تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 3 اولاول 123
نمايش نتايج 21 به 24 از 24

نام تاپيک: معرفی عکاسان

  1. #21
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    TeH
    پست ها
    1,631

    پيش فرض بروس گیلدن عکاس خیابانی

    بروس گیلدن (Bruce Gilden) عکاس خیابانی



    بروس گیلدن در سال 1946 در بروکلین آمریکا متولد شد، جامعه‌شناسی خواند و با دیدن فیلم Blow-Up ساخته‌ی میکل‌آنجلو آنتونیونی به عکاسی علاقمند شد.
    بعد از آن تصمیم گرفت در کلاس‌های شبانه‌ی عکاسی در مدرسه‌ی Visual Arts در نیویورک شرکت کند. کودکی بروس گیلدن به او چشمانی تیزبین برای مشاهده‌ی رفتارها
    و عادات شهری بخشید. کنجکاوی وی در مورد شخصیت‌ها و ویژگی‌های فردی از ابتدای کار در عکس‌هایش مشهود بود. اولین پروژه‌ی مهم بروس با تمرکز بر جزیره‌ی "کنی" آغاز شد
    که تا سال 1986 به طول انجامید. وی در طی این سال‌ها از فستیوال Mardi Gras نیز عکاسی کرد. سپس در سال 1984 به جزیره‌ی "هایتی" رفت و شیفته‌ی کار بر روی جادوگرها (voodoo) و آداب و عقایدشان شد که عکس‌هایش سرانجام در سال 1996 در کتابی با عنوان «هایتی» منتشر شد. بعد از آن گیلدن به سراغ پروژه‌ی قدیمی خود که از سال 1981 آغاز کرده بود
    بازگشت و به عکاسی در فضاهای شهری به خصوص خیابان‌های نیویورک مشغول شد.






    *قسمتی از مصاحبه‌ی او با سایت PBS
    به عنوان یک عکاس چطور خودتان را معرفی می‌کنید؟
    گمان می‌کنم من به عنوان یک عکاس خیابانی شناخته شده‌ام چون در خیابان کار می‌کنم. اگر شما مرا در خیابان ببینید با فردی بسیار فعال و پرانرژی روبرو خواهید شد که زمان عکاسی در رقص و تکاپوست و یا ممکن است مثل یک کشتی‌گیر روی آدم‌ها خیز بردارد. البته من فکر می‌کنم همه‌ی عکاس‌ها همین کار را می‌کنند.
    خلاصه اگر کسی بخواهد در مورد رقص در عکاسی فیلمی بسازند فکر می‌کنم حرکات من خیلی به آن‌ها کمک می‌کند.

    آیا مردم می‌دانند که از آن‌ها عکس می‌گیرید؟
    بعضی بی‌خبرند و بعضی غافلگیر می‌شوند، من فکر می‌کنم بیشتر مردم دوست دارند که عکاسی بشوند اما از زمانی که بداهه عکاسی می‌کنم مجبور شده‌ام
    کمی مخفبانه عمل کنم زیرا نمی‌خواهم آن‌ها متوجه شوند که من ازشان عکس می‌گیرم. وقتی از فلاش استفاده می‌کنم بعضی از مردم متوجه من شده و دستپاچه می‌شوند
    ولی بیشترشان هم عکس‌العملی نشان نمی‌دهند. گاهی‌ که با لنز 28میلی‌متری کار می‌کنم خیلی به سوژه نزدیک می‌شوم و آن‌ها تصور می‌کنند من از چیزی در پشت سرشان عکس می‌گیرم. من آدم راحت و مردمی هستم و همیشه با سوژه‌هایم صحبت می‌کنم، همین احتمال بروز مشکل را کم می کند و البته باعث راحتی کار من می‌شود.






    مهارت تا چه اندازه در کار شما اهمیت دارد؟
    خوب، من فکر می‌کنم نقطه‌ی قوت کار هر کس مهارت اوست. عکس‌های خوبی که تاکنون گرفته‌ام در قالب یک نوع چارچوب هستند و ترکیب‌بندی‌ خیلی خوبی دارند. دوستانم تعجب می‌کنند از اینکه می‌توانم با حفظ محتوای احساسی ترکیبی کامل و بدون برش ایجاد کنم.

    به نظر شما این عکس‌ها را می‌توان پرتره خواند؟
    من عاشق مردمی هستم که از آن‌ها عکس می‌گیرم، آن‌ها دوستان من هستند. بیشترشان را هرگز ندیده‌ام یا اصلا آن‌ها را نمی‌شناسم ولی در عکس‌هایم با آن‌ها زندگی می‌کنم.
    در عین حال این مردم سمبل هستند، آن‌ها آقای جونز یا آقای اسمیت نیستند، آن‌ها کسانی هستند که از مسیر من گذر کرده‌اند یا من از مسیر آن‌ها
    گذشته‌ام، و من به وسیله‌ی رسانه‌ی عکاسی توانسته‌ام تصویر خوبی از این مواجهه تهیه کنم. آن‌ها زندگی شخصی خود را دارند ولی در عین حال سمبل هستند. باید بگویم که به بیننده احترام می‌گذارم ولی نمی‌خواهم همه چیز را به او بگویم. من دوست دارم او به عکس نگاه کند و بگوید "بسیار خوب، این مرا یاد کسی می‌اندازد"، و داستانی را در ذهنش بسازد، لبخند بزند و روزش زیبا شود. این چیزی است که سعی می‌کنم با عکس‌هایم به دست بیاورم.

    چرا عکاسی می‌کنید؟

    عکاسی می‌کنم چون کاری است که می‌توانم انجام دهم. اگر مجبور بودم کار دیگری انجام دهم از پس آن بر می‌آمدم. اما من نسبت به عکاسی خیلی مشتاقم و احساس می‌کنم انتخاب دیگری ندارم.

    به نظر می‌رسد نیویورک موضوع مورد علاقه‌ی شما باشد.


    من بیشتر از بیست سال از خیابان‌های نیویورک عکاسی کرده‌ام. کار سختی است که در خیابان‌های همیشگی و یک‌جور راه بروید و به دنبال چیز جدیدی باشید. من وقتی دوربین با خودم ندارم این کار را می‌کنم... هنگام عکاسی فلاشم را در دست چپم می‌گیرم و هر وقت چیزی دیدم از آن عکس می‌گیرم. معمولا در عکس‌هایم به چیزهایی
    بر می‌خورم که در زمان عکاسی متوجه آن‌ها را نشده‌‌ام، حضور آن‌ها باعث خوش‌شانسی من است چون تصویرم را
    تبدیل به یک عکس خوب می‌کنند و گاهی نیز متوجه چیزهایی که در قاب شما هستند نمی‌شوید و همین عکس شما را خراب می‌کند.





    برای عکاسان جوان چه حرفی دارید؟

    من دور دنیا سفر کرده‌ام و یک چیز را فهمیده‌ام، وقتی در مورد عکاسی صحبت می‌کنم همیشه به مردم می‌گویم بهترین نصیحت من به شما این است که خودتان باشید و از چیزی عکس بگیرید که در انجامش راحت هستید.

    خیلی از کسانی که به سمت عکاسی می‌آیند با بار و بنه و تشریفات زیادی شروع می‌کنند و نمی‌توانند فراتر از وسایلشان حرکت کنند. وقتی در سال 1984 در هایتی بودم
    جمعیتی از عذاداران را دیدم. از خانه بیرون رفتم و شروع به عکاسی کردم، اما خیلی مراقب بودم زیرا نمی‌دانستم عکس‌العمل آن‌ها چیست. بعد از آنکه در طی
    هفته‌ها در مراسم شرکت کردم، حتی از فلاش هم استفاده می‌کردم زیرا بیشترشان اعتنا نمی‌کردند.. ایجاد این ارتباط انسانی درس خیلی خوبی بود.









    بروس گیلدن می‌گوید: «من به خاطر عکاسیم از فاصله‌ی نزدیک معروف هستم و هر چه پیرتر می‌شوم نزدیک‌تر می‌شوم.» او در سال 1998 به آژانس مگنوم پیوست و در سال 2002 عضو دائمی آن شد.
    Last edited by Miss Artemis; 21-04-2011 at 19:10.

  2. 9 کاربر از Miss Artemis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    TeH
    پست ها
    1,631

    پيش فرض ویویان مایر

    ویویان مایر؛ فصل گمشدهٔ تاریخ عکاسی؟

    از منظر سرنوشت و فرجام، هنرمندان حرفه‌ای را به سه دسته می‌توان تقسیم کرد. دسته‌ی اول کسانی هستند که در روزگار حیات‌شان قدر می‌بینند و در صدر می‌نشینند. چشم و چراغ جامعه‌ و مردم‌شان می‌شوند. در مسیر تحول و تکامل تدریجی‌شان با گالری‌ها و آژانس‌های هنری بزرگ و مشهور همکاری می‌کنند و آثارشان با تورهای بین‌المللی به تالارها و موزه‌های مشهور دنیا سفر می‌کند. جای ثابتی در رسانه‌ها و تریبون‌های همگانی می‌یابند و شاید حتی زیر نور فلاش دوربین‌ها ژست هم می‌گیرند. مدام در بی‌ینال‌ها و رویدادهای هنری در گوشه و کنار جهان مدال و لوح افتخار نصیب‌شان می‌شود و روی سن با ردیفی از بزرگان که برای تقدیر و تجلیل آنها صف کشیده‌اند، روبوسی می‌کنند و عکسی به یادگار می‌گیرند. و سرانجام هم نامشان پیوسته در رسانه‌ها و سپس در کتاب‌های تاریخ هنر تکرار می‌شود و مجموعه‌داران برای خرید آثارشان قیمت‌های نجومی پیشنهاد می‌کنند. دسته‌ی دوم آنانی هستند که برعکس دسته‌ی اولی‌ها، از تمام حاشیه‌‌ها و نتایج نبوغشان گریزان می‌شوند و ترجیح می‌دهند مانند جی.‌دی.‌سلینجر، سال‌های باقیمانده‌ی زندگی‌شان را پشت دیوارهای بلند ملک خصوصی‌ خود در سکوت و آرامش و به دور از هیاهو و تاریخ‌نگاری بگذرانند. تا حد امکان در مجامع هنری حضور نمی‌یابند و از گفت‌وگو با خبرنگاران بیزارند، سایه‌ی رسانه‌ها را با تیر می‌زنند و خلاصه اصلا حاضر به پذیرش و رویارویی با پیامدهای کشف و در نتیجه عمومی شدن نبوغشان نیستند.

    و نهایتا دسته‌ی سوم هنرمندان شامل کسانی است که شاید شناخته‌شده‌ترینشان نقاش بزرگ هلندی ونسان ون‌گوگ باشد. این گروه از هنرمندان در عین نبوغ آن‌قدر دیر کشف می‌شوند که در گمنامی و تنگدستی می‌میرند و تازه پس از مرگ‌شان است که آثارشان رکوردشکن بازار هنر و حراجی‌های معتبر می‌شود و زینت‌بخش دیوار معروف‌ترین موزه‌های هنر دنیا. تازه پس از ترک دنیاست که راهی به تاریخ هنر می‌یابند و نام‌شان نقل زبان آکادمی‌های هنر می‌شود و هنرجویان تازه‌کار چشم‌شان از دریچه‌ی آثار آنها به روی سبکی از دنیای هنر باز می‌گردد. آنچه از قرائن پیداست عالم عکاسی و بخصوص ژانر «عکاسی خیابانی» اخیرا بطور کاملا تصادفی صاحب یکی از این ستاره‌های ناپیدای دسته‌ی سوم شده است. ستاره‌ای که آرام‌ آرام دارد از پس یک زندگی سرشار از گمنامی درخشیدن آغاز می‌کند. داستان پیچیده و غریبی هم دارد این کشف تازه‌ی دنیای عکاسی. ماجرا از چه قرار است؟

    در سال ۲۰۰۷، جان مالوف که آن زمان ۲۶ ساله بود و به کار خرید و فروش املاک اشتغال داشت، روی کتابی درباره محله‌‌ی زندگیش واقع در شمال‌غرب شیکاگو کار می‌کرد. او برای کتابش نیاز به عکس‌هایی قدیمی و مستند درباره‌ی معماری و ساختمان‌های قدیمی آن قسمت از شهر داشت؛ بنابراین در حراج وسایل یک انباری متروک، بابت جعبه‌ای که فکر می‌کرد حاوی نگاتیو عکس‌های مورد نظرش باشد ۴۰۰ دلار پرداخت کرد. اما پس از خرید و وارسی جعبه و نگاتیوهای درون آن، که مربوط به عکاس ناشناخته‌ای بود، دریافت که هیچ کدام از ۳۰ هزار نگاتیو داخل جعبه، تصویری از معماری و ساختمان‌های تاریخی نیست پس جعبه را به کناری نهاد. ولی حدود دو سال بعد که تازه به عکاسی علاقه‌مند شده بود، از روی کنجکاوی بار دیگر سراغ آن جعبه رفت و این‌بار شروع کرد به ظاهر کردن فیلم‌ها و اسکن برخی نگاتیوهای آن و کم‌کم فهمید که عکس‌ها چیزی بیش از تصاویر معمولی و آماتوری هستند.

    در آن زمان مالوف در عکاسی، تازه‌کار بود و دانش چندانی نداشت و درباره‌ی عقیده‌اش در مورد عکس‌ها زیاد مطمئن نبود. به همین دلیل تعدادی از عکس‌ها را در سایت فلیکر، که یک سایت پرطرفدار عکاسی است، قرار داد تا نقدها و نظرهای دیگران را هم درباره‌ی آنها بداند. واکنش‌ها گسترده بود و عکس‌ها در مدتی کم، تعداد زیادی بازدیدکننده یافتند و عکاسان زیادی که به شدت تحت تاثیر کارها قرار گرفته بودند نوشتند که عکاس نگاه زیرکانه و مهارت هنرمندانه‌ای دارد و حتی او را با با عکاسان بزرگی چون «رابرت فرانک» و «واکر اوانز» مقایسه کردند. جان مالوف که دریافته بود دیگران هم معتقدند که بیشتر عکس‌ها منحصر به فرد هستند، دست به کار یافتن هویت عکاس شد. روزی در بهار ۲۰۰۹ بطور تصادفی روی یکی از پاکت‌های داخل جعبه، که مربوط به یک لابراتوار قدیمی بود، به اسمی برخورد که با گذشت زمان کم‌رنگ شده بود و به زحمت خوانده می‌شد؛ «ویویان مایر». او این اسم را در گوگل جستجو کرد و نتیجه آن یافتن آگهی ترحیمی در یک رسانه‌ی محلی شیکاگو شد مبنی بر اینکه زنی به نام «ویویان مایر» ۳ روز پیش از آن در سن ۸۳ سالگی فوت کرده بود.







    مالوف جوان با استفاده از سرنخ‌هایی که از همان آگهی به دست آورده بود، شروع به کنکاش در زندگی گذشته‌ی آن زن کرد و وقتی فهمید او برای سال‌های زیادی در شیکاگو پرستار بچه بوده، خانواده‌هایی را پیدا کرد که ویویان سال‌ها برایشان کار ‌کرده بود. در گفت‌وگو با آن افراد که ویویان را از نزدیک می‌شناختند، کم‌کم تصویری از زندگی این زن برایش شکل گرفت. اما هنوز هم جزئیات بسیاری از زندگی این زن گمنام آمریکایی که عکس‌هایش مدتی‌ست بحث روز دنیای عکاسی شده است، در پرده‌ی ابهام قرار دارد و مقاطعی از زندگی او از جمله تاریخ دقیق و دلیل اصلی علاقه‌ و گرایش او به عکاسی ناشناخته مانده است.

    «ویویان مایر» در سال ۱۹۲۶ از پدری اتریشی و مادری فرانسوی در نیویورک به دنیا آمد. از کودکیش همین‌قدر می‌دانیم که در سن چهار سالگی، پدرش به دلایلی نامعلوم از زندگی او و مادرش بیرون رفته است و آن دو چند صباحی در خانه‌ی یک زن عکاس فرانسوی‌تبار به نام «Jeanne Bertrand» که در آن زمان در ژانر پرتره موفق و سرشناس بود، زندگی کرده‌اند تا اینکه پس از مدتی مادر تصمیم می‌گیرد همراه دختر خردسالش به فرانسه بازگردد. و این‌گونه ویویان سال‌های تاثیرگذار نوجوانی و جوانی را در فرانسه گذراند و حتی بعدها انگلیسی را با لهجه‌ی فرانسوی صحبت می‌کرد. از سال‌های اقامت او در کشور زادگاه مادرش اطلاع چندانی در دست نیست. ویویان در بهار ۱۹۵۱ دوباره به نیویورک برمی‌گردد و در مدت 5 سال مشاغل مختلفی را در این شهر تجربه می‌کند تا اینکه سرانجام در سال ۱۹۵۶ به شیکاگو می‌رود و تا سال ۱۹۷۲ در خانواده‌ی «Gensburg» و پس از آن در خانه‌های دیگری بعنوان پرستار بچه‌ استخدام می‌شود. او بیشتر عکس‌های درخشان خود را در همین دوران گرفته است یعنی در دو دهه‌ی ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ میلادی.

    طبق گفته‌های خانواده‌ی «Gensburg» ویویان زنی تنها بود و در تمام سال‌های خدمتش در خانه‌ی آنها حتی یک‌بار هم کسی به او تلفن نکرد یا پیغامی برایش نفرستاد و متقابلا او نیز هرگز با کسی در ارتباط نبود. عاشق فیلم‌های غیرآمریکایی بود، همیشه دور و برش پر از روزنامه و مجله بود، برای فقرا دل می‌سوزاند، تجربه‌های هیجان‌انگیز را دوست داشت و بچه‌ها را برای گردش به حومه‌ی شهر یا دیدار از بناها و گورستان‌های تاریخی می‌برد. او همیشه به بچه‌ها تاکید می‌کرد که باید نسبت به وقایع دنیای اطراف‌شان هوشیار باشند. اعضای این خانواده می‌دانستند که او روزهای تعطیل و اوقات فراغتش را به عکاسی در خیابان‌ها، محله‌های قدیمی و کوچه‌های فقیرنشین شیکاگو می‌گذراند و سپس عکس‌هایش را در حمام کوچک اتاقش، که برایش حکم تاریک‌خانه را داشت، چاپ می‌کند. ولی اعضای این خانواده در تمام آن سال‌ها بسیار به ندرت عکس‌هایی از او دیدند. آنها همچنین گفته‌اند که ویویان، که سینما رفتن یکی از معدود تفریحاتش بوده است، گاهی با دوربین ۸ میلی‌متری خود فیلم‌برداری هم می‌کرده است.



    «ویویان مایر» در پاییز ۱۹۵۹ از خانواده‌ی «Gensburg» مرخصی گرفت، سهم خود از مزرعه‌ای را که به ارث برده بود فروخت و با پولش برای مدت بیش از شش ماه به نیویورک، لس‌آنجلس، مانیل، پکن، ویتنام، اندونزی، بانکوک، مصر، ایتالیا و فرانسه سفر کرد. تعدادی از عکس‌های یافته شده از او هم مربوط به همین سفر طول و دراز است. در سال ۱۹۷۲ سه فرزند خانواده‌ی «Gensburg» آن‌قدر بزرگ شده بودند که نیازی به پرستار نداشتند و در نتیجه ویویان خانه‌ی آنها را ترک کرد. همان‌طور که موقع آمدن از گذشته‌اش چیز زیادی نگفته بود موقع رفتن هم در مورد شغل آینده‌اش صحبتی نکرد. اما پس از آن نیز در خانه‌های مختلفی بطور کوتاه‌مدت بعنوان پرستار بچه مشغول کار شد. در سال ۱۹۸۷ وقتی برای کار به خانه‌ی خانواده‌ی «Usiskin» رفت همراهش ۲۰۰ جعبه‌ی بزرگ و کوچک داشت که محتویات بیشترشان نگاتیو‌، فیلم و آلبوم‌های عکسی بود که حاصل حدود ۳۰ سال عکاسی او بود. او کم‌کم از عکاسی سیاه و سفید به سمت عکاسی رنگی تمایل پیدا کرد و سبک کارش را هم تغییر داد و دیگر کمتر برای عکاسی به سفرهای درون‌شهری می‌رفت و بیشتر به عکاسی آبستره سرگرم بود. حتی برخی خانواده‌ها به یاد دارند که او در آخرین ماه‌های زندگی با آنها، از توده‌ی زباله‌های محله عکس می‌گرفت.

    ویویان در اواخر دهه‌ی ۹۰ در آپارتمان محقری در محلات فقیرنشین شیکاگو زندگی می‌کرد تا اینکه فرزندان خانواده‌ی «Gensburg» دوباره او را یافتند و برایش آپارتمان بهتری خریدند و از آن پس مورد حمایت آنها قرار گرفت. «ویویان مایر» در زمستان ۲۰۰۸ در اثر زمین‌خوردگی روی برف در یک پیاده‌روی شبانه، که عادت همیشگی‌اش بود، نیاز به مراقبت پیدا کرد و به یک خانه‌ی سالمندان در حومه‌ی شیکاگو منتقل شد تا اینکه سرانجام در آوریل ۲۰۰۹ در همان محل درگذشت. فرزندان خانواده‌ی «Gensburg» جنازه‌ی او را سوزاندند و خاکسترش را در جنگلی پراکندند که ویویان در دوران بچه‌گی‌شان آنها را برای گردش به آنجا می‌برد تا توت‌فرنگی و تمشک وحشی بخورند و با طبیعت از نزدیک آشنا شوند.




    در عکس‌هایی که تاکنون از «ویویان مایر» دیده شده، بسیاری از سوژه‌ها زندگی حاشیه‌نشینی است و در عکس‌های او حقیقت اطراف عکاس به تصویر ‌کشیده شده است؛ چیزهایی که لزوما زیبا نیستند. عکس‌هایی که گاهی حتی خنده‌دارند و طنزی تلخ از زندگی روزمره دارند. در عکس‌های سیاه و سفیدی که بسیاری از آنها را در دو دهه‌‌ی ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ گرفته است، انرژی و احساس خاصی که مایر به جهان داشته، ثبت شده است. جان مالوف تاکنون فقط یک‌دهم نگاتیو‌های کشف‌شده از «ویویان مایر» را اسکن کرده است و بنابراین عکس‌هایی که تا به امروز از مجموعه کارهای این عکاس گمنام دیده شده و این همه با استقبال مجامع هنری روبرو گشته بطور تصادفی و تنها از میان یک‌دهم کارهای او انتخاب شده است. «Colin Westerbeck» که سابقا بعنوان کیوریتور عکس برای بنیاد هنر شیکاگو کار می‌کرد و از کارشناسان مشهور عکاسی خیابانی در آمریکاست، در مورد عکس‌های «ویویان مایر» معتقد است که او با درک بالایی از زندگی خیابانی در شیکاگو، عکاسی می‌کرده و آثار او کاراکتر محلی و مردمی این شهر را نشان می‌دهند و کارهایش با عکس‌های عکاسان شناخته‌شده‌ای که همزمان با او در همان شهر کار می‌کردند مانند «هری کالاهان» و «یاسوهیرو ایشی‌موتو» متفاوت است.

    تاکنون نمایشگاه‌هایی از برخی عکس‌های «ویویان مایر» به میزبانی موزه‌هایی در نروژ، دانمارک، ایتالیا و آرژانتین برگزار شده و از ۱۸ دی‌ماه امسال هم نمایشگاه بزرگی از کارهای او در محل «مرکز هنر شیکاگو» برپاست که تا ۱۴ فروردین‌ ۹۰ ادامه خواهد داشت. در این نمایشگاه ۸۰ قطعه از عکس‌های «ویویان مایر» از جمله تعدادی از عکس‌های رنگی او به نمایش درآمده است. همچنین از هم‌اکنون برای برگزاری یک سری نمایشگاه از آثار او در کانادا، مکزیک، بریتانیا، فرانسه و سایر شهرهای آمریکا برنامه‌ریزی شده و درخواست‌های زیادی نیز برای خرید عکس‌های او با قیمت‌های بالا ارائه شده است. جان مالوف، که این روزها بعنوان کارشناس برای سایت اینترنتی eBay کار می‌کند، می‌گوید مصمم است تا آثار و حتی لوازم شخصی «ویویان مایر» را حفظ و نگهداری کند. وی تخمین می‌زند که در حال حاضر بیشتر آثار مایر را از مجموعه‌داران، حراجی‌ها و خانواده‌های شیکاگو گردآوری کرده است. او اکنون تعدادی از دوربین‌های عکاسی ویویان، حدود ۱۰۰ فیلم ۸ میلی‌متری، ۳ هزار عکس چاپ‌شده، نزدیک به ۲ هزار حلقه فیلم ظاهرنشده که ۶۰۰ تایش رنگی است و نیز ۱۰۰ هزار نگاتیو از آثار ویویان را نگهداری می‌کند. وی در حال حاضر با دقت و تلاش زیادی مشغول ظهور و اسکن کردن بقیه آثار مایر است و هرگاه به عکس جالب و چشمگیری بر‌می‌خورد آن را در وبلاگی که مخصوص عکس‌های این عکاس گمنام درست کرده قرار می‌دهد.




    از این گذشته یک گروه حرفه‌ای فیلمسازی اکنون در حال ساخت فیلم مستندی درباره زندگی و آثار «ویویان مایر» می‌باشند و برخی شبکه‌های تلویزیونی و روزنامه‌های بین‌المللی گزارش‌هایی درباره‌ی این کشف تازه‌ی دنیا عکاسی داشته‌اند. نخستین کتاب حاوی منتخبی از عکس‌های او هم قرار است در پاییز ۲۰۱۱ به چاپ برسد. مسلم است که آثار ویویان هر روز بیش از گذشته در معرض دید و نقد عکاسان و عموم علاقه‌مندان قرار می‌گیرند. جان مالوف در گفت‌وگویی ‌گفته است: "من این گنجینه را در یک لحظه کشف نکردم. بلکه به مرور زمان، خود ویویان به من یاد داد که کارهاش چقدر خوب هستند. اوایل وقتی به عکس‌های او نگاه می‌کردم، فهمیدم که گرفتن یک عکس خوب چقدر سخت است... شاید «ویویان مایر» از عکاسی برای پر کردن خلاء عاطفی زندگیش استفاده می‌کرده، شاید هم برای راضی کردن خودش. ولی هر چه باشد عکس‌هایش سرشار از زندگی‌اند و مردم زیادی مشتاقند که این کارها را ببینند."

    خلاصه اینکه حاصل زندگی یک پرستار بچه در شیکاگو‌ صدها هزار قطعه عکس سیاه و سفید و رنگی است با کادربندی‌های جالب و هنرمندانه از خیابان‌ها و کوچه‌وپس‌کوچه‌های نیویورک، شیکاگو و شهرهای دیگری که زندگی را با همه تقلا و تکاپویش در آنها به تصویر کشیده است. نمی‌توان ادعا کرد که او تغییرات جامعه‌ی اطراف و معاصرش را ذره به ذره ثبت کرده ولی بدون شک حاصل عکاسی این زن تنها در پرسه‌زنی‌هایش میان کوچه‌ها، خیابان‌ها و محلات شیکاگوی نیم قرن پیش، دریچه‌ای برروی‌مان گشوده است برای سرک کشیدن در زندگی‌ روزمره‌ی مردم آن دوره. اکنون، چند سال بعد از درگذشت بی‌سروصدای او در یک خانه‌ی سالمندان و پس از سال‌ها زیستن در گمنامی، سرانجام استعدادش شناخته شده و مورد تقدیر قرار گرفته است و شاید ستاره‌ای در تاریخ عکاسی و بخصوص «عکاسی خیابانی» آرام‌آرام درخشیدن آغاز می‌کند. باید منتظر ماند و دید آیا «ویویان مایر» می‌تواند اکنون و پس از مرگش، جایی برای خود در کتاب‌های تاریخ عکاسی دست و پا کند یا اینکه نه ستاره بلکه تنها شهابی زودگذر در آسمان عکاسی خواهد بود. اما ورای همه‌ی اینها، شاید شاهکار ویویان این باشد که بار دیگر ثابت کرد ارزش و اصالت عکس خوب هرگز با گذشت زمان از بین نمی‌رود و بالاخره جایی و زمانی دیده خواهد شد؛ حتی عمری فراتر از آفرینشگر خود می‌یابد و روزگاری درازتر می‌زید.

    akkasee.com



  4. 8 کاربر از Miss Artemis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    باربارا پرابست‌(Barbara Probst)‌عکاس هنری

    "باربارا پرابست" در 1964 در مونیخ متولد شد و در دانشگاه Akademie der Bildenden Künste مونیخ، و Staatliche Kunstakademie دوسلدورف تحصیل کرد. او از طرف Kunstfonds و Bavarian State هزینه‌ی تحصیلی دریافت کرد و در سال 2002 جایزه‌ی Philip Morris را از آن خود کرد. باربارا تا به حال نمایشگاه‌‌های انفرادی زیادی در آلمان و آمریکا داشته و در نمایشگاه‌های گروهی زیادی نیز از جمله "New Photography 2006" در موزه‌ی هنر مدرن نیویورک شرکت کرده‌است.



    باربارا پرابست ابهامات ذاتی تصویر در فن عکاسی را کاوش می‌کند. در کارهای او رابطه‌ی لحظه‌ی عکاسی‌شده و واقعیت در دو مسیر مجزا هستند. تصاویر باربارا به وسیله‌ی لحظه‌های ثبت شده، کیفیتی تقریبا مغشوش پیدا می‌کنند: از یک طرف او نگاه خیره‌ی تک‌چشمی دوربین را رها کرده و آن را به نقاط دید متفاوتی تقسیم می‌کند و از طرف دیگر لحظه‌ی کوتاه عکاسی را متکثر می‌کند.

    با کمک یک سیستم کنترل او می‌تواند به طور همزمان شاترهای متعددی را که در فاصله‌ها و زوایای محتلف قرار گرفته‌اند بفشارد. او با این روش و ثبت لحظات مختلف از یک سوژه مجموعه‌ی تصاویرش را به وجود می‌آورد. رابطه‌ی هر تک عکس با دیگری در یک مجموعه، با اصول واحد یا نشانه‌‌ی خاصی مشخص نمی‌شود.
    در واقع، هر چند هیچ رابطه‌ی قراردادی در این مجموعه وجود ندارد اما در عین‌حال عکس‌ها بواسطه‌ی پیوندی محکم‌تر -اما ناملموس- محدود می‌شوند. یعنی تنها یک لحظه (moment) از فرآیند نوردهی (exposure) تبدیل به خود سوژه می‌شود.
    در زندگی روزمره‌ی ما، هر لحظه به یک تجربه‌ی واحد گره‌ خورده‌است و مهم نیست که این تجربه تا چه اندازه ممکن است پیچیده باشد. ما به تصوراتمان از "زمان‌ِ تجربه‌شده" (time experienced) وابسته هستیم و این "زمانِ تجربه‌شده" برای "حس بودن" ما الزامی‌ست.
    باربارا پرابست به قابلیت عکاسی در محو کردن تفاوت بین مفهوم و سوژه علاقمند بود. وی در مدرسه مجسمه‌سازی ‌خواند اما به جای نمایش مجسمه‌های سه بعدی عکس‌ های سیاه سفیدی آن‌ها را به نمایش می‌گذاشت. این تصاویر عمدا خنثی به تصویر کشیده می‌شدند؛ گویی از آرشیو یک موزه در آمده‌اند. این تصاویر با عنوان "باربارا پرابست- کارهای فوتوژنیک" معرفی می‌شدند و این سوال را ایجاد می‌کردند که دقیقا چه چیزی این تصاویر فوتوژنیک است؟ مجسمه‌ها یا خود عکس‌ها.
    مجسمه‌ها هویت خود را به عنوان یک شیء سه‌بعدی انکار می‌کردند و به سطح صاف و کاغذی بازمی‌گشتند و تنها تخیل بیننده می‌توانست به آن ها بُعد ببخشد.
    -----------------------------------------------------------
    گفتگویی با باربارا پرابست

    چطور این صحنه‌ها را تنظیم می‌کنید؟
    در کارهای من گاهی دو تا دوازده دوربین درگیر عکاسی هستند. از آنجایی که هیچ راهی نیست تا من بتوانم همزمان در یک لحظه از منظره‌یاب تمام دوربین‌ها نگاه کنم مجبورم دوربین‌ها و مدل‌ها را با تامل زیاد مستقر کنم تا به روش درستی صحنه را به تصویر بکشم. نتایج هیچ‌وقت آن‌طور که برنامه‌ریزی شده‌بودند از آب در نمی‌آیند اما معمولا به آنچه که می‌خواهم نزدیک هستند. من به دستکاری عکس‌ها در کامپیوتر علاقه‌ای ندارم، کار من بر اساس بررسی شرایط عکاسی و رابطه‌ی آن با واقعیت است.

    رابطه‌ی هر تصویر با تصویرهای دیگر در یک عکس چیست؟
    تصاویر هر مجموعه همیشه در یک لحظه یکسان گرفته می‌شوند. هر مجموعه حداقل دو نمای همزمان را در یک لحظه عکاسی می‌کند. در واقع یک شی‌ء را از زوایا، فاصله‌ها و بافت‌های (context) متفاوتی نشان می‌دهم. این همزمانی شالوده‌ و اساس کار من است. این همزمانی در ثبت تصویر عکس‌ها را مقایسه‌پذیر می‌کند. بیننده با انتقال نگاهش از یک تصویر به تصویر دیگر و با قیاس کردن و دسته‌بندی نماهای متفاوتی با آن‌ها درگیر می‌شود. این روش تحلیلی ِ نگریستن باعث تردید در مورد ادراک و توانایی ما در تشخیص حقیقت می‌شود.




    آیا در نهایت هدف شما ارایه‌ی کامل‌تر و معتبرتر یک تصویر از زاویه یک دوربین است؟
    فکر می‌کنم کارهای من بر این امر دلالت می‌کند که هیچ ارایه‌ی معتبری از "آنچه حادث شده" وجود ندارد. عکاسی مثل زبان است؛ ما را با دلالتی روبرو می‌کند که بر پایه‌ی تصورات و توانایی‌های راوی داستان است.

    چرا دوربین‌های دیگر را هم در بعضی از عکس‌هایتان نشان می‌دهید؟

    زوایای دوربین اغلب با هم اشتراک دارند، بنابراین دوربین‌ها در حین عکاسی از هم عکس می‌گیرند. چیزی که من خیلی به آن علاقمند هستم لحظه ایست که دوربین‌ها با حضور خود در تصویر از فرآیند عکاسی نقاب بر می‌دارند.

    چطور عکس‌ها را در کار نهایی انتخاب می‌کنید؟
    معمولا 36 فریمی که در تمام دوربین‌ها وجود دارد را از نظر می گذرانم. حاصل هر دوربین 36 "لحظه" است اما من سعی من بر این است که لحظه‌ی برتر را انتخاب کنم. برای من کیفیت رابطه بین‌ تصاویر در یک مجموعه به اندازه‌ی کیفیت هر تک عکس مهم است.



    آیا موقعیت یا سوژه نقش مهمی در کار شما دارند؟

    موقعیت‌ها نقش مهمی در کار من ندارند. در واقع، من آنقدر که به چطور عکاسی کردن اهمیت می‌دهم به آن چیزی که عکاسی می‌کنم اهمیت نمی‌دهم. بنابراین موقعیت‌ها برای من مثل یک فرد مدل و لباس، تنها‌ ابزار کار من هستند. تاکید من بیشتر در "چطور" دیدن است تا اینکه "چه" می‌بینیم.

    در کارهای شما تاثیر یا اهمیت عکس‌های سیاه و سفید چطور از عکس‌های رنگی متمایز می‌شوند؟
    تقریبا در هر نوردهی به تعداد عکس‌های سیاه و سفید عکس رنگی هم می‌گیرم. نمی‌خواهم در کارم هیچ کدام از آن‌ها نادیده گرفته شوند. البته عکس سیاه و سفید تاثیر متفاوتی با عکس رنگی دارد. اگر شما یک عکس رنگی را به سیاه و سفید تبدیل کنید ممکن است زمان را به 40 سال قبل برگردانید.



    در آخر ممکن است توضیح دهید که چرا عنوان کارهایتان شماره‌های نوردهی است؟
    از یک طرف واژه‌ی "نوردهی" (exposure) واژه‌ای کاملا تکنیکی در عکاسی است و از طرف دیگر این واژه‌ بر آشکار کردن چیزی دلالت می‌کند. در واقع، هر دو معنی با کار من مرتبط است. عنوان کامل کارهای من همیشه "نوردهی" بوده است که همراه با شماره‌ و اطلاعاتی از موقعیت و زمان عکاسی ست. به نظر من این عنوان‌های حقیقی و جدی با مجاز و خیالی که در مجموعه‌های من وجود دارد در تضاد هستند.

  6. 4 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #24
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    TeH
    پست ها
    1,631

    پيش فرض ادوارد وستــون

    وستون در 1886 زاده شد. او چهارسال بزرگتر از پل استرند Paul Strand بود و به نسل پیش از آنسل آدامز Ansel Adams تعلق داشت،
    همان عکاسی که در پایان سالهای 1920 تحت تأثیر و نفوذ عکس های وستون قرار گرفت. وستون در شیکاگو بزرگ شد و در 1906 در
    کالیفرنیا سکنی گزید و تا پایان عمر همانجا ماند، البته به استثنای دوره های طولانی که در سالهای 1920 در مکزیک به سر برد.او در
    ابتدا عکاسی پیرو سبک نگاره نمایی بود و فضاهای محو هنری که در حول و حوش سالهای 1900 بسیار رایج بود، رد تصاویر خود پدید آورد.
    در اواخر 1922 مدتی در نیویورک اقامت گزید و در آنجا با آلفرد استیگلیتز Alfred Stieglitz، پل استرند Paul Strand و چارلز شیلر برخورد کرد.
    او عکاسی پیرو سبک ((تصویر مستقیم)) به شیوه استیگلیتز بود. وستون در 1958 به سبب ابتلا به بیماری پارکینسون در گذشت.

    کمتر کسی است که اگر اندکی درگیر عکس و عکاسی شده باشد، عکسِ فلفلی را که ادوارد وستون عکاسِ آمریکایی، در سال 1930
    گرفته است را ندیده باشد. عکسی که نه تنها به تمام مجادلات پیش روی عکاسی، که در آغاز در جهت اثبات خود به عنوان یک رسانه ی
    هنری با آن درگیـر بود، پایان می دهد بلکـه حتی نگـاه بیننــده را نسبت به سوژه ی خود تغییر می دهد. فلفـلِ ادوارد وستون همـچون
    علامتِ حاکمِ بزرگ، پرسشگرانِ «آیا عکاسی هنر است؟» را همواره به کرنش واداشته است و برای هر عکاسی با هر رویکردی به
    عکاسی نخستین مدرکی است که در پی اثبات هنری بودن عکاسی می توان ارائه داد. بارها از دانشجویان و هنرآموزان عکاسی
    شنیده ایم که با دیدن فلفل اولین چیزی که به ذهن خطور می کند، ادوارد وستون است و عکاسی. اخیراً چند انجمنِ عکاسی از این
    فلفل به عنوان نشانِ انجمنِ خود استفاده کرده اند و به نظر می رسد این عکس، در وجهی کلی تبدیل به نمادی برای عکاسی شده است.




    نورپردازی زیبا، زاویه دید مناسب، کادربندی بی بدیل، وضوح و چاپ بی نظیر، عمق میدان مناسب، پس زمینه ی سیاه، شباهتِ فلفل
    به اندامِ پیچ و تاب خورده ی انسان همچون پیکره ای در هم تنیده، بافت غریب فلفل و بسیاری عناصر دیگر از این دست، مجموعه ای
    را پدید آورده اند که در کلیت اش دارای ساختاری بسیار کامل است. هیچ یک از این عناصر به تنهایی دلیلی بر موفقیت ادوارد وستون
    در پدید آوردن اثری با چنین مقبولیتی نیست. در حالی که مجموعه ی این عناصر نیز، به نظر می رسد به تنهایی دلیلی کافی نباشند.
    عناصری که در مجموعه عکس های بسیاری از عکاسان دیگر نیز قابل مشاهده است.

    برای یافتن عنصری که فلفلِ ادوارد وستون را از بسیاری عکس های دیگر متمایز می کند و آن را در مقام اثرِ زیبایی شناسانه ی چشمگیری
    قرار می دهد و بدل به امری نمادین برای عکاسی می کند، بی شک تنها کاویدنِ عناصرِ موجود در عکس کمکی نخواهد کرد. چنین عنصری
    در عکس محدود نمی ماند و در نگاهی کلی تر خود عکس را نیز در بر می گیرد. عنصری که تبدیل به آئورای پیرامون اثر می شود، در اثر شکل
    می گیرد و سبب شکل گیری اثر نیز می شود. از اثر فراتر نمی رود و در عین حال اثر را در بر می گیرد. نام نهادن بر چنین عنصری ممکن است
    سبب کج فهمی در ماهیت آن شود. این عنصر پیوند نزدیکی دارد با آنچه فرمالیست های روسی، ادبیت یا ادبی بودن یک متن می خواندند.
    در مورد عکس، شاید بتوان چنین عنصری را عکس بودن یا عکاسانه بودن نامید. عنصری که به ما کمک می کند تا بفهمیم که چرا عکس وستون
    دارای چنین جایگاهی در عکاسی است و پیش از آنکه تصویری از فلفل باشد عکسی است درباره ی عکاسی.



    این نکته آشکار است که ادوارد وستون از جمله عکاسانی است که کاملاً درگیر مفاهیم عکاسی بود. او گروه f/64 را تأسیس کرد،
    گروهی که در برابر آموزه های تصویرگرایی به شدت موضع گرفت. تصویرگرایان تلاش می کردند برای ارتقای منزلت عکاسی به
    مثابه ی شکلی هنری، هر چه بیشتر از تمهیداتی سود جویند که عکس را به نقاشی شبیه می ساخت. در مقابل گروه f/64تلاش
    کرد با تأکید بر ویژگی های ذاتی عکاسی که مختص به این رسانه بود، از چنین نگاهی دوری جوید. f/64 در واقع خبر از سرآغاز
    مدرنیسمی در عکاسی می داد، یعنی توجه به قابلیت های یک رسانه و تأکید و برجسته سازی آن. f/64 در سال 1929 شکل گرفت،
    یعنی در اوج دوره ای که تاریخ نگاران هنر از آن به عنوان مدرنیسم یاد می کنند. سال هایی که نظریه های فرمالیستی، که نقطه عطفی
    در مدرنیسم بود، داشت همه گیر می شد و بی شک وستون و f/64 نیز با چنین نظریاتی بیگانه نبودند.

    آنچه از میراث مدرنیسم به یادگار ماند آثاری یگانه بود که به سبب توجه هنرمندان به قابلیت های مدیوم خود به وجود آمده بودند.
    این توجه سبب شد خودآگاهی بزرگ در مدرنیسم شکل بگیرد. خودآگاهی که سبب شد هنر مدرن از بیانگری بگسلد. هنرمند
    مدرن دیگر در بندِ بیانِ واقعیت دنیای بیرون یا حس و عاطفه و هیجان خود نبود. هنرمند مدرن اکنون در پی بیان واقعیتی نو بود،
    واقعیتی که به سبب شکل رسانه اش و چگونگی آن هستی می یافت. به همین سبب برای هنرمندِ مدرن اعتبار دلالت های
    اثر و کارکردهای ارجاعی آن کاهش می یافت و این شکل اثر بود که بیش از پیش ارزشمند می گشت.




    ادوارد وستون آشنا به چنین مفاهیمی، تلاش کرد عکاسی را که به سبب بازنمایی مو به موی واقعیت (که از ویژگی های ذاتی آن بود)
    به سنتی قدیمی و شکلی ارتجاعی در هنر متهم می شد، احیا کند. وستون آگاه بود که عکاسی به دلیل خصلت بازنمایانه اش ممکن
    است به دامِ رئالیسمی خشک و بی روح بیفتد. او هرگز منکر این ویژگی برجسته و ذاتی عکاسی نشد بلکه تلاش کرد با تأکید بر آن
    در آزمونی دشوار فائق آید.

    رویکردی که وستون در این راه اتخاذ می کند، شباهت زیادی به رویکرد فرمالیست ها در شعر دارد. در شعر، باید زبان آشنا در هم شکند
    چرا که در زندگی معاصر زبان به کارکردِ ارتباطی تقلیل یافته و چون قرار است همه مقصود یکدیگر را به آسانی درک کنند، زبانِ ارتباطی
    شفاف می شود چنان که گویی خودِ زبان، دیگر حضور ندارد و زبان فراموش می شود. چون شعر از زبان شکل می گیرد و دغدغه ی
    اصلی آن خودِ زبان است، پس زبان در شعر به هدف تبدیل می شود و برای برجسته شدن زبان باید زبان آشنای روزمره ویران شود.
    به گفته ی شکلوفسکی، نظریه پرداز فرمالیست، هنر گریز از زبان آشناست و دستیابی به لذت بیگانگی.

    وستون نیز تلاش می کند که واقعیتی نو پایه ریزی کند، یعنی واقعیتی عکاسانه و برای او نیز عکاسی چیزی نیست مگر
    نگاه نامتعارف و یکه، نگاهی نا آشنا. اینجاست که برای وستون نیز دیدن تبدیل به هدف می شود و این چگونه دیدن است
    که بازنمایی مو به مو و صرف را به جنگ می خواند. عکاسی هیچ گاه نمی تواند از بند واقعیت رها شود اما دغدغه ی
    بنیادین وستون واقعیت در عکاسی نیست. استناد به واژه هایی همچون عکاسی صریح، ناب و مستقیم و توضیحاتی
    در باب واقع گرایی که در ذیل این واژه ها می آید، ما را از دغدغه ی اصلی وستون دور می کند. در واقع واقعیت، اولین
    پیش شرط برای وستون است اما دغدغه ی اصلی او، عکاسی یا به بیانی دیگر واقعیت عکاسانه است. چگونه عکاسانه
    دیدن وقایع، کلید ورود به آثار وستون است و به همین دلیل آثار او از آثار بسیاری از عکاسانِ معاصرش به آسانی قابل تفکیک است.

    برجسته شدن وجه اسنادی عکاسی، که به دلیل توجه به وجه صرف بازنمایانه ی آن است، گاه سبب نگرشی غیر زیبایی شناسانه
    به عکاسی می شود. نگرش هایی از این دست، هنگامی که با تلقی کارکردگرایانه به عکاسی و در وجهی کلی به اثر هنری همراه
    می شوند، سبب انتقاداتی نابجا می گردند، انتقاداتی که وستون نیز از آن بی نصیب نماند. چنانکه کارتیه برسون گلایه کرده بود که
    «دنیا دارد از هم می پاشد آن وقت وستون دارد عکس صخره می گیرد.».

    اگر در برخورد با یک اثر، از وجه کارکردگرایانه بگذریم و اثر هنری را تنها دالِ مدلولِ اجتماعی نپنداریم، پس هر اثر در درجه ی اول
    دالِ مدلولِ خویش است. چنین نگاه مدرنیستی ضدِ کارکردگرایانه ای سبب تقلیل کنش نشانه شناسانه یِ اثرِ هنری می شود.
    ارجاع اثر تنها به خود باز می گردد، چراکه اگر اثر هنری به قصد تأثیرگذاری خلق شود از توان ارجاعی خود در این مسیر بی بهره
    می ماند. اثری که به خود باز می گردد و در خود بسط می یابد تبدیل به نهادی خودبسنده و مستقل می گردد اما اثری که همواره
    به بیرون از خود ارجاع می دهد، در درون ناقص می ماند چراکه همواره سر به سوی ابژه های بیرون از خود دارد و در جهت تعریف
    یا تأثیر بر آن ها، پیوسته اثری وابسته می ماند. در نتیجه اثری که برای خود و در خود (فی نفسه) خلق می شود، بسیار تأثیر گذارتر است.

    به بیان نیچه عشق بزرگ از مهرورزی خود دیده فرو می بندد زیرا سرانجامی والاتر دارد؛ آفریدنِ محبوب. او خود را خدای عشق خویش می کند
    و این سخن هر نوآفرینی است.

    این گونه است که اثر هنری با کارکردی زیبایی شناسانه آغاز می شود و عدم این کارکرد به منزله ی عدم تأثیر گذاریِ اثر است.
    اثرِ هنری که فاقد کارکردی زیبایی شناسانه است دیگر اثر نیست و اگر خود و کارکرد زیبایی شناسانه اش را از یاد برد، در واقع
    رسالت خود را از یاد برده است، پس هر اثر هنری همواره در پی شناخت خود و احیای خود است.

    برای وستون نیز دوربین ابزاری است در جهت شناخت و موضوع شناخت برای او صرفاً سوژه ی عکاسی شده نیست.
    پروسه ی شناخت برای وستونی که دغدغه ی اصلی او عکاسانه دیدن است، طیف وسیعی را در بر می گیرد: خود عکاس،
    سوژه ی عکاسی شده، جهان پیرامون اثر و فرایند کلی عکاسی. چنین است که در اوج عینیت گراییِ وستون، حس گرایی
    او نیز به شدت مشهود است و اندام پیچ وتاب خورده ی فلفل به زعم بسیاری از منتقدان بازتابی از انقباض و آشوب روحی
    جهان و وستون را نمودار می سازد. وستونی که در سال 1958 به سبب بیماری پارکینسون درگذشت.



    منبع : کتاب عکاسان بزرگ جهان

  8. 3 کاربر از Miss Artemis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 3 از 3 اولاول 123

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •