تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 6 اولاول 123456 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 58

نام تاپيک: پروین اعتصامی

  1. #21
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    پست ها
    160

    پيش فرض

    آرزوها (۱)

    ای خـوشـا مـسـتـانـه سـر در پـای دلبر داشتن /// دل تـهـی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
    نــزد شــاهــیــن مــحــبــت بـی پـر و بـال آمـدن /// پــیــش بــاز عــشــق آئــیــن کــبــوتـر داشـتـن
    سـوخـتن بگداختن چون شمع و بزم افروختن /// تــن بــیــاد روی جــانــان انــدر آذر داشــتـن
    اشـک را چـون لـعـل پـروردن بـخـوناب جگر /// دیــده را ســوداگــر یــاقــوت احــمــر داشـتـن
    هـر کـجـا نور است چون پروانه خود را باختن /// هـر کـجا نار است خود را چون سمندر داشتن
    آب حــیــوان یــافــتـن بـیـرنـج در ظـلـمـات دل /// زان هـمـی نـوشـیـدن و یـاد سـکـنـدر داشـتن
    از بــرای ســود، در دریــای بــی پـایـان عـلـم /// عــقــل را مــانـنـد غـواصـان، شـنـاور داشـتـن
    گـوشـوار حـکـمـت انـدر گـوش جـان آویـخـتن /// چــشـم دل را بـا چـراغ جـان مـنـور داشـتـن
    در گــلــسـتـان هـنـر چـون نـخـل بـودن بـارور /// عــار از نــاچــیــزی ســرو و صــنــوبـر داشـتـن
    از مـس دل سـاخـتـن بـا دسـت دانـش زر ناب /// عـلـم و جـان را کـیـمـیـا و کـیـمـیـاگـر داشتن
    هــمـچـو مـور انـدر ره هـمـت هـمـی پـا کـوفـتـن /// چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن


  2. #22
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    یکی از شعرهای زیبای پروین

    بهای جوانی

    خمید نرگس پژمرده‌ای ز انده و شرم

    چو دید جلوهٔ گلهای بوستانی را
    فکند بر گل خودروی دیدهٔ امید
    نهفته گفت بدو این غم نهانی را
    که بر نکرده سر از خاک، در بسیط زمین
    شدم نشانه بلاهای آسمانی را
    مرا به سفرهٔ خالی زمانه مهمان کرد
    ندیده چشم کس اینگونه میهمانی را
    طبیب باد صبا را بگوی از ره مهر
    که تا دوا کند این درد ناگهانی را
    ز کاردانی دیروز من چه سود امروز
    چو کار نیست، چه تاثیر کاردانی را
    به چشم خیرهٔ ایام هر چه خیره شدم
    ندید دیدهٔ من روی مهربانی را
    من از صبا و چمن بدگمان نمیگشتم
    زمانه در دلم افکند بدگمانی را
    چنان خوشند گل و ارغوان که پنداری
    خریده‌اند همه ملک شادمانی را
    شکستم و نشد آگاه باغبان قضا
    نخوانده بود مگر درس باغبانی را
    بمن جوانی خود را بسیم و زر بفروش
    که زر و سیم کلید است کامرانی را
    جواب داد که آئین روزگار اینست
    بسی بلند و پستی است زندگانی را
    بکس نداد توانائی این سپهر بلند
    که از پیش نفرستاد ناتوانی را
    هنوز تازه رسیدی و اوستاد فلک
    نگفته بهر تو اسرار باستانی را
    در آن مکان که جوانی دمی و عمر شبی است
    بخیره میطلبی عمر جاودانی را
    نهان هر گل و بهر سبزه‌ای دو صد معنی است
    بجز زمانه نداند کس این معانی را
    ز گنج وقت، نوائی ببر که شبرو دهر
    برایگان برد این گنج رایگانی را
    ز رنگ سرخ گل ارغوان مشو دلتنگ
    خزان سیه کند آن روی ارغوانی را
    گرانبهاست گل اندر چمن ولی مشتاب
    بدل کنند به ارزانی این گرانی را
    زمانه بر تن ریحان و لاله و نسرین
    بسی دریده قباهای پرنیانی را
    من و تو را ببرد دزد چرخ پیر، از آنک
    ز دزد خواسته بودیم پاسبانی را
    چمن چگونه رهد ز آفت دی و بهمن
    صبا چه چاره کند باد مهرگانی را
    تو زر و سیم نگهدار کاندرین بازار
    بسیم و زر نخریده است کس جوانی را

  3. این کاربر از M O B I N بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  4. #23
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    تو بلند آوازه بودی، ای روان
    با تن دون یار گشتی دون شدی
    صحبت تن تا توانست از تو کاست
    تو چنان پنداشتی کافزون شدی
    بسکه دیگرگونه گشت آئین تن
    دیدی آن تغییر و دیگرگون شدی
    جای افسون کردن مار هوی
    زین فسونسازی تو خود افسون شدی
    اندرون دل چو روشن شد ز تو
    شمع خود بگرفتی و بیرون شدی
    آخر کارت بدزدید آسمان
    این کلاغ دزد را صابون شدی
    با همه کار آگهی و زیر کی
    اندرین سوداگری مغبون شدی
    درس آز آموختی و ره زدی
    وام تن پذرفتی و مدیون شدی
    نور نور بودی، نار پندارت بکشت
    پیش از این چون بودی، اکنون چون شدی
    گنج امکانی و دل گنجور تست
    در تن ویرانه زان مدفون شدی
    ملک آزادی چه نقصانت رساند
    کامدی در حصن تن مسجون شدی
    هر چه بود آئینه روی تو بود
    نقش خود را دیدی و مفتون شدی
    زورقی بودی بدریای وجود
    که ز طوفان قضا وارون شدی
    ای دل خرد، از درشتیهای دهر
    بسکه خون خوردی، در آخر خون شدی
    زندگی خواب و خیالی بیش نیست
    بی سبب از اندهش محزون شدی
    کنده شد بنیادها ز امواج تو
    جویباری بودی و جیحون شدی
    بی خریدار است اشک، ای کان چشم
    خیره زین گوهر چرا مشحون شدی

  5. این کاربر از M O B I N بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #24
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    بلبل آهسته به گل گفت شبی

    که مرا از تو تمنائی هست

    من به پیوند تو یک رای شدم

    گر ترا نیز چنین رائی هست

    گفت فردا به گلستان باز آی

    تا ببینی چه تماشائی هست

    گر که منظور تو زیبائی ماست

    هر طرف چهره‌ی زیبائی هست

    پا بهرجا که نهی برگ گلی است

    همه جا شاهد رعنائی هست

    باغبانان همگی بیدارند

    چمن و جوی مصفائی هست

    قدح از لاله بگیرد نرگس

    همه جا ساغر و صهبائی هست

    نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست

    نه ز زاغ و زغن آوائی هست

    نه ز گلچین حوادث خبری است

    نه به گلشن اثر پائی هست

    هیچکس را سر بدخوئی نیست

    همه را میل مدارائی هست

    گفت رازی که نهان است ببین

    اگرت دیده‌ی بینائی هست

    هم از امروز سخن باید گفت

    که خبر داشت که فردائی هست

  7. #25
    در آغاز فعالیت raha khomshele's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    پست ها
    2

    پيش فرض

    اي دل عبث مخور غم دنيا را


    ای دل عبث مخور غم دنیا را

    فکرت مکن نیامده فردا را کنج قفس چو نیک بیندیشی


    چون گلشن است مرغ شکیبا را بشکاف خاک را و ببین آنگه

    بی مهری زمانه‌ی رسوا را این دشت، خوابگاه شهیدانست

    فرصت شمار وقت تماشا را از عمر رفته نیز شماری کن

    مشمار جدی و عقرب و جوزا را دور است کاروان سحر زینجا

    شمعی بباید این شب یلدا را در پرده صد هزار سیه کاریست

    این تند سیر گنبد خضرا را پیوند او مجوی که گم کرد است

    نوشیروان و هرمز و دارا را این جویبار خرد که می‌بینی

    از جای کنده صخره‌ی صما را آرامشی ببخش توانی گر

    این دردمند خاطر شیدا را افسون فسای افعی شهوت را

    افسار بند مرکب سودا را پیوند بایدت زدن ای عارف

    در باغ دهر حنظل و خرما را زاتش بغیر آب فرو ننشاند

    سوز و گداز و تندی و گرما را پنهان هرگز می‌نتوان کردن

    از چشم عقل قصه‌ی پیدا را دیدار تیره‌روزی نابینا

    عبرت بس است مردم بینا را ای دوست، تا که دسترسی داری

    حاجت بر آر اهل تمنا را زیراک جستن دل مسکینان

    شایان سعادتی است توانا را از بس بخفتی، این تن آلوده

    آلود این روان مصفا را از رفعت از چه با تو سخن گویند

    نشناختی تو پستی و بالا را مریم بسی بنام بود لکن

    رتبت یکی است مریم عذرا را

  8. #26
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    رهائیت باید، رها کن جهانرا
    نگهدار ز آلودگی پاک جانرا
    بسر برشو این گنبد آبگون را
    بهم بشکن این طبل خالی میانرا
    گذشتنگه است این سرای سپنجی
    برو باز جو دولت جاودانرا
    زهر باد، چون گرد منما بلندی
    که پست است همت، بلند آسمانرا
    برود اندرون، خانه عاقل نسازد
    که ویران کند سیل آن خانمانرا
    چه آسان بدامت درافکند گیتی
    چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا
    ترا پاسبان است چشم تو و من
    همی خفته می‌بینم این پاسبانرا
    سمند تو زی پرتگاه از چه پوید
    ببین تا بدست که دادی عنانرا

    ره و رسم بازارگانی چه دانی
    تو کز سود نشناختستی زیانرا
    یکی کشتی از دانش و عزم باید
    چنین بحر پر وحشت بیکرانرا
    زمینت چو اژدر بناگه ببلعد
    تو باری غنیمت شمار این زمانرا
    فروغی ده این دیده‌ی کم ضیا را
    توانا کن این خاطر ناتوانرا
    تو ای سالیان خفته، بگشای
    چشمی تو ای گمشده، بازجو کاروانرا
    مفرسای با تیره‌رائی درون را
    میالای با ژاژخائی دهانرا
    ز خوان جهان هر که را یک نواله
    بدادند و آنگه ربودند خوانرا
    به بستان جان تا گلی هست، پروین
    تو خود باغبانی کن این بوستانرا


  9. 2 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #27
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    با بنفشه، لاله گفت ای بیخبر

    طرف گلشن را منظم کرده‌اند

    از برای جلوه، گلهای چمن


    رنگ را با بوی توام کرده‌اند

    اندرین بزم طرب، گوئی ترا


    غرق در دریای ماتم کرده‌اند

    از چه معنی، در شکستی بی سبب


    چون به خاکت ریشه محکم کرده‌اند

    از چه، رویت در هم و پشتت خم است


    از چه رو، کار تو درهم کرده‌اند

    از چه، خود را پشت سر می‌افکنی


    چون به یارانت مقدم کرده‌اند

    در زیان این قبای نیلگون


    در تو زشتی را مسلم کرده‌اند

    گفت، بهر بردن بار قضا


    عاقلان، پشت از ازل خم کرده‌اند

    عارفان، از بهر افزودن بجان


    از هوی و از هوس، کم کرده‌اند

    یاد حق بر یاد خود بگزیده‌اند


    کار ابراهیم ادهم کرده‌اند

    رهروان این گذرگاه، آگه اند


    توش راه خود فراهم کرده‌اند

    گله‌های معنی، از فرسنگها


    گرگ خود را دیده و رم کرده‌اند

    چون در آخر، جمله شادیها غم است


    هم ز اول، خوی با غم کرده‌اند

    تو نمیدانی که از بهر خزان


    باغ را شاداب و خرم کرده‌اند

    تو نمی‌بینی چه سیلابی نهان


    در دل هر قطره شبنم کرده‌اند

    هر کسی را با چراغ بینشی


    راهی این راه مظلم کرده‌اند

    از صبا گوئی تو و ما از سموم


    بهر ما، این شهد را سم کرده‌اند

    تو، خوشی بینی و ما پژمردگی


    هر کجا، نقشی مجسم کرده‌اند

    ما بخود، چیزی نکردیم اختیار


    کارفرمایان عالم کرده‌اند

    کرده‌اند ار پرسشی در کار ما


    خلقت و تقدیر، با هم کرده‌اند

    درزی و جولاهه‌ی ما، صنع خویش


    در پس این سبز طارم کرده‌اند

  11. 2 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #28
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    به زندان تاریک، در بند سخت

    بخود گفت زندانی تیره‌بخت

    که شب گشت و راه نظر بسته شد

    برویم دگر باره، در بسته شد

    زمین سنگ، در سنگ، دیوار سنگ

    فضا و دل و فرصت و کار، تنگ

    سرانجام کردار بد، نیک نیست

    جز این سهمگین جای تاریک نیست

    چنین است فرجام خون ریختن

    رسد فتنه، از فتنه انگیختن

    در آن لحظه، دیگر نمیدید چشم

    بجز خون نبودی به چشمم، ز خشم

    نبخشودم، از من چو زنهار خواست

    نبخشاید ار چرخ بر من، رواست

    پشیمانم از کرده، اما چه سود

    چو آتش برافروختم، داد دود

    اگر دیده لختی گراید بخواب

    گهی دار بینم، زمانی طناب

    شب، این وحشت و درد و کابوس و رنج

    سحرگاه، آن آتش و آن شکنج

    چرا خیرگی با جهان میکنم

    حدیث عیان را نهان میکنم

    نخستین دم، از کرده‌ی پست من

    خبر داد، خونین شده دست من

    مرا بازگشت، اول کار مشت

    همی گفت هر قطره‌ی خون، که کشت

    من آن تیغ آلوده، کردم بخاک

    پدیدار کردش خداوند پاک

    نهفتم من و ایزدش باز یافت

    چو من بافتم دام، او نیز بافت

    همانا که ما را در آن تنگنای

    در آن لحظه میدید چشم خدای

    نه بر خیره، گردون تباهی کند

    سیاهی چو بیند، سیاهی کند

    کسانی که بر ما گواهی دهند

    سزای تباهی، تباهی دهند

    پی کیفر روزگارم برند

    بدین پای، تا پای دارم برند

    ببندند این چشم بی‌باک را

    که آلوده کرد این دل پاک را

    بدین دست، دژخیم پیشم کشد

    بنزدیکی دست خویشم کشد

    بدست از قفا، دست بندم زنند

    کشند و بجائی بلندم زنند

    بدانم، در آن جایگاه بلند

    که بیند گزند، آنکه خواهد گزند

    بجز پستی، از آن بلندی نزاد

    کسی را چنین سربلندی مباد

    بد من که اکنون شریک من است

    پس از مرگ هم، مرده ریگ من است

    بهر جا نهم پا، درین تیره جای

    فتاده است آن کشته‌ام پیش پای

    ز وحشت بگردانم ار سر دمی

    ز دنبالم آهسته آید همی

    شبی، آن تن بی روان جان گرفت

    مرا ناگهان از گریبان گرفت

    چو دیدم، بلرزیدم از دیدنش

    عیان بود آن زخم بر گردنش

    نشستم بهر سوی، با من نشست

    اشارت همی کرد با چشم و دست

    چو راه اوفتادم، براه افتاد

    چو باز ایستادم، بجای ایستاد

    در بسته را از کجا کرد باز

    چو رفت، از کجا باز گردید باز

    سرانجام این کار دشوار چیست

    درین تیرگی، با منش کار چیست

    نگاهش، هزارم سخن گفت دوش

    دل آگاه شد، گر چه نشنید گوش

    شبی گفت آهسته در گوش من

    که چو من، ترا نیز باید کفن

    چنین است فرجام بد کارها

    چو خاری بکاری، دمد خارها

    چنین است مرد سیاه اندرون

    خطایش ره و ظلمتش رهنمون

    رفیقی چو کردار بد، پست نیست

    که جز در بدی، با تو همدست نیست

    چنین است مزدوری نفس دون

    بریزند خونت، بریزی چو خون

    مرو زین ره سخت با پای سست

    مکش چونکه خونرا بجز خون نشست
    Last edited by part gah; 11-07-2011 at 17:03.

  13. 2 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #29
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    غنچه‌ای گفت به پژمرده گلی

    که ز ایام، دلت زود آزرد

    آب، افزون و بزرگست فضا

    ز چه رو، کاستی و گشتی خرد


    زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی

    نه فتاد و نه شکست و نه فسرد


    گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست

    نه چنانست که دانند سترد

    دی، می هستی ما صافی بود

    صاف خوردیم و رسیدیم به درد


    خیره نگرفت جهان، رونق من

    بگرفتش ز من و بر تو سپرد

    تا کند جای برای تو فراخ

    باغبان فلکم سخت فشرد

    چه توان گفت به یغماگر دهر

    چه توان کرد، چو میباید مرد


    تو بباغ آمدی و ما رفتیم

    آنکه آورد ترا، ما را برد

    اندرین دفتر پیروزه، سپهر

    آنچه را ما نشمردیم، شمرد


    غنچه، تا آب و هوا دید شکفت

    چه خبر داشت که خواهد پژمرد


    ساقی میکدهٔ دهر، قضاست

    همه کس، باده ازین ساغر خورد


  15. 2 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #30
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    برزگری پند به فرزند داد

    کای پسر، این پیشه پس از من تراست

    مدت ما جمله به محنت گذشت

    نوبت خون خوردن و رنج شماست

    کشت کن آنجا که نسیم و نمی است

    خرمی مزرعه، ز آب و هواست

    دانه، چو طفلی است در آغوش خاک

    روز و شب، این طفل به نشو و نماست

    میوه دهد شاخ، چو گردد درخت

    این هنر دایهٔ باد صباست

    دولت نوروز نپاید بسی

    حمله و تاراج خزان در قفاست

    دور کن از دامن اندیشه دست

    از پی مقصود برو تات پاست

    هر چه کنی کشت، همان بدروی

    کار بد و نیک، چو کوه و صداست

    سبزه بهر جای که روید، خوش است

    رونق باغ، از گل و برگ و گیاست

    راستی آموز، بسی جو فروش

    هست در این کوی، که گندم نماست

    نان خود از بازوی مردم مخواه

    گر که تو را بازوی زور آزماست

    سعی کن، ای کودک مهد امید

    سعی تو بنا و سعادت بناست

    تجربه میبایدت اول، نه کار

    صاعقه در موسم خرمن، بلاست

    گفت چنین، کای پدر نیک رای

    صاعقهٔ ما ستم اغنیاست

    پیشهٔ آنان، همه آرام و خواب

    قسمت ما، درد و غم و ابتلاست

    دولت و آسایش و اقبال و جاه

    گر حق آنهاست، حق ما کجاست

    قوت، بخوناب جگر میخوریم

    روزی ما، در دهن اژدهاست

    غله نداریم و گه خرمن است

    هیمه نداریم و زمان شتاست

    حاصل ما را، دگران می‌برند

    زحمت ما زحمت بی مدعاست

    از غم باران و گل و برف و سیل

    قامت دهقان، بجوانی دوتاست

    سفرهٔ ما از خورش و نان، تهی است

    در ده ما، بس شکم ناشتاست

    گه نبود روغن و گاهی چراغ

    خانهٔ ما، کی همه شب روشناست

    زین همه گنج و زر و ملک جهان

    آنچه که ما راست، همین بوریاست

    همچو منی، زادهٔ شاهنشهی است

    لیک دو صد وصله، مرا بر قباست

    رنجبر، ار شاه بود وقت شام

    باز چو شب روز شود، بی‌نواست

    خرقهٔ درویش، ز درماندگی

    گاه لحاف است و زمانی عباست

    از چه، شهان ملک ستانی کنند

    از چه، بیک کلبه ترا اکتفاست

    پای من از چیست که بی موزه است

    در تن تو، جامهٔ خلقان چراست

    خرمن امسالهٔ ما را، که سوخت؟

    از چه درین دهکده قحط و غلاست

    در عوض رنج و سزای عمل

    آنچه رعیت شنود، ناسزاست

    چند شود بارکش این و آن

    زارع بدبخت، مگر چارپاست

    کار ضعیفان ز چه بی رونق است

    خون فقیران ز چه رو، بی بهاست

    عدل، چه افتاد که منسوخ شد

    رحمت و انصاف، چرا کیمیاست

    آنکه چو ما سوخته از آفتاب

    چشم و دلش را، چه فروغ و ضیاست

    ز انده این گنبد آئینه‌گون

    آینهٔ خاطر ما بی صفاست

    آنچه که داریم ز دهر، آرزوست

    آنچه که بینیم ز گردون، جفاست

    پیر جهاندیده بخندید کاین

    قصهٔ زور است، نه کار قضاست

    مردمی و عدل و مساوات نیست

    زان، ستم و جور و تعدی رواست

    گشت حق کارگران پایمال

    بر صفت غله که در آسیاست

    هیچکسی پاس نگهدار نیست

    این لغت از دفتر امکان جداست

    پیش که مظلوم برد داوری

    فکر بزرگان، همه آز و هوی ست

    انجمن آنجا که مجازی بود

    گفتهٔ حق را، چه ثبات و بقاست

    رشوه نه ما را، که بقاضی دهیم

    خدمت این قوم، به روی و ریاست

    نبض تهی دست نگیرد طبیب

    درد فقیر، ای پسرک، بی دواست

    ما فقرا، از همه بیگانه‌ایم

    مرد غنی، با همه کس آشناست

    بار خود از آب برون میکشد

    هر کس، اگر پیرو و گر پیشواست

    مردم این محکمه، اهریمنند

    دولت حکام، ز غصب و رباست

    آنکه سحر، حامی شرع است و دین

    اشک یتیمانش، گه شب غذاست

    لاشه خورانند و به آلودگی

    پنجهٔ آلودهٔ ایشان گواست

    خون بسی پیرزنان خورده‌است

    آنکه بچشم من و تو، پارساست

    خوابگه آنرا که سمور و خز است

    کی غم سرمای زمستان ماست

    هر که پشیزی بگدائی دهد

    در طلب و نیت عمری دعاست

    تیره‌دلان را چه غم از تیرگیست

    بی خبران را، چه خبر از خداست

  17. 2 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •