تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 7 12345 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 62

نام تاپيک: رمان بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد!!

  1. #1
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    12 رمان بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد!!

    این رمانم نوشته خودمه و در حین اینکه تایپ میکنم میذارم توی سایت
    ------------------------------------------------

    قسمت اول
    بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد
    مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد
    تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند
    سایه در سایه ی آن ثانیه ها خواهم مرد
    گم شدم در قدم دوری چشمان بهار
    بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد
    قلم رو آروم روی میز گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. عینکمو از چشمم برداشتم و با لبخند دستامو در امتداد هم کشیدم و از صدای ترخ ترخی که انگشتام راه انداختن لبخندمو پررنگتر کردم.گوشه لبمو به دندون گرفتم و گفتم:
    -اوم. بدک نشد.
    بعد دوباره عینکمو به چشمم زدم و دو سمت کاغذ ابر و باد رو با احتیاط گرفتم و بلندش کردم. این بار از سر رضایت همراه همون لبخند سر تکون دادم و دوباره برگه رو روی میز گذاشتم.
    عقربه های ساعت شش بعدازظهر رو نشون میداد تابلوی خط و کادو کردم و داخل جعبه شیکی گذاشتم بعد و به نرمی انگاری که جسمی عزیزی رو دارم حرکت میدم روی تختم گذاشتم! صندلی رو داخل میز هل دادم و به سمت در اتاق رفتم. به محض اینکه در باز شد موجی از موزیک شاد به ستم حمله ور شد. سرمو تکون دادم و در رو پپت سرم بستم. به سمت اتاق مهیار رفتم و در همون حال از بالای نرده ها به طبقه پایین نگاهی انداختم. سالن توی سکوت مطلق فرو رفته بود . صدای بلند موزیک نشون دهنده سرخوشی مهیار بود. حتماً امشب خیلی خوشحاله که اینجوری صدای موزیکش رو بلند کرده. دستامو روی در گذاشتم و با ریتم شاد موزیک روی در ضرب گرفتم. چند لحظه بعد صدای موزیک کم شد و پشت بندش صدای پر صلابت مهیار بلند شد.
    -پیشی تویی؟
    لبخند روی لبم نشست. هنوز هم به عادت بچگی پیشی صدام میزد. مامان و بابا بارها بهش تذکر داده بودن که محبوبه دیگه بزرگ شده و زشته اینجوری صداش میکنی. اما مهیار هیچ زمانی توجه نشون نمیداد و من هنوزم براش همون پیشی کوچولو بودم. اعتراف میکنم که پیشی صدا کردنش رو بیشتر از محبوبخ صدا کردنش دوست داشتم.
    دستگیره در رو به سمت پایین کشیدم و داخل اتاقش شدم. روروی آینه وایساده بود و برس به موهای قهوه ای و لختش میکشید. موهایی که درست مثل موی گربه نرم بود. با دیدن من از داخل آینه سرک کشید و با تعجب پرسید:
    -چی شده پیشی؟ پس چرا آماده نمیشی؟
    به کت و شلوار براق و خوش رنگش که روی تخت انداخته بود نگاه کردم و در همون حال گفتم:
    -میترسم.
    با تعجب به سمتم چرخید و گفت:
    -چی شنیدم؟ گوشام درست شنید؟پیشی من میترسه؟ از چی میترسی؟
    نفس بلندی که بیشتر شبیه آه بود کشیدم و گفتم:
    -از برخورد کوروش و خصوصاً زنعمو میترسم.
    ابروهاشو با شیطنت بالا انداخت و بعد در حالی که ژست مسخره ای گرفته بود برس رو جلوی دهنش گرفت و خوند:
    -خودم کردم که لعنت برخوردم باد. خودم کرد که لعنت...
    بی حوصله نگاش کردم و گفتم:
    -اِ. مهیار توام وقت گیر اوردیا.
    در حالی که به سمت آینه میچرخید با لحن جدی گفت:
    -بدو برو لباس بپوش دیر میشه!
    شونه هامو بالا انداختم و از اتاق بیرون اومدم.
    برای آخرین بار داخل آینه نگاه کردم. لباسم آستین بلند بود و بلنداش تا روی زانوهام میرسید.کمربند مشکی و قشنگی هم روی کمر لباسم داشت که قشنگی لباسم رو بیشتر جلوه میداد.ساپورت مشکی پوشیده بودم و کفشای مشکی پاشنه بلندی هم پام بود. اما بازم به نظرم یه چیزی کم داشتم. اووووم.در جعبه ی جواهرمو باز کردم و گوشواره های بلندم رو برداشتم و با گوشواره های کوتاهی که تو گوشم بود عوض کردم. با دستم موهای بلند و پرکلاغیمو که بی شباهت به سیم تلفن نبود رو روی شونه م مرتب کردم و چند بار لبام رو بهم مالیدم تا آثار رژ لب محو تر بشه. با انگشتم مژه های بلند و آرایش شدمو به بالا کشیدم و در آخر لبخندی توی آینه زدم و به سمت در رفتم.
    صدای پر از هیاهوی مهرداد از طبقه پایین میومد. با دست آزادم شالمو مرتب کردم و کیف کوچیکم و همراه جعبه هدیه توی دستم جابه جا کردم. پله ها رو با آرامش به سمت پایین میرفتم که صدای مهیار رو شنیدم که رو به مامان با شیطنت میگفت:
    -آی دختره ابرو کمون***آی دختره بالا بلند***آی دختر خوب و نجیب***آی دختر گیسو کمند
    سرمو به سمت مامان چرخوندم که روی مبل نشسته بود و با لبخند به مهیار و شیطنت هاش خیره شده بود. صدای بابا اجازه شیطنت بیشتر به مهیار نداد.
    -پس کجایید بچه ها؟ مهلا چرا نمیایید؟
    مهیار بود که بالاخره آروم گرفت و یه جا وایساد و به جای مامان جواب داد:
    -منتظر پیشی هستیم با...
    همون لحظه بود که من رو دید و ادامه حرفش رو خورد و چند لحظه بعد سوت کشداری کشید و گفت:
    -ببین کی اینجاست؟ مامان این همون پیشی خودمونه؟
    و بعد خودشو ول کرد و در حالی که دستش رو روی قلبش گذاشته بود روی مبل افتاد. خندم گرفته بود که ،مامان تشر زد:
    - پیشی نه، محبوبه! ماشالله دخترم چه ناز شدی! بذار پاشم برات یه زره اسفند دود کنم.
    مهیار روی مبل نیم خیز شد و دستشو خیلی جدی بالا اورد و گفت:
    -نه مامان وایسا.
    مامان با تعجب به سمت مهیار چرخید و گفت:
    -اولاً اینقد ورجه وورجه نکن کتت چروک میشه! دوماً چرا؟
    مهیار به سمت من چرخید و در حالی که قیافه خنده داری به خودش گرفته بود و گفت:
    -یه کیلو دود کن. یه ذره به هیجاش نمیرسه!
    بالاخره منم با صدا زدم زیر خنده و به رفتن مامان که میخندید نگاه کردم.
    مهیار به سمت پله ها اومد و در حالی که حالت ایستادنش من رو یاد جک بازیگر فیلم تایتانیک انداخته بود، دستش رو برای گرفتن دست من دراز کرد. من هم خیلی جدی انگاری که یه عمر همچین رلی رو بازی کردم دستمو برای گرفتن دستش دراز کردم و با لبخند پله های باقی مونده رو به سمت مهیار طی کردم. وقتی کنارش وایسادم هر دو زدیم زیر خنده و به عادت دیرینه انگشت شصت و اشاره رو گرد کردیم و روبروی هم قرار دادیم.
    ادامه دارد...




    Last edited by sepideh_bisetare; 26-05-2010 at 13:55.


  2. #2
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    قسمت دوم
    وقتی وارد منزل عمو شدیم. بی اختیار بدنم شروع به لرزیدن کرد. مهیار که کنارم قدم برمیداشت به سمتم برگشت و پرسید:
    -حالت خوبه پیشی؟
    سرم و بلند کردم. لبخند مطمئن و صورت پر آرامشش اعتماد به نفس تحلیل رفتم رو نم نمک برمیگردوند. لبخند زدم و مهیار دستم و محکم فشار داد. بعد با آرامش دستش و حلقه کرد و با چشم و ابرو به حلقه بازوش اشاره کرد. همیشه از این کاراش خندم میگرفت. دستم و میون حلقه بازوش گذاشتم و سعی کردم قدمهام و باهاش هماهنگ کنم.
    سنگ فرش فاصله در تا ساختمان محل سکونت عموینا رو با تکیه به مهیار عبور میکردم. مامان و بابا دست در دست هم جلوتر از ما حرکت میکردند. مهیار به آرومی کنار گوشم زمزمه کرد:
    -سعی کن همه چیز رو درست کنی!
    به سمتش چرخیدم و با صدایی که از شدت هیجان می لرزید گفتم:
    -خیلی سخته. این اولین دیدارمون بعد از اون ...
    میون کلامم پرید و با این کارش استرسم رو بیشتر کرد:
    -ببین محبوب، قبول داری که اشتباه از جانب تو بوده؟ درسته تو خواهرمی اما من حق رو به کوروش میدم! اون حق داره از تو برنجه...
    نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه چیزی بگم سرمرو تکون دادم. جالب اینجا بود خودمم حق و به کوروش میدادم. چشمام و برای چند ثانیه بستم و سعی کردم غرور خودم و حفظ کنم. با اینکه چیزی ته دلم میلرزید و حس میکردم چیزی از غروری که اونقدر بهش مینازیدم باقی نمونده! لااقل پیش کوروش باقی نمونده!
    صدای شاد و پر انرژی عمو باعث شد دیگه فکر و خیالو کنار بزارم! الان وقتش نبود! یا باید نمیمومدم! یا حالا که اومدم دلو بزنم به دریا و برم به جنگ سرنوشتی که خودم دستی دستی تباهش کرده بودم! زمانی کنار در رسیدیم که عمو با لبخند دست مامان و فشرد و گفت:
    -منور کردید مهلا خانم!
    مامان خنده ریزی کرد و گفت:
    -باعث سعادت ماست که دوباره شما رو زیارت کنیم جناب کیوان!
    و بعد هر سه زدند زیر خنده. بابا و عمو کیوان تنها یک سال با هم فاصله سنی داشتند و هرسه،یعنی مامان مهلا و عمو کیوان و بابا کیانوش هر سه توی یه دانشکده درس میخوند. از زمانی که یادم میاد هر سه باهم دوست بودند و هیچ وقت کدورتی میونشون پیش نیومده بود. جمع سه نفره اونها رو ورود زن عمو سولماز کاملتر کرده بود! زنعمو یکی از دوستای دوره دبیرستان مامان بود که عمو کیوان به محض دیدنش شیفته محسناتش شده بود و به اصرار از مامان خواسته بود تا نظر موافق زن عمو رو جلب کنه!
    -به به ببین کی اینجاست؟
    مهیار دست عمو رو محکم بین دستاش فشرد و بعد با علاقه عمو رو بغل کرد. عمو دستش و چند بار به نشونه صمیمت پشت مهیار زد و گفت:
    -بی وفا شدی مهیار جان! حتماً باید این جور مراسم ها ببینیمت؟
    مهیار با لبخند گفت:
    -کم سعادتی از ما بوده عمو جون. شما که خودتون میدونید شرکت تازه تاسیس دردسرش زیاه دیگه!
    -میدونم عمو جان. هر جا هستی ما سلامتی و موفقیتت رو میخوایم!
    انگاری توی اون جمع هیچ کس حواسش به من نبود! منم که خارج از هر گونه تفکری به چهره مهربون عمو ذل زده بودم، با نیشگون مامان از یه دنیای دیگه وارد همون لحظه شدم و بی اختیار با صدای بلند سلام کردم! عمو به سمتم چرخید و در حالی که هنوز همون لبخند آشنا رو لباش حفظ شده بود با لذت سر تا پامو نگاه کرد و بعد در حالی که صداش رنگ بغض داشت گفت:
    -سلام عزیز دل عمو. بیا اینجا ببینمت!
    با خجالت به پناهگاه امنش فرو رفتم و بی اختیار اشک روی گونه هام سرازیر شد! خدایا چرا من قدر این آغوش مهربون رو ندونستم؟ چقدر لجبازی کردم و با سرنوشت خودم بازی کردم! چقدر عمو رو رنجوندم تا برخلاف میلش فریاد بزنه و بگه! دیگه برادرزاده ای به اسم محبوبه ندارم.! آخ که چه روزایی بود! چرا اونقدر سرسخت شده بودم؟ با کی لج میکردم؟ چی میفهمیدم از زندگی؟ چرا به حرفشون گوش ندادم؟ و هزارتا چرا و چرای دیگه که ذهن من رو درگیر خودش کرده بود!
    -الهی عمو فدات بشه! گریه نکن عزیزم!
    صدای مهیار از پشت سر به گوشم رسید که میگفت:
    -ایش! گریه نکن بابا زیر چشمت سیاه میشه! اومدیم هوری بلوری ببینم نه جادوگر شب رو!
    همه پر صدا خندیدن. بابا با پشت دست آروم روی گونه مهیار زد و گفت:
    -آی نبینم به محبوب من توهین کنیا!
    -خوب به من چه ربطی داره؟ دختره سر تا پا سیاه پوشیده! اگه صورتش سفید نبود الان با جادوگر شب هیچ فرقی نمیکرد!
    مهربونی و آغوش پر مهر عمو مثل سابق بود و هیچ فرقی نکرده بود! گرچه این من بودم که بعد از اون اتفاق خجالت میکشیدم به دیدنشون بیام! وگرنه عمو همیشه با محبت بوده و هست. با راهنمایی عمو وارد سالن بزرگ منزلشون شدیم. از آخرین باری که به منزلشون اومده بودم تقریباً سه سالی میگذشت! یعنی درست قبل این که من اون تصمیم ابلهانه رو بگیرم! راستی با چه رویی اومده بودم اونجا و جلوی روی عمو نشسته بودم و میگفتم که اومدم هدایای کوروش رو پس بدم؟ آخ که چقدر ابله بودم! ای کاش زمان برمیگشت به عقب و من هیچ وقت اون حماقت رو تکرار نمیکردم!
    -بفرمایید خیلی خوش اومدید.
    تعدادی از مهمانها با ورود ما سکوت کردند که عمو با صدای بلند رو به همه گفت:
    -به افتخار خانواده برادرم.
    صدای دستها که اول آروم آروم و بعد با ریتم خاصی تند شد باعث شد از فرط خجالت لپهام سرخ شه!حسی از گرما زیر پوستم نشسته بود و من حس میکردم چقدر با گذشته تفاوت دارم! زیر چشمی به مهیار که کنارم وایساده بود نگاه کردم. همون لبخند پر جذبه روی لبش می درخشید و با حرکت سر با افراد حاضر سلام و احوالپرسی میکرد. با اینکه به من نگاه نمیکرد اما با ضربه آرومی که به پشتم زد نشون داد که تمام توجه ش به دیگران نیست و رفتار منم زیر نظر داره. انگار مامور شده بود امروز با تلنگرایی که بهم میزنه من و از اون حالت شوکی که داخلش فرو رفته بودم در بیاره.
    زمانی دیگران به کارهای خودشون مشغول شدن چشمم به کوروش افتاد که با وقار و متانت و حرکتی موزون که غرور از نحوه راه رفتنش هم فریاد میزد ، خورد! داشت به سمت ما میومد اما تنها توجه ای که نداشت به من بود که مثل موشی کنار دست مهیار ایستاده بودم! وای خدا این حالت سستی رو ازم دور کن! باورم نمیشه یعنی من همون محبوبه همیشگی هستم؟ هنوز هم تو نگاهش گم شده بودم! کت و شلوار خوش دوختی به تن داشت که فوق العاده برازنده اون قد بلندش بود. لبخند! عضوی جدا نشدنی از صورت کوروش! همون یار قدیمی که اون رو فوق العاده خوش مشرب نشون میداد. چشمای درشت و کهربایی رنگش! صورت استخونی و کشیده ش! فک محکمش که نشون دهنده سرسختی زیادش بود!موهای نیمه بلند و خرمایی رنگش رو با دقت رو به بالا آرایش کرده بود و نیمی از اون روی پیشونیش رها بود!
    با ضربه ای که به پهلوم خورد همه وجودم یک صدا آخ گفت! اما قبل اینکه صدام به گوش دیگرون برسه با شنیدن صدای پر محبت کوروش تو نطفه خفه شد!
    -سلام سلام. خیلی خوش اومدید.
    در تمام مدتی که با مامان و بابا احوالپرسی میکرد سعی کردم به زمین خیره بشم تا باز هم سقلمه ای از مهیار نوش جون نکنم! هنوز هم دردش رو حس میکردم. به نرمی با دستم جای ضربه رو نوازش کردم و به کامیار چشم غره رفتم. چشمکی زد و با چشم و ابرو به کوروش اشاره کرد!
    مردونه دست هم رو فشار دادن و همدیگه رو بغل کردن! لذتی وصف نشدنی از دیدن این صحنه همه وجودم رو لبریز کرده بود. خیالم راحت شده بود! چه روزها و شبهایی از فکر اینکه ،کاری که من کردم باعث بهم خوردن دوستی کوروش و مهیار شده بود زجر کشیده بودم! اما کوروش نشون داده بود که جرم من نباید دامن روابطش با خانواده ها رو بگیره! گرچه این از جانب اون و عمو بود زنعمو هیچ زمانی اینطور فکر نمیکرد! شاید،شاید... نمیدونم،واقعاً نمیدونم...
    نیم نگاهی به صورت رنگ پریده من انداخت و با همون لبخند آشنا زمزمه کرد:
    -خیلی خوش اومدید محبوبه خانم!
    یخ کردم! مثل ماست وا رفتم! چقدر غریبه صدام کرد! انگار صداش از فرسنگها فاصله به گوشم رسید! اکوی صداش چندیدن بار توی گوشم زنگ زد! محبوبه خانم... خانم... خانم... خانم...
    صدای مهیار باعث شد از اون حالت گیجی در بیام:
    -پیشی کوروش با تو بود!
    آب دهنم رو که مثل سنگ توی گلوم نشسته بود رو به زحمت قورت دادم و در حالی که پایین رو نگاه میکردم چشمم به جعبه شیک توی دستم افتاد! اونقدر دستشو فشار داده بودم که عرق کرده بود! با لبخند سر بلند کردم و در حالی که جعبه رو به سمتش می گرفتم گفتم:
    -قابل شما رو نداره!
    از صدای محکم و بدون لرزش خودم شگفت زده شدم! احساس میکردم هنوز هم قادرم به خودم تسلط داشته باشم! هنوز هم میتونم! از روی شونش توجه ام به شپت سرش جلب شد. جایی که مامان و زنعمو سولماز گرم صحبت بودن! اما زنعمو با زیرکی سرک میکشید و توجه ش به ما بود. صدای کوروش من رو از فضولی کردن منع کرد!
    -لطف کردی. بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید!
    چقدر سرد بود رفتارش! دستش رو روی شونه مهیار گذاشت و در حالی که چشمک میزد گفت:
    -از خودن پذیرایی کن اساسی.
    بعد با لبخند در حالی که چشمای کهربایی رنگش برق میزد دور میشد. وقتی رفت با مهیار به سمت زنعمو رفتیم برای احوالپرسی! اگه دست خودم بود هیچ راغب نبودم این کار رو بکنم! از نگاه های خصمانه زنعمو تنم می لرزید و برای منی که کم پیش میومد جلوی بلبل زبونیمو بگیرم خیلی سخت بود مدارا کردن در قبالش! با خودم میگفتم یعنی این همون زنعمو سه سال پیشه؟ نه محال بود همون زنعموی مهربون باشه!
    ادامه دارد...




    ----------------------------------------------------
    عاليه ولي ميتونستي پي دي افش كني
    ممنونم لطف دارید. دوست عزیز من در حین اینکه تایپ میکنم میذارم داخل سایت یعنی رمانی که نوشته شده باشه و بخوام قسمت به قسمت بذارم نیستش

    Last edited by sepideh_bisetare; 26-05-2010 at 13:54.


  3. #3
    Banned
    تاريخ عضويت
    May 2010
    محل سكونت
    جهان
    پست ها
    19

    پيش فرض

    عاليه ولي ميتونستي پي دي افش كني

  4. 5 کاربر از جنبش7 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #4
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    TeH
    پست ها
    1,631

    پيش فرض

    سلام سپیده جون.....خیلی عالیه......ادامه بده که من نمیتونم صبر کنما......

  6. 5 کاربر از Miss Artemis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #5
    پروفشنال Eshghe_door's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    يه جاي اين سرزمين
    پست ها
    867

    پيش فرض

    سلام عزيز

    من به يه چيزي تو قسمت اول نوشته هات برخوردم :

    عقربه های ساعت شش بعدازظهر رو نشون میداد

    . حتماً امشب خیلی خوشحاله که اینجوری صدای موزیکش رو بلند کرده.

  8. 2 کاربر از Eshghe_door بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #6
    آخر فروم باز S@nti@go_s&k's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    Jan 2008
    پست ها
    6,077

    پيش فرض

    احتمالا تو زمستون بوده که هوا زود تاریک میشه...... 6 تاریکه

  10. 5 کاربر از S@nti@go_s&k بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #7
    آخر فروم باز caca_caca888's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    4,316

    پيش فرض

    آقا اون ششو بكن 9 كه به همه ي فصول بخوره آقا كه نه خانوم

    دوستان كسي ميدونه يعني چي؟
    تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند


    از نظر من فضاسازيش خيلي زياده...از نظر من
    ولي قشنگه...
    ادامه بده...خيلي خوبه كه ادم نگارشش قوي بشه.

  12. 6 کاربر از caca_caca888 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #8
    آخر فروم باز S@nti@go_s&k's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    Jan 2008
    پست ها
    6,077

    پيش فرض

    دوستان كسي ميدونه يعني چي؟
    یعنی اینکه عقربه های ساعت وقتی حرکت میکردن سایه عقربه رو ساعت میافتاده

    قبلا چون اون بود سایه نمیافتاد چون طرف کچل بوده کلش نور میداده سایه نمیفتاده

  14. 6 کاربر از S@nti@go_s&k بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #9
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    قسمت سوم
    اینبار برخلاف جلوی در پیشدستی کردم و با لبخند سلام کردم. گرچه تنها کسی که فهمید نحوه جواب دادن زنعمو با محبت نبود من فهمیدم. تنها من بودم که متوجه شدم زنعمو حفظ ظاهر میکنه وگرنه من رو با یه تیپا از اونجا بیرون کرد.
    -سلام عزیزم خیلی خوش اومدی. ماشالله این لباس چقدر بهت میاد عزیزم.
    دستشو فشردم و دیدم که برخلاف همیشه زنعمو هیچ راغب نبود که گونه صورتی رنگش رو ببوسم!
    عرصه رو برای عرض اندام مهیار باز گذاشتم و خودم رو کنار کشیدم!لبخند به روی چهره رنگ پریده مامان نشسته بود! انگار مامان هم از نحوه برخورد زنعمو در انظار میترسید. برای از بین بردن ترسش لبخند زدم و به آرومی چشمامو بستم و باز کردم! مامان با آرامش نفسش رو بیرون فرستاد و تنها من و خودش فهمیدیم نفسش در طول احوالپرسی ما حبس شده بود!
    با راهنمایی زنعمو به گوشه ای از سالن برای نشستن رفتیم. اطراف سالن دسته دسته صندلی روی زمین نشسته بود و مردم و مهمانها دور هم جمع شده بودند و از هر سمتی صدای خنده به گوش می رسید! دختر و پسرای جوون با اشتیاق به روی دزدانه نظر مینداختند و ریز ریز می خندید!
    وقتی روی صندلی جا به جا شدم تازه تونستم به اطرافم با دقت بیشتری نظر بندازم! جایی دورتر بابا همراه عمو و چندیدن مرد دیگه در حال صحبت و خنده بودند! روبروی ما کوروش به همراه چندیدن پسر جوون هم سن و سال خودش در حال گپ زدن بود! پشتش به من بود و نگاه خیره من رو متوجه نمیشد! انگاری آهنربایی بود برای جذب نگاه من! هر چی سعی میکردم نگاه پریشونم رو از اندام ورزیده ش بگیرم نمیتونستم! از برقی که توی نگاه اون پسر جوون دیدم تنم لرزید! بی اختیار سر پایین انداختم و سعی کردم رعشه ای که به وجودم افتاده رو از خودم دور کنم.
    -پیشی،پیشی حالت خوبه؟ پیشی...
    سرم رو بلند کردم و نگاهم با نگاه نگران مهیار تلاقی کرد!بغض سختی گلومو چسبیده بود!چونم بی اختیار می لرزید و من نمیتونستم هیچ کمکی به احوال پریشون خودم بکنم! دست مهیار و که دور بازوم قفل شده بود چنگ انداختم و سعی کردم نفسم رو بیرون بفرستم! اما نمیشد! بازم یه حمله عصبی و سخت گرفتارم کرده بود. دستم رو برای گرفتن لیوان آب دراز کردم و با کمک مهیار آب رو قلپ قلپ توی گلوی خشکم ریختم! وقتی آب خنک داخل سینه داغم سرازیر شد! انگار راه نفسم باز شده باشه نفس راحتی کشیدم و قطه اشکی که گوشه چشمم جمع شده بود رو با دستم گرفتم! مهیار عصبی و کلافه نشون میداد! بی حوصله دست بین موهای مرتب و آرایش کرده ش می کشید و چند لحظه یه بار حالم رو می پرسید! و من برای راحت کردن خیالش لبخند میزدم و سر تکون میدادم!
    -چت شد یهو محبوبه؟
    زمانی که اسم خودم رو صدا میزد میفهمیدم حتماً موضوع مهمی ذهنش و مشغول کرده! وحالا این پریشونی احوالم اون رو نگران کرده بود! نگاهش میکردم اما چهره پریشونش روبروی نگاهم می رقصید! حباب های رنگی جلوی چشمام رژه می رفت و چهره نگران مهیار درست مثل موج دریا بالا و پایین میرفت و اسیر جزر و مد میشد! به سختی پلک زدم و قطره های اشک روی صورت سردم ریخت و داغی لذت بخشی روی گونه هام به جا گذاشت! حالا دیگه چهره مهیار اسیر جزر و مد دریای نااروم چشمام نبود! لبام با یه چیزی شبیه لبخند کش اومد ! دستای مهیار رو گرفتم و در جواب سوالش گفتم:
    -چیزی نیست داداشی جونم! نگران نشو خوبم
    -چرا اینجوری شدی دوباره؟
    دوباره گفتنش توی گوشم زنگ زد و زنگ زد و زنگ زد! خوب می دونست چه زمانی درگیر این نوع تنش عصبی میشم! برای اینکه توجه ش رو جلب نکنم سر انداختم پایین و گفتم:
    -از بی توجهی کوروش قلبم می لرزه!
    نفس عمیقی کشید که بیشتر عصبی بود و در حالی که زیر چشمی می پاییدمش مسیر نگاهش رو دنبال کردم!مرکز توجهش کوروش بود! نگاهمو سریع کنترل کردم تا دوباره با نگاه عصیان زده دوست کوروش برخورد نکنه! از نوع نگاهش وحشت داشتم!این نوع نگاه رو خوب می شناختم!از همون نگاه هایی بود که هستی من رو به باد داد و قلبم رو اینطور مجروح کرد! بازم دستم رو برای برداشتن لیوان آب دراز کردم و سعی کردم دیگه به اون نگاه و به بی توجهی کوروش فکر نکنم!
    صدای ملایم موزیکی که پخش میشد احساسات خفته رو تو وجود هر ادمی بیدار میکرد! سرم رو برگردوندم تا مرکز صدا رو پیدا کنم. بعد از دوبار سرک کشیدن چشمم به گروه موسیقی که تنها دو نفر تشکیلش میدادند خورد! و پسری کشیده با چهره ای بور و موهایی که به طلایی میزد پشت ارگ نشسته بود و خانمی شیک با لباسهای مدرن و موهای شینیون شده روبروی پسرک جوون ایستاده بود و میکروفن رو توی دستش بازی میداد! صدای نرم موزیک به دلم می نشست! چشمامو بستم و سعی کردم با شنیدن موزیک خودم رو آروم کنم!
    -شب بی من بودنت خوش شعله خاموش دل کُش *** آخرین معجزه ی من شب بی من بودنت خوش
    شب بی من بودنت خوش
    من به خواستنت دچار و تو به مرگ کوچه سرخوش *** رد پات مونده رو قلبم شب بی من رفتنت خوش
    تو سقوط سایه هامو یه افق منظره راهه *** پشت رویای من و تو باد وحشی تکیه گاه
    یه طرف کابوس عشقو یه طرف بهت همیشه*** هر چی ابر خون چکیده است تو چشام خلاصه میشه
    من به خواستنت دچار و تو به مرگ کوچه سرخوش *** رد پات مونده رو قلبم شب بی من رفتنت خوش
    -چرا بیکار نشستید پس؟
    چشمامو باز کردم و نگاهم با نگاه کهربایی رنگش تلاقی کرد! بازم نشد و لبخند سرکش تو جنگ با منطقم پیروز شد و روی لبم نقش بست! وقتی دید چشمام باز شد و دارم نگاهش میکنم مسیر نگاهش رو عوض کرد و به مهیار خیره شد! منم به مهیار که سر به زیر به میز نگاه میکرد خیره شدم! خدای من،من مهیار رو با اون حالت عصبی ول کرده بودم و بی توجه سرم رو به موزیک گوش کردن گرم کرده بودم! دستم رو پیش بردم و روی شونه عزیزترینم گذاشتم و مهیار مجبور شد با لبخند و چشمایی که به سرخی میزد نگاهم کنه! میتونستم توی چشماش همه چیز رو بخونم! حسرت!پشیمونی!دلسوزی و مهربونی و پشیمونی و پشیمونی و پشیمونی!
    لبخند زدم و گفتم:
    -داداشی جونم کجاست؟
    دستم رو نوازش کرد و رو به کوروش گفت:
    -چرا وایسادی؟ بشین ببینم!
    کوروش از خدا خواسته روبروی کوروش نشست و با لبخند پرسید:
    -تو هپروتی، مشکلی پیش اومده؟
    مهیار سر خم کرد و با شیطنت گفت:
    -اینجا چه سوت و کور شده! این خانم سانتال مانتال هم که دپرس میخونه!
    کوروش خنده ش رو پشت دستش پنهون کرد تا من ردیف دندونهای صدفیش رو نبینم!کوروش هم مثل مهیار خم شد و با همون صدای زیر ادامه داد:
    -میبینی بابا رو چه گروهی دعوت کرده؟ وقتی خودم دیدم چشمام داشت دو دو میزد!
    سرم چرخید به سمت همون خانم شیک پوش که به سمت مرد جوون پشت ارگ چرخیده بود و با هم صحبت میکردند! فوق العاده شیک پوش بود! صدای نرمی هم داشت!خصوصاً زمانی که اونطور جذاب کلمات رو میکشید! عمو همیشه تو سورپرایز کردن نقش اول رو داشت! و الحق بهترین سوپرایز کننده بود!
    -گمونم این خانم بازار دخترای خشگل مجلس رو کساد کرده!
    به سمت مهیار برگشتم که نگاهش به من بود! خندم گرفت! سر تکون دادم و گفتم:
    -آدمای خشگل رو باید دید زد دیگه!
    کوروش از پشت میز بلند شد و دوباره رو به مهیار گفت:
    -میخوام با دوستام آشنات کنم میای؟
    مهیار سر خم کرد و رو به من گفت:
    -آخه پیشی تنهاست!
    کوروش بی حوصله سر به سمتم چرخوند و نگاهی گذرا به صورتم انداخت و بعد انگار که کلمات رو میجوید گفت:
    -پرستو دنبالتون میگشت!
    از تن حرف زدنش تیره پشتم لرزید! نگاهش عاری از هرگونه مهر و محبت بود و لحن کلامش بوی نفرت و انزجار میداد! چیزی درون وجودم فرو ریخت! چقدر نحوه صحبت کردنش با سالها پیش فرق میکرد! اوه خدای من! اون روزها کجا و الان کجا! اون روزها من اینقدر حقیر در نظرش جلوه نمیکردم!
    -محبوب کجا میری؟
    به سمتش چرخیدم و در حالی که شیطنت از نگاهم میریخت سرم رو کج کردم و با صدایی لوس گفتم:
    -اینجوری صدام نکن کوروش دوست ندارم!
    بی صدا خندید و در حالی که راهمو سد کرده بود گفت:
    -آدم باید محبوبش رو چه جوری صدا بزنه؟
    یه چیزی مثل خجالت زیر پوستم دوید و سر خم کردم و گفتم:
    -اِ. کوروش اذیت نکن دیگه!
    اینبار با لذت خندید و گفت:
    -نگفتی شیطون خانم کجا میری؟
    به یادم افتاد که داشتم میرفتم بیرون و کوروش سر راهم سبز شده بود! سرمو بلند کردم و گفتم:
    -حواس نمیذاری واسه ادم که! بیا اینور دیرم شد!
    در همون حال دست بردم به سمت مقنعه م و به آینه توی راهرو نگاه کردم و مرتبش کردم! در تمام اون لحظه ها کوروش روبروم ایستاده بود و با ذوق و لبخند نگاهم میکرد! دو حس متفاوت هم زمان توی وجودم ریخته بود! حسی مثل خجالت و لذت! لذت از عشقی که هر لحظه بروز میداد و خجالت از نوع نگاه کردنش! کوروش من رو متعلق به خودش میدونست و من سرخوش از این حس تعلق روی ابرها سیر میکردم! علاقه ای که کوروش به من داشت رو با تک تک سلولهای بدنم حس میکردم! حسی آمیخته با غرور که از فریاد زدنش هیچ ابایی نداشتم! همیشه دوستام با حسرت ((خوش به حالت )) رو زمزمه میکردند و من سرخوش میخندیدم! همیشه میگفتم ((کوروش عاشقمه)) ((کوروش من رو مال خودش میدونه)) ((وای خدا کوروش قراره همسرم بشه))
    وقتی دیدم کوروش قصد کنار رفتن نداره و تا سوال پیچم نکنه ول نمیکنه! به سمتش چرخیدم و در حالی که دستم رو به کمرم زده بودم نگاهش کردم! چیزی مثل غرور بی پروا توی وجودم شعله کشید و شعله هاش غرور کوروش رو سوزوند و خاکسترش رو به جا گذاشت و من مثل باد از سر راهش گذشتم و خاکسترش رو میون گردباد غرورم از میون بردم!
    -وای کوروش چیه اینجوری نگام میکنی؟ خشگل ندیدی؟
    باز هم اون لذت ناب توی نگاهش درخشیدن گرفت
    -محبوب جونم کجا میری؟
    -دستمو به حالت تهدید روبه روش گرفتم و گفتم:
    -اینجوری منو صدا نکن این صد دفعه! دوماً به خودم مربوطه کجا میرم! من هیچ خوشم نمیاد به کسی جواب بدم! خصوصاً تو!!!
    خصوصاً تو رو جوری تلفظ کردم که صدای شکستن قلب کوروش رو با گوشم شنیدم! اونقدر مست غرور بودم و سرخوش از این حس که هیچ وقت علاقه کوروش به من ذره ای کم نمیشه،متوجه نشدم چطور احساس یه مرد رو زیر پام گذاشتم و بی تفاوت بدون نظر انداختن از کنارش گذشتم! خوب دیدم ابروهای گره کرده و چشمای کهربایی رنگش که به کبودی میزد اما باز هم نفهمیدم چی کار کردم و غرق لذت نگاهش کردم تا شاید این بازی که شروع کرده بودم توسط کوروش ادامه پیدا کنه! انگار قامت کوروش خم شده بود! غرورش رو زیر پاهام له کردم!
    از کنارش بی تفاوت گذشتم و دوباره به سمتش چرخیدم و ضربه آخر رو زدم!
    -در ضمن لطف کن و اینقدر جلوی این و اون اونجوری عاشقونه و تمسخر آمیز به من نگاه نکن! آبروم میره!
    میگفتم و از دورن لذت میبردم که تونستم احساساتش رو قلقلک بدم! دریغ از این باور که دارم اون رو میشکنم و هر بار قلبش رو مچاله میکنم و کوروش بی تفاوت هر بار عاشقانه تر به سمتم میاد و نوازش های پرمحبتش رو از دل سرخوش و بلند پرواز من دریغ نمیکنه!
    -وقت کردی یه کم ما رو تحویل بگیر!
    سر بلند کردم و وقتی به خودم اومدم متوجه شدم از اون روزها هشت سال گذشته اما من هنوز با خاطراتش دارم زندگی میکنم! حالا میفهمیدم که چه لذتی داشت و من درک نکردم حس علاقه کوروش رو به خودم! دریغ که هیچ وقت نفهمیدم امکان داره عشق کوروش تموم بشه و من اسیر باقی بمونه! اون روزها درک نکردم که چه گوهری رو دارم مفت از دست میدم و حالا دیگه پشیمونی سودی نداشت!
    روی صندلی نیم خیز شدم و با پرستو دست دادم و دعوتش کردم روی صندلی بنشینه!چشمای پرستو هم کهربایی رنگ بود و پوست برنزه ای که داشت اون رو بی شباهت به کوروش نشون نمیداد! عجیب بود که تو خانواده پدریم،من تنها کسی بودم که پوست سفید و موهای مشکی سیم تلفنیم و چشمای درشت و مشکیم رو از مامانم ارث برده بودم!
    پرستو دخترعمه م بود که تنها دو سال از من بزرگتر بود و بیست و شش سال سن داشت! به تازگی نامزد کرده بود و توی دنیای دیگه ای سیر میکرد! بعد از تعقیب و گریز زیاد و جنگ و دعواهای فراوون بالاخره موفق شده بود به وصال محبوبش برسه! بابای پرستو مردی فوق العاده خشن و خشک بود! تنها کسی که از پس اخلاق عصا قورت داده ش برمیومد عمه کتایون بود! شاید این هم معجزه عشق بود!
    -چه خبرا خانم عاشق؟
    منحنی زیبایی روی لبش نقش بست و در حالی که دستاشو به هم حلقه کرده بود گفت:
    -سلامتی . تو خوبی؟ یه موقع سراغی از ما نگیرایی! من درگیرم تو نباید معرفت داشته باشی؟
    خندم گرفت! گفتم:
    -من که همیشه سراغتو میگیرم! زنگ میزنم به گوشیت!باور کن یا تو دسترس نیستی یا خاموشی! تقصیر من چیه؟به قول عمه زمانی که پیش فرهاد خان هستی از دسترس خارج میکنی! شبا که باهمید خاموش میکنی!سینما میرید خاموش میشه!پارک میرید از دسترس خارجی!تو که تمام وقت در اختیار فرهادی! وقتی برای ما نمیمونه!
    خودشم خنده ش گرفت!با ذوق گفت:
    -خوب دوست نداریم کسی مزاحممون بشه!
    با صدا خندیدم و گفتم:
    -پی بیخودی غر نزن که زنگ نمیزنی و حال احوال نمیکنی!
    انگاری بازی رو باخت که بحث رو عوض کرد!
    -خوب چه خبرا؟ از مامان شنیدم خواستگارتو رد کردی
    به یاد خواستگاری که از سمت عمه برام اومده بود لبخند زدم و گفتم:
    -اوهوم!
    همین خلاصه و مفید! پرستو گفت:
    -اوهومو کوفت! اینو که خودم میدونم!منظورم اینه چرا؟
    سرم روبه سمت گروه ارکست چرخوندم و برای عوض کردن بحث گفتم:
    -صدای قشنگی داره نه؟
    -اره صداش خیلی قشنگه! چهره جذابی هم داره! دخترا رو از سکه انداخت
    هر دو خندیدم و پرسیدم:
    -پس فرهاد کجاست؟
    اه عمیقی کشید!
    -فرهادم طفلک شیفت بود!
    بی اختیار با صدای بلند شروع به خندیدن کردم! هرکاری هم میکردم جلوی خندمو نمیتونستم نگه دارم! شدت علاقه پرستو به فرهاد به قدری بود که لحظه ای تاب دوریشو نداشت!
    -زهرمار به چی میخندی؟
    دستشو فشار دادم و گفتم:
    -هیچی بابا! پاشو بریم یه دور برقصیم دلم گرفت.
    چشمکی زد و دست به دست هم بلند شدیم! اما هنوز آثار خنده تو رفتارم مشخص بود.
    ادامه دارد...



    مهیار یا کامیار آخرش؟
    +
    فک می کنم تک فرزند باشی نه؟ : دی
    ببخشید اشتباه تایپی بوده نه تک فرزند نیستم

    سلام سپیده جون امیدوارم این داستانت هم مثه باغ پاییز معرکه باشه
    یه مدت بود رمان نمی خوندم اما دیروز وقتی لینکک رمانت و تو پروفایل بچه ها دیدم نتونستم نخونمش
    پیش پیش بهت خسته نباشید میگم خانوم گل
    مرسی عزیز دلم با محبت شما حتماً
    قشنگ بود هه هه میگم سروش کجاست نیستش؟

    با پاییز رفتن ماه عسل؟
    از دست تو
    سلام سپیده جون.....خیلی عالیه......ادامه بده که من نمیتونم صبر کنما......
    سلام هیوا جون. چشم حتماً زود به زود میزارم
    عقربه های ساعت شش بعدازظهر رو نشون میداد
    . حتماً امشب خیلی خوشحاله که اینجوری صدای موزیکش رو بلند کرده.
    احتمالا تو زمستون بوده که هوا زود تاریک میشه...... 6 تاریکه
    جوابتونو سروش داد دیگه

    از نظر من فضاسازيش خيلي زياده...از نظر من
    ولي قشنگه...
    ادامه بده...خيلي خوبه كه ادم نگارشش قوي بشه.
    ممنون لطف دارید

    بچه ها یه لطفی کنید اینجا پستای بی ربط ندید امکان حذف تاپیک میره بالا. اگه چیزی میخواید بگید. انتقاد جدی دارید اشکال نداره در غیر این صورت پیام خصوصی یا تو پروفایلم نظراتتون رو بگید. ممنون میشم از همکاریتون

  16. 16 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #10
    پروفشنال majid_potter7's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    یه کم مونده بفهمم کجام...!
    پست ها
    528

    پيش فرض

    سپیده جون عالی بود...
    فک کنم اینجا هم اشکال تایپی بود..
    کوروش از خدا خواسته روبروی کوروش نشست و با لبخند پرسید:
    منتظریم..

  18. 3 کاربر از majid_potter7 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 7 12345 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •