تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 7 اولاول 1234567 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 62

نام تاپيک: رمان بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد!!

  1. #21
    اگه نباشه جاش خالی می مونه shs8's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    محل سكونت
    yaZd
    پست ها
    302

    پيش فرض

    واقعا ً قشنگه
    ولی یه جورایی مثل فیلم شده که تا قسمت جزاب میرسه یه آگهی بازرگانی پخش می کنه یا مینویسه اداده دارد
    ولی خداییش سپیده این بار ترکوندی
    خیلی زیبا شده و عالی
    ادامه بده

  2. 3 کاربر از shs8 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    در آغاز فعالیت slawter's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    پست ها
    2

    پيش فرض

    منتظر ادامش هستم

  4. 2 کاربر از slawter بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    بچه ها خیلی از همتون ممنونم!
    به خدا مشغله کاریم خیلی زیاد شده
    اما قول میدم امروز یه قسمت جدید رو حتماً بزارم
    ولی یه جورایی مثل فیلم شده که تا قسمت جزاب میرسه یه آگهی بازرگانی پخش می کنه یا مینویسه اداده دارد
    ولی خداییش سپیده این بار ترکوندی
    همه جذابیتش به همینه دیگه حسین
    مرسی عزیزم لطف داری
    مرسی خوبه
    امیدوارم به همین خوبی ادامه بدید
    خیلی ممنون!
    راستش الان قسمت 4 رو خوندم... الان می خوام بقیه شو بخونم کارت قشنگه و این ابتکار که اینجا بنویسی خیلی قشنگ تر... موفق باشی عزیزم
    مرسی عزیزم!لطف کردید

  6. 6 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #24
    پروفشنال Eshghe_door's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    يه جاي اين سرزمين
    پست ها
    867

    پيش فرض

    بچه ها راست ميگن خيلي جذابه

    ولي يه ايراد دارا از نظر من "البته نظرا فرق داره"

    يخورده زيادي فضايي رو كه توشه شرح ميده مثلا در رو باز كردم رفتم دو قدم برداشتم و اينا!

    و يه چيز ديگه

    عزيزم اونقد دير دير ميذاري من يادم ميره كجا مونده بوديم بايد برم از يه فصل عقبتر شروع كنم

  8. 4 کاربر از Eshghe_door بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #25
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    قسمت هشتم
    حس میکردم دارم رو ابرها راه میرم و نمی فهمم پام و کجا میذارم! چشمام جز سپنتا چیز دیگه رو نمیدید! در حالی که اون رو هم از پشت شیشه ی تار و بارونی میدیدم! نگاهم ابری بود و بغضی سخت گلومو چسبیده بود! نگاه های خیره خیره مژده همچنان به صورتم ادامه داشت و اما همونطور تند تند و بی توجه حرف میزد و از اون نگاه های مات مژده بود که سپنتا حس کرد پشت سرش داره اتفاقاتی می افته! مسیر چند قدمی فاصله بین خودم تا سپنتا در نظرم سرابی طولانی بود! هر چی میرفتم نمیرسیدم!
    سپنتا به سمتم چرخیده بود و نگاهم میکرد! چند قدم باقی مونده رو حس کردم بین آسمون و زمین در حال افتادن هستم!سرم گیج رفت و به جای سپنتا لحظه ای آبی آسمون و بعد سیاهی محض در نظرم نشست و تاریکی مطلق!
    از برخورد چند قطره آب به صورتم چشمامو باز کردم و اولین کسی که روبروم دیدم مژده بود که با نگرانی تمام به صورتم خیره شده بود و توی دستش شیشه ی آب معدنی بود!با خودم فکر کردم این شیشه از کجا اومد؟ اما به جای جواب چشمم به سپنتا بود که پشت سر مژده با حالتی عصبی وایساده بود و کلافه دستش رو بین موهاش می کشید! مژده به محض چشم باز کردنم با لحن غریبی زمزمه کرد:
    -حالت خوبه آبجی؟ چت شد یهو؟ چرا این ریختی شدی؟
    چشمام چرخید و توی چشمای مژده قفل شد! لبشو گاز گرفت و بعد با بالا انداختن ابروش چیزی رو گوشزدکرد که متوجه نشدم!
    -بینم آبجی جاییت درد مرد نمیکنه؟
    وقتی دید مثل ماست وا رفته نگاهش میکنم با دلخوری گفت:
    -بینم زبون نداری حرف بزنی؟
    بی اختیار خنده م گرفت! مژده قصد داشت غریب نمایی کنه! وقتی لبخندم رو دید با لحن شوخی گفت:
    -سر مرت که زمین نخورد نه؟
    دستی به مقنعه عقب رفته م کشیدم و بی اختیار کلمات روی زبونم قطار شد:
    -مث اینکه نگرانتون کردم! راستش امروز هیچ حال خوشی نداشتم همش فشارم می افتاد پایین!اینجا هم اصن نفهمیدم چطور شد.
    بالا و پایین رفتن سینه مژده نشون میداد که خیالش بابت دروغی که بی اختیار از دهنم خارج شده بود راحت شده!
    -من با این آقا...
    و بعد برگشت و به سپنتا که پشت سرش ایستاده بود اشاره کرد و ادامه داد:
    -داشتیم اختلاط میکردیم که یهو شوما عین اجل معلق بین زمین و هوا سبز شدی! شانس اووردی من اینجا بودم! بینم حالا بهتری؟
    هنوز نگاهم تو چشمای مرموز سپنتا قفل شده بود!
    -اینجا چی کار میکردی؟
    سوالی که میترسیدم سرم هوار شد! مژده من رو روی زمین ول کرد و بلند شد کنار سپنتا وایساد! مژده قد بلندی داشت و تقریباً دو یا سه سانت از سپنتا کوتاه تر بود!
    -بینم شما همو میشناسید؟
    اونقدر جدی و یهویی سوال پرسید که یه لحظه خودمم از شناختن مژده دچار توهم شدم! سپنتا بدون اینکه به مژده توجهی نشون بده دستشو برای بلند کردن من که کنار دیوار روی زمین نشسته بودم دراز کرد! با شرمی دلپذیر که تمام تنم از شدت حرارتش می سوخت دست گرمش و گرفتم و با کمکش از روی زمین بلند شدم! نگاهم توی چشمای مشکیش غرق شده بود! اخمی دلپذیر صورتش رو پوشونده بود! بی اختیار لبخند زدم و زمزمه کردم:
    -آره می شناسیم!
    سپنتا به سمت مژده چرخید و گفت:
    -خوب شما آخرش نگفتید این آقا پسر کی شما میشه ها!
    با تعجب به مژده نگاه کردم که لبخند زد و گفت:
    -ای باآ!عرض کردیم خدمتت که! این دختره که واحد کناری شوما میشینه!یکی از پسرای اقوام من بد خاطرخواش شده! چون این پسره یه جورایی داداش شیری من حساب میاد اینه که من شدم مفتش! ملتفت شدی یا جور دیگه ملتفتت کنم؟
    بی اختیار خنده م گرفت! لبم به دندون گرفتم و پیش خودم گفتم:
    -این دیگه کیه بابا!
    سپنتا نگاهم کرد و گفت:
    -مثل اینکه میخواد در مورد گلناز تحقیق کنه!
    سعی کردم خودم و متعجب نشون بدم و بپرسم:
    -جدا؟ گلناز؟ اون دوست منه! جریان چیه؟
    مژده حالت کلافه به خودش گرفت و گفت:
    -مث اینکه خوب موقعی واسه تحقیق نیومدیم! از شانس من معلوم نیس تو از کجا نازل شدی و هوار شدی سر من! من رفتم جای دیگه بلکه دو زار کاسبی کنیم! شوما خوش باشید!عزت زیاد!
    بعد در حالی که چشمای من از حدقه زده بود بیرون با قدم های بلند از ما دور شد و به داخل ساختمون سپنتاینا رفت! این دختره چی کار میکرد؟ اونقدر نرمال و قشنگ نقش بازی میکرد که انگار از بچگی بازیگر بوده!
    با صدای نرم سپنتا به خودم اومدم:
    -حالت خوبه محبوبه؟
    دوباره اون حس گرمی توی وجودم بیدار شد! سرم و پایین انداختم و گفتم:
    -بهترم! اصن نفهمیدم چی شد!
    اینجا جای مناسبی نیست میخوای بریم جای دیگه؟
    بی توجه و بی اختیار پرسیدم:
    -برای چی؟
    لبخند ملیحی صورتش رو پوشوند و سر تکون داد و جلوتر از من راه افتاد! هنوز وایساده بودم و به رفتنش نگاه میکردم! وقتی چند قدم دور شد برگشت و با تعجب نگام کرد و گفت:
    -بیا دیگه!
    به خودم اومدم و با قدم های بلند خودم رو بهش رسوندم! شونه به شونه هم قدم برمیداشتیم و در سکوت حرکت می کردیم! از هر سمتی و از هر جایی فکری توی سرم ریخته بود و ذهنم و شدید مشغول کرده بود! هر چی سعی میکردم ذهنم و خالی کنم اما نمیشد!
    -الان سپنتا به چی فکر میکنه؟ نکنه گلناز ما رو با هم دیده باشه! نکنه مژده جدی جدی کار اشتباهی بکنه! راستی گلناز کجا رفت؟ چی به سپنتا گفته بود؟ انگاری یکی از اقوامش از گلناز خوشش اومده بود! اه چقدر خنگی دختر مژده داشت جو سازی میکرد! خود مژده تا به حال گلناز رو به عمرش ندیده اونوقت چطوری یکی از اقوامش دیده باشه؟ اصن مگه مژده داداش داره؟ مگه خودش نمیگفت از دار دنیا فقط خودش هست و بس؟ مگه نمیگفت پدرش فت کرده و با مادرش،مادرش که نه،نامادریش روزگار می گذرونه؟وای چرا سپنتا هیچی نمیگه؟ اصن کجا داریم میرم! راستی اگه ازم پرسید اینجا چی کار میکردی چی بم؟ خوب میگم اومده بودم گلناز رو ببینم! نه خیلی تابلو میشه دارم دروغ میگم! وای خدا سرم داره میترکه! ای بابا اینا چیه ریخته تو سر من! بسه دیگه ساکت شو!
    سرمو با تمام قدر ت تکون دادم! انگار میخواستم با اینکار هر چی فکر بی ربط بود رو از سرم بیرون بریزم! سرم رو برگردوندم و خیلی نرم به صورت سپنتا نگاه کردم! اونم سخت مشغول فکر کردن بود بی اختیار پرسیدم:
    -اون دختره کی بود؟
    سپنتا انگار از یه دنیای دیگه وارد این دنیا شده باشه با تعجب نگاهم کرد و بعد از مدتی رنگ آشنایی توی چشمای سیاه همچون شبش نشست و بعد با لبخند در حالی که مسیر دیدش رو به جای صورتم به جلو تغییر داده بود گفت:
    -میگفت برای برادر ناتنی ش اومده تحقیق در مورد گلناز!
    بی اختیار خنده م گرفت! پرسیدم:
    -تو چی گفتی؟
    -هیچی تا اومدم دهن باز کنم و بگم از اینجا رفتن متوجه شدم تو پشت سرمی!
    وایسادم و با صدای نیمه بلند و نفس افتاده ای پرسیدم:
    -از اینجا رفتن؟ کی؟ چرا؟
    سپنتا شونه بالا انداخت و دستشو دراز کرد و بازومو چسبید و گفت:
    -بیا بریم اینجا جای خوبی برای وایسادن نیست!
    مث یه بره مطیع کنارش به حرکت در اومدم در حالی که اینبار دستم بین انگشتای نرم سپنتا قفل شده بود! بدنم توی یه حرارت خواستنی می سوخت و حس غریبی سرتا سر بدنم رو گرفته بود! حرکت نرم انگشتای سپنتا روی دستم مث نوازش ملایمی بود که من رو به خوابیدن تشویق میکرد!
    بازم بدون هیچ حرفی به دنبال سپنتا وارد یه کافی شاپ شدم و پشت یه میز روبروش نشستم! سپنتا با ملایمت منو رو روبروم گذاشت و با اشاره چشم و ابرو به منو پرسید:
    -چی میخوری؟
    بدون اینکه به منو نگاه کنم گفتم:
    -قهوه!
    سپنتا لبخند دلنشینی زد و بعد در حالی که توی چشمام نگاهش قفل شده بود زمزمه کرد:
    -میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
    بی اختیار سرم افتاد پایین و نگاهم روی دستام که توی هم چفت شده بود نشست! با حالتی مضطرب داشتم انگشتامو بازی میدادم! لاک شیری خوشرنگی روی ناخن های بلند و کشیده م زده بودم که براقیت خاصی به ناخونام داده بود!
    -محبوبه نمیدونم چرا اما از وقتی دیدمت حس میکنم پیش تو یه چیزی رو جا گذاشتم!
    سرمو بلند کردم و بدون هیچ شرمی به چشماش نگاه کردم و با صدای مطمئنی زمزمه کردم:
    -منم همینطور!
    لبخندی که رو لبش نشست از چشمام پنهون نموند! کمی به سمتم خم شد و دستامو که روی میز بود بین دستای خودش گرفت و گفت:
    -محبوبه حس میکنم یه عمره که می شناسمت! خیلی دوستت دارم! خیلی!
    چشمامو بی اختیار بستم و لبمو به دندون گرفتم! یه چیزی توی وجودم فرو ریخت! چه اعتراف شیرینی از لباش شنیده بودم! چقدر لذت بخش بود که این حس من یه طرفه نیست! حسی که من بهش داشتم سپنتا هم به من داشت! هنوز چشمام بسته بود که دستامو ول کردم و با صدای شق و رق و محکمی گفت:
    -خسته نباشید!
    بی اختیار خودمو جمع و جور کردم و دیدم که برای گرفتن سفارش نزدیکمون شدن! بی توجه به اونها سرمو به اطراف چرخوندم و به تک و توک مشتری هایی که داخل سالن نشسته بودن نگاه کردم! یه دختر جوون تنها نشسته بود و مجله ای دستش بود و با آرامش محتویاتی لیوانی که دستش بود رو میخورد! یه پسر روبروش نشسته بود و در حالی که با آرامش بستنی می خورد و هر از گاهی با کنجکاوی به دختر جوون نگاه میکرد! چند صندلی اونورتر دختر و پسری روبروی هم نشسته بودند و اونقدر گرم صحبت بودن که متوجه بقیه نبودن! دورتین میز رو هم چند پسر جوون اشغال کرده بودن و با صدای بلند حرف میزدن و می خندیدن!
    سرم رو برگردوندم و به سپنتا که مشتاق مسیر دید من رو دنبال کرده بود نگاه کردم! بی اختیار لبخندی روی لبم نشست! هنوز داشتم با گردن کج نگاهش میکردم که به سمتم چرخید و نگاه مشتاق من رو غافلگیر کرد! با خجالت سرم و پایین انداختم و صداش رو شنیدم که با لحنی جدی پرسید:
    -محبوبه این پسره! اسمش چی بود؟ آها کوروش! کیه تو میشه؟
    جمله آخرش به قدری آروم زمزمه شد که حص کردم به زحمت شنیدم! سرمو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم! توی چشماش اشک جمع شده بود! بغض بدی گلومو گرفت! آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
    -نامزدم!
    نفهمیدم شنید چی گفتم یا نه! اما مطمئن فهمیده بود که رنگ نگاهش اونطور کدر و تیره شده بود!
    -یعنی حرفای گلناز حقیقت داشت؟
    -کدوم حرفاش؟
    نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
    -بعد از اون دیدار توی آسانسور دیگه ازت هیچ خبری نشد! سعی کردم همه چیز رو فراموش کنم! فهمیدم که حرف اون روزت توی ماشین بهم دروغ نبود! سعی کردم فکر تو رو که میدونستم متعلق به دیگری هستی از ذهنم بیرون بریزم! سعی کردم فراموش کنم دختری با مشخصات ظاهری و اخلاقی تو جلوی روم ظاهر شده! همه تلاش ها و سعی های من بیفایده بود چون حقیقت چیز دیگه ای بود! تو بودی و تو ذهن من زنده بودی!تو قلب من جریان شدی و تو رویاهام حضور! محبوبه خیلی سعی کردم میفهمی؟ اما نشد! تا اینکه اون روز گلناز اومد سراغم! توی محوطه بودم که گلناز رو دیدم! ازم خواست باهاش تا یه جایی بیام! دنبالش رفتم مشتاق برای شنیدن خبری از سمت تو! وقتی با هم تنها شدیم گلناز همه چیز رو گفت! اینکه چطوری با تو آشنا شده! اینکه تو چطور ادمی هستی! اینکه چی شده کوروش نامزدت شد! اینکه به میل خودت نبوده و اینکه کوروش الان ایران نیست و اینکه هیچ حسی بهش نداری و اینکه...
    چند لحظه مکث کرد و بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    -اینکه من رو دوست داشته و این موضوع رو تو میدونستی! میگفت فهمیده تو به من علاقه پیدا کردی و برای همین رفت و آمدت رو ب گلناز قطع کردی چون ازش خجالت میکشیدی! میگف تو خیلی دختر ماهی هستی و پشیمون بود از اینکه اون روز توی آسانسور بی اختیار گفته که تو نامزد داری! ازم خواست اگه دوستت دارم قدرت رو بدونم! میگفت تو رو خیلی دوست داره و حاضر شده به خاطر تو از علاقه ای که به من داره دست بکشه! برای همین از مادر و پدرش خواسته خونشون رو خیلی بهش علاقه داشته عوض کنن! گلناز رفت و من رو با خودم و حرفایی که زده بود تنها گذاشت! دلم رو با هر واژه ای که از دهنش در می اومد سوزوند و تنهام گذاشت!
    با چشمایی کدر و ابری به سپنتا نگا9 کردم! دستای لطیف سپنتا روی صورتم نشست! با نوک انگشتش اشکای روی صورتم رو گرفت و بعد با لبخند به قطره اشکی که روی ناخنش نشسته بود اشاره کرد و گفت:
    -میشه اینو یادگاری بردارم؟
    بی اختیار خنده م گرفت و لبخند زدم!
    سپنتا هم خندید و گفت:
    -محبوبه! چی میشه آخرش؟
    -من به داداشم و مامانم گفتم قصد ازدواج با کوروش رو ندارم! بهشون گفتم نمیتونم قبول کنم با کسی که شماها به عنوان نامزد و بدون در نظر گرفتن احساسات من برام انتخاب کردید ازدواج کنم!
    سپنتا مشتاق گفت:
    -خوب؟
    -خیی خوششون نیومد و منطقی با این جریان برخورد نکردن! مامانم میگفت اگه مخالف بودی چرا تا الان چیزی نگفتی! داداشم هم میگفت کسی بهتر از کوروش نمیتونم انتخاب کنم چون کوروش دوستم داره و خیلی پسر مناسبیه!
    اخمای سپنتا توی هم رفت و گفت:
    -این پسره چند سالشه؟
    با تعجب و گیجی پرسیدم:
    -کی؟
    -کوروش!
    -بیست و یک سالشه!
    -کی برمیگرده؟
    -نمیدونم! شاید برگشتی توی کارش نباشه!
    بعد تو دلم گفتم:فعلاً که اصن یاد من نیست و معلوم نیست اونجا چی کار میکنه که یه زنگ خشک و خالی بهم نمیزنه!
    وقتی چشمم به ساعت مچیم افتاد با وحشت قهوه رو نصفه نیمه روی نلبعکی ول کردم و از رو صندلی پریدم:
    -چی شده؟
    -وای سپنتا خیلی دیرم شده!
    سپنتا هم بلند شد و گفت:
    -صبر کن من میرسونمت
    -نه دیر میشه!
    -با ماشین می رسونمت!
    بعد بدون اینکه منتظر جواب من باشه به سمت صندوق رفت و منم مجبور شدم از کافی شاپ خارج بشم!خیلی دیر کرده بودم و شدیداً نگران بازخواست شدن از سمت خانواده م بودم! خیلی میترسیدم و بدون اینکه اصن یادم بیاد مژده کجاست ودر چه حالیه طبق درخواست سپنتا سر خیابون وایسادم تا با ماشینش برگرده!
    لحظه های خیلی قشنگی رو با سپنتا سپری کرده بودم! لحظه های شیرینی که چند وقت پیش توی رویاهای دور و درازم می دیدمشون! سپنتا ازم خواسته بود هر طور شده قید کوروش رو بزنم و منم بهش قول داده همه تلاشم رو برای رسیدن بهش انجام بدم! هر دو می دونستیم روزای سختی در پیش داریم اما قول داده بودیم نذاریم عشقمون رنگ دوری و فراق بگیره! قول داده بودیم برای داشتن هم بجنگیم! البته الان میفهمم که اون روزها جنگجوی اصلی من بودم و سپنتا کسی بود که از بیرون حکم تماشاچی رو داشت! تماشاچی که با حمایت های بی دریغش شکست و سختی رو به کام عزیزش می ریخت!
    با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم و روی تختم نیم خیز شدم! آفتاب تا وسط اتاقم تابیده بود! چشمامو با دستم مالیدم و به ساعت نیم دایره شکل روبروم خیره شدم! عقربه ها یازده ظهر رو نشون میداد! با تعجب سرمو تکون دادم و با چشمای خسته دستمو دراز کردم و گوشیمو برداشتم!
    -pishi cheghad mikhabi? Lenge zohr shod! Pasho bia payin!mage gharar nabod berim didane rokhsar?
    مسیج مهیار رو بستم و چشمم به مسج مژده خورد! لبمو گاز گرفتم و سریع بازش کردم:
    -Mibinam ke dishab khosh khoshanet bode ta lenge zor velo shodi! De bejonbon on heykalo dokhtare! Mellato gozashti to kafe hozoret!
    با وحشت گوشیمو روی تخت پرت کردم و از تخت پریدم پایین! وای خدای من چقد دیر شده بود! مژده سر از بدنم جدا میکرد! سریع از اتاقم بیرون رفتم!
    به صورت خیس داخل آینه نگاه کردم! هاله ی سیاهی زیر چشمام نقش بسته بود! به خاطر بیخوابی شب پیش بود! بازم مرور خاطرات! بازم یادآوریشون! راستی اون روزها چقد با همه سختی هایی که داشت شیرین بودن! عشق سپنتا توی رگ و پی وجودم ریخته بود و دلم رو می لرزوند! چشمام رو بستم و پشت پلکهای بسته م چشمای کهربایی کوروش نقش بست! با لبخند چشمام رو باز کردم و سر خوش از این رویای شیرین از دستشویی خارج شدم!
    بابا و مامان هر دو سر کار بودن و مهیار پشت به من روی صندلی نشسته بود! از همونجا سلام کردم و تند تند و مسلس وار گفتم:
    -وای مهیار ببخشید دیر شد! اصن نفهمیدم دیشب کی خوابم برد! فکر کنم تا دم دمای صبح بیدار بودم! تو کی بیدار شدی؟ ماماینا کی رفتن؟ اوووووم! چه صبحونه ای! پاشو برو آماده شو چقدر میخوری؟
    و بعد سکوت کردم و روبروش روی صندلی نشستم و مث قحطی زده ها افتادم به جون نون و کره مربا!
    -بابا یکی یکی بپرس چه خبره ته؟ اول صبحی کله پاچه خوردی؟
    بی توجه به مهیار تند تند روی نونی که دستم بود کره و مربا می کشیدم و داخل دهنم می ذاشتم! با صدای خنده مهیار به خودم اومدم:
    -چته پیشی؟ از قحطی اومدی؟
    با دهن پر گفتم:
    -خیلی گشنمه!
    -اه پیشی حالمو بهم زدی!
    خندیدم و لقمه رو خشک بدون چایی قورتش دادم:
    -مهیار واسم چایی میریزی؟
    ابرو بالا انداخت و گفت:
    -باز به روت خندیدم پررو شدی؟
    نیشمو باز کردم و گفتم:
    -باهات نمیام رخسار و ببینیا!
    به شوخی دستشو برای زدنم بلند کرد که با جیغ بلندی از روی صندلی پریدم و با حالت مظلوم و بامزه ای پشت صندلی قایم شدم و گفتم:
    -غلط کردم! نزن! آخه بچه که زدن نداره! اصن مگه همیشه خودت نمیگی بچه رو چه بزنی چه بترسونی فرقی نداره؟
    مهیار هنوز میخندید و من دلقک بازی در می اوردم! خودمم مونده بودم اول صبحی اون همه انرژی رو از کجا اورده بودم! شاید به خاطر رویای خوشی بود که دیده بودم! هر چند خوابم کوتاه بود اما یه دنیا می ارزید! توی خواب دیدم که جشن تولد کوروش هستیم و کوروش دائماً کنار من بود! مث اون سالها! مث قبل رفتنش! فرقش این بار توی این بود که هر دو شیفته نگاه هم می کردیم و لذت می بردیم!
    کنار مهیار توی ماشین نشسته بودم و به روبرو ذل زده بودم:
    -پیشی خشگل خودم به چی فکر میکنی؟
    برگشتم و به صورتش نگاه کردم! عینک دودی سیاهی به چشم زده بود !نیم رخ جذابی داشت!بینی کشیده ای داشت! صورتش برنزه و جذاب بود! گفتم:
    -به اینکه چقده جذاب شدی!
    با ذوق به سمتم برگشت و نگاهم کرد:
    -حالا ذوق نکن میکشیمون!
    دوباره به روبروش نگاه کرد و من گفتم:
    -مردم شانس دارنا! خوش به حال رخسار خانم!
    و بعد ریز ریز خندیدم!
    -هوی! ورپریده از الان خواهر شوهر بازی در نیار!
    برگشتم سمتش و گفتم:
    -خوبه توام! حالا نه به باره نه به داره! چه خواهر شوهر بازی در بیارم؟ دختره اصن نگاتم نمیکنه! تو رو چرا جو گرفته؟
    مهیار پر صدا خندید و گفت:
    -ببین پیشی امروز میخوام باهاش حرف بزنم!
    -نه پس این همه راهو منو کشوندی اینجا که نگاش کنی؟
    -اصن منو ببین رو دیوار کی یادگاری می نویسم!
    -نه جداً منو واسه چی اوردی؟
    -خوب تو باشی بهتره! میتونی بکشیش طرف خودت و بعد من سر حرف رو باز میکنم دیگه!
    خندیدم و دستامو هم کوبیدم و گفتم:
    -من میمیرم واسه این کارا!
    -بعدش هم ما رو تنها میذاری
    زدم زیر خنده و گفتم:
    -نخود سیاه ها رو تو خونه جا گذاشتم!
    هر دو شروع به خندیدن کردیم! از شیشه به بیرون خیره شدم و سعی کردم چهره رخسار رو پیش خودم مجسم کنم! رخسار خواهر مادر ناتنی مژده بود! محل زندگیشون توی شیراز بود و چند ماهی میشد به تهران اومده بود و با موافقت مژده کنار اونها زندگی میکرد! هنوز رابطه م رو با مژده حفظ کرده بودم! مژده یکی از بهترین دوستایی بود که داشتم! در واقع تنها دوست صمیمی که داشتم همین مژده بود! چند ماه پیش بود که مژده زنگ زد و ازم دعوت کرد به نمایشگاه تابلو باهاش برم! اون روز برای اولین بار بود که رخسار رو دیدم! دختر فوق العاده خجالتی بود! آروم و کم حرف! به قول مژده همه حرفایی رو که تو سینه ش داشت روی بوم می ریخت و می کشید! در تمام مدتی که کنارش بودم فقط در مورد تابلوهایی که طرح زده بود صحبت کرد و چیز اضافه ای به زبون نمی اورد! کافی بود از تابلویی تعریف میکردم تا رنگش مث لبو سرخ میشد و با خجالت زیاد تشکر میکرد و از سبکش توضیح میداد! فقط زمانی که در مورد تابلوهای طراحی شده توضیح میداد حال خوشی داشت و قرمز نمیشد و صداش برخلاف صحبت های عادیش تن بلندی داشت! ازش خوشم اومده بود! دختر ریز نقشی بود! طبق گفته های مژده باید بیست و پنج ساله می بود و به تازگی درسش رو تموم کرده باشه!
    برای بار دومی که به نمایشگاه رفتیم از خانواده هم خواستم شرکت کنن!مهیار که از هنر چیز زیادی و تقریباً میتونم بگم چیزی سرش نمیشد بی حوصله گفت:
    -من ترجیح میدم با دوستام برم سینما
    و اینطوری شد که بابا هم ادامه صحبت مهیار رو گرفت و گفت:
    -من هم میخوام سری به داداش بزنم!
    و من و مامان به دیدن نمایشگاه رفتیم! مامان هم فوق العاده از رخسار خوشش اومده بود و بیشتر به جای اینکه به تابلوها توجه کنه به چهره رخسار توجه میکرد و من و به خنده و رخسار رو به خجالت می نداخت! حتی یه بار ازم خواست با مژده از اونها دور بشیم تا زمینه صحبت برای مامان فراهم بشه! وقتی از اونها دور شده بودیم مژده با شیطنت گفت:
    -بینم محبوب این آق داداش تو چند سالیش میشه؟
    با خنده از این همه زیرکی مژده گفتم:
    -بیست و هشت سالش! چطور مگه؟
    -آخه مامانت بدجوری رفته تو نخ رخسار!
    هر دو خندیدم و من در جوابش گفتم:
    -آره فکر کنم مامان چشمم رخسار رو برای مهیار گرفته! اما به نظر من این دو تا اصن بهم نمیخورن؟
    -چرا؟ چطوریاس مگه؟
    -درسته تا به حال مهیار رو از نزدیک ندیدی و باهاش برخورد نداشتی اما برات که گفتم! مهیار فوق العاده پر انرژی و شیطون یعنی درست برخلاف رخسار و این موضوع به نظرت جور در میاد؟
    مژده به جایی که مامان و رخسار ایستاده بودن نگاه کرد! منم همین کار رو کردم! رخسار سر پایین انداخته بود و با حالتی معذب دستاشو به هم می پیچوند و باز میکرد!
    -خوب این موضوع هم هست! والا نمیدونم!
    بعد از اون جریان بود که مامان اونقدر تو گوش مهیار خوند رخسار تا اینکه مهیار هم مشتاق دیدن رخسار شد و من یه روز با هماهنگی مژده به منزلشون رفتیم و اونجا بود که مهیار و رخسار با هم روبرو شدن! نمیدونم اثر حرفای مامان بود یا برخورد و منش رخسار که مهیار رو شدید درگیرش کرد! تا چند شب بعد از اون ماجرا مهیار سخت تو خودش فرو رفته بود و حتی به من هم اجازه ورود به خلوتش رو نمیداد! حالش رو درک میکردم! درست حال روزایی که من برای اولین بار حس کردم از سپنتا خوشم اومده رو داشت! کم حرف و ساکت شده بود! حضورش زیاد توی خونه حس نمیشد! خودشو غرق کارش کرده بود تا اینکه بالاخره با احسا تازه شکفته توی وجودش کنار اومد و دست به دامن من شد! چندین بار دیگه هم من سعی در برقراری رابطه کردم منتهی رخسار توی این دیدار ها شرکت نمیکرد و هیچ کس هم علتش رو نمیدونست! مژده میگفت احتمالاً از خجالتش هست اما من میگفتم از چی باید خجالت بکشه و این موضوع فرار و تعقیب و گریز رخسار و مهیار باعث شد مهیار بیشتر از قبل به رخسار دل ببنده! گاهی اوقات من رو شریک رویاهای دور و درازش میکرد و از چشم های بادومی و کشیده ی رخسار حرف میزد! اونقدر رویا پردازی میکرد که من جدی لذت می بردم! رویاهای شیرینی که توی موج گیسوی رخسار و چشم های قهوه ای رنگش خلاصه میشد! راستی این چه عشقی بود؟
    -پیشی بیدار شو رسیدیم!
    وقتی چشمام رو باز کردم با تعجب متوجه شدم خوابم برده! نگاهی به اطرافم انداختم و وقتی متوجه شدم روبروی نمایشگاه نقاشی های رخسار هستیم کش و قوسی به بدنم دادم و به چهره م داخل آینه نگاه کردم! مهیار تشر زد!
    -خیلی زود رسیدیم حالا تو ام لفتش بده!
    از این همه اشتیاقش خنده م گرفت! سریع از ماشین بیرون پریدم و از هوای خنک پاییزه ای که به صورتم خورد لذت بردم!
    ادامه دارد...

    بچه ها راست ميگن خيلي جذابه
    ولي يه ايراد دارا از نظر من "البته نظرا فرق داره"
    يخورده زيادي فضايي رو كه توشه شرح ميده مثلا در رو باز كردم رفتم دو قدم برداشتم و اينا!
    و يه چيز ديگه
    عزيزم اونقد دير دير ميذاري من يادم ميره كجا مونده بوديم بايد برم از يه فصل عقبتر شروع كنم
    خوب به نظر من اینجوری رمان جذاب تر میشه!
    ببخشید دیر شد! سعی میکنم دوباره از هفته دیگه همون یه روز در میون رو بذارم!
    منتظر ادامش هستم
    اینم ادامه ش عزیز دلم

  10. 12 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #26
    آخر فروم باز Advanced Ali-001's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,383

    پيش فرض

    سپیده الان رمانتو خوندم احساس گناه میکنم.....

  12. 2 کاربر از Advanced Ali-001 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #27
    اگه نباشه جاش خالی می مونه shs8's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    محل سكونت
    yaZd
    پست ها
    302

    پيش فرض

    فقط میگم که عالیه

  14. 3 کاربر از shs8 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #28
    پروفشنال Eshghe_door's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    يه جاي اين سرزمين
    پست ها
    867

    پيش فرض

    سپيده جون يه خواهش ازت دارم

    نميدونم منطقي يا نه

    ولي من خيلي برام سخته كه تطبيق بدم الان موضوع چيه

    آخه هي از اين قضيه به اون قضيه پرتاب ميشه

    نميدونم اصلش كجا بود و كجا جاش گذاشتم (محبوبه رو)

    مثلا ميگي رو تخت دراز كشيده بودم و به فكر رفتم بعد ديگه يادم ميره رو تخت جا مونده بود!!

    اگه ميشه يخورده كم كن اين قضيه رو من خيلي اذيت ميشم

  16. 2 کاربر از Eshghe_door بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #29
    آخر فروم باز S@nti@go_s&k's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    Jan 2008
    پست ها
    6,077

    پيش فرض

    اااااااااااا این رمانو من چرا ندیده بودم چقدر قشنگه خیلی

    مثلا ميگي رو تخت دراز كشيده بودم و به فكر رفتم بعد ديگه يادم ميره رو تخت جا مونده بود!!
    کدوم قسمتشو میگی؟

    چون تو داستان تخت زیاد بود اصلا کل داستان رو تخت بود

    کلا تختشو دوست داشته تخت جادویی بوده تا میفتاده روش هی به زمان های دیگه سفر میکرده

  18. 3 کاربر از S@nti@go_s&k بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #30
    Moderator vahidgame's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    6,503

    پيش فرض

    اااااااااااا این رمانو من چرا ندیده بودم چقدر قشنگه خیلی

    کدوم قسمتشو میگی؟

    چون تو داستان تخت زیاد بود اصلا کل داستان رو تخت بود

    کلا تختشو دوست داشته تخت جادویی بوده تا میفتاده روش هی به زمان های دیگه سفر میکرده
    تو چرا فراموشی گرفتی.جزو اولین نفراتی بودی که در مورد اون نظر دادی بعد میگی اونو ندیدم
    مثل اینکه یادت رفته که می گفتی یکی از بهترین رمان هایی هستش که توی عمرت خوندی.

  20. 4 کاربر از vahidgame بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •