تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 44

نام تاپيک: ماجراهای من وپسرم

  1. #11
    داره خودمونی میشه Mahast Arya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    45 درجه شرقی.. بالاتر از نصف النهار مبداء
    پست ها
    120

    پيش فرض

    ناهارو خوردیم ومن رو رسوند خونه مهری خواهرش.تا از در رفتم تو همه اومدن به سمتم.
    مامان احمد اومد بغلم کردو بوسیدم.
    منم زدم زیر گریه و با بغض بهش گفتم:
    _زن عمو من شما ها رو دوست دارم.
    _ماهم تورو دوست داریم تو عروس خودمون میشی.
    رفتیم تو ،مهمون داشتن.
    محبوبه و مهری و زهرا و محیا خواهرای احمد دورمو گرفتن و هر کدوم یه سوال میپرسیدن.
    _شنیدیم شوهر کردی!
    _تو مگه احمد مارو نمیخواستی پس چی شد؟!
    _مامانت میدونه اومدی اینجا؟
    منم دیدم اگه بشینم همه چیزو تعریف کنم بهتره تابا این سوالها بیشتر اعصابمو خورد کنن.
    ...........
    غروب که شد زنگ زدم خونه خودمون.بابام گوشی رو برداشت خیلی عصبانی بود،بهش گفتم خونه عمو هستم.
    گفت که مامانم و اون پسره نامزدم اومدن دنبالم.
    سر شام که بودیم صدای زنگ در بلند شد.
    فهمیدم مامانه.یه خورده ترسیدم.ولی بعد به خودم اومدم .
    مامان اومد تو اتاق.با همه سلام و احوالپرسی کرد و اومد طرفم.
    _اومدی خونه ی دشمنای من؟
    همه خندیدن،خودش هم خنده اش گرفت.
    وحید جلوی درایستاده بود.بهش برخورد فکر که بازی رو باخته.به مامان گفت:
    _میخوام با نیلوفر حرف بزنم بگو بیاد بیرون.
    رفتم توی حیاط اصلا نگاش نکردم.
    _ببین نیلوفر خانم،من دوستت دارم ما با هم نامزد شدیم تو چرا اینکارو کردی؟
    _ولی من تصمیم نگرفتم با تو ازدواج کنم.خودتون بریدین و دوختین.

    همین موقع احمد اومد و دستم رو گرفت و کشید طرف خودش با صدای بلند گفت:
    من نیلوفر رو میخوام حالا هر کی شکایتی داره بگه.
    آقای محترم شماهم تشریف ببرید چون نیلوفرتصمیمشو گرفته.
    با فریاد احمد سکوت همه جارو گرفت.
    مامانم هم دست منو گرفت و یک خداحافظی دست و پاشکسته کرد و گفت:
    _هر کی نیلوفر رو میخواد با خانواده اش بیاد خواستگاری من اینطور دختر شوهر نمیدم.
    ای ول به مامان،از این حرفش خوشم اومد.برای همین وقتی اومد طرفم و گفت که بریم معطل نکردم.
    رفتیم بیرون توی ماشین ناهید دوستم هم بود.
    این دیگه اینجا چیکار داشت؟!
    Last edited by aafsoongar; 21-06-2010 at 09:14. دليل: ..

  2. 12 کاربر از Mahast Arya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    داره خودمونی میشه Mahast Arya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    45 درجه شرقی.. بالاتر از نصف النهار مبداء
    پست ها
    120

    پيش فرض

    صبح روز بعد،احمد با خونواده اش اومد تا ثابت کنه حرفی که دیشب زده ورگ غیرتشو ترکونده بود براش بیخود نبوده.
    خواهرش زهرا ،من و مامانو مخاطب کرد وگفت:
    _ببین نیلوفر جان،دیروز تو اینکارو کردی و اومدی خونه ما.
    ماهمه تورو دوست داریم،احمد هم از دیشب یکسره داره میگه که بیام و کاvرو تموم کنیم.ولی تو اول باید تکلیف کسی که باهاش نامزدی رو روشن کنی.
    _تکلیفش روشنه آبجی زری،این چاهیه که مامانم منو انداخته توش خودش هم منو در میاره.
    (قیافه مامان که جا خورد از حرفم دیدنی شد)
    _خوب،یه چیزه دیگه هم هست،میدونی که احمد خیلی اخلاق تندی داره.با هرکسی نمیسازه.
    اگه فکر میکنی توی زندگی باهاش نمیتونی بسازی الان بگو تا بیشتر درگیر نشی .
    _میدونم که خیلی توی خونه خوش اخلاق نیست.ولی من فکر نمیکنم باهاش مشکل داشته باشم.
    احمد با خنده گفت:
    _خودم برات مشکل درست میکنم.خودت میدونی که خیلی سگم.
    _اتفاقا من از سگ بودنت خوشم میاد.
    همه زدن زیر خنده.
    ..........................
    دو هفته بعد مراسم خواستگاری انجام شد .
    وحید هم چون فامیل بابا بود با وساطت بابابزرگ و عمو خودشو کنار کشید.
    ظلمی که خونواده هامون توی این 3 ماه بهمون کرده بودن با خودرای عمل کردن و کوچک فرض کردن ما دلیلی بود برای خودم که غرور رو بذارم کنار و خیلی محترمانه ازش معذرت بخوام.با اینکه میدونم براش سخت بود ولی قبول کرد.
    واقعا نمیتونستم یک عمر بهش دروغ بگم که شاید دوستش داشته باشم و بامن خوشبخت میشه.
    ........................
    26شهریورسال 77 رو روز مراسم عقد انتخاب کردند.
    همه داشتن سر مهریه چک وچونه میزدن،من و احمد جدول روزنامه رو حل میکردیم.
    اصلا برام مهم نبود چی میگن و چندتاسکه مهریه ام میشه.
    ......................
    6ماه بعد توی تعطیلات عید نوروز خونواده ماو خان عمو رفتیم اراک .بیشترفامیل اونجازندگی میکنن و عید هم بهونه برای دید وبازدید.اینقدر تعدادمون زیاد بود که شبها همه برای خواب تقسیم میکردیم که کی کجا بره و چند نفر باخودش ببره.
    همین باهم بودن باعث شد که بیشتر با خصوصیات احمد آشنا بشم و اونم منو بهتر بشناسه.
    یک روز که رفته بودیم کوه بهم گفت که تصمیم داره یک کارگاه هنری بزنه.راجع به کاری که میخواست بکنه توضیح کامل داد.
    کارش طراحی روی شیشه و آینه بود و در کنارش تبلیغات هم انجام میداد.
    فکر خوبی بود.وام گرفتیم،ماشینش رو فروخت.منم طلاهایی که تا اونروز به عنوان کادرو برام خریده بودن رو فروختم و تونستیم یه کارگاه راه بندازیم.
    منم یک ماه نشده کار طراحی رو از احمد یاد گرفتم و دوتایی مشغول شدیم.
    چه خنده ها و گریه ها و دعواها که نکردیم.
    وقتی بیکار بودیم احمد بهم آموزش ورزش رزمی کیوکوشین میداد.
    به جایی رسیدم که ضربه های دست و پام واقعا بدنشو درد میوورد و صداش در میومد.

    اینقدر سرگرم کاروکارگاه بودیم که یادمون میرفت قراره مراسم عروسی بگیریم.
    2سال همینطور گذشت.
    دیگه صدای همه دراومد و غرولند خونواده ی احمد رو سرش بلند شد.
    اول روزش رو تعیین کردیم که 6 بهمن باشه.روز تولد حضرت معصومه.

  4. 10 کاربر از Mahast Arya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    داره خودمونی میشه narges.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    در سايه ي محبتش.
    پست ها
    128

    پيش فرض

    مهست جان فوق العاده نوشتی. خیلی خوب میتونی بیان کنی.
    منتظر ادامه اش هستم..............
    راستی چرا نیلوفر؟ سعیده هیچوقت رنگی نداشته برات؟

  6. این کاربر از narges. بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #14
    داره خودمونی میشه Mahast Arya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    45 درجه شرقی.. بالاتر از نصف النهار مبداء
    پست ها
    120

    پيش فرض

    مهست جان فوق العاده نوشتی. خیلی خوب میتونی بیان کنی.
    منتظر ادامه اش هستم..............
    راستی چرا نیلوفر؟ سعیده هیچوقت رنگی نداشته برات؟
    مرسی عزیزم دیگه اینقدر هم فوق نیست.
    ممنون از حوصله ات.

    نه نداشته گلم.

  8. #15
    داره خودمونی میشه narges.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    در سايه ي محبتش.
    پست ها
    128

    پيش فرض

    مهست خانم لطف کن ادامه بده. برای امروز هیچی ننوشتی! از دیروز منتظر ادامه اشیم...
    حوصله نداری؟ میتونی متصل همه ی داستانت رو بگی یا اگه وسطش ازت سوال بپرسیم بهت کمکی میشه؟
    Last edited by narges.; 23-06-2010 at 14:08.

  9. این کاربر از narges. بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #16
    داره خودمونی میشه Mahast Arya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    45 درجه شرقی.. بالاتر از نصف النهار مبداء
    پست ها
    120

    پيش فرض

    راستشو بگم اصلا پول نداشتیم.کارگاه هم که فقط خرج خودشو گردش و تفریح مارو میداد.
    ماهم که یکدفعه از طرف خونواده هامون غافلگیر شده بودیم به چه کنیم چه کنیم افتادیم.
    احمد کارگاه رو جمع کرد وسایل رو فروختیم.با همدیگه رفتیم پیش یکی از دوستای قدیمیش که همین کارو انجام میداد شروع به کار کردیم.
    صبح ساعت 8سر چهارراه قرار میذاشتیم و با هم میرفتیم یافت آباد.
    توی اون کوچه های بی سروته که هر کس هرجایی دوست داشت خونه ساخته بود ته یه کوچه ی تنگ یه خونه بود که کارگاه توی یه زیرزمین بزرگ بود که انتهاش فقط تاریکیه مطلق دیده میشد.
    من کاتر میزدم و احمد کاره رنگ رو انجام میداد.
    شبها هم ساعت 9 تعطیل میکردیم.
    از یافت آباد تا مجیدیه توی ترافیک و سرو صدا دیگه هیچ اعصابی برامون نمیموند.
    بعضی شبها که احمد خسته بود میبردمش خونه ی خودمون.
    تقریبا میشه گفت هرروز هفته با هم بودیم.
    4 ماه تا روز عروسی مونده بود.
    تصمیم گرفتیم خونه اجاره کنیم.
    نزدیک خونه ما یه جایی پیدا کردیم.طبقه سوم.با یه اتاق 12 متری و سرویس.
    40 متری میشد.خیلی نقلی و تمیز بود.بهار خوابش دل احمد رو برده بود.
    تصور چیدن جهیزیه ام و زندگی کردن توی اون خونه شور و نشاطمون رو بیشتر کرد.
    قراردادوبستیم.و خونه مال ماشد.هر چند مامان و بابا غر میزدن که کوچیکه ووسیله هام توی این اتاق جانمیشه.
    برای رنگ کردن و تمیز کردنش فقط جمعه ها وقت داشتیم.
    برای اینکه سر خودمونو گرم کنیم 4 بار اتاق رورنگ زدیم.
    من، هم توی کارگاه کار میکردم هم وقتی میرفتم خونه باید با مامان دنبال جور کردن وسایلم بودم هم اینکه مامان احمدبعضی کارهای احمد رو داده بود من انجام بدم.اینقدر سرم شلوغ بود و دست تنها که وزنم خیلی کم شد.
    همه میگفتن تو میخوای عروس بشی اونوقت عین کلفتها شدی.
    یه کم وقت برای خودت بذار.
    مامان میدونست که نداشتن پول کافی باعث شده با احمد اینطور کار کنیم.
    ولی به بقیه چیزی نگفته بودیم.وهمچنان صورتمونو با سیلی سرخ نگه میداشتیم.
    خونواده احمد توی این 2 سال و نیم اصلا به روی خودشون نیووردن که ما نیاز به کمک مالی و حمایتشون داریم.
    تا 2 هفته به مراسم همچنان ما سر کار بودیم.
    که دیگه من خسته شدم و به احمد گفتم که ادامه نمیدم.
    دنبال لباس و تالار و چیزای دیگه رفتیم.
    تونستم با قیمت خوب یه لباس خوشگل سفید ساتن وتوربلندوپیداکنم.
    یک روز هم برای خرید با مامان و نگار و مهری و محیا و احمد برای خرید رفتیم.
    فکر نمیکنم اون روز چیزی به نظر من خریده شد بجز کفشم.که اونم با کنارگذاشتن رودروایسی موفق شدم.
    خریدبقیه وسایل هم به دلیل نداشتن کاربرد آنچنانی از طرف خواهرامنتفی شد.
    کل خرید من اون روز 90هزارتومن شد.
    اصلا دنبال کل کل با کسی نبودم.مامان و نگار صداشون دراومد.پیشنهاد کردم بی خیال بشن.
    به احمد گفته بودم که تنها چیزی که برای من از عروسی مهمه،لباسمون،عکس و فیلم واینکه به خودم و خودت خوش بگذره.
    برای من نوع غذا، تعداد مهمونا ،...اصلا مهم نیست.
    احمد هم قبول کرد.و روی لباسم و هزینه فیلمبرداری اصلا خساست به خرج نداد.
    یک شب رفته بودیم خونه خان عمو .به محیا گفتم که:
    _آبجی لباس پیدا کردم خیلی نازه.
    _چند؟
    _با تورو دستکش 25هزارتومن.

    یکباره محیا اسپندرو آتیش شد و با لحن تندی گفت:
    _ارزونتر هم پیدامیشد برو پس بده من برات مجانی پیدا میکنم.
    خیلی بهم برخورد.ارزونترین لباس اون موقع 70تومن بود و من به زحمت تونسته بودم با این قیمت پیداکنم.
    همینکه داشت کفگیر رو لب قابلمه برنج میکوبید وغر میزد احمد رسید از توی راهرو شنیده بود که محیا چی میگه.
    خودشو رسوند به ماو یه سیلی محکم خوابوند توی گوش محیا.
    شنیده بودم این دو تا دست بزنشون رو هم خوب کار میکنه.
    از اینکه گذاشته بودم محیا برنده باشه و حرفاشو بزنه خوشحال بودم.و خوشحالتر شدم که احمد هم شنید.
    مانتوموپوشیدمو احمد روکه داشت داد میزد کشون کشون بردم توی پله ها.
    مهدی داداش کوچیکتراحمد وفرهادشوهرمحیاو مامانش و باباش هم اومدن.
    چه دعوایی شد.
    مهدی با احمدگلاویز شد ،اصلا نمیدونست چی شده فقط حمله میکرد.
    فرهاد مهدی رونگه داشته بودمنم احمد رو.
    مامان و محیا هم که یه چیزایی میگفتن که برام مهم نبود.
    فهمیدم که دلشون از چیزای دیگه پره و سر ما دارن خالی میکنن.
    با دستم جلوی دهن احمد رو گرفتم که دادنزنه.
    در رو باز کردم و بردمش توی کوچه.
    از عصبانیت سیاه شده بود وکوچه رو سرش گذاشته بود.
    هرچند زیاد ازاین دادزدنها ازش دیده بودم ولی اینبار دیگه آخرش بود.
    رفتیم خونه ما.
    نمیدونم چرا اون شب اینقدر نحس شده بود.
    مامانم داشت خیاطی میکرد دید که ماآشفته ایم ولی به روش نیوورد،ماهم چیزی نگفتیم.
    2 ساعتی گذشت ...احمد با مامان در حال صحبت بود که صداشون رفت بالا.
    سر چی؟
    اینکه مامان گفته بود :
    _احمد من دارم جهیزیه خوب میدم توهم باید عروسیه خوب بگیری.
    احمد هم که قبلا قاطی کرده بود گفت:
    _من نمیخوام عروسی بگیرم .میریم مسافرت.
    کار به جای حساس کشید و باز از خونه ی ماهم رونده شدیم.
    رفتیم خونه خودمون.
    هنوز بوی رنگ میداد توی راهرو که موکت بود نشستیم .احمد زد زیر گریه ،منم بغضم ترکید.

  11. 13 کاربر از Mahast Arya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #17
    داره خودمونی میشه Mahast Arya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    45 درجه شرقی.. بالاتر از نصف النهار مبداء
    پست ها
    120

    پيش فرض

    مهست خانم لطف کن ادامه بده. برای امروز هیچی ننوشتی! از دیروز منتظر ادامه اشیم...
    حوصله نداری؟ میتونی متصل همه ی داستانت رو بگی یا اگه وسطش ازت سوال بپرسیم بهت کمکی میشه؟
    من دوست دارم نظرهارو بدونم.
    آخر داستان جالب میشه...باید عیبهای نوشتاریموبرطرف کنم تا بهتر بنویسم.
    کمک کنید لطفا!

  13. این کاربر از Mahast Arya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #18
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2005
    محل سكونت
    تهران - سه راه افسريه - شهرك كاروان (رضويه)
    پست ها
    747

    پيش فرض

    من دوست دارم نظرهارو بدونم.
    آخر داستان جالب میشه...باید عیبهای نوشتاریموبرطرف کنم تا بهتر بنویسم.
    کمک کنید لطفا!
    زیاد حساس نشو کلیت داستان رو قشنگ بیان میکنی و ادم درگیر میکنه
    کارت درسته
    حرف نداری
    بنویس

  15. 2 کاربر از _LOVE_CODER_ بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #19
    داره خودمونی میشه Mahast Arya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    45 درجه شرقی.. بالاتر از نصف النهار مبداء
    پست ها
    120

    پيش فرض

    دیگه داشتیم نا امید میشدیم ،10روز مونده بود تا 6 بهمن و ماهنوز با خونواده هامون قهر بودیم.
    هرچند من میرفتم خونمون ولی احمد اصلا .
    تا اینکه یکی از دامادهاشون پادر میونی کرد و یک شب من و احمد رو دعوت کرد خونشون تا باما صحبت کنه.
    به این نتیجه رسیدیم با این هزینه هایی که کردیم باید منت کشی کنیم .
    فردا شبش با یه جعبه شرینی و گل رفتیم خونه خان عمو.
    مامانش مریض بود و خوابیده بود با دسته گل رفتم بالای سرش و خم شدم و بوسیدمش .بیدار شد نگاه حق به جانبی بهم انداخت.
    گفتم:
    _اگه منو از در بیرون کنید از پنجره میام تو .
    اونم بغلم کرد و بوسیدم.
    بعد هم احمد اومد و همه با هم آشتی کردن.همون شب از روی اجبار قبول کردیم که خونه ی محیا هم بریم و احمد ازش معذرت خواهی کنه .
    محیا هم بعدا پیغام داده بود که چون عروسیشون بوده دلش سوخته و قبول کرده.
    حالا فقط یک هفته وقت داشتتیم.
    جهیزیه ام رو نچیده بودیم.یکشنبه بعد از ظهر خانواده من و احمد با هم اسبابهارو بردیم خونه و تا اخر شب در حال جابجا کردنشون بودیم.
    توی این گیرو دار با فیلمبردار هم قرار گذاشته بودیم که بریم آخرین برنامه ریزیهامونو انجام بدیم و نصف مبلغ دستمزدش رو پرداخت کنیم.
    ساعت 12 شب برگشتیم خونه همه وسایل تقریبا چیده شده بود.
    .............
    چهار شنبه حنابندون بود و من هنوز لباس برای اون شب پیدا نکرده بودم.صبحش با مامان و احمد رفتیم جمهوری .
    احمدماشین حسین دوستش که بی ام دبلیو آبی متالیک دو در بود رو برای عروسی قرض کرده بود.
    همیشه به خود حسین هم میگفتم که عاشق ماشینشم .اونم برای کادوی عروسی بهمون قرض داد بعلاوه تزیینش.

    یه لباس نباتی با دامن حریرو پرچین دیدم.رنگشو خیلی دوست داشتم.همون رو انتخاب کردم.
    مامان رو گذاشتیم خونه و احمد منو برد آرایشگاه .خواهرش محیا زودتراز مارسیده بود قرار بود با من باشه.
    قرعه همراه بودن یکی با من بنام کی هم افتاده بود.

    خانم آرایشگر خیلی خوش برخورد بود با حوصله کارهامو انجام داد و من ساعت 4 بعد از ظهر حاضر بودم.
    به احمد تلفن زدیم و اونم نیم ساعت بعد رسید.
    چقدر با مزه شده بود.پیرهن آبی و شلوار سرمه ای .با موهای جوگندمیش مثل مردهای سی چهل ساله اش کرده بود
    از یک ماه قبل بهش گفته بودم که حق نداره صورتشو اصلاح کنه و شب حنابندون باید با ته ریش باشه.
    اون موقع احمد 29 سالش بود و من یک ماه بود که رفته بودم توی 21.

    اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.من رسوند خونه امون و خودش برگشت تا با خانواده اش بیاد
    Last edited by aafsoongar; 27-06-2010 at 15:52.

  17. 10 کاربر از Mahast Arya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #20
    داره خودمونی میشه Mahast Arya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    45 درجه شرقی.. بالاتر از نصف النهار مبداء
    پست ها
    120

    پيش فرض

    چه خبر بود خونه ی ما،همه فامیلها و دخترخاله و دختر عموهام که تا منو دیدن دست و سوتشون بلند شد.
    و همه اومدن وسط اتاق و با صدای موزیکی که بلند بود قر کمر رو ریختن.

    حدود یک ساعت بعدهم خانواده ی داماد اومدن و با سبدهای کادو که رو سرشون وتوی دستاشون بود به جمع کسانی که مشغول رقص بودن اضافه شدن.
    وقتی همه از خستگی یکی یکی کنار کشیدن مهری اومد کنار منو احمد تا مراسم حنابندون رو انجام بده.
    اول حرف اسمهامون رو با حنا توی دست هم نوشتی Nو A
    بعد کادوها و خریدهای خودشون برای من رو نشون دادن، یکی بعد از دیگری.
    از مهمونها پذیرایی شد و تصمیم گرفتن که بقیه مراسم خونه خان عمو باشه.

    من و احمد با هم رفتیم خونه شون.توی راه سکوت بود بینمون.
    ماشینهای همراه با صدای بوقهای بلند جای گفتن و شنیدن حرفی رو نمیذلشت.
    ماکه رسیدیم نیم ساعت بعد فامیلهای من با بزن و بکوب و سر و صدا رسیدن.
    همه جلو میومدن وبه احمد و من تبریک میگفتن.
    احمد در عین جذبه ی اخلاقی که داشت ولی توی فامیل یک پسر فوق معاشرتی بود و همه دوستش داشتن.

    یکی از خصوصیت خوبش احترام به بزرگترها بود.و همیشه هم اینو با رفتارش به من یاد داده بود.
    برای همین اطراف ما اصلا خالی نمیشد و تا جای یکه نفس داشتیم مارو وسط میدون رقص نگه داشتن.

    ساعت 2 نیمه شب دیگه همه اعلام خستگی کردن و ترجیح دادن بقیه انرژی شون برای فردا شب که عروسی بود باقی بمونه.
    بعد از رفتن مهمونها و عوض کردن لباسهامون ،من ترجیح دادم خونه خان عمو بمونم تا فردا برای رفتن به آرایشگاه راحت باشم.
    احمد اومد توی اتاقی که بودم.
    شاید اونم حس منو داشت احساس میکردم دارم از یه پیله در میام.
    فکر میکردم باید چیزی بهم بگیم و پیمانی با هم ببندیم ولی ترجیح دادیم سکوت کنیم.
    من خوابیدم و احمدرفت تا کارهای فرداشو با بقیه هماهنگ کنه.
    چشم که باز کردم ساعت 10بود .قرار شده بود 9 آرایشگاه باشم.با عجله دوش گرفتم و احمد رو بیدار کردم تا حاضر بشه منو برسونه.مثل دیروز محیا هم همسفرمون شد.


    .................
    خانم آرایشگراول لاکم رو زد.تا ساعت 3باید حاضر میشدم لباسم رو که آوردن دیدم تور و تاج رو اشتباه فرستاده.
    دوباره فرستادیم اونایی رو که سفارش داده بودم رو آوردن.
    وقتی آرایشم تموم شد،لباس رو تنم کردم.دلم برای خودم توی آینه داشت غش میکرد.فقط دوست داشتم احمد زودتر بیاد منو ببینه.
    محیا که هر کاری روی من انجام شده بود رو طلب کرده بود موقع حساب کتاب حسابی کم آورد و قبل از اینکه احمدپاشو بذاره توی آرایشگاه یه نمه افتاده بود توی قرض ومجبور شد به احمد رو بندازه .
    Last edited by aafsoongar; 27-06-2010 at 15:54.

  19. 10 کاربر از Mahast Arya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •