تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 7 اولاول 1234567 آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 62

نام تاپيک: رمان بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد!!

  1. #41
    حـــــرفـه ای ehsan_wwe's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    تهران (پایین شهرش) In The End
    پست ها
    2,557

    پيش فرض

    چرا ادامه نميدي حساس شد

  2. 2 کاربر از ehsan_wwe بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #42
    کـاربـر بـاسـابـقـه ali-07's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    my broken heart
    پست ها
    1,270

    پيش فرض

    عالي بود ،اما تا ادامشو نذاري دست بردار نيستيم

  4. 2 کاربر از ali-07 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #43
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    پست ها
    2

    پيش فرض

    واقعاعاليه لطفاادامشو زودتربنويس ديگه نميتونم صبر كنمفريبا]

  6. 3 کاربر از ghasedagh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #44
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    پست ها
    2

    پيش فرض

    واقعاعاليه لطفازودترادامشوبذارديگه نميتونم صبركنم

  8. 2 کاربر از ghasedagh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #45
    آخر فروم باز Advanced Ali-001's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,383

    پيش فرض

    سپیده مردم زود باش خیلی قشنگه جون تو همشو پرینت گرفتم منتظر بقیشم زوباش دیه....
    جون تو پرینتامو دلم نمیاد منگنه بزنم....

  10. 2 کاربر از Advanced Ali-001 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #46
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    قسمت دهم
    بعد از اینکه ناهار رو دور هم خوردیم و از رستوران خارج شدیم،با مژده تبانی کردیم که هر طور شده رخسار رو بفرستیم تا با ماشین مهیار بیاد تا من برم داخل ماشین رویا خانم!

    تنها کسی که از این پیشنهاد استقبال نکرد خود رخسار بود! گرچه رویا خانم ترجیح داد اظهار نظری نکنه و در سکوت به جملاتی که بین من و مژده پاسکاری میشد گوش میکرد! برق خوشحالی و قدردانی تو چشمای مهیار دیده میشد! با محبت به من و مژده نگاه میکرد! مژده از من بیشتر اصرار داشت رخسار رو به ماشین مهیار بفرسته از این رو گفت:

    -رخسار بین دو تا فنچ بهت فاز نمیده!بیتره بری ور دل مهیار خان!

    -مژده من کاری به شما ندارم که،شما عقب بشینید!

    -نوچ!باآ مگه مهیار خان خودش نفرمود که به هنر علاقه داره؟

    بی اختیار پقی زدم زیر خنده که با سقلمه مژده خفه شدم!

    -رخسار میره تو ماشین مهیار خان!عرایض تمام!

    بعد پشت به ما کرد و بدون اینکه اهمیتی به چهره متعجب و رنگ پریده رخسار بده به سمت ماشین رفت!برگشتم و به مهیار که سرشو پایین انداخته بود و لبخند روی لبش بود نگاه کردم! رخسار صدام کر:

    -محبوبه جون تو یه چیزی بهش بگو!

    شونه هامو بالا انداختم و به سمت مژده برگشتم و گفتم:

    -مژده میگم...

    نذاشت حرفم تموم شه و دست راستشو اورد بالا و با لحن جدی و صدای بلند رو به همه گفت:

    -مرد میخوام رو حرفم نه بیاره!

    از جمله ای که گفته بود به قدری به خنده افتادم که حد و حساب نداشت! بقیه هم دست کمی از من نداشتند!

    من خیلی ادبیات صحبت کردن مژده رو دوست داشتم! همیشه جوری صحبت میکرد که من بی اختیار به یاد مردای قدیمی ای می افتادم که دستمال یزدی دور گردنشون مینداختن و پاشنه کفششونو می خوابوندن و موقع راه رفتن کف شو رو زمین می کشیدن و به قول مژده همیشه خدا یه تیزی تو جیبشون بود!

    مردایی که واقعاً مردونگی داشتند! مردایی که پای ناموس و زندگی و رفاقت جون می دادند و حرمت زندگی ها رو حفظ می کردند! اما افسوس که الان از اونا تو این دوره و زمونه عادت های بد، سر کوچه وایسادن و زاغ سیاه زن مردمو چوب زدن برای پسرای جوون مونده! از اونا یه تسبیح دور انگشتای دست چرخوندن و عربده کشی های بی جهتشون مونده!

    وقتی کنار مژده توی ماشین نشستم رویا خانم از آینه به مژده نگاه کرد و با همون لحن جدی خاص خودش گفت:

    -مژده رفتارت درست نبود! فکر کنم رخسار رنجید!

    مژده با لبخند به چشمهای عسلی رویا خانم نگاه کرد و گفت:

    -جون مامان در حقش لطف کردم! باآ این دختره خیلی خجالتیه!خوش ندارم این ریختی ببینمش!

    رویا خانم سرشو تکون داد و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد!

    به مژده نگاه کردم و گفت:

    -خوب دختره! زود باش بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟

    مژده با لبخند نگام کرد و گفت:

    -چیه؟خیال کردی این ریختی کنی قیافتو موقور میام؟

    با شیطنت زدم روی بازوشو گفتم:

    -د حرف بزن دیگه!

    مژده دستاشو به حالت تسلیم بالا اورد و گفت:

    -خرتم باآ!چرا فیوز می پرونی؟

    قری به سر و گردنم دادم و گفتم:

    -همینه که هست حرف میزنی یا...

    وسط حرفم پرید و گفت:

    -دیگه دور برندار!خودم گویمت!قضیه اینه که این داداشمون سعید خان از وجنات من خوشش اومد! موقعی که شوما رو تنگ خان داداشت ولت کردم و رفتم پی مامان رویا،سعید خان جلوم ظاهر شد و خیلی مودبانه با اون لحن مکش مرگ منش شماره شو داد بهم و درخواست دوستی کرد و گفت از آشنایی با ما خجسته احوال شده!

    ریز خندیدم و گفتم:

    -توام خیلی راحت قبول کردی؟

    -چیه؟ نکنه واس ما خیطی داره این حرفا!

    -خوب نه! اما یه جورایی برام جای تعجب داره که با این پسره سعید دوست بشی!

    -خوب خودش گفت اون دل لامصبش گیره!

    و بعد شروع به خندیدن کرد! منم پا به پاش می خندیدم!مژده ساکت شد و گفت:

    -ختم کلوم اینکه از این پسره خوشم اومد!این تن بمیره یه جورایی رفت تو دلم!

    دستشو گرفتم و با لبخند گفتم:

    -پسره مقبولی هم به نظر می اومد! حالا چطوری میخوای باهاش دوست باشی؟ یعنی منظورم اینه رابطه تون رو چه ...

    -بی خیال بابا!دور من یکی رو خیطی بگیر! منو اسباب ضایع بازی نکن تروخدا!

    -چرا؟ مگه چی شده؟

    -بینم مگه منو نمیشناسی؟ خوش ندارم اسمم سر زبونا بیفته!

    -پس میخوای چی کار کنی؟

    -شماره شو دادم دستشو گفتم میزنی به چاک یا نه؟ بدبخ خوف کرده بود! گفتمش من اهل این قرتی بازی ها نیستم!ما رو خر گیر اوردی؟جمع کن بینم داداش فکر کردی با دختر ساده و هالو طرفی که با یه دوستت دارم خرت بشه و ازش سواری بگیری؟ میدونی محبوب وقتی اینا رو بهش میگفتم سرش پایین بود و لک و پیس های موزاییکا رو شمارش میکرد!صداش کردم و گفتم رو خطی داداش؟ متوجه عرایضم شدی؟با مطلومیت نیگام کرد و گفت:من قصد جسارت ندارم!چیقده جلف حرف میزد باآ این یارو!منم نامردی نکردم و گفتم داشتی یا نداشتی به بنده توهین کردی!حالا هم برو رد کارت که من بی کار نیستم!

    -یعنی به همین راحتی ولش کردی؟

    -همچین توفیری هم نکردا!

    -چطور؟

    -بازم پی ام اومد و منم گفتم واس چی دنبالمی؟سرتو درد نیارم ختم کلوم این شد یه چند جلسه ای دیدار کنیم و اگه از هم خوشمون اومد واس خواستگاری خانم والده شو بفرسته خونمون!

    دستامو پر صدا بهم کوبیدم و بی توجه به رویا خانم که با تعجب از آینه بهمون نگاه میکرد با سر و صدا گفتم:

    -جون من راست میگی؟

    مژده از بازوم نیشگون محکمی گرفت و گفت:

    -هوی چته؟ مگه عروسی آقاته دختره؟

    -گمشو دیوونه!

    لبخند پهنی زد و رو به رویا خانم کرد که با حیرت از ما پرسید:

    -بچه ها چتونه؟

    -خیالی نیست مامان!ما با هم خیلی رله ایم!

    بعد محکم بغلم کرد و هر دو با هم زدیم زیر خنده! رویا خانم هم با لبخند سرشو تکون داد و گفت:

    -خوب اگه سخنرانیت تموم شد میتونم صدای ضبط و زیاد کنم؟

    -چش مایی قربون!هر چی عشقته عشق منم هس!

    به صندلی تکیه دادم و از شیشه به بیرون خیره شدم! رفتار صمیمی مژده با نامادریش باعث تعجب هر کسی میشد و من هم از این قائده مستثنی نبودم! اما با این حال خوبم میدونستم که رویا خانم از یه مادر واقعی برای مژده چیزی کم نداره! خوب یادمه چندین سال پیش همون روزایی که با مژده تو کلاس شنا آشنا شده بودم یه روز طبق درخواست مژده به خونه شون رفتم تا از نزدیک با مامانش آشنا بشم! مژده همیشه اون رو مامان خطاب میکرد و من حتی فکرشم نمیکردم که نامادریش باشه تا اینکه...

    وقتی با رویا خانم روبرو شدم از دیدن یه خانم جوون و فوق العاده تعجب کردم! سوای اندام درشتی که داشت به راحتی از چهره ریز نقشش میشد حدس زد که سی سال بیشتر نداره! خیلی جای تعجب داشت که چطور خانمی که تنها سی یا شایدم سی یک سال داره دختری به سن مژده داشته باشه! هر چی پیش ذهن خودم براورد میکردم بازم به نتیجه مطلوبی نمیرسیدم و اونقدر این موضوع روی ذهنم تاثیر گذاشته که به محض تنها شدنم با مژده این سوال رو ازش پرسیدم! مژده روی صندلی گهواره ای که گوشه اتاقش روبروی تراس بود نشست و لبخند شیرینی روی لباش نشست! ازم دعوت به نشستن کرد و با همون لحن بانمکش گفت:

    -این قصه سر دراز داره! فر میکنی حس شنفتنش رو داشته باشی؟

    و من که حسابی بعد از شنیدن جمله مژده کنجکاو شده بودم با ذوق و بدون فوت وقت گفتم:

    -آره خیلی دوست دارم بدونم!

    برای همین روبروی مژده نشستم و مژده اینطور برام تعریف کرد:

    -یادم نیست که ننه مو دیده باشم یا نه! بهم گفتن وقتی دنیا اومدم ناکس تو بیمارستان ولم کرده و رفته پی کیف ش!دنیای رنگی کوچیکی توی غم و غصه های بابا سیاه سفید میشد و من کوچیکی و توی دستای پر محبت لوطی ترین مرد دنیا طی کردم تا وقتی که هفت سالم شد و بایس میرفتم مرسه(مدرسه)!سال اول یه موعلمی داشتیم که خیلی با محبت بود و من خیلی خراب معرفتش بودم! خصوصاً از زمانی که ملتفت شده بود ننه ندارم خیلی هوامو داشت و منو از محبتش محروم نمیکرد!شبا که بابا می اومد خونه کارم شده بود تعریف کردن از موعلم مون(معلممون)!اونقدر ور دل بابام نشستم و ازش گفتم و گفتم تا اون راغب به دیدن کسی شد که اینطوری دختر کوچولوش هوا خواهش شده!دیدارشون مساوی شد با گیر کردن دل بابام پیش موعلمم!اون شب و هیش وخت(هیچ وقت) یادم نمیره! مرد گنده نشسته بود توی اتاق و عینهون(عین)ننه مرده ها زار میزد!این دل لامصبم طاقت دیدن هر مصیبتی و داش الا زجه بابا!مث یه آدم بزرگ نشستم تنگش و گفتم چته لوطی؟ چرا زار میزنی؟ منو گرفت بین دستاشو چونه شو گذاشت روی موهام و زار زار گریه کرد و گفت!گفت که دل بی مروتش جا مونده پیش موعلمم! اون شب بود که فهمیدم بابا برای بار دوم دلباخته شده! ازش پرسیدم خوب چته؟ این که گریه نداره!خودم واست میرم خواستگاری! یه لبخند تلخ زد و انگاری که از غم روزگار به تنگ اومده باشه سفره دلشو برام باز کرد و از بی مروتی زنش گفت! وقتی اسم ملیحه رو میبرد،ننه مو میگم! چنان ارواره هاشو به هم قفل میکرد که دلم میلرزید!البت هنوزم تو چشاش رنگ محبت دیده میشد!گفتش که چطور خرابش بوده و ننه م دلش گیر یه بچه مزلف بوده!آخرشم تاب نیورده و رفته تنگ همون بچه مزلف!بعدشم که موعلم منو دیده دلش لرزیده و خاطرخواش شده!یه ذره بچه بودما اما از فرداش رفتم رو مخ موعلمم و یه جورایی خفن خودمو تو دلش جا کردم. سرتو درد نیارم که بالاخره بابای ما از موعلمم رخصت گرفت و رفت خواستگاریش و تو نمیری تو همون جلسه اول بله رو گرفت و رویا شد زن بابای من! از این ور و اور می شنفتم که میگفتن دختره حتماً یه عیب و ایرادی داره که زن این مرده شده! خو خوش نداشتم که پشت سر رویا چیزی بلغور کنن واس همین پا پی قضیه شدم و بالاخره چند سال بعد دستگیرم شد که رویا بچه دار نمیشه! این جوریا بوده که رویا شده زن بابای من!

    شنیدن جریان زندگی مژده اونم با زبون بانمک خودش به قدری هیجان انگیز بود که انگار داشتم فیلم سینمایی نگاه میکردم! خیلی دوست داشتم بدونم مژده این لحن ادبیاتش رو از کجا یاد گرفته و همین موضوع باعث شد ازش این سوالو بپرسم:

    -مژده چرا مثل مردم عادی صحبت نمیکنی؟

    نفس عمیقی کشید و بعد از روی صندلی گهواره ای بلند شد و به سمت تراس رفت! باد خنکی می وزید و موهای کوتاه مژده رو تکون میداد!به سمتم چرخید و در حالی که با دستاش موهاشو پشت گوشش میزد گفت:

    -اولدنش اینجوری یاد اون خدا بیامرز تو قلب من و رویا زنده میمونه!دویمدنش اینکه این ریختی حرف زدن رو بیشتر دوست دارم!

    حس کردم دستم داغ شد! چشمامو باز کردم و به خودم اومدم! دیدم کنار مژده روی صندلی عقب نشستم و مژده از اون نیشگونهای وحشتناکش از دستم گرفت!پوست دستم میسوخت! با ناراحتی به مژده نگاه کردم و گفتم:

    -چته بابا؟ کندی دستمو!

    -یه کاره!دختره رفتی تو هپروت؟کجایی تو؟

    چشمامو با کلافگی بستم و دوباره باز کردم تا آرامشمو به دست بیارم

    -هیچی یاد گذشته افتاده بودم!یاد اون روزی که برای اولین بار از زندگی پدرت برام تعریف کردی!

    مژده لبخند زد و بعد به سمت دیگه چرخید و گفت:

    -غصه نخور عزیزم صد در صد قرصاتو پشت رو خوردی!

    و بعد زد زیر خنده!سرمو تکون دادم و به رویا خانم که جلوی درمون ماشین رو نگه داشته بود نگاه کردم و گفتم:

    -خاله رویا بفرمایید بریم بالا!

    -نه عزیزم! به مامان سلام برسون و از مهیار خان هم برای ناهار تشکر کن!

    -آخه اینجوری که زشته!بفرمایید بالا یه چایی شربتی چیزی!

    -مرسی عزیز دلم باشه یه وقت دیگه! خودت میدونی که از صبح زود بیداریم و فوق العاده خسته! الان دیگه باید رخسار هم رسیده باشه خونه!

    با یاد اینکه رخسار و مهیار با هم تنها بودم لبخند زدم و با خداحافظی کوتاهی از مژده و رویا خانم پیاده شدم!

    اونقدر جلوی در وایسادم تا ماشینشون از رد نگاهم خارج شد!

    لیوان نسکافه رو توی دستم گرفتم و روی صندلی نشستم و به دیوار روبرو ذل زدم! مهیار هنوز خونه نیومده بود و من نیم ساعتی از برگشتنم می گذشت! با لبخند به عکسش که روی دیوار قاب گرفته بودم لبخند زدم و چشمامو بستم! امیدواربودم این دیدارشون مسرت بخش باشه برای هردوشون!

    با یادآوری مژده و رفتاری که در قبال سعید از خودش نشون داده بود بی اختیار لبمو به دندون گرفتم و اخم کردم! دلم لرزید و پیش خودم گفتم: ((ای کاش منم همین رویه رو جلوی سپنتا داشتم تا الان وضعیتم این نبود!))اما من چی کار کرده بودم؟ بعد اینکه شماره سپنتا رو گرفته بودم سر از پا نمیشناختم و به قدری خوشحال بودم که به قول مهیار دنیا رو رنگی میدیدم!ای کاش منم طرز تفکر مژده رو داشتم تا الان به جای اینکه اینجا تنها روی صندلی بشینم و به یاد گذشته آه بکشم،توی خونه ای که متعلق به من و کوروش بود نشسته بودم کنارش و با هم فیلم نگاه میکردیم! راستی اگه الان با کوروش ازدواج کرده بودم چه وضعیتی داشتم؟ شونه هامو بالا انداختم و چشمامو باز کردم! به بخاری که از لیوان بلند میشد خیره شدم و دستامو محکمتر دورش حلقه کردم! جوری فشارش میدادم که انگار همه عقده های روانی این مدت رو میخواستم سر لیوان بدبخت خالی کنم!

    دوباره پرنده خیالم فکر پریدن تو بام گذشته رو کرده بود و من بدون هیچ اختیاری افکارمو سپردم دست اون پرنده بی پروا که بی ملاحظه به هر جا که دلش میخواست سرک میکشید!گاهی تو گذشته بود و گاهی اینده! گاهی سر در خانه کوروش و گاهی سر در خانه سپنتا! گاهی ناله میکردم و گاهی میخندید!امان از این فکر بی پروا که هیچ چیزی برای من باقی نذاشته بود!حتی اختیار...

    دوستی من و سپنتا از اون روز آغاز شد و گرچه با ترس و لرز و وحشت از لو رفتن همراه بود اما باز هم شیرین بود و من دوستش داشتم! اونقدر غرق لذت بودم که گاهی از درسا فارغ میشدم و در حالی که کتابم جلوی روم باز بود به خیالات دور و درازی پناه میبردم که خیل شیرین و لذت بخش بود! گاهی خودمو کنار سپنتا میدیدم و سرخوش و دور از همه سختی ها با هم در حال خنده بودیم و گاهی هم ضمیر ناخودآگاهم منو درگیر حقیقت محضی که تو زندگیم بود میکرد و با اشکام رویاهای قشنگی که تو ذهنم نشسته بود رو میشستم!

    اون روزا لذت و ترس یار جدا نشدنی زندگی من بودم! توی هر شرایطی هر دو رو کنار همدیگه داشتم و هر وقت میخواستم از یکیش چشم پوشی کنم باز هم نمیتونستم انگار هر جفتشون سرسختانه در قبال هم مقاومت میکردن تا مبادا یکی از میدون به در بشه و من احساس راحتی کنم!

    دوستی من و سپنتا بیشتر به صحبت تلفنی کشیده میشد تا دیدار و گردش با هم! سپنتا بیشتر اوقات وقت آزاد داشت و برای منی که بیشتر اوقات درگیر کنکور بودم و کلاس های تفریحی که میرفتم خیلی سخت بود! اون دوست داشت بیشتر با هم باشیم و از تابستون و با هم بودنمون لذت ببریم اما من از ترس رسوایی و برملا شدن رازمون نمی تونستم باهاش موافقت کنم و این موضوع بیشتر درگیری های ما میشد!

    تقریباً یک ماهی از دوستی ما میگذشت که سپنتا اصرار کرد برای دیدنم بیاد و من هم بدون هیچ فکر قبلی و خسته از اصرارهاش قبول کردم و ساعت ملاقاتمون و درست بعد از کلاس شنا تنظیم کردم و اون هم قول داد که میاد جلوی استخر منتظرم میمونه و من هم سرخوش از اینکه بالاخره بعد از یک هفته میتونم از نزدیک ببینمش به استخر رفتم! اون روز بهترین لباسم رو پوشیده بودم و دلم میخواست بهتر از همیشه به نظر برسم!

    مدتی از شروع کلاس میگذشت اما هنوز مژده نیومده بود و من هم برای اینکه شادی هم به خاطر دیدن سپنتا داشتم رو از دست ندم سعی کردم خودمو درگیر افکار بیهوده نکنم و از تایم کلاسم استفاده مفید داشته باشم!

    نیم ساعتی از شروع کلاس میگذشت که مژده با چهره ای دمغ و افسرده داخل آب شد و بی توجه به احوالپرسی من سلام خشک و خالی کرد و گفت:

    -این تن بمیره یه امروزو دور من خیطی بکش که اصن حالم خوش نیست!

    چون از اخلاقش خبر داشتم سرمو بدون هیچ مخالفتی تکون دادم و گذاشتم تو دستای آب آرامشی که از دست داده رو به دست بیاره!

    وقتی تایم کلاس تموم شد و به رختکن برای عوض کردن لباسم رفتم مژده بی حوصله به من که مشکوک نگاهش میکردم نگاه کرد و قبل اینکه من چیزی بخوام بگم گفت:

    -چیه؟نشناختی سه جل بیارم خدمتت!

    بعد پشتشو کرد به من و در حالی که حوله رو دور موهاش می پیچید زیر لب گفت:

    -یه کاره!

    خنده م گرفت! اما از رفتارش کفری شده بودم! پشتمو بهش کردم و زیر لب غر زدم:

    -معلوم نیست امروز از کدوم دنده بلند شده!

    بعد بی توجه به مژده کیفم رو برداشتم و برای آرایش کردن به سمت آینه رفتم!باید امروز خشگلتر از همیشه به چشم می اومدم! پوست صورتم از سفیدی برق میزد! چشمام به خاطر کلر آب قرمز شده بود برای همین بیشترین وقتم رو سر آرایش چشمام گذاشتم!

    وقتی آماده شدم کیفمو روی دوشم انداختم و به اطراف نگاه کردم تا بلکه اثری از مژده پیدا کنم! اما داخل رختکن نبود! از بچه ها خداحافظی کردم و از استخر خارج شدم!

    مژده داخل محوطه روی صندلی سبز رنگ و رو رفته نشسته بود و آرنجاشو روی زانوهاش گذاشته بود و سرشو به دستاش تکیه داده بود! هر کسی از دور میدیدش متوجه میشد از چیزی دلش گرفته و این کلافگی که مژده دچارش شده بود برای من خیلی تعجب آور بود! مژده همیشه سرشار از انرژبود و من تا به حال ندیده بودم اینطور دمغ و بی حوصله باشه! سعی کردم در نقش یه دوست خوب ظاهر بشم برای همین لبخند زدم و نزدیکش شدم!

    وقتی کنارش روی صندلی نشستم سرشو بلند کرد و گفت:

    -چقده لفتش دادی!

    بعد با تعجب به صورتم نگاه کرد و گفت:

    -غلط نکنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه ت هس!چیه بزک دوزک کردی؟

    با خنده دستشو گرفتم بین دستامو گفتم:

    -چی شده مژده چرا ناراحتی؟

    یه تای ابروشو با تعجب بالا برده بود و همونطور منو زیر نگاه موشکافانه ش قرار داده بود!

    -بادممجون واکس نمیزدما!پرسیدم واس چی بزک دوزک کردی؟

    -خوب با کسی قرار دارم! نگفتی چرا ناراحتی؟

    مژده از روی صندلی پرید و من هم به دنبالش بلند شدم!

    -نه باآ!ندیده غیب گفتی! خوب خره،ننه بزرگ منم تو رو اینریختی ببینه شصتش خبردار میشه،قرار داری!

    -پس چی میگی؟

    -چقده پرتی تو دختر!میگم با کی قرار داری؟

    بی حوصله پشتمو بهش کردم و گفتم:

    -با همون ننه بزرگ تو!

    مژده دنبالم افتاد و هی کنار گوشم وز وز کرد! با عصبانیت ساختگی گفتم:

    -نیست تو منو محرم اصرارت میدونی؟ میگم چته ناراحتی شونه خالی میکنی و حرف نمیزنی!اونوقت چطور انتظار داری من همه حرفامو برات بزنم؟

    همون طور که کنار هم قدم میزدیم مژده برخلاف چند لحظه قبل سکوت اختیار کرد!منم ساکت شدم تا ببینم این آرامش قبل طوفانه مژده ست یا نه واقعاً میخواد سکوت کنه!

    -عینهون مته میری رو اعصابم ورپریده!خوش ندارم این ریختی باهام رفتار کنی!خب گوش بگیر ببین چی میگم تا دیگه سوال نپرسی و خنگ بازی در نیاری!

    سرمو به طرفش چرخوندم و با لبخند نگاهش کردم و گفتم:

    - فدایی داری

    خندید و گفت:

    -البت هنو یوخوده(یه خورده)کار داری تا عینهون خودم شی!

    و بعد غش غش خندید و منو هم به خنده انداخت!

    -انگاری دیشب شوم (شام)زیاد لومبونده بودم که خوابای هچلفت دیدم!جون تو گرخیده بودم!خواب دیدم تو یه جای نمور و تاریکم و جز صدای وز وز یه مگس که هی دم پر گوشم میچرخید چیز دیگه ای نمیشنفتم!چند بار با صدای بلند پرسیدم:کی اینجاس؟ اما جز صدای خودم که به گوشم برگشت چیز دیگه ای نشنفتم!خلاصه ش کنم سرتو درد نیارم!بعد چن لحظه سکوت صدای خنده های چندش آور یه زنیکه بلد شد!یه کم این پا و اون کا کردم و ترس و گذاشتم کنار و رفتم پی خنده! اوووف!خوب شد خواب بود و بیداری نبود!چشمم ییهو خورد تو چشای زنیکه ورقلمبیده که عینهون این زنای ولگرد خیابونی افتاده بود تنگ یه غول تشم مث خودش!چم دونم(چه میدونم)قیافه ش مو نمیزد با عسکی که تو آلبوم از ننه م داشتم! همیچ صداش زدم که از صدای خودم گرخیدم! بلند شد سرپا!جون تو نباشه جون خودم رنگش شد عینهون میت سیفید!همچی نیگا نیگام میکرد که انگاری جن دیده!پرسیدم این لندهور کیه ور دلش تمرگیدی؟ دهن باز کرد چیزی جز خر خر نشنیدم!هیچی دیگه بازار شامی شده بود تو خوابم!درگیر شدیم و هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم و آخرشم با گریه از خواب پریدم و رویا رو بالا سرم دیدم!بدبخ خوف کرده بود من چه مرگم شده! همچی تنگ بغلش کردم که خودم باورم نمیشد! بعدشم خودم به خودم گفت دختر گریه واس تو افت کلاس داره و رویا از حرفم غش غش خندید!

    با بغض نگاهش کردم و روبروی در ساختمون وایسادم و دستاشو توی دستام گرفتم و بی اختیار بغلش کردم و گفتم:

    -الهی بمیرم نبینم اشکاتو دختره گل!

    مژده خودشو از بغلم بیرون کشید و گفت:

    -خوب بسه دیگه کم قربونم برو!

    خندیدم و گفتم:

    -دیوونه ای تو دختر! تو نباید با این چیزا فکرتو درگیر کنی! هر چی بوده تموم شده رفته! میدونم چقدر از یادآوری اینکه مامانت چه ظلمی در حقت کرده ناراحتی،اما باور کن با غصه خوردنت نه مادرت برمیگرده نه چیزی تغییر میکنه!پس سعی کن اونجوری که هستی باشی و سعی نکنی چیزی رو تغییر بدی!این قانون طبیعته!

    مژده بی حوصله نگام کرد و با لحن شوخی گفت:

    -سر تا پای این قانون من در اوردی ایراد داره دختر خانم!

    بعد با خنده گفت:

    -حیف که رفیقمی وگرنه نشونت میدادم یه من ماست چقده کره میده

    و بعد دوباره خندید! دستشو ول کردم و همونجور که ساعت مچیمو نگاه میکردم، گفتم:

    -گمشو روانی! مگه چی گفتم؟

    -واعظان کین جلوه در محراب و منبر میکنن چون به خلوت میرون ان کار دیگر میکنند

    خداییش راست میگفت یکی نیست به من بگه تو که خودت دیگرون رو نصیحت میکنی چرا زندگیتو اون جوری که هست قبول نمیکنی و قصد داری سرنوشتت رو تغییر بدی؟ اما الان زمان مناسبی برای فکر کردن به این موضوع نبود! نفس عمیقی کشیدم و انگشت اشاره و شصتمو کنار هم حلقه کردم و روبروی مژده که به تقلید از من این کار رو کرده بود گرفتم و خداحافظی کردم!

    وقتی از مژده دور میشدم با صدای نیمه بلندی گفت:

    -حرف نداری به مولا!

    به پشت برگشتم و با خنده توی هوا واسش بوس فرستادم و دوباره به روبرو رو نگاه کردم تا ماشین سپنتا رو ببینم!

    بعد از چند لحظه نگاه کردن اون رو روبروی ساختمون که به در ماشین تکیه داده بود پیدا کردم،با خوشحالی از همونجا براش دست بلند کردم و به سمتش رفتم!

    -سلام!دیر که نکردم!

    سپنتا بدون هیچ لبخندی با اخم نگام کرد و گفت:

    -نه دیر نکردی!

    نمیدونم اون بغض لعنتی یهو از کجا پیداش شد که راه گلومو سد کرد،بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

    -سلام کردم!جواب سلام واجبه ها!

    با صدای خشن و بلندش بی اختیار لرزیدم:

    -من بازیچه دست توام لعنتی؟

    ادامه دارد...

    --------------------------------------------





    احساساتتو مشيه به گل بنفشه تشبيه كرد

    مرسی احسان جان شما لطف دارید

    سپیده گلم خسته نباشی...منتظر ادامه اش هستم .....
    .

    چرا ادامه نميدي حساس شد

    واقعاعاليه لطفازودترادامشوبذارديگه نميتونم صبركنم

    سپیده مردم زود باش خیلی قشنگه جون تو همشو پرینت گرفتم منتظر بقیشم زوباش دیه....

    چشم!اینم قسمت جدید!

    Last edited by sepideh_bisetare; 26-06-2010 at 13:49.

  12. 14 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #47
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    بچه ها قسمت جدید هم به زودی میذارم
    Last edited by sepideh_bisetare; 26-06-2010 at 13:52.

  14. 6 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #48
    پروفشنال Eshghe_door's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    يه جاي اين سرزمين
    پست ها
    867

    پيش فرض

    بازم آگهي بازرگاني داد حساس ترين نقطه!

    از دست تو سپيده!

    خيلي ايران نگاه ميكني؟

    ولي جدا خيلي نازه رمانت! متنفاوته

    حالا يه سوال

    اينو همون اولش رو نت تايپ ميكني

    يا نه اول رو كاغذ مينويسي بعد مياي ميذاريش رو نت؟

  16. 4 کاربر از Eshghe_door بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #49
    پروفشنال جنگل's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    در جوار امام رضا
    پست ها
    711

    پيش فرض

    سلام
    تو رو خدا بقیشو زود بذار

  18. 3 کاربر از جنگل بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #50
    حـــــرفـه ای ehsan_wwe's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    تهران (پایین شهرش) In The End
    پست ها
    2,557

    پيش فرض

    بسيار مسسرور ميشويم ود هنگام خواندن اين روايت

  20. 2 کاربر از ehsan_wwe بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •