تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 3 اولاول 123 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 29

نام تاپيک: [ گلچين شده ] مجموعه داستانهاي كوتاه و داستانهاي بلند Gam3r

  1. #11
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض

    این جمله آخر خیلی باحال و منطقیه
    قابل شمارو نداشت

    فکر نمی کردم انقدر فلسفی فکر کنی
    اتفاقا من خيلي به فلسفه علاقه مندم ولي حيف كه وقت نميشه كتاب هاي فلسفي خوند !

    البته در سن 84 سالگی دیگه پسرک نبود مردک بود
    پسرك بود ! كودك درونش فعال بود !

    اولین روز دبیرستان خیلی جالب بود. اما من همیشه احساس دیگری از اولین روز مدرسه ام داشتم. خیلی خوشحال بودم. همیشه اولین روز مدرسه برام خوشایند بود. هر چند که بقیه روزها سخت می گذشت. معمولا روزهای دوشنبه یا سه شنبه هر هفته سخت ترین روزهای درس و مدرسه از آب در می اومد. اما هیچ وقت با اولین روز مشکل نداشتم. چون معمولا درسی داده نمی شد و دیدار دوستان بهترین اتفاق این روزها بعد از سه ماه بی خبری از آنها بود.
    اما کلا خوب نوشتی. اگه بقیه داستانهای کوتاهت همین طوری هستند حتما آنها را اینجا بگذار. مشتاق خواندنشان هستم.
    چرا در ایران همیشه نامادریها نامهربان و ناپدریها چاق و بی احساس هستند. کاشکی یک نامادری زیبا و مهربان و ناپدری قابل احترام هم در ایران تصویر می شد. من که نمی تونم بپذیرم تو ایران هیچ نامادری و ناپدری خوبی نداشته باشیم.
    خيلي ممنونم بابت انتقاد
    شما داستان دوم رو نخوندي يا اينكه خوشت نيومد ؟ هرچند كه من خودمم زياد از دومي به اندازه ي بقيه ي داستان هام لذت نبردم، فقط به خاطر احترامي كه براي اديسون قائل هستم نوشتمتش

    به هر حال، در داستان بعدي تمام سعيم رو كردم كه به بهترين نحو نوشته باشمش كه تا نيم ساعت ديگه ميزارمش و اميدوارم رضايتتون رو بتونم جلب كنم

  2. این کاربر از Gam3r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #12
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض 3# - سباستين زاخاروف ( مرد خشن مافيايي ) - داستان بلند و ادامه دار

    يك سال قبل
    - شنيدم يك گروه مافيايي جديد توي روسيه داره عضو گيري ميكنه، زاخاروف .
    يك پك طولاني به سيگار برگم زدم و بعد از چند لحظه گفتم :
    - خوبه، همين الان برو دو تا بليط درجه يك بگير، با پرواز بعدي ميريم روسيه، من يك روز بعد از تو وارد خاك روسيه ميشم، فئودور.


    11 ماه و 25 روز قبل
    بلافاصله بعد از اينكه پام رو در خاك روسيه گذاشتم، از مهماندار مكان WC رو پرسيدم و به سرعت وارد اطاق شماره چهار شدم و از زير لگن يك سلاح كمري نيمه خودكار 9 ميلي متري براونينگ به همراه صدا خفه كن در آوردم و فشنگ هاشو كامل چك كردم، دقيقا همونجوري كه به فئودور گفته بودم برام ترتيب ببينه . بايد در اولين وقتي كه پيش ميومد به عنوان هديه براش چند تا چاقوي سنگين مخصوص پرتاب ميخريدم
    از WC بيرون اومدم و به سمت سالن انتظارات رفتم، به سمت راست پيچيدم كه يك اطاق خالي بود، سه نفر از افراد مافياي روسيه با كله هاي تراشيده و هيكل هاي ضمخت منتظر بودند تا منو به كمپ مافيا راهنمايي كنن، يكي از اونا اول به من نگاه كرد و بعد به دو نفره ديگه نگاه كرد و همزمان كه با سر به من علامت ميداد گفت :
    - آقاي زاخاروف رو راهنمايي كنيد
    با يك حركت سريع براونينگ رو از كمربندم در آوردم و به سرعت هدف گيري كردم، بين دو حدقه ي چشم، بالاي بيني و بين ابرو ها، سه بار با فاصله هاي 1 ثانيه اي ماشه رو كشيدم و بعد 3 جسم سنگين مات و مبهوت بر روي زمين افتادند، دود ناچيزي از لوله ي اسلحم خارج شد و در حالي كه اون دود رو به سمتشون فوت ميكردم گفتم : خودم بلدم كمپ مافيا كجاس .
    سه ساعت بعد از پا گذاشتن در خاك روسيه اسم من وارد ليست حقوق بگيران مافياي روسيه شد و باند پنج رئيسه ي مافياي روسيه، بلافاصله از اين حركت من قدرداني كردند . به اين ميگن سياست مافياي روسيه !


    6 ماه قبل
    - زاخاروف، فرار كن و برو به روسا بگو كه در پروژه ي گروگان گيري دختر شركت گالاسماس شكست خورديم
    - من بدون تو نميرم فئودور، با هم اين كارو شروع كرديم و با هم بايد تمومش كنيم
    - احمق نشو زاخاروف، من با چند نفري كه از مافيا برام مونده جلوي پليس هارو ميگيرم، حرومزاده قسم خورده بود كار بدون دخالت پليسه، اما الان يگان ويژه و چريك هاي جنگ جهاني سه رو هم آوردن تا بگيرنمون، همين الان فرار كن و به رئيس بگو شكست خورديم ولي پول رو گرفتيم
    يك بار ديگه به صحنه ي گروگان گيري نگاه كردم كه دختري كه گروگان گرفته بوديم به آغوش والدينش برگشته و بلافاصله يك تيم ضربت دورشان را گرفتند و به آمبولانس ها راهنمايي كردند و با ديدن اين صحنه يك خلط گنده بر روي زمين انداختم، دو هلي كوپتر هم بالاي سرمان در حال چرخش بودند و نور افكن هاشون تمام محوطه اي كه در اون بوديم رو روشن ميكرد و از اون طرف هم S.W.A.T داشت با آخرين سرعت به سمت ما ميومد و ما به لطف منطقه ي خوب گروگان گيريمون ميتونستيم انتهاي جاده رو ببينيم غافل از اينكه از قبل محاصره شده بوديم، ديگه وقت رو براي گفتن " باشه " به فئودور تلف نكردم و بلافاصله از گودالي كه پشت سرمون كنده بوديم سينه خيز به سمت راه خروجي فرار كردم، قبل از اينكه براي ششمين بار پاي چپم رو بلند كنم تا چند سانتي متر جلو برم، يكي از سيگار هاي برگم رو روشن كردم و بعد يك ديناميت از توي كيفم در آوردم، كار فوق العاده خطرناكي بود و بايد در كمال دقت انجامش ميدادم، ته سيگار رو به انتهاي ديناميت وصل كردم، با اين كار ديناميت تا 15 دقيقه ي ديگه منفجر ميشد تا تونل رو خراب كنه و به صورت كامل تونل رو منفجر ميكرد جوري كه آتش از هر دو دهانه ي تونل بيرون ميومد، براي همين سرعتم رو خيلي زياد كردم و سينه خيز رفتنم بيشتر به جست و خيز شباهت داشت كه همش با ديواره هاي تونل برخورد ميكردم و خراش هاي زيادي روي پوستم ميوفتاد، هرچي باشه خراشيده شدن پوست خيلي بهتر از مردن يا توي زندان خوابيدنه ... بالاخره بعد از يك راهپيمايي ( سينه خيز پيمايي ‌! ) طولاني به كمپ رسيدم و در اونجا كه يك ماشين بنتلي سياه رنگ منتظر بود با ديدن من بلافاصله روشن شد
    - گاز بده پليسا دنبالمونن
    - پس بقيه چي شدن زاخاروف ؟
    - همه مردن، بدوو
    بلافاصله گودالي كه از اون بالا اومده بودم مانند يك آتش فشان فعال شد و يك فواره ي آتش از بالا زد و جرقه هاش تا شعاع 2 متري پاشيده شدن و بعد فروكش كرد، تمام اين صحنه ي فواره ي زيباي آتش رو از آينه ي اتومبيل ديدم ... چه كيفي داشت ! از اون ماجراهايي بود كه توي عمر هركي شايد يك بار اتفاق بيوفته !


    17 دقيقه بعد ( 6 ماه قبل‌)
    - تمام مدارك رو از بين بردي ؟
    سوال رئيس واضح بود و 2 جواب داشت و 2 عكس العمل در مقابل جواب، اگر ميگفتم نه بلافاصله از پنجره پرتاب ميشدم پايين و 4 رئيس ديگه كه اونجا بودند با كمال ميل حاضر بودند ورقه اي رو امضا كنن كه من خودم ديوانه شدم و از پنجره پريدم پايين و اين به خاطر پيروي نكردن از نسخه ي پزشكم بوده، اگه ميگفتم آره ترفيع ميگرفتم، مستقيم توي چشم هاي رئيس نگاه كردم و نبضم رو كنترل كردم تا نفهمه دارم دروغ ميگم و گفتم :‌
    - بله قربان، هرچيزي كه ممكنه براي ما مشكل ايجاد كنه رو نابود كردم. درضمن پول رو هم تمام و كمال گرفتم، قربان.
    چه لزومي داشت كه وقتي فئودور و بقيه مرده بودند بگم كه همه چيز به خاطر اونا بود ؟ مرده كه ترفيع نميخواد، اين منم كه ترفيع ميخوام
    - عالي بود زاخاروف
    و بعد دقت كردم كه چشم هاش به من نگاه نميكنه، بلكه داره به دو سانتي متر اونور تر از چشم هاي من نگاه ميكنه و بعد احساس كردم كه چشمش در حدقه گشاد شد و تا خواستم برگردم ... دنگ ! فقط برخورد يك جسم سرد و سخت رو با ستون فقراتم احساس كردم و احساس كردم نور لامپ بالاي سرم به شدت زياد ميشه و بعد ناگهان همه جا تاريك شد !


    بعد از به هوش اومدن ( 6 ماه قبل )
    من كي هستم ؟ چرا اينجام ؟ چه اتفاقي برام افتاده ... ؟
    هميشه براي كساني كه بيهوش ميشن در لحظات اول اين اتفاق ميوفته كه هويت خودشون رو به اثبات برسونن، بعد از اينكه فهميدند كي هستند و كجا هستند و چه اتفاقي براشون افتاده، بلافاصله پلك هاشون ميپره بالا و از جاشون بلند ميشن، من هم مثل همه !‌
    بلافاصله از روي تخت پريدم بالا و دستم ناخود آگاه به سمت براونينگم رفت ولي جاش خالي بود ! حتما خلع سلاح شده بودم، به ساعتم كه دور مچم بود نگاه كردم و ديدم سر جاشه، خدارو شكر، آخرين تيرم در تاريكي هنوز سرجاش بود، صداي پاهايي ضعيف اومد و بعد يك نفر با رداي سفيد و بلند دكتري داخل اتاقم شد و در حالي كه يك آمپول دستش بود و با آمپول ور ميرفت گفت :
    - قرار نبود به اين زودي ها بيدار بشي زاخاروف
    - چه اتفاقي برام افتاده ؟ تو كي هستي ؟‌
    - من دكتر تام هستم، ببينم، تو همون گروگانگير معروف هستي كه دختر رئيس شركت گالاسماس رو گروگان گرفتي درسته ؟
    برق از باسنم پريد ! طرف حسابم هركي بود حتما اطلاعات خيلي زيادي درباره ي من داشت !
    - آره خودشم، ميخواي ازم بپرسي وقتي داشتم از دستتون در ميرفتم چه احساسي داشتم ؟‌
    - اينجور مواقع هم حس شوخ طبعيتو داري، خيلي خصوصيت خوبيه
    - ميدونم، چه اتفاقي براي من افتاد ؟
    دكتر با كمي من و من گفت :
    - راستشو بخواي باندتون خوابيد، ما از همون وقتي كه داشتي فرار ميكردي دنبالت بوديم و ردتو ميگرفتيم، درضمن اون كار احمقانت با ديناميت چي بود ؟‌
    با دهان بسته خنديدم، ادامه داد :
    - مجبور شديم به خاطر اون كارت پاي يك نفر رو قطع كنيم، به هر حال، نگرفتيمت تا مارو به رئيستون يا بهتر بگم رئيس هاتون برسوني، تو دم در وايساده بودي داشتي گزارش ميدادي كه تيم ضربت در رو منفجر كرد و ظاهرا همونطور كه برآمدگي پشتت نشون ميده، در باعث بيهوشيت و باعث زنده موندت شد چون تمام كسايي كه اونجا بودن با تيم ضربت درگير شدن و همشون از دم مردند ... حتي وقتي كه يك نفر هم زنده موند يك بمب 3 دقيقه اي رو كه ظاهرا از قبل هماهنگ شده بود زير ميز رئيس هاتون گذاشت و باعث شد نصف مدارك نابود بشه متاسفانه
    ادامه دادم :
    - و از من نگه داري كرديد تا بقيه اطلاعات رو بگيريد، درسته دُكي ؟
    سرش را دوباره از بالا به پايين برد و گفت :
    درضمن ساعتت رو ميخواستم براي مداوات در بيارم چون خيلي دست و پا گير بود و ظاهرا قابش خيلي از اندازه ي طبيعي بزرگ تره ولي گفتند كه نبايد به وسايلت دست بزنم
    اين بار نوبت من بود كه سرم را دوباره از بالا به پايين ببرم و برگردانم، به پشت دكتر اشاره كردم و گفتم كه :
    - اين نگهبانا براي چي دارن ميان داخل ؟
    دكتر تام در حالي كه به پشت سرش نگاه ميكرد گفت :
    - آقايون من به شما گفتم كه ...

    اما حرفش هيچ وقت تموم نشد ! ساعت من در واقع يك ساعت معمولي نبود، يك ساعت عقربه دار وحشتناك بود، اكثر ساعت ها يك دكمه فشاري دارند كه دايره شكله و با فشار دادن اون، صفحه با نور ملايم آبي رنگي روشن ميشه تا در شب بشه ساعت رو خوند و ساعت من هم همين دكمه رو داره ولي با كاري متفاوت، دكتر همين كه از من چشم برداشت بلافاصله با انگشت شصت دست چپم دكمه ي فشاري رو فشار دادم و يك سيم مسي فشرده ي محكم يك متري كه دور قاب ساعت پيچيده بودم 10 سانتي متر بالا پريد و با سرعتي باور نكردي دو سر سيم رو گرفتم و با يك چرخش سريع لوله ي تنفس دكتر تام بسته شد و جمله اش نا تمام موند، انگشت هاي من هم به خاطر برندگي سيم مسي خون ريزي كرد ولي چيز چندان مهمي نبود در قبال آزادي

    واقعا كار كثيفي بود ولي هر چيز بهايي داره و بهاي آزادي من هم ظاهرا گرفتن جون اين دكتر بخت برگشته بود، دو نگهبان تا دندان مسلحي كه در دم در وايساده بودند با صداي دكتر صورتشان را برگرداندند و با ديدن صحنه ي خفه شدن دكتر بلافاصله كلاشينكف هايشان را بالا بردند. سرعت عملشان خوب بود ولي نسبت به سرعت عمل من كه وقتي 18 ساله بودم، رشته كوه يخ زده ي هيماليا رو با پاي پياده بالا ميرفتم بسيار بسيار ضعيف بود، با يك جهش سريع نوك هر دو كلاشينكف رو گرفتم و اين اتفاق رو فقط مديون نزديك بودن تختم به در وروي اطاق بودم، نگهبان ها حركت من رو ديدند و چشم هايشان به دستگاه عصبي سراسر بدن دستور شليك داد اما همان 2 ثانيه تا گرفتن دستور و شليك مشكل ساز شد، سر دو كلاشينكف را گرفتم و به سمت خودشون گرفتم و هر دو با يك تير به قلب هم ديگه خودشون رو كشتن، يكي ديگه از شيوه هايي كه استاد تير اندازيم در برخورد با دو مرد مسلح در فاصله ي نزديك بهم ياد داده بود !
    قبل از اينكه نگهبان ها بيوفتند و ايجاد سر و صدا كنند يقه شان را گرفتم، هرچند كه شيوه ي محترمانه اي نبود اما جلوي سقوط جسد با سر را به زمين ميگرفت ! ردا ( شنل سفيد رنگ دكنري ) دكتر تام رو پوشيدم و بدون اينكه دكمه هاشو ببندم از اتاق زدم بيرون، از شانس خوبم راهرو خالي بود اما سر و صداهايي كه از اطاق ها ميومد معلوم ميكرد كه چندان هم خالي نيست و هر لحظه امكان بيرون آمدن يك نفر از اطاق ها وجود داره، به انتهاي راهرو رسيدم كه يكي از پشت سرم گفت :
    - دكتر تام، چقدر سريع از اتاق زاخاريوف عوضي برگشتيد
    تك تك سلول هاي بدنم خشك شده بود، چند لحظه طول كشيد تا بفهمم كه چقدر با آزادي فاصله داشتم و باز هم مشكل آفريده شد تا اينكه با ملايمت برگشتم و گفتم :
    - آره،‌ آره ...
    اما چشم هاي گشاد شده ي همكار دكتر تام از انگشت هاي خوني ام به لباسم كه اسم دكتر تام روي اون هك شده بود و بعد به چهره ام افتاد، ثانيه ها براي من به كندي يك ساعت شني ميگذشت، بايد هرچه سريع تر تصميم ميگرفتم كه چيكار كنم، همكار دكتر تام انقدر به من نزديك بود كه ميتوانستم خال هاي روي بيني اش را هم بشمرم
    - متاسفام
    تنها كلماتي كه از گلويم خارج شدند ! بلافاصله دستم را محكم دو طرف گردنش گرفتم، دست هايي كه چند لحظه پيش يك دكتر خوب را كشته بود، گردنش را با يك حركت سريع كمي به راست چرخاندم و بعد با يك حركت بسيار سريع تر به كاملا چپ چرخواندم و نتيجه ي كارم يك صداي قرچ بسيار شديد و بعد ولو شدن يك فرد روي دستم بود
    - واو !!

    اين ديگه كي بود ! انگار بدبختي هر ثانيه نازل ميشد، به دور و برم نگاه كردم و در پشت دكتر تام، با فاصله ي 3 متر يك پسر رو ديدم كه يك كلاه كج شده روي سرش گذاشته بود و با حيرت به من چشم دوخته بود، انگار نيروي ماورا الطبيعه اي به بازوهاي ضخيم من پمپاژ شده بود، يقه و كمربند جسدي كه در بقلم بود رو گرفتم و با تمام قدرتي كه داشتم به صورت افقي به سمت پسري پرتاب كردم كه رو به رويم بود و با حيرت به من چشم دوخته بود، جسد از اطاق يك مريض بيدار با سرعت گذشت و بعد به كله ي پسرك برخورد كرد و با هم بر روي زمين افتادند، سرعت اين اتفاقات انقدر سريع بود كه ابتدا به نظر رسيد كه كسي يك كيسه زباله را در راهرو پرتاب كرده است و بعد فهميدند كه آن يك كيسه زباله نبوده بلكه يك جسد يك جراح معروف بوده است !

    در زماني كه مردم از راهروي پشت سر جيغ ميكشيدند من داشتم در در 2 راه رو آنورتر با تمام سرعت ميدويدم و رداي دكتري تقلبيم پشت سرم مانند رداي يك قهرمان خاكستري به هوا رفته بود و پيچ و تاب ميخورد و در همان لحظه نقشه ي ساختمان را روي ديوار ديدم همزمان با دويدن يك نگاه به نقشه انداختم، خوشبختانه سمت راستم يك راهرو بود كه آخرين راهرو ميشد و بعد از آن به در خروجي پشتي مي رسيد، در راهرو را باز كردم و برخلاف آنچه كه تصور ميكردم راهرو پر از مريض هايي بود كه براي هواخوري لب پنجره ها وايساده بودند و اينور و اونور ميرفتند و با هم دست ميدادند، با صداي كلفت و ضخيم و محكمي كه داشتم و بهش افتخار ميكردم نعره زدم :
    - با همه ي شما صحبت ميكنم،

    چند لحظه صبر كردم تا صداي محكمم در كل راهرو پيچيد و همه ي سرها چرخيدند و با نگاه هايي پرسش گرانه به من نگاه كردند و سكوت محض برقرار شد، صحنه كاملا نمايشي بود و فقط يك موسيقي متن كم داشت، صورتي خشن با دستاي خوني و رداي دكتري ! تركيبي كه به هيچ وجه به هم نميان
    - همين الان كه من دارم اينجا وقتم رو تلف ميكنم، بهم خبر دادند كه يك دختر بچه با يك خودرو تصادف كرده و وضعش بسيار وخيمه، از همتون خواهش دارم كه به اطاق هايتان برگرديد چون تا دقايق ديگه آمبولانس به اين دري كه در پشتتونه ميرسه و يك تخت بسيار بزرگ بايد از اينجا رد بشه و اگه شما اينجا باشين، با تاخيري كه ايجاد ميكنين باعث ميشين اون دختر بميره و مرگش به گردن شماست
    يكي از پشت سر بقيه با ترس و لرز گفت :
    - ولي اينجا در خروجيه و از اينجا مريض وارد نميكنند آقاي دكتر
    و بلافاصله نگاهش از چشم هايم به دست هاي خونيم افتاد كه خون چكه ميكرد و بر خودش لرزيد
    اه ... لعنت به تو ! احمق همه جا پيدا ميشه ! با چند قدم سريع به سمتش رفتم و دماغم كه دو بريدگي روي آن بود در نيم ميلي متري دماغش از حركت ايستاد، با صدايي كه خطرناكتر و هولناكتر از صداي رها شدن صدها فشنگ باديگارد هاي مافيا بود گفتم :
    - سالون ورودي بسيار شلوغه و نميشه از اونجا واردش كرد و چون وضعش بسيار وخيمه تصميم گرفتند كه از اين در واردش كنند، حالا اگه شما اجازه بديد بايد مقدمات رو آماده كنم، لطفا بفرماييد داخل اطاق هاتون

    كمي من و من كرد و با ديدن چشم هاي من به برق شرارت درش ميدرخشيد، با شونه هاي پايين افتاده به سمت اطاقش رفت و با رفتن اون، بقيه كه شجاعتي از حرف اون گرفته بودند، بلافاصله به اطاق هايشان رفتند، اين بيمارستان هاي مدرن هم با اين زنگ هاي تفريح براي بيمارانشان مسخرشو در آورده بودند، به راه رفتن ادامه دادم و صداي كفش هاي دكتر تام روي زمين تلق تلق مرموزي ايجاد كرده بودند، در فاصله ي يك متري در خروجي پشتي بودم كه يك مرد كهنسال با سيگاري روشن و تازه گوشه ي لبش وارد سالون شد، با ديدن صورت پر از پريدگي من كمي جاخورد و حدقه ي چشمم تنگ شد ولي بلافاصله خودش رو جمع و جور كرد، با ديدن سيگار گوشه ي لبش ياد سيگار هاي برگ معروف خودم افتادم و گفتم :
    - ممنونم
    در حالي كه همچنان راه ميرفتم و يك قدم با در فاصله داشتم نوك سيگار برافروخته رو گرفتم و از بين لبهاش بيرون كشيدم و بين لب هاي خودم گذاشتم و پكي به آن زدم و با پا گذاشتن به بيرون بيمارستان و وزيدن اولين نسيم به صورتم، به صورت حلقه اي دود سيگار را از بين لبانم خارج كردم، اين صحنه هم كاملا نمايشي بود و فقط يك موسيقي متن كم داشت، كلا انگار تمام صحنه هاي زندگي من پر از هيجان بود ! صداي مرد كهنسالي كه فقط يك نخ سيگارش را دزديده بودم از پشت سرش شنيدم كه فرياد زد :
    - خواهش ميكنم، چيز ديگه اي ميل نداريد ؟‌
    خواستم برگردم و به خاطر بي احتراميي كه به من كرد به ذرات مينياتوري تقسيمش كنم ولي كارهاي مهم تري داشتم كه انجام بدم ... آره ... مخصوصا بعد از سرنگوني باند 5 رئيسه ي مافياي روسيه كارهاي مهم تري داشتم ...



    ادامه دارد ...
    نظراتتون رو هم حتما بگيد تا خط داستاني بهبود پيدا كنه
    Last edited by Gam3r; 21-09-2010 at 13:19.

  4. 3 کاربر از Gam3r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    اگه نباشه جاش خالی می مونه َalireza's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    475

    پيش فرض

    عالی بود.
    کم کم دارم شک میکنم که اینارو خودت نوشتی
    100 از 100

  6. این کاربر از َalireza بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #14
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض

    مثل اينكه داستان خيلي چرتي بود :دي

  8. #15
    داره خودمونی میشه AThEisT's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    پست ها
    150

    پيش فرض

    خوبه !
    حس آرایه آمیزی و توصیفات الحاقی رو بسته به شرایط نوستالوژیک داستانت بیشتر کن ...
    توی این موضوع خیلی ضعیف عمل میکنی ...
    اما استعدادت خوبه ...
    میتونی بهتر بنویسی ...

    تو یک نویسنده خوب میشی اگر بخوای یک روز این کار رو ادامه بدی ...
    اما هیچ وقت یک روزنامه نگار خوب نمیشی ...

    پس دنبال نویسندگی باش ...
    ------
    الان با خودت میگی من کی گفتم میخوام روزنامه نگار بشم یا یک روزنامه نگار خوبم ... ؟
    نگفتی ...
    اما اینو بهت گفتم تا شرایط دستت بیاد و بتونی بهتر عمق نویسندگی رو درک کنی ( هر چند مطمئنا بهتر از خود من یا هر کس دیگه ای بهش رسیدی )

    به هر حال ...
    موفق باشی ...
    بهت سر میزنم ...

    -------------------
    پ ن : نمیدونم چرا تاپیک این دوست عزیزمون ! با داستان های بسیار زیباش ! نظرات زیادی هم از کاربران داره !
    اما داستان های مینیمالیستی من با وجود بازدید های زیادی که داره و میبینم ! نظرات زیادی نداره ...

    فکر میکنم مردم ما هنوز مینیمال رو ادبیات نمیدونن !!!

  9. 3 کاربر از AThEisT بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #16
    اگه نباشه جاش خالی می مونه َalireza's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    475

    پيش فرض

    داستان های شما کجاست بگو من تا تهشو میخونم + نظر

  11. این کاربر از َalireza بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #17
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    مشخصه که خیلی اهل فیلم و کتاب هستی .. به علاوه جنبه شوخ طبعی که به کار می بری باعث میشه خواننده به راحتی با داستانت همراه بشه . موفق باشی

  13. این کاربر از حساموند بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #18
    اگه نباشه جاش خالی می مونه َalireza's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    475

    پيش فرض

    داستان بعدی رو نمیبینم
    نکنه چشم بصیرت میخواد؟

  15. این کاربر از َalireza بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #19
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض

    بايد اهل دل باشي :دي

  17. #20
    اگه نباشه جاش خالی می مونه mohamad h's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    218

    پيش فرض

    عالی بود تمام داستانتو قطره به قطره خوندم فقط چند تا اشکال موچولو داشتی: تو داستان اول یه جا گفتی رقمی نداشت که رمق درستشه
    داستان دو ایرادی نداشت سومی هم با شصت راستش باید دکمرو فشار بده چون ساعتو تو دست چپ می بندن
    بازم داستانات عالی بود 100از 100

  18. این کاربر از mohamad h بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •