تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 5 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 44

نام تاپيک: ماجراهای من وپسرم

  1. #1
    داره خودمونی میشه Mahast Arya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    45 درجه شرقی.. بالاتر از نصف النهار مبداء
    پست ها
    120

    پيش فرض ماجراهای من وپسرم

    غروب است لطف تو بسيار


    آهسته مي رود
    اسب بي سوار من در باد
    شمع هاي دعا خاموش است
    و سوز سردي چهره خشكيده ام را نوازش مي كند

    كاش اشك هايم جاري مي شد
    كاس دستم خراشي بر مي داشت
    كاش آسمان سنگ مي باريد
    و كاش آن جمله بي رنگ را نمي گفتم

    بر روي نيمكتي نمناك
    در كنار درخت پير
    با صداي آشفته در باغ هاي گمشده در ديد
    من به تو مي انديشم

    آشنايي مي رسد از ره
    با نقابي مثل مه
    زيبا در نگه مهتاب
    نزديك تر از نزديك
    تا شود رسوا آن چهره روح انگيز

    كاش بشود فردا
    كاش پرده بر دارد خورشيد
    كاش شفاف شود آدم
    كاش نباشد هيچ كاش


    اینجا این گوشه دنیا میخوام یه خونه بسازم برای خودم و پسرم.
    باید از گذشته ساخته بشه تا فرداهای بی نشون.
    سقفش خاطره های خوشمون و زیر پامون خاطره های نا خوش.

    گاهی یکی بوده و رفته..گاهی یکی میاد ولی نمیمونه.. گاهی گاهی گاهی من و پسرم تنها میمونیم.
    قصه رو یه روز از یه جایی می سازم.
    شاید همین فردا...هر روز یه آجراز گذشته و یه امید از فردا.
    .................................................. ........................
    دوستان!
    لطفا اینجا انتظار خووندن داستان عاشقانه و احساسی رو نداشته باشید.
    در عین اینکه یک لحظه بی عشق نمیشد ساعتهای اونو گذروند ولی از اینکه بخوام با این جملات رنگ و لعاب به داستان بدم معذورم.
    ممنون.
    Last edited by aafsoongar; 19-02-2011 at 12:30.

  2. 9 کاربر از Mahast Arya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    داره خودمونی میشه MAHDI 07's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2010
    محل سكونت
    اون جا که عرب نی انداخت...!
    پست ها
    47

    پيش فرض

    پس ماها هم اینجا، این گوشه دنیا...منتظریم دوست عزیز!

  4. این کاربر از MAHDI 07 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #3
    داره خودمونی میشه Mahast Arya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    45 درجه شرقی.. بالاتر از نصف النهار مبداء
    پست ها
    120

    پيش فرض

    .................................................. .....................
    یکی بود باز یکی بود یکی دیگه ام بود...میشدیم سه تا.

    من بودم مامان...اون بود بابا احمد...اون کوچولو علیرضا.
    18 سالم بود با احمد در پی یک عشق افلاطونی ،ازدواج کردم.
    بگذریم که 4 سال کلی خودمو کشته بودم براش.ولی کسی بجز خواهرم نگار نمیدونست.
    تا اینکه یه خواستگار اومد مامان و بابا برای اینکه پیش فامیل حرف در نیاد که فلانی تو خونه کوزه ترشی داره میخواستن سر من و نگارو یه جایی گرم کنن و بفرستنمون خونه شوهر.
    من برای کنکور درس میخوندم میخواستم مترجمی زبان انگلیسی بخونم.برنامه ام این بود که مهمان دار هواپیما بشم.
    و در کنارش کار ترجمه هم بکنم.
    بگذریم از چیزی که نشد.
    از ترس اینکه نیوفتم تو چاله افتادم تو چاه.
    پسری که برام اومده بود خواستگاری فامیل بابام بود.اسمش وحید ،27 ساله.
    خونه توی میدون کاج.ماشین و...
    ولی من جای دیگه دل بسته بودم.
    خلاصه 4 ماه این بیچاره اومد ورفت و همه فکر میکردن من راضی ام.
    بارها به خونواده ام اعلام عدم رضایت کرده بودم .ولی طبق رسوم پیشرفته ی ایرانی حرف فامیل پشت سرمون سنگین در میاد و آبروریزی میشه.
    یه هفته مونده بود به نامزدی زدم به سیم آخر ویه دست لباس گذاشتم تو ی کیفم و از خونه زدم بیرون.
    تا ایستگاه اتوبوس یه نفس دویدم..................
    Last edited by aafsoongar; 19-02-2011 at 12:31. دليل: ..

  6. 10 کاربر از Mahast Arya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    داره خودمونی میشه MAHDI 07's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2010
    محل سكونت
    اون جا که عرب نی انداخت...!
    پست ها
    47

    پيش فرض

    اعتراف میکنم که منتظر بودم از شیطنت های یه پسر بچه ناز کوچولو بشنوم و بخونم...
    قضیه اما هیجان انگیز شروع شد!
    پس منتظر بقیش میمونم ببینم چی میشه...

  8. 2 کاربر از MAHDI 07 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    داره خودمونی میشه Mahast Arya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    45 درجه شرقی.. بالاتر از نصف النهار مبداء
    پست ها
    120

    پيش فرض

    اول فکر کردم خوبه برم خونه ی ناهید دوست و همکلاسیم.
    سوار تاکسی شدم .وقتی رسیدم سر کوچه اصلا نتونستم به راننده بگم که میخوام پیاده بشم.
    پیرمرده گفت:دختر!مگه نمیخواستی اینجا پیاده بشی؟رسیدیم.
    گفتم:نه،...میخوام برم توپخونه.
    .
    تصمیمی که توی مغزم اینور و اونور میرفت رو به مرحله عمل رسوندم.
    میرم خونه ی خان عمو .
    خان عمو ،عموی مامان بود.یعنی بابای احمد.
    با خودم گفتم :کسی که دوستش دارم و بخاطرش دارم اینهمه عذاب میکشم باید از حال و روزم خبردار بشه.
    باید بدونه که عشق به اون نمیذاره تصمیم درستبرای آینده ام بگیرم.
    یا میخواد با من باشه یا نمی خواد و من میفهمم تکلیفم چیه.
    .
    رفتم رسالت . تا مجیدیه کنار اتوبان قدم زدم.به خودم نهیب زدم که: هی میدونی داری چکار میکنی؟
    فرار از خونه.اعتصاب و پیچیدن صحبت این اتفاق توی فامیل.... وااای!
    ولی به راهم ادامه دادم.
    ساعت 2 بعد از ظهر یه روز جمعه بود.گرمای مرداد هم دیگه داشت کلافه ام میکرد.
    رسیدم سر کوچه،خدایا !
    چه آشوبی توی دلمه.
    زنگ رو زدم.
    .
    من و نگار و یاسر عاشق خونه عمو بودیم.ته یه کوچه ی بن بست .که بعد از ظهرهای تابستون تو بچه گی با مهدی و الهام و ساناز بازی میکردیم.
    لواشک و آلوچه و بستنی یخی.
    .
    از پله هاآروم بالا رفتم.ساکت بودن خونه یه کم عجیب بود.
    یه خونه 2 طبقه و نیم.
    یکدفعه خان عمو جلوم ظاهر شد،یه پیرمرد خوش تیپ.با صورت اصلاح شده و لباس راحتیه توی خونه.
    .
    البته همیشه لباسهای تمیز و اتو کرده ی خان عمو جزو خصوصیت بارزش بود و هر کس اونو توی وضعیتی غیر از این میدید باید به اینکه خان عمو یه چیزش باشه شک میکرد.
    خان عمو قبل از اینکه باز نشسته بشه 20 سال توی یک خشکشویی کار میکرده،شاید تاثیر شغلش بوده که اینقدر تمیز باشه.
    .
    _ سلام عمو
    _ سلام .خوبی؟مامانت کجاس؟تنها اومدی؟
    زدم زیر گریه.
    _ مامانم میخواد به زور شوهرم بده.من دوست ندارم.
    _غلط میکنه.تو دختر خودمی.
    بعد رفت و صداشو شنیدم که گفت:
    _ احمد!.......احمد!
    _بله آقا!
    این صدای گرم احمد بود.قلبم واستاد.
    _بیا بالا کارت دارم.
    به عمو گفتم:زن عمو و بقیه کجان؟
    _همه رفتن خونه مهری ، سفره ابوالفضل داشت.ما مردا هم موندیم اینجا تا شب بریم خونه مهری برای شام.
    احمد اومد توی اتاق.از نگاه تندش به طرفم فهمیدم که اصلاًفکرش هم نمیکیرده من اومده باشم.یا اون چیزی که میبینه درست باشه.
    Last edited by aafsoongar; 02-06-2010 at 14:17. دليل: ..

  10. 8 کاربر از Mahast Arya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    داره خودمونی میشه MAHDI 07's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2010
    محل سكونت
    اون جا که عرب نی انداخت...!
    پست ها
    47

    پيش فرض

    چرا بقیش رو نمیذاری دوست عزیز؟

  12. این کاربر از MAHDI 07 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #7
    داره خودمونی میشه Mahast Arya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    45 درجه شرقی.. بالاتر از نصف النهار مبداء
    پست ها
    120

    پيش فرض

    ببین بعضی وقتها اصلا حوصله ندارم.......

  14. این کاربر از Mahast Arya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #8
    داره خودمونی میشه MAHDI 07's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2010
    محل سكونت
    اون جا که عرب نی انداخت...!
    پست ها
    47

    پيش فرض

    درک میکنم... فقط خواستم نویسنده تاپیک بدونه که هر وقت حوصل نوشتن داشته باشه مطلبش خونده میشه

  16. 3 کاربر از MAHDI 07 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #9
    داره خودمونی میشه Mahast Arya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    45 درجه شرقی.. بالاتر از نصف النهار مبداء
    پست ها
    120

    پيش فرض

    _تو اینجا چکار میکنی؟
    نگاه طلبکارانه ای نثارش کردم و چشمهای اشکیمو ازش دزدیدم.
    همه فامیل در جریان اینکه مامانم برای ازدواج من چه غوغایی بپا کرده بود بودن.
    سر اینکه همه میگفتن این پسره و خونواده اش به درد ما نمی خوره مامان با همه حتی دایی و خاله و پدر و مادرش قطع رابطه کرده بود تا مثل همیشه ثابت کنه حرف حرف منه و همیشه درسته.
    بابام هم که چون فامیل خودش بود نمیخواست این وسط کدورت پیش بیاد و طبق معمول زن ذلیلی رو خوب معنا کرده بود،خودشو کنار کشیده بود و هر طرف باد ملایم میوزید با کمال احترام خم میشد تا کمر.
    خونواده خان عمو هم که کاملا در جریان بودن.
    برای همین وقتی اومدمنو اونجا دید ماجرارو تا انتها خوند.
    _چی شده ؟حالا چرا رو برمیگردونی؟
    ساکت بودم.
    عمو گفت:
    _احمد حاضر شو ببرش خونه مهری،پیش مامانت اینا.تاما هم شب بیایم ببینم چی شده.
    تا احمد میخواست حاضر بشه رفتم توی پاگرد نشستم.
    اومد جلوم ایستاد.همینکه داشت پیراهنشو تنش میکرد رایحه ی عطر بستش(best(با حرارت بدن قوی و ورزشکاریش هوش از سرم برد.
    نگاهمو ازش گرفتم.
    _نیلوفر!نمیخوای بگی چرا اینطور اومدی ؟دیگه دارم نگران میشم.
    _فکر میکنی لازمه بگم؟برات مهمه مگه؟همه اش تقصیره توئه.دفعه آخر که اومدی خونه امون بهت گفتم که داره برام خواستگار میاد.مامانم هم بهت گفت .فکر کردی شوخیه!حالا تا اینجا کشیده و مجبور شدم برای اینکه با تو تکلیف رو روشن کنم ازخونه فرار کنم.
    ماجرا برای احمد جالب شد.سوییچ رو توی دستش محکم فشار داد و گفت:
    _پاشو بریم.
    گرسنگی ،گرما،اعصاب داغون خودم یک طرف ،اینکه باز احمد رو میدیدم یه چیزه دیگه بود.
    Last edited by aafsoongar; 27-06-2010 at 15:51.

  18. 7 کاربر از Mahast Arya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    داره خودمونی میشه Mahast Arya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    45 درجه شرقی.. بالاتر از نصف النهار مبداء
    پست ها
    120

    پيش فرض

    از خیابون فرعی که رد شدیم پشت چراغ قرمز فرصتی بود تا احمد دوباره بیشتر بپرسه.
    _نیلوفر میدونی از چیه اینکارت خوشم اومد؟اینکه به من ثابت کردی بچه نیستی.مادرت جوری داره رفتار میکنه که انگار هیچ بزرگتری توی فامیل وجود نداره.بابام چند بار میخواست بیاد ببیندش و بهش گوشزد کنهداره اشتباه میکنه.ولی بذار یه چیزایی بهت بگم و دلیلمو برای اینکه جلو نیومدم برات روشن کنم.من از ژاپن برام دعوت نامه اومده که برم دوره ببینم،نمیدونم کی برمیگردم.اصلا نمیدونم که دوباره میخوام بیام ایران یا نه.شاید 10سال دیگه باشه.
    همین موقع احساس کردم کاری که کردم چقدر احمقانه بود.خیلی سعی کردم با نگاهم بهش بفهمونم چقدر از دستش ناراحت شدم.
    _ببین احمد ،من تا هرموقع تو بخوای صبر میکنم.و اینکه من الان اصلا نمیخوام ازدواج کنم.مامانم منو توی این تور انداخته .من میخوام درسمو بخونم کلی برنامه دارم.فقط میخوام بدونم نظر تو چیه؟!ولی بدوون که دوستت دارم.
    گریه ام گرفت،خیلی سخته عشقو اثبات کردن.
    _نیلوفر!گریه نکن.بگو ببینم ناهار خوردی؟
    _نه بابا توهم،دلت خوشه ها احمد.
    _پس ناهار میریم دربند .
    هنوز هم گذشت زمان حس دیدن رنگ چشمهای عسلیش رو برام کهنه نکرده.
    Last edited by aafsoongar; 27-06-2010 at 15:51.

  20. 5 کاربر از Mahast Arya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •