در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
حافظ
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
حافظ
ترسم ای مرگ نیایی تو و من پیر شوم...وین قدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم
شاعرشو نمیدونم.
مرا مرنجان کایزد ترا برنجاند
ز من مگرد که احوال تو بگرداند
در آن مکوش که آتش ز من برانگیزی
که آب دیدهٔ من آتش تو بنشاند
اگر ندانی حال دلم روا باشد
خدای عز و جل حال من همی داند
مرا به بندگی خود قبول کن زان پیش
که هرکه دیده مرا بندهٔ تو میخواند
مباش ایمن بر حسن و کامرانی خویش
که هرچه گردون بدهد زمانه بستاند
انوری
در نمازم خم ابروی تو با یاد امـد
حالتی رفت که محراب به فریاد امــد .
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد...ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد
حافظ
دردا و دریغا که درین بازی خونین بازیچه ی ایام دل آدمیان است
دل برگذر لاله و گل داشت آن دشت که پامال سواران خزان است
تو بفکر خفتنی در این رباط
فارغی زین کارگاه و زین بساط
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
گر چه سخن همیبرد قصه من به هر طرف
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
حافظ
فراوان سخن باشد آکنده گوش نصیحت نگیرد مگر در خموش
کم آواز هرگز نبینی خجل جوی مشک بهتر که یک توده گل
حذر کن ز نادان ده مرده گوی چو دانا یکی گوی و پرورده گوی
سعدی
یار مرا ، قار مرا
عشق جگر خوار مرا
یار تویی ، قار تویی
خواجه نگه دار مرا
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)