17 فصل 600 صفحه
در حالی که چشمهایش روی برگه ی سیاه شده از اعداد و اشکال هندسی خیره مانده بود، افکارش پا فراتر از حقایق می نهاد و در سرزمین رویاها سیر می نمود. نمی دانست با آن احساسی که احمقانه می پنداشت چه بکند و چطور مهارش کند. عقل به او حکم می کرد از او کناره بگیرد اما دل سرکشی می کرد و گستاخانه به سوی او کشیده می شد. این کشش بیشتر از روز قبل خود را نشان می داد و او هیچ راه فراری نداشت. می ترسید این کشش که او عشق می نامدش باعث رسوایی خودش و بدنامی او شود.
صدای باز شدن در او را از رویای شیرینش بیرون راند.با حرکتی سریع به سمت در چرخید. چهره ی مهربان پدرش امیر در میانه ی در ظاهر شد. لبخندی زد و گفت:
_شیوا جان...
نگاه شیوا باعث شد مکث کوتاهی بکند و با شرمندگی ادامه دهد:
_معذرت می خوام، همیشه فراموش می کنم که قبل از ورود در بزنم.
شیوا تبسمی کرد و گفت:
_من هم همیشه به شما گفته ام مهم نیست، کاری داشتید؟
_بله...فکر کردم متوجه شده ای که عمو فرهاد آمده. خواستم بیای پایین.
شیوا نگاهش را از او دزدید و گفت:
_خیلی درس دارم.
پدرش با دلخوری گفت:
_فکر نمی کنم یک احوالپرسی چند دقیقه ای زیاد وقتت را بگیرد.
شیوا گفت:
_باشه...باشه شما بروید من هم می آیم
پدرش با تردید گفت:
_مطمئنباشم که...
شیوا ناراحت پاسخ داد:
_گفتم که...می آیم
پدرش نگاهی کوتاه و گذرا به او نهاد و از اتاق خارج شد. شیوا به چک نویس ها نگاه کرد. از اینکه به پدرش دروغ گفته بود شرمنده بود. در آن چند ساعتی که داخل اتاقش نشسته بود به همه چیز فکر کرده بود جز امتحان فردا.
از جا برخواست، قبل از خارج شدن از اتاق، مقابل آیینه ایستاد و به خودش نگاه کرد و بعد با شتاب از اتاق خارج شد. وسط پله ها رسیده بود که پدرش با دیدن او گفت:
_یک خبر خوش!
شیوا تا پیین پله ها رفت و گفت:
_سلام
فرهاد همراه با جواب سلام، طنز آلود گفت:
_تو این همه درس خوندی دانشمند نشدی؟
شیوا نگاهی به جعبه شیرینی انداخت و گفت:
شما هم اینقدر زحمت می کشید فکر شرمندگی ما را نمی کنید؟
بی بی با سینی چای وارد شد و گفت :
_دوباره شروع نکنید. امروز باید گفت و خندید.
شیوا روی مبلی مقابل فرهاد نشست و گفت:
_خب این خبر خوب که باعث دست و دلبازی شده چی هست؟
بی بی زودتر از بقیه بدون مقدمه گفت:
بالاخره عمو فرهادت تن به ازدواج داد!
شیوا ایستاد و مبهوت به بی بی نگاه کرد.پدرش خندید و گفت:
_چیه ؟تو هم که شوکه شدی.
شیوا با دستپاچگی گفت:
_خب، خب آره...حالا این خانم چه کسی هست؟
پدر گفت:
_سارا...دختر مهندس بهرام پور
شیوا ناباورانه گفت:
_سارا...منظورتان همان دختر لوس و ترشیده ی ...
پدرش حرفش را قطع کرد و با ناراحتی گفت:
شیوا!مواظب حرف زدنت باش. حق نداری در مورد کسی که به خوبی نمی شناسی این طور بی ادبانه اظهارنظر کنی.
شیوا با عصبانیت گفت:
_بعد از این همه مدت یک دختر خودخواه را برایش انتخاب کردید؟این دختر خوب و با اخلاق .چرا او ... اصلا خودتان می دانید چهطور دختر است یا چند سال دارد و ...
این بار پدرش با عصبانیت بیشتری حرف های طوطی وار او را قطع نمود و گفت:
_بس کن شیوا ... فهمیدی؟ عمو فرهاد برای انتخابش احتیاجی به نظرات جنابعالی نداره.
شیوا با خشم گفت:
انتخابش یا انتخاب شما ؟
پدر پاسخ داد :
پیشنهاد من و انتخاب خودش.
گذرایش، بیشتر عصبی اش کرد. انتظار داشت از او جانبداری کند، اما مثل مجسمه نشسته بود و او را می نگریست. با دلخوری از جا برخاست و سالن را ترککرد.
بعد از رفتن شیوا، فرهاد با اندوه گفت:
_معذرت می خواهم امیر انگار روز جمعه ی شما را خراب کردم.
امیر با شرمندگی پاسخ داد:
_نه... نه... من باید معذرت بخواهم. اصلا نیفهمم این دختر چرا اینقدر عوض شده.
بی بی گفت:
_تازگی ها حساس شده.
فرهاد فنجان چایی اش را برداشت و گفت:
_مطمئنا مرگ افسانه باعث زودرنجی و تغییر رفتارش است.
امیر لبخند تلخی زد و گفت:
_بعد از سه سال...
بی بی با صدای گرفته گفت:
دختر ها در این سن و سال نیاز به مونس و همدم دارند. یک همراه مثل مادر... من که نتونستم جای خالی مادر ش را پر کنم، فقط مزاحمشما بودم.
امیر لبخندی زد و گفت:
_این حرفها چیه بی بی؟شما روی سر ما جا دارید و من مثل مادر خودم دوستان دارم. شما مرا به یاد افسانه می اندازید.
مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه داد :
بهتره که این حرف ها را کنار بگذاریم.
و رو فرهاد نمود و گفت:
_چرا خان جان را با خودت نیاوردی؟
فرها کمی از چایش را نوشید و گفت:
_امروز رفته منزل فرامرز. بالاخره باید یکی خبر ازدواج مرا به او بدهد.
امیر با خنده گفت:
_واقعا كه خبرداغی است مردی که در سی و یک سالگی تن به ازدواج داد!
در همین حال شیوا به اتاقش پناه برده بود و با دلی دردمند به شدت می تسلایی دل زخم خورده اش باشد و به او اطمینان دهد که تا آخر عمر در کنارش خواهد ماند، اما...
او شکست خورده تر از همیشه کنج اتاقش نشسته بود و به عکس های محبوبش نگاه می کرد. دلش می خواست با کسی درد و دل کند که همرازش باشد و از او دلجویی کند . پروانه دوست و همکلاسی اش تنها کسی بود که از عشق جانسوز او با خبر بود. درست زمانی که پروانه نظر او را در مورد برادرش پیام پرسیده بود، پرده از راز سر به مهرش برداشته بود. اما چه سود؟ چون هیچگاه نتوانسته بود آن مرد رویایی و دوست داشتنی را به پروانه معرفی کند. علی رغم اصرارهای پروانه، هیچگاه جرات معرفی او را پیدا نکرده بود.