در دل آتش روم لقمه آتش شوم
جان چو کبریت را بر چه بریدند ناف
غوغا
در دل آتش روم لقمه آتش شوم
جان چو کبریت را بر چه بریدند ناف
غوغا
یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا
من خمره افیونم زنهار سرم مگشا
آتش به من اندرزن آتش چه زند با من
کاندر فلک افکندم صد آتش و صد غوغا
گر چرخ همه سر شد ور خاک همه پا شد
نی سر بهلم آن را نی پا بهلم این را
یا صافیه الخمر فی آنیه المولی
اسکر نفرا لدا و السکر بنا اولی
شیرین
يکي گفت از اين نوع شيرين نفس
در اين شهر سعدي شناسيم و بس
سعادت
آن صبح سعادتها چون نورفشان آید
آن گاه خروس جان در بانگ و فغان آید
آسمان
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
شرابخانه
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)