نور نارنجی رنگ چراغ خیابان مسیری را روشن میکرد که اونشب پیاده دست در جیب میپیمودمش. با همه دلتنگیها, با همه آشفتگی و با همه رنج زنده بودن و نگاهی گنگ و مبهم به آنچه کلا بهش میگفتن "دنیا" و تنها دلیل بودن همون کلمه قدیمی و نخ نمای "امید"
سالها میگذرد و دوباره همونه که بود. دست در جیب با نورهای پراکنده اطراف که گویی مرتب این صدای مبهم را قویتر میسازد که "همیشه همینطوره"
صدایی که با وجود وجود همهمه های زیاد شادی آور باز رسایی ماندگارتری دارد. صدایی که شنونده خود را خوب میشناسد. صدایی که در طول سالها کم کم نشان خواهد داد که "اشتباهی" بودن همیشه خواهد ماند.
هنوز قدم می زنم. سالهاست که مهمان این دنیا هستم. و من فکر میکردم در خانه خودم هستم...
از مهمان نوازی اش ممنونم