قسمت دوم
وقتی وارد منزل عمو شدیم. بی اختیار بدنم شروع به لرزیدن کرد. مهیار که کنارم قدم برمیداشت به سمتم برگشت و پرسید:
-حالت خوبه پیشی؟
سرم و بلند کردم. لبخند مطمئن و صورت پر آرامشش اعتماد به نفس تحلیل رفتم رو نم نمک برمیگردوند. لبخند زدم و مهیار دستم و محکم فشار داد. بعد با آرامش دستش و حلقه کرد و با چشم و ابرو به حلقه بازوش اشاره کرد. همیشه از این کاراش خندم میگرفت. دستم و میون حلقه بازوش گذاشتم و سعی کردم قدمهام و باهاش هماهنگ کنم.
سنگ فرش فاصله در تا ساختمان محل سکونت عموینا رو با تکیه به مهیار عبور میکردم. مامان و بابا دست در دست هم جلوتر از ما حرکت میکردند. مهیار به آرومی کنار گوشم زمزمه کرد:
-سعی کن همه چیز رو درست کنی!
به سمتش چرخیدم و با صدایی که از شدت هیجان می لرزید گفتم:
-خیلی سخته. این اولین دیدارمون بعد از اون ...
میون کلامم پرید و با این کارش استرسم رو بیشتر کرد:
-ببین محبوب، قبول داری که اشتباه از جانب تو بوده؟ درسته تو خواهرمی اما من حق رو به کوروش میدم! اون حق داره از تو برنجه...
نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه چیزی بگم سرمرو تکون دادم. جالب اینجا بود خودمم حق و به کوروش میدادم. چشمام و برای چند ثانیه بستم و سعی کردم غرور خودم و حفظ کنم. با اینکه چیزی ته دلم میلرزید و حس میکردم چیزی از غروری که اونقدر بهش مینازیدم باقی نمونده! لااقل پیش کوروش باقی نمونده!
صدای شاد و پر انرژی عمو باعث شد دیگه فکر و خیالو کنار بزارم! الان وقتش نبود! یا باید نمیمومدم! یا حالا که اومدم دلو بزنم به دریا و برم به جنگ سرنوشتی که خودم دستی دستی تباهش کرده بودم! زمانی کنار در رسیدیم که عمو با لبخند دست مامان و فشرد و گفت:
-منور کردید مهلا خانم!
مامان خنده ریزی کرد و گفت:
-باعث سعادت ماست که دوباره شما رو زیارت کنیم جناب کیوان!
و بعد هر سه زدند زیر خنده. بابا و عمو کیوان تنها یک سال با هم فاصله سنی داشتند و هرسه،یعنی مامان مهلا و عمو کیوان و بابا کیانوش هر سه توی یه دانشکده درس میخوند. از زمانی که یادم میاد هر سه باهم دوست بودند و هیچ وقت کدورتی میونشون پیش نیومده بود. جمع سه نفره اونها رو ورود زن عمو سولماز کاملتر کرده بود! زنعمو یکی از دوستای دوره دبیرستان مامان بود که عمو کیوان به محض دیدنش شیفته محسناتش شده بود و به اصرار از مامان خواسته بود تا نظر موافق زن عمو رو جلب کنه!
-به به ببین کی اینجاست؟
مهیار دست عمو رو محکم بین دستاش فشرد و بعد با علاقه عمو رو بغل کرد. عمو دستش و چند بار به نشونه صمیمت پشت مهیار زد و گفت:
-بی وفا شدی مهیار جان! حتماً باید این جور مراسم ها ببینیمت؟
مهیار با لبخند گفت:
-کم سعادتی از ما بوده عمو جون. شما که خودتون میدونید شرکت تازه تاسیس دردسرش زیاه دیگه!
-میدونم عمو جان. هر جا هستی ما سلامتی و موفقیتت رو میخوایم!
انگاری توی اون جمع هیچ کس حواسش به من نبود! منم که خارج از هر گونه تفکری به چهره مهربون عمو ذل زده بودم، با نیشگون مامان از یه دنیای دیگه وارد همون لحظه شدم و بی اختیار با صدای بلند سلام کردم! عمو به سمتم چرخید و در حالی که هنوز همون لبخند آشنا رو لباش حفظ شده بود با لذت سر تا پامو نگاه کرد و بعد در حالی که صداش رنگ بغض داشت گفت:
-سلام عزیز دل عمو. بیا اینجا ببینمت!
با خجالت به پناهگاه امنش فرو رفتم و بی اختیار اشک روی گونه هام سرازیر شد! خدایا چرا من قدر این آغوش مهربون رو ندونستم؟ چقدر لجبازی کردم و با سرنوشت خودم بازی کردم! چقدر عمو رو رنجوندم تا برخلاف میلش فریاد بزنه و بگه! دیگه برادرزاده ای به اسم محبوبه ندارم.! آخ که چه روزایی بود! چرا اونقدر سرسخت شده بودم؟ با کی لج میکردم؟ چی میفهمیدم از زندگی؟ چرا به حرفشون گوش ندادم؟ و هزارتا چرا و چرای دیگه که ذهن من رو درگیر خودش کرده بود!
-الهی عمو فدات بشه! گریه نکن عزیزم!
صدای مهیار از پشت سر به گوشم رسید که میگفت:
-ایش! گریه نکن بابا زیر چشمت سیاه میشه! اومدیم هوری بلوری ببینم نه جادوگر شب رو!
همه پر صدا خندیدن. بابا با پشت دست آروم روی گونه مهیار زد و گفت:
-آی نبینم به محبوب من توهین کنیا!
-خوب به من چه ربطی داره؟ دختره سر تا پا سیاه پوشیده! اگه صورتش سفید نبود الان با جادوگر شب هیچ فرقی نمیکرد!
مهربونی و آغوش پر مهر عمو مثل سابق بود و هیچ فرقی نکرده بود! گرچه این من بودم که بعد از اون اتفاق خجالت میکشیدم به دیدنشون بیام! وگرنه عمو همیشه با محبت بوده و هست. با راهنمایی عمو وارد سالن بزرگ منزلشون شدیم. از آخرین باری که به منزلشون اومده بودم تقریباً سه سالی میگذشت! یعنی درست قبل این که من اون تصمیم ابلهانه رو بگیرم! راستی با چه رویی اومده بودم اونجا و جلوی روی عمو نشسته بودم و میگفتم که اومدم هدایای کوروش رو پس بدم؟ آخ که چقدر ابله بودم! ای کاش زمان برمیگشت به عقب و من هیچ وقت اون حماقت رو تکرار نمیکردم!
-بفرمایید خیلی خوش اومدید.
تعدادی از مهمانها با ورود ما سکوت کردند که عمو با صدای بلند رو به همه گفت:
-به افتخار خانواده برادرم.
صدای دستها که اول آروم آروم و بعد با ریتم خاصی تند شد باعث شد از فرط خجالت لپهام سرخ شه!حسی از گرما زیر پوستم نشسته بود و من حس میکردم چقدر با گذشته تفاوت دارم! زیر چشمی به مهیار که کنارم وایساده بود نگاه کردم. همون لبخند پر جذبه روی لبش می درخشید و با حرکت سر با افراد حاضر سلام و احوالپرسی میکرد. با اینکه به من نگاه نمیکرد اما با ضربه آرومی که به پشتم زد نشون داد که تمام توجه ش به دیگران نیست و رفتار منم زیر نظر داره. انگار مامور شده بود امروز با تلنگرایی که بهم میزنه من و از اون حالت شوکی که داخلش فرو رفته بودم در بیاره.
زمانی دیگران به کارهای خودشون مشغول شدن چشمم به کوروش افتاد که با وقار و متانت و حرکتی موزون که غرور از نحوه راه رفتنش هم فریاد میزد ، خورد! داشت به سمت ما میومد اما تنها توجه ای که نداشت به من بود که مثل موشی کنار دست مهیار ایستاده بودم! وای خدا این حالت سستی رو ازم دور کن! باورم نمیشه یعنی من همون محبوبه همیشگی هستم؟ هنوز هم تو نگاهش گم شده بودم! کت و شلوار خوش دوختی به تن داشت که فوق العاده برازنده اون قد بلندش بود. لبخند! عضوی جدا نشدنی از صورت کوروش! همون یار قدیمی که اون رو فوق العاده خوش مشرب نشون میداد. چشمای درشت و کهربایی رنگش! صورت استخونی و کشیده ش! فک محکمش که نشون دهنده سرسختی زیادش بود!موهای نیمه بلند و خرمایی رنگش رو با دقت رو به بالا آرایش کرده بود و نیمی از اون روی پیشونیش رها بود!
با ضربه ای که به پهلوم خورد همه وجودم یک صدا آخ گفت! اما قبل اینکه صدام به گوش دیگرون برسه با شنیدن صدای پر محبت کوروش تو نطفه خفه شد!
-سلام سلام. خیلی خوش اومدید.
در تمام مدتی که با مامان و بابا احوالپرسی میکرد سعی کردم به زمین خیره بشم تا باز هم سقلمه ای از مهیار نوش جون نکنم! هنوز هم دردش رو حس میکردم. به نرمی با دستم جای ضربه رو نوازش کردم و به کامیار چشم غره رفتم. چشمکی زد و با چشم و ابرو به کوروش اشاره کرد!
مردونه دست هم رو فشار دادن و همدیگه رو بغل کردن! لذتی وصف نشدنی از دیدن این صحنه همه وجودم رو لبریز کرده بود. خیالم راحت شده بود! چه روزها و شبهایی از فکر اینکه ،کاری که من کردم باعث بهم خوردن دوستی کوروش و مهیار شده بود زجر کشیده بودم! اما کوروش نشون داده بود که جرم من نباید دامن روابطش با خانواده ها رو بگیره! گرچه این از جانب اون و عمو بود زنعمو هیچ زمانی اینطور فکر نمیکرد! شاید،شاید... نمیدونم،واقعاً نمیدونم...
نیم نگاهی به صورت رنگ پریده من انداخت و با همون لبخند آشنا زمزمه کرد:
-خیلی خوش اومدید محبوبه خانم!
یخ کردم! مثل ماست وا رفتم! چقدر غریبه صدام کرد! انگار صداش از فرسنگها فاصله به گوشم رسید! اکوی صداش چندیدن بار توی گوشم زنگ زد! محبوبه خانم... خانم... خانم... خانم...
صدای مهیار باعث شد از اون حالت گیجی در بیام:
-پیشی کوروش با تو بود!
آب دهنم رو که مثل سنگ توی گلوم نشسته بود رو به زحمت قورت دادم و در حالی که پایین رو نگاه میکردم چشمم به جعبه شیک توی دستم افتاد! اونقدر دستشو فشار داده بودم که عرق کرده بود! با لبخند سر بلند کردم و در حالی که جعبه رو به سمتش می گرفتم گفتم:
-قابل شما رو نداره!
از صدای محکم و بدون لرزش خودم شگفت زده شدم! احساس میکردم هنوز هم قادرم به خودم تسلط داشته باشم! هنوز هم میتونم! از روی شونش توجه ام به شپت سرش جلب شد. جایی که مامان و زنعمو سولماز گرم صحبت بودن! اما زنعمو با زیرکی سرک میکشید و توجه ش به ما بود. صدای کوروش من رو از فضولی کردن منع کرد!
-لطف کردی. بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید!
چقدر سرد بود رفتارش! دستش رو روی شونه مهیار گذاشت و در حالی که چشمک میزد گفت:
-از خودن پذیرایی کن اساسی.
بعد با لبخند در حالی که چشمای کهربایی رنگش برق میزد دور میشد. وقتی رفت با مهیار به سمت زنعمو رفتیم برای احوالپرسی! اگه دست خودم بود هیچ راغب نبودم این کار رو بکنم! از نگاه های خصمانه زنعمو تنم می لرزید و برای منی که کم پیش میومد جلوی بلبل زبونیمو بگیرم خیلی سخت بود مدارا کردن در قبالش! با خودم میگفتم یعنی این همون زنعمو سه سال پیشه؟ نه محال بود همون زنعموی مهربون باشه!
ادامه دارد...
----------------------------------------------------
عاليه ولي ميتونستي پي دي افش كني
ممنونم لطف دارید. دوست عزیز من در حین اینکه تایپ میکنم میذارم داخل سایت یعنی رمانی که نوشته شده باشه و بخوام قسمت به قسمت بذارم نیستش