تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 6 از 6 اولاول ... 23456
نمايش نتايج 51 به 55 از 55

نام تاپيک: وحشی‌بافقی

  1. #51
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض



    دوستـان شرح پریشـانی من گــوش کنیـد

    داستان غــم پنهـانی من گــوش کنیــد

    قصــه بی سر و سامانـی من گوش کنیـد

    گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید


    شرح این آتـش جان سـوز نگفتـن تا کـی
    سوختـم سوختـم این راز نهفتــن تا کی


    روزگـاری من و دل ساکـن کویـی بودیـم

    ساکـن کـوی بـت عربـده‌جویـی بودیـم

    عقل و دین باخته، دیوانـهٔ رویی بودیـم

    بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویـی بودیـم


    کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
    یک گرفتـار از ایـن جمـله که هستنـد نبود


    نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت

    سنبـل پرشکنـش هیـچ گرفتـار نداشت

    اینهمه مشتری و گرمـی بازار نداشت

    یوسفی بود ولی هیـچ خریدار نداشت


    اول آن کس که خریدار شدش من بودم
    باعـث گـرمی بازار شـدش من بودم


    عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

    داد رسوایـی من شهــرت زیبایـی او

    بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او

    شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او


    این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
    کی سر برگ من بی سر و سامان دارد


    چاره اینست و ندارم به از این رای دگر

    که دهـم جای دگر دل به دل‌آرای دگـر

    چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر

    بر کف پای دگر بوســه زنم جـای دگر


    بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
    من بر این هستم و البته چنین خواهدبود


    پیـش او یار نو و یـار کهـن هر دو یـکی‌ست

    حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست

    قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکـی‌ست

    نغمهٔ بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست


    این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
    زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود


    چون چنین است پی کار دگر باشم به

    چند روزی پـی دلـدار دگر باشـم به

    عندلیب گل رخسـار دگر باشم به

    مرغ خوش نغمهٔ گلزار دگر باشم به


    نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
    سازم از تازه جوانان چمن ممتازش


    آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

    می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست

    از من و بنــدگی من اگرش عـاری هست

    بفروشد که به هر گوشه خریداری هست


    به وفاداری من نیست در این شهر کسی
    بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی


    مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است

    راه صد بادیــهٔ درد بریدیـم بــس است

    قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است

    اول و آخر این مرحله دیدیم بس است


    بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر
    با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر


    تو مپنـدار که مهـر از دل محـزون نرود

    آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

    وین محبت به صد افسانه و افسون نرود

    چه گمان غلط است این ، برود چون نرود


    چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
    دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود


    ای پسر چند به کام دگرانت بینم

    سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم

    مایه عیش مدام دگرانت بینم

    ساقی مجلس عام دگرانت بینم


    تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
    چه هوسها که ندارند هوسناکی چند


    یار این طایفه خانه برانداز مباش

    از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

    می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش

    غافل از لعب حریفان دغا باز مباش


    به که مشغول به این شغل نسازی خود را
    این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را


    در کمین تو بسی عیب شماران هستند

    سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند

    داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند

    غرض اینست که در قصد تو یاران هستند


    باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
    واقف کشتی خود باش که پایی نخوری


    گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت

    وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

    شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت

    با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت


    حاش لله که وفای تو فراموش کند
    سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند





  2. این کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #52
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض

    ای همنفسان بودن وآسودن ما چیست


    یاران همه کردند سفر بودن ما چیست


    بشتـاب رفیقــا که عزیـزان همـه رفتنـد


    ساکن شـدن و راه نپیمودن ما چیست


    ای چرخ همان گیر که از جور تو مردیم


    هر دم المی بر الم افزودن ما چیست


    گر زخــم غمــی بر جــگر ریش نداریـم


    رخساره به خون جگر آلودن ما چیست


    وحشـی چو تغـافل زده از ما گـذرد یـار


    افتادن و بر خاک جبین سودن ما چیست




  4. این کاربر از V E S T A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #53
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    سراغاز

    زهی نام تو سر دیوان هستی
    ترا بر جمله هستی پیش دستی
    زکان صنع کردی گوهری ساز
    وزان گوهر محیط هستی آغاز
    به سویش دیده قدرت گشادی
    بنای آفرینش زو نهادی
    ازو دردی و صافی ساز کردی
    زمین و آسمان آغاز کردی
    به روی یکدگر نه پرده بستی
    ثوابت را ز جنبش پا شکستی
    به تار کاکل خور تاب دادی
    لباس نور در پیشش نهادی
    به نور مهر مه را ره نمودی
    نقاب ظلمتش از رخ گشودی
    نمودی قبلهٔ کروبیان را
    گشودی کام مشتی ناتوان را
    به راه جستجو کردی روانشان
    به سیر مختلف کردی دوانشان
    جهان را چار گوهر مایه دادی
    سه جوهر را از او پیرایه دادی
    تک و پوی فلک دادی به نه گام
    زمین را ساز کردی هفت اندام
    شب و روزی عیان کردی جهان را
    دو کسوت در بر افکندی زمان را
    طلب کردی کف خالی زعالم
    ز آب ابر لطفش ساختی نم
    وز آن گل باز کردی طرفه جسمی
    برای گنج عشق خود طلسمی
    چو او را بر ملایک عرض کردی
    ملک را سجده او فرض کردی
    یکی را سجده‌اش در سر نگنجید
    به گردن طوق دار لعن گردید
    در گنجینه احسان گشادی
    در آن ویرانه گنج جان نهادی
    نهادی در دلش سد گنج بر گنج
    وزان گنجش زبان کردی گهر سنج
    به ده کسوت نمودی ارجمندش
    به تاج عقل کردی سر بلندش
    نهادی گنج اسما در دل او
    ز لطفت رست این گل از گل او
    به او دادی دبستان فلک را
    نشاندی در دبستانش ملک را
    به گلزار بهشتش ره نمودی
    در آن باغ بر رویش گشودی
    چو حورش برد از جا میل دانه
    به عزم دانه چیدن شد روانه
    ز بهر خوشه کردن ساخت چون داس
    به رخش راندنش بستند قسطاس
    بسان خوشه کاه افشاند بر سر
    ز بی برگی لباس برگ در بر
    حدیث نا امیدی بر زبان راند
    قدم از روضه رضوان برون ماند
    نوای ناله بر گردون رسانید
    به عزم توبه اشک خون فشانید
    که یارب ظلم کرده بر تن خویش
    ببخشا تا نمانم زار از این بیش
    از آن قیدش به احسان کردی آزار
    به خلعت‌های عفوش ساختی شاد
    اگر آدم بود پرورده تست
    و گر عالم پدید آوردهٔ تست
    تویی کز هیچ چندین نقش بستی
    ز کلک صنع بر دیبای هستی
    ز تو قوس قزح جا کرد بر اوج
    وز او دادی محیط چرخ را موج
    به راهت کیست مه رو بر زمینی
    چو من دیوانه گلخن نشینی
    به گلخن گرنه از دیوانگی زیست
    به روی او ز خاکستر نشان چیست
    فلک را داغ خور بردل نهادی
    ز بذرش پنبه بهر داغ دادی
    بلی رسم جهانست اینکه هر روز
    بود کم پنبهٔ داغ از دگر روز
    درون شیشه چرخ مدور
    ز صنعت بسته‌ای گلهای اختر
    ز شوقت کوه از آن از جا نجسته
    که او را خارها در پا نشسته
    تو بستی بر کمر گه کوه را زر
    صدف را از تو درگوش است گوهر
    ترا آب روان تسبیح خوانی
    پی‌ذکر تو هر موجش زبانی
    صدف را خنده در نیسان تو دادی
    دهانش را ز در دندان تو دادی
    فلک را پشت خم از بار عشقت
    دل مه روشن از انوار عشقت
    نهی درج دهان را گوهر نطق
    دهی تیغ زبان را جوهر نطق
    به کنهت فکر کس را دسترس نیست
    تویی یکتا و همتای تو کس نیست
    به نام تست در هر باغ و بستان
    به کام جو زبان آب جنبان
    که جنبش داد مفتاح زبان را
    وزان بگشود در گنج بیان را
    سرای چشم مردم روشن از چیست
    در این منظر فتاده سایه از کیست
    زهی آثار صنعت جمله هستی
    بلندی از تو هستی دید و پستی
    منم خاکی به پستی رو نهاده
    به زیر پای نومیدی فتاده

  6. #54
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    ایا مدهوش جام خواب غفلت
    فکنده رخت در گرداب غفلت
    ازین خواب پریشان سر برآور
    سری در جمع بیداران در آور
    در این عالی مقام پر غرایب
    ببین بیداری چشم کواکب
    تماشا کن که این نقش عجب چیست
    ز حیرت چشم انجم مانده بر کیست
    که می‌گرداند این چرخ مرصع
    که برمی‌آرد این دلو ملمع
    که شب افروز چندین شب چراغ است
    که ریحان کار این دیرینه باغ است
    چه پرتو نور شمع صبحگاه است
    چه قوت سیر بخش پای ماه است
    چه جذب است این کزین دریای اخضر
    به ساحل می‌دواند کشتی خور
    چه لنگر کوه را دارد زمین گیر
    فلک را هست این سیر از چه تأثیر
    ز یک جنسند انگشت و زبانت
    به جنبش هر دو از فرمانبرانت
    زبان چون در دهان جنبش کند ساز
    چه حال است این کز او می‌خیزد آواز
    چرا انگشت جنبانی چو در مشت
    نیاید چون زبان در حرف انگشت
    ترا راه دهان و گوش و بینی
    یکی گردد بهم چون نیک بینی
    چرا بینی چو گیری نشنوی بوی
    چرا نبود چو لب گوشت سخن گوی
    چرا چون گوش گیری نشنوی هیچ
    حکایت گوش کن یک دم در این پیچ
    برون از عقل تا اینجا کسی هست
    که او در پرده زینسان نقشها بست
    درین پرده که هر جانب هزاران
    فتاده همچو نقش پرده حیوان
    بیا وحشی لب از گفتار دربند
    سخن در پرده خواهی گفت تا چند
    همان بهتر که لب بندی ز گفتار
    نشینی گوشه‌ای چون نقش دیوار

  7. #55
    حـــــرفـه ای V E S T A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    پست ها
    6,502

    پيش فرض

    از تنــدی خــوی تــو گهــی یـاد نکـــردم

    کز درد ننالیــــدم و فریـــاد نکـــردم


    پیش که رسیــدم، که ز اندوه جدایــی

    نگریستــم و حرف تو بنیــاد نکـــردم


    با اینهـــمه بیــداد که دیدم ز تــو هرگــز

    دادی نـــزدم نالــه ز بیــداد نکــردم


    گفتی چه کس است این ، چه کسم، آن که ز جورت

    جــان دادم و آه از دل ناشــاد نکـــردم


    وحشی منــم آن صیــد که از پا ننشــستم

    تا جــان هــدف ناوک صیــاد نکــردم




صفحه 6 از 6 اولاول ... 23456

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •