تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 7 اولاول 123456 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 62

نام تاپيک: رمان بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد!!

  1. #11
    پروفشنال Eshghe_door's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    يه جاي اين سرزمين
    پست ها
    867

    پيش فرض

    دختر و پسرای جوون با اشتیاق به روی دزدانه نظر مینداختند و ریز ریز می خندید!

    دورن => درون

    پی => پس

    خيلي خوبه رفته رفته داره خوشم مياد ادامه بدين حتما

    فقط يه سوال، ما اگه اشكالي ديديم بگيم يا نه؟!!!!!


  2. 3 کاربر از Eshghe_door بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    ممنون از تشکرتون و نظراتتون اما از دادن پست اضافه جدا خودداری کنید دوستان زیرا باعث بسته شدن تاپیک میشود
    ممنون از سپیده عزیز و مدیران محترم

  4. 8 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    قسمت چهارم
    هنوز با پرستو در حال رقصیدن بودیم که خواننده ارکست اعلام کرد:
    -یکی از این جوونهای اصل حال دلش میخواد با نامزدش تانگو برقصه...
    هنوز جمله اش تموم نشده بود که همه شروع به جیغ کشیدن کردن. من و پرستو هنوز هاج و واج اون وسط وایساده بودیم و یه بار خواننده رو نگاه میکردیم یه بار هر کسی که جمله ای محض خنده میگفت! زمانی که با توافق، خواننده آهنگ نازنین مریم رو برای خوندن انتخاب کرد و رقص نور داخل سالن پخش شد! بی اختیار سر گیجه و حالت تهوع بهم دست داد. بازوی پرستو رو چنگ انداختم و سعی کردم با آرامش زمزمه کنم:
    -من میرم بیرون!
    حتی مختصر فرصتی برای کنجکاوی بیشتر به پرستو ندادم و سعی کردم بدن لرزونم و با نهایت سرعت از ساختمون خارج کنم. رقص نور تو کل سالن پخش شده بود و حرکت دیگرون مثل ربات در نظرم جلوه میکرد! بغض ، سخت به گلوم چنگ انداخته بود. دستم رو به سمت گلوم بردم و به آرومی پوست گلوم و به سمت جلو کشیدم. احساس خفگی می کردم! به سختی نفس میکشیدم و دلم میخواست با صدای بلند جیغ بکشم و فریاد بزنم! این چه سرنوشتی بود؟ خدایا چرا هر بار میخوام فراموش کنم هر اتفاقی که افتاده بازم یاد گذشته میفتم؟ چرا همه اتفاقا باید تکرار بشن؟ انگاری وسط یه فیلم بودم و فیلم رو به عقب برگردونده بودم! حالا بین این همه آهنگ حتماً باید نازنین مریم رو انتخاب میکردند؟ با عصبانیت زیر لب جد و آباد فرنوش رو به فحش کشیدم! فرنوش دخترخاله کوروش بود با صدایی لوس گفت که این آهنگ رو همه میتونن با هم بخونن!
    وقتی هوای تازه به صورتم خورد نفسم رو با عصبانیت بیرون فرستادم و بی اختیار به گریه افتادم. با وحشت به دور و برم نگاه کردم که مبادا کسی من رو در اون حال و روز ببینه. سر برگردوندم و از پشت شیشه به داخل سالن نگاه کردم! فضای سالن خاموش و روشن میشد و رنگهای مختلف توس ذوق میزد. بازم بغض گلومو چسبید. هنوز صدای فریاد از داخل سالن به گوشم میرسید.
    -جان مريم چشماتو واكن سري بالا كن در اومد خورشيد شد هوا سفيد وقت اون رسيد كه بريم به صحرا آي نازنين مريم
    گوشامو گرفتم و با گریه از اونجا دور شدم! به زحمت در حالی که هنوز تنگی نفس آزارم میداد خودم رو به انتهای حیاط رسوندم و توی آلاچیق نشستم! هنوز زمزمه های گنگی به گوش می رسید اما خدا رو شکر چیزی مشخص نبود!
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آرامش از دست رفتمو برگردوندم. دیگه گریه نکردم و پشت سر هم نفس های عمیق کشیدم! دستامو به پشت گذاشتم و چشمامو بستم تا دوباره غرق در خاطرات آزار دهنده ای بشم که شده بود کابوس زندگی من توی خواب و بیداری!
    اون روز تولد بهترین و صمیمی ترین دوستام گلناز بود! مهیار من رو تا جلوی درشون رسوند و حسابی سفارش کرد که مراقب خودم باشم و با شوخی و جدی بهم توصیه کرد پامو از حد خودم فراتر نذارم! اون روزها هیچ از این همه تعصبی که نسبت به من داشت خوشم نمیومد و دوست داشتم آزاد باشم و راحت بگردم! دلم میخواست منم مث بقیه دوستام آزادنه رفتار کنم و آزادانه بگردم! حالا که فکرشو میکنم می بینم اون روزها منم به اندازه کافی آزادی داشتم و آزادی زیاد از حد باعث میشد پامو از حد خودم فراتر بذارم و این موضوع همیشه باعث آزار روح من میشد که اگه اون شب پامو از حد خودم فراتر نذاشته بودم این اتفاق واسم نمیفتاد! مهیار برای بار آخر زمزمه کرد:
    -پیشی خودم میام دنبالت کافیه بهم زنگ بزنی.
    با شیطنت چشمکی زدم و گفتم:
    -گلناز گفته خودش میخواد ما رو برسونه!
    اخمی روی پیشونی بلندش نشست و گفت:
    -لازم نکرده! آخر شب، گلنازم گواهینامه نداره و امکان هرخطری هستش! اونم شماها که کنار هم باشید زمین و زمان رو بهم میدوزید!
    با اینکه عصبی شده بودم اما سرخوش خندیدم و گفتم:
    -خوب باشه بابا! تو بیا دنبالم تا منم تو رو به همه نشون بدم و پز داداش خوشگلم رو به همه بدم!
    سرشو تکون داد و بوسی رو که توی هوا واسش فرستادم و با شیطنت توی هوا قایپد و با بوقی کوتاه خداحافظی کرد و رفت!
    وقتی مهیار رفت نفس عمیقی کشیدم و سرخوش در حالی که پله های مجتمع گلنازینا رو دو تا یکی بالا می رفتم در همون حال هم به اطراف نگاه میکردم! خونه گلنازینا توی یه مجتمع بزرگ و فوق العاده شیک بود. دور تا دور محوطه گلکاری شده بود و فضای سبزش منظره زیبایی درست کرده بود. ساختمون درست وسط چمن ها بود و حدوداً پونزده طبقه داشت! وقتی وارد لابی شدم نگهبان ساختمون جلومو گرفت و من با همون غروری که همیشه توی رفتارم مشهود بود بهش گفتم که مهمون گلنازینا هستم و اون پس تلفن کردن من رو راهنمایی کرد و من در حالی که خودم راه رو بلد بودم تشکر کردم و به سمت آسانسور به راه افتادم! وقتی آسانسور از حرکت وایساد! نگاه کنجکاومو داخل آسانسور انداختم و با دیدن پسر جوون و فوق العاده شیکی که داخل آسانسور بود یه تای ابرومو بالا بردم و با پرویی گفتم:
    -اینجا طبقه اوله! قصد ندارید بیایید بیرون؟
    پسره یه نگاهی به اطرافش انداخت و جوری من رو نگاه کرد که انگار آدم فضایی دیده بود! قبل اینکه چیزی بگه گفتم:
    -با شما بودما!گفتم قصد ندارید بیایید بیرون؟ مگه اینکه بخواید برید زیر زمین!
    و ریز خندیدم! حسمیکردم خیلی خوشمزه بازی دارم در میارم! پسره که مشخص بود کاملاً گیج شده صاف وایساد و گفت:
    -متوجه منظورتون نمیشم!
    در حالی که پام ما بین در آسانسور بود که مبادا بسته شه! پلاستیکی که توی دستم بود رو زمین گذاشتم و دستامو بهم نزدیک کردم و سعی کردم ادای اون خانمیو که همیشه میدیدم توی بعضی از برنامه ها قسمت پایین صفحه، برای ادمای ناشنوا مکالمه ها رو ترجمه میکنه رو در بیارم! بعد در همون حال فقط لبهامو و باز و بسته میکردم و جمله مو تکرار میکردم! هر لحظه چشمای پسره بیشتر گرد میشد! وقتی دیدم هنوز مثل گیجا داره نگام میکنه! کلافه شدم و از خیر بیرون کردنش گذشتم و در حالی که پلاستیکم رو از رو زمین برمیداشتم نفس عمیقی کشیدم و داخل آسانسور شدم، همون طوری هم زیر لب شروع به غر زدن کردم:
    -ای بابا! انگاری دارم عربی باهاش حرف میزنم! الان که من رفتم بالا و دوباره تو مجبور شدی برگردی پایین بهت میگم منظورم چی بود! اوه خدای من! چه آدمایی پیدا میشه!
    صدای خنده پسره باعث شد برگردم و بهش نگاه کنم! فاصله کمتری میونمون بود! حالا به خوبی میتونستم چهره شو زیر نظر بگیرم! صورتش تقریباً گرد بود و سفید و چشمای کشیده و مشکی رنگی داشت! ابروهای پرپشت و تمیز شده ای که بالای چشماش رو پوشونده بود! بینی عقابی و نسبتاً کوچیکی که با لبهای گوشتی و کشیده ش تضاد جالبی ایجاد کرده بود! وقتی میخندید کنار گونه سمت راستش چال کوچیکی می افتاد! چونه ش محکم و سرسخت بود و چال کوچیکی هم مرکز چونه ش قرار داشت! موهاش یه چیزی مابین خرمایی و مشکی بود! به حالت شلوغ موهاشو رو پیشونیش ول کرده بود و با چشمای نکته سنج و شوخش منو زیر نظر گرفته بود!
    -آشنا در نیومدیم شناسنامه بدم خدمتتون!
    تازه متوجه شدم خیلی وقته محو صورتش شدم! یه جورایی دست و پامو گم کرده بودم! همون لحظه یادم افتاد هنوز طبقه ای که میخواستم برم رو انتخاب نکردم! برای همین یه قدم به سمت پسرک برداشتم و از همونجا طبقه دوازدهم رو انتخاب کردم! وقتی کنارش وایساده بودم متوجه شدم قد بلندی داره ! عضلات محکم و قوی داشت که با تیشرت سفید رنگی که تنش بود کاملاً توی ذوق میزد! سعی کردم نگاهش نکنم! از این رو سرمو به سمت آینه کنارم چرخوندم و شالمو با یه دست روی سرم مرتب کردم!
    -بذارید حدس بزنم کدوم واحد میخواید برید!
    بی حوصله به سمتش چرخیدم و گفتم:
    -حدسیاتتون رو واسه خودتون نگه دارید! کسی برای تست هوش از شما اینجا نیومده!
    دوباره خندید و گفت:
    -خوشم اومد ازت!
    با تمسخر سر تا پاشو برنداز کردم و گفتم:
    -خیلی خوششون میاد توام روش!
    دستشو جلوی دهنش گرفته بود و انگاری که مهیج ترین جک دنیا رو شنیده باشه غش غش میخندید! بی حوصله نگاش کردم و سرمو تکون دادم! تو دلم گفتم:
    -پسره الاغ فکر کرده الان میگم تروخدا! شمارتو بده به من!
    از این فکر خودمم خندم گرفت و سریع لبمو با دندونم گرفتمم که گفت:
    -مطمئنم داری میری منزل احمدی! واحد 2
    خداییش تعجب کرده بودم! از اینکه اینطور دقیق متوجه شده بود کج میرم اما سعی کردم بی توجه بهش باشم! داشت سر حرفو باز میکرد! گفتم:
    -خوب باز شد منظور؟
    با تعجب نگام کرد و پرسید:
    -چی باز شد؟
    همین لحظه آسانسور با تکون ملایمی که همیشه باعث سرگیجه من میشد وایساد و در به نرمی باز شد! بی توجه از کنارش رد شدم و وقتی از آسانسور خارج میشدم با شیطنت گفتم:
    -حالا میتونی برگردی! ممنون از اینکه اسکورتم کردی!
    وبا خنده ازش دور شدم!
    با ورود به منزل گلنازینا همه چیز یادم رفت! انگار نه انگار پسر جوون و خوش قیافه ای توی آسانسور دیده بودم و کلی سر به سرش گذاشته بودم! حتم داشتم اگه مهیار پیشم بود کلمو میکند که اینقدر بلبل زبونی کرده بودم!
    جمع دوستانه ما پر از انرژی بود! مامان گلناز زنی فوق العاده اجتماعی و برخلاف گلناز چهره زیبایی داشت! گلناز چهره ش مخلوطی از چهره مادر و پدرش بود! گندمی بود و چشمای کشیده و ابروهای پری داشت! بینی گوشتی و لبهای قلوه ای! اندامی نسبتاً چاق و قد بلند! موهای مواجی داشت! بدحالت بود! درست شکل نمیگرفت و همیشه از این بابت مینالید میگفت ای کاش موهام مثل موهای تو بود! یا رو به بنفشه دوست مشترکمون میگفت ای کاش موهام مثل موهای تو بود! موهای بنفشه لخت لخت بود! به طوری شونه روی موهاش نمیموند!
    اون روز هم تعداد زیادی منزل گلناز جمع بودیم که همه همدیگه رو میشناختیم و از همکلاسیهامون بودن! بعد از اینکه کلی توی سر و کله همدیگه زدیم و رقصیدم روی مبل کنار ناهید ولو شدم و با شیطنت محکم روی پاش کوبیدم! دستشو روی پاش گذاشت و با عصبانیت گفت:
    -آخ سوختم! ذلیل شی الهی دردم گرفت!
    در همون حال از خنده غش کرده بودم! کمی که گذشت ناهید بی مقدمه پرسید!
    -با نامزدت اومدی؟
    خندیدم و بی خیال گفتم:
    -نه بابا اون که پرید!
    با تعجب نگام کرد و گفت:
    -یعنی چی اون که پرید؟
    ابرومو انداختم بالا و گفتم:
    -وا! مگه برات تعریف نکردم؟
    -چیو؟
    -کوروشو دیگه!
    -نه چی شده؟ شما که همدیگه رو خیلی دوست داشتید! آخه چرا بهم خورد؟
    از نحوه ناراحتیش غش غش خندیدم و این موضوع باعث کلافگی ناهید شده بود و هی دائم میگفت: ((زهرمار،مرض،کوفت،حناق)) بالاخره زهرمار و کوفت گفتنش اثر کرد و آروم شدم و اون زمان بود که گفتم:
    -نه بابا! چی میگی تو؟ کوروش جونش واسه من در میره! مگه به همین راحتی ولم میکنه؟
    کلافه گفت:
    -زهرمار! دختره از خود راضی، ایکبیری!
    نیشگونش گرفتم و گفتم:
    -خودتی عمه قزی!
    جفتمونم خندیدم که طبق درخواست ناهید ماجرا رو تعریف کردم!
    -از وقتی درس کوروش تموم شد عمو اصرار داشت بفرستتش خارج از کشور تا درسشو اونجا ادامه بده! الان دو سالی هست که درس کوروش تموم شده و داشت همینجا درسشو ادامه میداد! اما دوست نداشت بره خارج از ایران! دلیلشو من که نمی فهمیدم! اما مهیار میگفت از ترسِ من دوست نداره بره!
    ناهید بین حرفم پرید و گفت:
    -گفتی چند سال فاصله سنی دارید؟
    به حالت فکر کردن لبامو جمع کردم و گفتم:
    -فکر میکنم پنج سال! اوم... آره پنج سال فاصله سنی داریم!
    -خوب میگفتی! چرا به خاطر ترس از تو؟
    -والا منم نمیدونم! مهیار هم هیچ وقت به این سوالم جواب نداد! اما نمیدونم چی شده که بالاخره راضی شد بره!
    -یعنی الان رفته؟
    -آره هفته پیش پرید!
    -کجا رفت؟
    -تورنتو!
    ناهید به حالتی متفکر به میز جلوی روش که ماملو از میوه و خوراکی بود خیره شد! با یاداوری کوروش چیزی مث دلتنگی تو وجودم نشست! با بی تفاوتی به عقب تکیه دادم و چشمامو بستم! تن موسیقی شاد روی ضربان قلبم تاثیر گذاشته بود! تند و بی وقفه میزد! شایدم به خاطر دلتنگی کوروش بود!
    از وقتی یادم میومد اسم کوروش رو به عنوان نامرد با خودم یدک میکشیدم! وقتی من به دنیا اومده بودم! عمو و بابا برای این رشته های خانوادگی و صمیمیتی که بینشون بود رو بیشتر کنن ناف من رو به اسم کوروش بریدند! اون زمان کوروش فقط پنج سالش بود! مامان برام همیشه تعریف میکرد! منو درست مثل عروسکش میدونسته و همیشه مراقب و نگهبانم بوده! با کسی که اشکمو دار می اورده می جنگیده و با چیزی که ناراحتم میکرده گریه میکرده! مامان میگفت همیشه حامی و پشتیبانم بوده و از همون بچگی منو متعلق به خودش میدونسته! بزرگتر که شده و عقلش که بیشتر کشیده باز هم از این موضوع نرنجیده و برعکس من که وقتی فهمیدم اون همسر آیندمه کلی گریه کردم خوشحال بوده! خوب یادم هست روزی رو که به سن تکلیف رسیدم و عمو و کوروش برام چادر سفید و مقنعه ای رنگی خریده بودند و خونمون اوردند! کوروش با ذوق توی اتاقم اومد و هدیه مو بهم داد و گفت:
    -دوست دارم زنم خوش حجاب باشه!
    اون روزها وحشت زیادی از این موضوع داشتم و همین موضوع باعث شده بود سال سوم افت شدید تحصیلی پیدا کنم! به هر کسی میگفتم من از الان نامزد پسر عموم هستم با تعجب میگفت:
    -وا! دیگه دوره این حرفا سر اومده! کی دیگه الان بدون انتخاب خودش نامزد کسی میشه؟
    اما حقیقت چیز دیگه ای بود! من خواه ناخواه نامزد کوروش بودم و اون همسر من! گاهی از کوروش می رنجیدم! از اینکه چرا مخالفتی نمیکنه! چرا با کمال میل درخواست بزرگترها رو اجابت میکنه؟ و این رو وقتی بزرگتر شدم فهمیدم! کوروش به من علاقه داشت! و همین موضوع باعث شده بود غرورم پر و بال بگیره و خودم رو تافته جدا بافته بدونم! فکر میکردم همه عمو و بابا هستن که من رو عزیز ویکی یه دونه بدونن! فکر میکردم همه مهیار هستن که9 من رو پیشی خشگل خودشون بدونن و فکر میکردم همه کوروش هستن که چشمامو جادوی شب و موهامو خوش عطر و زیبا بدونن! اما افسوس که دیر فهمیدم من در نظر همه شاید محبوب باشم! اما تافته جدا بافته نیستم!
    کوروش من رو تنها گذاشته بود و قبل از رفتنش توی یه نامه ازم درخواست کرده بود که به عهدمون وفادار بمونمو و بدونم که همیشه دوستم داره و خواهد داشت! ازم خواسته بود تنها اون رو محرم اسرارم بدونم و براش نامه بنویسم و اگر دلتنگش شدم بگم تا با سر به سمتم بیاد! حتی در اخر نامه نوشته بود! میره تا جای خالیش شاید، آره شاید دلتنگم کنه! اما ای کاش نمیرفت و میفهمید با بودنش بیشتر دلتنگش میشدم! من،دختری که تو سن بلوغ بود و تنها شونزده سال سن داشت و از وقتی یادش میاد جز کوروش مرد دیگه ای توی زندگیش نبود! نباید اسیر وسوسه های گندم میشدم و دلمو به حراج میذاشتم! اما افسوس که دختری مثل من با روحیه ای شاد و پر انرژی نیاز به تفریح و سرگرمی داشت و این رو زمانی پیدا کردم که کوروش کنارم نبود! تا یکی دائم کنار گوشم زمزمه کنه من همسر آینده تم!
    بعد از اینکه مهمونی تموم شد و همه برای رفتن به خونه از جا بلند شدن! به ساعت نگاه کردم که عقربه ها هشت شب رو نشون میداد! به سمت تلفن رفتم و به مهیار زنگ زدم!
    -سلام داداشی!
    -سلام پیشی
    -کجایی؟ چقد سرو صدا میاد!
    -آره بیرونم! تو خوبی؟ خوش گذشت؟
    -بد نیستم!کی میای دنبالم؟
    -تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم!
    -میگم داداشی!
    -چیه باز خودتو لوس کردی؟ چی کار داری؟
    -اگه سرت شلوغه منم با گلنازینا برم!
    -من موندم مامان گلناز با چه جرئتی میخواد بهش ماشین بده؟آخه یه دختر شونزده ساله رو چه به رانندگی؟
    با حرص نفسمو فرستادم بیرون و گفتم:
    -خوب بابا! منتظرتم زود بیا!
    وقتی تلفن رو قطع کردم به سمت گلناز چرخیدم و ابروهامو بالا انداختم!انگار مامان گلناز هم موافق نبود زیاد ماشین رو دست گلناز بده برای همین وقتی دید مهیار هم راضی نیست از فرصت پی اومده استفاده کرد و گفت:
    -دیدی گلناز جان؟ مادر جون خطرناکه عزیزم! خدایی نکرده اتفاقی بیفته یه عمر پشیمونی داره! زنگ میزنم آژانس بیاد دنبال بچه ها!
    و بدون اینکه منتظر نظری از گلناز باشه به سمت تلفن اومد و شروع به شماره گیری کرد! با گلناز که کلافه نشون میداد به سمت بچه ها رفتیم و گلناز ماجرا رو براشون تعریف کرد! فهمیه که همیشه بیشتر از سنش میفهمید حرف مامان گلناز و مهیار رو تایید کرد و گفت که کار خطرناکی میخواستیم انجام بدیم! از اینکه مثل پیرزنا رفتار میکرد و مثل ما شور و شر جوونی نداشت خوشم نمیومد! دستامو تو هوا تکون دادم و گفتم:
    -تا مهیار بیاد طول میکشه! من میرم کمک مامان گلناز!
    وقتی آژانس دنبال بچه ها اومد! همراه گلناز به پایین مجتمع رفتیم و همونجا نزدیک در روی نیمکتی نشستیم و گرم حرف زدن شدیم! بیشتر حرفای ما اون زمون حول و حوش کوروش بود! اما با رفتن کوروش به تورنتو این حرفها کمرنگتر شده بود و سعی میکردیم در مورد موضوعات دیگه ای صحبت کنیم! گرم صحبت بودیم که ماشین سفید رنگ و شیکی کمی جلوتر از ما پارک کرد! فاصله ای کمی با ما داشت! نظر کوتاهی به ماشین که صدای ضبطش خیلی بلند بود انداختم و دوباره به سمت گلناز برگشتم! گلناز هنوز به ماشین سرک میکشید و خیره به راننده ش که من بهش دقت نکردم بود! وقتی توجه گلناز رو دیدم به سمت ماشین چرخیدم و پسر جوونی که تیشرت سفیدی داشت رو پشت فرمون دیدم! ماشین سفید با تی شرت سفید! لبخند کجی زدم و دوباره به سمت گلناز برگشتم! اما انگار گلناز توی این دنیا نبود و جای دیگه سیر میکرد! دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
    -الو! باغ بالایی یا پایین دختر؟
    گلناز با لبخند بی حالی نگام کرد و بعد دوباره سریع به سمت همون ماشین چرخید! خیلی تعجب کرده بودم! برای بار اول بود که گلناز رو اینجوری میدیدم! اون لحظه ای هم که به من نگاه کرد انگار وقفه عمیقی بین نگاهش افتاده بود! نوع نگاه کردنش، نگاه به تندیس بلوری و پرستیدنی بود! دوباره با کنجکاوی سرک کشیدم و باز هم همون چیزهایی که بار قبل دیدم رو دیدم، نه بیشتر، نه کمتر! صدای موسیقی بلندش که با صدای مردی که نرم میخوند به گوش میرسید! به نظرم آهنگ خیلی قشنگی اومد! خیلی خیلی خیلی قشنگ!
    -جان مريم چشماتو واكن سري بالا كن
    در اومد خورشيد شد هوا سفيد
    وقت اون رسيد كه بريم به صحرا آي نازنين مريم
    جان مريم چشماتو واكن منو صدا كن
    بشيم روونه بريم از خونه
    شونه به شونه به ياد اون روزها واي نازنين مريم*** واي نازنين مريم*** واي نازنين مريم
    باز دوباره صبح شد من هنوز بيدارم
    كاش ميخوابيدم تورو خواب ميديدم
    خوشه غم توي دلم زده جوونه دونه بدونه
    دل نمي دونه چه كنه با اين همه غم
    واي نازنين مريم وای نازنین مریم
    هنوز محو آهنگ رویایی و زیبایی که پخش میشد بودم که در ماشین باز شد و راننده مرموز از داخل ماشین پیاده شد! دستشو روی در ماشین گذاشت و به روبرو خیره شد! بی اختیار به سمت مسیری که نگاه میکرد چرخیدم! پسری که از دور هیچ چیزش مشخص نبود با قدمهایی آروم به سمت ماشین میومد! دوباره به سمت گلناز چرخیدم و سعی کردم دیگه به اونها نگاه نکنم! گلناز گویی توی این دنیا نبود! این بار با عصبانیت نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم:
    -هوی چه مرگت شده تو؟
    -ها؟ چیزه! یعنی هیچی!
    خندم گرفت!
    دوباره زیر چشمی به پسره نگاه کردم! در همین لحظه پسره به سمت ما چرخید و من از چیزی که میدیدم از شدت تعجب خشکم زد! نور لامپهایی که فضا رو روشن کرده بود! صورتش رو نیمه روشن و تاریک نشون میداد! اما اونقدر توی آسانسور نگاهش کرده بودم که بشناسمش! یه حس مرموزی،شاید مث خجالت زیر پوستم نشست و نگامو از صورتش گرفتم و به سمت گلناز برگشتم و نفهمیدم چی شد که گفتم:
    -وای مهیار چه دیر کرد! نگرانش شدم!
    گلناز ابروهاشو بالا انداخت و زیر گوشم گفت:
    -این پسره رو میبینی؟
    خندم گرفت! به سمت گلناز چرخیدم و گفتم:
    -نه کدومو میگی؟
    بعد هر دو زدیم زیر خنده!با شیطنت ادامه دادم:
    -ببینم زیر این نیمکت پنهونش کردی؟ یا شاید تو جیبته؟ پاشو تو جیبای شلوارتم نگاه کنم!
    گلناز هنوز میخندید و من با شیرین زبونی مزه می ریختم! اصن هم برام مهم نبود اون پسره داره ما رو نگاه میکنه یا نه! کمی بعد هر دو آروم شدیم و دوباره گلناز مث قبل در گوشم وز وز کرد!
    -این پسره واحد بغلی ما میشینه!اسمش سپنتاست!
    بی اختیار روی نیمکت نیمخیز شدم و با عصبانیت به سمت پسره چرخیدم! حالا دیگه دوستش نزدیکش شده بود و اونها با هم احوال پرسی میکردند!
    دوباره روی نیمکت ولو شدم که گلناز پرسید:
    -چه مرگت شد یهو؟
    بدون اینکه به اون توجه کنم پیش خودم گفتم:
    -عجب آب زیر کاهی بود پسره! دید طبقه دوازدهم رو زدم گفت با ما که کار نداره پس حتماً باید خونه گلنازینا بره دیگه! چی فکر کرد؟ فکر کرد الان کلی غش و ضعف میکنم؟
    خندم گرفت! دهن باز کردم که به گلناز جریان رو بگم که صدای بوق ماشین مهیارو شنیدم! از رو نیمکت بلند شدم و از همون فاصله به سمت مهیار که چراغ میزد دست تکون دادم و روی گلنازو بوسیدم و بازم تولدشو تبریک گفتم و خداحافظی کردم!
    بعد زیر چشمی به سمت ماشین اون پسره که حالا فهمیده بودم اسمش سپنتاست نگاه کردم! ماشینش روشن بود و داشت برای حرکت آماده میشد. نیشخندی زدم و به سرعت به سمت مهیار که اصن حوصله منتظر موندن رو نداشت رفتم.

    سپیده جون عالی بود...
    فک کنم اینجا هم اشکال تایپی بود..
    مرسی مجید عزیز
    [QUOTE]خيلي خوبه رفته رفته داره خوشم مياد ادامه بدين حتما

    فقط يه سوال، ما اگه اشكالي ديديم بگيم يا نه؟!!!!!
    [/
    مرسی دوست عزیزQUOTE]

    ممنون از تشکرتون و نظراتتون اما از دادن پست اضافه جدا خودداری کنید دوستان زیرا باعث بسته شدن تاپیک میشود
    ممنون از سپیده عزیز و مدیران محترم

    ممنون از سارای عزیزم

    بچه ها من یه چیزی بگم! من رمانو مینویسم به دلیل مشغله کاری زیادم دیگه برنمیگردم از اول بخونم و اشکالاتش رو بگیرم! برای همین غلطای نگارشی و املایی توش کم نیست! از اینکه اینقدر خوبید که اشکالتم رو میگیرید ممنون میشم اما اینجا لطف کنید ننویسید! به خودم پیغام بدید تا درستش کنم. ممنونتون میشم! و اینکه به بزرگی خودتون غلطای تایپی و نگارشی رو ببخشید! به خاطر کمبود وقته!


  6. 16 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    قسمت پنجم
    اون روزا بعد از رفتن کوروش همه بحث من و گلناز دور سپنتا میگشت! از اینکه چه جور آدمی بود و چه رفتاری داشت! و بارها و بارها و بارها من و گلناز به ماجرای برخوردمون توی آسانسور پر و بال میدادیم و کلی میخندیدم! انگار اون چند دقیقه تونسته بود به راحتی چندیدن ماه ما رو دستخوش هیجانات قرار بده! از اون روز بی اختیار به سمت سپنتا کشیده شده بودم! خصوصاً با نبودن کوروش ذهن من دنبال ماجرایی میگشت برای درگیر بودن! چه کسی بهتر از سپنتا؟ همون پسر جذاب و بانمکی که حسابی حالشو گرفته بودم! رفت و آمد من به منزل گلناز زیاد شده بود و این موضوع باعث تعجب مامان و حتی مهیار شده بود! مهیار با شیطنت میگفت:
    -چی شده پیشی این روزا اینقدر درس خون شدی؟ مطمئنم امسال بیستا رو ردیف میکنی تو کارنامه
    و من به خوش خیالی برادرم میخندیدم و سرخوش باز هم به بهانه درس به منزل گلناز می رفتم! اما چیزی که در این مدت بیشتر توجهم رو جلب کرده بود! علاقه ای گلناز به سپنتا داشت و سعی داشت این حس رو هر چند قوی هم بود مخفی نگه داره! بارها شده بود زمانی که ازش حرف میزدیم به فکر فرو میرفت و لبخند نمکینی گوشه لبش میشست! گاهی اوقات بغض میکرد و بی اختیار گریه میکرد! گاهی عصبی میشد و قهر میکرد! گاهی بلند بلند میخندید و سپنتا سپنتا میکرد! این حسی که تو وجود گلناز بود برای من خیلی جذاب و شیرین بود! شاید بار اول بود که یه عاشق رو از نزدیک می دیدیم و توی هر لحظه و هر حالش شریک بودم! با خنده هاش میخندیدم و با گریه هاش سر به سرش میذاشتم! در این بین خیلی کم، آره خیلی کم به یاد کوروش میفتادم! اونم زمانی که تلفن میکرد و شاکی از بی مهری من صحبت کوتاهی با هم داشتیم! روزها از پس هم میگذشت و میگذشت تا اینکه...
    اون روز خونه گلنازینا بودم و برخلاف همیشه فقط درس خونده بودیم و درس خونده بودیم! اونقدر معادلات ریاضی رو حل کرده بودیم که چشمام همه جا رو تابع و توان و اشکال هندسی میدید! آفتاب ظهر خسته کننده به سر و روی مردم میریخت و عرق هر ادمی رو در می اورد! دسته کیفمو روی دوشم مرتب کردم و عینک دودیمو به چشمم زدم تا بلکه چشمام کمتر اذیت بشه! پله های مجتمع رو دو تا یکی پایین پریدم و سعی کردم خودمو زودتر به خیابون برسونم و با اولین ماشین دست بلند کنم! خسته بودم! روز جمعه دلگیری بود و من بی حوصله! وقتی از محوطه مجتمع میگذشتم صدای بوق ماشینی توجهم رو جلب کرد! بی اختیار سرک کشیدم و از دیدن ماشین سفید سپنتا نفسم بند اومد! پاهام به زمین میخ شده بود و نمیتونستم حرکت کنم! سر خودم غر زدم:
    -دِ جون بکن لعنتی! چته تمرگیدی اینجا؟
    انگاری تلنگری که به خودم زدم کارساز بود! قدمهام رو برداشتم و سعی کردم همون رفتار عادی همیشگی رو داشته باشم! وقتی در مجتمع باز شد تا ماشین سپنتا از محوطه خارج بشه منم سریع خودمو بیرون کشیدم و از کنار پیاده رو به قدمهام سرعت دادم! وای فردا باید به گلناز بگم سپنتا رو دیدم! راستی چی پوشیده بود؟ حتماً گلناز میپرسه مثل همیشه خوش تیپ بود؟ با شنیدن صدای بوق ماشینی بی اختیار جیغ بلندی کشیدم و وایسادم! دستمو روی قلبم گذاشتم و سعی کردم خومو کنترل کنم! قلبم مثل یه گنجشک توی سینه م می زد و وحشتیانه تپششو به گوشم میرسوند! نفس عمیقی کشیدم و همونم لحظه سرم به سمت خیابون چرخید! از دیدن سپنتا که توی ماشین نشسته بود و غش غش میخندید حرصی شدم و با صدای بلند جیغ زدم:
    -مرض! پسره دیوونه! به چی میخندی؟ سکته کردم!
    به جای جواب دوباره خندید و من ادامه دادم:
    -میدونی اگه سکته میکردم بابام و داداشم بیچاره ت میکردن؟
    انگار داشتم مهیج ترین جک دنیا رو براش تعریف میکردم چون بازم می خندید بدون اینکه بتونه جلوی خنده شو بگیره! خیلی حرصی شده بودم! زیر لب گفتم:
    -پسره الاغ بیشعور!
    خنده شو کنترل کرد و در حالی هنوز صداش رگه های خنده داشت گفت:
    -چی گفتی؟ جرئت داری بلندتر بگو!
    و بعد دوباره غش غش خندید! عینک دودیمو از چشمم برداشتم و با وقاحت به سمت ماشینش رفتم!
    -چته غش غش میخندی؟ خیلی کار قشنگی کردی که اینقدر خوشت اومده؟
    رنگ نگاهش عوض شد! میخ شد توی چشمام و دیگه نخندید! یه جوری نگام میکرد که حس کردم ه اتفاقی توی صورتم افتاده! بی اختیار دستمو به سمت بینیم بردم و با انگشت شصت و اشاره م گرفتم و کشیدمش! نه خبری نبود!
    سرشو به سمت روبرو چرخوند و بازم شروع کرد به خندیدن! جداً که پسره خل بود!
    -چیه میخوای اینجا هم اسکورتم کنی؟ برو رد کارت دیگه!
    و بعد پشت کردم بهشو و با صدای نیمه بلندی گفتم:
    - خل و چل!خدا بهت عقل بده!
    خودمم از کاری که کرده بود خنده م گرفت! وای که فردا برای گلناز چه ماجرایی تعریف کنم! از این فکر با شوق بشگنی زدم و لبو گاز گرفتم!
    -الان پسره میگه دختره خل شده!
    از این فکر خندیدم و قدمهام رو سریع کردم! هنوز داشت پشت سرم میومد و اینو خوب حس میکردم! بازم تندتر حرکت کردم! چیزی به خیابون اصلی نمونده بود!
    -ببین دختره!با تواما! نگام کن! یه اتفاق مهم افتاده!
    به سمتش چرخیدم و گفتم:
    -بادیگارد به پررویی تو نوبره! تو راهتو بیا چی کار داری صحبت میکنی؟
    و بعد دوباره چرخیدم تا خندمو نبینه! سرعت ماشینشو زیاد کرد و درست روبروم شروع به حرکت کرد!
    -همیشه اینقدر دعاهات زود میگیره؟
    نتونستم جلوی تعجبم رو بگیرم! به سمتش چرخیدم و با تعجب نگاش کردم
    -منظورت چیه؟
    -حس میکنم همون لحظه که گفتی خدا بهت عقل بده مرغ آمین از بالا سرت رد شده!
    بازم دوزاریم نیفتاد!
    -خنگی چقد تو! خدا بهم عقل داد و من هم از این فرصت استفاده میکنم تو رو میرسونم خونتون!
    -ها ها ها! چقد تو بانمکی! ندزدنت!
    خندید و ادامه داد:
    -جدی میگم هر موقع دیگه ای بود زیر چرخای ماشین لهت کرده بودم!
    عصبی چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
    -شتر در خواب بیند پنبه دانه! شتر خان راهتو بکش برو...
    -میدونستی زبونت نیش داره؟
    -آره خدا رو شکر توام فهمیدی!
    خندید و گفت:
    -این فرصتو از دست نده! دیگه گیرت نمیادا!
    -چقده تو از خود راضی هستی! میری یا یه جور دیگه ردت کنم؟
    با یه دستش فرمونو نگه داشته بود و تقریباً خم شده بود تا بتونه من رو ببینه!حالت نگاه کردن و خندیدنش دلربا بود! یه جورایی به گلناز حق دادم از این پسره خوشتیپ خوشش بیاد! راستی گلناز اگه بفهمه اینقدر ازش اطلاعات دارم چه حالی میکنه!
    -خوش دارم یه جور دیگه ردم کنی!
    وایسادم و به سمتش برگشتم! و با یه تصیم ناگهانی به سمتش ماشینش رفتم و گفتم:
    -نگه دار میخوام سوار شم!
    حس کردم داره دنبال شاخ رو سرش میگرده! اما همون لحظه ماشینو نگه داشت و من خیلی خونسرد تو ماشینش نشستم و در رو بستم! بعد بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
    -خوب راه بیفت دیگه!
    هنوز داشت با تعجب نگام میکرد! به سمتش چرخیدم! چشماش گرد شده بود! چند بار پلک زد! با یه لبخند مکش مرگ ما بهش گفتم:
    -خواب نیستی! میدونم شاید تو خواب میدیدی همچین پری کنار دستت بشنیه! اما بدون مرغ آمین اون لحظه دعای تو رو هم مستجاب کرده!
    یه تای ابروشو بالا انداختو با لحن کشداری گفت:
    -بزن بریم! پری از خود راضی!
    وقتی وارد خیابون اصلی شد بی خیال به عقب تکیه دادم و گفتم:
    -این لگنت کولر نداره؟ آبپز شدم بابا!
    شیشه ها رو داد بالا و گفت:
    -وروجک چند سالته؟
    -بادیگارد فضول رانندگیتو بکن!
    بعد برای اینکه بیشتر حرصشو در بیارم گفتم:
    -این خیابونو تا تهش میری بعد بقیه آدرس رو بهت میگم!
    بعد از داخل پلاستیک روی پام کتاب ریاضیمو در اوردم و شروع به ورق زدن کردم! تقریباً همه کتاب رو حفظ بودم!
    -اوووم! گمونم دوم دبیرستانی درسته؟ رشته ت ریاضیه؟
    از اینکه خیلی راحت گذاشته بودم حدس بزنه چند سالمه عصبی شدم ! اما سعی کردم بی تفاوت رفتار کنم:
    -یه بارم بهت گفتم بازم بهت بگم! آقای دانشمند کسی برای تست هوش پیش تو نیومده!
    و بعد به یاد ماجرای اون روز افتادم و به سمتش چرخیدم وگفتم:
    -راستی فکر کردی خیلی زرنگی؟ یا فکر کردی با بچه طرفی ؟ یا فکر کردی من میگم وای چه جوون باهوشی؟ یا فکر کردی خودت گیجی؟ یا فکر کردی من نمیفهمم؟ یا فکر کردی؟ اصن چی فکر کردی؟
    خندید و گفت:
    -چی میگی تو؟ از چی حرف میزنی؟
    خودمم خندیدم و گفتم:
    -اون روز توی آسانسور و میگم! منزل احمدی! واحد دو!
    با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و با شیطنت گفت:
    -پس شماها راجع به من حرف هم میزنید؟
    خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
    -نخیر! فقط من از دوستم پرسیدم این نابغه خونشون تو این ساختمونه؟اونم گفت واحد بغلیشون میشینی!
    بعد ادامه دادم:
    -بپیچ دست راست!
    باقی مسیر رو به چرت و پرت گفتن و خندیدن گذروندیم و در طول اون مدت سپنتا کمی از خودش گفت و من با کمال میل گوش دادم تا اطلاعات جدیدی برای گلناز داشته باشم! وای اگه گلناز میفهمید من اینقدر ازش امار دارم چقد خوشحال میشد!
    -اسمم سپنتاست!بیست سالمه منم مثل تو رشته دبیرستانم ریاضی بود! الان هم دانشجو هستم و کیف دنیا رو میکنم!
    -بپا زیاد کیف نکنی که واسط مضرره!
    -تو باید همیشه ضد حال بزنی؟
    -به راننده های زبون درازی مث تو آره! بچه، من کی آمار تو رو خواستم؟ رانند گیتو بکن و حرف نزن که جونم واسم عزیزه!
    -نمیدونم چرا اینقدر ازت خوشم میاد! یعنی کلاً از دخترای زبون دراز خوشم میاد!
    -اوف! خدای من! چقد تو حرف میزنی؟ پیاده میشما!
    -خوب بابا! نمیشه باهاش شوخی کرد اصن!
    دوباره بعد مدتی سکوت گفت:
    -نظرت نسبت به من چیه؟
    -نظری ندارم! البته وقتشو یه خورده زیاد کنن خیلی خوبه!
    خندید و گفت:
    -پس موافقی وقتشو زیاد کنیم؟
    چیزی درونم شروع به لرزیدن کرد! برای اولین بار حس کردم دارم به دوستم خیانت میکنم! اگه تا الان جدی نگرفته بودمش! حال حس میکردم کاملاً داره جدی میشه! سپنتا حرفاش منظور خاصی داشت و من از رفتارم هیچ منظوری نداشتم جز شاد کردن گلناز! وای اگه گلناز میفهمید این داره غیر مستقیم به من پیشنهاد دوستی میده! چی کار کنم خدایا؟
    یهو بی ملاحظه وسط حرفش پریدم و گفتم:
    -من نامزد دارم!
    چنان وسط خیابون گذاشت روی ترمز که قلبم اومد توی دهنم! چیزی نمونده بود سرم با شیشه اثابت کنه! کلافه نگاش کردم و گفتم:
    -چه مرگته؟ این چه وضع رانندگیه؟ نزدیک بود به کشتنمون بدی! دیوونه!
    خودشو کنترل کرد و در حالی که نفس های بلند و عصبی میکشید مسیر رو ادامه داد! هر راننده ای از کنارمون رد میشد چیزی بار سپنتا میکرد! نمیدونم چرا اما حس کردم از ناراحتیش برخلاف همیشه در رنجم! حس کردم قلبم جریحه دار شده! بی اختیار سعی کردم جبران کنم و گفتم:
    -شوخی کردم بابا! چرا اینقدر هول کردی؟
    با اخم نگام کرد و در همون حال گفت:
    -چه شوخی لوس و بی نمکی بود!
    حس کردم خنجر عمیقی توی قلبم فرو رفت و دیگه تا رسیدن به مسیر هیچ کدوم حرفی نزدیم! موقعی که داشتم پیاده میشدم برخلاف سوار شدنم، پیاده شدنم خیلی سرد و تلخ بود! سپنتا به سرعت از جا کنده شد و من بی اختیار به مسیر رفتن اون خیره شدم! نمیدونم چرا، اما حس میکردم چیزی رو توی ماشینش جا گذاشتم! پلاستیک توی دستم رو محکم توی دستم فشار دادم و بغضی که بی موقع گلومو چسبیده بود رو پایین فرستادم!
    اون روزها یه طور خاصی بودم! یه طور عجیب و مبهم! برخلاف تصورم فردای اون روز هیچ چیزی از ملاقاتم به گلناز نگفتم! نمیدونم چرا اما بی اختیار از گلناز فاصله گرفته بودم و این برای گلناز که خیلی با هم صمیمی بودیم جای تعجب داشت! یادم نمیره اون روزایی که با عذاب وجدان دست و پا میزدم و از سر استیصال به گریه می افتادم و زار میزدم! دلم هوای کسی رو می کرد که نمیدونستم کی بود! بی جهت سر مهیار داد و بیداد میکردم و اون این رفتار منو به پای دوری از کوروش میذاشت! عجیب این بود اون روزا بیشتر از هر کسی از کوروش گله داشتم! وقتی مهیار ناراحتیمو به کوروش ربط میداد جیغ و داد راه مینداختم و به زمین و زمان و ادمایی که نمیدونستم کی هستن ناسزا میگفتم! ای کاش میفهمیدم دردم چی بوده و هست! اون روزها ایام امتحاناتم بود و نمیتونستم سرمو به درس خوندن گرم کنم و بی توجه به فکر فرو میرفتم! فکر به کسی و به چیزی که شخصیت ثابتی توی ذهنم نداشت! گاهی به خودم و گلناز! نمیدونم چرا اما حس میکردم در حقش خیانت کرده بودم و این موضوع رنجم میداد! و گاهی به سپنتا آره گاهی!
    وقتی گلناز دوری کردن من رو دیده بود خودش به خونمون میومد و من همیشه یا حال نداشتم یا خودمو قایم میکردم! کم کم این رفتارم روی گلناز پر محبت تاثیر گذاشت و اون هم رویه ای مث من در پیش گرفت و طولی نکشید که هر دو مث دو تا بیگانه با هم برخورد میکردیم! دروغ نگفتم اگه بگم گاهی پیش میومد احوال هم رو از دیگرون می پرسیدم! دورادور میشنیدم که میگفتن من با گلناز قهر کردم و گلناز طفلک روحشم از این جریان خبر نداره! اما هیچ کس نمیدونست که من از عذاب وجدان و از این حس که... وای حتی گفتن و مرور کردنش برام خیلی سخت بود! یعنی من به سپنتا دل بسته بودم؟ به پسری که جذابیت خاصی توی رفتارش بود و فوق العاده شیک و امروزی بود؟ باورم نمیشد! نباید این اتفاق می افتاد! مرد زندگی من تنها کوروش بود و بس! اما ای کاش این دل لامروت هم درک میکرد و با من بازی در نمی اورد! چه بسا که کوروش جذاب تر و زیباتر و مهربونتر از سپنتا بود! راستی چطوری میشد کس رو که تنها یک یا دو بار دیده بودم با کسی قیاس ببندم که از وقتی یادم میاد اسمشو به عنوان مرد زندگیم یدک می کشیدم؟
    روزهای تکراری و پر از هراس و دلهره از پس هم میگذشت بدون اینکه از سپنتاو حتی کوروش خبری باشه! اون هم رویه جالبی رو در پیش گرفته بود! رویه ای که به ضرر هر دوی ما تموم شد!...
    ادامه دارد...



  8. 16 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    قسمت ششم
    تلفن خونه چهار بار زنگ خورد و من که طبقه بالا توی راهرو قدم میزدم و درس میخوندم دستمو به میله ها گرفتم و به سمت پایین خم شدم! با پررویی تمام و صدای نیمه بلندی گفتم:
    -مهیار! مگه پایین نیستی؟ بابا اون تلفن خودکشی کرد!
    صدای گرفته مهیار بلند شد.
    -خودت بیا پایین حالم خوب نیست!
    با عصبانیت کتابمو زیر بغلم زدم و پله ها رو با پرش به سمت پایین اومدم! در همون حال که به سرعت حرکت میکردم برگشتم و به مهیار که روی کاناپه ولو شده بود نگاه کردم! قلبم ماچاله شد! الهی بمیرم چه سرمای وحشتناکی خورده بود! و همش هم تقصیر من احمق بود! به محض اینکه دستم به تلفن رسید،تلفن آخرین نفس های خسته شو کشید و دار فانی و وداع گفت.
    -بیا اینم از تلفن...
    بعد به سمت مهیار چرخیدم! یه دستشو روی پیشونیش گذاشته بود و اونی یکی و روی شکمش و چهره ش از درد جمع شده بود! با قدم های بلند به سمت آشپزخونه رفتم! مامان برای تهیه وسایل سوپ بیرون رفته بود! در یخچال و باز کردم و آب پرتقال و برداشتم و توی لیوان ریختم و در همون حال به مهیار فکر کردم! صدای سرفه های خشکش داخل آشپزخونه میومد! هر چقدر دیشب التماسش کرده بودم خونه نیومده بود و توی حیاط نشسته بود! لبم و به شدت گاز گرفتم و زیر لب هر چی ناسزا بلد بودم به کسی که نمیدونستم کیه دادم و سرمو بلند کردم تا مانع از چکیدن قطره اشکی که توی چشمم جمع شده بود بشم! در همون حال زمزه کردم:
    -گلناز این رسمش نبود! خیلی بی رحمی گلناز خیلی!
    دوبار جوشش اشک و توی چشمام حس کردم! روی صندلی نشستم و به روبرو چشم دوختم! از دیشب تا به حال ده ها بار این تصاویر جلوی چشمم زنده شده بود! یعنی تقصیر من این وسط چی بود؟ طفلک مهیار! الهی بمیرم واست داداشی عزیزم! گریه هام شدت گرفت! از ترس بلند شدم صدام تند تند نفس های عمیقی میکشیدم تا خودمو آروم کنم!
    از آخرین باری که خونه گلنازینا رفته بودم مدتها میگذشت! حتی عید هم برخلاف سالهای پیش به خونشون زنگ هم نزدم و گذاشتم این رابطه تموم بشه و من با شرمندگی به چشمام نگاه نکنم و بگم عشقش رو! سپنتا رو دزدیده بودم! نه اینکه خودم دزیده باشم! دلم دزدیده بودش! تو تب دیدار سپنتا میسوختم و دم نمیزدم! توی بد وضعیتی قرار داشتم! از یه طرف شدیدا! شرمنده گلناز بودم! از یه طرف از کوروش خجالت میکشیدم و از یه طرف از ترس برملا شدن راز قلبیم نیتونستم توی روی خانواده م نگاه کنم! اون روزها وضعیت مناسبی نداشتم و برای فرار از واقعیت خودمو توی کتابهای مدرسه غرق کرده بودم و اونقدر کتابهام رو خونده بودم که به قول مهیار پوست انداخته بودند! ایام عید هم با خانواده عمو به شمال رفته بودیم و قلب من بی جهت بهوونه تهران رو میگرفت و دوست نداشتم کنار خانواده ای باشم که همیشه دوستشون داشتم و این رو خودم تنها می فهمیدم که از خجالت دلم نمیخواد کنارشون باشم! تنهایی به سمت دریا میرفتم و ساعتها روی اون تخته سنگ بلند و بزرگ میشستم و به انتهای دریا چشم میدوختم! دریایی که تا چشم کار میکرد آبی بی همتا بود! آبی پرخروش و کف آلود! دریا همیشه اون روزها طوفانی بود! بارون می بارید و دل من تو هم مچاله میشد! اما نمیدونم چرا قطره اشکی از چشمام نمیومد که درد دلم رو آروم کنه! کوروش چندیدن بار تماس گرفته بود و اون طور که مامان یواشکی بهم گفته بود هیچ مشتاق صحبت کردن با من نبود! همین موضوع من رو جری تر کرده بود! شاید کوروش هم من رو فراموش کرده بود! مطمئناً اون هم دلش رو جایی توی اون شهر غریب بین عروسکهای چشم آبی و مو بلوند ها جا گذاشته بودم! همین موضوع باعث شده بود کمتر احساس عذاب وجدان داشته باشم نسبت به کوروش!بارها مهیار زمزمه کرد که حتی شده یه بار باهاش تماس بگیرم و جویای حالش بشم و من اون روزها نمی فهمیدم که این سیاست برادرم بود برای برگردون مهر کوروش به دل منی که درگیر مهر غریبه ای شده بود که از نظر خانواده من هفت پشت غریبه بودند! جالب بود که اون روزها برام خواستگاری خوبی پیدا شده بود و مامان بابا ندید ردش کرده بودند! چرا؟ کوروش همسر دخترشون بود! دختری که دل به مهر پسری دوخته بود که عشق گلناز بود!
    آخرین روز مدرسه رو میگذروندیم و چند روز بعدش امتحانات پایان ترممون شروع میشد! اون روز به محض خداحافظی کردن با دبیر و خداحافظی جزئی کردن با بچه ها توی راهرو توسط گلناز محاصره شدم! وقتی چشمای عسلیش به من خیره شده بود حس کردم چقدر دلم برای بوسیدن و بغل کشیدنش تنگ شده! بی اختیار بدون هیچ تصمیم قبلی دستامو برای بغل کردنش باز کردم و هر دو سر رو شونه هم گذاشتیم و این من بودم که بعد مدتها بغض لعنتیم سر باز کرده بود و بی اختیار اشک می ریختم! چند نفری که توی راهرو بودن با تعجب نگامون میکردن و همکلاسیهای خودمون با لبخند و سر تکون دادن ما رو ترک میکردن! گلناز محکم تر به خودم فشارش میدادم و دلم میخواست با صدای بلند داد بزنم که دوست خطالکارش رو ببخشه! گلناز چند سانتی از من بلندتر و لاغرتربود. وقتی ولم کرد و چشم در چشم هم شدیم از خجالت پلکهام به هم چسبید و صدای گلناز رو شنیدم که زمزمه میکرد:
    -خیلی بی وفایی محبوب!
    آره من بی وفا بودم! تازه بی معرفت هم بودم! خودم قبول داشتم! اما شرمنده بودم،بیشتر از هر حسی شرمندگی بود که بهم غلبه کرده بود! از اخرین باری که گلناز روبروم وایساده بود صمیمانه با هم صحبت میکردیم ماه ها گذشته بود! انگاری یه سال بود که ازش دور بودم! مسیر مدرسه تا انتهای خیابون رو بیشتر گلناز حرف زد و من توی سکوت گوش کردم و لذت بردم! از همه چیز میگفت! اما اشاره جزئی هم به سپنتا نکرد! من مشتاق هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد و تو هوا می قاپیدم اما دریغ از زمزمه کردن نام سپنتای قصه های من! سپنتا،شاهزاده قصه های پر غصه من! اونقدر مست شنیدن سخنی از جانب سپنتا بودم که متوجه نشدم دارم مسیر خونه گلنازینا رو طی میکنیم! وقتی که روبروی خونشون وایسادیم انگاری برق به بدنم وصل کرده باشن لرزیدم و از بین لبهای شل و وارفتم چیزی به اسم نه بیرون پرید! گلناز دستمو کشید اما پاهام به زمین چسبیده بودند و بدنم قرص و محکم بدون هیچ حرکتی پابرجا وایساده بود! دلم میخواست تمام راه تا خونه سپنتا رو دیوانه وار بدوام! اما دریغ که بدنم قرص و محکم به زمین میخ شده بود! عقل حکم میکرد راه رفته رو برگردم و تا دیر نشده به سمت خونه فرار کنم اما دلم! اون دل بی مروت بود که ساز مخالف میزد و دلش بی تاب دیدن یاری بود که ماه ها از دیدنش محروم بود!خدای من باورم نمیشد یعنی اینقدر بیتاب دیدن سپنتا بودم؟ حالا که بیشتر فکر میکردم می دیدم اون روزها چیزی گم کرده بودم و اون چیز کسی نبود جز سپنتا! نمیدونم چرا بی اختیار به گریه افتاده بودم! جالب اینجا بود که اصن صدای گلناز رو هم نمیشنیدم! انگاری داشت حرف میزد! حرف میزد و حرف میزد و حرف میزد! اما چی میگفت و چی میگفت و چی میگفت؟ من که هیچ چیزی نمیشنیدم! زمان زیادی طول کشید تا تو کشمش بین عقل و دلم دلم برنده بازی بشه و با قدمهای ناموزون و تکیه کردن به گلناز وارد محوطه سبز و دلباز بشیم! گلناز هنوز هم حرف میزد و من بی اختیار با چشمم ساختمون سپنتا رو نگاه میکردم! هر صدایی میومد با دقت گوش میکردم! قدرت شنواییم صد برابر شده بود! اما نمیدونم چرا اصن صدای گلناز رو نمیشنیدم! وقتی پایین پله های ساختمون چشمم به اون خورد! از گوشهام حرارتی بیرون زد و صدای گلناز با بلندترین حد ممکن توی گوشم پیچید!
    -وای سپنتا!
    بی اختیار وایسادم و دست گلناز رو کشیدم و اونم از حرکت ایستاد! سپنتا پشت به ما با تلفن همراهش صحبت میکرد و ما ایستاده بودیم و هر از پشت به اندام بلند و بازوهای قویش خیره شده بودیم! آب دهنم رو قورت دادم و اون لحظه بود که متوجه نگاه های مشکوک و زیر چشمی گلناز به خودم شدم! نمیدونم اون لبخند لعنتی از کجا روی لبم سبز شده بود! لبم رو به دندون گرفتم و آروم!خیلی آروم پرسیدم:
    -بریم؟
    دستای گلناز که دور بازوم حلقه شده بود،فشار عجیب و محکمی بهم وارد کرد و من از شدت در پلکهام رو بهم زدم! انگاری نیرویی مضاعف و ماورای طبیعی به وجودم ریخته بودن! از اون سستی چند لحظه پیش تو وجودم خبری نبود! لبخند مرموزم رو هنوز با دندونم گرفته بودم و نگاهم لک های روی سرامیک زیر پام رو از نظر می گذروند! گلناز برخلاف چند لحظه پیش توی سکوت فکر میکرد! وای خدای من! یعنی چیزی فهمیده؟ لعنت به من! لعنت به تو محبوبه! لعنت به عشق و بازم لعنت به من!
    هنوز چند پله تا رسیدن به سپنتا مونده بود که به سمتم چخید! تعجب از نگاهش کاملا! مشخص بود! انگار به چمشماش اعتماد نداشت چون چندیدن بار پلک زد و من خوب دیدم غبغبش بالا و پایین رفت! انگار آب دهنش رو قورت داده بود! اونقدر محو چشمهای سیاه و درشتش بودم که متوجه نگاه های خصمانه گلناز نشدم! سرم رو پایین انداختم و بعد از گلناز خیلی آروم سلام کردم و دست گلناز رو کشیدم و هر دو به سرعت به سمت آسانسور رفتیم! صدای قدمهاش رو از پشت سرمون میشنیدم! کنار گلناز ایستاد و پرسید:
    -خانواده خوبن؟
    از ترس برملا شدن رازم جرئت نداشتم سر بلند کنم! یعنی چی؟ چرا اونجا کنارمون وایساده بود؟ صدای صربان قلبم به حدی زیاد بود که حس میکردم گلناز که هیچی سپنتا هم اون رو شنیده! میخواستم سر بلند کنم و با شجاعت به چشمهای خوش حالتش خیره بشم و تو شب نگاهش غرق بشم! میخواستم اونقدر خیره خیره نگاهش کنم و تصویرش رو به ذهنم بسپارم تا توی روزهای دوری با یاداوریش غرق لذت بشم! اما جای همه اون میخواستم ها سر به زیر دوخته بودم! اونقدر سرم پایین بود که چونه م با سینه م برخورد میکرد! هنوز هم دستای گلناز وحستناک دور دستم حلقه شده بود و فشار می اورد! سرمو کمی کج کردم و قرمزی دست خودم و سفیدی انگشتای گلناز رو از نظر گذروندم! خدای من حتماً گلناز بو برده بود! هنوز داشتن باهم احوال پرسی میکردن که آسانسور با صدای کوتاهی جلوی پامون توقف کرد! با احتیاط سرم رو بلند کردم و به گلناز نگاه کردم! سنگینی نگاه سپنتا رو خوب حس می کردم! خیلی خوب!
    -گلناز آسانسور!
    صدام محکم بود! هنوز هم سنگینی نگاه سپنتا رو حس میکردم! اما نگاهش نمیکردم! گلناز به سمتم چرخید! لبخند تلخی روی لبش نشست و گفت:
    -با اجازه! سلام برسونید به خانواده!
    سپنتا لبخند زد و در حالی که هنوز منو نگاه میکرد گفت:
    -اگه اشکالی نداره منم میخوام بیام بالا!
    دوباره گلناز دستمو محکم فشار داد و با لبخند گفت:
    -البته خواهش میکنم!
    و خودش جلوتر از من وارد آسانسور شد و دست منو به دنبال خودش کشید!
    وقتی در آسانسور بسته شد سپنتا با لبخند پرسید:
    -این دوستتون زبونشو جایی جا گذاشته؟
    گلناز به من نگاه کرد و با همون لبخند تلخ گفت:
    -نه! نمیدونم امروز چرا اینقدر ساکت شده!
    سپنتا من رو مخاطب قرار داد و با صمیمتی آشکار پرسید:
    -اتفاقی افتاده؟
    آب دهنم رو قورت دادم تا بلکه اون سنگی که توی گلوم نشسته بود به پایین بره! اما...
    -نه اتفاقی نیفتاده!
    نفس راحتی کشید و با شیطنت گفت:
    -دلم برای بلبل زبونیت تنگ شده بود!
    حس کردم چشمام داره از حدقه بیرون میزنه! وای خدای من... این چه حرفی بود که این... نه نه، احمق نه! این چه حرفی بود که این پسر به زبون اورد! متوجه شدم که گلناز دستم رو ول کرد و بعد دوباره صدای سپنتا بلند شد که رو به گلناز گفت:
    -دوستتون ماشالله خیلی پر انرژی هستن! مطمئنم دیدارمون رو برای شما تعریف کردن!
    و بعد ریز ریز خندید!
    گلناز نگاه پریشونی به صورتم انداخت و زمزمه کرد:
    -ماجرای آسانسور!
    سپنتا میخندید و من رنگ پریده به گلناز که رفته رفته صورتش قرمزتر میشد نگاه میکردم! سپنتا بی خیال،انگار متوجه هیچی نبود زمزمه کرد:
    -افتخار بزرگتری نصیبم شد و من محبوبه رو تا دم خونشون رسوندم!
    خدای من، حس میکردم هر لحظه امکان داره قلبم از هیجان وایسه! گلناز به سمتم چرخید و در حالی که توی چشماش اشک پر شده بود زمزمه کرد:
    -پس برای همین بود؟
    سرمو پایین انداختم و قطره اشکی از چشمام روی کتونی های سفید رنگم افتاد! دوباره مثل ملکه عذا پتکشو توی سرم کوبید و پفت:
    -بیچاره کوروش!بیچاره من!
    سرمو با غصه بلند کردم و با نفرت نگاهی به سپنتا انداختم و شنیدم که سپنتا بی توجه به حال ما دو تا پرسید:
    -کوروش کیه؟
    انگار خوشحال کننده ترین خبر دنیا رو به گلناز داده بودند که با ذوق و برقی که توی چشماش سو سو میزد گفت:
    -نامزدش!آره کوروش نامزد محبوبه است!
    همین حین آسانسور ایستاد و من بی توجه به اون دو تا از آسانسور بیرون پریدم و با بغض پله ها رو با دو به پایین رفتم! دلم از همه عالم و آدم گرفته بود! تقصیر من چی بود؟ تقصیر این دل لعنتی بود! هیچ کس دنبالم نیومد! هیچ کس! حتی سپنتا! من که روز اول گفته بودم نامزد دارم! اما اینها همش حرف بود! صدای شکستن قلبم رو به گوش خودم شنیده بودم و دلم گرفته بود! به جای اینکه به گلناز و آبروی رفتم پیش سپنتا فکر کنم چیزی توی کوچه پس کوچه های ذهنم فریاد میزد! سپنتا رو از دست دادم!
    تمام طول مسیر رو گریه کرده بودم و زمزمه کرده بودم: تقصیر من چی بود؟ ای کاش هیچ وقت سپنتا رو نمیدیدم! ای کاش هیچ وقت با کوروش نامزد نبودم! ای کاش گلناز اینقدر بی رحم نبود! گلناز،آخ گلناز! بد کردی دختر! با دل من بد کردی! من که خودمو کشیده بودم کنار! این تو بودی که با اصرار من رو دوباره به سمت خودت کشیدی! دلم میخواست داد بزنم!فریاد بزنم و زمین و زمان رو بهم بریزم! اما به جای داد و فریاد کردن از دورن شکستم و شکسته های وجودم رو با اشک چشم بیرون ریختم! خوب شد اشک رو داشتم! راستی اگه این اشک نبود چه به روز آدمای شکسته دل میومد؟ حتماً اونقدر شکسته های شیشه ی دل توی وجودشون تلنبار میشد تا از شکسته ها سنگین میشدن و دق میکردن!
    اون روز تمام مدت توی اتاقم حبس کردم خودمو و زار زدم! مامان با دیدنم با تعجب از گلناز پرسید و از اینکه مگه قرار نبود ناهار اونجا بمونم؟ تازه اونجا بود که فهمیدم گلناز شب قبل به مامان زنگ زده بوده و خواسته بوده من بعد مدرسه به اونجا برم تا با هم درس بخونیم! بدون اینکه جوابی به مامان بدم فقط گفته بودم حوصله ندارم و ناهار هم نمیخورم! خیلی سعی کرده بودم جلوی مامان اشک نریزم و با آرامش بگم که اتفاقی نیفتاده! اما اون یه مادر بود و بیشتر از خودم به زیر و بم رفتارم آگاه بود! هر کسی رو با حفظ ظاهر فریب میدادم مامان رو نمیتونستم فریب بدم!
    عقربه ها نه شب رو نشون میداد! از پنجره به بیرون خیره شده بودم که صدای فریاد مهیار بلند شد!
    -محبوبه!
    نمیدونم چرا بی اختیار تنم شروع به لرزیدن کرد! رعد و برق وحشتناکی زد و دلم لرزید! محال بود مهیار من رو اینجوری صدا کنه! مثل موش می لرزیدم و به دیوار چسبیده بودم! تنه ی درخت در اثر باد و بارون می لرزید و آهسته به شیشه اتاقم اثابت میکرد! انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا بترسم و بلرزم! صدای مامان رو میشنیدم که پا به پای مهیار از پله ها بالا میومد و اون رو دعوت به آرامش میکرد. اما مهیار بی توجه به حرفهای مامان همونطور فریاد میزد و اسمم رو به نام میخوند!
    -محبوبه!محبوبه! مگه کری؟ کدوم گوری هستی محبوبه؟
    قلبم گواهی بدی میداد! کم پیش میومد!خیلی کم! که مهیار اینطور برآشفته بشه! اما امان از روزی که از چیزی عصبی میشد! حتی من که همیشه میگفت تنها حضور تو آرومم میکنه نمیتونستم آرومش کنم! چرا حس میکردم حالا آروم جونش باعث برآشفته شدنش شده؟ دستام رو روی گوشم گرفته بودم و روی زمین چمبره زده بودم! اشک بود که صورتم رو شستشو میداد! صدای قدمهاشون نزدیک و نزدیک تر میشد! صدای فریاد مهیار بلند شد:
    -مامان شما دخالت نکن!
    -مهیار! بگو ببینم چت شده؟
    دستگیره در اتاقم بالا و پایین رفت و من بی اختیار توی جام بالا پریدم و چشمام رو با وحشت بهم زدم و محکم فشارش دادم! صدای مهیار هنوز بلند بود،انگار داشت مامان رو بیرون میکرد! با وحشت دستام و روی گوشم فشار میدادم و پلکهام و محکمتر!
    هنوز صدای التماس مامان و فریاد بلند مهیار رو میشنیدم که در با صدای بلندی بسته شد و من با هق هق به گریه افتادم! هنوز علت داد و فریاد مهیار رو نمیددونستم و نمی دونستم چرا باید مجازات بشم که با کشیده وحشتناک مهیار به گوشه ای پرتاب شدم و چشمام رو باز کردم! اشکم بند اومده بود! اما هنوز چشمام تار میدید! مهیار مهربون من،حالا با چشمایی که حسابی فراخ شده بود و قرمز به من چشم دوخته بود! تیشرت خوش رنگی به تن داشت با شلوار لی روشنی! هنوز از برنداز کردن لباسش خارج نشده بودم که به سمتم هجوم اورد و من رو از رو زمین بلند کرد! اشتباه نکردم! درست دیدم!قطره های اشک رو توی چشمای مهیار دیدم! دومین کشیده که به گوشم خورد دیگه کاملاً ساکت شده بودم و گریه نمیکردم! نمیدونم چرا اما دلم میخواست به قیمت کتک خوردن و ناقص شدنم کسی که بیشتر از خودم دوستش داشتم آروم بشه! حالا به هر قیمتی! مهیار بدون اینکه حرفی بزنه من رو زیر ضربات خودش گرفته بود و جای من اشک می ریخت! صدای فریاد مامان رو از پشت در میشنیدم!
    -مهیار وای به حالت اگه دست به محبوبه بزنی! مهیار بابا بیچاره ت میکنه! مهیار بسه کشتیش دیوونه! مهیار!
    مهیار مهیار کردن مامان در ضربه هایی که میخوردم بی تاثیر بود! جای کشیده ها روی صورتم میسوخت! حالا پهلوم و قفسه سینم آتیش گرفته بود و در از درد امونم بند اومده بود! اما چیزی که ذهنم رو درگیر کرده بود! عکس العمل بابا در مقابل مهیار بود! به خدا حاضر بودم بمیرم اما بابا به مهیار نگه بالای چشمت ابرو هست! میدونستم دلیل قانع کننده ای داره که اینطور بی رحمانه من رو زیر ضرباتش گرفته! با بغض نگاهش کردم! هنوز اشکاش جاری بود و دل من زخم خورده به خاطر دیدن اشکای عزیزترینم! داداش عزیزم!
    وقتی به هق هق افتاد روی تختم افتاد و دستاش رو جلوی صورتش گرفت! شونه هاش می لرزید! روی زمین صاف نشستم و بی توجه به سوزش وحشتناک بدنم به مهیار خیره شدم! گریه هاش داشت آتیشم میزد! عزیز دلم گریه نکن! جرئت نداشتم لب از لب باز کنم! میترسیدم باعث رنجشش بشم! حتی گریه نمیکردم که مبادا روح زخم خورده داداشم بیشتر آسیب ببینه! توی وجودم زمزمه میکردم:
    -بلند شو داداشی! بلند شو عزیزم! اگه آروم نشدی محبوبه هنوز اماده اس واسه خالی کردن عقده هات! داداشی مهربونم،عزیز دلم بلند شو اما تروخدا گریه نکن!
    اما جرئت نداشتم حتی اسمش رو به زبون بیارم! نفهمیدم چه مدتی به همون حال بودیم و مهیار گریه میکرد و من با بغض خیره خیره نگاهش میکردم! با بلند شدن صدای دو رگه ش قلبم شکست:
    -چرا پیشی؟ چرا این کارو کردی؟ چرا با آبروی ما بازی کردی؟ بهم بگو که چرا فک آبروی ما نبودی؟ مگه تو نامزد نداشتی؟ این پسره، سپنتا چی از کوروش بیشتر داشت؟ چرا این کار رو کردی؟
    بی اختیار به گریه افتادم! حالا بغضم سر باز کرده بود! خدای من! از چیزی که میترسیدم سرم اومده بود! داداشم،مهربونم،عزیز دلم فهمیده بود خواهر خائنش دل به پسری بسته بود و نامزدش رو فراموش کرده بود! ای خدا... ای کاش جرئت داشتم و میگفتم به خدا دست خودم نبود! ای کاش جرئت داشتم و میگفتم داداشی من بی تقصیرم! این شماها بودید که به اشتباه اسم مردی رو روی من گذاشتید! این شماها بودید که مثل قدیم رفتار کردید در صورتی که من هم آدم بودم و حق انتخاب داشتم! شماها جای من انتخاب کردید و بریدید و دوختید دریغ از اینکه دل من اسیر مردی شده که شاید از کوروش سرتر نباشه اما دل خواهر کوچولوتو برده! این مرد خواهرتو به زنجیر اسارت خودش در اورده! اصن چرا من خیانت کار باشم؟ چرا نمیبینید که کوروش از زمانی که رفته هیچ خبری از نامزد کوچیکش نگرفته! مگه این همون کوروش نبود که زمزمه میکرد عشق محبوب رو به دنیا نمیده؟ داداشی نمیبینی دخترای قشنگ غربی دلش رو بردن و دیگه خواهرت تو دلش جایی نداره؟
    نمیدونم چرا بیشتر از کوروش شاکی بودم! نمیدونم چرا؟ اما نتونستم چیزی به زبون بیارم و زمزمه کنم! مهیار هنوزم گریه میکرد و آروم آروم از آبرویی که برده بودم میگفت! فهمیدم مامان با مهیار تماس گرفته و گفته بود که من از وقتی از منزل گلناز برگشتم خودمو توی اتاقم زندونی کردم و مهیار هم به گلناز زنگ زده و گلناز هم بی رحمانه گفته بوده که خواهر خائنش دل به پسری داده که گلناز دوستش داشته! نمیدونم دیگه چیا بهش گفته بود که مهیار اونطور برآشفته بود! میدونستم که هیچ وقت گلناز رو به خاطر این بی رحمیش نمیبخشم! اما من نباید خودم رو میبخشیدم که در حق نامزدم خیانت کرده بودم!
    چند لحظه بعد زمانی که آروم شد با نگاهی غمگین در حالی که سرش رو تکون میداد من رو ترک کرد و بعد مامان وارد اتاقم شد وبا اخم نگاهم کرد:
    -بببین چی کارش کرده پسره دیوونه!
    بعد انگاری که از زمین و زمان شاکی بود گاهی من رو نفرین میکرد گاهی گلناز و گاهی سپنتایی که حتی اسمش رو نمیدونست! و وقتی چشمم به برآمدگی ها و کبودی های بدنم می افتاد با عصبانیت زمزمه میکرد:
    -دستت بشکنه پسر! مگه این دختر بی صاحابه که هر غلطی دلت میخواد میکنی؟
    دستم رو پانسمان میکرد و با غرش میگفت:
    -خجالت نکشیدی محبوبه؟ این چه بی آبرویی بود راه انداختی؟ وای به روزی که عموت و بابات بفهمن! بابا سر به تنت نمیذاره! مهیار ببین چی کار کردی با صورت مثل گل دخترم! خدا ذلیلت کنه دختر...
    و من نمیفهمیدم منظور مامان من بودم یا گلناز! وقتی بابا خونه اومد و سراغ من رو گرفته بود و مامان گفته بود که محبوبه و مهیار دعواشون شده! بابا بدون اینکه از جریان مطلع بشه مهیار رو به باد نصیحت و عصبانیت گرفته بود و من توی راهرو بالا گوشه ای که دیده نشم نشسته بودم و گوش میدادم! مهیار سر به زیر صدایی ازش در نمیومد و جز بابا همه میدونستیم حق با مهیاره! بابا اولتیماتوم اخر رو داد و اعلام کر:
    -به خدا اگه یه بار دیگه،فقط یه بار دیگه دست روی محبوبه بلند کنی از خونه میندازمت بیرون!
    صدای شکستن غرور مهیار رو جز بابا همه شنیدیم! مهیار با آرامشمعذرت خواهی کرد و از اتاق خارج شد! وقتی صدای در راهرو رو شنیدم از جا بلند شدم و دیدم که مهیار بیرون رفتم! با سرعت به سمت اتاقم رفتم و از پنجره به حیاط نگاه کردم! بارون شدید بود و مهیار روی پله ها نشسته بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و باز هم مثل سر شب شونه هاش میلرزید.با بغض به سمت در اتاقم رفتم و در حالی که می لنگیدم از پله ها پایین رفتم! مامان و بابا توی پذیرایی نشسته بودن! آروم سلام کردم! مامان با اخم نگاهم کرد و بعد به سمت بابا چرخید! بابا نگاهم کرد! حالت نگاهش وحشت رو به جونم ریخت!
    -علیک سلام.
    روم نمیشد جلوی بابا بشینم به سمت در حرکت کردم که صدای بابا در جا میخکوبم کرد:
    -من نمیدونم بحث شما دو تا سر چی بوده و دوست هم ندارم بدونم! اما یه چیزی رو میخوام به تو بگم! مهیار بی جهت عصبی نمیشه که رو تو دست بلند کنه! مخصوصاً که خودتم میدونی چقدر دوستت داره! پس به تو میگم،بهتره احترامش رو نگه داری! اون از تو بزرگتره و صلاحت رو میخواد. گوش کردن به حرفهای مهیار به ضررت تموم میشه! فهمیدی؟
    فهمیدی رو چنان غلیظ زمزمه کرد که سریع سرم رو چند بار تکون دادم و چشم رو زیر لب زمزمه کردم. صدای بابا بازم بلند شد:
    -نشنیدم محبوبه!
    -چشم بابا!
    -دوست ندارم مهیار رو برنجونی! فهمیدی؟
    -بله بابا فهمیدم!
    بغض بدجوری توی گلوم نشسته بود و آزارم میداد!
    -حالا هم بهتره بری و از دلش در بیاری!
    -چشم،با اجازه!
    وقتی در راهرو رو پشت سرم بستم بغضم سر باز کرد! خوشحال بودم! بی دلیل و بی اختیار! اگه حرفهای بابا رو به مهیار نمیشنیدم مطمئناً دق میکردم از این همه بی رحمی بابا! اما حالا بابا بهم ثابت کرده بود که هر دو برای او عزیز هستیم و میخواد که مشکلاتمون رو دوتایی حل کنیم.
    کنار مهیار نشستم و بارون به سر و صورتم کوبید! موهای مشکی بلندم روی شونه هام پریشون شده بود! با بغض غریبی که هنوز پا برجا بود مهیار رو صدا کردم! اما مهیار به سمتم هم نچرخید به روی خودش نیورد! چند تار موهام رو بین دستام گرفتم و بین انگشتم پیچیدم! سعی میکردم بغضم رو فرو بدم! میدونستم مهیار از دستم خیلی ناراحته!
    -داداشی نمیخوای با پیشی ت حرف بزنی؟
    -بلند شو برو تو سرما میخوری!
    ذوق توی حرکاتم هم مشهود بود. سرعت پیچوندن موهام رو به دور انگشتم بیشتر کردم و با عشق زمزمه کردم:
    -اگه تو نیای تو منم اونقدر میمونم اینجا تا از سرما بمیرم!
    -گفتم پاشو برو تو!
    -داداشی جونم دست خودم نبود! قول میدم دیگه بهش فکر نکنم! باشه؟ تروخدا باهام قهر نکن دیگه!
    بازم مهیار خاموش و بی صدا نشسته بود! سرما رو تا مغز استخونم حس میکردم! مطمئن بودماگه چند لحظه دیگه اونجا بشینم سرمای وحشتناکی میخورم! عجیب بود اواخر اردیبهشت همچین بارونی؟ با این چندمین بارونی بود که از عید به این ور باریده بود و حداقل من رو غافلگیر کرده بود! مهیار شوخی میکرد و میگفت:
    -خدا دکمه های فصلاشو اشتباهی زده!
    بعد با لبخند میگفت:
    -خدا جون نوکرتم اگه تابستونم اینجوری باشه خیلی هواخواه داری!
    با لبخند گفتم:
    -میبینی مهیار چه بارونی میاد؟ بازم خدا دکمه های فصلاشو اشتباهی زده!مگه نه؟
    سرش رو بلند کرد و من تو تاریک روشن حیاط اشک رو توی چشماش دیدم! با بغض پرسید:
    -خیلی دردت اومد؟
    سرمو تکون دادم و در حالی که لب پایینم رو میداد جلو گفتم:
    -زورت زیاده ها!
    و همون زمان هر دو به گریه افتادیم:
    -چرا این کارو کردی محبوب؟
    -به جون داداش دست خودم نبود!
    سرمو انداختم پایین و نحوه آشناییمون رو به طور خلاصه براش تعریف کردم! در طول مدتی که حرف میزدم در سکوت بدون اظهار نظری گوش میداد! وقتی حرفام تموم شد زیر چشمی نگاهش کردم! نفس عمیقی کشید و گفت:
    -برو تو منم میام.
    -آخه سرم میخوری!
    -میخوام کمی فکر کنم.
    -اما...
    -گفتم برو تو بگو چشم.
    از ترس اینکه دوباره عصبی بشه بلند شدم و بدون اینکه فکر گرسنگی شکمم باشم به اتاقم رفتم و با لباس کردن عوض کردن حوله رو دور موهام پیچیدم و روی تختم ولو شدم! نمیدونم خستگی بود یا ضعفی که از صبح داشتم که به محض چشم هم زدن خوابم برد!
    ادامه دارد...

    Last edited by sepideh_bisetare; 08-06-2010 at 12:41.

  10. 12 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    قسمت هفتم
    -محبوبه جان تو اینجایی؟ کل محوطه رو دنبالت گز کردم دختر!
    با صدای عمو کیوان از رویاهای دور و درازم بیرون اومدم و با لبخند سلام کردم. عمو سر تکون داد و در حالی که نزدیکم میشد توی تاریک روشن حیاط به اندام کشیده و چهار شونش نگاه کردم! کوروش بی شباهت به عمو هم نبود! گرد پیری روی موهای عمو نشسته بود و موهای شقیقه ش به سفیدی میزد! موهاش جو گندمی شده بود و به نظر من کاملاً جذاب شده بود! عمو هم درست مثل باقی مردا کت وشلوار خوش دوختی به تن داشت و شاد شاد شاد بود!
    وقتی کنارم نشست و دست دور بازوهای نحیف من انداخت حس کردم چقدر آرامش دارم! اما شرمی که بی جهت هم نبود زیر پوستم نشسته بود و باعث میشد معذب باشم! عمو بی توجه به حالت معذب من زمزمه کردد:
    -مشکلی پیش اومده که به تنهایی پناه اوردی؟
    سر بلند کردم و در حالی که روم نمیشد به عمو نگاه کنم به روبرو خیره شدم و گفتم:
    -نه عمو! فقط هوای داخل برام سنگین شده بود! اومدم یه کم هوا عوض کنم!
    عمو با خنده گفت:
    -دختر پسرا واسه هوای داخل له له میزنن،اونوقت تو اومدی بیرون و تنهایی رو ترجیح دادی؟
    لبخند زدم و بدون اظهار نظری ساکت موندم تا ادامه بده!
    -کوروش بود که به من گفت خیلی وقته از سالن خارج شدی!
    یه حس مرموزی مثل خوشحالی تو وجودم نشست! اما جمله بعدی عمو تمام خوشحالیمو ذائل کرد!
    -کوروش گفت مهیار از اون سراغتو گرفته و اونم در جریان نبوده!
    نفسی که بیشتر شبیه آه بود از سینه م خارج شد و از رو نیمکت بلند شدم و گفتم:
    -بهتره بریم داخل عمو! خوب نیست مهیار بیشتر از این نگرانم بشه!
    بی اختیار روی اسم مهیار تاکید کردم و با غلظت اسمشو اوردم که عمو هم با زیرکی متوجه طعنه نشسته تو کلامم شد و گفت:
    -صبر داشته باش محبوبه جان! صبر...
    با تعجب و چشمایی گرد شده به عمو که بلند شده بود نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که عمو ادامه داد:
    -خوب میدونم چقدر از اتفاقی که تو گذشته افتاده پشیمونی! راستشو بخوای وقتی تو بهم گفتی که اشتباه کردیم که بدون در نظر گرفتن نظر شماها،با هم نامزدتون کردیم خیی رنجیدم! اما بعداها تو خلوت به این نتیجه رسیدم که حق با تو بود و ما نباید بدون هماهنگی با تو یا با کوروش همچین کاری میکردیم!
    پا به پای هم قدم برمیداشتیم و من کنار عمو ساکت ایستاده بودم و همه تنم خیس از شرم بود! یاد اون روزها خوب توی ذهنم زنده شده بود! یاد بی شرمی و بی باکی که وجودم رو تسخیر کرده بود و میخواستم بی هیچ علتی از عشقی که وجودم رو تسخیر کرده بود دفاع کنم! اگه الان برمیگشتم به اون روزها قسم میخوردم که یه بار هم رو حرف بزرگترهام حرفی نمیزدم و حتی اگه میزدن توی گوشم صدام در نمیومد! حالا میفهمیدم که دختری به سن اون زمان من بیشتر از روی احساسات تصمیم میگیره! احساساتی که مهیار میگفت اقتضای سنم هستش! بیخود نیست که میگن: ((عقل الانم اون موقع کجا بودی؟)) واقعاً اگه یک سوم اون چیزهایی رو که الان درک کرده بودم رو اون زمان می فهمیدم الان این وضعیتم نبود!
    -قصد ندارم سرزنشت کنم پس بیشتر دنبال این موضوع رو نمیگیرم! اما ازت میخوام صبوری پیشه کنی و منطقی برخورد کنی!
    و برگشت به صورتم نگاه کرد تا تاثیر حرفش رو توی نگاهم بخونه! نمیدونم چی توی نگاهم دید که لبخند شادی روی لباش نشست و دستمو محکم بین دستاش فشرد و منو به داخل دعوت کرد! با ورود به سالن اول از همه چشم به چشمای نگران مهیار افتاد! از همون فاصله لبخند زدم و براش دست تکون دادم! سرشو با تاسف تکون داد و زیر لب چیزی زمزمه کرد! حتماً میگفت این دختره هیچ وقت آدم نمیشه!
    چه انرزی داشتن اونایی که اون وسط می رقصیدن! هنوز هم خسته نشده بودن! وقتی کنار مهیار رسیدم با شیطنت گفتم:
    -کجایی تو بابا؟
    با چشمایی گرد شده از تعجب نگام کرد و بعد خندید و گفت:
    -خیلی پرویی پیشی!
    با لحن داش مشتی یه ابرومو بردم بالا و گفتم:
    -چش مایی!
    و هر دو خندیدیم!
    تو همین لحظه کوروش نزدیک ما شد و با چشمایی که رنگ نگرانی داشت و کاملاً با لحن صحبتش که بی تفاوت بود متفاوت بود نگاهم کرد و پرسید:
    -حال شما خوبه؟ مهیار نگرانتون شده بود!
    به مهیار نگاه کردم و بی اختیار لبخند زدم و در همون حال بی توجه به کوروش گفتم:
    -بله و معذرت میخوام که نگرانش کردم!
    و برگشتم و به صورتش نگاه کردم! لحنم جوری بود که انگار منظورم با اون بود! لبخند تلخی روی لباش نشست و بعد گفت:
    -مهیار جان نمیخوای برقصی؟ دیگه مجلس داره تموم میشه ها!
    به ساعت مچیم نگاه کردم و از این همه بی اهمیتیش کلافه شدم! میدونستم راه درازی در پیش دارم برای به دست اوردن دوباره دلش!اما واقعاً موفق بودم توی این زمینه؟اگه همونطور که قبلاً گفته فراموشم کرده باشه چی؟ اه خدایا رفتارش که اینطوری نشون میده! بغض توی گلوم سفت و سخت چسبید و سر پایین انداختم و دستمو مشت کردمو و ناخونامو توی دستم فرو کردم! مهیار دستشو نزدیک دستم کرد و دستمو توی دستش گرفت و رو به کوروش گفت:
    -میخوام با خشگلترین دختر مجلس برقصم تا چشم همه پسرا در بیاد!
    و بعد ریز خندید! بی اختیار نگاهم تو نگاه کوروش قفل شد! برق عجیبی توی چشماش دیدم! شاید برق تحسین! شایدم... نه نه مطمئنم این برق برق شیطنت و تحسین بود که تو نگاهش درخشید
    -حتماً همینطوره. خوش باشید!
    و با قدمهای بلند از ما دور شد و من و مهیار به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده...
    بعد از صرف شام همه دور هم جمع شدن تا هدایای کوروش رو باز کنن! کنار مهیار و مامان و بابا نشسته بودم! دستام رو زیر چونه م زده بودم و به جایی که کوروش ایستاده بود نگاه میکردم! دختر پسرای هم سن و سال خودش دوره ش کرده بودند و گل می گفتن و گل می شنیدن! از زمانی که با مهیار رقصیده بودم بغض سختی گلومو چسبیده بود! نمیدونم کوروش به چه علت! شاید دلیل منطقی داشت که برای من قابل فهم نبود،با یکی از دوستای صمیمی ش که دختری جذاب و تو دل برو بود رقصید و سر تو گوش هم پچ پچ کردن و من هر بار خار نگاهم متوجه چشمان درشت و مخمور اون دختر که بی توجه به نگاه های خصمانه من می رقصید میشد!دلم میخواست میتونستم و جرئتش و داشتم تا چشمای درشتش و در می اوردم تا اونطور به کوروش خیره نشه و دل من رو نلرزونه! هر دو روبروی هم می رقصیدن و دل من توی سینه می لرزید! مهیار وقتی دیده بود حسادت مثل خاری عمیق توی قلبم فرو می رفت من رو از رقصیدن منع کرد و به سمت میز برد و خودش روبروم وایساد تا به خیال خودش مانع دید من بشه! در صورتی که لحظه ای رقص اون دو تا از جلوی چشمام کنار نمی رفت! نمیدیدم اما برای خودم صحنه سازی می کردم و حرص میخوردم!
    -خوش به حالش! چه کادوهایی.
    برگشتم و به مهیار که این حرف و زده بود نگاه کردم و خندیدم! اصن متوجه نشدم چه زمانی هدایا رو باز کرد و کی چی براش اورده بود! آهی از سر تاسف کشیدم و فکر کردم باز رفتم تو هپروت و از دنیا غافل شدم! مهیار زد به بازومو توی گوشم وز وز کرد:
    -کادوی تو رو باز نکرد!
    مثل برق گرفته ها نگاهش کردم که سر تکون داد و لبشو دندون گرفت! حس تحقیر شدن توی تک تک یاخته های وجودم پیچید! نگاهم رنگ خشم گرفته بود و دلم میخواست داد بزنم! گرمای وحشتناکی و حس میکردم!
    -چته بابا؟ قرمز شدی! خودتو کنترل کن!
    برگشتم و با بغض به مهیار نگاه کردم لبخند زد و گفت:
    -حتماً خواسته تو خلوت بازش کنه و به به چه چه راه بندازه!
    بعد آروم خندید و ادامه داد:
    -همون بهتر بازش نکرد چون با اون شعر عاشقانه آبروت پیش همه می رفت!
    بعد دستاشو با حالتی نمایشی بهم نزدیک کرد و زمزمه کرد:
    -بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد!
    از نحوه صحبت کردن و حرکت دستاش خودمم خنده م گرفت! سرمو انداختم پایین و سعی کردم مثل مهیار خوش خیال باشم و دلم و به این خوش کنم که حق با مهیارِ! به یاد شعری که نوشته بودم چیزی توی وجودم لرزید! حتماً از شعرم می فهمید که چه حسی بهش دارم! واقعاً بدون اون توی این غربت و دوری و فراغ می مردم! همون طور که داشتم مرگ رو مزه مزه می کردم!
    با رفتن مهمان های غریب و دور خودی ها دور هم جمع شدن و شروع به صحبت کردن! به ساعتم که عقربه هاش دو نیمه شب رو نشون میداد نگاه کردم و اولین خمیازه رو کشیدم! مامان با خنده چندمین خمیازه شو مهار کرد و با شیطنت به بابا خیره شد! بابا خندید و از روی صندلی بلند شد. مهیار کنار گوشم زمزمه کرد:
    -کوروش تنهاست! میتونی به بهوونه تبریک تولدش باهاش حرف بزنی!
    و بدون اینکه اجازه اظهار نظر به من بده از روی صندلی کنده شد و به سمت عمه کتایون رفت! قلبم مث یه طبل توی سینه م می کوبید و صداش گوشهام رو آزار میداد! نفس های عمیق و متوالی هیچ فایده ای توی حالم نداشت و هر لحظه احساس میکردم الانِ که نقش زمین بشم! وقتی روبروش وایسادم بی اختیار عطر خوشبوشو به ریه هام فرستادم و چشمام رو بستم!
    -محبوبه خانم حالت خوبه؟
    چیزی مث کشیده شدن تیغ روی پوستم حس کردم! چیزی مث ترک خوردن قلبم حس کردم! چیزی مث شکستن و خرد شدن احساسم حس کردم! چیزی مث...
    چشمامو باز کردم و بی اختیار لبخندی به تلخی زهر مار روی لبم نشست! چشماش خسته نشونش میداد! دستشو ب حالت عصبی بین موهای آرایش کرده ش کشید و به چشمام خیره شد! نمدونم تو نگاهم چی دید که سرشو انداخت پایین و زمزمه کرد:
    -بابت هدیه ت ممنون! خیلی قشنگ بود!
    از اینکه تو خطابم کرده بود دل توی سینه م بی قراری می کرد! انگار دنیا رو بهم داده بودن نگاهش کردم و توی چشمای کهربایی رنگش غرق شدم! حس میکردم زمان ایستاده و من شدم و کوروش! کوروش شده و محبوب! شب شده و درگیری ماه و ستاره! دل بی قرار شده و ستاره ها نور بارون! نگاهم از چشمای کهربایی رنگش به سمت لباش سر خورد! لبهای بی رنگش می لرزید! انگار چیزی رو تو دهنش مزه مزه می کرد برای گفتن! اما به محض باز شدن لبهاش بسته می شد و مهر خاموشی می شست روی لباش! هنوز م نگاهم روی لباش بود که زمان چرخید و چرخید و چرخید و برگشت و برگشت و برگشت!
    من بودم و کوروش ! من لجوج و کوروش عاشق! کوروش شیدا و من مغرور! شب بود و ستاره ها توی آسمون نور افشانی می کردن! اون روز هم درست مث الان رودر روی هم وایساده بودیم و هر دو به چشم هم ذل زده بودیم! از نگاه هر دومون شراره های خشم می ریخت! اما نگاه کوروش سرشار از علاقه بود! سرشار از خواستن! سرشار از عشق و نگاه من... نگاه من سرشار از لجاجت و خودسر بودن! چند شبی از برگشتن کوروش می گذشت و عمو یا هر کس دیگه ای ماجرای برهم زدن نامزدی رو بهش گفته بودن که کوروش اونطور پر خشم به سمتم اومده بود! برای اولین بار بود که بعد از برگشتش می دیدمش!حتی برای استقبالشم نرفته بودم و لجوج مخالفت کرده بودم! من پشت بوم خونه تنها بودم که با حضورش غافلگیرم کرد! من به آسمون شب خیره شده بودم و دل توی سینه م با یاد سپنتا می لرزید و توی رویاهای دور و درازم غرق شده بودم که کوروش درست روبروم ایستاد و با صدا کردن اسمم من رو از رویایی ازدواج با سپنتا بیرون کشید و به حقیقت محضی که درونش بودم گره زد! من تنها و دور از سپنتا! درست رودر روی کسی که هنوز از نظرش نامزدم بود و من حق نداشتم بی دلیل قانع کننده ای قلبش رو بشکنم! با دیدنش دلم لرزید! نه از علاقه! از ترس! باورم نمیشد اینطور از حضورش دچار وحشت بشم! شاید تا اون لحظه حس می کردم می تونم با دلیل و منطق قانع ش کنم اما اون لحظه حس میکردم باید یکی به دادم برسه! چشمای کوروش برق میزد! برقی غریب! برق عشق!
    -میگن دلت بی خبر ترکم کرده! میگن بی معرفت از آب در اومدی و خط کشیدی روی همه رویاهام! درسته؟
    سرم پایین بود و خجالت می کشیدم نگاهش کنم! تن صداش بالا رفت و گفت:
    -درسته؟
    بی اختیار سر تکون دادم و پیش خودم فکر کردم چرا می ترسم؟ باید شجاع باشم و از حق خودم دفاع کنم! از این رو سر بلند کردم و نگاهش کردم! شیشه های اشک توی نگاهش می درخشید! توی تاریک روشن پشت بوم دلم لرزید! این بار نه از خجالت! بلکه از جذابیت نگاهش! موهاش روی صورتش پخش بود و دلم رو می لرزوند! حس کردم چقدر امشب جذاب به نظر می رسه! پنج سال دوری چقدر چهره ش رو عوض کرده بود! دیگه از اون حالت بچگونه صورتش در اومده بود!
    -چرا محبوب؟ تو همه زندگی منی! چرا؟؟؟؟
    زنگ صداش من رو به حال خودم برگردوند! جمله سپنتا توی گوشم زنگ زد: ((تو همه زندگی منی عزیزم!)) آه سپنتای عزیزم! چقدر دلتنگش بودم! چند روزی بود که به سفر رفته بود و ازش بیخبر بودم! چشمامو بستم و دوباره باز کردم و گفتم:
    -ببین کوروش خان! تو رفتی و از من دور شدی! هیچ خبری ازت نبود و من هم فکر میکردم دیگه به من فکر نمیکنی و از این رو باعث شد که منم فکر تو رو از سرم بریزم بیرون!
    -نه نه نه! اشتباه نکن! من روزها و شبها تو انتظار خبری از یار بی وفایی بودم که خبر نداشتم دوری از من اون و به فراموشی ترغیب میکنه! نفهمیدم که وفاداری من هیچ اثری تو دل سنگ تو نداره!نفهمیدم انتظار کشیدن توی اون روزهای سخت تو رو به یاد من که هیچ،به یاد وعده وعید هامون هم نمیندازه!
    -صبر کن صبر کن! پیاده شو با هم بریم! کجا تخته گاز داری میری؟ من کی وعده و وعیدی بهت دادم که حالا طلبکار شدی؟ من اون زمان بچه بودم و شماها واسه من بردید و دوختید! جای من تصمیم گرفتید بدون اینکه ازم نظر خواهی کنید! اما حالا من بزرگ شدم و میتونم برای خودم تصمیم بگیرم! چرا باید تاوان اشتباه دیگران رو من پس بدم؟
    با بغض از این همه بی رحمی و سنگینی کلامم نگاهم کرد! چونه محکمش می لرزید و چشماش برق میزد! با صدای دورگه ای نزدیکتر شد و زمزمه کرد!
    -اما من دوست داشتم تاوان این اشتباه سنگین شیرین و با تو پس بدم!
    با حرص نگاهش کردم و خواستم جوابشو بدم که لبام بهم دوخته شد! انگار به بدنم برق وصل کرده بودن! گرمای وحشتناکی توی وجودم حس میکردم! نفس های گرم کوروش روی صورتم می شست و قلبم بی اختیار می لرزید! قدرت هر گونه عکس العملی رو از دست داده بودم! ساکت و صامت مثل چوب خشکی وایساده بودم ونفس هام هر لحظه تند و تندتر میشد! خیسی و داغی لبهای کوروش لبهام رو ملتهب کرده بود و حسی مث لذت و وحشت تو وجودم ریخته بود! قدرت هیچ کاری رو نداشتم! پلکهامو با قدرت تمام بسته بودم تا نگاهم تو چشماش نیفته! دستای کوروش از پشت دورم حلقه شده بود و بوسه هاش عمیق تر و طولانی تر میشد! حس میکردم از دنیای حال جدا شدم و توی آسمونا سیر میکنم! حالت نفسش عادی نبود و این روی نفس کشیدن منم تاثیر گذاشته بود! قلبم بی امان میکوبید و دلم توی سینه می لرزید! چه حس نابی بود! حسی که تا به حال تجربه نکرده بودم! انگار با زمان به عقب پرتاب شده بودم و توی خلا نفس می کشیدم!
    -دوستت دارم محبوب! خیلی دوستت دارم محبوب من!باورم کن!
    وقتی زیر گوشم زمزمه دوست داشتن رو شروع کرد به خودم اومدم و از اون حالت وا رفتگی بیرون اومدم! با دستام به عقب هولش دادم و با صدای بلند به گریه افتادم! کوروش چند قدم عقب تر ایستاده بود و کلافه نگاهم میکرد! نزدیکم شد و دستشو برای گرفتن دستم دراز کرد که داد زدم:
    -به من دست نزن لعنتی!ازت متنفرم! متنفر...
    دوباره خواست بهم نزدیک بشه که هولش دادم عقب و همونطور که به سمت پله ها میدویدم داد زدم:
    -برو و دیگه برنگرد...
    -مطمئنی حالت خوبه محبوبه؟
    چشمامو باز کردم و بغض غریبی ته گلوم نشست!
    -چیزی گفتی؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    -بابت هدیه قشنگت تشکر کردم!
    صاف زل زدم توی چشماشو گفتم:
    -برای همین بازش نکردی؟
    با بهت خیره خیره نگاهم کرد و بعد با لبخندی تلخ و حالتی تمسخر امیز گفت:
    -راستش اونقدر قشنگ بود و پر معنی دلم نیومد کس دیگه ای ببینش!
    بعد لبخند کجی زد و سرشو تکون داد و ازم دور شد!
    شب وقتی روی تختم دراز کشیدم و به یاد جمله آخر کوروش افتادم،قلبم توی سینه بیتاب شروع به تپیدن کرد! چقدر ظریف طعنه زد و من چه ناآگاهانه به روی خودم نیوردم! شاید حق با مهیار بود و نباید اونطور عاشقانه براش شعر مینوشتم! اما نه.. اون باید میفهمید من سرم به سنگ خورده و بد هم خورده!
    نفس عمیقی کشیدم و روی تخت غلت زدم! چشمامو بستم و دوباره به گذشته سفر کردم. به همون روزهایی که مهیار جریان سپنتا رو فهمیده بود و سپنتا جریان کوروش رو! و کوروش... و کوروش بی اعتنایی پیشه کرده بود تا من فکر کنم دل به دخترای جذاب دور و برش باخته و این دست آویزی بشه برای ساز مخالف زدنم!
    امتحانات شروع شده بود و من هر روز مسیر مدرسه رو با همراهی مهیار طی میکردم و جرئت مخالفت کردن نداشتم! مهیار درس و دانشگاه و قرار و کارش رو به بعد از رسوندن من به خونه موکول کرده بود! صبحای زود همپای من بیدار میشد و من رو به مدرسه میبرد و تا زمانی که من امتحان بدم داخل ماشین منتظرم میموند و به محض تموم شدن امتحانم من رو به خونه می رسوند و به سراغ کارهای خودش می رفت! اون روزها گلناز رو نمیدیدم! کلاسی که داخلش امتحان میداد با کلاسی که من امتحان میدادم فرق میکرد! اون داخل یکی از کلاس های طبقه اول بود و من داخل راهرو طبقه دوم! وجودم از تب دیدار سپنتا میسوخت اما از ترس ناراحتی مهیار مجبور بودم سکوت کنم و از طرفی هم خجالت میکشیدم از سپنتا! از اینکه اون فهمیده بود من نامزد دارم و در نظرش دختری خائن و بی معرفت جلوه میکردم سخت رنجیده بودم و دلم طاقت این رنجش رو نداشت! روزهای امتحان بی حال و حوصله خودمو با درس خوندن مشغول میکردم که یاد سپنتا رو فراموش کنم! اون روزها تلفن های عمو و گله گی هاش از من غوز بالا غوز شده بود! از گوشه و کنار حرفهای مامان و بابا میشنیدم که عمو میگفت محبوبه بی معرفت شده و بعد از رفتن کوروش سراغی از ما هم نمی گیره و چندین بار هم از مهیار شنیده بودم کوروش هم دلگیر بوده و شکایتم رو به مهیار که با هم صمیمت داشتن کرده بوده! شاکی از دست کوروش و خانواده بودم و با همه قهر کرده بودم! دوست داشتم تو خودم باشم و با هیچ کس کاری نداشته باشم! مامان هم مثل مامور وظیفه شناسی خوب مراقبت میکردم ازم که مبادا از خونه خارج بشم! درست حکم زندانی رو داشتم که از قفس طلایی ش به تنگ اومده بود و برای پر کشیدن خودشو به آب و آتیش میزد! شبها به پشت بوم پناه می بردم و ساعتها اشک می ریختم و از خدا سپنتا رو میخواستم! گاهی اونقدر از خودم بیخود میشدم که میخواستم یا من رو بکشه تا عشقی که به سپنتا داشتم از وجودم خارج بشه! یا سپنتا رو به من برسونه تا از این کسلی خارج بشم! اما روزها روال عادی خودش رو بدون در نظر گرفتن سختی ها و نذر و نیازهای من میگذورندن!
    ایام امتحانات رو پشت سر گذاشته بودم و طبق نصیحت مهیار برای فرار از بیکاری توی کلاسهای کنکور ثبت نام کردم و شنا ثبت نام کردم! واقعاً بی حوصله بودم و خودمو ماشین پرکار حس میکردم! از خودم کار میکشیدم بدون اینکه استراحتی به خودم بدم! برای فرار از فکر و خیال درس میخوندم و درس میخوندم تا اینکه...
    با شروع کلاسهای شنا روحیه م خیلی عوض شده بود! توی استخر با دختری هم سن و سال خودم آشنا شدم به اسم مژده! مژده دختر خیلی شیرین و پر انرژی و فوق العاده مهربونی بود! دختری که امکان نداشت باهاش باشی و بهت خوش نگذره! سال سوم دبیرستان رشته حسابداری میخوند و فارغ از هر گونه فکر و خیالی از زندگی لذت میبرد! یه روز که حسابی با هم گرم گرفته بودیم ماجرای زندگیمو براش تعریف کردم و بی اختیار کلی گریه کردم و از عشقی که وجودمو تسخیر کرده بود نالیدم! از اینکه من این وسط بی تقصیر بودم و خانواده هامون اشتباه کرده بودن که من و کوروش رو اسیر کرده بودن! مژده هم حرفهای من رو قبول داشت! چند روزی از اون جریان گذشت تا اینکه...
    پیشنهاد عجیبی بود! باورم نیمشد میتونم این کار رو انجام بدم یا نه! با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    -وای مژده من تازه آزادی قبلی خودمو پیدا کردم! میترسم مهیار بفهمه! پوست از سرم میکنه ها!
    لبهای پهن و خوش ترکیبش از هم باز شد و ردیف دندونهای صدفیش توی ذوقم زد! نگاهش برق شیطنت داشت گفت:
    -خوش دارم این پسری که دل دوست جونی منو برده رو از نزدیک زیارت کنم!
    همیشه عادت داشت لوطی وار حرف بزنه! از نحوه صحبت کردنش خوشم میومد و منم بعضی از کلماتش رو توی جمله هام استفاده میکردم و مهیار رو غرق تو تعجب میکردم!
    -اما آخه...
    -دیگه اما و آخه و اگر نداریم آبجی!مگه نمیگی هلاک دیدنشی؟
    سرم رو تکون دادم و مژده تشر زد:
    -د بجنبون اون هیکلتو دیگه دختر! زودی تا دیر نشده بریم و برگردیم!
    -اما امکان داره سپنتا این ساعت از روز خونه نباشه!
    مژده کلافه کوله ش و روی دوشش مرتب کرد و گفت:
    -من دارم میرم هر چی عشقته! خواستی دنبالم بیا نخواستی تو رو به خیر و ما رو به سلامت...
    و بعد خودش سلانه سلانه و با طمانینه دور شد! برای بار آخر پیش خودم لرزیدم و زمزمه کردم: ((یه بار چیزی نمیشه! برو دختر))
    مژده رو صدا کردم و به سرعت نزدیکش شدم! مژده لبخند زیرکانه ای زد و برای تاکسی که رد میشد دست بلند کرد و آدرس رو گفت. وقتی هر توی تاکسی نشستیم مژده خیلی ریلکس از داخل کیفش آینه کوچیک صدفی شکلش رو در اورد و برای بار آخر خودشو برنداز کرد و گفت:
    -فکر کنم با من بگردی از راه به در میشی دختر!
    و خودش غش غش خندید! منم خنده م گرفت و زمزمه کردم:
    -دلم لک زده بود برای یه ماجراجویی جالب!
    -خوب بذار اول روشنت کنم که اونجا سه نشه و سوتی ندی ضایعمون کنی!
    چشمکی زدم و مشتاق گوش کردم:
    -ببین به محض اینکه رسیدیم من زنگ خونشون رو میزنم!
    لحظه ای مکث کرد و گفت:
    -راسی گفتی آیفونشون تصویریه؟
    -آره
    -بپکی شانس! خو خیالی نیس! من زنگشونو میزنم و قبل اینکه سه بشه جیم میزنم! امکان داره پسره بیاد پایین و سرو گوش آب بده و امکان داره باباش بیاد...
    و بعد دوباره غش غش خندید و ادامه داد:
    -بینم گفتی پسره خشگل مشگله؟ پولداره؟
    سرمو تکون دادم که ادامه داد:
    -باباش اومد دیگه با تو کاری نیست! خیر پیش...
    و دوباره ریز ریز خندید! از دست شیطنتهاش دلم غنج میرفت! بعد از چند لحظه جدی گفت:
    -اینجوری خیلی ضایع است بابا! لو میریم ضایع بازار میشه! من یه جوری این پسر ژیگولو رو میکشم پایین و بقیه ش با توست دیگه! دیداتو که زدی جیم میشی و منم بعد چند لحظه چرت گفتن میام و باهم برمیگردیم! حله؟
    با ترس گفتم:
    -اگه نشه چی؟ اگه بفهمه چی؟ وای مژده قلبم داره میاد تو دهنم!
    قبل اینکه مژده جوابمو بده تاکسی وایساد و ما مجبور به پیاده شدن شدیم!
    روبروی مجتمع وایساده بودیم و به ساختمون نگاه میکردیم! مژده سوتی بلند کشید و گفت:
    -بابا دست مریزاد! چه کرده مهندسه! چی ساخته! دمش گرم خداییش!
    خندمو مهار کردم و با دستم اشاره به زنگ در کردم و خودمو عقب کشیدم! مژده نزدیک در شد و من خودمو پشت سبزه های بلندی که روبروی ساختمون داخل پیاده رو بود پنهون کردم! قلبم مث گنجشکی بی پروا توی سینه م میکوبید و می لرزیدم! وای عجب کاری کرده بودم! چه دل و جرئتی داشت این دختر! الان میخواد زنگ بزنه چی بگه؟ خدایا خودت رحم کن! اصن اگه چیزی لو رفت میگم میخواستم با گلناز آشتی کنم خودم روم نشد زنگ بزنم به مژده گفتم زنگ بزنه و مژده هم اشتباهی زنگ زده بوده! فقط امیدوارم مژده سوتی نده که نتونتم این دروغ رو سرهم کنم!
    با صدای سوت بلندی از جام پریدم و از پشت سبزه ها سرک کشیدم! خودش بود که داشت سوت میکشید! خنده م گرفت و دستمو براش تکون دادم! دستاشو به هم گره زد و چشمکی هم حواله نگاهم کرد و با صدای نیمه بلندی گفت:
    -حله!
    داشتم از خنده ولو میشدم! آروم روی زمین نشستم و یه دل سیر خندیدم! با خودم میگفتم اگه الان کسی از اینجا رد بشه میگه این دختره دیوونه است! به درک بذار هر کی هر چی دوست داره بگه! مژده رو عشق است! بعد دوباره خندیدم! تقریبا یک سوم جمله هام مثل صحبت کردن مژده شده بود!
    از بین سبزه ها به زحمت میشد جایی که مژده وایساده بود رو نگاه کرد! کمی خودم رو جابه جا کردم و به قسمتی که سبزه ها کم تر بودن رفتم تا بهتر بتونم ببینم! چشمام رو تیز کردم و با دیدن سپنتا بی اختیار دستمو گذاشتم روی قلبم و روی پاهام بلند شدم! قلبم چنان میکوبید که حس کردم صداش گوش عالم و آدم رو کر کرده! سپنتا پشت به من ایستاده بود و مژده با دیدن من که سرپا ایستاده بودم چشماش گرد شد و بی اختیار پلک زدم! صدای مژده رو میشنیدم که بلند بلند صحبت میکرد اما سپنتا رو نه1 چون خیلی آهسته صحبت میکرد! دلم برای دیدن اون چشماش تنگ شده بود! حس میکردم نمیتونم بیشتر از این خودمو پنهون کنم! بدون هیچ فکر قبلی از پشت سبزه ها بیرون اومدم و با قدم های آهسته و سست به سمت اون دو تا به راه افتادم...
    ادامه دارد...



  12. 10 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    Moderator vahidgame's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    6,503

    پيش فرض

    این تاپیکو تازه دیدم واقعا عالیه. مرسی
    منتظر قسمت های بعدی رمان هستیم

  14. 3 کاربر از vahidgame بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18
    در آغاز فعالیت aryana.shimi's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2010
    محل سكونت
    گرگان
    پست ها
    1

    پيش فرض

    سلام سپیده جون خسته نباشی...
    راستش الان قسمت 4 رو خوندم... الان می خوام بقیه شو بخونم کارت قشنگه و این ابتکار که اینجا بنویسی خیلی قشنگ تر... موفق باشی عزیزم

  16. 3 کاربر از aryana.shimi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #19
    در آغاز فعالیت slawter's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    پست ها
    2

    پيش فرض

    مرسی خوبه
    امیدوارم به همین خوبی ادامه بدید

  18. 2 کاربر از slawter بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #20
    پروفشنال جنگل's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    در جوار امام رضا
    پست ها
    711

    پيش فرض

    سلام
    نمیخوای ادامشو بگی؟

  20. 3 کاربر از جنگل بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •