تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 3 123 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 29

نام تاپيک: [ گلچين شده ] مجموعه داستانهاي كوتاه و داستانهاي بلند Gam3r

  1. #1
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض [ گلچين شده ] مجموعه داستانهاي كوتاه و داستانهاي بلند Gam3r

    سلام دوستان عزيز ...


    خب، بك راست ميرم سر اصل مطلب، من از 9 سالگي داستانهاي كوتاه مينوشتم كه اكثرا رو هم در كامپيوتر تايپ ميكردم و ميريختم توي هارد، چندي پيش يك سيدي در بين خرت و پرت هام يافت شد كه تمامي داستان هاي كوتاهم توش بود ( 9 سالگي تا 13 سالگي - 4 سال ) و الان كه ميخونم يك لبخند بر روي لبم ميشينه

    تصميم گرفتم كه دوباره دست به قلم ( دست به كيبورد ! ) بشم و استعدادهاي نهفته ام رو شكوفا كنم !
    در اين تاپيك فقط داستانهايي رو كه به شخصه نوشته ام قرار ميدم و به هيچ وجه Copy / Paste نيستند، البته در اين كه شكي نيست. خواستم داستان هاي دوران كودكي رو بزارم كه به اون عنوان [ گلچين ] بالا نگاه كردم و منصرف شدم ! براي همين بعد از چندين سال دوباره دست به قلم ( دست به كيبورد ! ) شدم و اين اولين داستان كوتاهي هست كه بعد از اون وقفه ي طولاني نوشتم و سعي دارم دوباره به ميادين برگردم

    لطفا هرگونه اشتباهي كه در داستان هام دارم رو بدون رو در بايستي بهم بگيد،
    اگر انتقاد بتواند به ما كمك كند چرا از آن بترسيم ؟ "هندري وايزينگر"
    و : با تشكر از karin عزيز براي رخصت دادن به منظور زدن تاپيك مستقل .

    مرسي ...


    ويرايش : دوستاني كه داستان هارو ميخونن و دكمه ي تشكر رو ميزنن، لطفا اگر مارو لايق ديدند به داستان از 100 نمره، نمره اي بدهند
    مثلا شما داستان " اولين روز دبيرستان " رو ميخونيد و بعد ميگيد من به اين داستان 90/100 ميدم چون ...
    خواهش ميكنم اين كارو بكنيد چون باعث ميشه هم اشتباهات من ( چه املايي و چه سوتي ) درست بشه و هم انگيزم بيشتر ميشه
    Last edited by Gam3r; 20-09-2010 at 13:40.

  2. 9 کاربر از Gam3r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض 1# - اولين روز دبيرستان !

    ساعت 4 صبح، اول مهر

    تق تق تق
    صداي ظريف و آروم در باعث شد خواب زيبايي كه داشتم ميديدم به هم بريزه، حتما مادرم بود كه اينجوري در ميزنه، اگه ناپدريم بود 4 تا ديناميت توي لولاهاي در جا ميزاشت و بعد در حالي كه در داشت منفجر ميشد سه نقطه ي شونه اش رو وسط در متمركز ميكرد و يك تنه ي محكم ميزد به در و باعث ميشد در 3 بار توي هوا بچرخه و محكم كوبيده بشه به ديوار و بعد هم ...

    - عزيزم، تو كه نميخواي اولين روز مدرسه دير بري مدرسه ؟
    - اول مهر شده ؟ چه زود اومد ! مطمئني مامان ؟
    - آره پسرم، بيدار شو بايد بري مدرسه.
    - ولي من كه وسيله هامو مرتب نكردم، تازه ... لباسام هم اتو نشدس !
    - براي همين ساعت 4 صبح بيدارت كردم كه اين كارهاتو بكني.

    چــي ؟‌ چهار صبح ؟‌ اونم توي اين هوا كه قائم شدن زير پتو و جمع شدن و خوابيدن انقدر كيف ميده بايد برم لباسامو اتو كنم ؟ حتما دارم خواب ميبينم ... آره دارم خواب ميبينم ... دارم خواب ميبينم ... دارم خواب ... توي گيم نت بودم و با يك M4 كه فقط 3 تا تير توش مونده بود داشتم به قلب دشمن حمله ميكردم، بايد حتما دكمه ي فعال شدن بمب هاي هسته اي رو ميزدم تا قرارگاه دشمن منفجر بشه و بعد توي 3 دقيقه فرار ميكردم، پس كو اين دكمه ... همين لحظه يه تيمسار دوان دوان وارد راهرو شد و با ديدن من به صورت اتومات دستش رفت به سمت اسلحش ولي من با نشونه گيري دقيق و خيلي سريع تر از اون يكي از فشنگ هامو وسط جفت تخم چشماش كاشتم و باعث شدم بيوفته زمين، دكمه بايد همين جاها باشه ... آهان فكر كنم همين باشه ...

    بــوم بــوم بــوم بــوم بــوم
    - بمبارون شده ... كجارو دارن بمبارون ميكنن ؟ ولي 3 دقيقه وقت داشتم من، چي ...
    - منم بچه، باز مادرت لوست كرد، پاشو يك ساعت ديگه خوابيدي ساعت شده 5، تا بخواي خيكتو تكون بدي و خودتو ميزون كني مدرسه ها وا شده اونوقت قيافه ي توي نكبت رو بايد كل روز تماشا كنم به خاطر اينكه جنابعالي به مدرسه نرسيدي.
    - باشه بابا،‌ در زدنت بيدارم كرد. حالا برو ميخوام لباسمو عوض كنم.

    بعد ناپدريم در حالي كه دستي به سيبيلش ميكشيد و آهنگ جديد محسن يگانه رو زمزمه ميكرد شكم گندش رو از در عبور داد و ناپديد شد.
    - دوباره نخوابي بچــــه
    صداي نعرش از طبقه ي پايين باعث شد به صورت كامل خواب از سر و صورتم بپره و خودم رو راست و ريس كنم براي مدرسه.

    ساعت 7 صبح، اول مهر

    مجري تلويزيون كه يه دختر تقريبا 20 ساله بود با خنده بالا و پايين ميرفت و با 2 تا عروسك بقليش حرف ميزد ...
    انگار توي مربا زهر ريخته بودن، اين چرا انقدر بد مزه شده ؟ حتما كپك زده !
    - مامان اين مرباها چرا انقدر بد مزه هستند ؟
    مامانم خرامان به سوي مراباها اومد و مزه مزه كرد و گفت :‌
    - اينا كه سالمن ... تلخي از خودته پسرم.
    - بچه فيلم بازي نكن، من خودم ختم مريض بازي هام ! بخواي خودتو به مريضي بزني كه مدرسه نري همين روز اول ميرم با مديرتون صحبت ميكنم و ميگه چه تفاله اي هستي.

    ساعت 8 صبح، زنگ اول، اول مهر

    ميگفتن اول دبيرستان جالبه ولي باور نميكردم !
    هنوز 2 دقيقه نشده بود وارد كلاس شده بوديم كه يك عمامه ي گنده وارد كلاس شد و بعدش يك شكم گنده و بعد از اون هم كلي پشم ! يه نگاه به بقيه انداختم و ديدم كه براي اونا كاملا عاديه و حدس زدم كه حتما معلممون هست !
    - سلام كوچولو هاي دوست داشتني !
    و در حالي كه لپ يكي از بچه هارو ميكشيد حرفش رو تموم كرد.
    دوباره يك نگاه به دور و برم انداختم و ديدم همشون بهت زده شدن، اين ديگه عادي نبودش !
    - خب فسقلي هاي ريزه ميزه،
    دوباره يك نگاه به دور و برم انداختم و ديدم كه اخماي همه از اينكه اونارو فسقلي هاي ريزه ميزه خطاب كرده رفته تو هم، اگه هم بلند ميشدند، فوق قد 2 نفر از معلم كمتر بود با اين حال گفته بود فسقلي هاي ريزه ميزه !
    - من معلم دين و زندگي شما هستم،
    معلم دين و زندگي ؟
    - و وظيقه ي اين رو دارم كه شمارو با فرامين پروردگار آشنا كنم و به همين منظور ...
    برو بينيم بابا كله دايره اي ! چشمام به معلم بود ولي ذهنم دوباره رفته بود توي مرحله هاي بازي اكشن جديدي كه خريده بودم، يعني اون دكمه كجا هست كه هرچي ميگردم پيداش نميكنم ؟ شايد توي اون اتاقي باشه كه درش قفله و بايد براي باز كردن قفلش ... گرمي يك دست رو بالاي كلم احساس كردم و به همين خاطر افكارم پاره شد
    - پسرم، اگر شخص در ماه مبارک به جای غسل واجبی که بر عهده اوست تیمم کند. دراین صورت ایا روزه او قابل قبول خواهد بود در حالی اب در اختیار اوست اما اطرافیان به نحوی مانع میشوند ؟
    - من ؟ چي ؟ كجا ؟
    - همونطور كه حدس ميزدم به حرفام گوش نميدادي نه ؟ اشكال نداره از اين به بعد بيشتر توجه كن پسرم

    ساعت 9:30 صبح، زنگ دوم، اول مهر

    قبل از شروع كلاس معاون اومد و نماينده ي كلاس رو انتخاب كرد، طبق معمول هم گنده ترين فرد كلاس بود !
    خيلي مشتاق بودم كه ببينم معلم جديدمون چه شكليه و براي چه درسي هست، هنوز 2 دقيقه نشده بود كه اول يك عمامه وارد شد،‌ بعد يكم شكم گنده و بعد هم يك عالمه پشم ! درس دوباره با كله دايره اي ... اه !

    ساعت 11 صبح، زنگ سوم، اول مهر
    بعد از 2 زنگ با معلم دين و زندگيمون ديگه رقمي برام نمونده بود، از بس به مستحبات و مكروهات و حرامات و ثوابات و ... گوش داده بودم ديگه چت كرده بودم !
    اين زنگ هم عربي داشتيم و معلم هاي عربي هم كه يكي از يكي ديگه پر حرف تر، يك ساعت و نيم تمام نغ نغ كرد و بعد بالاخره زنگ آزادي نواخته شد !




    نتيجه ي اخلاقي : به هيچ وجه روز اول مهر مدرسه نريم !
    Last edited by Gam3r; 19-09-2010 at 20:17.

  4. 11 کاربر از Gam3r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    Banned
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    محل سكونت
    ►► ◘ ◄◄
    پست ها
    1,222

    پيش فرض

    ادامه بده

  6. 2 کاربر از alidata2010 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض

    حتما ادامه ميدم

    يك داستان بسيار زيباي ديگه برگرفته از واقعيت محض دارم مينويسم كه فردا ظهر پست ميكنم، اميدوارم خوشتون بياد چون خودم كه خيلي خوشم اومد !

  8. این کاربر از Gam3r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #5
    اگه نباشه جاش خالی می مونه َalireza's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    475

    پيش فرض

    عالیه دمت گرم

  10. این کاربر از َalireza بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #6
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    Kurdistan
    پست ها
    855

    پيش فرض

    مدرسه رو تموم کردم ولی وقتی داستانت رو میخوندم احســــاس تهوع اولین روز مدرسه بهم دست داد ...

    قشنگ بود ، منتظر بقیه ی کارهاتون هستیم !

  12. این کاربر از M i L @ D بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #7
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض 2# - پسرك ! با تلخيص از كتاب احمد قندهاري

    دوستان اين داستان زاده ي تخيل خودم نيست، داستان بعدي كه دارم روش كار ميكنم كاملا زاده ي تخيلمه و سعي دارم خيلي زيبا بنويسمش و مافيايي هست اين داستان كمي از اينور و اونور جمع آوري شده و كمي بهش آب و تاب داده شده، اول نخواستم بزارمش ولي بعد ديدم كه كم لطفيه، لذت ببريد


    پسرك 3-4 سال بيشتر نداشت اما بسيار كنجكاو بود و با هم سن و سالان خود بسيار فرق ميكرد

    پسرك علاقه ي بسيار زيادي به پرواز كردن داشت، خيلي دلش ميخواست كه بال در بياورد و بر پهنه ي آسمان بي كران پرواز كند اما حيف كه نميتوانست ... روز ها روي چمن هاي كوتاه شده ي جلوي خانه شان مينشست و به پرواز پرندگان نگاه ميكرد و خودش را به جاي آنان مجسم ميكرد كه در حال پرواز كردن و سياحت در آسمان است . پسرك كم كم به كار پرندگان بيشتر توجه كرد تا ببيند آنها چه ميكنند كه ميتوانند پرواز كنند، تك تك حركات پرندگان را زيرنظر گرفت كه بفهمد به چه دليل پرندگان ميتوانند پرواز كنند، روزي يك پرنده را ديد كه داشت كرم ميخورد و بعد از آن نيز چند قلپ آب نوشيد، پسرك هم تصميم گرفت كه اين غذا را امتحان كند تا شايد توانست بال در بياورد و پرواز كند

    پسرك يك ليوان را پر از آب كرد، چند كرم از زمين خاكي گرفت، ريز كرد و در آب ريخت و هم زد و بعد نوشيد ! پسرك نتوانست پرواز كند اما اين كار باعث شد چند هفته در بستر بيماري باشد، پسرك دنبال دردسر نمي گشت بلكه ذاتا كنجكاو بود و مدام در پي يافتن پاسخ سوال هاي خود بود و سعي ميكرد علت هر پديده اي را بفهمد

    پسرك دوست داشت به قايق هايي كه از كانال نزديك خانه شان عبور ميكردند، نگاه گند. اگرچه او مي توانست از حياط پشتي منزل، همه ي انها را از نزديك ببيند. يك روز بعد از ظهر وقتي وقتي كه فقط پنج سال داشت، با دوستش براي آب تني به نهر نزديك كانال رفت. دوستش در آب ناپديد شد و پسرك مدتي طولاني صبر كرد تا دوستش برگردد، اما دوستش نيامد و او هم بدون هيچ عكس العملي به خانه برگشت و به كسي هم چيزي نگفت !

    خانواده دوستش نگران شدند و به خانه ي پسرك رفتند تا از پسرك خبري بگيرند، ولي او خوابيده بود. پدر و مادر پسرك او را بيدار كردند و از او سراغ دوستش را گرفتند و پسرك در پاسخ گفت كه دوستش در آب ناپديد شده است ! بزرگتر ها به كنار نهر رفتند و جسد بچه را كه در آب غرق شده بود بيرون آوردند . پسرك هيچ وقت نتونست توضيح دهد كه چرا درباره ناپديد شدن دوستش به كسي چيزي نگفته است !

    پسرك مدام شيطنت ميكرد، روزي خودش را در داخل كانال آبي انداخت كه پدرش قدغن كرده بود اطراف آن پرسه بزند. كم مانده بود خفه شود، براي اين كارش حسابي تنبيه شد. يك روز ديگر هم در انبار فقط كمي آتش روشن كرد، كم كم آتش به همه جا سرايت كرد و انبار كاملا سوخت و از بين رفت. اين بار هم پسرك به شدت تنبيه شد.

    پسرك اكنون 32 ساله شده بود، پسرك پس از چندين و چند سال كوشش و تلاش بي وقفه، بالاخره اعلام كرد كه لامپ مناسبي براي عموم مردم ساخته است و ميخواهد آن را يك شب امتحان كند و به همه نشان دهد

    پسرك در منلو پارك نيوجرسي سكونت داشت كه دهكده اي آباد با چند خانه ي مسكوني و چند مغازه و فروشگاه بود. پسرك تعدادي از لامپ هايي را كه تازه اختراع كرده بود، در يكي از فروشگاه هاي دهكده شان نصب كرد كه همه ي آنها با يك كليد روشن ميشد . وقتي خبر اين كشف جديد به آبادي ها و شهر هاي اطراف رسيد، همه كنجكاو شدند و با خود گفتند چنين چيزي امكان ندارد . براي همين مردم از دور و نزديك به اين دهكده مي آمدند تا آنچه شنيده بودند با چشم خود نيز ببينند

    شب سال نو، حدود 3 هزار نفر به منلو پارك آمدند، به طوري كه شركت راه آهن مجبور شد چند واگن اضافي به قطار وصل كند !‌ بازديد كنندگان از ديدن روشنايي دهكده در شب سال نو متحير شدند . به نظر انها اين روشنايي شبيه معجزه بود، به خصوص كه لامپ ها سايه نداشتند و چشم را هم ناراحت نميكردند، همه اين دهكده كوچك را شهر رويا ها خواندند، ولي در واقع رويا نبود، بلكه طلوع دوره اي جديد از حيات انسان بود

    پسرك در سال 1928، مدال سپاس را كه يكي از پر افتخار ترين مدال ها بود، دريافت كرد. اهداي اين مدال به پاس اختراع هاي جالبي بود كه پسرك كرده بود. مردم آمريكا از پسرك براي افتخار هايي كه نصيب آمريكا كرده بود، بسيار سپاسگزار بودند.

    پسرك در سن 84 سالگي در گذشت، سه روز بعد از فوتش، لامپ ها در سراسر آمريكا براي احترام به وي نورشان كم شد تا همه به ياد داشته باشند كه توماس اديسون جهان را با اختراعش روشن تر كرد

    پسرك هميشه ميگفت : " موفقيت سريع به دست نمي آيد، كوشش زياد و رها نكردن هدف باعث پيشرفت ميشود "

  14. 9 کاربر از Gam3r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    داره خودمونی میشه *alimachal*'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    محل سكونت
    تهرون
    پست ها
    51

    پيش فرض

    نتيجه ي اخلاقي : به هيچ وجه روز اول مهر مدرسه نريم !
    این جمله آخر خیلی باحال و منطقیه


    پسرك در سن 84 سالگي در گذشت، سه روز بعد از فوتش، لامپ ها در سراسر آمريكا براي احترام به وي نورشان كم شد تا همه به ياد داشته باشند كه توماس اديسون جهان را با اختراعش روشن تر كرد

    پسرك هميشه ميگفت : " موفقيت سريع به دست نمي آيد، كوشش زياد و رها نكردن هدف باعث پيشرفت ميشود "
    فکر نمی کردم انقدر فلسفی فکر کنی

  16. این کاربر از *alimachal* بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #9
    Banned
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    محل سكونت
    ►► ◘ ◄◄
    پست ها
    1,222

    پيش فرض

    البته در سن 84 سالگی دیگه پسرک نبود مردک بود

  18. این کاربر از alidata2010 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #10
    در آغاز فعالیت son of the sun's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    17

    پيش فرض

    اولین روز دبیرستان خیلی جالب بود. اما من همیشه احساس دیگری از اولین روز مدرسه ام داشتم. خیلی خوشحال بودم. همیشه اولین روز مدرسه برام خوشایند بود. هر چند که بقیه روزها سخت می گذشت. معمولا روزهای دوشنبه یا سه شنبه هر هفته سخت ترین روزهای درس و مدرسه از آب در می اومد. اما هیچ وقت با اولین روز مشکل نداشتم. چون معمولا درسی داده نمی شد و دیدار دوستان بهترین اتفاق این روزها بعد از سه ماه بی خبری از آنها بود.
    اما کلا خوب نوشتی. اگه بقیه داستانهای کوتاهت همین طوری هستند حتما آنها را اینجا بگذار. مشتاق خواندنشان هستم.
    چرا در ایران همیشه نامادریها نامهربان و ناپدریها چاق و بی احساس هستند. کاشکی یک نامادری زیبا و مهربان و ناپدری قابل احترام هم در ایران تصویر می شد. من که نمی تونم بپذیرم تو ایران هیچ نامادری و ناپدری خوبی نداشته باشیم.

  20. 2 کاربر از son of the sun بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 3 123 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •