهم...بعدش كه فرد مناسبي رو پيدا كردين ميرم...
    - نه...ممنونم...درسته كه توي اين چند روز واقعا كمك بزرگي از همه نظر برام بودي...اما نگران نباشين بدون شما هم ميتونم از پس كارهام بر بيام...
    سپس بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و يك ليوان آب خوردم...
    متوجه بودم كه سهيلا بي حركت روي راحتي نشسته...گويا در فكری عميق فرو رفته بود...
    در همين لحظه درب هال باز شد و مسعود به همراه اميد وارد هال شدند.
    مسعود براي لحظاتي به سهيلا نگاه كرد اما سهيلا اصلا" به او توجهي نكرد و همچنان به نقطه ايي خيره بود!
    اميد دست مسعود رو گرفت و گفت:عمو مياي امشب كنار من روي تختم بخوابي؟
    مسعود دوباره اميد رو از روي زمين بلند كرد و در آغوش گرفت و گفت:آره عموجون چرا كه نيام...بريم...
    وقتي اميد و مسعود به سمت اتاق خواب ميرفتن با صدايي كه براي مسعود قابل شنيدن باشه گفتم:فردا صبح همگي برميگرديم تهران.
    مسعود سري به علامت تاييد حرف من تكان داد و اميد هم با چشماني غمگين به من نگاه كرد سپس مسعود و اميد وارد اتاق خواب شدند و درب را هم بستند.
    روي يكي ازصندليهاي آشپزخانه نشستم و بي اراده به روزهاي آينده فكر كردم...
    به اينكه بعد از رفتن سهيلا دوباره برميگردم سر خونه ي اول...نگراني براي مامان...نگهداري از اون...انجام كارهاش...كلافه شدن مجدد اميد...كارهاي خونه...كارهاي شركت...همه و همه...بار ديگه...خدايا...پس كي ميخواي دست من رو هم بگيري؟!
    كي ميتونه باور كنه كسي مثل من با داشتن اينهمه امكانات؛دنيايي از درد و مشكلات رو هم در لحظه لحظه ي زندگيش به دوش ميكشه؟...
    چرا مسعود داره اين آرامش رو از زندگي من ميگيره؟...من كه بدي در طول دوستيمون به مسعود نكردم...اين حق من نيست...مسعود چرا نميخواد ديگه لحظه ايي من رو درك كنه؟...مسعود هميشه براي من يه دوست خوب بوده...اما حالا كه واقعا" نياز به دوستيش دارم يكباره داره همه چيز رو از من دريغ ميكنه...مسعود تو كه اينقدر روي اين دختر حساس بودي اصلا" چرا فرستاديش خونه ي من؟...خدايا مسعود كه من رو ميشناسه...ميدونه من مرد كثيف و هرزه ايي نبودم و نيستم...پس چرا داره در اين شرايط من رو قرار ميده و اين بازي رو داره سرم درمياره؟
    يك دستم روي ميز بود و پيشونيم رو به دستم تكيه داده بودم...به گلهاي روميزي خيره بودم و دائم از خودم سوال ميكردم كه چرا بايد با سست عنصري خودم مسعود رو ناراحت كرده باشم؟!!!...
    اما آيا واقعا" من سست عنصر شده بودم؟...آيا واقعا" بي مقدمه به سمت سهيلا گرايش پيدا كرده بودم؟...نه...من مردي نبودم كه به سادگي متوجه ي دختري مثل سهيلا بشم...من كاملا" موقعيت خودم رو ميدونم...ولي رفتار سهيلا بي تاثير نبود...سهيلا مثل يك حرير نرم و لطيف چنان رفتاري رو در اين چند روز از خودش نشون داده بود كه هر مرد ديگه ايي هم جاي من بود متوجه ي احساس اين دختر ميشد!!!...اما چرا؟!!!...چرا سهيلا بايد به مردي مثل من تمايل داشته باشه؟
    قبول دارم كه فاكتورهاي وجودي من براي خيلي از دخترها و زنها ممكنه جذابيت داشته باشه...اما سهيلا چرا بايد به اين سرعت نسبت به من علاقه پيدا كرده باشه؟...اصلا" آيا واقعا" علاقه پيدا كرده؟...يا من در تصورات خودم اين رو حس ميكنم و شايدم...شايدم...دارم اشتباه بزرگ دوباره ايي رو مرتكب ميشم...نميدونم...نميدونم... خدایا چرا اينقدر تنهام گذاشتي ؟...چرا؟...
    صداي مليح و آروم سهيلا رو شنيدم كه حالا كنار من ايستاده بود و گفت:مسعود ميخواد من ديگه پيش شما نباشم...اما اگه خودم بخوام چي؟...بازم بهم ميگين كه برم؟...ميگين كه بهم نيازي ندارين؟
    پيشونيم رو از تكيه دستم جدا كردم و برگشتم و به صورتش نگاه كردم.
    تمام صورتش از اشك خيس بود...!!! اما چرا؟!!!
    يك طرف صورتش هنوز به خاطر كشيده ايي كه از مسعود خورده بود سرخ به نظر مي رسيد.
    از روي صندلي بلند شدم و رو به روي اون ايستادم و گفتم:سهيلا...دوست ندارم گريه كني...نمي فهمم براي چي داري گريه ميكني...اگه اين وسط كسي هم بخواد غصه بخوره اين منم نه تو...من بايد به حال خودم و زندگيم زار بزنم كه بر خلاف تصور مردم كه فكر ميكنن مرد خوشبخت و ثروتمندي هستم اما توي دريايي از غم و مشكل دارم غرق ميشم...اين منم كه بايد برم يه گوشه ي دنيا و به حال خودم اشك بريزم كه بهترين دوستم با وجودي كه شرايط زندگي من رو ميدونه اما ديگه حاضر نيست مرهمي براي دردهام بشه...اين منم كه بايد به حال خودم زار بزنم چون نميدونم خدا به كدامين گناه داره اينجوري مجازاتم ميكنه...اون از زندگي مزخرف10ساله ي من...اين از مادر بيمارم و نگراني هام براي اون...بودن پسر كوچولوي8ساله ام در اين وسط كه با كوچكترين تلنگر احساسي اينجوري كه چند دقيقه پيش ديدي يكباره فرو ميريزه...اينم از بهترين دوستم...آره...آره سهيلا حتي اگر خودتم بخواي به كارت ادامه بدهي ديگه اين منم كه نميخوام...
    با چشمهايي پر از اشك به صورت من خيره شده بود و با صدايي كه لبريز از التماس بود گفت:تو رو خدا...خواهش ميكنم...من نمي تونم...يعني ديگه دست خودم...
    به ميون حرفش رفتم و گفتم:سهيلا...سعي نكن به من و زندگي من بيشتر از اين نزديك بشي...من يه مرد38ساله ام بايد...
    - ميدونم...من همه چي رو ميدونم...مدتها قبل از اينكه بيام و پرستار مادرتون بشم مسعود همه چيز از زندگي شما رو برام گفته بود...نه يك بار...نه دوبار...بارها و بارها از شما صحبت كرده بود...من قبل از اينكه شما رو ببينم همه چيز رو ميدونستم...شايد بيشتر از شما ندونم اما مطمئن باشيد كمتر هم نميدونم...اما از وقتي شخصا" شما رو ديدم...ديگه حال حال خودم نيست...تو رو خدا...خواهش ميكنم...اجازه بدين بازم بمونم...به مسعود توجه نكنيد...اصلا زندگي من به خودم مربوطه نه به مسعود...
    ديدن اون صورت زيبا و گريان در اون فاصله ي نزديك به خودم باعث كلافگي من شده بود...
    خدايا اين دختر چي از جون من ميخواد؟...تصميمي كه من گرفتم در نهايت به نفع خودشم هست...چرا نمي فهمه؟!!!...چرا داره اينقدر راحت و بي پروا پرده از احساس خودش نسبت به من برميداره؟!!!...پس غرور اين دختر كجاست؟!!!...خدايا كمكم كن...نكنه دارم خام ميشم...من يكبار تجربه ي تلخ و وحشتناكي رو از سر گذروندم...ديگه نميخوام گرفتار مشكل بزرگتري بشم...نه...سياوش به خودت بيا......
    ادامه دارد
    .....

    پ.ن:برای عاشقی٬ذهن باید کاملا"خالی باشد٬در حالی که٬ما فقط به وسیله ی ذهنمان عشق می ورزیم٬به نحوی که عشقمان در نازل ترین مرتبه اش رابطه ی جنسی میشود و در بالاترین مرتبه اش ترحم و دلسوزی.اما عشق٬متعالی تر از رابطه ی جنسی و ترحم است.

    --------------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان


  5. #15
    آخر فروم باز H.Operator's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    5,526

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت پانزدهم)

    سلام به دوستان خوبم و یادی از میلاد جان که الان جاشون در بین ما خیلی خالیه

    گ
    روه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت پانزدهم
    --------------------------------------------

    خدايا اين دختر چي از جون من ميخواد؟...تصميمي كه من گرفتم در نهايت به نفع خودشم هست...چرا نمي فهمه؟!!!...چرا داره اينقدر راحت و بي پروا پرده از احساس خودش نسبت به من برميداره؟!!!...پس غرور اين دختر كجاست؟!!!...خدايا كمكم كن...نكنه دارم خام ميشم...من يكبار تجربه ي تلخ و وحشتناكي رو از سر گذروندم...ديگه نميخوام گرفتار مشكل بزرگتري بشم...نه...سياوش به خودت بيا...
    ديگه نخواستم به افكارم كه تمام ذهنم رو درگير كرده بود ادامه بدهم براي همين از كنار سهيلا رد شدم و به اتاق خواب رفتم.
    وقتي روي تخت دراز كشيدم گويي خستگي جسمي و فكري يكباره هجوم خودشون رو به آدم خسته ايي مثل من به بي نهايت رسوندن چرا كه دقايقي بيشتر طول نكشيد و من به خواب رفتم.
    صبح وقتي چشم باز كردم مسعود كنار تخت من ايستاده و سعي داشت به آرومی من رو بيدار كنه.
    از روي تخت بلند شدم...خستگي و كلافگي شب گذشته همچنان تمام وجودم رو در خود فرو برده بود...با اينكه سه ٬ چهار ساعتي خوابيده بودم اما گويا حتي در طول مدتي هم كه خواب بودم فشار و خستگي من نه تنها كم نشده بود كه بيشتر هم گشته بود!!!
    دو دستم رو در موهايم فرو بردم و بعد شنيدم كه مسعود گفت:همه چيز رو جمع كردم...ما صبحانه خورديم...فقط مونده تو صبحانه ات رو بخوري و بعد مامان رو بگذاريم توي ماشينت و راه بيفتيم...
    پاسخ مسعود رو ندادم...ميلي به خوردن صبحانه نداشتم...پيراهنم رو كه شب قبل درآورده و روي لبه ي تخت انداخته بودم برداشتم و پوشيدم و در حاليكه دكمه هاي اون رو مي بستم گفتم:من صبحانه نميخورم...اميد بيدار شده؟
    - نه خوابه...روي صندلي عقب ماشينم رو مرتب ميكنم تا موقع رفتن بخوابونمش روي صندليهاي عقب.
    با بي حوصلگي گفتم:لازم نكرده ببريش توي ماشينت...عقب ماشين خودم روي صندلي مي خوابونمش...
    - ولي صندلي جلوي ماشينت رو به خاطر مامان خوابوندم تا تهران راحت باشه...صندليهاي عقب ديگه جاي كافي براي خوابيدن اميد نداره...
    - داره...تو نگران نباش...ديشب بهت گفتم نميخوام ديگه نگران هيچ چيز زندگي من باشي...اميدم قسمتي از همون زندگيم محسوب ميشه...
    - سياوش...!
    - همين كه گفتم...
    سپس از اتاق بيرون رفتم و مسعود هم به دنبال من از اتاق خارج شد.
    هر چقدر اصرار كرد كه كمكم كنه تا مامان رو با كمك همديگه به ماشين منتقل كنيم قبول نكردم...وقتي جديت من رو ديد ديگه اصراري نكرد اما قدم به قدم با من همراه بود تا اگر لازم باشه كمكم كنه...
    از وقتي بيدار شده بودم سهيلا رو نديده بودم...سراغي هم ازش نمي گرفتم...مثل اين بود ميخواستم با تمام قدرت جلوي همه ي احساساتم ايستادگي كنم...
    دقايقي بعد اميد رو هم كه هنوز خواب بود در آغوش گرفتم و سپس روي صندلي عقب قسمتي كه جا داشت قرار دادم و پتويي هم روي اون انداختم.
    صبح زود بود و ابراهيم خان و همسرش از اينكه ما با اون وضع دوباره عازم بازگشت به تهران بوديم متعجب و تا حدودي نگران در حياط ايستاده بودند.
    سفارشهاي لازم و تكراري هميشه رو بابت ساختمان ويلا به ابراهيم خان كردم و مقداري هم پول در جيبش گذاشتم...
    برگشتم به سمت ساختمان تا ببينم چيزي از وسايل اميد در خونه جا نمونده باشه...
    وقتي وارد خونه شدم مسعود روي يكي از راحتي ها نشسته بود و سيگار ميكشيد.
    درب يكي از اتاقها باز شد و سهيلا اومد بيرون...
    با يك نگاه به صورتش كاملا ميشد تشخيص داد كه تمام ساعات شب قبل رو تا صبح بيدار بوده و گريه ميكرده...ولي نميخواستم ديگه به اين قضايا توجهي داشته باشم...ميخواستم بپذيرم كه بايد با تنهايي خودم خو كنم...بايد بپذيرم كه سرنوشت منم همينه...انگار همه ي دنيا رو در مصاف جنگ با خودم ديده بودم و مغلوب شدن در اين جنگ براي من امري مسلم بود...پس لازم نبود با وارد كردن مسائل احساسي كه فرجام درستي هم نداشت به سرنوشتم ٬ منحوسي طالعم رو بيشتر از پيش براي خودم به اثبات برسونم...
    به طرف اتاق خواب اميد رفتم و وقتي درب اتاق رو باز كردم صداي سهيلا رو شنيدم كه گفت:همه وسايلش رو جمع كردم...هيچي جا نمونده...همه رو توي ساكش گذاشتم و مسعود ساك رو توي صندوق عقب ماشينتون گذاشته...
    با صدايي گرفته تشكر ساده ايي از سهيلا كردم.
    مسعود سيگارش رو خاموش كرد و به همراه سهيلا از ويلا خارج شد و پشت سر اونها من هم رفتم بيرون.
    اميد خواب بود...به شدت عصبي بودم و با سرعتي بالا از همون ابتداي راه رانندگي رو شروع كردم.
    مسعود هم پشت سر من بود و دائم چراغهاي ماشينش رو خاموش و روشن ميكرد...ميدونستم منظورش اينه كه چرا اينقدر دارم با سرعت رانندگي ميكنم اما اصلا" توجه نميكردم...دلم نميخواست هر وقت كه توي آينه نگاه ميكنم سهيلا رو ببينم كه كنار مسعود نشسته...
    با هر سبقتي كه از ماشينهاي سر راهم ميگرفتم مسعود هم همين كار رو ميكرد...چند باري از من جلو زد و سعي كرد با كم كردن سرعتش من رو هم وادار كنه كه سرعتم رو كم كنم اما باز با شدت سبقت ميگرفتم ولي نمي تونستم مسعود رو جا بگذارم طوريكه ديگه توي آينه نبينمشون چرا كه دائم مسعود دنبالم بود...
    توي گردنه هاي هراز چم در حال سبقت بودم كه از مقابل يك ماشين سواري و يك موتوري در مسيرم قرار گرفتن...
    مجبور شدم با همون سرعت به منتهي عليه سمت چپ جاده بكشم...ماشين مقابل رو رد كردم اما موتوري تعادلش رو از دست داد و اون هم به خاكي كشيد و هر دو سرنشين افتادن و موتورشونم به پهلو روي زمين افتاد.
    مامان فقط با صدايي مضطرب دائم ميگفت:يا امام رضا...سياوش جان...سياوش داري چيكار ميكني مادر؟
    ماشين رو متوقف كردم و پشت سر من در اون سمت جاده مسعود هم نگه داشت و بلافاصله مسعود و سهيلا از ماشين پياده شدن.
    سهيلا به طرف ماشين من دويد تا ببينه حال مامان و اميد چطوره و مسعود به سمت سرنشينهاي موتور كه هر دو بلند شده بودن و در حال تكون دادن لباسهاشون بودن رفت...
    خودم هم پياده شدم و فقط به اميد كه بيدار شده بود گفتم كه از ماشين پياده نشه و بعد به سمت دو پسري كه سرنشين موتور بودن رفتم...
    خوشحال بودم كه سالم هستن...هر دو جوان و ميشه گفت تا حدي از وضعيت ايجاد شده كه متخلف من بودم به شدت ترسيده بودن...
    وقتي نزديك اونها رسيدم يكيشون با عصبانيت فرياد كشيد:هي يارو مگه مستي؟...چرا مثل گاو رانندگي ميكني؟
    مسعود كه معلوم بود تا من برسم هم كلي با اونها درگير لفظي شده بود به سمت اون پسر برگشت ولي بلافاصله بازوي مسعود رو گرفتم و گفتم:آروم باش مسعود...
    پسر دوم كه به سمت موتور رفته بود و در حال بلند كردن موتور از روي زمين بود به دوستش گفت:خفه شو سعيد...حالا كه چيزي نشده...
    دوستش با عصبانيت گفت:دهنمون سرويس شد...عزرائيل رو ديدم ميگي چيزي نشده؟...مرتيكه ي مادر..عوضي معلوم نيست چي خورده يا چي زده كه عينهو...
    مسعود يقه ي اون پسر رو گرفت وبا صداي بلند گفت:جوجه خفه ميشي يا خفه ات كنم؟...زر زر نكن...حالا كه سالمي...برو خدا رو شكر كن وگرنه همچين مي زنمت همين جا كه از صد تا تصادف هم بدتر صدمه ببيني و بعد ملاقات با عزرائيل دستش رو بگيري بري اون دنيا...
    تا به خودم بيام متوجه شدم مسعود و اون پسر كه اسمش سعيد بود با هم درگير شدن!
    دوباره برگشتم به سمت مسعود و از اون پسر جداش كردم و فرياد زدم:مسعود بس كن ببينم چه غلطي بايد بكنم...
    و بعد صداي پسر دوم رو شنيدم كه با فرياد به دوستش كه سعي داشت از دست اون خودش رو خلاص كنه و به سمت مسعود بره گفت:سعيد خفه شو ديگه...مگه كوري نميبيني زن و بچه همراهشونه...اينقدر فحش ناموس نده كثافت...
    كم كم سعيد و مسعود هم آروم شدن و چون هر دوي اون پسر ها سالم بودن و موتورشونم ايرادي پيدا نكرده بود تنها كاري كه بعد از عذرخواهي و قبل اومدن هر پليسي به محل تونستم انجام بدهم اين بود كه چندتا تراول از جيبم بيرون آوردم و گذاشتم توي دست صاحب موتور و قبل خبردار شدن پليس خداحافظي كردم و رفتم به سمت ماشينم...
    اون دو تا پسر هم كه كاملا" مشخص بود از گرفتن اون مبلغ تا حدي شوكه شده بودن سريع خداحافظي و تشكر كردن و رفتن.
    درب ماشين رو باز كردم و لبه ي صندلي نشستم...از درون خوشحال بودم و خدا رو شكر ميكردم كه اتفاقي براي اون دو تا جوون نيفتاده بود...
    اميد دستش در دست سهيلا بود و كنار ماشين ايستاده بود...مامان حرفي نميزد مشخص بود سهيلا آرومش كرده...
    مسعود به طرف من اومد و گفت:اين چه وضع رانندگيه سياوش؟...ميدوني از اول جاده با چه سرعتي داري ميروني؟...فكر خودت نيستي فكر اميد و مامان رو بكن...
    سرم پايين بود و به زمين خاكي زير پاهام نگاه ميكردم...اصلا" حوصله ي حرفهاي مسعود رو نداشتم چرا كه مسعود بايد مي فهميد اين خودشه كه عامل اصلي بهم ريختگي اعصاب من شده...اما انگار نمي خواست اين موضوع رو درك كنه!!!
    به اميد نگاه كردم و گفتم:سوار شو بابا...چيزي نشده نترس...سوار شو ميخوام حركت كنم...
    كاملا" توی ماشين قرار گرفتم و خواستم درب ماشين رو ببندم كه مسعود نگذاشت و گفت:سياوش چند دقيقه صبر كن يه ذره اعصابت آروم بشه بعد راه بيفت...
    در ماشين رو به شدت بستم و گفتم:چرت و پرت نگو مسعود...اميد سوار شو بابا...
    سهيلا درب عقب رو باز كرد و اميد رو به داخل ماشين فرستاد و از مامان هم سوال كرد كه مشكلي نداره و مامان هم در ضمني كه با نگراني به من نگاه ميكرد گفت:نه مادر من مشكلي ندارم...
    صداي سهيلا رو شنيدم كه به من گفت:تو رو خدا آروم رانندگي كنيد خواهش ميكنم.
    و سپس از ماشين بيرون رفت و درب عقب رو بست و به سمت ماشين مسعود برگشت.
    منتظر نشدم مسعود سوار ماشينش بشه و دوباره راه افتادم...اما بقيه ي مسير سعي كردم سرعتم رو در كنترل داشته باشم.
    وقتي رسيديم جلوي درب منزل ماشين مسعود هم چند لحظه بعد رسيد و پشت ماشين من نگه داشت.
    بلافاصله از ماشين پياده شدم و به سمت ماشين مسعود رفتم و در حاليكه نگذاشتم درب ماشين رو باز كنه و حتي پياده بشه خم شدم و از شيشه ي كنارش با عصبانيت گفتم:به كمكت نيازي ندارم..برو سهيلا رو برسون خونشون...
    مسعود لحظاتي كوتاه به صورت من نگاه كرد...
    متوجه شدم سهيلا ميخواد از ماشين پياده بشه كه با قاطعيت گفتم:مگه نگفتم نميخوام بياي ديگه...بشين توي ماشين...مسعود راه بيفت...
    مسعود در حاليكه با عصبانيت به من نگاه ميكرد بدون اينكه حرفي بزنه ماشين رو به حركت درآورد و رفت.
    اون روز بعد آوردن مامان به داخل خونه متوجه بودم كه اميد هنوز هيچي نشده دوباره كلافه و عصبي شده و سعي داشت با ديدن كارتونهاي مورد علاقه ي خودش در حاليكه صداي تلويزيون رو فوق العاده بلند كرده بود خودش رو سرگرم كنه...
    هر بار كه صداي تلويزيون رو كمي كم ميكردم بلافاصله دوباره اميد صدا رو زياد ميكرد!!!
    كم كم از صداي تلويزيون و مسائل پيش اومده كه حسابي عصبيم كرده بود كلافه شدم براي همين بعد از ظهر كارهاي لازم و مربوط به مامان رو انجام دادم و صورت اميد رو بوسيدم و گفتم كه براي يكي دو ساعت بايد برم بيرون و به كاري رسيدگي كنم...
    وقتي از خونه اومدم بيرون ساعتي بي هدف به رانندگي مشغول بودم...بعد رفتم پمپ بنزين تا ماشين رو بنزين بزنم...لحظات آخر كه ميخواستم پول خورد از توي داشبورد بردارم كاغذي رو كه آدرس منزل سهيلا روي اون نوشته شده بود رو ديدم...
    وقتي از پمپ بنزين خارج شدم براي دقايقي كنار خيابان توقف كردم و به آدرسي كه روي كاغذ نوشته شده بود نگاه كردم...
    تمام موضوعات مبهم مربوط به سهيلا و مسعود در همون دقايق به ذهنم هجوم آوردن...
    چرا زودتر به فكرم نرسيده بود؟!!!
    چرا از خود سهيلا واقعيت رو سوال نكرده بودم؟!!!
    چرا هميشه فكر كرده بودم در اين مورد نبايد چيزي بپرسم و هر چي لازم باشه خود مسعود سر فرصت به من ميگه؟!!!
    چه فرقي ميكنه...اگه موضوعي هم در اين ميون باشه سهيلا هم ميتونه برام بگه...
    اگه قرار بوده من از موضوع مطلع باشم پس فرقي نداره كه اين موضوع رو مسعود به من بگه يا سهيلا...
    با همين افكار ماشين رو به آدرسي كه روي كاغذ نوشته شده بود هدايت كردم.
    وقتي به محل مربوطه رسيدم ماشين رو در گوشه ايي پارك كردم و پياده شدم...
    همون جايي كه دو شب پيش توي خيابون سهيلا و مادرش رو به مقصد فرودگاه سوار كرده بودم...
    طبق آدرس موجود جلوي درب خونه ايي با پلاك ياد شده ايستادم و زنگ رو فشار دادم...چيزي طول نكشيد كه پيرمرد خوش برخورد و مهرباني درب رو باز كرد...!!!
    با تعجب نگاهي به پيرمرد و سپس آدرس توي كاغذ انداختم و گفتم:سلام پدرجان...ببخشيد..اينجا منزل خانم گماني هستش؟
    پيرمرد لبخندي به چهره آورد و گفت:نه پسرم...اينجا منزل خداياري است و منم خداياري هستم و الان دقيقا"60سالي ميشه كه ساكن اينجا و اين محله هستم...
    كمي از درب منزل فاصله گرفتم و به پلاك اون خونه وخونه هاي ديگه نگاه كردم...ولي من آدرس رو درست اومده بودم!!!
    دوباره به آقاي خداياري نگاه كردم و گفتم:عذرميخوام پدرجان...شما گفتين كه60ساله در اين محليد...خوب پس شايد بدونيد خانم گماني مستاجر كدوم يك از خونه هاي اين كوچه اس؟...ايشون با مادرشون زندگي ميكنن...دو تا خانم تنها هستن...چند روز پيشم مادرشون رفت مكه...
    آقاي خداياري كه حالا از درب حياط منزلش خارج شده بود نگاهي متفكر به سر تا سر كوچه كرد و گفت:ولله پسرم من تمام اهل اين كوچه رو ميشناسم...همه از قديمي هاي محلن...ولي خوب من از همه قديمي تر هستم...اصلا" هيچكدوم از اين خونه هايي كه ميبيني اجاره ايي نيستن...توي اين كوچه اصلا" شخصي به نام گماني نداريم...اين مشخصاتي كه ميدي اصلا" توي اين كوچه نيست پسرم...مطمئنم...حالا اگه ميخواي از تك تك همسايه ها همين الان پرس و جو ميشم برات...
    مات و متحير مونده بودم...باورم نميشد...چرا سهيلا آدرس اشتباه داده؟!!!............
    ادامه دارد

    پ.ن:عشق حقیقی یعنی توقف فکر. وقتی با هم هستید فکر را کنار بنهید ٬ در چنین حالتی است که به هم نزدیک خواهید بود.آن وقت دفعتا" یکی خواهید شد.آن وقت بدن های شما ٬ شما را از هم جدا نمی کند.در اعماق بدن هایتان کسی رمزها را درهم می شکند.سکوت ٬ شکننده ی این رمز است.

    --------------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
    Last edited by H.Operator; 03-02-2011 at 17:34.


  6. #16
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Sep 2010
    پست ها
    30

    پيش فرض

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    قسمت شانزدهم
    آقاي خداياري كه حالا از درب حياط منزلش خارج شده بود نگاهي متفكر به سر تا سر كوچه كرد و گفت:ولله پسرم من تمام اهل اين كوچه رو ميشناسم...همه از قديمي هاي محلن...ولي خوب من از همه قديمي تر هستم...اصلا" هيچكدوم از اين خونه هايي كه ميبيني اجاره ايي نيستن...توي اين كوچه اصلا" شخصي به نام گماني نداريم...اين مشخصاتي كه ميدي اصلا" توي اين كوچه نيست پسرم...مطمئنم...حالا اگه ميخواي از تك تك همسايه ها همين الان پرس و جو ميشم برات...
    مات و متحير مونده بودم...باورم نميشد...چرا سهيلا آدرس اشتباه داده؟!!!
    نميتونستم دليلي براي اين كار سهيلا پيدا كنم!!!
    هر چي فكر ميكردم به جايي نمي رسيدم!!!
    صداي آقاي خداياري رو دوباره شنيدم كه گفت:واقعا" براي من مشكلي نيست...اگر شما بخواين همين الان از تمام همسايه ها مي پرسم...
    به ميون حرفش رفتم و گفتم:نه...نه...ممنونم...مشكلي نيست...احتمالا" من آدرس رو اشتباه نوشتم.
    و بعد از او خداحافظي كردم و از كوچه خارج شدم وبه سمت ماشينم رفتم.براي لحظاتي كوتاه به انتهاي دو سوي خيابان نگاه كردم و با حالتي ناباورانه سوار ماشين شدم.
    در مسير كه به سمت منزل حركت ميكردم چند باري خواستم با مسعود تماس بگيرم اما در نهايت پشيمون شدم.
    دلخوري كه از دست مسعود داشتم حس ميكردم شدت گرفته چرا كه تمام اين مسائل رو از چشم مسعود ميديدم...واقعا" چرا مسعود داره اين بازيها رو در مياره؟!!!
    توي راه غذايي هم براي شام از بيرون تهيه كردم و به منزل برگشتم.
    وقتي وارد خونه شدم همه جا ساكت بود!!!
    حدس زدم اميد بايد توي اتاقش مشغول بازي باشه براي همين به سمت اتاق مامان رفتم و در كمال تعجب ديدم اميد روي زمين كنار تخت مامان يك بالشت گذاشته و دراز كشيده...كمي هم رنگ پريده بود!!!
    مامان وقتي من رو ديد بلافاصله گفت:سياوش جان خوب شد زود برگشتي...فكر ميكنم اميد كمي حال نداره...مثل اينكه تب كرده...
    سريع كنار اميد نشستم و دستم رو روي پيشوني اميد گذاشتم...مامان درست حدس زده بود...اميد تب داشت!!!
    نگاهي به مامان كردم و گفتم:آره تب داره بايد ببرمش دكتر...شما كاري با من نداري؟
    از نگاه معصوم و خجالت زده ي مامان متوجه شدم كه به كمك احتياج داره.
    با عجله كارهاي مربوط به مامان رو انجام دادم و بعد بلافاصله اميد رو بغل كردم و گذاشتمش توي ماشين...بدنش به شدت داغ شده و بي حال بود!!!
    وقتي نگاهش ميكردم تمام وجودم ميخواست فرياد بكشه...خدايا اين بچه چرا اينقدر بايد عذاب بكشه؟
    الان بايد مادري بالاي سرش بود و عاشقانه نگرانش ميشد و از اون مراقبت ميكرد...اما حالا...
    تمام مسير دائم سعي داشتم گاهي دستش رو هم بگيرم و نوازشش كنم...
    هنوز به كيلينيك مورد نظر نرسيده بوديم كه متوجه شدم به آرومي داره اشك ميريزه!!!
    گفتم:اميد!!!...چيه بابا؟!!!...نترس فقط يه كوچولو تب داري...مطمئن باش نميگذارم دكتر برات آمپول بنويسه...
    اميد هميشه از آمپول فراري بود و فكر ميكردم گريه اش قاعدتا" يا بايد از ترس آمپول باشه يا از درد احتمالي كه در اثر بيماري بهش عارض شده بود...اما در همين لحظه كه من به اين موضوع فكر ميكردم با بغضي دردآلود گفت:بابا...بگو سهيلا جون برگرده...ميخوام سهيلا جون بياد...
    روي سرش دست كشيدم و گفتم:قربونت بشم...حالا بريم دكتر بعدش با هم صحبت ميكنيم.
    وقتي به كيلينيك رسيدم خوشبختانه خلوت بود و زياد معطل نشدم.
    زمانيكه دكتر؛اميد رو معاينه كرد متوجه بودم كه كارش رو داره با دقت بيشتري انجام ميده و كمي از حالت معمولي معاينه اش بيشتر طول كشيد و بعد در ضمني كه نسخه ايي رو براي اميد مي نوشت گفت:ولله من هيچ مورد خاص ظاهري مبني بر عفونت گلو يا گوش يا حتي سرماخوردگي هم در اين بچه نمي بينم اما تبش بالاست...براي همين غير داروي تب بر و مسكن و يك سرم جهت پايين آوردن تبش داروي ديگه ايي رو تجويز نميكنم...اما يه آزمايش خون و ادرار براش مي نويسم كه فردا صبح زود ناشتا بيارينش همين جا...اينجا آزمايشگاهش روزهاي تعطيل هم فعاله...
    اميد در حاليكه از شنيدن سرم ترسيده بود رو كرد به من و گفت:بابا من سرم نميزنم...بريم خونه...من فقط ميخوام سهيلا جون برگرده...تو رو خدا بهش بگو بياد...اون بياد قول ميدم خوب بشم...ديگه شيطوني هم نميكنم...حرف همه رو هم گوش ميكنم...بابا تو رو خدا...
    دكتر نگاه دقيقي به اميد و سپس رو به من كرد و گفت:سرم رو حتما بايد بزنه...تبش بالاست و اگه سرم رو نزنه ممكنه نصفه شب دچار مشكل بشه...شما برو داروهاش رو بگير منم يه ذره با اين آقا اميد حرف بزنم ببينم اگه سهيلا خانم رو براش بگم بيارن بازم ميگه سرم نميخوام يا راضي ميشه كه سرمش رو بزنه؟...
    لبخندي زدم و از روي صندلي بلند شدم براي گرفتن داروها به داروخانه ي كيلينك برم كه اميد با وجود ضعف ظاهري كه از شدت تب در وجودش كاملا" مشخص شده بود با اضطراب از روي صندلي بلند شد و گفت:من اينجا تنهايي نميمونم...منم ميام بابا...
    در همين لحظه منشي كيلينيك وارد اتاق شد و يكسري كاغذ دفترچه ي بيمه رو روي ميز دكتر گذاشت.
    دكتر از روي صندلي بلند شد و در حاليكه خيلي دقيق و متفكر به اميد نگاه ميكرد به طرف من اومد و نسخه ايي كه در اون آزمايش خون و ادرار براي اميد نوشته بود رو گرفت و پاره كرد...!
    سپس رو به من گفت:توي ذخيره ي كيلينيك سرمي رو كه نوشتم موجود هست...با هم بريم به اتاق تزريقات...
    اميد رو كه از شدت تب تقريبا" بي حال شده بود در آغوش گرفتم و به همراه دكتر از اتاق خارج شدم.
    شنيدم كه دكتر به منشي گفت جهت تزريق سرم به اميد وسايل لازم رو به اتاق تزريقات بياره...خوشبختانه مريض ديگه ايي در كيلينيك نبود و دكتر با آسودگي خيال من و اميد رو همراهي ميكرد.
    اميد براي تزريق سرم كمي بي تابي ميكرد اما دكتر با ترفندهاي بسيار جالبي اميد رو راضي كرد كه زير سرم طاقت بياره و بعد هم داروهاي لازم رو داخل سرمش تزريق كرد.
    داروها نيم ساعت بعد اثر آرام بخش و خواب آلودگي خودشون رو به انضمام پايين آوردن تب روي اميد نشون دادن و اميد به خواب رفت.
    دكتر كه چهره ايي پير و بسيار دقيق و در عين حال مهربان داشت در اين دقايق بارها به اتاق تزريق آمد و رفت داشت و وقتي مطمئن شد كه اميد به خواب رفته رو كرد به من و گفت:آقاي صيفي بي هيچ مقدمه چيني بايد خدمتتون عرض كنم كه من فكر ميكنم پسرتون هيچ مشكل عفوني داخلي هم كه سبب تبش شده باشه نداره...به احتمال90%مشكل تب پسر شما مربوط به اعصابش ميشه...ميتونم يه سوالي بپرسم؟
    - بله بفرماييد...
    - اين بچه مشكل عاطفي داره...درسته؟...يك كمبود...يك فقدان...درسته؟
    لبخند تلخي روي لبام نشست و با سر حرف دكتر رو تاييد كردم و گفتم:درسته...من و مادرش از هم جدا شديم...اما اميد وابستگي عاطفي به مادرش نداره...مطمئن باشيد اگه الانم مادرش بفهمه اين بچه مريضه خودشم وابستگي به اين بچه نداره كه بياد پيش اميد...
    - و اين سهيلا خانم كه اسم ميبره...اين كيه؟
    بلافاصله گفتم:نه...مربوط به اون نيست...
    دكتر كمي مكث كرد و سپس گفت:ببينيد آقاي صيفي قصد دخالت در زندگي شخصي شما رو ندارم...اما با توجه به تجربه ايي كه در زمينه ي رشته ي خودم دارم به جرات قسم ميخورم تب الان پسرتون مربوط به نبودن همون خانم ميشه...من كه نميدونم شرايط زندگي شما چيه اما در همين نيم ساعت فهميدم اين بچه كمبود بزرگي در زندگي داره و اين كمبود رو در وجود شخصي به نام سهيلا ميخواسته براي خودش حل و تامين بكنه...حالا به هر دليلي كه خودتون ميدونيد اين خانم الان نيست...فقط به عنوان يك پزشك كودكان كه در زمينه ي روانشناسي كودكان هم تخصص دارم بهتون هشدار ميدم كه به نياز اين بچه توجه كنيد...اگر براتون امكان داره اين خانم رو پيش پسرتون برگردونيد...بيشتر از اينهم حرفي براي گفتن ندارم...اميدوارم دخالت من رو ببخشيد...موفق باشيد.
    بعد از گفتن اين جملات از اتاق خارج شد و من رو با دنيايي از افكار درهم و شلوغ تنها گذاشت.
    نگاهي به اميد كردم كه درست مثل يك فرشته ي كوچك روي تخت به خواب رفته بود...روي صندلي كنار تختش نشستم و به دست كوچك و ضعيفش كه حالا سوزني در رگ داشت نگاه كردم...
    يكباره به ياد مامان افتادم كه حالا توي خونه تنهاس و اگر كمكي لازم داشته باشه كسي كنارش نيست!
    از روي صندلي بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم و شماره ي منزل رو گرفتم.
    هميشه نزديك تخت مامان تلفني قرار داشت كه در صورت لزوم مي تونست گاهي پاسخگوي تلفن باشه و يا اگر خودش كار ضروري داشت و من در خونه نبودم بتونه سريع با من تماس بگيره...
    با زنگ سوم گوشي رو برداشت و بلافاصله حال اميد رو پرسيد...در جوابش گفتم كه چيز مهمي نبوده و نگران نباشه و به محض تموم شدن سرم ميارمش خونه...بعد پرسيدم اگر به كمكي نياز داره سريع خودم رو به خونه برسونم ولی بهم اطمينان داد كه مشكلي نداره و اگر هم نيازي داشته باشه چون هنوز دير وقت نيست ميتونه زنگ بزنه منزل همسايه و از اون خواهش كنه كه براي كمكش به اونجا بياد...
    در حين صحبت با مامان متوجه شدم كسي پشت خطم هست با تصور اينكه ممكنه شخص خاصي باشه و در مورد كار و شركت باشه با مامان خداحافظي كردم و سريع به شخصي كه پشت خط بود جواب دادم...
    در اوج ناباوري صداي سهيلا رو شنيدم كه گفت:سلام...اميد حالش چطوره؟
    كمي مكث كردم...شايد در اون لحظات چيزي رو كه اصلا" دلم نميخواست شنيدن دوباره ي صداي سهيلا بود...
    از دروغ بي دليلي كه ساعتي پيش برام فاش شده بود باعث ميشد احساس بدي نسبت به صاحب اون صدا داشته باشم...
    در اون دقايق فقط دلم ميخواست تنها باشم...خودم تنها در كنار پسرم.
    پسر كوچكم كه از نظر احساسي ضربه خورده بود وحالا با حضور فرد ديگه ايي چون سهيلا شايد در خطر تكرار اين ضربه بود...
    صداي سهيلا رو بار ديگه از پشت خط شنيدم كه به نرمي گفت:سياوش؟...جوابم رو نميخواي بدهي؟
    كلافه و عصبي نفس عميقي كشيدم و براي اينكه تماس رو زودتر قطع كنم گفتم:اميد خوبه...مشكلي نداره...هيچ لزومي هم نداره كه نگران حالش باشي...
    - اما الان نزديك به45دقيقه اس كه تو و اميد رفتين توي اين كيلينيك...من جلوي درب كيلينكم...دارم از باجه تلفن عمومي حرف ميزنم...به خدا سياوش من دختر بدي نيستم...چرا نميخواي باورم كني؟...من الان نگران اميدم...همين طور خود تو...حتي نگران خانم صيفي...سياوش باور كن با تمام وجو.......
    به ميون حرفش رفتم و گفتم:تو از كجا ميدونستي كه من و اميد اومديم كيلينيك؟
    - اگه اجازه بدهي بيام داخل كيلينيك و همه چيز رو برات توضيح بدهم...همه چيز رو...
    - مسعود هم پيش توست؟
    - نه...مسعود وقتي من رو جلوي درب خونمون پياده كرد خودش رفت خونه اش...من چون توي راه حس كرده بودم دستهاي اميد داغه دائم نگرانش بودم...
    با حالتي از تمسخر حرفش رو قطع كردم و گفتم:حتما مسعود جلوي همون خونه ايي هم پياده ات كرد كه آدرسش رو توي برگه ي تعهد و استخدام پرستاريت براي من نوشتي...آره؟
    كمي مكث كرد سپس با صدايي غمگين جواب داد:سياوش اينقدر عصبي نباش...اجازه بده بيام توي كيلينيك پيش تو و اميد باشم...همه چيز رو برات توضيح ميدم...فقط خواهش ميكنم اينجوري منو پس نزن...سياوش به خدا دست خودم نيست اما تمام فكرم و زندگيم شده تو...سياوش باورم كن...
    و بعد به گريه افتاد...
    باورم نميشد...بعد از لحظاتي با همون گريه ادامه داد:سياوش خواهش ميكنم...اجازه بده بيام داخل و همه چيز رو خودم برات توضيح بدهم...سياوش شايد از نظر تو من بچه باشم...اما...اما من عاشقت شدم..
    تمام وجودم داغ شد...حس ميكردم سهيلا من رو به مسخره گرفته..............
    ادامه دارد

    --------------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
    Last edited by ehsan_92; 03-02-2011 at 00:03.


  7. #17
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    1

    دوستان عزیز

    نمی دونم این همه حاشیه توی این تاپیک واسه چی بود (می شد در جاهای دیگه بهش پرداختــــــ
    )

    همه ی اون پستا پاک شدن

    در مورد حق و حقوق خود نویسنده هم که چنتایی از کاربران گفتن و قرار دادن رمان در تایید خود ایشون هست.


    در ارتباط با تبلیغات و تشکر و این صحبت ها اینقدر سریع دست به قضاوت نبرید!
    لازم بود که در ابتدای شروع تاپیک کمی اطلاع رسانی در مورد رمان انجام شــــه تا رمان دوستان متوجه قرار گیری ِ اون در انجمن بشن .

    امیدوارم از این به بعد اینگونه مسائل رو از طریق پ.خ به خودم یا مدیران دیگه اعلام کنیـــــــد

    از همکـــــاریتون برای نظم انجمن سپـــــــاس







  8. #18
    داره خودمونی میشه Gharibane's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2010
    محل سكونت
    در به در تر از باد زيستم در سرزميني كه گياهي در آن نميرو
    پست ها
    97

    پيش فرض رمان پرستار مادرم(قسمت هفدهم)

    ذرود بر دوستان عزیز !


    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
    --------------------------------------------
    قسمت هفدهم
    --------------------------------------------



    باورم نميشد...بعد از لحظاتي با همون گريه ادامه داد:سياوش خواهش ميكنم...اجازه بده بيام داخل و همه چيز رو خودم برات توضيح بدهم...سياوش شايد از نظر تو من بچه باشم...اما...اما من عاشقت شدم...
    تمام وجودم داغ شد...احساس ميكردم سهيلا من رو به مسخره گرفته...كلافه و عصبي شده بودم...نميدونستم اين حرفها و رفتار چه معني واقعي ميتونه داشته باشه...حس خوبي نداشتم و بيشترين فرماني كه مغزم به من ميداد اين بود كه نبايد فراموش كنم كه اين دختر و مسعود تا اينجا كه من مطلع شدم من رو احمق فرض كرده و فقط دروغ تحويل من دادن...پس چه لزومي داشت وقت تلف كنم؟...اما احساس قلبي درونم فرمان ديگه ايي ميداد...شنيدن صداي بغض آلود و التماسهايي كه سهيلا ميكرد تا اجازه بدهم به داخل كيلينيك بياد و ناگفته ها رو بگه باعث ميشد در تصميم گيري سست بشم...
    ميون سه نيروي عجيب اسير شده بودم...فرمان عقل كه نهيب ميزد و از همه چيز من رو دور ميكرد...فرمان قلب و احساسم كه خلاف منطق عقليم حكم ميداد...و حس كنجكاويم كه دنبال پاسخ به سوالات بي جواب مونده ي ذهنم بود.
    توي سالن كيلينيك پنجره هاي بزرگي كه مشرف به محوطه ي باز جلوي ساختمان ميشد وجود داشت...در ضمني كه هنوز گوشي تلفن رو كنار گوشم نگه داشته بودم به سمت پنجره رفتم و ديدم سهيلا جلوي كيوسك تلفن عمومي كيلينيك ايستاده و گوشي تلفن هم به دستشه...مشخص بود داره گريه ميكنه و نگاه آكنده از التماسش رو به ساختمان دوخته بود.
    متوجه ي حضور من در پشت پنجره شد و دوباره با صدايي لبريز از غم گفت:سياوش؟...خواهش ميكنم...اجازه بده بيام داخل...
    با صدايي گرفته و با وجود مخالفت دروني كه در خودم حس ميكردم گفتم:بيا داخل...
    سهيلا گوشي رو قطع كرد و به سمت ساختمان راه افتاد.
    وقتي وارد سالن شد من جلوي درب اتاق تزريقات ايستاده بودم...خيلي سريع من رو ديد و به طرفم اومد.
    نگاهش كردم...چهره اش در اوج زيبايي و ملاحتي كه داشت كاملا" مشخص بود كه از اتفاقات شب گذشته تا اين ساعت چقدر خسته و غمزده شده!!!
    وقتي به نزديك من رسيد هنوز خيسي صورتش رو از اشك ميشد به وضوح مشاهده كرد.
    به آرامي پرسيد:حالش چطوره؟
    - بد نيست...مريضي جدي نداره...فقط كمي تب داشت...فكر ميكنم تا نيم ساعت يا نهايتا"45دقيقه ديگه سرمش تموم ميشه...ميخواي برو داخل ببينش...روي تخت7انتهاي اتاق خوابيده.
    سرش رو به علامت تاييد تكان داد و رفت داخل اتاق.
    روي يكي از نيمكتهاي كنار سالن نشستم و دقايقي بعد سهيلا هم كنار من روي نيمكت نشسته بود.
    نگاهي بهش كردم كه خيلي سريع معني نگاهم رو فهميد و گفت:به خدا من هيچ قصد بدي نداشتم از اينكه آدرسم رو به غلط توي برگه ها نوشته بودم...ولي اينها رو مسعود از من خواسته بود...
    - چرا؟...كه چي بشه؟...شما دو تا...نه اصلا" تو هيچي...ميخوام ببينم مسعود هدفش از اين مسخره بازيها چي بوده؟
    - من همه چيز رو ميگم...
    - منتظرم بشنوم...
    - همه چيز از3سال پيش شروع شد...من تازه سال دوم دانشگاه رو شروع كرده بودم...مسعود رو خيلي تصادفي توي يه پيتزا فروشي ديدم.با دوستام براي ناهار از راه دانشكده رفته بوديم پيتزا بخوريم.مسعودم به همراه يه دختر جوون كه معلوم بود آدم حسابي نيست اومده بود اونجا...پيتزا فروشيه خيلي معروف و شلوغي بود و جمعيت هميشه توي اون موج ميزد...ارزون ترين پيتزاش رو هميشه قشر دانشجو سفارش ميداد و اصلا غرفه ي سفارش و فروش پيتزاهاي سريعش كه مختص دانشجويان بود با غرفه ي اصلي مغازه مجزا كرده بودن...من و دوستام هم طبق معمول سفارش پيتزاي دانشجويي داديم و به انتظار نشستيم.ميزي كه مسعود با اون دختره انتخاب كرده بودن درست كنار ميز ما بود.مسعود دائم به من نگاه ميكرد...به نظر من و دوستام مسعود پسر خوش تيپ و خوشگل و جذابي بود به انضمام اينكه مشخص بود وضع ماليشم عاليه.موقعي كه ناهار رو خورديم و خواستيم از اونجا بريم بيرون مسعود جلوي من رو گرفت و كارت ويزيتش رو بهم داد...همه چيز با خنده و شوخي گذشت و تا وقتي با دوستام خداحافظي كنم كلي سر اين موضوع خنديديم و آخر سر هم كارت ويزيت رو دادم به يكي از دوستام چون اون اهل شيطنت و اين كارها بود ولي من اصلا...نه جراتش رو داشتم و نه وقتش و نه حوصله ي اين كارها رو...يكي دو هفته بعد دوستم كه با مسعود تماس ميگرفت بهم گفت كه مسعود واقعا از من خوشش اومده و قصد داره بيشتر با من آشنا بشه...قبول نكردم...اما اصرارهاي مسعود تمومي نداشت و هر روز پيغام مي فرستاد تا اينكه بالاخره تونسته بود آدرس خونه ي ما رو از دوستم بگيره.بارها و بارها هر روز صبح جلوي درب خونمون بود و اصرار داشت تا من رو به دانشكده برسونه...اما قبول نميكردم...فهميده بودم بهم علاقه مند شده اما خودم هيچ احساس خاصي نسبت به اون نداشتم و ميشه گفت اصرارهاش كم كم كلافه امم كرده بود...تا اينكه يه روز صبح وقتي ميخواستم برم دانشكده مامانمم چون يه كاري داشت همزمان با من از خونه خارج شد و اين اولين باري بود كه مسعود؛مامان من رو ديد يا لااقل من فكر ميكردم كه اين اولين باره چون بعدها فهميدم مسعود و مامانم به خوبي همديگرو ميشناسن...مسعود و مامانم وقتي همديگرو ديدن براي يكي دو دقيقه فقط بهم خيره شدن و بعد شنيدم مامانم با تعجب و عصبانيت به مسعود گفت:تو اينجا چيكار ميكني؟!!!...مسعود هم كه حالا از ماشينش پياده شده بود با بهت و ناباوري به مامانم و بعد به من نگاه كرد و گفت:واي خداي من...سهيلا...تو خواهر مرتضي هستي؟!!!...داشتم از تعجب شاخ در مي آوردم و نمي فهميدم مسعود از كجا برادر فوت شده ي من رو ميشناسه!!!...اصلا" مامانم چطور مسعود رو ميشناسه؟!!!...
    به ميون حرف سهيلا رفتم و گفتم:ما با مرتضي توي يه دانشگاه درس ميخونديم...هر سه توي يه رشته هم بوديم...مسعود و مرتضي هيچ وقت با هم سازش نداشتن و مثل سگ و گربه دائم با هم درگير بودن...
    سهيلا نگاه دقيقي به صورت من كرد و گفت:درسته و شما هيچ وقت نخواستي بدوني دليل اون دعواها چيه؟
    - مسعود نميگفت منم آدمي نيستم روي موضوعي كه بدونم شخصي روي اون حساس هست يا دوست نداره توضيحي در موردش بده اصرار كنم...اين عادت هنوز در من وجود داره...و مسعود از همين عادت من در مورد تو و خودش سو استفاده كرده...
    - نه...البته ميدونم چيزي كه الان بهتون ميخوام بگم شايد براتون باورش سخت باشه اما دليل اصلي بحثها و دعواهاي مسعود با مرتضي و اتفاقات اخيري كه افتاده همه مربوط به زندگي خصوصي مسعود ميشه و تا حد زيادي هم شايد زندگي من...البته من خودم خيلي كوچيك بودم كه مرتضي تصادف كرد و مرد و ميشه گفت چيزي از مرتضي توي ذهنم نيست اما اينها رو كه ميخوام بگم همه واقعيتهايي هست كه از زبون مامانم و مسعود طي اين سه سال شنيدم...
    - خوب؟...
    نمي تونستم هيچ چيزي رو حدس بزنم و واقعا" منتظر بودم تا سهيلا حرفهاش رو تموم كنه.
    سهيلا ادامه داد:مسعود از من خوشش اومده بود واقعا هم خوشش اومده بود به نوعي ميشه به قول خودش اين رو گفت كه عاشقم شده بود اما واقعيت اين بود كه من خواهر ناتني مسعود بودم و حالا مسعود بعد از سالها من رو پيدا كرده بود...
    تمام وجودم از تعجب به فرياد در اومد و گفتم:چي؟!!!...تو خواهر مسعودي؟!!!...بس كن سهيلا من تمام خانواده ي مسعود رو ميشناسم...اين امكان نداره...
    - چرا امكان داره...اگه تحمل كني برات توضيح ميدم...
    عصبي شده بودم و با كلافگي خاصي گفتم:سهيلا بس كن اين مزخرفات رو...بعد اينهمه دزد و پليس بازي و مسخره بازي كه با مسعود در آوردين و مسخره دست شما دو تا شدم اين چرت و پرتها چيه داري تحويلم ميدي؟!!!
    سهيلا دوباره بغض زيبايي به چهره و در صداش نشست و گفت:گفتم كه اگه تحمل كني همه چيز رو ميگم...به خدا چرت و پرت نيست واقعيت داره...مامان من همسر موقت پدر مسعود بوده اونم وقتي كه مرتضي تازه وارد13سالگي شده بوده اين صيغه ي محرميت خونده شده بوده...اوايل هيچيك از اعضاي خانواده ي مسعود موضوع رو نمي دونستن اما به مرور زمان و بعد چند سال از رفتار پدر مسعود توي منزلشون و غيبتهاش متوجه ميشن كه زن ديگه يي رو كه مادر من بوده اختيار كرده...مادر مسعود زن بسيار دانا و باهوشي بوده و بالاخره وقتي مسعود و مرتضي سال آخر دبيرستان كه ميرفتن تونست مادر من رو پيدا كنه...درگيريهاي مسعود و مرتضي از همون روزي كه همديگرو شناختن شروع شد ولي در تمام اون سالها و حتي بعد از ورود به دانشگاه مسعود اين موضوع رو يه ننگ خانوادگي براي خودش ميدونسته و هميشه اين موضوع رو از همه مخفي ميكرد...اين حسي بود كه مرتضي هم داشت...هر دوشون از اينكه دوستاشون بفهمن مادر و پدر اينها در چه شرايطي هستن براشون ننگ و افت شخصيتي محسوب ميشد براي همين در ضمن اينكه دائم با هم درگير بودن اما هيچكدوم هم نمي خواستن كسي از دوستانشون بويي از مسئله ببره...چند ماه قبل از تصادف مرتضي و مرگ اون مدت صيغه ي مامان و بابام هم در حاليكه من دختر بچه ي كوچولويي بودم به پايان رسيده بوده و پدر مسعود ديگه راضي نشد به تداوم اون صيغه و خيلي راحت من و مامانم رو كنار گذاشت...يه چندسالي خرجي براي مامانم فرستاد ولي كم كم اونم قطع شد و همه ي اينها بنا به خواست مادر مسعود صورت ميگرفت...مامانم بعد فوت مرتضي و كاري كه پدر مسعود با ما كرد و ناآشنا بودنش از قانون دچار سردرگمي شد...چند سالي از تهران رفتيم شيراز و بعد وقتي من دانشگاه شركت كردم و رشته ي پرستاري قبول شدم مجبور شديم به تهران برگرديم و بعد از يه مدتي سر و كله ي مسعود پيدا شد بقيه اشم كه گفتم برات...
    سرم رو به ديوار تكيه دادم و به چراغهاي مهتابي سالن خيره شدم سپس گفتم:پس اشتباه نكرده بودم...مسعود توي شناسنامه و مدرك تحصيليت دست برده بوده كه من تو رو نشناسم درسته؟...
    - آره...اون از شناسنامه و مدرك تحصيليم اول كپي گرفت و تغييرات لازم رو روي كپي ها ايجاد كرد و بعد از روي كپي هايي كه تغيير داده بود دوباره كپي گرفت و اونها رو براي شما آورد...نام خانوادگي من و نام پدرم رو تغيير داد تا شما متوجه موضوع نشي...بعد چون به شما اعتماد صد در صد داشت و منم دنبال كار ميگشتم من رو به شما معرفي كرد...
    - پس اين بازيهايي كه بعدش در آورده چي بوده؟...چرا اينطوري كرد؟
    - براي اينكه من بهش گفتم كه عاشق شما شدم و دوستتون دارم...اونم نمي تونه اين موضوع رو قبول كنه...الانم اگه بفهمه من اومدم پيش شما.............
    ادامه دارد
    Last edited by Gharibane; 04-02-2011 at 20:19.


  9. #19
    داره خودمونی میشه amir_91's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    world
    پست ها
    189

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت هجدهم)

    سلام بر دوستان عزیز

    گ‌ر‌وه ف‌ره‌ن‌گ‌ی ه‌ن‌ر‌ی دری‌م‌ل‌ن‌د و دوس‌ت‌ان ت‌و‌ج‌ه ش‌م‌ا‌را ب‌ه ادام‌ه رم‌ان ج‌ل‌ب م‌ی ک‌ن‌د:

    --------------------------------------------
    قسمت هجدهم
    --------------------------------------------
    سرم رو به ديوار تكيه دادم و به چراغهاي مهتابي سالن خيره شدم سپس گفتم:پس اشتباه نكرده بودم...مسعود توي شناسنامه و مدرك تحصيليت دست برده بوده كه من تو رو نشناسم درسته؟...
    - آره...اون از شناسنامه و مدرك تحصيليم اول كپي گرفت و تغييرات لازم رو روي كپي ها ايجاد كرد و بعد از روي كپي هايي كه تغيير داده بود دوباره كپي گرفت و اونها رو براي شما آورد...نام خانوادگي من و نام پدرم رو تغيير داد تا شما متوجه موضوع نشي...بعد چون به شما اعتماد صد در صد داشت و منم دنبال كار ميگشتم من رو به شما معرفي كرد...
    - پس اين بازيهايي كه بعدش در آورده چي بوده؟...چرا اينطوري كرد؟
    - براي اينكه من بهش گفتم كه عاشق شما شدم و دوستتون دارم...اونم نمي تونه اين موضوع رو قبول كنه...الانم اگه بفهمه من اومدم پيش شما...
    نميدونستم چي بايد بگم...اعتراف سهيلا به اينكه من رو دوست داره هم برام خيلي عجيب بود هم خيلي لذت داشت اما باورش هنوز برايم ممكن نبود...
    نگاهي به سهيلا كردم...به صورت من خيره بود و توي عمق چشمهايش التماس موج ميزد.
    از روي صندلي بلند شدم و به سمت اتاق تزريقات رفتم.
    اميد هنوز خواب بود و قطرات محتواي سرم با نظم و آهستگي وارد رگهاي اون ميشد...پسرم...اميد...همون كه شايد تنها دلخوشي من توي زندگي شده بود و هيچ ناراحتي رو براي اون نمي تونستم تحمل كنم...
    دكتر گفته بود اون جبران كمبودهاي عاطفي خودش رو در وجود سهيلا پيدا كرده...يعني واقعا" سهيلا ناجي زندگي من شده و كمبودهاي عاطفي اميد با حضور سهيلا به گفته ي دكتر پر ميشه؟...حالا كه فكر ميكنم مي بينم خودم هم نياز دارم...نياز به محبت...نياز به عشق...نياز به نو شدن...نياز به داشتن انگيزه ايي دوباره براي تداوم زندگيم...
    دست كوچولوي اميد رو توي دستم گرفتم و به آهستگي اون رو نوازش ميكردم...دلم ميخواست دو اون لحظات مسعود كنارم بود...مثل هميشه...درست عين يك برادر كه هر وقت مشكلي برام پيش مي اومد حضورش رو كنارم داشتم...اما حالا حس ميكردم سالهاست از هم دور شديم...با هم غريبه شديم...مسعود از دست من دلخوره!!!...خيلي شديد...اما هيچ چيز به خواست و اراده ي من نبوده...
    مسعود به جهت اعتمادي كه به من داشته خواهرش رو به منزل من فرستاده...خواهرش؟!!!...اما مسعود خودش زماني عاشق خواهرش بوده...ممكنه هنوزم اين حس رو داره ولی معذورات جلودارش شده و همين داره عذابش ميده...اون سهيلا رو فرستاده پيش من چون به من اعتماد داشته؟...يعني من از اعتماد اون سو استفاده كردم؟...ولي اين مسعود بوده كه از دل سهيلا بي خبر بوده!!!...گناه من اين وسط چي بوده؟
    من بايد چيكار ميكردم؟...!!!
    در همين افكار بودم كه سهيلا رو در كنار خودم حس كردم.ديدم موهاي اميد رو نوازش و به آهستگي اونها رو به يك سمت سرش شانه وار هدايت ميكنه...
    اميد آهسته چشمهاش رو باز كرد و به محض ديدن سهيلا براي لحظاتي خيره به صورت اون نگاه كرد و بعد لبخند عميقي روي لبهايش نشست و گفت:اومدي سهيلا جون؟
    سهيلا لبخندي زد و صورت اميد رو بوسيد و گفت:آره عزيزم...اومدم تا حالتو بپرسم...
    اميد با دلخوري به من نگاه كرد و گفت:يعني سهيلا جون بعد كه از اينجا بريم ديگه نمياد دوباره پيشم؟
    نميدونستم چه جوابي بايد به اميد بدهم!!!
    سهيلا نگاهي به من كرد و گفت:ميشه لطفا بري مسئول تزريقات رو خبر كني؟سرم اميد داره تموم ميشه...آخرشه.
    به سرم نگاه كردم و ديدم سهيلا درست ميگه...وقتي از اتاق خارج ميشدم اميد با صدايي كه براي من قابل شنيدن باشه دوباره سوالش رو تكرار كرد:بابا...از اينجا بريم سهيلا جون ديگه نمياد خونمون؟
    برگشتم و ديدم سهيلا خم شده و صورت اميد رو ميبوسه و سپس گفت:ميام اميد جان..همراه تو و بابا ميام خونه عزيزم...قول ميدهم...
    حرفي نزدم و از اتاق خارج شدم تا مسئول تزريقات رو خبر كنم.
    تمام مدتي كه اميد رو از كيلينيك خارج ميكردم و همراه سهيلا سوار ماشين شديم حس ميكردم همه چيز داره طبق برنامه ايي خاص و از پيش تعيين شده پيش ميره...درست مثل هنرپيشه هايي كه طبق يك سناريو عمل ميكنن...مثل اين بود كه زندگي من داستان تازه ايي رو داره شروع ميكنه...داستان تازه ايي كه از درون حس ميكردم همه چيزش براي من معماست و مهمترين معما حضور سهيلا در زندگيم بود...من يك مرد38 ساله بودم٬وقتي به خودم و شرايطم فكر ميكردم از اينكه دختري با موقعيت سهيلا اعتراف به عشقش نسبت به من ميكنه سراسر وجودم رو غرور ميگرفت اما اين حس زياد طول نميكشيد و خيلي زود جاي خودش رو به فضاي خالي و وهم آلودي ميداد كه با تمام وجودم احساسش ميكردم...
    من از هر شكست دوباره ايي در زندگي وحشت داشتم...افكارم به شدت در بعضي لحظات به منفي بافي سوق پيدا ميكرد و مهمترين وحشت من اين ميشد كه سهيلا16سال با من اختلاف سن داشت...ميدونستم دختري نبوده كه از نظر مالي در زندگي تامين شده باشه ولي نميخواستم زياد روي اين قضيه تمركز كنم...درسته كه من داراي فاكتورهاي قابل قبول بسياري چه از نظر ظاهري چه از نظر شخصيتي و چه از نظر مالي و اجتماعي بودم اما اينها نمي تونست براي من دلايل قابل قبولي براي عاشق شدن سهيلا نسبت به خودم باشه...
    لحظاتي ترس تمام وجودم رو ميگرفت كه نكنه اگر با سهيلا زندگي جديدي رو بخواهم شروع كنم بعد مدتي پشيمون بشه و يا حتي به كارهايي مثل كارهاي مهشيد اقدام كنه...واي خداي من...اگر اين وقايع بار ديگه تكرار بشه چي؟...من واقعا" ظرفيت پذيرش دوباره ي مسائل اينچنيني رو ندارم!!!
    تمام طول مسير تا منزل ساكت بودم و اميد در آغوش سهيلا روي صندلي جلو چنان خودش رو غرق كرده بود كه هربار به اون و سهيلا نگاه ميكردم واقعيت حرفهاي دكتر بيشتر برايم مسلم ميشد...
    وقتي به منزل رسيديم اميد ثانيه ايي از سهيلا جدا نميشد...
    بعد از اينكه دقايقي پيش مامان موندم به اتاق خودم رفتم و روي تخت نشستم و به جملات آخر سهيلا فكر كردم...به اينكه اگر مسعود مي فهميد سهيلا الان پيش منه چه كار ميكنه و واكنشش چي ميتونه باشه؟...!!!
    توي همين افكار بودم كه گوشي موبايلم زنگ خورد وقتي نگاه كردم شماره ي مسعود رو روي اون ديدم!!!
    بلافاصله گوشي رو جواب دادم:مسعود؟
    بعد از سلام و احوالپرسي كه نسبت به هميشه تا حدودي هم سرد بود مسعود گفت:سياوش توي فرودگاه آشنا داري؟
    با تعجب گفتم:فرودگاه؟!!!
    - آره...دايي حسينم فوت كرده...يادته؟همون داييم كه بچه نداشت...الان تلفن زدن و خبرمون كردن...بايد برم اهواز...دو تا بليط ميخوام براي خودم و مامان...آشنا داري بتوني برام جورش كني؟
    بعد از گفتن تسليت كمي فكر كردم و گفتم تا يك ربع ديگه خبرش رو بهش ميدم و بعد خداحافظي كردم و بلافاصله با كسي كه توي حراست فرودگاه ميشناختم و سمت مهمي داشت و هميشه دستش براي اين كارها خيلي باز بود تماس گرفتم و بدون هيچ مشكلي تونستم دوتا جا به مقصد اهواز براي يك ساعت و نيم بعد تهيه كنم سپس موضوع رو تلفني به مسعود گفتم...
    ميخواستم در اولين فرصت حضور سهيلا رو به مسعود بگم اما حالا با موضوع پيش اومده جايز نبود و بايد صبر ميكردم در زمان مناسبتري اون رو در جريان قرار ميدادم.
    دوباره روي تخت دراز كشيدم و به صداي حرف زدن اميد كه توي خونه مي پيچيد گوش كردم...كاملا" حس ميكردم كه با حضور سهيلا اثري از بيماري در صداي اميد وجود نداره...واقعا" يعني اميد تا اين حد به سهيلا وابسته شده بود؟!!!
    كم كم صدا ها و صحبتها به سكوت رسيد و فهميدم اميد بايد خوابيده باشه...
    به ساعت نگاه كردم دقايقي از نيمه شب گذشته بود...با اينكه شام نخورده بودم اما اصلا" احساس گرسنگي نداشتم و فقط فكرهاي درهم و برهم بود كه ذهنم رو مشغول ميكرد.
    ضربات ملايمي به درب اتاق خورد...
    بلند شدم و روي تخت به صورتي كه پاهام روي زمين قرار گرفته بود نشستم.
    بدون اينكه پاسخي بدهم به آهستگي درب اتاق باز شد و سهيلا در حاليكه يك سيني حاوي دو فنجان چاي و قندان بود وارد اتاق شد!!!
    سیني رو روي ميز گرد و كوچك كنار تخت گذاشت و خودش روي صندلي جلوي ميز آرايش رو به روی من نشست و گفت:حضور من توي خونه ات اذيتت ميكنه مگه نه؟
    بهش نگاه كردم...زيبايي انكار ناپذير همراه با جذابيت و ملاحتي كه داشت لحظاتي برايم ديوانه كننده بود...خدايا...چرا اين دختر از عواقب تنها بودن در كنار يك مردي مثل من اونهم در اتاق خواب شخصيم وحشتي نداره؟!!!...چرا براي پاكي خودش ارزشي قائل نيست؟!!!...چرا نمي ترسه از اينكه در اين شرايط ممكنه هر اتفاق ناگوار و ناپسندي رخ بده؟!!!...
    نميخواستم بي پرده حرفي بزنم كه باعث رنجش اون بشه اما ناخودآگاه گفتم:سهيلا...تو نمي ترسي از اينكه الان توي خونه ي من...توي اتاق خواب شخصي من...در كنار من هستي؟
    نگاه عميقي به چشمان من كرد و لبخند كم رنگي روي لبهايش نشست و گفت:اگه نمي شناختمت شايد اين ترسي كه الان گفتي به وجودم چنگ انداخته بود...ولي سياوش من خوب ميشناسمت...درسته كه تو يك مرد هستي و من يك دختر در كنار تو...اما اونقدر مطمئنم كه اگه در شرايطي به مراتب بدتر از اين هم قرار بگيرم ميدونم تو صدمه ايي به من نميزني...
    شايد در اون لحظات سهيلا اشتباه ميكرد چرا كه به هر حال موقعيت من و او موقعيت خوبي نبود...
    با كلافگي يك دستم رو پشت گردنم گذاشتم و كمي گردنم رو ماليدم و گفتم:سهيلا...تو خيلي بچه ايي و خيلي هم نادوني...تو چطور تا اين حد به من اعتماد داري؟...در شرايط حاضر ممكنه من هر...
    به ميون حرفم اومد و گفت:سياوش من عاشقتم...به خدا عاشقتم...چرا با رفتارت وادارم ميكني هر بار اين رو بگم؟...سياوش تو معني عشق رو ميدوني؟
    عصبي شده بودم...نمي خواستم به حرفاش ادامه بده...ديگه شايد از ميل و كشش دروني خودم به وحشت افتاده بودم...از موقعيتي كه داشتم و از حرفهايي كه ميزد حس خوبي بهم دست نميداد...دلم نمي خواست اتفاقي بين من و سهيلا بيفته كه بعدها فقط شرمندگي اون برام بمونه...با عصبانيت از روي تخت بلند شدم و در حاليكه به سمت درب اتاق مي رفتم گفتم:سهيلا بس كن...بلند شو برسونمت خونتون...درست نيست امشب اينجا بموني.
    هنوز به درب اتاق نرسيده بودم كه سهيلا جلوي درب ايستاد و نگذاشت درب رو باز كنم...!!!
    فاصله ي بين من و سهيلا به حداقل رسيده بود...عطري كه به خودش زده بود تمام مشام من رو پر ميكرد...صورتش از شدت هيجان و غصه ايي آكنده به سرخي گرائيده بود و چشمان زيبا و جذابش دريايي از اشك بود...
    صدايش مي لرزيد اما لحني آرام و بغض دار داشت در همون حال گفت:سياوش به قرآن عاشقتم...چرا باور نميكني؟...چرا؟
    و بعد از شدت گريه خم شد و روي دو زانوش جلوي پاي من نشست!!!
    خدايا من بايد با اين دختر چه ميكردم؟!!!
    دوباره با گريه در حاليكه دو دستش صورتش رو پوشانده بود گفت:هر كاري بخواي ميكنم...فقط بگو چيكار كنم كه باور كني دوستت دارم...چيكار كنم؟
    بازوهايش رو گرفتم و از روي زمين بلندش كردم...
    بي اراده در آغوش گرفتمش و در حاليكه موهاي نرم و ابريشمي اون رو نوازش ميكردم گفتم:بس كن سهيلا...بس كن...آخه تو از جون من و زندگي من چي ميخواي دختر؟...تو خيلي قشنگي...خيلي جووني...چرا ميخواي با قبول كردن عشق و احساست از طرف من زندگي خودت و در آخر من رو تباه كني؟
    جمله ي آخرم رو كاملا بي اراده گفته بودم اما واقعيتي محض و عمق وحشتم از پايان ماجرا بود كه عنوان كرده بودم.
    سهيلا در حاليكه سر و صورتش رو در سينه ي من ميفشرد با گريه گفت:ميدونم تو از چي وحشت داري...سياوش من ممكنه سنم كم باشه اما خيلي هم بچه و نفهم نيستم...سياوش قول ميدهم تمام كمبودهاي زندگيت رو جبران كنم...قول ميدهم كاري كنم كه تمام وقايع تلخ زندگي گذشته ات رو از ياد ببري...سياوش عشق منو باور كن...به خدا دنبال ثروتت نيستم...درسته توي رفاه بزرگ نشدم اما دنبال ثورت تو نيومدم...به خدا ثروتت برام مهم نيست...من عاشق شخصيتت شدم...تو چرا باور نميكني؟
    صورتش رو ميون دو دست گرفتم و نگاهش كردم...تمام صورتش از اشك خيس بود و چشمهاش دنيايي از التماس...
    كنترل احساس و ميل خودم نسبت به اون برايم هر لحظه سخت تر ميشد...اما هنوز در تضاد باورهاي اونچه كه مي شنيدم و ميديدم بودم...
    به آرامي گفتم:سهيلا...سعي كن آروم باشي...مسعود امشب رفته اهواز به خاطر فوت دائيش...بگذار اون برگرده...تو خواهر صميمي ترين دوست مني در حال حاضر...چرا با اين كارهات داري منو وادار به عملي ميكني كه بعدها نتونم جوابگوي مسعود باشم؟
    سهيلا با گريه گفت:يعني اگه مسعود برگرده و همچنان مخالف عشق من به تو باشه...تو منو براي هميشه از خودت دور ميكني؟
    به سهيلا نگاه ميكردم...دختري كه به راحتي معترف به عشقش نسبت به من شده بود...پاكي و صداقت در ذره ذره ي وجودش موج ميزد...تمام بدنش از شدت گريه مي لرزيد...نفسهاي داغش كه هر لحظه به علت گريه گرماي بيشتري به خودش ميگرفت رو به وضوح حس ميكردم...
    نميخواستم اسير اميال نفساني بشم كه بعدها فقط افسوس و شرمندگي برايم باقي بمونه...اما من يك انسان بودم با تمام نقايص و اشتباهاتي كه ممكنه هر انساني به اونها آلوده باشه...
    من يك مرد بودم و حالا يك دختر زيبا و جوان با ميل خودش در آغوش من جاي گرفته بود و اشك ميريخت...پيشوني سهيلا رو بوسيدم و دوباره در آغوش گرفتمش و گفتم:................
    ادامه دارد....


    --------------------------------------------
    گ‌روه ف‌ره‌ن‌گ‌ی ه‌ن‌ری دری‌م‌ل‌ن‌د و دوس‌ت‌ان
    Last edited by amir_91; 03-02-2011 at 15:48.


  10. #20
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    پیاده رو های حوالی میدان ولیعصر!
    پست ها
    1,461

    پيش فرض

    سلام بر دوستان عزیزم! میریم که داسته باشیم قسمت بعدیو...

    گ
    روه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت نوزدهم
    --------------------------------------------

    نميخواستم اسير اميال نفساني بشم كه بعدها فقط افسوس و شرمندگي برايم باقي بمونه...اما من يك انسان بودم با تمام نقايص و اشتباهاتي كه ممكنه هر انساني به اونها آلوده باشه...
    من يك مرد بودم و حالا يك دختر زيبا و جوان با ميل خودش در آغوش من جاي گرفته بود و اشك ميريخت...پيشوني سهيلا رو بوسيدم و دوباره در آغوش گرفتمش و گفتم:سهيلا...خواهش ميكنم برو از اتاق بيرون...
    و بعد به آرامي از خودم دورش كردم و درب اتاق رو باز كردم.
    نگاه پر غصه اش رو براي لحظاتي به من دوخت و سپس بدون هيچ حرفي از اتاق خارج شد.
    وقتي درب رو دوباره بستم پيشونيم رو به روي درب گذاشتم و چشمهايم رو بستم و تنها چيزي كه با تمام وجودم به زبون آوردم اين بود:خدايا خيلي تنهام...به دادم برس...
    دوباره به سمت تخت برگشتم و دراز كشيدم.اصلا نفهميدم چه موقع به خواب رفتم فقط زماني بيدار شدم كه اميد با شوقي كودكانه روي تخت پريد و با صداي بلند و همراه با خنده گفت:بلند شو تنبل...بيدار شو...
    اميد رو در آغوش گرفتم طوريكه ديگه نمي تونست تكون بخوره...حسابي دست و پاش رو در آغوشم مهار كرده بودم...اونم شروع كرد با خنده به فرياد كشيدن:كمك...كمك...سهيلا جون كمكم كن...
    درب اتاق به آهستگي باز شد و سهيلا به داخل اومد.
    وقتي نگاهش كردم متوجه شدم شب گذشته خيلي كم خوابيده و از شدت گريه پلكهاش متورم شده بود...رنگ صورتشم تا حدودي زرد بود...ميدونستم دليل بي قراريش چيه اما نمي خواستم تا اين حد درگير احساساتش باشه.سعي داشت لبخند مليح و زيباش رو در چهره حفظ كنه اما چشمهاش قصه ايي ديگه داشت!
    اميد هنوز با شوقي كودكانه فرياد ميزد و از سهيلا كمك ميخواست.
    سهيلا با لبخند به من و اميد چشم دوخته بود سپس گفت:خوب پدر و پسر از وجود هم لذت ميبرين...بلند شين بياين...صبحانه رو آماده كردم...
    و بعد از اينكه لحظاتي كوتاه به چشمهاي من خيره شد و غصه ي نهفته در چشمهايش رو به رخم كشيد برگشت و از اتاق خارج شد.
    همانطور كه اميد رو هنوز در آغوش داشتم بوسيدمش و از روي تخت بلند و از اتاق خارج شديم.
    اميد از آغوشم پايين اومد و به طرف آشپزخانه دويد...سهيلا رو ديدم كه مشغول ريختن چاي است...به دستشويي رفتم و آبي به صورتم زدم سپس به اتاق مامان رفتم...
    مامان صبحانه اش رو خورده بود و مشخص بود كه سهيلا مثل چند روز گذشته از همه نظر بهش رسيدگي كرده اما مامان چهره اش گرفته بود!!!...مشخص بود از چيزي نگرانه و فكرش رو مشغول كرده...!
    پيشوني مامان رو بوسيدم و وقتي خواستم از اتاق خارج بشم با صدايي كه مثل هميشه مهرباني در اون موج ميزد گفت:سياوش جان..صبحانه ات رو كه خوردي اگه بيكار بودي و جايي نميخواستي بري بيا ميخوام باهات صحبت كنم.
    برگشتم به سمت مامان و گفتم:چيزي شده؟
    - نه مادر...حالا برو صبحانه ات رو بخور...بعد با هم صحبت ميكنيم...
    - اينجوري كه ديگه من نميتونم صبحانه بخورم...همين الان بگو ببينم چي شده؟
    - هيچي مادر گفتم برو صبحانه ات رو بخور...حرفها دير نميشه...برو عزيزم...برو بعد كه صبحانه ات رو خوردي بيا اينجا...
    ميدونستم هر چي بيشتر اصرار كنم كمتر نتيجه خواهم گرفت براي همين ديگه حرفي نزدم و از اتاق خارج شدم.
    در آشپزخانه وقتي صبحانه مي خوردم به واقع هيچي از صبحانه نمي فهميدم و تمام فكرم رفته بود پيش مامان و اينكه چه موضوعي پيش اومده كه مامان ميخواد با من صحبت بكنه؟!!!
    اميد خيلي سريع صبحانه اش رو تموم كرد و براي ديدن يك فيلم كارتوني مورد علاقه اش در حاليكه از سهيلا قول ميگرفت به محض تموم شدن كارش به همراه اون كارتون رو ببينه از آشپزخانه خارج شد و در هال با روشن كردن سيستم و پخش يكي از كارتونهاش خودش رو سرگرم كرد.
    متوجه بودم كه سهيلا ميخواد حرفي بزنه اما چون فكر ميكردم شايد در ادامه حرفهاي شب گذشته اش باشه زياد بهش نگاه نميكردم...
    وقتي چايي ام به آخر رسيد از روي صندلي بلند شدم تا از آشپزخانه خارج بشم در همين موقع سهيلا گفت:سياوش؟
    بهش نگاه كردم و براي اينكه بهش اجازه ي ادامه ي اونچه كه در ذهن ساخته و پرداخته ميكرد رو نداده باشم گفتم:بابات صبحانه ممنون...دستت درد نكنه...
    به من نگاه كرد و قدمي به طرفم برداشت و نزديكتر به من ايستاد و بار ديگه گفت:سياوش؟
    با كلافگي از همون فاصله نگاهي به پنجره ي مشرف به حياط انداختم و بعد انگشت اشاره ام رو به علامت سكوت روي لبهاي خوش فورم سهيلا گذاشتم وگفتم:خواهش ميكنم سهيلا...دوباره شروع نكن...ديشب متوجه ي احساس تو شدم...ديگه تكرارش نكن...ببين من يه پسرجوون23يا24ساله نيستم كه دائم از اعتراف تو به دوست داشتن خودم لذت ببرم...پس خواهش ميكنم...
    - اما سياوش من نمي خواستم در مورد احساسم حرفي بزنم...ميدونم احساسم براي تو ارزشي نداره ولي ميخوام الان در رابطه با اميد چيزي رو بهت بگم...
    - چي ميخواي بگي...هان؟...حتما ميخواي بگي اميد خيلي دوستت داره و به تو وابسته اس...به خاطر اونم كه شده بايد من و تو...
    - نه سياوش...نه...اصلا نميخوام اينو بگم...تو اجازه بده من حرف بزنم..
    صندلي رو عقب كشيدم و نشستم و با كلافگي نگاهي به سهيلا انداختم و گفتم:خيلي خوب بفرمايين...
    سهيلا صندلي كنار من رو عقب كشيد و در فاصله ي كمي از من نشست و بعد با صدايي آروم كه بيشتر سعي داشت فقط من متوجه بشم و صداش به هال نرسه گفت:يادته يه بار بهت گفتم اميد رو بايد پيش يه دكتر روانشناس كودك ببري؟
    كلافگي من از شنيدن اينطور بحثها در رابطه با اميد شدت ميگرفت و شايد همين موضوع يكي از نقاط ضعف بزرگ در من بود...با عصبانيت از روي صندلي بلند شدم و با صدايي آروم اما آكنده از خشم روي صورت سهيلا كه هنوز نشسته بود خم شدم و با انگشت اشاره ام حالتي از تاكيد به اون نشون دادم و گفتم:سهيلا...بس كن...اون فقط8سالشه...قبول دارم كمبودهايي توي زندگي 8ساله اش داشته كه براش فوق العاده سخت بوده اما اينها دليل نميشه كه تو در حاليكه فقط22سالته و هيچ تجربه ايي هم توي زندگيت نداري بخواي به پسر من برچسب يك بيمار رواني بزني...
    - ولي سياوش الزاما"هر كسي كه بره پيش روانپزشك نمي تونه يك بيمار رواني باشه...چرا سعي نميكني براي چند دقيقه هم كه شده بشيني و آروم به حرفام در اين رابطه گوش كني؟...ببين سياوش به خدا من اميد رو دوستش دارم و نگرانشم...
    - نه اونقدر كه من دوستش دارم و نگرانش هستم...
    - خوب درسته تو پدرشي بايد هم نگرانيت و عشقت به اميد بيش از من باشه...ولي سياوش ديشب كه من و تو توي اتاق با هم صحبت ميكرديم تمام مدت اميد پشت درب اتاق بوده و حرفهاي ما رو گوش ميكرده...چرا نميخواي متوجه بشي كه اميد مشكل روحي داره...
    براي لحظاتي كوتاه به چشمها و صورت زيباي سهيلا نگاه كردم و بعد به طور ناخودآگاه از برداشتي كه سهيلا نسبت به عمل كودكانه ي شب گذشته ي اميد كرده بود به خنده افتادم و گفتم:سهيلا چرا چرت و پرت ميگي؟...خوب اون يه بچه ي 8ساله اس...يه پسر بچه ايي كه خيلي هم باهوشه و كنجكاو...اين طبيعيه كه صداي حرفهاي من و گريه هاي جنابعالي باعث كنجكاويش شده و بيدارش كرده باشه بعدشم اومده پشت درب اتاق تا ببينه...
    - ولي سياوش...اميد تمام صحبتهاي ما رو گوش كرده...اون با صداي حرفهاي تو و به قول تو گريه هاي من بيدار نشده بوده...اون اصلا"خواب نبوده...اون تظاهر به خواب كرده بوده...
    - بسه سهيلا...بسه...
    به قدري عصبي شده بودم كه ديگه معطل نكردم و از آشپزخانه خارج شدم و به اتاق مامان رفتم.
    وقتي وارد اتاق شدم هنوز كلافه بودم اما سعي كردم ظاهرم رو حفظ كنم.روي صندلي كنار تخت مامان نشستم و با لبخند گفتم:خوب مامان من در خدمتتم...بفرماييد.
    مامان نگاهي به من كرد و بعد از اينكه از من خواست بالشتهاي زير سرش رو كمي مرتب كنم گفت:سياوش شب گذشته سهيلا اينجا موند و به خونه ي خودشون برنگشت درسته؟
    - بله..درسته...چطور مگه؟
    - اينطور كه حس كردم ساعتي هم با تو توي اتاق خوابت بود...درسته؟
    بلافاصله فهميدم نگراني مامان بابت چيه...كلافگي بحثم در دقايقي پيش با سهيلا و حالا درك اين موضوع كه مامان نگران چه موضوعي هست بر شدت عصبانيتم افزود...
    از روي صندلي بلند شدم و رفتم جلوي پنجره و رو به حياط ايستادم... دلم ميخواست فرياد بكشم...احساس خستگي تمام وجودم رو در اون لحظات از روز پر كرد...واقعا چقدر خسته بودم...از همه چي...از همه جا...از همه ي آدمهاي اطرافم...چقدر دلم ميخواست منم مثل مردهاي ديگه زندگي آروم و بي دغدغه ايي داشتم...اما حالا در شرايطي بودم كه مادرم توي اين سن و سال نگران من بود تا مبادا با دختري مثل سهيلا رابطه ي جنسي برقرار كرده باشم...يكي نبود به مادرم بگه اين سياوش با تمام مشكلات و كمبودهايي كه طي10سال گذشته در زندگيش حس كرده هنوز شرف و غيرتش رو زير پا له نكرده...مي خواستم در اون لحظات به مامان بگم كه هنوز اونقدر مرد هستم كه با وجود اينكه دختري به زيبايي سهيلا وقتي بدون هيچ منعي با من از عشق حرف ميزنه و خيلي راحت تمايلش رو نسبت به هر مسئله ايي كاملا درك كرده ام ولی اونقدر خوددار هستم كه از وجود اين دختر سو استفاده نكرده باشم...
    در اين لحظه مامان كه گويا متوجه ي حالات عصبي من شده بود گفت:سياوش جان عصبي نشو عزيزم...ميدونم توي10سال گذشته چه مصيبتهايي كشيدي چه كمبودهايي داشتي براي همينم نگرانتم...ببين سياوش حرف من اين نيست كه تو حق جبران كمبودهاي زندگيت رو در شروع يك زندگي مجدد نداري...نه پسرم...حرف من اينه كه اگه سهيلا واقعا" دوستت داره خوب چه اشكالي داره...مادرش كه انشالله از مكه برگشت باهاش صحبت ميكنيم و بعد شما دو تا...
    - مامان بس كن...داري چي ميگي؟...شما ديگه چرا؟...هيچ ميدوني سهيلا چند سال از من كوچيكتره؟...هيچ ميدوني من الان چه شرايطي دارم؟...بعيد ميدونم به اين چيزها فكر كرده باشي كه به اين راحتي داري در اين مورد حرف ميزني...
    - اتفاقا"همه چيزو ميدونم...خيلي هم خوب ميدونم...اما اينها دليل نميشه كه تو نخواي تكليفت رو با اين دختر روشن كني...ديشب اتفاقي بين شما دو تا نيفتاد اما معلوم نيست اين خودداري تو تا كي ميخواد ادامه پيدا كنه...سياوش من مادرتم...تو رو بهتر از خودت ميشناسم...سياوش من يه زنم و هم جنسهاي خودمو خوب ميشناسم...يه زن يا يه دختر وقتي به چيزي يا كسي علاقه داره هيچ چيز ديگه براش اهميت نداره...براي رسيدن به خواسته اش هر كاري ميكنه...حتي اگه لازم باشه براي اينكه به عشق و خواسته ي قلبيش برسه ممكنه بزرگترين سرمايه اش كه همون عفت و پاكدامنيشه زير پا بگذاره...چون عاشق شده...اما من نميخوام بين تو سهيلا اتفاق بدي بيفته...تو باوجود اينكه يه پسر8ساله داري و زن اولتم طلاق دادي اما هنوزم جوون و زيبا و جذابي بعلاوه تمام فاكتورهاي ديگه ايي كه اين روزها هر دختري براش مهمه تو همه رو داري...سهيلا هم دختر جوون و فوق العاده خانم و قشنگه...و متاسفانه عاشق...ميگم متاسفانه چون ميدونم عشق يك زن چقدر ميتونه دردناك و در عين زيبايي مخرب هم باشه...ببين سياوش اگه واقعا" نمي توني سهيلا رو بپذيري پس جوابش كن بره...نگذار توي اين خونه بمونه...اينجوري نه با زندگي اون بازي ميكني نه با اعصاب خودت...اميدم كم كم عادت ميكنه...ممكنه اولش براش سخت باشه اما در نهايت با موضوع كنار مياد...ولي اگه فكر ميكني ميتوني سهيلا رو دوست داشته باشي خوب چي از اين بهتر..با مسعود كه خودش سهيلا رو بهت معرفي كرده و حتما خوب سهيلا و خانواده اش رو ميشناسه صحبت كن...همه چيز به خير و خوشي حل ميشه تو هم از اين وضعيت خلاص ميشي...
    از پنجره فاصله گرفتم و به طرف مامان رفتم و پيشوني اون رو بوسيدم و گفتم:مادرمن...عزيز من...مشكل اينجا خود مسعود شده...اين مسعود هست كه در واقع من رو با مشكل رو به رو كرده...چطور ميتونم با اون صحبت كنم و مشكلم رو حل كنم...
    - مسعود؟!!!...چرا مسعود؟!!!
    - براي اينكه مسعود مخالف هر نوع رابطه ي بين من و سهيلاست...
    - منظورت چيه؟!!!
    - مسعود برادر سهيلاس...
    - چي؟!!!..............
    ادامه دارد

    --------------------------------------------
    با ما همراه باشید
    گ
    روه فرهنگی هنری دریملند و دوستان




Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •