مراسم ساده و بی تشریفات ازدواج آن ها، در یک محضر رسمی ازدواج و طلاق و در حضور جمع محدودی برگزار شد. در آن مراسم از طرف مهتاب آذر، علی همسر آذر و آقای فروزنده و از طرف سیاوش، محسن و شهلا خانم حضور داشتند. فروزنده در کمال ناخشنودی رضایت داده بود که به حرمت فوت خانم آریازند، مراسم با شکوه عروسی به چند ماه بعد موکول شود. به همین دلیل از آن ها خواسته بود تا این مراسم در حد امکان بی سرو صدا و بدون آبرو ریزی برگزار شود. از نظر فروزنده برگزرای چنین مراسم بی تکلفی، بی نهایت مضحک بود، چرا که اعتبار و آبروی او را زیر سوال می برد! آن شب تمام کسانی که در محضر جمع بودن در خانه ی سیاوش حضور داشتند تا در محفلی کوچک و صمیمی شروع زندگی این زوج جوان را جشن بگیرند. مهتاب و سیاوش تمام سعی خود را به کار بردند تا به جمع خوش بگذرد. رادمینا هم که به تازگی می توانست به خوبی راه برود بی وقفه کلمات یا جمله ای کودکانه بر زبان می اورد، که محور اصلی شادی و سرگرمی همه شده بود. در همان اثنا، محسن پی فرصتی می گشت تا با سیاوش صحبتی خصوصی داشته باشد. بعد از صرف شام، فروزنده سرگرم بازی با نوه ی شاد و شیطانش بود و مرتب از شیرین کاری هایش برای علی تعریف می کرد. آذر و مهتاب به کمک شهلا خانم مشغول جمع و جور کردن میز شام و آشپزخانه بودند. سیاوش کناری نشسته بود و در سکوت به رادمینا نگاه می کرد. محسن که موقعیت را مناسب می دید، به او نزدیک شد و همان طور که کنار او روی مبل لم می داد با صدای آهسته ای پرسید:
- چی شد که کار به این جا رسید پسر؟! راستش، وقتی شنیدم شوکه شدم!
سیاوش به سختی لبخندی به روی او زد و همراه با آهی که از سینه بیرون می داد زیر لب نجوا کرد:
- قضیه رو زیاد جدی نگیر، این یه بازی مسخرست بین من و مهتاب! یه سناریو که واسه ی رادمینا نوشته و طراحی شده، همین.
به چشم های محسن زل زد و با صدای کوتاه تری ادامه داد:
- اتفاق تازه ای بین منو مهتاب نیفتاده، در واقع مهتاب به هیچ وجه منو به عنوان همسرش قبول نداره. تمام حق و حقوش رو هم گرفته تا در صورت لزوم راحت و بی دردسر منو از زندگیش خط بزنه!
محسن با صدایی خفه اما بی نهایت خشمگین به او توپید:
- می گم تازگی مغز خر خوردی، می گی نه! آخه احمق این چه کاری بود که کردی؟
- مجبور شدم. راه دیگه ای نداشتم.
- به همین سادگی؟!
- به قول مهتاب، از اینم ساده تر!
محسن پوزخندی زد:
- پس به همون سادگی بهت بگم که این بازی ممکنه به قیمت گزافی برات آب بخوره!
سیاوش نگاهش را دوباره به رادمینا دوخت، سری به تاسف تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:
- گرون در اومده محسن! بدون آمادگی و بی هوا افتادم تو این دام و دیگه راه برگشتی ندارم. مهتاب و رادمینا، شدن همه ی زندگی منو خودم بهتر از تو می دونم که این یه فاجعست!
محسن لبخندی تصنعی به روی آذر که از کنارشان می گذشت زد و کمی بعد با صدایی بسیار کوتاه زیر گوش سیاوش زمزمه کرد:
- پس بالاخره فهمیدی که دوستش داری، هان؟ خب اگه این طوره، دست رو دست نذار، یه کاری کن اونم بیاد تو خط. مهتاب دختر مهربون و با محبتی به نظر میاد، بی معطلی برو رو مخش!
- نمی شه محسن، فایده نداره، اون از من یه هیولا واسه خودش درست کرده، کسی که...
محسن از لای دندان های به هم فشرده با کلماتی کش دار و با حرص گفت:
- خاک بر سر بی عرضت کنند! آدم این قدر بی دست و پا؟
سیاوش زهر خندی زد و گفت:
- بی ربط نگو محسن! من مخ اونو زدم اما مشکل جای دیگست، من باید دلشو می زدم که نتونستم!
- خب منم که می گم بی عرضه ای!
این بار سیاوش با عصبانیت جواب داد:
- چرت نگو! آخه باید یه دلی تو سینه داشته باشه تا یکی اونو هدف بگیره یا نه؟ این دختر اصلا دل نداره، می فهمی؟!
محسن نفس عمیقی کشید، دست روی شانه ی سیاوش گذاشت و با محبت پرسید:
- می خوای باهاش حرف بزنم؟ شاید نظرش عوض بشه، هان؟
- نه! عشق گاهی با منطق و استدلال جور در نمیاد. فعلا بذار همین طور باشه تا ببینم چی پیش میاد. هر چی مصلحت باشه همون می شه، فعلا که من هر دوتای اونارو دارم، تا خدا چی بخواد.
محسن فشار آرامی بر شانه ی او آورد و با مهربانی گفت:
- برات دعا می کنم!
- ممنون رفیق.
فروزنده به کانادا برگشت و اجازه داد تا خانواده ی جوان و نوپا به زندگی عادی و روزمره ی خود برگردند. مهتاب و سیاوش سخت مشغول کارو تلاش در امور شغلی خود بودند اما هر دو به اندازه ی کافی برای زندگی جدید مشترکشان وقت و انرژی می گذاشتند. چهار ماه، به همین منوال گذشت و در آن مدت بر خلاف انتظار سیاوش، مهتاب نه حرفی از جدایی به میان آورد و نه اقدامی در این جهت کرده بود، تا این که...