تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 5 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 48

نام تاپيک: رمان لبخند خورشید (عاطفه منجزی)

  1. #1
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض رمان لبخند خورشید (عاطفه منجزی)

    کتاب لبخند خورشید نوشته ی عاطفه منجزی

    - آخ! تو رو خدا نه، نه....خاموش نشو، وااای، ....نه!
    محکم کوبید روی فرمان و با حرص گفت:
    - لگن بی خاصیت، همیشه سر بزنگاه قالم می ذاره!
    پیاده شد و کاپوت را زد بالا.
    سرش را برد بالا و در تاریکی شب زل زد به دل و روده ی روغنی و دود گرفته ی ماشین.
    دو ساعت بعد عین موش آب کشیده وارد حیاط شد. بی توجه به باران ریز و تندی که به سرو صورتش می بارید، کنار حوض کوچک ایستاد. شیر آب را باز کرد و با حوصله گلهای ماسیده به دور و بر پوتین کهنه و رنگ و رو رفته اش را پاک کرد. تازه کفش هایش تمیز شده بود که صدای تیز و خشمگین آذر از جلوی در هال بلند شد:
    - دختر! مگه عقل تو سرت نیست؟ وقت قحطیه که زیر بارون وایسادی کفشاتو برق میندازی!
    مهتاب مثل همیشه تبسمی گرم چاشنی حرف هایش کرد و با ملایمت جواب داد:
    - سلام. چرا بی خودی جوش می زنی؟ تموم شد، اومدم.
    جلوی در، کفش هایش را جفت کرد روی پادری ایستاد و پالتوی خیسش را به جا رختی آویزان کرد. قبل از بالا رفتن از پله ها به داخل آشپزخانه کوچک سرک کشید.
    - آذر! اگه چایی داریم یه لیوان بزرگ بریز، دو دقیقه ی دیگه پایینم.
    کمی بعد همانطور که کف پاها را چسبانده بود به بغل بخاری، لیوان چای را به دهنش نزدیک کرد و آرام آرام آن را چشید، هنوز انگشت های پایش زق زق می کرد. بدجوری خوابش گرفته بود. چشمهایش می سوخت و احساس کوفتگی شدیدی می کرد. از ذهنش گذشت (( شاید سرماخوردم! با این همه کاری که رو سرم ریخته همین یکی رو کم داشتم. )) تازه چشمهایش گرم شده بود که با تکان های مکرر دستی، لای پلک های سنگینش از هم باز شد. آذر کنارش نشسته بود.
    - گمونم زیر بارون چاییدی. شام حاضره، پاشو یه لقمه بذار دهنت، پشت بندش هم یه قرص سرماخوردگی بنداز بالا بعد بگیر بخواب. شانس آوردی امروز زودتر رسیدم و یه چیزی بار گذاشتم، اگه نه طبق معمول روزایی که نوبت توئه یا سرو کارمون با نون و پنیر و چایی شیرین بود یا فوق فوقش یه نیمروی مشت.
    غرلندهای آذر برنامه ی همیشگی آخر شبهایشان بود و جالب اینکه همیشه هم قضیه با یک لبخند و عذرخواهی مظلومانه مهتاب فیصله می یافت.
    - ببخشید آذر جون، به خدا از دم غروب دستم به ماشین بند بود. درست وسط بزرگراه خاموش کرد. یه ساعت زیر بارون بهش ور رفتم تا فهمیدم چه مرگش شده. تازه، تو اون وضعیت اصلا یاد شام نبودم. فقط می خواستم یه جوری خودمو برسونم سر قرارم که آخر هم بهش نرسیدم. حالا موندم معطل به خانم یوسفی چی بگم!
    آذر سری تکان داد و به طعنه گفت:
    - تو هم با این ماشینت مارو کشتی! آدم ارابه سوار بشه بهتر از این قاراپتِ توئه که یا همش باید هولش بدی یا بکسلش کنی. جون من بیا بفروشش و خلاصمون کن.
    - باز که شروع کردی! خودت می دونی همین قاراپت نباشه، از کار و زندگی می افتم.
    - پس لااقل درستش کن، آخه اینطوری که نمیشه!
    - باشه، تو فکرش هستم فعلا دستم خالیه.
    - الهی خدا خوبت کنه دختر! پس با اون همه دلاری که هفته پیش بابات حواله کرده بود چه کردی؟!
    - آذر؟!! تو نمی دونی؟
    - معلومه که می دونم، اما خوب این کار هم واجب بود یا نه؟ خودت می گی بدون ماشین همه کارات لنگه. لااقل صدتومن می ذاشتی کنار که خرج ماشینت کنی.
    - فکرشو نکن، خدابزرگه، درست می شه. به جای این حرفها فعلا بگو به خانم یوسفی چی بگم؟ بدشانسی رو می بینی تورو خدا! درست همین امروز باید اینطوری می شد. می ترسم وکیله بهش برخورده باشه.
    - عیب نداره، پیش اومده دیگه. می خوای تا من شام و میارم یه زنگ بزن به خانم یوسفی ببین چی می گه.
    بعد هم گوشی تلفن بی سیم را دست مهتاب داد و گفت:
    - از جات پا نشو، سفره رو میندازم کنار بخاری که گرم و نرم باشی.
    وقتی داشت دیس پلو را وسط سفره می گذاشت پرسید:
    - چی شد، زنگ زدی؟
    مهتاب آهی کشید:
    - آره، دیدی گفتم! حاج خانم میگه یارو آدم بدقلقیه، همین طوری هم با زن جماعت کاری نداره، چه برسه به اینکه بیخود و بی جهت دو ساعت تو دفتر کارش معطل بمونه.
    - حالا می خوای چی کار کنی.
    - هیچی، گفت فردا برم دادسرا، شاید گیرش بیارم و یه جوری راضیش کنم. می گفت دیگه نمی تونم برات وقت ملاقات بگیرم.
    - خوب همین کارو بکن. این دیگه غصه نداره.
    - بدبختی اینه که فردا کلی کار ریخته سرم. اما چاره چیه، اول یه سر می رم دفتر مجله، بعدش می رم سراغ یارو.
    از صبح زود سگ دو زد بلکه بتواند سریع تر راهی دادسرا شود، اما نزدیک ظهر بود که توانست از دفتر مجله بیرون بیاید. تازه سوار تاکسی شده بود که یاد آذر افتاد. با تلفن همراهش شماره ی خانه را گرفت و به او خبر داد که برای ناهار منتظرش نباشد. گوشی را توی کیفش انداخت و خسته و خواب آلود سرش را به صندلی تکیه داد. ته گلویش می سوخت و پشت پلکهایش داغ و ملتهب بود. خودش می دانست همه ی این ها عوارض زیر باران ماندن شب گذشته است. از لای پلکهای سوزانش نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و باز محو تماشای خیابان شلوغ و پر ترافیک شد. ((باید با مترو می رفتم، حتما زودتر می رسیدم. خدا کنه دیر نشه!))
    ساعت از یک ظهر گذشته بود که از جلوی نگهبانی عبور کرد. بی اختیار قدم هایش تند شد و کمی بعد به دویدن افتاد. یکی دوباری به این و آن تنه زد، شاید هم خورد اما توجهی نکرد. با یک دست مقنعه اش را که مدام سر می خورد و عقب می رفت چسبیده بود و جلو می کشید، با دست دیگرش هم بند کیف و دوربین و پوشه ی قطوری که به سینه چسبانده بود را محکم گرفته بود.
    چندبار ایستاد و چیزی پرسید و باز دویدن را از سر گرفت. نیم ساعت دیگر هم گذشت و او همچنان مثل یویو بین اتاق های مختلف در رفت و آمد بود. عاقبت فهمید که از اول باید به طبقه ی دیگری می رفته. با ناامیدی پله ها را دوتا یکی بالا رفت. از همان ابتدای راهرو یکی یکی به اتاق ها سرک کشید و پرس و جو کرد. از هر کسی چیزی شنید متفاوت با آن یکی. بار آخر، از نفس افتاده، جلوی میز زهوار در رفته ای ایستاد و از کارمندی که پشت آن نشسته بود و تقریبا چرت می زد، هن هن کنان پرسید:
    - ببخشید!
    دستش را جلوی قلبش گذاشت و نفسی تازه کرد:
    - کجا می تونم آقای آریا زند رو پیدا کنم؟
    کارمند بی حوصله نگاهی به صورت گل انداخته ی او کرد و در حین دهان دره ای گفت:
    - آقای آریا زند؟....همین چند دقیقه ی پیش رفت بیرون.
    با دست به انتهای راهرو اشاره کرد و ادامه داد:
    - اگه بجنبی، شاید پیداش کنی. یه کت و شلوار طوسی تنشه....
    باز در میان دالان دراز و بی قواره دویدن را از سر گرفت و در همان حال برای اینکه در خاطرش بماند زیر لب تکرار کرد:
    - کت و شلوار طوسی، قد بلندر،کیف دستی مشکی.
    و باز خسته و کلافه از خود پرسید:
    - بین این همه آدم چطوری پیداش کنم؟!
    همان وقت امتداد نگاهش به روبه رو کشیده شد، ((همینه، حتما خودشه)) و این بار با صدای نسبتا بلندی گفت:
    - آقا! آقا ببخشید، شما آقای آریازند هستید؟
    از نگاه متعجب مرد مثل یخ وا رفت، اشتباه گرفته بود. درمانده بود که چه کار کند. دستش را گذاشت روی زانوهاش و خم شد. دیگر نفسش در نمی آمد و سینه اش به خس خس افتاده بود.
    - آریازند من هستم خانم، چه فرمایشی دارید؟
    تند کمرش را صاف کرد و به عقب چرخید. چشمهایش از خوشحالی برق رد. همانطور نفس بریده و مقطع مقطع با تاکید پرسید:
    - جناب آریازند؟!
    و نگاهش روی کت و شلوار طوسی و کیف دستی او لغزید. مرد با تحکم جواب داد:
    - عرض کردم خودم هستم، امرتون؟
    مهتاب بی معطلی و ذوق زده جواب داد:
    - از دیدنتون واقعا خوشحالم، فکر کردم باز هم دیر رسیدم و دیگه پیداتون نمی کنم، من فروزنده هستم.
    - فروزنده؟!
    اخم های در هم مرد نشان می داد که این اسم را به یاد نمی آورد. مهتاب بدون عقب نشینی واین بار آرام تر، سری تکان داد و گفت:
    - بله، فروزنده. اگه خاطرتون باشه، خانم یوسفی منو معرفی کرده بودند. دیشب قرار بود خدمت برسم، اما...
    - صحیح! پس خانم فروزنده شما هستید. خیلی خوبه، ولی با عرض معذرت، باید بگم که دیشب به اندازه ی کافی وقت بنده تلف شد. متاسفانه دیگه امروز وقت ندارم تا....
    مهتاب میان حرف او پرید:
    - باور کنید تعمدی در کار نبوده. می دونید از بد بیاری دیشب ماشینم بین راه خراب شد و ...
    ولی مرد جوان بی توجه به توضیحات او با قدم هایی بلند از او دور شد. مهتاب به خودش گفت.
    -نه! باز هم باید بدوم.
    پشت سر او راه افتاد و تند تند گفت:
    - باور کنید اصلا تقصیر من نبود. خوب ماشینه دیگه، عقل و شعور نداره که بفهمه با یه آدم متشخص و سختگیر، مثل شما قرار داشتن یعنی چه، حالا نمیشه شما دیشب رو فراموش کنین؟
    بی فایده بود. مرد هم چنان بدون توجه به او که مدام جایش را عوض می کرد و از چپ و راست با او حرف می زد به راهش ادامه می داد. طوری که انگار نه چیزی می بیند، نه چیزی می شنود. مهتاب خستگی ناپذیر به دنبالش می رفت. می خواست متقاعدش کند تا به او مهلت حرف زدن بدهد.
    - باور کنید اگه موضوع تا این حد حیاتی نبود به هیچ وجه مزاحم شما نمی شدم. می دونید، پای یه آدم تنها و بی کس و ...!
    یکدفعه کیف چرمی خوشدست و گران قیمت مرد جوان را با دو دست چسبید، محکم به طرف خودش کشید و با حالتی بین التماس و اعتراض گفت:
    - آقای آریازند!!
    مرد که از رفتار او به شدت یکه خورده بود ایستاد، تند نگاهی به دور و برش انداخت و با صدایی خشمگین اما کوتاه معترض شد:
    - اِ، اِ، این چه کاریه خانم محترم! لطفا کیف بنده رو ول کنید. اینجا همه منو می شناسند، درست نیست شما اینطوری به من آویزون بشید!
    - تا به حرفام گوش ندید، محاله دست از سر کیفتون بردارم.
    مرد گیج و مبهوت از سماجت و پرروئی دختر جوان و بدتر از آن موقعیت بدی که برایش پیش آورده بود ناچار کوتاه آمد:
    - باشه، باشه، شما کیف منو ول کنید تا بریم بیرون ببینم حرف حساب شما چیه؟
    در محوطه ی پارکینگ روبه روی هم ایستادند. مهتاب سنگینی نگاه خیره کننده و توبیخ آمیز مرد جوان را حس می کرد اما با سماجت نگاهش را به زمین دوخته بود. تا بالاخره صدای او را شنید که با خشونت می پرسید:
    - تا حالا کسی به شما نگفته چقدر پررو و سمج هستید؟
    مهتاب ابروهایش را به هم نزدیک کرد و بعد از کمی فکر با صداقت جواب داد:
    - چرا، قبل از شما هم یکی بهم گفته بود.
    - خوب، پس چرا سعی نمی کنید دست از این رفتارتون بردارید؟!
    مهتاب با خونسردی حرص درآوری جواب داد:
    - شاید به خاطر اینکه اون همیشه به خاطر این دوتا صفت تشویقم می کنه. یعنی همیشه می گه: یه خبرنگار موفق باید هم پررو باشه، هم سمج، وگرنه خبرنگار خوبی از آب در نمیاد.
    - خبرنگار؟! که اینطور، حالا میشه بفرمایید چرا اومدین سراغ من؟ متاسفانه بنده نمی تونم سوژه ی داغی در اختیارتون بذارم و اگه اجازه ی مرخصی بفرمایید زحمت وکم می کنم.
    مهتاب فوری توضیح داد:
    - نه نه، انگار سوء تفاهمی پیش اومده. البته من خبرنگار هستم ولی واسه ی تهیه ی گزارش یا خبر نیومدم خدمت شما. در واقع به جهت حل یه مشکل حقوقی مزاحم شما شدم.
    - اگه این طور هم هست، باید خدمتتون عرض کنم که بنده مطلقا خیال ندارم پرونده ی شما رو قبول کنم.
    مهتاب با صبوری تبسمی کرد و گفت:
    - از نظر من که ایرادی نداره، چون خوشبختانه در حال حاضر شخصا مشکل حقوقی ندارم. این موضوعی که خدمت شما عرض کردم در رابطه با یه خانم دیگس که نه تنها دچار مشکل خانوادگی عجیبی شده، بلکه از نظر مالی هم سخت در مضیقه است.
    - باز هم برای من فرقی نمی کنه. حتما به عرضتون رسوندن که معمولا، بنده وکالت هیچ خانمی رو قبول نمی کنم. بالاخص پرونده هایی که مربوط به مشکلات خانوادگی باشه.
    - اینو می دونستم ولی نمی دونم چرا امیدوار بودم این یکی رو استثناً قبول می کنید.
    وکیل جوان با لحن سرد و محکمی گفت:
    - پس دیگه حالا باید فهمیده باشید که اشتباه می کردید!
    - اتفاقا برعکس، من هنوز امیدوارم، چون مطمئن هستم که اگه فقط یک بار این زن رو از نزدیک ببینید، بی برو برگرد پرونده ی اونو قبول می کنید. یا لااقل کسی و جای خودتون معرفی می کنید که به کارش مطمئن باشید.
    آریازند بی حوصله جواب داد:
    - می دونید این روزها حرف اول و پول می زنه!
    - اون با من. شما نگران هزینه ی این کار نباشید. پس قبوله؟
    آریازند خسته از سرو کله زدن با دختری که روبه رویش ایستاده بود و با نگاه تیزی او را زیر نظر داشت، سری تکان داد. امتداد نگاهش را به پشت سر او کشید و گفت:
    - خودم که نه، ولی یه وکیله زبر دست جای خودم معرفی می کنم. البته اول باید بدونم مشکل این خانم چی هست.
    مهتاب نفسی به راحتی کشید. بند کیف دوربینش را روی شانه اش جابه جا کرد و گفت:
    - گفتم که خودتون باید ببینیدش. الان وقت دارید؟!
    - همین الان؟!
    و با چشمای گشاد و ابروهای بالا رفته به مخاطبش چشم دوخت.
    - آره خوب همین الان. قول می دم زیاد وقتتون رو نگیرم، فقط یه ملاقات کوتاه. خواهش می کنم؟
    سرش را کج کرد و با التماس به صورت وکیل جوان و بداخم خیره شد. کمی بعد صدای مردد و سرد او را شنید.
    - باشه، حرفی نیست. شما وسیله ی نقلیه دارید؟
    مهتاب تبسمی پیروز مندانه به رویش پاشید و گفت:
    - نه! عرض کردم که خراب شده ولی نگران نباشید، همین الان یه تاکسی دربست می گیرم که معطل نشید.
    چرخید تا راه بیفتد که آریا زند از او سبقت گرفت و سرد و خشن توضیح داد:
    - لازم نکرده ولخرجی کنید. با ماشین من می ریم.


  2. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    لمیدن در ماشین راحت و آخرین مدل مرد جوان، نه تنها لطفی برایش نداشت که کلافه اش هم کرده بود. تمام راه در سکوتی سنگین و دیر گذر به خیابان چشم دوخت. اما در دلش آشوبی به پا بود. از گوشه ی چشم راننده را زیر نظر داشت که چطور بی قرار و ناشکیبا روی فرمان ضرب گرفته است یا چگونه با خشونت دنده عوض می کند. گاهی هم با وجود ترافیک سنگین و سرسام آور همیشگی و بی آن که فرصت تاخت و تازی باشد، پایش را بی رحمانه روی پدال گاز می فشرد و تنها چیزی که عایدشان می شد زوزه ی دلخراش موتور اتومبیل بود و بس! عاقبت هم صبر و طاقت آریا زند به پایان رسید و با دلخوری و کمی خشونت پرسید:
    - هنوز خیلی مونده؟؟ تقریبا تمام شهرو دور زدیم!
    - نه! راه زیادی نمونده، دیگه داریم می رسیم.
    یک بار دیگر صدای سرد مرد که مثل بازپرس ها استنطاق می کرد به گوش رسید:
    - حالا این خانومی که می گید، چه نسبتی با شما داره؟
    - نسبتی که نداریم، فقط...
    - نسبتی ندارین؟! پس واسه چی اینطور با سماجت دنبال کارش افتادین و بنده رو هم دنبال خودتون این طرف و اون طرف می کشونین؟!
    - چون واقعا به کمک احتیاج داره، بالاخره یه نفر باید کمکش کنه!
    - و هزینه این کارهارو کی قراره بپردازه؟
    - بی جهت فکرتونو درگیر این مسئله نکنید.
    با دست به خیابانی اشاره کرد و ادامه داد:
    - هر کسی وکالت اونو قبول کنه، دستمزدی باید بگیره که می گیره، دیگه از کجا و چه جوریش مشکل شما نیست، درسته؟
    با تمام شدن حرفش نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    - رسیدیم، همین جاست، لطفا بپیچید توی همین کوچه.
    آریا زند ترش کرد و پرسید:
    - این جا؟!.... اما این کوچه خیلی کم عرضه! بهتره ماشین و همینجا پارک کنم.
    مهتاب بدون تامل جواب داد:
    - نه نه، می ترسم بچه ها بلایی سر ماشین تون بیارن، اون وقت کی می تونه خسارت شمارو بده! خیالتون راحت باشه، اینجا بن بسته، کسی هم این اطراف ماشین نداره که فکر سد معبر باشید. آهسته بپیچید توی کوچه و کنار دیوار پارک کنید.
    از ماشین که پیاده شدند مهتاب به سوی پسربچه ای رفت که روی جدول کنار جوی آب نشسته بود. یک اسکناس هزار تومانی از جیبش بیرون کشید و به پسرک نشان داد و پرسید:
    - دوست داری اینو کاسب بشی؟
    پسرک بی آنکه چشم از اسکناس بردارد، آهسته سرش را خم کرد. مهتاب چشمکی زد و گفت:
    - خوبه، پس چهارچشمی مواظب ماشین آقا باش که کسی بهش نزدیک نشه. وقتی برگشتیم این هزاری مال توئه.
    و باز تند اسکناس را توی جیب بارانی اش هل داد. دیگر خیالش از بابت ماشین راحت شده بود. بی آنکه به همراهش نگاه کند با دست به دری اشاره کرد.
    - بیاین همین خونست.
    با سکه ای چندین بار به در کوبید و منتظر ایستاد، کمی بعد پیر زنی خمیده در را به رویشان باز کرد.
    - سلام مادر جون، طبق معمول مزاحم همیشگی اومده، می تونم بیام تو؟ البته این آقا هم همراهم هستن.
    صدای لرزان و هیجان زده ی پیر زن بلند شد:
    - علیک سلام دخترم، چه مزاحمتی، بیا تو مادر.
    از جلوی در کنار رفت و با کنجکاوی از لا به لای پلک های قرمز و متورمش زل زد به سرو قیافه ی ترو تمیز و آلامدِ جوانی که تا آن روز او را ندیده بود و کمی بعد با شادی پرسید:
    - واسه زینب دکتر آوردی؟ خدا خیرت بده!
    مهتاب دلواپس و نگران پرسید:
    - دکتر؟! دکتر واسه چی، مگه چش شده؟
    پیر زن با تاسف سری تکان داد و گفت:
    - هوش و حواس واسم نمونده والا، فکر کردم خبردار شدی...تو این چند روز که به ما سر نزدی بلائی سر زینب اومده که نگو!
    مهتاب با هول و ولا پرسید:
    - آخه چی شده؟
    - والا چی بگم! سه روز پیش دم غروبی رفتم نون بخرم، نونوائی شلوغ بود معطل شدم. وقتی رسیدم خونه دیدم در حیاط چهارطاقه، زینب گوشه حیاط ولو شده!
    مهتاب نگاه غمگینش را به پیرزن دوخت و با صدای گرفته ای پرسید:
    - باز جاشو پیداکرده، نه؟
    پیرزن سری جنباند:
    - آره. نمی دونم کدوم از خدا بی خبری لوش داده! دوباره تموم اثاث و زندگی دختره ی بدبخت و ریخته تو یه وانت و با خودش برده. زینب می خواست جلوش در بیاد که...
    صداش تو بغض شکست:
    - از دست من پیر زن که کاری بر نمی یومد جز گریه و نفرین. مونده بودم سلندر با این زن و بچه ی در به در چی کار کنم که خدا تو رو رسوند. بیا خودت ببین مرتیکه ی بی ناموس از خدا بی خبر، چی به روزگار این مادر مرده آورده!
    لنگان لنگان جلو افتاد و همانطور که به در اتاق اشاره می کرد رو به آریازند گفت:
    - خدا از آقایی کمت نکنه، ایشالا دست به خاک می زنی طلا بشه جوون. تورو اون خدا، یه کاری واسه ی این بدبخت بی نوا بکن. به خدا ثواب داره. بنده خدا از سر شب تا اِلاه صبح از درد زجه می زنه، از کله سحر تا بوق سگ هم خون گریه می کنه. الانه دوروزه افتاده رو تب، هر کاری هم می کنم پایین نمی آد که نمی آد!
    آریازند که به هیچ وجه آماده ی مواجه شدن با چنین صحنه ای نبود، گیج و منگ میان حیاط کوچک که شاید به دوازده متر هم نمی رسید ایستاد. با نگاهی سرگردان اما دقیق و کنجکاو همه جا را برانداز کرد. قبل از هر چیز حوض کوچک کنار حیاط توجهش را جلب کرد. بیشتر به لگن آبی شبیه بود! باز نگاهش به آن طرف تر کشیده شد. آنجا پر از خرت و پرت هایی بود که تا کله ی دیوار روی هم تلنبار شده بود. چیزهایی که هیچ معلوم نبود به چه درد می خورد. دوچرخه ای کهنه و شکسته، تکه حصیری پاره و بی قواره، یک کرسی لق لقو، تعدادی بطری شیشه ای خالی و کلی اثاث و آشغال بی مصرف دیگر!
    صدای مهتاب او را از بهت و حیرت بیرون کشید:
    - صاحب خونه ی زینبه. پیرزن بیچاره زندگیش از اجاره ی همین یه اتاق فسقلی میگذره ولی دوماهه که دستش از همین آب باریکه هم کوتاه شده. وقتی فهمید این زن بی چاره چه حال و روزی داره، از خیر گرفتن اجاره اش گذشت. فعلا بهتره بریم تو ببینیم چی شده؟!
    وکیل جوان خاموش و مردد دنبال او وارد اتاق شد و درکسری از ثانیه بی اختیار جلوی بینی اش را گرفت. بوی بدی همراه با بوی نم و نا شامه اش را آزار می داد. اتاق، تاریک و نمور بود و از پنجره ی کوچک آن هیچ نوری به داخل نمی تابید. تا مدتی چشمهایش به تاریکی عادت نداشت. اما کم کم توانست جثه ی مهتاب را در اتاق تاریک و خالی از اثاث تشخیص دهد که کنار بستری کثیف و ژنده زانو زده بود. به عمد و از روی کنجکاوی کمی جلوتر رفت. دیگر به راحتی می توانست هیکل مچاله شده ای را در زیر لحاف کهنه ی پر وصله ای تشخیص دهد. باز هم قدمی جلوتر رفت و جایی ایستاد که به خوبی صورت زن را می دید. نگاهش دقیق تر شد و هم زمان صدای نرم و گیرای مهتاب که در اتاق طنین عجیبی داشت به گوشش رسید
    - چی شده زینب جون، چه بلایی سرت اومده عزیزم؟ چرا زودتر خبرم نکردی؟
    زن بیمار که درد در صورتش موج می زد و موج آن تا چشمهایش کشیده می شد، با صدایی کم جان که بیشتر به ناله شبیه بود، جواب داد:
    - چیزی نیست خانم جان، منصور اومده بود اینجا. نمی دونم باز از کجا پیدامون کرده!
    صدایش به گریه نشست و ادامه داد:
    - آش و لاشم کرده. پام.....پام و نمی تونم تکون بدم. درد امونم و بریده!
    مهتاب بی معطلی لحاف را پس زد و صدای ناله اش بلند شد.
    - ای خدااااا! این چه وضعیه؟ بمیرم برات، ببین نامرد چه بلائی سرت آورده! دیر بجنبیم پات گندیده، بوی عفونت اتاق و برداشته!
    حرفش تمام نشده، موهای خیس از عرق زینب را کنار زد و همراه با نوازش صورت تب دارش ملتمسانه افزود:
    - تورو خدا منو ببخش! این چند روزه بدجوری گرفتار بودم واسه همین نتونستم بهت سر بزنم.
    - ای خانم... من کی باشم که ببخشم... شما خیلی به گردنم حق داری ولی حالا که اومدی تورو جان عزیزت به دادم برس. بچه ام... بچه ام داره از دستم میره. از دیشب دیگه سینمو نمی گیره. حتی گریه هم نمی کنه. شاید هم مرده که صداش درنمیاد.
    و حرفش تمام نشده صدای گریه ی در آلودش فضای اتاق را پر کرد. مهتاب فرز و چابک از جا پرید، با پرشی خود را به آن طرف تشک رساند و بچه را از زمین قاپید. تازه آن موقع بود که آریازند توانست موجودی نحیف و کوچک را پیچیده در پتویی کهنه ببیند و همان وقت صدای لرزان و مضطرب مهتاب را شنید:
    - نترس! نترس زینب جون، بچه ات زنده است فقط یکمی بی رمق شده!
    چیزی نگذشت که این بار صدای وکیل جوان توجه مهتاب را جلب کرد. او داشت به فوریت های پزشکی خبر می داد و از آن ها تقاضای کمک می کرد. به محض تمام شدن مکالمه اش اشاره ای کرد و از مهتاب خواست تا جلوتر بیاید.
    این بار به بچه اشاره ای کرد و با صدایی کوتاه زیر گوش او نجوا کرد:
    - بهتر بود جای من یه دکتر خبر می کردی.
    - خودتون که شاهد بودید، باور کنید من اصلا در جریان نبودم که چه اتفاقی افتاده. وگرنه به شما زحمت نمی دادم.
    آریازند با لحنی پر از سرزنش گفت:
    - عرض بنده این نبود، منظورم اینه که در حال حاضر این مادر و فرزند به درمان احتیاج دارند نه عریضه نویسی!
    ساعتی بعد مهتاب جلوی خانه چند اسکناس درشت و تا نخورده را توی دست های پیرزن چپاند و با صدای نرم و کوتاهی گفت:
    - فعلا این دستت باشه، تا دوباره بیام بهت سر بزنم.
    پیرزن با سری افتاده زیر لب جواب داد:
    - آخه تو چرا مادر؟!
    - تعارف نکن مادر جون! خوب تو هم زندگی ات از اجاره ی همین یه اتاق میگذره، منو هم مثل دخترت بدون. حالا هم برو تو، نگرانم نباش، خودم هواشو دارم. فعلا خداحافظ.
    همان وقت آریازند که تازه آمبولانس حامل زینب را بدرقه کرده بود، به سمت اوتومبیلش بر می گشت که متوجه ی مهتاب شد. او راهش را به طرف سر کوچه کج کرده بود. با چشم او را دنبال کرد و همزمان نگاهش به چشم های منتظری افتاد که از کنار دیوار نگاهشان می کرد. مهتاب دستی روی موهای کوتاه پسرک کشید و لبخندی زد. اسکناس سبز رنگ را از جیبش درآورد و به طرف پسرک گرفت:
    - کارت عالی بود مرد کوچولو!
    تازه سوار ماشین شده بودند که آریازند بی مقدمه پرسید:
    - گفتید کی منو به شما معرفی کرده؟
    مهتاب که نیم ساعتی بود درد معده امانش را بریده بود، پنهانی دستش را روی شکمش فشرد و کوتاه و مختصر جواب داد:
    - حاج خانوم یوسفی.
    و مخاطبش بی وقفه سوال بعدی را پرسید:
    - شما ایشونو از کجا می شناسید؟
    مهتاب که صورتش از درد منقبض شده بود، شانه ای بالا انداخت و کوتاه جواب داد:
    - با هم دوستیم.
    - دوست؟ اون هم با این همه تفاوت سنی؟!
    مهتاب که درد بی حوصله اش کرده بود معترض شد:
    - این هم شد حرف! تازه، واسه شما چه فرقی می کنه که آشنائی ما از چه نوعیه؟
    بعد نفس بلندی کشید و با کلماتی شمرده و آرام توضیح داد:
    - هر چند لزومی نداره این چیزا رو برای شما توضیح بدم ولی حالا که خیلی تمایل دارید بدونید، حرفی ندارم. حاج خانوم در واقع از دوستان قدیمی مادر مرحومم هستند. این شد که بنده هم افتخار آشنایی با ایشونو پیدا کردم. توی بهزیستی زیاد همدیگرو می بینیم، گاهی هم جاهای دیگه.
    صدای حیران آریازند بلند شد:
    - بهزیستی؟! خانم یوسفی؟ جالبه، نمی دونستم.
    و از گوشه ی چشم نگاهی به مهتاب انداخت که مشغول شماره گیری با تلفن همراهش بود.
    - سلام. چطوری؟
    - ...
    - نگران نشو، فعلا دارم می رم بیمارستان. زینب خوب نبود، فرستادیمش بیمارستان. حالا بیام خونه برات تعریف می کنم.
    - ...
    - چی، آقا مصطفی گفته؟ بیخود، مگه پول علف خرسه! چی کار به استارتش داره، بگو اصلا ولش کن. یکم سرم خلوت بشه، خودم یه کاریش می کنم.
    - ...
    - باشه، نگران نباش، بیمارستان یه چیزی می خورم. سعی می کنم قبل از تو خونه باشم. جای دیشب، شام با من. پس فعلا خداحافظ.
    گوشی تلفن را قطع کرد و به سمت همراهش چرخید و گفت:
    - ببخشید آقای آریازند، اگه لطف کنید بعد از میدون یه نیش ترمز بزنید، رفع زحمت می کنم.
    آریازند با خونسردی پرسید:
    - پس تکلیف قضیه ی خانم زینب چی می شه؟
    - راستش فعلا نگران سلامتی خودش و بچه اش هستم. اگه شماره ی دفتر کارتونو بدید، یکی دو روز دیگه یه تماسی می گیرم ببینم تونستید کسی و پیدا کنید که وکالت اونو قبول کنه یا نه.
    آریازند با ملایمت جواب داد:
    - نه به اون همه تعجیل و سماجت، نه به این که به سادگی همه چی از یادتون رفت! نگران نباشید. با خانم یوسفی تماس گرفتم که بره بیمارستان سر وقت زینب. شما هم اگه وقت دارین، جای بیمارستان بهتره بیاین دفتر من و خیلی مفید و مختصر برام توضیح بدین که جریان از چه قراره، تا ببینم چه کاری می تونیم بکنیم. شاید هم خودم وکالتشو به عهده گرفتم.
    نگاه مهتاب موجی از حیرت به خود گرفت و با تردید پرسید:
    - شما خانم یوسفی رو خبر کردید؟!
    مکثی کرد و باز ادامه داد:
    - حتما به اندازه کافی ایشونو می شناسید که چنین تقاضایی ازشون کردید، گفتید چه آشنایی با حاج خانم دارید؟
    - هنوز نگفتم.
    و همراه با لبخندی محو ادامه داد:
    - ایشون، یعنی خانم یوسفی مادرم هستند. البته من از آشنائی شما و ایشون مطلع نبودم. فقط، تنها کسی بود که به ذهنم رسید تا تو این وضعیت ازش کمک بگیرم.
    مهتاب زیر لب زمزمه کرد((مادر!!)) و نگاه مشکوکی به آریازند انداخت.
    - بله، مادر! حتما نمی دونستید، درسته؟
    مهتاب که هنوز گیج بود جواب داد:
    - معلومه که نمی دونستم. یعنی از کجا باید می دونستم، ایشون چیزی در این مورد نگفته بودند. به هر حال اگه... اگه اینطوره، حرفی نیست، بریم دفتر کار شما.
    آریازند با جدیت پشت میزش قرار گرفت. پوشه ای را باز کرد و در حین اینکه عینکش را به چشم می گذاشت گفت:
    - خوب، حالا هر چی می دونید راجع به خانم زینب برام بگید. البته با جزئیات.
    - اسمش زینب جعفریه، 24 سالشه. اهل مازندرانه. هشت ساله ازدواج کرده. شوهرش بی کاره هر چند خودش ادعا می کنه که شغل آزاد داره ولی کسی نمی دونه منظورش از شغل آزاد چیه! غیر از این بچه ای که امروز دیدید، دوبار دیگه هم باردار شده. بار اول بچه اش مرده به دنیا میاد بار دوم هم بچه بعد از چند روز تلف می شه.
    آریازند دستی به پیشانی اش کشید و پرسید:
    - علت تلف شدن بچه هاش چی بوده؟
    مهتاب بی اختیار دست هایش را در هم قفل کرد و به معده اش چسباند. باز همان معده درد لعنتی به سراغش آمده بود. مکثی کرد تا بر خودش مسلط شود و آهسته تر از قبل توضیح داد:
    - تا اونجایی که من خبر دارم، بار اول به دلیل مشت و لگد هایی که خورده بود، بچه تو شکمش می میره و دفعه ی دوم هم بر اثر سوء تغذیه ی شدید و زردی بچه شو از دست می ده. درست بلائی که داشت سر این یکی می اومد، خودتون که شاهد بودید.
    آریازند با دقت به حرف های او گوش می داد، گاهی مطلبی یادداشت می کرد و باز خیره به او منتظر می ماند تا توضیحات را بشنود. یک بار سرش را بلند کرد تا چیزی بپرسد که از رنگ پریده ی دختر جوان یکه خورد. کاملا واضح بود که حال عادی ندارد و از چیزی در عذاب است. به همین خاطر به جای ادامه ی کار از او پرسید:
    - خانم فروزنده؟ شما مشکلی دارین؟ به نظرم رنگتون خیلی پریده!
    مهتاب بی اراده دستش را روی گونه اش گذاشت و تند و سرسری جواب داد:
    - چیزی نیست. یکم معده درد دارم ولی مهم نیست. خب، کجا بودیم؟
    آریازند اخمی کرد و گفت:
    - این طوری که نمی شه. خب یه قرصی، داروئی، ببینم قبلا سابقه معده درد داشتید؟
    مهتاب خندید و به شوخی جواب داد:
    - آره، در این مورد تقریبا سابقه دار به حساب می آم ولی بهش اهمیت نمی دم. گاهی از گرسنگی اینطوری می شم. کارمون که تموم شد می رم ناهار می خورم، فوری خوب می شه. حالا از این مسئله بگذریم. اصلا یادم رفت چی داشتم می گفتم!
    آریازند گوشه ی لب هایش را پایین داد و با حالتی که انگار حرف احمقانه ای شنیده است پرسید:
    - یعنی تا الان که ساعت 4 عصره هنوز ناهار نخوردین؟!
    با تمسخر پوزخندی زد و ادامه داد:
    - خیلی جالبه!
    - زیاد سخت نگیرید. گاهی آدم این قدر گرفتار می شه که تازه شب توی خونه یادش می افته از صبح چیزی نخورده، حتما برای خودتون هم پیش اومده، حالا بهتر نیست....
    آریازند میان حرفش پرید:
    - باور کنید دیگه اصلا حاضر نیستم ظرف دو ساعت برای بار دوم با اورژانس تماس بگیرم و کمک بخوام.
    در خودنویسش را محکم بست. کتش را از پشت صندلی برداشت و در حالی که بیرون می رفت گفت:
    - همین جا باشید الان بر می گردم.
    ده دقیقه بعد با دست پر برگشت. ساندویچ و قوطی نوشابه را گذاشت روی میز و گفت:
    - بهتره تا غش نکردین یه چیزی بخورین.
    مهتاب ذوق زده به ساندویچ نگاه کرد. بدون تعارف یا رودربایسی آن را برداشت و همان طور که لفافش را باز می کرد گفت:
    - دست شما درد نکنه، واقعا محبت کردید. اصلا فکر نمی کردم این اطراف اغذیه فروشی باشه. یعنی هر چی چشم، چشم کردم جایی رو ندیدم. واقعا هم داشتم غش می کردم. آخه صبح دیر شده بود، صبحونه نخورده از خونه زدم بیرون.
    حرفش تمام نشده گاز بزرگی به ساندویچ زد که یکدفعه چشم هایش گرد شد، انگاری چیزی به یادش افتاده باشد. لقمه اش را جویده و نجویده فرو داد، طوری که به سرفه افتاد و آب توی چشمش جمع شد. آرام که شد با شرمندگی توضیح داد.
    - ببخشید، این قدر گرسنه بودم یادم رفت تعارف کنم. اصلا خودتون ناهار خوردین؟
    آریازند دستش را توی موهایش فرو برد و پشت گردنش نگه داشت. کوتاه نگاهش کرد و جواب داد:
    - ممنون قبلا صرف شده، شما راحت باشید، من سر وقت ناهار می خورم. منتظر می مونم تا ناهارتون تموم بشه بعد به صحبت مون ادامه می دیم.
    پشت میزش نشست و به مطالبی که یادداشت کرده بود، خیره شد.
    ((زینب جعفری 24 ساله...))
    بی اختیار نگاهش به سمت دختر جوان کشیده شد که در حال خوردن ساندویچ، در میان پوشه ی حاوی مدارکی که همراهش بود، به دنبال چیزی می گشت. وکیل جوان بی آنکه چشم از او بردارد، تند و بی حواس، خودنویسش را روی میز می چرخاند و همان حال به تناوب نوک کفشش را از زمین بر می داشت و باز آن را به زمین می کوبید. پیدا بود از چیزی بی قرار است. عینکش را برداشت، چشمهایش را کمی مالید، نفسی تازه کرد و باز عینک را به چشمهایش گذاشت. دوباره نگاه کنجکاوش به سمت مهتاب کشیده شد و همزمان صدای مهتاب بلند شد:
    - دست شما درد نکنه، خیلی چسبید. خب، تو فاصله ای که ناهار می خوردم یه چیزایی برای تکمیل پرونده پیدا کردم، حتما به درد می خوره. ببینید آقای آریازند، این دوتا گواهی پزشک نشون میده بچه های زینب واسه چی تلف شدند. این هم قباله ازدواج...
    آریازند با قیافه ای گرفته و جدی مدارک را گرفت و با دقت مطالعه کرد. چیزی نگذشت که پوزخندی زد و به طعنه گفت:
    - چه دست و دل باز! فقط 5 سکه، این هم شد مهریه؟!
    (دخترا یادتون باشه تا اونجا که می تونید مهریتون رو بالا بگیرید. به تاریخ تولد خودتون هم قانع نشید حرف مفت می زنند که میگن مهریه ربطی به خوشبختی نداره ضامن یه عمر تحمل کردن قیافه ی یه مرده! والا من که سنم قد نمیده اما مخم چرا! پس مهریتون رو به اندازه ی تاریخ تولد کوروش کبیر یا حضرت مسیح بگیرید!! یا پیغمبرم خوبه! چه می دونم به اندازه ی تاریخ تمدن ایران. یه چیز تو این مایه ها!)
    سرش را بالا گرفت و پرسید:
    - نمی دونم چی باید بگم، شما نظرتون چیه؟ می خواین واسه زینب چی کار کنید؟
    مهتاب بلند شد، دست هایش را به میز تکیه داد، خودش را کمی جلو کشید و گفت:
    - هر چند وقت یک بار سر و کله ی شوهره پیدا می شه، همه ی اون چیزهایی رو که زینب با بدبختی و دربه دری جور کرده، به زور و قلدری از چنگش درمیاره. بعدش واسه مدتی گم و گور می شه و باز دوباره تکرار همین داستان. این دفعه ی دوم بود که واسش یه سرپناهی جور کرده بودیم با مختصری وسایل اولیه ی زندگی، اون هم با چه زحمتی! ولی چه فایده، باز همه چیز از دست رفت، حتی سلامتی خودش و بچه اش!
    صدایش تحلیل رفت و نگاه نافذش به چشم های مرد دوخته شد:
    - خواهش می کنم کمکش کنید طلاقشو بگیره، این تنها راه باقی موندست!
    - وضع خونوادش چه طوره، می تونند کمکش کنند؟ چون... به فرض که مهریه شو بذاریم اجرا، مبلغ قابل توجهی دستش و نمی گیره!
    - نه! پدرش یه رعیت سادس که روی زمین کار می کنه، هفت هشت سر هم عائله داره. با این وصف یه نون خوره اضافه...
    سری تکان داد:
    - ولی اصلا مهم نیست، خوب زینب جوونه، کار می کنه و مخارج خودشو تامین می کنه. اگه اون به اصلاح شوهرش نباشه، خودمون دستشو یه جایی بند می کنیم. همه ی گرفتاری های زینب زیر سر این غول بیابونیه بی انصافه. که سایه نحسش افتاده روی زندگی این مادرو دختر. فقط یه مطلبی! باید حضانت بچشو واسش بگیریم، زینب بدون دخترش می میره!
    آریازند سگرمه اش را در هم کشید و گفت:
    - به حرف آسونه خانم ولی یه زنه تنها و بیمار با یه بچه، بدون پول و پشتوانه ی مالی، چطوری می تونه چرخ زندگی شو بچرخونه؟! بخصوص که هیچ تخصص، مهارت یا تجربه ی کاری هم نداشته باشه!
    مهتاب با سماجت و طعنه جواب داد:
    - نیست که تا حالا بار زندگیشونو شوهرش می کشیده!
    حرفش تمام نشده روی مبل نشست و دسته چکی را از داخل کیفش درآورد. مبلغی روی آن نوشت وبرگه ی چک را محکم از دست چک جدا کرد. آن را روی میز گذاشت و با صدای پر خواهشی گفت:
    - لطفا کمکش کنید، نمی دونم چه طوری ولی هر قدر حق الوکاله اش باشه پرداخت می کنم. فعلا این مبلغ بابت پیش قسط خدمتتون باشه تا ببینم چی می شه. کارهای حقوقیش با شما، بقیه اش با من.
    آریازند عینکش را برداشت و به پشت صندلی اش تکیه داد و با قاطعیت گفت:
    - چک را بردارید خانم! احتیاجی به اون نیست، پروندشو خودم به جریان میندازم. ولی برای بچه...قولی نمی دم. البته طبق قانون بچه تا هفت سالگی مال زینبه ولی بعد از اون...
    - یعنی هیچ کاری نمی شه کرد؟ آخه یه بابایی که معلوم نیست کجاست، چی کارست و...
    - سعی ام را می کنم ولی... فعلا اجازه بدید فکرمون، روی رهائی خودش باشه، بعدا به بچه فکر می کنیم.
    مهتاب نفسی تازه کرد و با نگرانی گفت:
    - باشه، هر چی شما بگید.
    بعد روی قطعه کاغذی، شماره تلفن خانه و همراهش را یادداشت کرد و به دست آریازند داد و گفت:
    - هر وقت لازم شد با این شماره ها می تونید منو خبر کنید. همه امیدمون به شماست. حاج خانم یوسفی...یعنی ببخشید، مادرتون خیلی به کار شما مطمئن بودن. به هر حال از اینکه این پرونده رو قبول کردید، بی نهایت ممنونم. راستی، تا یادم نرفته، ته فیش اغذیه فروشی رو داخل پاکت پیدا کردم. به خاطر زحمت های امروز واقعا شرمندم.
    مقداری پول روی میز گذاشت و سریع کیف و وسایل دیگرش را برداشت تا از دفتر بیرون برود که صدای آریازند را شنید:
    - خانم فروزنده!
    - بله؟
    آریازند چک را به طرفش گرفت.
    - چک تو نو فراموش کردید.
    - آخه...
    - آخه و اما نداره، قبلا گفتم، من معمولا پرونده های خانوادگی خانم هارو قبول نمی کنم. اگه این مورد رو به عهده گرفتم، طبق پیش بینی خودتون فقط یه استثناست و هیچ هدف کسب درآمدی پشتش نیست. درواقع بیشتر جنبه ی،... جنبه ی .... به هر حال به پول نیازی نیست.
    مهتاب چک را با تردید گرفت و چندبار آن را زیر و رو کرد. عاقبت با لحن نه چندان خوشنودی گفت:
    - اینطوری...احساس دین می کنم.
    - خیر، مطمئن باشید دینی به گردن شما نمی افته. پول ناهارتون رو که حساب کردید، این قضیه هم ربطی به شما نداره.
    بعد همانطور که تا جلوی در او را همراهی می کرد ادامه داد:
    - مطمئن باشید شما را در جریان مراحل کاری می ذارم.
    - ممنون، واقعا لطف می کنید و خدانگه دار.
    - خدا نگه دار.


  4. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    با رفتن مهتاب او هم خیال برگشت به داخل دفتر کارش را داشت اما یک باره چشمش به دوست قدیمی اش افتاد. محسن، گردنش را تا منتهی الیه پشت سرش چرخانده بود و همانطور که به پشت سرش نگاه می کرد، پله ها را بالا می آمد. سیاوش با دیدن او در آن حالت، خندان صدایش زد:
    - حواست کجاست پسر؟ جلوی پاتو نگاه کن!
    صدای آریازند باعث شد توجه محسن به او جلب شود که در ادامه حرفش می پرسید:
    - این طرف ها، راه گم کردی؟!
    ولی مرد جوان بی آنکه جواب او را بدهد از کنار او رد شد و در حالی که وارد دفتر می شد پرسید:
    - این خانمه ارباب رجوع تو بود؟!
    - کدوم خانمه؟
    - همین که الان تو راه پله ها دیدم، بارونی خاکستری تنش بود.
    - آهان! آره. چطور مگه؟
    - بابا دست خوش، تو از این ارباب رجوع ها داشتی و ما خبر نداشتیم!
    - حرف مفت نزن محسن، ارباب رجوع، ارباب رجوعه دیگه.
    - ببینم سیاوش، تو منشی پنشی ای، چیزی نمی خوای، اگه لازم داری خودم چاکرتم، می تونم جای منشی واست کار کنم.
    - باشه بابا خندیدم، حالا به جای این تیکه پرونی ها بگو چی شده یاد ما کردی؟
    محسن شانه ای بالا انداخت:
    - این اطراف کاری داشتم، گفتم یه سری هم به تو بزنم. دو روزه ازت خبری نیست.
    - خوب کردی، تا ساعت 6 با کسی قرار ندارم. بیا بشین تا خودم یه قهوه تلخ واست درست کنم که حظ شو ببری.
    - اِ! پس آقای عباسی کجاست؟
    - این هفته مرخصیه، رفته دهشون، نمی دونم، انگار پدر خانومش فوت کرده.
    - خوب بابا من که گفتم اگه منشی می خوای من هستم، ناخن خشکی هم حدی داره!
    سیاوش، قهوه جوش را روشن کرد، خودش را روی صندلی اش انداخت و چپ چپ به دوستش نگاه کرد و گفت:
    - دست بردار محسن، ناخن خشکی یعنی چه؟!
    - نخواستیم بابا، نخواستیم. اما یادت باشه خیلی بی معرفتی!
    سیاوش که از حرف زدن بامزه او به خنده افتاده بود گفت:
    - ای خدااا، چه گیری کردم من! پسر، باور کن این دختره ارباب رجوع بود، مشکل حقوقی داشت.
    - آخ! آخ! جان من راست می گی؟
    - محسن! یه کم جدی باش لطفا.
    - بنده ی خدا، خب منم که دارم همین کارو می کنم. ببینم مگه تو همیشه نمی گفتی پرونده ی جماعت نوسان را قبول نمی کنی؟
    - انگار کلید کردی ها! پسر جون، والا، بالله من اونو پیدا نکردم، اون اومده سراغ من. بشین قهوت و بخور تا ماجراشو بگم.
    و چند دقیقه بعد در حالی که مشغول نوشیدن قهوه هایشان بودند سیر تا پیاز قضیه را برای او تعریف کرد. محسن هم با دقت گوش کرد آخر دست گفت:
    - که این طور! پس پات توی یه ماجرای پر پیچ و خم کشیده شده، حتما می دونی که...
    سیاوش میان حرفش پرید و گفت:
    - آره آره می دونم ممکنه برام دردسر آفرین باشه. اما خب گاهی پیش میاد دیگه.
    محسن با قیافه ی متفکری پرسید:
    - سیا! تو هنوزم به سهیلا فکر می کنی؟ یعنی منظورم اینه که تونستی اون ضربه ای که اون دختره ی لعنتی به احساست وارد کرد رو از مغزت بریزی بیرون یا نه؟
    سیاوش بی آنکه به او نگاه کند جواب داد:
    - آمادگی شو ندارم راجع به اون مسئله صحبت کنم.
    - ولی باید صحبت کنی، لااقل با خودت روراست باش پسر!
    سیاوش دستی به پیشانی اش کشید و بی حوصله جواب داد:
    - حالا چه وقت این حرفاست؟!
    - اتفاقا درست الان وقتشه!
    - محسن! می شه بگی پذیرفتن یه پرونده ی حقوقی توی یه دفتر وکالت توسط یه وکیل حقوقی چه ربطی به عشق و احساس و ضربه های ناشی از...
    حرفش را برید، نفس بلندی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
    - از دست تو، ببین چه طوری می زنی تو حال آدم، داشتم مثل آدم کارمو می کردم؟!
    محسن از جا بلند شد دستی به شانه ی او زد و گفت:
    - رفیق، تو باید عاقبت خودتو از این فکر خلاص کنی! این افکار مالیخولیایی مثل تار عنکبوت دور ذهن تو تار تنیده. اون قدری که فکر و ذهن و دل تورو توی خودش زندونی کرده، ببین سیا! تو چرا نمی خوای از این وضعی که هستی خودتو نجات بدی؟ خب...خب این همه خوب، خانم، مهربون...نجیب بالاخره همه جور آدمی توی دنیا پیدا می شه مگه قراره که همه مثل هم باشن، هان؟ یکی اش همین دختر خانمی که چند دقیقه پیش اینجا بود. باور کن از سر و روش خانمی می با...
    - محسن! محض رضای خدا تمومش کن. دیگه نمی خوام چیزی بشنوم.
    محسن با چشمهای درخشان که برق پیروزی در آن مشهود بود ، لبخند رضایتی زد و به آرامی دست هایش را به علامت تسلیم بالا آورد و نجوا کرد:
    - باشه باشه، من تسلیم، اگه تو اینطوری می خوای من دیگه حرفی ندارم.
    سیاوش نفس راحتی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
    - آره این طوری می خوام.
    محسن خندید و گفت:
    - پس بهتره به حرفای خودمون برسیم فقط قبل از اون یه مطلب کوچیک و بعد ختم دادرسی، باشه؟
    سیاوش با تردید نگاه مشکوکی به او انداخت و به زحمت پرسید:
    - باز چی تو سرته؟!
    محسن زیرکانه خندید، شانه ای بالا انداخت و گفت:
    - نه نه هیچی! مطلب خاصی نیست فقط می خواستم بگم با تمام بداخمی هات و گریزی که می زنی به نظرم امروز کمی حال و هوات با همیشه متفاوته، پس اگه هنوزم منو به عنوان دوست خودت قبول داری اگه... دقت کن! گفتم اگه یه وقت احساس کردی به مشورت یا کمک فکری کسی نیاز داری، می تونی همیشه و همه وقت روی من حساب کنی!
    سیاوش لبخندی زد و با صمیمیت مشت کوچکی به شانه ی محسن کوبید گفت:
    - با این وجود که همیشه حرف خودتو به هر نحوی که شده می زنی ولی بازم ممنون و مطمئن باش من همیشه روی رفاقت تو حساب می کنم. خب، حالا می ذاری به حرفای خودمون برسیم یا نه جوون؟!...

  6. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #4
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    کیف دستی اش را کناری انداخت، روی مبل نشست و چشم هایش را بست. از صبح زود، دو دادگاه را پشت سر گذاشته بود، بعد هم ماجرای زینب و فروزنده و پشت بندش سر و کله زدن با محسن. بعد از آن هم ملاقات با چهار مراجعه کننده ی مختلف که هر کدام برای گرفتاری خاص خود به او مراجعه کرده بودند. هنگام بازگشت به خانه هم، ماندن پشت چراغ های متوالی و تحمل ترافیک سنگین خیابان ها. احساس می کرد بدنش را توی هاون کوبیده اند، کمی به حالت ماند. بعد کش و قوسی به بدنش داد و پلک هایش را به سختی از هم باز کرد که با دیدن مادرش یکه خورد.
    - اِ! سلام مادر، شما برگشتین خونه؟ فکر می کردم هنوز بیمارستانین.
    - سلام به روی ماهه نشستت. خسته نباش، چه خبرها؟
    شقیقه اش را کمی با دست مالید و با دلخوری ادامه داد:
    - که دیگه منو می ذارین سر کار، نه؟ ببینم این چه جونوری بود فرستاده بودین سر وقت من؟ نزدیک بود آبرو حیثیت چندساله ام رو به باد بده!
    - از کی حرف می زنی!
    - همین رفیقتون، سرکار خانم فروزنده، والا همه جور زنی دیده بودم جز این رقمی.
    - فعلا که کارش راه افتاده. حالا اگه من گفته بودم، فایدش چی بود، هی شونه بالا می نداختی و از سر لجبازی و کله شقی زیر بار نمی رفتی.
    - ای بابا، من یکی که همیشه در بست نوکرتم حاج خانم. از این به بعد هم هر کاری داشتین به روی دوتا چشمام، فقط شما قول بده که دیگه این دختره رو نفرستی سراغم، که به جان خودتون دیر جنبیده بودم وسط دادسرا مضحکه ی مردم شده بودم. اگه بدونی چه بلائی سرم آورد! باور کن تو اون جمعیت یهو دو دستی چسبید به کیف سامسونت من بینوا و نذاشت از جام جم بخورم!
    - آدم لج باز و کج خلق، حقش همینه. نمی خواد برام توضیح بدی چون خودش همه چیزو برام گفته. تا تو باشی که دیگه اینقدر کله شقی نکنی و بذاری مردم حرفشونو بزنن.
    - دِ، پس شما خبر داشتید چه بلائی سرم آورده!
    بعد کمی روی مبل جابه جا شد و با تعجب پرسید:
    خودش براتون گفته؟ مگه شما امروز همدیگه رو دیدین؟
    - آره که دیدیم. همین عصری تو بیمارستان، اومد به زینب سر بزنه، منم اون جا بودم. طفلک، کلی هم عذر خواهی کرد. بنده خدا می گفت: به خدا چاره ای نداشتم، مجبور شدم اون طوری رفتار کنم، بلکه به حرفام گوش بدن.
    - اومده بود بیمارستان؟! بابا این دیگه کیه، عصری تو دفتر من داشت از حال می رفت، باز راه افتاده اومده بیمارستان، چه جونی داره والا!
    اما مادرش بی توجه به صحبت او به طرف آشپزخانه رفت و گفت:
    - تا به صورتت یه آبی بزنی شامت حاضره.
    - ممنون، الان می آم.
    تازه پشت میز قرار گرفته بود که مادرش گفت:
    - سیاوش، مادرجون غذا تو خوردی دست به ظرفا نزن، خودم بر می گردم و می ذارم تو ماشین.
    - کجا؟ مگه شما شام نمی خورین؟
    - نه، بعدا یه لقمه می خورم، فعلا برم یه زنگی بزنم به مهتاب، ببینم اوضاع چطوره؟
    - مهتاب! این دیگه کیه؟
    - خانم فروزنده رو می گم، اسمش مهتابه. می خوام ببینم حال زینب چطوره.
    سیاوش زیر لب گفت:
    - اسمش هم مثل خودش قشنگه، فقط حیف که یکم خطرناکه!
    ولی وقتی مادرش پرسید:
    - چیزی گفتی؟
    جواب داد:
    - نه، یعنی آره، پرسیدم اون از کجا خبر داره؟
    - پیش زینب مونده. هر چی اصرار کردم من بمونم نذاشت. گفت من صبح ها سرکارم نمی تونم پیش زینب بمونم. شما صبح بیا، شب و من می مونم چون نمی شه تنهاش گذاشت، آخه وضع پاش خیلی خرابه!
    سیاوش جوابی نداد و غرق تفکر تا برگشتن مادرش از جایش تکان نخورد ولی به محض برگشتن او از آشپزخانه پرسید:
    - چی شد، چه خبر بود؟
    - فعلا که راحت خوابیده ولی دکتر گفته پاش بدجورعفونت کرده. گفته اگه دیرتر رسیده بود بیمارستان باید پاشو قطع می کردن. وضع بچه اش هم خیلی خرابه. تا رسیدن بیمارستان چندتا دکتر ریختن بالا سرش. آخر هم معلوم نیست که دیگه این پا، واسه این دختره پا بشه یا نه، مهتاب می گفت هنوز تبش قطع نشده، خدا خودش به جوونیش رحم کنه!
    سیاوش نگاه دقیقی به چهره ی مادرش انداخت و گفت:
    - نمی دونستم شما هم تو این کارها... یعنی هیچ وقت چیزی نگفته بودین. اگه منم توی جریان می ذاشتین شاید گاهی می تونستم کمکی باشم.
    - تو هم هیچ وقت چیزی نپرسیده بودی، تازه راه من و تو از هم جداست. به قول خودت تو از هر چی زنه متنفری.
    خندید و به طعنه ادامه داد:
    - البته نه همیشه، گاهی هم ای بکی نگی خیلی هم بدت نمی آد!
    سیاوش با شماتت به مادرش نگاه کرد.
    - خجالتم می دین حاج خانم، این که نظر لطف شماست!
    مکثی کرد و به زحمت با کلماتی شمرده اضافه کرد:
    - خودتون خوب می دونید چرا اینقدر از این موجود به ظاهر ظریف و لطیف متنفرم. از نظر من زنا موجودات مزخرفی هستند. البته به استثنای شما که باید بگم دور از جون، بقیه مفتشون هم گرونه! چون اگه دستت رو تا آرنج عسل کنی و دهنشون بذاری، بی بروبرگرد، انگشتت رو محکم گاز می گیرند.
    - دِ! پس واسه چی به زینب کمک می کنی و دلواپسی، اون هم یه زنه!
    - راستش و بخواین خودم هم نمی دونم چرا، شاید جوگیر شدم! ولی اینو می دونم اگه اون هم می تونست، یعنی هر وقت بتونه و موقعیت دستش بیوفته دمار از روزگار مرد جماعت درمیاره، تو این یکی شک ندارم!
    - سیاوش!! تو تا کی می خوای با این افکار مالیخولیائی زندگی کنی؟ ببینم، اگه راست می گی واسه چی مدل به مدل دوست دختر عوض می کنی و... استغفرا... لابد می خوای ارشادشون کنی!!!!
    - نشد دیگه حاج خانوم، بابا یه کم منصف باش، من که مرتاض نیستم، تازه سی و دوسالمه. کسی هم نمی تونه بهم ایراد بگیره که چرا خوش می گذرونم ولی هر کی بشنوه آدم محتاطی هستم تاییدم می کنه. اگه کسی بذاره از یه سوراخ دوبار گزیده بشه، آدم کودن و احمقیه. من یکی که دیگه به این راحتی ها به این جنس لطیف اعتماد نمی کنم، می فهمین؟
    - آره....، فقط مگه این خود خدا عاقبتت رو به خیر کنه، اگه نه از دست بنده ی خدا کاری بر نمیاد. به هر حال حواست به زینب باشه. واسه خاطر خدا هم که شده لااقل تو این یه مورد، فراموش کن که با یه موجود نفرت انگیز به اسم زن طرفی، خوب؟
    سیاوش خندید و دستش را روی چشم هایش گذاشت و گفت:
    - به روی دوتا چشمام، اوامر شما اطاعت می شه ولی به شرط این که آخرین تله ای باشه که سر راهم گذاشتین و یه چیز دیگه! این بار خواستید کسی و بفرستید سراغم لطفا از جنس زن جماعت نباشه، اونم یکی مثل این خبرنگاره، سمج و پرروووو!!
    مادرش خندید و گفت:
    - باشه مادر نگران نباش، مهتابم با مردا توفیری نداره. فقط سرو ظاهرش زنونس وگرنه از مردی چیزی کم نداره.
    سیاوش سری تکون داد و با تردید گفت:
    -البته شاید هم حق با شما باشه، چی بگم!

  8. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #5
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    روز بعد حوالی ساعت دو، برای چندمین بار با تلفن مهتاب تماس گرفت. بی فایده بود هر بار یک جمله را می شنید((مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.)) تا ساعت چهار نتوانست با او تماس بگیرد. ناچار از محل کارش با خانه ی او تماس گرفت، باز هم بی فایده بود کسی جواب نمی داد. حدود ساعت 8 شب مجددا با خانه ی مهتاب تماس گرفت، این بار زنی گوشی را برداشت. اول فکر کرد خود اوست.
    - الو، خانم فروزنده سلام عرض شد.
    - سلام آقا، عذر می خوام ایشون خونه نیستند، جناب عالی؟
    - می بخشید سرکار خانم، من آریازند هستم. متاسفانه از ظهر هر چی تلاش کردم نتونستم با تلفن همراهشون تماس برقرار کنم. شما اطلاع دارید کی بر می گردند منزل؟
    - به به. آقای آریازند حالتون چطوره؟ مهتاب خیلی از شما تعریف کرده.
    - ممنون خانم، ایشون به بنده لطف دارن.
    - راستش آقای آریازند، مهتاب هنوز نیومده خونه. خودم هم نتونستم پیداش کنم، قرار بود واسه تهیه ی یه گزارش بره حوالی دماوند. احتمالا جایی رفته که همراهش خط نمی ده. البته دیگه کم کم باید پیداش بشه ولی اگه پیغامی دارین می تونم بهش برسونم.
    - پیغام که نه، باید خودشونو حضورا ببینم. می خواستم قراری بذاریم تا مطالبی رو براشون روشن کنم، در رابطه با خانم جعفری.
    - می تونم بپرسم موضوع چیه، یعنی مشکلی پیش اومده؟
    - نه نه، مسئله ی حادی نیست ولی خوب یه مطلبی هست که باید روشن بشه. فکر می کنید کی بتونم ایشونو ببینم، امشب که دیگه دیروقته!
    - فکر کنم فردا خونه باشه، آخه جمعست. می خواین تشریف بیارین خونه، اگه مایل باشید ناهار در خدمتتون باشیم، با مادر تشریف بیارین.
    - بی نهایت از لطفتون سپاسگذارم ولی نه، واسه ناهار مزاحم نمی شم. انشاا... باشه واسه یه فرصت دیگه. حالا اگه شد فردا یه سر میام اون طرفا تا ببینم چی می شه. ممکنه آدرستونو لطف کنید؟
    - خواهش می کنم، یادداشت بفرمایید...
    روز بعد حدود ساعت 10 صبح به قصد خانه ی مهتاب راهی شد. چند باری ایستاد و آدرس را مرور کرد. بار آخر سر کوچه ی مورد نظرش ایستاد. درست آمده بود، وارد کوچه شد اما بیشتر از چند متری نتوانست پیش برود. نگه داشت و پیاده شد. ماشینی جلوی راه را سد کرده بود، به پلاک خانه ها توجه کرد. آدرس درست بود. اتومبیل خودش را به کنار دیوار کشاند، گوشه ای پارک کرد و پیاده به راه افتاد، کمی جلو رفت و از شخصی که مشغول تعمیر خودروی وسط کوچه بود پرسید:
    - می بخشید جناب، منزل فروزنده همین جا... ؟
    حرفش تمام نشده بود که یکه ای خورد و ناخودآگاه قدمی به عقب گذاشت.
    - اِ! سلام آقای آریازند، شما اینجا چی کار می کنید، چطوری اینجارو پیدا کردین؟
    مهتاب با سرو رویی سیاه و دست هایی سیاه تر از آن، سرش را از زیر کاپوت ماشین بیرون کشیده بود و خندان روبه رویش ایستاده بود. آریازند که پیدا بود حسابی جا خورده، کمی خود را جمع و جور کرد و به زحمت گفت:
    - خانم فروزنده شمائید!!!... من،... فکر کردم یه، یه آقا داره ماشین و تعمیر می کنه. یعنی فکرشو نمی کردم که...
    ادامه نداد و نگاهش به سرتا پای او کشیده شد. با یک روسری که پشت سرش گره خورده بود موهایش را پوشانده بود. پیراهنی گشاد و بلند و مردانه روی شلوار جین رنگ و رو رفته ای انداخته بود و یک جفت دمپایی ابری به پا داشت. دختر جوان بی توجه به حیرت او همانطور که با پارچه ای دست هایش را تمیز می کرد توضیح داد:
    - چی کار کنم، ماشینم خراب شده، دو روزه اینجا افتاده و منو از کار و زندگی انداخته. هر جاشو دست می زنم یه جای دیگش خراب می شه. گفتم امروز که خونم یکم باهاش ور برم ببینم می تونم راش بندازم یا نه!!
    بعد کاپوت را بست و در ماشین را باز کرد و ادامه داد:
    - شما بفرمائید تو، دوستم خونس تا یه شربتی چیزی میل کنید، منم اومدم خدمتتون، بفرمایید.
    و نشست پشت فرمان، سرش را برد پایین و انگار با خودش حرف می زد ادامه داد:
    - جان مادرت روشن شو، دیگه داری کفرمو در میاری ها؟!
    سیاوش نه تنها از جایش تکان نخورد، بلکه حتی نگاه خیره اش را از ماشین و کسی که پشت آن نشسته بود برنداشت. این رنوی دو در قدیمی و صاحبش توجه مرد جوان را سخت به خود جلب کرده بود. مهتاب یک بار دیگر از ماشین بیرون آمد، کاپوت را بالا زد و ضمن آن که سرش را جلو برده بود و با دم و دستگاه درب و داغون آن ور می رفت، پرسید:
    - پس چرا هنوز اینجا استادین، بفرمایید تو، منم زود میام. الانه که دیگه کارم تموم بشه.
    که یکدفعه ماشین روشن شد و صدای شاد و سرحال مهتاب بلند شد:
    - جانمی جان، مرسی به مهتاب خانم!!
    سیاوش آهسته جلو رفت و با نگاهی به موتور ماشین پرسید:
    - چش شده بود؟
    - استارتش خراب شده بود.
    - چرا نمی برینش تعمیرگاه؟
    - پاش برسه تعمیرگاه باید کلی پیاده شم که با اجازتون واسه این کار هم باید بانک بزنم!
    سیاوش خندید:
    - حالا چرا بانک بزنید؟
    - راه بهتری واسه پیدا کردن پول مفت به نظرم نمی رسه، شما راه بهتری سراغ دارین؟
    - ولی شما همین دیروز یه چک سیصد هزار تومنی، در وجه من کشیدید، نکنه داشتید چک بی محل بهم می دادید؟
    مهتاب تبسمی کرد و در حالی که پشت فرمان جا می گرفت جواب داد:
    - اگه می خواستم از این ولخرجی ها کنم، اون وقت راستی راستی باید چک بی محل به شما می دادم.
    بعد دنده عقب گرفت ادامه داد:
    - تموم شد دیگه، بفرمائید تو خونه.
    و ماشین را به طرف حیاط کوچک خانه اش هدایت کرد. آریازند خود را از سر راه او کنار کشید و پشت سرش وارد خانه شد. یک خانه ی نقلی و قدیمی ساز با حوض و باغچه ای کوچک و جمع و جور. مهتاب از ماشین پایین آمد، ترو فرز در حیاط را بست و همانطور که با دست به آریازند تعارف می کرد که داخل ساختمان شود، کمی بلند تر از حد معمول گفت:
    - آذر جان، مهمون داریم. آقای آریازند تشریف آوردند.
    دوباره با دست به اتاق کناری اشاره کرد:
    - شما بفرمایید، منم الان خدمت می رسم.

  10. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #6
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    و در چشم به هم زدنی از پله های باریک و تیز کنار هال بالا دوید. سیاوش خیره به دورو برش وارد اتاق شد. آرام روی مبلی نشست. چشم هایش با دقت و زیرکی اطراف را می پایید. دو اتاق بزرگ تو در تو به اضافه ی هالی کوچک که به آشپزخانه راه داشت تمام فضای طبقه اول را تشکیل می داد. کنار آشپزخانه هم، راه پله ای قرار داشت که ظاهرا به طبقه ی بالا منتهی می شد.. وسایل خانه بی نهایت ساده و قدیمی بود. یک دست مبل مخمل بسیار کهنه که شاید قدمت آن به سی یا چهل سال پیش می رسید و چند میز عسلی چوبی به همان قدمت. فرش ها دست بافت بود ولی بی اندازه کهنه و پاخورده. تنها وسایل گران قیمت آن دو اتاق، چند تکه نقره و بلور قدیمی و عتیقه بود که در میان پیش بخاری گچ بری شده ی اتاق جای گرفته بود. دیگر هیچ چیز قابل توجه و با ارزشی در گوشه و کنار خانه وجود نداشت. هنوز سرگرم تفحص و برسی اسباب خانه بود که صدای ملایم و شیرین زنی توجهش را جلب کرد.
    - خوش اومدین جناب آریازند.
    دختری جوان، سینی شربت را روی میز گذاشت و ادامه داد:
    - آذر هستم. دوست و همخونه ی مهتاب، خاطرتون هست دیشب تلفنی با هم صحبت کردیم.
    سیاوش جلوی پای او بلند شد.
    - بله بله، سلام عرض شد آذر خانوم. البته که خاطرم هست.
    - بفرمایید خواهش می کنم. باید ببخشید، مهتاب عذر خواهی کرد و گفت چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه، فوری یه دوش می گیره و میاد خدمتتون.
    - مسئله ای نیست، منتظر می مونم.
    باز نگاهش به اطراف خانه پر کشید و در حالی که قادر نبود جلوی کنجکاوی اش را بگیرد پرسید:
    - شما و مهتاب خانم تنها زندگی می کنید؟
    - بله، ما دوتایی یه زندگی جمع و جور و کارمندی داریم. از وقتی مامان مهتاب فوت کرده، تنهای تنها شدیم.
    - خدا رحمتشون کنه.
    - همین طور رفتگان شمارو.
    - ممنون. شما با هم نسبت فامیلی دارید؟
    - نه، در واقع من مستاجر مهتاب محسوب می شم. یعنی هفت سال پیش وقتی هر دو دانشجو بودیم، یه اتاق این جارو به من اجاره دادن ولی کم کم شدم عضو این خونه. حالا دیگه معلوم نیست که من مستاجرم یا مهتاب! مامانش خیلی ماه بود، از همون اول مثلا به اسم مستاجر اومدم این جا ولی دریغ از یه پاپاسی که به این طفلکی ها داده باشم. نمی گرفت، می گفت تو و مهتاب فرقی ندارین. به جاش هر چی می تونی واسه مهتاب جبران کن، اون خواهر نداره! مادرتون در جریان زندگی ما هستن، چه طور شما... وااای! انگار خیلی پر حرفی کردم و سرتونو درد آوردم. اینم از عادتای بده منه، باید ببخشید!
    - نه، اختیار دارین، این چه حرفیه! حقیقتش من چیزی راجع به شما و دوستتون از مادرم نشنیده بودم. تا همین دیروز حتی نمی دونستم با شما آشنا هستن، این بود کنجکاو شدم، می دونین...
    صدای مهتاب حواسش را به هم ریخت.
    - شرمنده معطل شدید، آخه تا کله توی دوده و روغن خیس خورده بودم، به هر حال خیلی خوش اومدین آقای آریازند.
    حرفش تمام نشده سینی شربت را برداشت و جلوی سیاوش گرفت.
    - چرا شربتتون رو میل نکردید، بفرمایید گرم می شه.
    سیاوش لیوان را برداشت، تشکری کرد و گفت:
    - باید ببخشید که بی موقع مزاحم شدم. ظاهرا شما انتظار دیدن منو نداشتین.
    آذر به جای مهتاب جواب داد:
    - اختیار دارید، شما مراحمید. کوتاهی از من بوده، نه که مهتاب دیشب دیر وقت رسید خونه، اصلا یادم رفت بهش بگم قراره شما تشریف بیارید اینجا.
    مهتاب لبخندی زد و گفت:
    - حالا هم اتفاقی نیفتاده، اینجا خونه ی درویشی یه آقای آریازند، ما این حرفارو نداریم. خب، از تعارف ها بگذریم، خوش خبر باشید.
    سیاوش کمی روی مبل جا به جا شد، یک پایش را روی آن یکی انداخت و با تعلل جواب داد:
    - تا خوش خبری رو چی بدونین. دیروز رفتم بیمارستان، متاسفانه وضعیت خانم زینب زیاد مناسب نیست، من به هدف عیادت نرفته بودم. می خواستم در مورد مشکل ایشون با هم صحبتی داشته باشیم ولی...
    برای لحظه ای زودگذر باز حواسش به هم ریخت. تا آن لحظه نمی دانست چشم های دختر تا آن حد عمیق و جذاب است. سرش را کمی خم کرد تا دوباره بر خودش مسلط شود که صدای هیجان زده ی مهتاب را شنید.
    - خب، ولی چی؟!
    سیاوش تک سرفه ای کرد و ادامه داد:
    - بله، داشتم عرض می کردم، مشکل اینجاست که خانم زینب تمایلی به اقدام برای درخواست طلاق نداره.
    مهتاب خودش را جلو کشید و نا آرام پرسید:
    - منظورتونو نمی فهمم، یعنی چی که تمایل نداره؟!
    سیاوش به عمد برای آنکه تمرکزش به هم نریزد، بی آنکه به مهتاب نگاه کند جواب داد:
    - یعنی نمی خواد طلاق بگیره، همین.
    مهتاب که سخت عصبانی شده بود، از جا پرید و به تندی گفت:
    - بی جا کرده که نمی خواد طلاق بگیره! مگه دست خودشه، این زن اگه عقل داشت که حال و روزش بهتر از این بود!
    سیاوش به طعنه پرسید:
    - بنده شرمنده ولی بالاخره نفهمیدم کی قراره طلاق بگیره، شما یا ایشون؟!
    و قبل از پاسخ مهتاب ادامه داد:
    - وقتی خودش راضی نیست، شما چه اصراری دارین؟
    مهتاب با ملامت نگاهش کرد:
    - آقای آریازند!! خوبه خودتون اونجا حضور داشتین و با چشمای خودتون دیدید که اون چه وضعی داشت و باز این حرفو می زنین! ندیدین خودشو دختر کوچولوش به چه روزی افتاده بودن؟ ندیدین یا به صلاحتونه خودتون رو بزنید به کوچه ی علی چپ؟
    سیاوش کم کم داشت عصبانی می شد.
    - ای بابا چه گیری افتادم، هی به حاج خانم می گم با زن جماعت نمی شه طرف شد، به خرجش نمی ره. خانم محترم! یه بار دیگه تکرار می کنم، این تصمیم مربوط به خانم جعفری، موکل بنده است، نه خود من! تفهیم شد؟ حالا بنده سر پیازم یا ته پیاز که باید استنطاق بشم، من که نمی تونم جای ایشون تصمیم بگیرم، می تونم؟
    مهتاب خودش را روی مبل رها کرد و با عصبانیت صورتش را میان دست هایش پنهان کرد. چند لحظه بعد دست هایش را کمی پایین آورد و نگاهش به زمین خیره ماند. پیدا بود حسابی در فکر است. آذر و سیاوش نگاهی از سر بلاتکلیفی به هم انداختند و خاموش باقی ماندند که یکدفعه مهتاب با عجله از جا بلند شد و گفت:
    - منو ببخشین، یه لحظه موقعیت رو تشخیص ندادم. حق با شماست، شما فقط وکیل زینب هستید. الان خودم می رم بیمارستان، ببینم این دختره چه مرگش شده؟
    سیاوش تند ایستاد و شتاب زده صدایش کرد:
    - خانم فروزنده! خانم فروزنده... ای بابا! مهتاب خانم، صبر کنین. یک لحظه اجازه بدید من براتون توضیح می دم.
    مهتاب داشت از اتاق بیرون می رفت که آذر دستش را کشید و به وسط اتاق برش گرداند، محکم جلوی او ایستاد و گفت:
    - هیچ معلوم هست چت شده؟! دیوونه شدی؟ خوب یه دقیقه دندون رو جیگر بذار ببینیم آقای آریازند چی می گه.
    مهتاب بی حوصله و ناراضی نشست و زل زد به صورت آریازند که تازه سر جایش نشسته بود و متعجب او را نگاه می کرد. کمی طول کشید تا صدای پر طعنه ی سیاوش بلند شد.
    - ماشاا... شما که نمی ذارین آدم حرفشو تموم کنه! زینب طلاق نمی خواد چون می ترسه بچش رو ازش بگیرن. من ناچار بودم حقیقت رو بهش بگم. باید می دونست داره چی کار می کنه. اون هم ترسیده، می گه جونشو بگیرن راحت تره تا دخترشو از دست بده. حالا حرف حساب شما چیه؟!
    مهتاب با تند خویی جواب داد:
    - حرف حساب من چیه؟... این هم شد سوال! آخه من...
    صدای تلفن رشته ی صحبتش را قطع کرد. بی حوصله گوشی را برداشت.
    - الو... الو...
    یکدفعه صاف نشست، به آذر چشم غره ای رفت و گفت:
    - های دد... خوبم، ممنون، شما چه طورین؟... نه نه، یادش رفته بود به من بگه. می دونین که آذر یه خورده فراموش کاره!
    و باز هم چشم غره ای به آذر رفت.
    - گفتم که خوبم. کارین چطوره؟... خب خدارو شکر.
    برای لحظاتی ساکت ماند اما چشمهایش مرتب اتاق را دور می زد، پیدا بود حوصله ی شنیدن حرف های طرف مکالمه اش را ندارد.
    - ددی بازم حرفای همیشگی، آخه من به چه زبونی بگم...
    - ...
    - باشه، باشه، حق با شماست ولی حالا نمی تونم حرف بزنم ددی. بعدا، بعدا، فعلا مهمون دارم.
    - ...
    - اوکی. شب منتظر تماستون هستم. باشه؟
    - ...
    - منم آی لاو یو دد. بای!
    و گوشی را محکم گذاشت روی دستگاه. نفس عمیقی کشید. دست به پیشانی اش برد و اخمی کرد اما یکدفعه سرش را بالا گرفت و گفت:
    - می بخشید، پاک حواسم به هم ریخت. داشتم راجع به زینب می گفتم، نه؟ آهان، می خواستم بگم به من فرصت بدین باهاش حرف بزنم بلکه عقل برگرده تو سرش. ببینید آقای آریازند، اولا که معلوم نیست نتونه بچشو بگیره. ثانیا، بچه ی بی پدر به چه درد اون می خوره. اگه اون مردک عرضه داره، خوب بیاد بچه رو برداره ببره، ببینم می تونه واسه دو روز جمع و جورش کنه! بعدش هم، بچه، اول و آخر مال مادره، حالا باباش هر کی می خواد باشه. همین که بچه دست راست و چپش رو بشناسه، بو می کشه و رد مادرشو می گیره و هر گوشه ی دنیا باشه اونو پیدا می کنه. می فهمین چی می گم؟ هر چند فهمیدن یا نفهمیدن شما یا هر کس دیگه ای به حال زینب و امثال اون فرقی نداره. خودش باید این چیزارو بفهمه که متاسفانه نمی فهمه!
    سیاوش که از استدلال مهتاب حرصش گرفته بود، با لحن پر طعنه ای پرسید:
    - یعنی شما می فرمائین، زینب دست از بچه ی بی گناهش بکشه و اون طفل معصوم رو، واسه ی دل سر کار خانوم به امان خدا رها کنه و طلاق بگیره؟!
    - واسه دل من خیر، واسه خاطر خودش. اگه طلاق نگیره اون شوهر عوضیش نمی ذاره آب خوش از گلوش پایین بره. زندگی اونا شده کار کردن خر و خوردن یابو! از اون گذشته، فعلا که تا چند سالی بچه مال خود زینبه، خودتون اینو گفتین.
    نفسی تازه کرد و باز ادامه داد:
    - می دونید، تا وقتی امثال زینب این طوری احساساتی می شن و عقل شون از کار می افته، معلومه مردا هم سوء استفاده می کنند. باور کنید اگه به این یارو بگن زنت حاضر نیست بچه رو نگه داره و تو باید اونو نگه داری، با پای خودش بچه رو می بره، دم یه پرورشگاهی چیزی می ذاره و فرار می کنه. اما حالا چون می دونه زینب بچشو می خواد، از این قضیه عین یه برگ برنده استفاده می کنه. به هر حال تا زن های ما این طوری ضعف نشون می دن، باید هم زیر یوق استمثار مردا بمونند. هر چند تقصیر آقایون نیست، وقتی کسی سواری می ده، هر کسی سواری نگیره یه تختش کمه!
    سیاوش که دیگر حسابی عصبانی شده بود، با رنگ و روئی برافروخته گفت:
    - همین افکار جاه طلبانه ی شما هاست که نمی ذاره زندگی ها سرو سامون بگیره. زن های قدیمی برای زندگی هاشون ارزش قائل بودن، اسم طلاق که می اومد چهار ستون بدنشون می لرزید. اما حالا چی؟... همینه که دارین می بینید. فرهنگ غرب اومده تو مملکت و تمام معیار های اخلاقی رو زیر و رو کرده. به جای اینکه تو صنعت و اقتصاد از اونا الگو بگیریم، بی بند و باری هاشونو یاد گرفتیم.
    فرنگی بازی درآوردن شده سرمشق خانم های ایرانی، یکیش همین خود شما که خیلی هم ادعاتون می شه. هیچ به حرف زدن خودتون توجه کردین؟ های دد، اوکی، بای، آخه این هم شد تجدد! مگه زبون فارسی خودمون چه مشکلی داره که ادای اونارو در میارین؟مَثل آدمایی مثل شما مَثل همون کلاغست که می خواست راه رفتن کبک رو یاد بگیره، راه رفتن خودش هم یادش رفت.

  12. #7
    اگه نباشه جاش خالی می مونه CECELIA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    286

    پيش فرض

    سلام دوست عزیز
    خسته نباشی
    داستانت واقعا زیباست
    من همیشه سرمی زنم و دنبالش می کنم

  13. #8
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    یکدفعه ساکت شد. نفسش به شماره افتاده بود و از شدت خشم صورتش برافروخته به نظر می رسید. قصدش این نبود ولی حساب کار از دستش در رفته بود. مهتاب ناخواسته با حرف هایش نقطه ای از ذهن او را هدف گرفته بود که همیشه آماده ی تهاجم یا دفاعش می کرد و حالا که اینقدر سخت و خشن به طور کاملا مشخص، مهتاب را به توپ و تشر بسته بود، انتظار هر نوع واکنش تندی را از او داشت. اما مهتاب فقط با چشمهایش که شعله های خشم از آن زبانه می کشید، برای لحظاتی در سکوت او را برانداز کرد. عاقبت سری به علامت تاسف تکان داد، آرام از جا بلند شد و با چهره ای رنگ باخته، تند و برنده گفت:
    - روزتون بخیر جناب آریازند.
    جمله اش تمام نشده، چرخی زد و از در اتاق خارج شد. صدای گرفته ی آذر از پشت سرش بلند شد:
    - مهتاب! مهتاب جون، مهتاب!
    آریازند فوری بلند شد:
    - باید منو ببخشید آذر خانم، یکدفعه کنترلم و از دست دادم، اگه اجازه بدین رفع زحمت می کنم.
    آذر با صدای گرفته ای گفت:
    - نه! لطفا بمونید، فقط چند دقیقه، باید یه چیزی رو براتون توضیح بدم.
    وقتی تردید آریازند را دید، دوباره التماس کرد:
    - خواهش می کنم، فقط ده دقیقه، زیاد وقت تونو نمی گیرم.
    سیاوش با بی میلی و فقط از روی ادب سری تکان داد و روی مبل قدیمی آرام گرفت. به خوبی متوجه ی اضطراب و آشفتگی آذر شده بود و می دید که قادر به حرف زدن نیست، به همین خاطر با ملایمت گفت:
    - من در خدمتتون هستم.
    آذر سر به زیر از گوشه ی چشم نگاهش کرد و همان طور که دست هایش ا در هم گره زده بود، با من من گفت:
    - نمی دونم چی باید بگم، یعنی... شاید درست نباشه تو این مسئله دخالت کنم ولی... فقط می خواستم بگم که مهتاب فروزنده، اسم واقعی اون نیست. مهتاب اسم مستعارشه، خودش واسه خودش انتخاب کرده.
    - خب، این چه ربطی به درگیری لفظی بنده و اشون داره؟
    - راستش اسم واقعی مهتاب، مارتینا فروزنده است، متولد کاناداست. تا چهاده سالگی هم اونجا زندگی می کرده. پدرش دورگست. یعنی نیمه کانادائی و نیمه ایرانی. اون هنوز هم کانادا زندگی می کنه و خب... مهتاب واسه حرف زدن با اون یه چیزایی رو رعایت می کنه. انگلیسی، فارسی رو قاتی پاتی می کنه که دل باباشو بدست بیاره. نمی خواد اون حس کنه که مهتاب با زندگی گذشته اش غریبه شده. در حقیقت به خاطر مسائلی که بین خودشونه و پدرش روشون حساسیت داره گاهی واسش رُل بازی می کنه!
    صدای سیاوش به زحمت شنیده شد. آن هم فقط به سه کلمه اکتفا کرد:
    - من... اطلاع نداشتم!
    آذر دستپاچه و شرمنده، جواب داد:
    - البته شما حق داشتید، یعنی نباید هم می دونستین، من فقط می خواستم از اشتباه در بیاین. من مهتابو خیلی دوست دارم. طاقت ندارم ببینم اینجوری راجع به اون اشتباه قضاوت بشه، اونم از طرف آدم با شخصیت و تحصیلکرده ای مثل شما؛ هر چند اون همیشه درگیر این طور مسائل می شه. مهتاب عقاید عجیبی داره ولی با اون چیزی که توی فکر شماست خیلی متفاوته، خیلی!
    سیاوش در سکوت همان طور که موشکافانه آذر را زیر نظر داشت، حرف هایش را مزه مزه کرد و با تردید پرسید:
    - اگه این طوره، اون اینجا، تنهایی چی کار می کنه؟! مادرش، این خونه،... چرا پیش پدرش برنگشته؟
    آذر به علامت تاثر سری تکان داد:
    - درسته، زندگی مهتاب واسه همه سوال برانگیزه. این خونیه ارثیه مادرشه. مهتاب چهارده سالگی اومد ایران و پیش مادرش موندگار شد و دیگه برنگشت کانادا. پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و مهتاب نتونست بیشتر از شش سال دوری مادرشو تحمل کنه، این بود که اومد اینجا. پدرش مرد ثروتمندیه، خیلی پولداره، همیشه هم کرور کرور دلار براش می فرسته، اون قدر که می تونه مثل یه پرنس زندگی کنه ولی مهتاب دیوونست همه ی اون پولارو خرج دیوونه بازی هاش می کنه.
    بعد با تاثر سرش را چرخاند، با چشم اتاق را دور زد و ادامه داد:
    - می بینید که! دیگه گفتن نداره، این از خونه اش، اون از ماشینش، اون هم از سرو ریختش! همیشه با حقوق کارمندی و نون بخور نمیر خبرنگاری زندگی شو میگذرونه!
    با بی قیدی شانه ای بالا انداخت و ادامه داد:
    - البته این چیزا به خودش مربوطه، منم اگه حرفی زدم واسه اینه که دلواپسش هستم، وگرنه برای من فرقی نمی کنه. به هر حال ببخشید سرتونو درد آوردم. دلم نمی اومد در مورد اون، این طوری فکر کنید. از دست من که دلخور نشدین؟
    سیاوش از جا بلند شد و همانطور که آرام به طرف در اتاق می رفت با محبت جواب داد:
    - به هیچ وجه! در واقع شما لطف بزرگی کردید که منو قابل دونستید، وقت تو نو برای از اشتباه در آودن من صرف کردید. باید اعتراف کنم در واقع من فقط از خودم شاکی هستم. آخه این قضاوت اشتباه و پیش داوری غلط در مورد دوست شما، برای کسی با حرفه ی من خبط بزرگی به حساب می آد.
    همان وقت صدای مهتاب از میان پله ها شنیده شد:
    - آذر جون، من یه سر می رم بیمارستان و زود برمی گردم. تو ناهارتو بخور، منتظر...
    اما به محض اینکه چشمش به قامت بلند و کشیده ی آریازند افتاد، زبانش بند آمد و حیران به او و آذر که کنار یکدیگر ایستاده بودند، خیره ماند.
    باورش نمی شد که مهمان ناخوانده شان هنوز آنجا باشد. سیاوش در کمال خونسردی و بی توجه به جرو بحثی که بینشان پیش آمده بود، لبخند زنان گفت:
    - فکر خوبیه، منم با شما می آم بیمارستان، با هم بریم بهتره. اینطوری شاید تکلیف بنده هم روشن بشه و بفهمم که چه کاره ام، بالاخره باید پرونده رو باز کنم یا ببندم! ماشین بیرون سر کوچه پارکه.
    مهتاب صاف و مستقیم نگاهش را میخ کرد به چشم های وکیل جوان و عادی تر از او گفت:
    - مزاحمتون نمی شم، می تونم با ماشین خودم بیام.
    - اگه مزاحم بودین، خودم پیشنهاد نمی دادم. بفرمایین، من تو ماشین منتظرم.
    و ضمن تشکر، خداحافظی بلند بالائی از آذر کرد و وارد کوچه شد. به ماشین که رسید پشت فرمان نشست و منتظر ماند. در حالی که بلند بلند با خودش کلنجار می رفت.
    ((گوش کن سیاوش ببین چی می گم! اگه هوس بود، همون یه بار برای هفت پشتت بس بود، یهو خر نشی بیوفتی به دام این شیاطین زمینی! این زن ها فقط به درد این می خورند که باهاشون خوش باشی، بگی، بخندی، برون بری و خوب دیگه. .... اما بیشتر از این ممنوع! عشق و عاشقی و این داستانا پیشکشت. جون مادرت لااقل دور این یکی رو قلم بگیر. آخه اونایی که اولش شعار نمی دن، آخرش چی از آب در میان که این علیا مخدره باشه! ندیدی چطوری حرف می زنه؟ انگار قرار بوده سناتور مملکت از آب در بیاد حقشو خوردن شده خبرنگار! حالا خوشگله، باشه. خوش زبونه، باشه. نمره ی ادا و اطوارش بیسته، باشه. راه داد، باهاش دوست می شی، نداد، تورو بخیر و اونو به سلامت. یادت نره ها، فقط دوستی و اضافه تر هیچی!))
    همچنان غرق فکر بود که در ماشین باز شد و مهتاب نشست توی ماشین. سیاوش دستش را به پشت صندلی او گذاشت و سرش را به عقب گرداند تا دنده عقب بگیرد که نگاهش لحظه ای به چشم های مهتاب افتاد، باز هم حواس پرت شد، تند نگاهش را دزدید و به راه افتاد. کمی بعد با لحن شوخ و پر طعنه ای گفت:
    - خب پس خیال ندارین دلارهای بابا رو خرج ماشین تون کنید و قصد دارید حالا حالاها با همین رنوی دو در فکسنی خودتون کنار بیاین، درسته؟
    مهتاب چپ چپ نگاهش کرد و در حالی که تکیه اش را به در ماشین می داد با خونسردی جواب داد:
    - که این طور! مثل اینکه آذر باز چونه اش گرم شده؟
    سیاوش خندید:
    - اشتباه نکنم از این که دستتون رو شده زیاد راضی نیستید. خب، حق دارین. متاسفانه دوستتون از خودش بی ذوقی نشون داد و هیجان داستانو از بین برد.
    بعد یک دفعه جدی شد و ادامه داد:
    - به هر حال، اگر منتظر عذرخواهی و این حرفا هستین، خودتونو خسته نکنین. من یکی اهل عذر خواهی نیستم، بخوصوص که تقصیر من هم نباشه.
    مهتاب هم با همان جدیت جواب داد:
    - چی باعث شده فکر کنید که من منتظر عذرخواهی شما هستم؟ اتفاقا خیلی هم راضی هستم که لااقل قهر نکردید، وگرنه، فردا مجبور می شدم از کار و زندگیم بیوفتم و بیام دنبال شما برای آشتی.
    - حیف شد، اگه می دونستم به هیچ وجه این موقعیت رو از دست نمی دادم. خب، حالا نگفتین روی چه حسابی می اومدین دنبال من، شاید می خواستین به خاطر رفتاری که تو خونه با مهمونتون داشتین عذرخواهی کنین؟
    - اگه لازم می شد، حتما! چون دلم نمی خواست واسه یه اختلاف نظر ساده این آشنایی زیر سوال بره.
    سیاوش سوتی زد و با تمسخر گفت:
    - صحیح! پس سرکار جزء اون دسته از آدمایی هستید که معتقدند، هدف وسیله رو توجیح می کنه؟!
    - به هیچ وجه!
    - جدی؟ پس واسه چی راضی به عذرخواهی از من شدین، در حالی که دو تا مون خوب می دونیم قضاوت عجولانه و پیش داوری غلط بنده، منجر به اهانت مستقیم به شما شده؟ غیر از این که شما به خاطر هدفتون که نجات زینبه، می اومدین سراغ من؟!
    - ببینید آقای آریازند، درسته که حل مشکل زینب از نظر من بی نهایت مهمه، ولی نه اونقدر که بی دلیل خودمو جلوی دیگران خوار و خفیف کنم. من می اومدم سراغ شما، چون دلم نمی خواست بی خود و بی جهت یه دوست خوب رو از دست بدم. باور کنید از نظر من بحثی که بین ما پیش اومده، فقط یه اختلاف سلیقه، یا اختلاف نظر بود. همین!
    سیاوش که از خونسردی او کفری شده بود، سری جنباند و همراه پوزخندی به طعنه گفت:
    - آره خب، این هم یه حرفیه. هر چند بهتره به جای اختلاف نظر بگیم، اختلاف جبهه.
    از گوشه ی چشم نگاه کوتاهی به مهتاب انداخت و این بار جدی تر از قبل ادامه داد:
    - در واقع ما دو نفر توی دو جبهه ی متفاوت در مقابل هم قرار داریم. من تو جبهه ی ضد بانوان، چون قانون رو علم کردم و شما هم علیه آقایون، قلم به دست گرفتین. بی ربط نمی گم چون قبل از آشنایی با شما یکی دوتا از مقاله هاتونو خوندم. پس می بینین که در این شرایط، اختلاف سلیقه توجیه مناسبی به نظر نمیاد!


  14. #9
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    مهتاب با نرمش خاص خودش جواب داد:
    - دیدین باز دارین اشتباه قضاوت می کنین! من با جبهه ی شما کاری ندارم ولی کاملا مطمئنم جبهه ی منو اشتباه گرفتین، شاید بهتر باشه که بگم هدف من یه جوری زیر مجموعه هدف شماست.
    سیاوش که از حرف های او سر در نمی آورد، به فکر فرو رفت. چراغ قرمز به او فرصت داد تا به طرف هم صحبتش بچرخد. با نگاه مشکوکی او را برانداز کرد و با تردید پرسید:
    - می شه واضح تر حرف بزنین؟ من منظورتونو نمی فهمم.
    - البته. ببینین آقای آریازند، من خودمم کاملا بر علیه زنان می جنگم، ولی فقط با اون تعدادی از خانم ها مبارزه می کنم که عادت کردند به جای مغز، با قلبشون فکر کنند. من با آقایون مشکلی ندارم، آخه اون طفلکی ها چه تقصیری دارن که بعضی از خانم ها به چشم یه بت به اونا نگاه می کنند. باور کنید منم جای اونا بودم، همین طوری خدایی می کردم. ولی من نمی تونم نسبت به این مسائل بی تفاوت باشم و با این افکار پوسیده مبارزه می کنم.
    سیاوش با دهان باز به مهتاب خیره مانده بود که از صدای بوق ممتد ماشین های عقبی، دست و پایش را جمع و جور کرد و ماشین را به حرکت درآورد. کمی گذشت تا توانست افکار در هم و برهمش را سامان دهد و این بار با صدایی که انگار برای خودش می گوید، گفت:
    - پس شما خطرناکتر از چیزی هستید که من فکر می کردم. در حقیقت نتیجه تلاش شما، از ریشه درآوردن بنیان خانواده هاست.
    به مقصد رسیده بودند و مهتاب در حین پیاده شدن با خوشروئی گفت:
    - اتفاقا برعکس ظاهرا باز هم منظورمو اشتباه بیان کردم ولی عیب نداره، شاید تو یه فرصت دیگه به بحث مون ادامه دادیم. در هر صورت مطمئن باشید که من همیشه به افکار و عقاید اطرافیانم احترام می ذارم و شما از این قانون مستثنی نیستید.
    وارد بیمارستان شده بودند که سیاوش با لحن پر کنایه ای گفت:
    - هر چند خیلی قشنگ حرف می زنید ولی نمی دونم چی تو حرفاتونه که آدم می ترسونه!
    مهتاب در سکوت به راهش ادامه داد و درست پشت در اتاق زینب، قبل از آن که دستگیره ی در را بچرخاند با ملایمت روبه سیاوش گفت:
    - منم نمی دونم چی باعث شده که شما از حرفای من بترسید، ولی شاید بتونم حدس بزنم.
    - خب، حدستون چیه؟
    مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
    - شاید واسه خاطر اینه که من زیادی رُکم، شاید هم به خاطر اینه که از واقعیت های اطرافم فرار نمی کنم، هر چند،... اینا فقط یه حدسه!
    حرفش تمام نشده دستگیره ی در را چرخاند و وارد اتاق شد. به این ترتیب سیاوش مهلتی برای اظهار نظر نداشت.
    ساعتی بعد شانه به شانه ی هم از اتاق خارج شدند. مهتاب، در خود فرورفته و خاموش، قدم بر میداشت. پیدا بود با خودش درگیر است.
    سیاوش به زحمت لبخندش را پنهان کرد و موذیانه گفت:
    - دیدین شما هم کاری از پیش نبردین!
    مهتاب جوابی نداد و این بار سیاوش با جسارت بیشتری به طعنه گفت:
    - به نظرم خیلی دلتون می خواست جای زینب بودید تا دمار از روزگار شوهر بی غیرتش در بیارین!
    مهتاب ایستاد و زل زد به چشمهای خندان سیاوش. ابروهایش را به هم نزدیک کرد و با چهره ای متفکر جواب داد:
    - من تلاش خودمو کردم و از کارم راضی هستم چون اینطوری دیگه فکر نمی کنم کوتاهی از من بوده و در نتیجه وجدان درد هم سراغم نمیاد!
    دوباره به راه افتاد و همچنان ادامه داد:
    - به هر حال این زندگی زینبه و تصمیم نهایی رو باید خودش بگیره، اما من هر کاری بتونم براش می کنم تا لااقل کمی از بار مشکلاتش کم بشه.
    - عجب استقامتی! این دفعه چه فکری تو سرتون افتاده؟ خودتون که دیدین، حتی قانون هم نتونست کاری واسه زینب انجام بده، درسته؟
    - شاید، ولی مطمئنم کم کم همه چی درست می شه. من کاملا امیدوارم، هم به اصلاح قانون، هم به فکری که تو سرم افتاده.
    سیاوش که انگار موجود جدیدی کشف کرده است، با تعجب به او خیره ماند. به ماشین رسیده بودند، ناچار نگاه خیره اش را از او برداشت و در ضمنی که در اتومبیل را باز می کرد با تردید پرسید:
    - با یه ناهار موافقین؟
    و محکم تر از قبل ادامه داد:
    - بدم نمیاد حین صرف ناهار، بفهمم تو سر شما چی می گذره؟
    مهتاب نگاه کوتاهی به او انداخت و گفت:
    - ولی شما می گفتین میونتون با زن جماعت شکرابه!
    سیاوش خندید:
    - گفتم پروندشونو قبول نمی کنم، نگفتم که باهاشون ناهار هم نمی خورم.
    مهتاب به ساعتش نگاه کرد و جواب داد:
    - باشه، ولی اول باید به آذر خبر بدم، اگه مشکلی نبود، بیرون ناهار می خوریم.
    در محیط دنج و آرام رستوران پشت میز نشسته بودند. مهتاب دستش را ستون چانه اش کرده بود و به میز کناری مات مانده بود که صدای سیاوش را شنید.
    - اینم از سفارش غذا، خب حالا تا ناهار و بیارن وقت داریم گپی بزنیم، کجا بودیم؟ آهان قانون و امیدواری شما!
    مهتاب بی آنکه در حالت نشستنش تغییری دهد نگاهش را به سمت او چرخاند و لحظه ای براندازش کرد. بعد دوباره به همان میز کناری خیره شد و انگار برای دل خودش حرف می زند گفت:
    - بالاخره یه روزی قانون گذارهای ما از نابسامانی و مشکلات جامعه و همینطور از عواقبی که دامن مونو می گیره، می فهمند که باید توی بعضی از قوانین تغییراتی بدن. تغییرات اساسی! ما هم منتظر اون روز می شینیم. هر چند ممکنه سرعت ایجاد این تغییرات به کندی حرکت یه لاک پشت باشه ولی عاقبت از یه جایی شروع میشه، شاید هم شده. اما مهمتر از قانون، خود ما هستیم که باید تا می تونیم، جلوی ظلم و بی عدالتی رو بگیریم. البته نه با زور و قلدری بلکه با درایت و رعایت حقوق انسانهای اطرافمون!
    مکثی کرد تا نفسی تازه کند و باز ادامه داد:
    - اگه همه ی ما قبول داشته باشیم که خدای بزرگ، همه ی بنده هاشو دوست داره و اونارو با خواسته های یکسان انسانی آفریده، برای بدست آوردن چیزی که شایستگی اونو داریم کوتاهی نمی کنیم. به هر حال حتی برای تفهیم همین مسئله ی ساده هم در سطح جامعه، باید صبر کرد. اونقدر که شاید به عمر من و شما کفاف نده، ولی امیدوارم دست کم به نسل بعد از ما وصال بده.
    این بار نفسی عمیق کشید و نگاهش را به سیاوش دوخت و گفت:
    - اما در مورد زینب، تنها کاری که به ذهنم می رسه، فراره! درواقع راه دیگه ای براش نمونده.
    سیاوش که هنوز از شنیدن حرف های مهتاب گیج بود، با شنیدن جمله ی آخرش دیگر طاقت نیاورد و با تعجب تکرار کرد:
    - فرار؟!
    - اوهوم، فرار! این بار دیگه نباید بذاریم شوهرش اونو پیدا کنه، وگرنه، همین بازی قدیمی تا ابد تکرار می شه.
    - ولی اگه شوهرش بو ببره که پای شما وسطه، می تونه علیه شما شکایت کنه، می تونه به استناد...
    مهتاب با خونسردی حرف او را برید.
    - اون ماهارو نمی شناسه و از همه مهمتر، ما دوستایی داریم که تو این موارد کمکمون می کنند. آدمایی مثل مادر شما زیاد هستن. باید کاری کنیم که زینب تو این شهر بی در و پیکر گم بشه. زینب از زندگی توقع زیادی نداره، فقط بچشو می خواد و آرامش، اینطوری به هر دوتا می رسه.
    پیش خدمت ظرف غذا را روی میز گذاشت و از آن ها دور شد. مهتاب بی رودربایسی، بشقاب غذای خود را پیش کشید. سیاوش هم بی توجه به او در حالی که غرق فکر بود، همان کار را کرد اما هنوز اولین لقمه از گلویش پایین نرفته بود که با تردید گفت:
    - هر چی فکر می کنم، استدلال شما قانعم نمی کنه! زینب جوونه و شاید بتونه باز هم ازدواج کنه، ولی با این برنامه ی شما، این زن باید تا آخر عمر در تنهایی وغربت و مثل یه فراری زندگی کنه.
    مهتاب همانطور که نوشابه را مزه مزه می کرد، از بالای لیوان نگاهش کرد. لیوان را روی میز گذاشت و سرد و محکم پرسید:
    - شما راه بهتری سراغ دارین؟
    بعد شانه ای بالا انداخت، چنگالش را با حرص در قطعه گوشتی فرو برد و ادامه داد:
    - زینب باید بین غریزه ی مادری و همسری یکی رو انتخاب کنه، مجبوره، قانون مجبورش کرده! شما که بهتر از من این چیزها رو می دونین. از اون گذشته، تا همین یکی دو ساعت پیش، من متهم بودم که چرا می خوام زینب بچشو رها کنه. بالاخره حرف حساب شما چیه؟ پا گذاشتن روی عواطف مادری یا گذشتن از لذت های زندگی و تباه کردن جوونی؟!
    سیاوش در حالی که طعنه ی او را ندیده می گرفت پرسید:
    - منظورتون اینه که قانون باید بچرو به مادر بده، نه؟ حالا اگه مادره تو زرد از آب در اومد چی، ، اون وقت تکلیف چیه؟
    - حرفتون کاملا منطقی ، شاید هم مادر مشکل دار باشه. به هر حال بچه هم به پدر احتیاج داره و هم به مادر، اما اگه قرار باشه فقط یکی از اونهارو داشته باشه، بهتره تحت سرپرستی اونی باشه که صلاحیت بیشتری داره. نه این که به صرف مرد بودن و یدک کشیدن لقب پدری، بچه رو بدن به یه آدم بی مسئولیت و انگل جامعه، که جز توی شناسنامه، از پدر بودن بویی نبرده!
    سیاوش که پیدا بود حسابی حرصی و عصبانی است با طعنه پرسید:
    - ببینم سرکار خانم فروزنده، شما تو این برنامه ریزی های مدرن و اصولگرایانتون به فکر راهی برای پر کردن چاله ی هزینه های این طور خونواده ها هم بودین؟
    مهتاب جواب داد:
    - البته که بودم، ولی این مورد اونقدر مهم نیست که جلوی اصلاح رو بگیره، مگه این که کسی فکر کنه هنوز توی عهد شاه و وزوزک زندگی می کنیم که نگران کسب درآمد خانواده های زن سرپرست باشه. به نظر من، کسی مثل زینب به راحتی می تونه روی پای خودش بایسته، چون هم جوونه و پرانرژیه، هم ادعائی نداره و تن به هر کار شرافتمندانه ای که لطمه ای به حیثیتش نزنه، میده. پس با این حساب فقط با کمی همت می تونه هزینه ی یه زندگی ساده و بی تجمل رو تقبل کنه.
    سیاوش لجوجانه پرسید:
    - به همین سادگی؟!
    و مهتاب همراه تبسمی جواب داد:
    - از اینم ساده تر، نکنه شما قبول ندارین که نصف جمعیت کشور ما زن هستن؟ اگه قرار باشه همه ی این جمعیت فقط بخورن و منتظر کسب درآمد آقایون شون باشند که باید فاتحه ی این مملکت رو خوند!
    سیاوش با صورتی کاملا برافروخته سرش را به زیر انداخت و بدون سوال و جواب اضافه ای، تظاهر به خوردن غذای سرد و از دهن افتاده اش کرد و تا هنگامی که ماشینش را جلوی خانه ی مهتاب متوقف می کرد، به سکوت سرد و سنگین خود با سماجت ادامه داد. اما عاقبت زمانی که مهتاب عزم پیاده شدن کرد، بی آنکه به طرف او سربگرداند با لحنی سرد و خشن گفت:
    - خانم فروزنده!
    - بله؟
    - دلتون می خواد نظر منو در مورد خودتون بدونید؟
    - خوشحال می شم.
    - البته بهتر بود می گفتم، دلتون می خواد دو تا پیشنهاد کارآمد و مفید از این بنده ی حقیر بپذیرید؟!
    مهتاب که از سکوت ممتد و پس از آن، لحن حرف زدن پر طعنه ی او مشکوک شده بود با تردید جواب داد:
    - خواهش می کنم، بفرمائید، گوش می کنم.
    سیاوش با کلماتی جویده و پر تاکید گفت:
    - اول اینکه به عقیده ی بنده بد نیست اگه شما تجدید نظری در انتخاب شغل تون بفرمائید، یعنی جای حرفه ی شریف خبرنگاری، وکالت مجلس برای شما برازنده تر به نظر میاد و دوم اینکه بهتره هرگز به فکر ازدواج و تشکیل زندگی مشترک نیفتید.
    مهتاب حیرت زده نگاه خیره اش را به نیمرخ سرد و بی روح او دوخت در حالی که صورتش به شدت بی رنگ شده بود، به زحمت و با صدایی کوتاه و ناتوان پرسید:
    - می تونم دلیل این پیشنهاد ارزنده ی شمارو بدونم؟
    - در مورد اولی یا دومی؟
    - همون دومی رو بگید کفایت می کنه.
    سیاوش با چهره ای به ظاهر خونسرد اما لحنی متفاوت با صدای متین و کنترل شده ی همیشگی اش جواب داد:
    - چون به نظر من، متاسفانه یا خوشبختانه شما دارای نیروی خارق العاده ای هستید که به راحتی و ظرف کوتاه ترین زمان ممکن، می تونید از یه مرد آرام، خونسرد و سر به راه، یک انسان سرکش، عصبی و عصیان زده بسازید. در نتیجه به صلاح شما نیست که مجبور باشید همه ی عمر با یه همچین موجود خطرناکی زندگی کنید.
    سری تکان داد و این بار با ملایمت بیشتری ادامه داد:
    - باور کنید این پیشنهاد کاملا در جهت منافع شماست.
    مهتاب که تازه پی به منظور او برده بود بر حیرتش غلبه کرد
    به زور لبخندی زد و در حالی که از ماشین پیاده می شد جواب داد:
    - از راهنمائیتون بی نهایت ممنونم. ولی نمی تونم قولی در این مورد بدم!
    در ماشین را به آرامی بست و از شیشه ی آن سرش را کمی داخل برد و با صدائی نجوا گونه، انگار بخواهد رازی را فاش کند ادامه داد:
    - آخه می دونید، ین مطلبی که شما به اون اشاره کردید، یه جورایی آدمو تحریک می کنه که بفهمه نظر شما تا چه حد می تونه صحت داشته باشه! در هر صورت از اینکه منو تا خونه رسوندین ممنونم و باید بگم که ناهار دلچسب و بی نظیری بود. به خصوص که کنار دوست خوب و آینده نگری مثل شما صرف شد. روزتون به خیر و خوشی، جناب آریازند!
    مرد جوان درست مانند مجسمه ای سنگی پشت فرمان نشسته بود و از پشت سر، به مهتاب که در نهایت آرامش وارد خانه اش می شد، خیره نگاه می کرد.


  15. #10
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    سلام دوست عزیز
    خسته نباشی
    داستانت واقعا زیباست
    من همیشه سرمی زنم و دنبالش می کنم
    سلام
    سلامت باشید
    خواهش می کنم
    امیدوارم لذت ببرید ...لطف کنید از دکمه تشکر استفاده کنید که منم دلگرم بشم

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •