نقض ، ناقض ، تناقض
آنچنان میگویی و
اینچنین جاودانگی بخار می گردد
ضد ، تضاد ، متضاد
خروشت جز این مباد
و آیینت شدن و باشیدن و باشنده شدن
پس آنگاه که دانستیم بودی نیست
نابود گشتیم
متناقض شدی
آتش گرفتیم
شد شدی
بودن را شدیم
چرا که
ما و بودن را
آتشیدی!
برزخی ما را زیاده بود
و زندگیمان گاو باشی
وحی ایدی ثبات کو؟
"سکون فریفته شد"
چرا که عقل ِ حس ما حواس ِ معقول تو نبود
پنداشتیم بیداریم
و در بهشت
خروش تو رویایمان را شکافت
زرتشت گونه نیچه شدی
که حقیقت:
دوزخ است
و
نفرین ِ خدایان...
-----------
هراکلیتوس