تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 2 اولاول 12
نمايش نتايج 11 به 12 از 12

نام تاپيک: رمان شطرنج عشق ( فریده ولوی )

  1. #11
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    قسمت هشتم

    امروز صبح با صدای آرمان از خواب بیدار شدم و چراغ خواب را روشن کردم ،تازه ساعت 5/4 بح بود. با عصبانیت فکر کردم آخه آدم عاقل از خواب نازش میزنه و پا میشه می ره کوه که دوباره صدای آرمان را شنیدم ، سرش را از دراتاق داخل کرد و گفت :

    - ببین آفاق ما همیشه سر ساعت 5 سر قرار آماده هستیم و هرکی آخر برسه بایدناهار بده تا حالا مجبور نشدم که نهار بدم ولی ببینم این تنبلی تو آخر میتونه کار دست ما بده یا نه ؟ در ضمن لباس گرم و کفش مناسب یادت نرود، زودباش.
    زود دست و صورتم را شستم و شلوار لی با بلوزی لیمویی رنگ پوشیدم و ژاکتیبرای احتیاط برداشتم کفش ورزشیم را هم از داخل کمد برداشته و به طرف پلهها رفتم ، وقتی پایین رسیدم آرمان یک لقمه ساندویچی به همراه شیشه شیردستم داد و گفت :
    - اینا رو دیگه توی راه بخور وقت نداریم برو بریم.
    وقتی به حیاط آمدم از دیدن آذین تعجب کردم و پرسیدم مگر تو هم می آیی که هم زمان آرمان و آذین شروع به خندیدن کردند و آذین گفت :
    - ترا به خدا خواهر منو ببین تا به حال متوجه نشده که من همیشه همراهآرمان و بقیه به کوه می روم ، می ترسم این کتاب ها آخرش کار دستت بدهد.
    سوار اتومبیل شدیم و به طرف مقصدی که قرار گذاشته بودند حرکت کردیم هنوزخوابم می آمد چون شب قبل بیش از سه ساعت نتوانسته بودم بخوابم و به امیدفکر می کردم که امروز چه جوابی می خواهد بدهد و چون نمی دانستم به آرمانهنوز حرفی نزده بودم. در همین افکار بودم که به محل قرار رسیدیم به غیر ازمحمد همه آمده بودند ، آرمان وقتی فهمید نفس راحتی کشید و گفت :
    - از نهار دادن جستم.
    - آرمان تو اینقدر خسیس بودی و ما نمی دانستیم.
    - اگر به خاطر شما دوتا نبود من از دیشب می آمدم هم اینجا که بتوانم چند ساعتی با خیال راحت بخوابم.
    من و آذین در حالی که می خندیدیم به بقیه ملحق شدیم و تازه سلام کرده وبدیم که محمد هم رسید و سلام کردو گفت :
    -ایندفعه رو دیگه عمدا دیر آمدم .
    وقتی همه پرسیدند چرا ؟ گفت :
    -چون فهمیدم آفاق هم می آید گفتم نهار را حتما من به افتخار افاق بدهم.
    همه شروع کردند به دست زدن و من هم در حالی که می خندیدم نگاهم را از محمدبرگرداندم تا ببینم از کدام طرف باید حرکت کنیم که امید را دیدم با چشمانیکه از سر عصبانیت سرخ شده بود به محمد نگاه می کرد ، در حالی که با خودفکر می کردم اول صبحی امید از چه اینقدر عصبانی است همراه بقیه به راهافتادم. اول همراه بقیه قدم بر می داشتم ولی کم کم از بقیه عقب افتادم وآرمان مجبور شد که بایستد تا من برسم وقتی به آرمان رسیدم گفت :
    - اینقدر تنبلی و یکجا می نشینی و سرت فقط توی کتابه که هنوز چهار قدم راه نرفته ای خسته شده ای ببین همه جلو افتاده اند.
    - من دفعه اولمه فکر کنم شما هم دفعه اول مثل من بودید.
    - زود باش الکی نمی خواد بهانه بیاوری.
    چند قدمی بشتر نرفته بودیم ، امید را دیدیم که بر می گردد ، آرمان با تعجب پرسید : پس چرا برگشتی ؟
    - قمقمه ام داخل ماشین جا مونده اینطوری که آفاق می رود من تا برم و برگردم شما بیست قدم راه نرفته اید .
    آرمان – پس من جلوتر می روم وقتی برگشتی مواظب آفاق باش.
    امید گفت باشه و به طرف پایین رفت ، دست آرمان را گرفتم و گفتم :
    - تو می خواهی منو دست این دیوونه بسپاری و بری ؟
    - منظورت چیه آفاق ؟
    من از امید خیلی بدم می آید به خدا اگر به خاطر تو نبود محال بود امروز بهکوه بیام. اون مهمونی ها کم به خاطر پدر می آیم حالا مونده تو کوه هم بااین امید دیوونه تنها باشم.
    ایستاد و با تعجب نگاهم کرد و پرسید :
    - به خاطر من ؟ یعنی چی ؟
    مجبور شدم موضوع رو بهش بگم، خندید و گفت :
    - پس حالا که اینطوره دیگه لازم شد که با امید بیایی تا زودتر تکلیف منروشن شود . باور کن آفاق درباره امید اشتباه می کنی ، من از چشم های خودمبه امید بیشتر اطمینان دارم و فکر نکن که بی غیرت هستم. من تازگی ها بهخاطر شراکت کوچکی که راه انداخته ایم خیلی امید رو می بینم باور کن اونپسره پاکیه و اصلا اونطور که تو فکر می کنی به دخترهانظر نداره. به خدا دراین مدت شاهد بودم که چقدردخترای جور واجور می آن طرفش ولی او انگار نمیبینه حتی یکدفعه که ازش علت رو پرسیدم می دونی چی گفت ؟ گفت از هرچی دخترهحالش بهم می خوره ، پس بی خود نترس و زودتر از زبونش بکش تا من هم تکلیفخودم رو بدونم.
    بعد قدم هایش را تند کرد و رفت اول با ترس نگاهش کردم که دور می شد بعدفکر کردم من هم قدم هایم را تندتر کنم تا امید برنگشته به بقیه برسم و سعیکردم که تند بروم. آنقدر خسته شده بودم که احساس می کردم دیگه نمی تونمنفس بکشم ولی وقتی فکر می کردم که صدای پای امید می آد سعی کردم تندتربروم با اینکه حالم بدتر می شد ولی قدم هایم را بلندتر بر می داشتم و درهمان حال فکر کردم عجب زهر چشمی این امید ازمن گرفته حتی از عزراییل هماینقدر نمی ترسم که یکدفعه احسس کردم واقعا نمی توانم نفس بکشم و دردشدیدی در قفسه سینه ام پیچید که باعث شد تعادلم را از دست بدهم و به طرفپایین پرت شوم. یک لحظه فقط فهمیدم محکم به کسی خوردم و او مرا نگه داشتوقتی بعد از مدتی توانستم چشمانم را باز کنم امید را دیدم ولی آن دردلعنتی حسی در بدنم نگذاشته بود که واکنشی نشان دهم. آهسته همانطور کهمراقبم بود کمک کرد تا روز زمین نشستم و پرسید :
    - آفاق جان چی شده ؟ چرا اینجوری شدی؟
    و بعد سر قمقمه اش را روی لبم احساس کردم و صدایش را شنیدم که مرتب می گفت :
    - یکم بخور خواهش می کنم عزیزم ، فقط یکم.
    وقتی کمی حالم جا آمد نفس عمیقی کشیدم و همان موقع فکر کردم این نفسمهمراه درد نبود ، کمی آب خوردم و بعد از چند لحظه که درد آرام شد چشمانمرا باز کردم و باز خودم را در آن جنگل سبز اسیر دیدم. به سختی خودم راکنار کشیدم ، آنقدر خجالت زده بودم که نمی توانستم حتی حرف بزنم. آرام گفت:
    - آفاق جان حالت بهتر شده ؟
    هیچوقت او را چنین مهربان ندیده بودم همیشه رفتارش با من خشن و ستیزه جو بود، با صدایش به خود آمدم که با اصرار پرسید :
    - بهتر شدی ؟
    در حالی که سعی می کردم نگاهش نکنم گفتم :
    - بله بهتر شدم ، نمی دونم چرا نفسم گرفت و سینه ام اینقدر درد داشت وباعث شد نتوانم خودم را نگه دارم و افتادم، ببخشید نزدیک بود شما را همبیاندازم.
    - خوب آرومتر می رفتی ، کسی که اینطوری کوهنوردی نمی کنه اونم تو که دفعهاولت بود. یک لحظه از دور که دیدیم اینجوری تند می روی فکر کردم کسیدنبالت کرده و به خاطر این من هم قدمهایم را سریع کردم. باز خدارا شکر اگرمی افتادی آنوقت من چکار می کردم؟
    آنقدر از حرفش تعجب کردم که یادم رفت از خجالت هنوز سرم پایین است موهایمرا که توی صورتم ریخته بود کنار زدم و نگاهش کردم و پرسیدم :
    - یعنی چه ؟
    خوب من همیشه وقتی تو را ناراحت و عصبانی می کنم لذت می برم و تا چند روزانرژی دارم ، اگر می افتادی و می مردی خب دیگه نمی دانستم چطور می توانمحرص کسی را در آورم و خودم را سرگرم کنم.
    با عصبانیت گفتم :
    - با عزراییل .
    بلند شد و خود را تکان داد و گفت :
    - خودم هم می دونم چون فقط تو شبیه عزراییل هستی ، حالا بلند شو که خیلی دیر شده .
    دستش را پس زدم و با خشم گفتم :
    - خودم می تونم بیام.
    خم شد و با قدرت بلندم کرد که دوباره با عصبانیت نگاهش کردم ولی نزدیکیصورت هایمان باعث شد که دوباره ضربان قلبم تند شود و احساس کردم که پاهایماصلا جانی ندارند به خاطر همین دوباره نتوانستم خودم را کنترل کنم و خودبه خود همراه هم روی زمین نشستیم، هنوز نگاهش می کردم که پرسید:
    - آفاق جان تو خوبی ؟ چرا اینجوری شدی ؟ اگر از حرفم ناراحت شدی شوخی کردمفقط می خواستم کمی عصبانی شوی قصد ناراحتی دوباره ات را نداشتم.
    با صدایی که به زور از دهانم خارج می شد گفتم :
    - نمی توانم امید دیگه نمی تونم بیام بالا تو برو کمی که بهتر شدم خودم بر می گردم.
    دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد و گفت :
    - خوب نگاه کن ، درسته که من همیشه با تو خیلی بداخلاق هستم و حرف هایخیلی تندی بهت زده ام البته بیشترش حقیقت بوده ولی خوب نگاه کن و بگواینقدر نامرد به نظر می رسم که با این حال تو را تنها رها کنم و برم. حالایکم استراحت کن بعد آرام آرام با هم می ریم پایین و دیگه حق نداری به کوهبیایی ، دختر تو که به قله نرسیده از همین پایین کوه داشتی می افتادی پسمن پطور تا قله ببرم و بعد بیندازمت پایین.
    - خوب افتادن افتادنه دیگه چه فرقی داره چه از اون بالا چه از این پایین.الانم هیچ کس نیست و تو راحت می تونی از شرم خلاص بشی می دونم که چقدر ازممتنفر هستی.
    - تو که نمی دونی از اون بالا انداختن چه لذتی داره آنقدر صبر می کنم کهبه قله برسی حتی اگه سال ها هم طول بکشه ، آنوقت می اندازمت پایین آخههمانقدر که برای من لذتش بیشتره برای تو زجرش بیشتر اینو صادقانه می گم ویه روزی در آینده بهت ثابت می کنم.
    بعد بلند شد و باز گفت :
    - اگر خستگیت بر طرف شد بهتره کم کم بریم پایین .
    در حالی که حرف هایش ترس عجیبی به جانم ریخته بود خود به خود بلند شدم و وقتی خواستم برم گفت :
    - آفاق لج بازی نکن پایین رفتن به اندازه بالا رفتن سخت است شاید هم بیشترپس بذار کمکت کنم چون به نفع هردوی ماست و ممکنه منم بیندازی.
    بدون اینکه عس العملی نشان دهم در حالی که آرام به طرف پایین حرکت میکردیم تمام راه با خود فکر می کردم آخر از دست این امید دیوانه می شوم ،هر ثانیه یک رنگ است و به هیچ عنوان نمی شود او را شناخت وقتی احساس میکنی چقدر مهربان است یکدفعه حرکتی می کند که فکر می کنی یک جانی به تمامعیار است و باز تا می خواهی فکر کنی چه آدم خبیثیه کاری می کند که فکر کنیمهربان تر از خودش کسی نیست. هنوز به امید فکر می کردم که به کنار اتومبیلها رسیدیم، روی تخته سنگی مرا نشاند و به طرف اتومبیلش رفت و بعد از چندلحظه با چای شیرین آمد و گفت :
    - این را بخور هم خیلی تو این هوا می چسبه و هم برایت خوبه رنگت خیلی پریده.
    از لحن مهربانی که در صدایش موج می زد با تعجب نگاهش کردم تا چند لحظه ازخنده ریسه رفت و بعد در حالی که سعی می کرد جلوی خنده خود را بگیرد گفت :
    - این همه به کوه می آیم ولی تا به حال اینقدر بهم خوش نگذشته بود.
    بدون اینکه حرفی بزنم منتظر بقیه ماندم ، او هم به طرف اتومبیلش رفت و گفت :
    - من کمی دراز می کشم تو هم اگر خواستی برو توی اتومبیل آرمان دراز بکش درش باز است.
    ئلی من همانجا نشستم و به حرف های امید فکر کردم و پیش خود گفتم جرا امیددوست داد منو از قله بیندازد و البته همان موقع فهمیدم که منظور او قلهکوه نیست بلکه قله زندگی است و حالا می دانستم فهمیده خیلی بلند پروازهستم و آرزوهای دور و درازی برای خودم دارم و خیلی دوست دارم آنقدر پیشرفتکنم و زحمت بکشم تا تمام سنگلاخ های زندگی را پشت سر بگذارم و به قلهموفقیت و پیروزی برسم. دوست داشتم به عنوانی زنی موفق همیشه مطرح باشمولی او چرا از چنین موضوعی ناراحت است ، چرا دوست دارد مرا از قلهآرزوهایم به زیر بکشه و در اصل چرا زمین خوردن من برایش لذت بخش است کهحتی به خاطرش سال ها صبر کنه. وقتی نتوانستم نتیجه ای بگیرم فکر کردمممکنه فقط خواسته باشه منو بترسونه چون دیده بودم که وقتی ترس رو در نگاهممی بینه چقدر لذت می بره. ساعتی همانطور نشسته و به کوه خیره شده بودم.بچه ها را دیدم که از پشت بلندی پیدا شدند بلند شدم و برایشان دست تکاندادم. وقتی به نزدیکم رسیدند آرمان جلو آمد و پرسید :
    - چی شده آفاق ؟ هر چی منتظر شدیم نیامدید ، نگران شدم و به بچه ها گفتم زودتر برگردیم.
    - نتوانستم بالا بیایم و خواستم برگردم که امید هم مجبور شد به خاطر اینکه توی بیابون تنها نباشم باهام برگرده.
    آرمان – بس که تنبلی تو ، اما حالا باید یک تصمیم جدی بگیری آخه زندگی که همش توی اون کتاب ها و اتاقت خلاصه نمیشه.
    محمد- همه چیز که کوه و گردش نیست به نظر من آفاق راه خودش را پیدا کرده وراهش هم درسته پس بهتره آرمان جان الکی برای خواهرت تصمیم نگیری.
    به صدای امید به طرفش برگشتم که گفت :
    - ولی به نظر من همه حرف های آرمان درسته شما که نبودید تا ببینید چقدرآفاق خانم دست و پا چلفتی است درست مثل یک بچه پنج ساله که فقط از نظر سنیرشد کرده و نه از نظر عقلی ، داشت می افتاد ولی حاضر نبود که کمکش کنم تابتونه حداقل اون یرازیری رو راحت پایین بیاد.
    محمد با خشم نگاهش کرد و گفت :
    - ولی به نظر من افاق برعکس شما که اعتقاد دارید عقلش رشد نکرده از خیلی از ماها بیشتر می فهمه.
    آذین – بسه بابا امروز عجب کوهی آمدیم بهتر دیگه در این باره صحبت نکنیم و آفاق هم بهتره کوه ها رو توی کتابهایش نگاه کنه.
    از حرف آذین ناراحت شده بودم ولی چون باعث شده بود که میان امید و محمدبحث بالا نگیرد دعایش کردم، متوجه بودم که چطور با خشم همدیگر را نگاه میکنند.
    چند لحظه بعد صدای محمد را شنیدم که می گفت :
    - بچه ها یک رستوران خوب سراغ دارم که غذاش محشره ولی راهش کمی دوره اگه موافقین بریم اونجا.
    همه قبول کردند و سوار اتومبیل ها شدیم و به طرف رستوران حرکت کردیم وقتیرسیدیم آذین زود پیاده شد و به طرف امید رفت . آرمان کنارم آمد و پرسید :
    - چی شد آفاق ، امید حرفی نزد؟
    - منکه گفتم این دیوونه است آنوقت تو ازش طرفداری می کنی اصلا انگار یادش رفته چه قولی داده .
    - هنوز که وقت هست من امید را خوب می شناسم یادش نرفته حتما بهت میگه.
    وقتی به سالن رستوران رفتیم فوری محمد از آن طرف میز بلند شد و در حالی که روی صندلی کنارم می نشست گفت :
    - آفاق اینجا چلو جوجه اش محشره ، به نظر من شما آن را سفارش بدهید مندارم به خاطر شما به همه اینها غذا میدهم پس دوست دارم که بهترین غذایاینجا را بخورید.
    - خیلی ممنون ، هم به خاطر پیشنهادتون و هم به خاطر اینکه این همه تو خرج انداختمتون.
    در حالی که جواب لبخندم را می داد به چشمانم خیره شد و گفت :
    - اینها که قابل شما را ندارد.
    داشتم به رمز نگاهش فکر می کردم صدای همه بلند شد که غذا می خواستند محمد به خود آمد و گفت :
    - هرکی هرچه دوست داره انتخاب کنه .
    همه بعد از اینکه لیست غذاها را دیدند اکثرا چلو کباب انتخاب کردند درحالی که نوبت انتخاب من رسیده بود به محمد نگاه کردم و با لبخند گفتم :
    - من چلو با جوجه دوست دارم.
    محمد چشم بلندی گفت و یادداشت کرد و برای خودش هم چلو با جوجه سفارش داددر حالی که منتظر غذا بودیم بچه ها شروع کرده بودند به صحبت های متفرقه کهآذین به امید گفت :
    - حیف شد تا بالا نیومدین ، خیلی هوایش خوب و لطیف بود.
    امبد لبخندی زد و گفت :
    - آذین خانم دفعه دیگه قرار نیست این آفاق خانم بیاد و بشه وبال گردنم،تازه اگف دفعه دیگه اومدن دست شما را می گیرم و زدتر از همه به بالای کوهمی رویم حتی اگه کفش هایم را یادم رفته باشه بپوشم.
    صدای خنده همه بلند شد ، دلم می خواست سرش داد بزنم ولی وقتی نگاهم بهنگهش افتاد جا خوردم و حس کردم خیلی ناراحت و خشمگینه چنان که رنگ سفیدصورتش به سیاهی می زد. فوری سرم را پایین انداختم و به زور آب دهانم رافرو دادم و با خود فکر کردم باز چکار کرده ام که مثل عزراییل داره نگاهممی کنه خدایا الانه که این غذا را کوفتم کنه. هنوز در فکر بودم دوباره بانیشی که در کلامش بود گفت :
    - آرمان جان به نظر من حرف هایی که درباره آفاق خانم زدی درسته من عقیدهدارم آفاق حد و حدود توانایی هایش را نمی داند و دست و پای الکی می زندرفتارهایش مرا به یاد آن مثلی می اندازد که کلاغه اومد اره رفتن کبک و یادبگیره راه رفتن خودش یادش رفت. به جای اینکه با این کتاب ها عمرش رابیهوده تلف کنه خانه داری بشور و بپزی یاد بگیره شاید حداقل در این راهاستعدادی داشته باشه . بابا دانشگاه جای امثال من و تو محمدآقاست نه جایشیرین عقلی مثل این.
    و بعد همه به قهقهه خندید، اکثر بچه ها چون تا به حال توهینی از امیدندیده بودند فکر کردند که او فقط قصد شوخی داشته با او خندیدند. وقتینگاهم به آذین افتاد که از همه بلندتر می خندید دلم بدجوری سوخت بعد فوریبه آرمان نگاه کردم که دیدم رگ های گردنش بیرون زده و چنان با غضب به امیدنگاه می کرد که دانستم الان حرف تندی به او می زند دستش را گرفتم و فشاردادم و مجبورش کردم که نگاهم کند و با نگاه التماس کردم چیزی نگوید کهصدای محمد بلند شد و گفت :
    - امید تو فکر نمی کنی داری خیلی پر حرفی می کنی.
    فوری به سمت محمد برگشتم و با التماس آهسته گفتم :
    - محمد ترا به خدا قسم به خاطر من چیزی نگو.
    سرش را تکان داد و کمی آب برای خودش ریخت با سکوت او تقریبا جو بدی بهوجود آمد . همانطور که به لیوان محمد نگاه می کردم فکر کردم منهم بایدکمی آب بخورم شاید بتواند این بغض لعنتی را که در گلویم گیر کرده بود و هرثانیه بزرگتر می شد و راه تنفسم را می بست با آن فرو دهم. باز صدای امیدبلند شد و کفت :
    - محمد آقا بقیه حرفتان را نزدید؟
    محمد – هیچی بابا حرفم بقیه نداشت.
    در همان لحظه غذا را آوردند وقتی کمی از آب لیوان خوردم و نفسم بالا آمدبه خاطر محمد سعی کردم به زور هم شده از اون غذایی که اینقدر با شوق و ذوقتعریفش را می کرد بخورم تا بیشتر از این ناراحت نشود. در حالی که غذایم رامی خوردم سرم پایین بود و با خود فکر می کردم چه دنیای عجیبی است و چقدرآدم ها با هم فرق دارند چرا یکی مثل محمد اینقدر مهربان است و چرا یکی مثلامید اینقدر ظالم! وقتی توانستم نصف بیشتر غذایم را بخورم بلند شدم وگفتم:
    - محمد واقعا خوشمزه بود تا به حال غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم.
    زود به طرف اتومبیل ها رفتم چون می ترسیدم امید دوباره حرفی بزند که باعث شود دیگر نتوانم جلوی محمد و آرمان را بگیرم.
    به ماشین تکیه دادم و بعد از لحظاتی احساس کردم کسی کنارم ایستاد، با ترس برگشتم ولی وقتی مهدیس را دیدم نفس راحتی کشیدم و گفتم :
    - آخ مردم از ترس فکر کردم امید.
    با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت :
    - آفاق خیلی ناراحت شدم چون احساس می کنم با تو شوخی نمی کنه و حرف هایشهمانطور که شاد ی گفت جدیه یعنی همیشه در هر فرصتی همین ایرادها را از تومی گیره و این برام سوال برانگیز شده مگر تو اذیتش کرده ای چون اصلا امیدبا هیچ کس اینطور نیست حتی بعضی وقت ها دیدم که خیلی عصبانی میشه امااینطور عکس العمل نشان نمی دهد.
    - مهدیس جان چه اذیتی اصلا تو تا حالا دیدی من با او طرف صحبت بشم. من فقطبعضی مواقع جواب حرف هایش را می دهم ولی به نظر من امید از نظر روحیبیماره....
    یکدفعه زبانم از ترس بند آمد ، مهدیس که مرا نگاه می کرد با تعجب مسیرنگاهم را دنبال کرد و وقتی امد را دید که به طرفمان می آید او هم ساکتمنتظر ماند. وقتی امید کنارمان ایستاد گفت :
    - با محمد موافقم من امروز خیلی تند رفتم ولی به نظر من یک مسائلی حقیقتمحضه آفاق خانم به جای اینکه تمام فکر و ذهنشان متوجه دانشکاه رفتن باشهبهتره به خیلی موضوع های دیگر هم فکر کنه و برایش اهمیت داشته باشه.
    مهدیس که به خاطر عذرخواهی غیر مستقیم امید نظرش نسبت به او عوض شده بود گفت :
    - من هم با نظر شما موافقم و دوست دارم به جای دانشگاه رفتن یک زن خانهدار خوب برای همسرم و یک مادر مهربان برای فرزاندنم باشم و هر موقع همسرمبه خانه می آید به پیشوازش بروم و با مهربانی هر کاری می توانم برایشانجام دهم تا خستگی را از تنش درآورم.
    امید پوزخندی زد و با تمسخر گفت :
    - تا حالا نمی دانستم همچین عقیده ای دارید ، اگه من گفتم آفاق خانم بهدانشگاه نره به خاطر اینه که همه هدف زندگیش شده دانشگاه رفتن ولی بایدببخشید که خیلی رک حرفم را می زنم ، مهدیس خانم راستش من از زن هایی کهفکر می کنند فقط برای آسایش مردها آفریده شده اند و مثل یک کنیز همیشه دستبه خدمت شوهرانشان باید باشند حالم بهم می خوره و اگه بمیرم هم حاضر نیستمبا زنی با افکار شما ازدواج کنم.
    چنان از حرف های امید شوکه شده بودم که فقط توانستم ناظر اشک های مهدیس ودویدنش به سوی باغی که جلوی رستوران بود باشم حتی قدرت نداشتم حرفی بزنمیا حرکتی کنم که کمی مرهم دلش شود چون می دانستم با آن قلب مهربان و روحیهحساس طاقت چنین حرف هایی را ندارد. با صدای امید که اسمم را صدا میزد بهطرفش برگشتم ، چنان غمی در صدایش بود که سرم را بلند کردم و به چشمانشخیره شدم و آن جنگل سرسبز را بارانی دیدم. در حالی که اشک هایش را با دستشتند تند پاک می کرد گفت :
    - ماموریتم را خوب انجام دادم حالادیگه درباره ازدواج با من فکر نمی کنه ،به آرمان بگو همیشه مراقبش باشه چون مهدیس قلب مهربانی داره که می تونه هرمردی را خوشبخت کند.
    در حالی که تعجب کرده بودم چطور متوجه علاقه آرمان به مهدیس شده پرسیدم :
    - تو از کجا فهمیدی که آرمان....
    قبل از اینکه حرفم تمام شود گفت :
    - آفاق خانم من یک مرد هستم و از نگاه مردی به زنی می دونم چه احساسی نسبتبه اون داره ، نگاه آرمان به مهدیس مدتهاست که عاشقانه است.
    - پس تو به خاطر آرمان از مهدیس گذشتی ؟
    - آفاق با اینکه همیشه فکر می کردم خیلی زیرکی ولی بعضی وقت ها خیلی خنگبازی در می آوری این را بدان که من اگه از زنی خوشم بیاد که فکر نکنم تاآخر عمر ازاین موجودات عجیب دوپا خوشم بیاید به هیچ عنوان اجازه نمی دهمکسی اونو از من بگیره .
    بعد برگشت و رفت ، آنقدر از حرکات ضد و نقیض امید در تعجب بوودم که فکرکردم مغزم د اره منفجر میشه. وقتی آرمان با گام های بلند به طرفم آمد و باتغییر پرسید باز امید حرفی بهت زد باید می گذاشتی همان چند لحظه پیش سرمیز غذا جلوی همه حالش را بگیرم، وسط حرفش گفتم نه آرمان او فقط جوابسوالم را داد و مطمئن باش کاری کرد که از همین حالا میتونی مهدیس را مالخودت بدونی. اول با تعجب نگاهم کرد و بعد صورت قشنگش با لبخندی زیبا شکفتو گفت :
    - می دونستم که امید مهدیس رو نمی خواد ولی فکر نمی کردم کاری کنه که اونوبه ا ین زود یاز خودش نا امید کنه ، با اینکه از دستش هنوز به خاطر توعصبانی هستم ولی خیلی ازش خوشم می آید.
    همه بعد از خداحافظی سوار اتومبیل شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم، اما منهنوز با خود کلنجار می رفتم و رفتارهای امید برایم معمایی شده بود. اونلحظه جلوی مهدیس خودش را چنان مظلوم نشان داد که دلم می خواست قدرت داشتمو کتک مفصلی به او میزدم ولی وقتی اشکش را دیدم فهمیدم زیر ظاهر خشنش یکقلب مهربانه که تلاش میکنه اونو پنهان کنه ولی چرا؟حالا با اینکه چیزی بهنیمه شب نمانده اما هنوز جواب چرایم را پیدا نکرده ام.

  2. #12
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Sep 2018
    پست ها
    1

    پيش فرض

    سلام ادامه رمان رو قرار نمیدین ایا
    من منتظرم

صفحه 2 از 2 اولاول 12

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •