تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 6 از 6 اولاول ... 23456
نمايش نتايج 51 به 58 از 58

نام تاپيک: پروین اعتصامی

  1. #51
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    ای کنده سیل فتنه ز بنیادت....................... وی داده باد حادثه بر بادت

    در دام روزگار چرا چونان ....................... شد پایبند، خاطر آزادت

    تنها نه خفتن است و تن آسانی ....................... مقصود ز آفرینش و ایجادت

    نفس تو گمره است و همی ترسم ....................... گمره شوی، چو او کند ارشادت

    دل خسرو تن است، چو ویران شد....................... ویرانه‌ای چسان کند آبادت

    غافل بزیر گنبد فیروزه ....................... بگذشت سال عمر ز هفتادت

    بس روزگار رفت به پیروزی....................... با تیرماه و بهمن و خردادت

    هر هفته و مهی که به پیش آمد ....................... بر پیشباز مرگ فرستادت

    داری سفر به پیش و همی بینم ....................... بی رهنما و راحله و زادت

    کرد آرزو پرستی و خود بینی ....................... بیگانه از خدای، چو شدادت

    تا از جهان سفله نه‌ای فارغ ....................... هرگز نخواند اهل خرد رادت

    این کور دل عجوزهٔ بی شفقت ....................... چون طعمه بهر گرگ اجل زادت

    روزیت دوست گشت و شبی دشمن....................... گاهی نژند کرد و گهی شادت

    ای بس ره امید که بربستت....................... ای بس در فریب که بگشادت

    هستی تو چون کبوتر کی مسکین ....................... بازی چنین قوی شده صیادت

    پروین، نهفته دیویت آموزد ....................... دیو زمانه، گر شود استادت

  2. این کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #52
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    يکي پرسيد از سقراط کز مردن چه خواندستي
    بگفت اي بيخبر، مرگ از چه نامي زندگاني را
    اگر زين خاکدان پست روزي بر پري بيني
    که گردونها و گيتي‌هاست ملک آن جهاني را
    چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان
    مپيچ اندر ميان خرقه، اين ياقوت کاني را
    مخسب آسوده اي برنا که اندر نوبت پيري
    به حسرت ياد خواهي کرد ايام جواني را
    به چشم معرفت در راه بين آنگاه سالک شو
    که خواب آلوده نتوان يافت عمر جاوداني را
    ز بس مدهوش افتادي تو در ويرانه گيتي
    بحيلت ديو برد اين گنجهاي رايگاني را
    دلت هرگز نميگشت اين چنين آلوده و تيره
    اگر چشم تو ميدانست شرط پاسباني را
    متاع راستي پيش آر و کالاي نکوکاري
    من از هر کار بهتر ديدم اين بازارگاني را
    بهل صباغ گيتي را که در يک خم زند آخر
    سپيد و زرد و مشکين و کبود و ارغواني را
    حقيقت را نخواهي ديد جز با ديده‌ي معني
    نخواهي يافتن در دفتر ديو اين معاني را
    بزرگاني که بر شالوده‌ي جان ساختند ايوان
    خريداري نکردند اين سراي استخواني را
    اگر صد قرن شاگردي کني در مکتب گيتي
    نياموزي ازين بي مهر درس مهرباني را
    بمهمانخانه‌ي آز و هوي جز لاشه چيزي نيست
    براي لاشخواران واگذار اين ميهماني را
    بسي پوسيده و ارزان گران بفروخت اهريمن
    دليل بهتري نتوان شمردن هر گراني را
    ز شيطان بدگمان بودن نويد نيک فرجاميست
    چو خون در هر رگي بايد دواند اين بدگماني را
    نهفته نفس سوي مخزن هستي رهي دارد
    نهاني شحنه‌اي ميبايد اين دزد نهاني را
    چو ديوان هر نشان و نام ميپرسند و ميجويند
    همان بهتر که بگزينيم بي نام و نشاني را
    تمام کارهاي ما نميبودند بيهوده
    اگر در کار مي‌بستيم روزي کارداني را
    هزاران دانه افشانديم و يک گل زانميان نشکفت
    بشورستان تبه کرديم رنج باغباني را
    بگردانديم روي از نور و بنشستيم با ظلمت
    رها کرديم باقي را و بگرفتيم فاني را
    شبان آز را با گله‌ي پرهيز انسي نيست
    بگرگي ناگهان خواهد بدل کردن شباني را
    همه باد بروت است اندرين طبع نکوهيده
    بسيلي سرخ کردستيم روي زعفراني را
    بجاي پرده تقوي که عيب جان بپوشاند
    ز جسم آويختيم اين پرده‌هاي پرنياني را
    چراغ آسماني بود عقل اندر سر خاکي
    ز باد عجب کشتيم اين چراغ آسماني را
    بيفشانديم جان! اما به قربانگاه خودبيني
    چه حاصل بود جز ننگ و فساد اين جانفشاني را
    چرا بايست در هر پرتگه مرکب دوانيدن
    چه فرجامي است غير از اوفتادن بدعناني را
    شراب گمرهي را ميشکستيم ار خم و ساغر
    بپايان ميرسانديم اين خمار و سرگراني را
    نشان پاي روباه است اندر قلعه‌ي امکان
    بپر چون طائر دولت، رها کن ماکياني را
    تو گه سرگشته‌ي جهلي و گه گم گشته‌ي غفلت
    سر و سامان که خواهد داد اين بي خانماني را
    ز تيغ حرص، جان هر لحظه‌اي صد بار ميميرد
    تو علت گشته‌اي اين مرگهاي ناگهاني را
    رحيل کاروان وقت مي‌بينند بيداران
    براي خفتگان ميزن دراي کارواني را
    در آن ديوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد
    نخواهد بود بازار و بها چيره‌زباني را
    نبايد تاخت بر بيچارگان روز توانائي
    بخاطر داشت بايد روزگار ناتواني را
    تو نيز از قصه‌هاي روزگار باستان گردي
    بخوان از بهر عبرت قصه‌هاي باستاني را
    پرند عمر يک ابريشم و صد ريسمان دارد
    ز انده تار بايد کرد پود شادماني را
    يکي زين سفره نان خشک برد آن ديگري حلوا
    قضا گوئي نميدانست رسم ميزباني را
    معايب را نميشوئي، مکارم را نميجوئي
    فضيلت ميشماري سرخوشي و کامراني را
    مکن روشن‌روان را خيره انباز سيه‌رائي
    که نسبت نيست باتيره‌دلي روشن رواني را
    درافتادي چو با شمشير نفس و در نيفتادي
    بميدانها تواني کار بست اين پهلواني را
    ببايد کاشتن در باغ جان از هر گلي، پروين
    بر اين گلزار راهي نيست باد مهرگاني را

  4. #53
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    پيش فرض

    مرا با روشنائی نیست کاری
    که ماندم در سیاهی روزگاری
    نه یکسانند نومیدی و امید
    جهان بگریست بر من، بر تو خندید
    در آن مدت که من امید بودم
    بکردار تو خود را می‌ستودم
    مرا هم بود شادیها، هوسها
    چمنها، مرغها، گلها، قفسها
    مرا دلسردی ایام بگداخت
    همان ناسازگاری، کار من ساخت
    چراغ شب ز باد صبحگه مرد
    گل دوشینه یکشب ماند و پژمرد
    سیاهی های محنت جلوه‌ام برد
    درشتی دیدم و گشتم چنین خرد
    شبانگه در دلی تنگ آرمیدم
    شدم اشکی و از چشمی چکیدم
    ندیدم ناله‌ای بودم سحرگاه
    شکنجی دیدم و گشتم یکی آه
    تو بنشین در دلی کاز غم بود پاک
    خوشند آری مرا دلهای غمناک
    چو گوی از دست ما بردند فرجام
    چه فرق ار اسب توسن بود یا رام
    گذشت امید و چون برقی درخشید
    هماره کی درخشید برق امید
    به نومیدی، سحرگه گفت امید
    که کس ناسازگاری چون تو نشنید
    بهر سو دست شوقی بود بستی
    بهر جا خاطری دیدی شکستی
    کشیدی بر در هر دل سپاهی
    ز سوزی، ناله‌ای، اشکی و آهی
    زبونی هر چه هست و بود از تست
    بساط دیده اشک آلود از تست
    بس است این کار بی تدبیر کردن
    جوانان را بحسرت پیر کردن
    بدین تلخی ندیدم زندگانی
    بدین بی مایگی بازارگانی
    نهی بر پای هر آزاده بندی
    رسانی هر وجودی را گزندی
    باندوهی بسوزی خرمنی را
    کشی از دست مهری دامنی را
    غبارت چشم را تاریکی آموخت
    شرارت ریشه‌ی اندیشه را سوخت
    دو صد راه هوس را چاه کردی
    هزاران آرزو را آه کردی
    ز امواج تو ایمن، ساحلی نیست
    ز تاراج تو فارغ، حاصلی نیست
    مرا در هر دلی، خوش جایگاهیست
    بسوی هر ره تاریک راهیست
    دهم آزردگانرا مومیائی
    شوم در تیرگیها روشنائی
    دلی را شاد دارم با پیامی
    نشانم پرتوی را با ظلامی
    عروس وقت را آرایش از ماست
    بنای عشق را پیدایش از ماست
    غمی را ره ببندم با سروری
    سلیمانی پدید آرم ز موری
    بهر آتش، گلستانی فرستم
    بهر سر گشته، سامانی فرستم
    خوش آن رمزی که عشقی را نوید است
    خوش آن دل کاندران نور امید است
    بگفت ایدوست، گردشهای دوران
    شما را هم کند چون ما پریشان

  5. این کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #54

    پيش فرض

    ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن

    تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن

    همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک

    گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن


    پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین

    خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن


    عقل را بازارگان کردن ببازار وجود

    نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن


    بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن

    بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن


    گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز

    هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن


    عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن

    جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن


    چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان

    شاخه‌های خرد خویش از بار، وارون داشتن


    هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن

    هر کجا مار است، آنجا حکم افسون دا


  7. این کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  8. #55
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    ای دل، فلک سفله کجمدار است

    صد بیم خزانش بهر بهار است


    باغی که در آن آشیانه کردی

    منزلگه صیاد جانشکار است


    از بدسری روزگار بی باک

    غمگین مشو ایدوست، روزگار است


    یغماگر افلاک، سخت بازوست

    دردی کش ایام، هوشیار است


    افسانهٔ نوشیروان و دارا

    ورد سحر قمری و هزار است


    ز ایوان مدائن هنوز پیدا

    بس قصهٔ پنهان و آشکار است


    اورنگ شهی بین که پاسبانش

    زاغ و زغن و گور و سوسمار است


    بیغولهٔ غولان چرا بدینسان

    آن کاخ همایون زرنگار است


    از نالهٔ نی قصه‌ای فراگیر

    بس نکته در آن ناله‌های زار است


    در موسم گل، ابر نوبهاری

    بر سرو و گل و لاله اشکبار است


    آورده ز فصل بهار پیغام

    این سبزه که بر طرف جویبار است


    در رهگذر سیل، خانه کردن

    بیرون شدن از خط اعتبار است


    تعویذ بجوی از درستکاری

    اهریمن ایام نابکار است


    آشفته و مستیم و بر گذرگاه

    سنگ و چه و دریا و کوهسار است




      محتوای مخفی: ادامه 
    دل گرسنه ماندست و روح ناهار

    تن را غم تدبیر احتکار است


    آن شحنه که کالا ربود دزد است

    آن نور که کاشانه سوخت نار است


    خوش آنکه ز حصن جهان برونست

    شاد آنکه بچشم زمانه خوار است


    از قلهٔ این بیمناک کهسار

    خونابه روان همچو آبشار است


    بار جسد از دوش جان فرو نه

    آزاده روان تو زیر بار است


    این گوهر یکتای عالم افروز

    در خاک بدینگونه خاکسار است


    فردا ز تو ناید توان امروز

    رو کار کن اکنون که وقت کار است


    همت گهر وقت را ترازوست

    طاعت شتر نفس را مهار است


    در دوک امل ریسمان نگردد

    آن پنبه که همسایهٔ شرار است


    کالا مبر ای سودگر بهمراه

    کاین راه نه ایمن ز گیر و دار است


    ای روح سبک بر سپهر برپر

    کاین جسم گران عاقبت غبار است


    بس کن به فراز و نشیب جستن

    این رسم و ره اسب بی فسار است


    طوطی نکند میل سوی مردار

    این عادت مرغان لاشخوار است


    هرچند که ماهر بود فسونگر

    فرجام هلاکش ز نیش مار است


    عمر گذران را تبه مگردان

    بعد از تو مه و هفته بیشمار است


    زندانی وقت عزیز، ای دل

    همواره در اندیشهٔ فرار است


    از جهل مسوزش بروز روشن

    ای بیخبر، این شمع شام تار است


    کفتار گرسنه چه میشناسد

    کهو بره پروار یا نزار است


    بیهوده مکوش ای طبیب دیگر

    بیمار تو در حال احتضار است


    باید که چراغی بدست گیرد

    در نیمه‌شب آنکس که رهگذار است


    امسال چنان کن که سود یابی

    اندوهت اگر از زیان پار است


    آسایش صد سال زندگانی

    خوشنودی روزی سه و چهار است


    بار و بنهٔ مردمی هنر شد

    بار تو گهی عیب و گاه عار است


    اندیشه کن از فقر و تنگدستی

    ای آنکه فقیریت در جوار است


    گلچین مشو ایدوست کاندرین باغ

    یک غنچه جلیس هزار خار است


    بیچاره در افتد، زبون دهد جان

    صیدی که در این دامگه دچار است


    بیش از همه با خویشتن کند بد

    آنکس که بدخلق خواستار است


    ای راهنورد ره حقیقت

    هشدار که دیوت رکابدار است


    ای دوست، مجازات مستی شب

    هنگام سحر، سستی خمار است


    آنکس که از این چاه ژرف تیره

    با سعی و عمل رست، رستگار است


    یک گوهر معنی ز کان حکمت

    در گوش، چو فرخنده گوشوار است


    هرجا که هنرمند رفت گو رو

    گر کابل و گر چین و قندهار است


    فضل است که سرمایهٔ بزرگی است

    علم است که بنیاد افتخار است


    کس را نرساند چرا بمنزل

    گر توسن افلاک راهوار است


    یکدل نشود ای فقیه با کس

    آنرا که دل و دیده صد هزار است


    چون با دگران نیست سازگاریش

    با تو مشو ایمن که سازگار است


    از ساحل تن گر کناره گیری

    سود تو درین بحر بی کنار است


    از بنده جز آلودگی چه خیزد

    پاکی صفت آفریدگار است


    از خون جگر، نافه پروراندن

    تنها هنر آهوی تتار است


    ز ابلیس ره خود مپرس گرچه

    در بادیهٔ کعبه رهسپار است


    پیراهن یوسف چرا نیارند

    یعقوب بکنعان در انتظار است


    بیدار شو ای گوهری که انکشت

    در جایگاه در شاهوار است


    گفتار تو همواره از تو، پروین

    در صفحهٔ ایام یادگار است


    Last edited by F l o w e r; 06-01-2012 at 21:14. دليل: تکمیل

  9. #56
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    اي عجب! اين راه نه راه خداست
    زانکه در آن اهرمني رهنماست
    قافله بس رفت از اين راه، ليک
    کس نشد آگاه که مقصد کجاست
    راهرواني که درين معبرند
    فکرتشان يکسره آز و هواست
    اي رمه، اين دره چراگاه نيست
    اي بره، اين گرگ بسي ناشتاست
    تا تو ز بيغوله گذر ميکني
    رهزن طرار تو را در قفاست
    ديده ببندي و درافتي بچاه
    اين گنه تست، نه حکم قضاست
    لقمه‌ي سالوس کرا سير کرد
    چند بر اين لقمه تو را اشتهاست
    نفس، بسي وام گرفت و نداد
    وام تو چون باز دهد؟ بينواست
    خانه‌ي جان هرچه تواني بساز
    هرچه توان ساخت درين يک بناست
    کعبه‌ي دل مسکن شيطان مکن
    پاک کن اين خانه که جاي خداست
    پيرو ديوانه شدن ز ابلهي است
    موعظت ديو شنيدن خطاست
    تا بودت شمع حقيقت بدست
    راه تو هرجا که روي روشناست
    تا تو قفس سازي و شکر خري
    طوطيک وقت ز دامت رهاست
    حمله نيارد بتو ثعبان دهر
    تا چو کليمي تو و دينت عصاست
    اي گل نوزاد فسرده مباش
    زانکه تو را اول نشو و نماست
    طائر جانرا چه کني لاشخوار
    نزد کلاغش چه نشاني؟ هماست
    کاهليت خسته و رنجور کرد
    درد تو درديست که کارش دواست
    چاره کن آزردگي آز را
    تا که بدکان عمل مومياست
    روي و ريا را مکن آئين خويش
    هرچه فساد است ز روي و رياست
    شوخ‌تن و جامه چه شوئي همي
    اين دل آلوده به کارت گواست
    پاي تو همواره براه کج است
    دست تو هر شام و سحر بر دعاست
    چشم تو بر دفتر تحقيق، ليک
    گوش تو بر بيهده و ناسزاست
    بار خود از دوش برافکنده‌اي
    پشت تو از پشته‌ي شيطان دوتاست
    نان تو گه سنگ بود گاه خاک
    تا به تنور تو هوي نانواست
    ورطه و سيلاب نداري به پيش
    تا خردت کشتي و جان ناخداست
    قصر دل‌افروز روان محکم است
    کلبه‌ي تن را چه ثبات و بقاست
    جان بتو هرچند دهد منعم است
    تن ز تو هرچند ستاند گداست
    روغن قنديل تو آبست و بس
    تيرگي بزم تو بيش از ضياست
    منزل غولان ز چه شد منزلت
    گر ره تو از ره ايشان جداست
    جهل بلندي نپسندد، چه است
    عجب سلامت نپذيرد، بلاست
    آنچه که دوران نخرد يکدليست
    آنچه که ايام ندارد وفاست
    دزد شد اين شحنه‌ي بي نام و ننگ
    دزد کي از دزد کند بازخواست
    نزد تو چون سرد شود؟ آتش است
    از تو چرا درگذرد؟ اژدهاست
    وقت گرانمايه و عمر عزيز
    طعمه‌ي سال و مه و صبح و مساست
    از چه همي کاهدمان روز و شب
    گر که نه ما گندم و چرخ آسياست
    گر که يمي هست، در آخر نمي‌است
    گر که بنائي است، در آخر هباست
    ما بره آز و هوي سائليم
    مورچه در خانه‌ي خود پادشاست
    خيمه ز دستيم و گه رفتن است
    غرق شدستيم و زمان شناست
    گلبن معني نتواني نشاند
    تا که درين باغچه خار و گياست
    کشور جان تو چو ويرانه‌ايست
    ملک دلت چون ده بي روستاست
    شعر من آينه‌ي کردار تست
    نايد از آئينه بجز حرف راست
    روشني اندوز که دلرا خوشي است
    معرفت آموز که جانرا غذاست
    پايه‌ي قصر هنر و فضل را
    عقل نداند ز کجا ابتداست
    پرده‌ي الوان هوي را بدر
    تا بپس پرده ببيني چهاست
    به که بجوي و جر دانش چرد
    آهوي جانست که اندر چراست
    خيره ز هر پويه ز ميدان مرو
    با فلک پير ترا کارهاست
    اطلس نساج هوي و هوس
    چون گه تحقيق رسد بورياست
    بيهده، پروين در دانش مزن
    با تو درين خانه چه کس آشناست

  10. #57
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    گويند عارفان هنر و علم کيمياست

    وان مس که گشت همسر اين کيميا طلاست

    فرخنده طائري که بدين بال و پر پرد

    همدوش مرغ دولت و هم عرصه‌ي هماست

    وقت گذشته را نتواني خريد باز

    مفروش خيره، کاين گهر پاک بي بهاست


    گر زنده‌اي و مرده نه‌اي، کار جان گزين

    تن پروري چه سود، چو جان تو ناشتاست

    تو مردمي و دولت مردم فضيلت است

    تنها وظيفه‌ي تو همي نيست خواب و خاست

    زان راه باز گرد که از رهروان تهي است


    زان آدمي بترس که با ديو آشناست

    سالک نخواسته است ز گمگشته رهبري

    عاقل نکرده است ز ديوانه بازخواست

    چون معدنست علم و در آن روح کارگر

    پيوند علم و جان سخن کاه و کهرباست

    خوشتر شوي بفضل زلعلي که در زمي است

    برتر پري به علم ز مرغي که در هواست

    گر لاغري تو، جرم شبان تو نيست هيچ

    زيرا که وقت خواب تو در موسم چراست

    داني ملخ چه گفت چو سرما و برف ديد

    تا گرم جست و خيز شدم نوبت شتاست

    جان را بلند دار که اين است برتري

    پستي نه از زمين و بلندي نه از سماست


    اندر سموم طيبت باد بهار نيست

    آن نکهت خوش از نفس خرم صباست

    آن را که ديبه‌ي هنر و علم در بر است

    فرش سراي او چه غم ارزانکه بورياست

    آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت

    گاهي اسير آز و گهي بسته‌ي هواست


    مزدور ديو و هيمه‌کش او شديم از آن

    کاين سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست

    تو ديو بين که پيش رو راه آدمي است

    تو آدمي نگر که چو دستيش رهنماست

    بيگانه دزد را بکمين ميتوان گرفت

    نتوان رهيد ز آفت دزدي که آشناست

    بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل

    مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست

    جمشيد ساخت جام جهان‌بين از آن سبب

    ک آگه نبود ازين که جهان جام خودنماست

    زنگارهاست در دل آلودگان دهر

    هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست


    اي دل، غرور و حرص زبوني و سفلگي است

    اي ديده، راه ديو ز راه خدا جداست

  11. #58
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض



    روزی گذشت پادشهی از گذرگهی / فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
    پرسید زان میانه یکی کودک یتیم / کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
    آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست / پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
    نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت / این اشک دیده‌ی من و خون دل شماست
    ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است / این گرگ سالهاست که با گله آشناست
    آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است / آن پادشا که مال ز رعیت خورد گداست
    بر قطره‌ی سرشک یتیمان نظاره کن / تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
    پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود / کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست



    یادی از پروین اعتصامی با این شعر معروف و در سالروز درگذشت وی.

  12. 4 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 6 از 6 اولاول ... 23456

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •