تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 5 اولاول 12345
نمايش نتايج 41 به 48 از 48

نام تاپيک: رمان لبخند خورشید (عاطفه منجزی)

  1. #41
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    مراسم ساده و بی تشریفات ازدواج آن ها، در یک محضر رسمی ازدواج و طلاق و در حضور جمع محدودی برگزار شد. در آن مراسم از طرف مهتاب آذر، علی همسر آذر و آقای فروزنده و از طرف سیاوش، محسن و شهلا خانم حضور داشتند. فروزنده در کمال ناخشنودی رضایت داده بود که به حرمت فوت خانم آریازند، مراسم با شکوه عروسی به چند ماه بعد موکول شود. به همین دلیل از آن ها خواسته بود تا این مراسم در حد امکان بی سرو صدا و بدون آبرو ریزی برگزار شود. از نظر فروزنده برگزرای چنین مراسم بی تکلفی، بی نهایت مضحک بود، چرا که اعتبار و آبروی او را زیر سوال می برد! آن شب تمام کسانی که در محضر جمع بودن در خانه ی سیاوش حضور داشتند تا در محفلی کوچک و صمیمی شروع زندگی این زوج جوان را جشن بگیرند. مهتاب و سیاوش تمام سعی خود را به کار بردند تا به جمع خوش بگذرد. رادمینا هم که به تازگی می توانست به خوبی راه برود بی وقفه کلمات یا جمله ای کودکانه بر زبان می اورد، که محور اصلی شادی و سرگرمی همه شده بود. در همان اثنا، محسن پی فرصتی می گشت تا با سیاوش صحبتی خصوصی داشته باشد. بعد از صرف شام، فروزنده سرگرم بازی با نوه ی شاد و شیطانش بود و مرتب از شیرین کاری هایش برای علی تعریف می کرد. آذر و مهتاب به کمک شهلا خانم مشغول جمع و جور کردن میز شام و آشپزخانه بودند. سیاوش کناری نشسته بود و در سکوت به رادمینا نگاه می کرد. محسن که موقعیت را مناسب می دید، به او نزدیک شد و همان طور که کنار او روی مبل لم می داد با صدای آهسته ای پرسید:
    - چی شد که کار به این جا رسید پسر؟! راستش، وقتی شنیدم شوکه شدم!
    سیاوش به سختی لبخندی به روی او زد و همراه با آهی که از سینه بیرون می داد زیر لب نجوا کرد:
    - قضیه رو زیاد جدی نگیر، این یه بازی مسخرست بین من و مهتاب! یه سناریو که واسه ی رادمینا نوشته و طراحی شده، همین.
    به چشم های محسن زل زد و با صدای کوتاه تری ادامه داد:
    - اتفاق تازه ای بین منو مهتاب نیفتاده، در واقع مهتاب به هیچ وجه منو به عنوان همسرش قبول نداره. تمام حق و حقوش رو هم گرفته تا در صورت لزوم راحت و بی دردسر منو از زندگیش خط بزنه!
    محسن با صدایی خفه اما بی نهایت خشمگین به او توپید:
    - می گم تازگی مغز خر خوردی، می گی نه! آخه احمق این چه کاری بود که کردی؟
    - مجبور شدم. راه دیگه ای نداشتم.
    - به همین سادگی؟!
    - به قول مهتاب، از اینم ساده تر!
    محسن پوزخندی زد:
    - پس به همون سادگی بهت بگم که این بازی ممکنه به قیمت گزافی برات آب بخوره!
    سیاوش نگاهش را دوباره به رادمینا دوخت، سری به تاسف تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:
    - گرون در اومده محسن! بدون آمادگی و بی هوا افتادم تو این دام و دیگه راه برگشتی ندارم. مهتاب و رادمینا، شدن همه ی زندگی منو خودم بهتر از تو می دونم که این یه فاجعست!
    محسن لبخندی تصنعی به روی آذر که از کنارشان می گذشت زد و کمی بعد با صدایی بسیار کوتاه زیر گوش سیاوش زمزمه کرد:
    - پس بالاخره فهمیدی که دوستش داری، هان؟ خب اگه این طوره، دست رو دست نذار، یه کاری کن اونم بیاد تو خط. مهتاب دختر مهربون و با محبتی به نظر میاد، بی معطلی برو رو مخش!
    - نمی شه محسن، فایده نداره، اون از من یه هیولا واسه خودش درست کرده، کسی که...
    محسن از لای دندان های به هم فشرده با کلماتی کش دار و با حرص گفت:
    - خاک بر سر بی عرضت کنند! آدم این قدر بی دست و پا؟
    سیاوش زهر خندی زد و گفت:
    - بی ربط نگو محسن! من مخ اونو زدم اما مشکل جای دیگست، من باید دلشو می زدم که نتونستم!
    - خب منم که می گم بی عرضه ای!
    این بار سیاوش با عصبانیت جواب داد:
    - چرت نگو! آخه باید یه دلی تو سینه داشته باشه تا یکی اونو هدف بگیره یا نه؟ این دختر اصلا دل نداره، می فهمی؟!
    محسن نفس عمیقی کشید، دست روی شانه ی سیاوش گذاشت و با محبت پرسید:
    - می خوای باهاش حرف بزنم؟ شاید نظرش عوض بشه، هان؟
    - نه! عشق گاهی با منطق و استدلال جور در نمیاد. فعلا بذار همین طور باشه تا ببینم چی پیش میاد. هر چی مصلحت باشه همون می شه، فعلا که من هر دوتای اونارو دارم، تا خدا چی بخواد.
    محسن فشار آرامی بر شانه ی او آورد و با مهربانی گفت:
    - برات دعا می کنم!
    - ممنون رفیق.
    فروزنده به کانادا برگشت و اجازه داد تا خانواده ی جوان و نوپا به زندگی عادی و روزمره ی خود برگردند. مهتاب و سیاوش سخت مشغول کارو تلاش در امور شغلی خود بودند اما هر دو به اندازه ی کافی برای زندگی جدید مشترکشان وقت و انرژی می گذاشتند. چهار ماه، به همین منوال گذشت و در آن مدت بر خلاف انتظار سیاوش، مهتاب نه حرفی از جدایی به میان آورد و نه اقدامی در این جهت کرده بود، تا این که...


  2. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #42
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    اوایل تیر ماه بود. شهلا خانم تصمیم داشت که دو روز آخر هفته را به خود اختصاص دهد و به خانه اش سری بزند. سیاوش برنامه ی همیشگی پنج شنبه هایش را به هم زد و به کرمان نرفت. مهتاب هم آن روز را مرخصی گرفت و قرار بر این شد که آن روز را فقط به رادمینا اختصاص دهند. پنج شنبه شب سیاوش پیشنهاد داد تا گشتی در شهر بزنند و مهتاب پذیرفت. اول به پارک بازی رفتند، اما رادمینا از شلوغی، سرو صدا و ازدحام آن جا وحشتزده شد. این شد که تصمیم گرفتند او را به فضای باز پارک ببرند تا کمی برای خودش جست و خیز کند. یکی دو ساعت بعد هم شام را خارج از خانه صرف کردند و حوالی یازده شب به خانه برگشتند. رادمینا که بر اثر شیطنت و بازیگوشی فراوان حسابی از نفس افتاده بود، روی دست مهتاب به خواب رفت. به محض ورود به خانه، سیاوش جلوتر از مهتاب دوان دوان به طبقه ی بالا رفت و تخت دخترک را آماده کرد تا مهتاب توانست او را سر جایش بخواباند. سیاوش به قصد خروج از اتاق برگشت و در مابین چهارچوب در از مهتاب پرسید:
    - با یه شربت خنک موافقی؟
    - آره، واقعا می چسبه، دستت درد نکنه!
    - پس تا آماده می کنم بیا پایین.
    - پرتقال باشه، خب؟
    سیاوش سری تکان داد:
    - باشه، پرتقال!
    سیاوش با سینی شربت از آشپزخانه بیرون میامد که از دیدن مهتاب به شدت یکه خورد. او تک پوشی تنگ و چسبان و شلوارک جین کوتاهی به تن داشت که پاهای خوش تراشش را سخاوتمندانه به نمایش گذاشته بود. سرش را در مجله ای که به دست داشت برو برده و آهسته پله ها را پایین می آمد. موهایش خیس و نمدار بود و اصلا توجهی به دور و برش نداشت. پیدا بود مطلبی در مجله تمام توجهش را به خود جلب کرده. سیاوش تند نگاه از او گرفت و بی آنکه نگاه دیگری به او بیاندازد سینی شربت را روی میز گذاشت، کولر گازی را روشن کرد و خودش را روی اولین مبل رها کرد. مهتاب که تازه او را دیده بود، خندان تشکر کرد و گفت:
    - خدا خیرت بده، تازه ماه اول تابستونه اما آدم از گرما دیوونه می شه!
    سیاوش به طعنه جواب داد:
    - کاملا پیداست!
    مهتاب روی مبل کنار او نشست و همان طور که کش و قوسی به بدنش می داد پرسید:
    - چی پیداست؟
    سیاوش ضمن پرهیز از نگاه به او، کنترل تلویزیون را بدست گرفت، آن را روشن کرد و جوابی نداد.
    مهتاب دوباره با سماجت تکرار کرد:
    - گفتم چی پیداست؟!
    سیاوش هم چنان از نگاه به او خود داری کرد و فقط تلگرافی و کوتاه پاسخ داد:
    - این که گرما آدم دیوونه می کنه!
    مهتاب پاهایش را جمع کرد، آرنجش را روی زانو گذاشت و چانه اش را به دستش تکیه داد. اخمی کرد و بعد از مکثی کوتاه با وسواس بیشتری پرسید:
    - منظورتو نگرفتم، ببینم نکنه داری تیکه می پرونی؟!
    - چرا تیکه بپرونم؟ فقط حرف تور تایید کردم.
    - تایید در مورد چی؟
    - ارتباط و دیوونگی و گرما!
    مهتاب که از حرف زدن او کلافه شده بود بلند شد، درست مقابل او ایستاد و نگاهش را مستقیم به چشم های سیاوش دوخت. سیاوش هم چنان نگاهش را از او می دزدید، مهتاب با تمسخر پوزخندی زد و گفت:
    - آره درسته، ظاهرا روی تو هم ناجور اثر گذاشته!
    سیاوش یکدفعه از کوره در رفت، از جا بلند شد، سینه به سینه ی مهتاب ایستاد و با صدایی نسبتا بلند گفت:
    - از گرما نه، ولی از دست تو دارم دیوونه می شم!
    مهتاب که از رفتار او به شدت یکه خودره بود، کمی خود را عقب کشید و با تحیر پرسید:
    - من! من بی چاره چی کار به کار تو دارم که دیوونت کردم؟!
    سیاوش سریع رویش را برگرداند، سری تکان داد و با صدائی که به سختی به گوش می رسید جواب داد:
    - این چیه تنت کردی! فکر کردی کنار سواحل دریای کارائیبی؟!
    مهتاب که تازه پی به منظور سیاوش برده بود، با لحن نیش داری پاسخ داد:
    - که این طور! تازه فهمیدم این همه کنایه از کجا آب می خوره ولی ببینم حضرت آقا، طرز لباس پوشیدن من چه ربطی به شما داره؟!
    سیاوش با حرص جواب داد:
    - مثل این که نمی خوای بفهمی چی می گم، شاید هم می فهمی اما به صلاحت نیست نشون بدی!
    مهتاب بی اعتنا شانه ای بالا انداخت و خود را روی مبل رها کرد. دوباره مجله اش را به دست گرفت و با ظاهری خونسرد که رگه هایی از غیضی فروخورده در خود داشت پاسخ داد:
    - نمی فهمم، نمی خوام هم بفهمم! اصلا معلوم نیست حرف حسابت چیه؟ آخه غیرت و تعصب هم حدی داره! تازه بر فرض، خیلی هم ادعات بشه مذهبی هستی و فلانی و بهمانی که البته به هیچ وجه این طور نیستی بازم جای اعتراضی واست نیست. چون مثلا بنده و جناب عالی محرم هستیم! اما اگه اینم کافی نیست، حضرت اجل می تونند چشاشونو درویش کنند، من که نمی تونم تو این گرما له له بزنم، که چی؟ آقا از این جور لباسا دل خوشی نداره!
    سیاوش کلافه و با لحنی مملو از سرزنش نالید:
    - مهتاب؟!!
    - مهتاب چی؟ بابا منه بدبخت از صبح تا شب تو اون خرقه ی گل و گشاد و اون مقنعه ای که رو سرم کشیدم، عین پلو دم می کشم! اگه این وقت شب، اونم وقتی کسی جز خودمون تو خونه نیست، باز هم نتونم یه لباس راحت تنم کنم، پس کی می تونم؟!
    بعد هم با اخم و تخم مجله را بالا گرفت تا نگاهش به سیاوش نیفتد، که صدای گرفته ی سیاوش توجه اش را جلب کرد:
    - خب نکته اش همین جاست! به قول خودت این وقت شب، اونم وقتی که هیچ کس دیگه ای جز خودمون خونه نیست، نباید این طوری تو خونه بگردی!
    مهتاب با حرص مجله را پایین کشید، چانه اش را بالا گرفت و لجوجانه پرسید:
    - می خوام بدونم چرا؟! چرا باید تو خونه ای که مثلا خونه ی خودمه، به جای این که راحت باشم به چهار میخ کشیده بشم؟! تو اصلا می فهمی چی می گی؟
    سیاوش سری تکان داد و با آهنگی محزون و مرتعش جواب داد:
    - من می فهمم چی می گم ولی تو انگاری حرف حالیت نمی شه! مهتاب خانم، فکر کردی من تا کی می تونم ادای مرتاض های هندی رو از خودم در بیارم و به قول تو چشمامو درویش کنم که مبادا خدایی نکرده دست از پا خطا کنم؟!
    پوزخندی زد و باز همان لحن حزن آلود ادامه داد:
    - به قول خودت، پرهیز از کسی که به من محرمه و مثلا همسرمه کار آسونی نیست. خودت می دونی که اگه هر مسئله ای بین ما پیش بیاد، نه خلاف شرعه نه ناقضه قانون، پس به حرمت خواسته ی خودت هم شده، حرف منو بفهم!
    مهتاب که با چشم های گرد او را برانداز می کرد، به زحمت آب دهانش را بلعید و سعی کرد تا حرفی بزند.
    - من... من نمی دونم چی باید بگم! یعنی،... هچ وقت این طوری به قضیه نگاه نکرده بودم!
    سیاوش پشت به او کرد و با همان صدای گرفته توضیح داد:
    - چون هیچ وقت مرد نبودی!
    مهتاب که پی به منظور او برده بود، مکثی کرد و باز در حالی که سرخی شرم در چهره اش هویدا بود، با من من گفت:
    - نه!... یعنی شاید ولی من،... من فکر می کردم که تو به اندازه ی کافی واسه خودت سرگرمی داری که نیازی به...
    نتوانست جمله اش را تمام کند. درمانده بود که چه بگوید اما سیاوش برگشت، با حواس پرتی روی مبل نشست و بی حوصله جمله ی او را کامل کرد:
    - نیازی نیست که خودمو از چشم سیاوش پنهان کنم، آخه اون به اندازه ی کافی واسه خودش هرز می پره!
    مهتاب دهان باز کرد تا حرفی بزند اما نتوانست حتی کلمه ای بر زبان بیاورد. به جای او سیاوش با صدای خش داری گفت:
    - می خواستم این رویه رو پیش بگیرم مهتاب! می خواستم باور کنم که هیچ تعهدی به این زندگی ندارم ولی نتونستم. یعنی دیگه هیچی مثل قدیم نیست! نه خودم، نه احساسم، نه توقعم از زندگی! فقط این میون عین آدمای مسخ شده راه افتادم و تو نیمه شب دارم دنبال آفتاب می گردم، مضحکه، نه؟... می دونم!

    مهتاب لحظاتی همچنان ساکت و خاموش به او خیره ماند، بعد بی اراده از جا پرید و دوان دوان خودش را به طبقه ی بالا رساند. او تمام شب را بیدار ماند و در افکار ضد و نقیض خود دست و پا زد. سعی می کرد تا به نوعی خود را تبرئه کند و سیاوش را محکوم اما هر چه تلاش کرد نتیجه ای نگرفت. هر طور به قضیه نگاه می کرد، حق با سیاوش بود. مدت های مدید بود که در دادگاه وجدان خود، این گونه محکوم نشده بود. باید راهی پیدا می کرد تا به این ماجرا خاتمه دهد. عاقبت فکری به سرش افتاد، نمی دانست آیا این راه به حد کافی مناسب و چاره ساز هست یا نه اما شاید به امتحانش می ارزید.


  4. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #43
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    تشنگی آزارش می داد و دهانش مثل چوب خشک شده بود. یادش افتاد که شب قبل آن قدر غرق بحث و جدل با سیاوش شده بودند که حتی به لیوان شربتی که پیش رویش بود لب نزده بود! به ساعت نگاه کرد، چهار صبح بود. پاورچین و آهسته راه طبقه ی پایین را در پیش گرفت. از یخچال پارچ آب را درآورد، لیوانی آب خنک ریخت و لاجرعه سر کشید اما هنوز تشنه بود. برای بار دوم لیوان را پر کرد و آن را هم تا ته نوشید. هنوز لیوان را روی میز نگذاشته بود که صدای نجواگونه ی سیاوش را از پشت سرشنید:
    - لازم نبود فرارا کنی، همین که لباستو عوض می کردی کافی بود. دیگه چرا خودتو زندانی کردی که حالا واسه یه چکه آب، این طوری له له بزنی؟!
    مهتاب که از شنیدن صدای او یکه خورده بود، دستش به لیوان روی میز خشک شد. به سختی توانست خودش را کنترل کند و به سمت او برنگردد. عاقبت پس از لختی درنگ همان طور که پشت به او داشت جواب داد:
    - نمی تونستم برگردم پایین، باید با خودم خلوت می کردم. حرفات مثل مار به مغزم نیش می زد و لجمو درمیاورد ولی با تمام تلاشی که کردم نتونستم تورو محکوم کنم.
    لیوان را روی میز رها کرد، به سمت او چرخید و در حالی که از نگاه مستقیم به او خودداری می کرد، زیر لب زمزمه کرد:
    - با این که غرورم اجازه نمی ده ولی چاره ای جز عذر خواهی ندارم چون حق باتوئه و سهل انگاری از جانب من بوده. سعی می کنم دیگه تکرار نشه!
    سیاوش نگاه از او گرفت. آهسته از کنار او گذشت و همان طور که از پارچ آب لیوانی را پر می کرد با لحن مرددی پرسید:
    - اما تا کی مهتاب؟! تا کی می تونیم این طوری ادامه بدیم؟ تا کی باید تو خونه ی خودمون معذب و عصا قورت داده باشیم! خونه ی هر کسی مامن صفا و آرامشه و آزادیه، خونه ی ما مامن چیه؟!
    مهتاب پشت به او کرد و به صدای محکمی جواب داد:
    - من تحمل پذیرفتن این روش زندگی رو دارم ولی تو اگه دیدی نمی تونی ادامه بدی، کافیه خبرم کنی. شک نکن که بلافاصله جل و پلاسم رو می ذارم روی دوشم و می رم پی کارم!
    سیاوش با نگاهی بی تاب از پشت سر او را برانداز کرد و پرسید:
    - این حرفت به معنی اینه که هنوز رو تصمیمت هستی و به هیچ عنوان حاضر نیستی تا سرو سامانی به این زندگی بدیم. شاید...
    مهتاب بی آنکه به سمت او برگردد با سماجت و قاطعیت پاسخ داد:
    - نه! فکرشو نکن، بهتره تو هم به زندگی خودت برسی.
    سیاوش پوزخندی زد:
    - هِه! پس اجازه دارم برگردم به زندگی بی بند و بار گذشتم. واسه تو مسئله ای نیست؟
    مهتاب همان طور که به طرف در می رفت با لحن سرد و بی روحی جواب داد:
    - تو تعهدی به من نداری، من چنین توقعی از تو ندارم که به قول خودت شبیه مرتاضای هندی زندگی کنی! پس راحت باش و مثل قدیم واسه خودت زندگی کن و از زندگی لذت ببر! این روش کاملا منصفانه و معقول تر از روش زندگیت تو چهار ماه گذشته ست.
    دیگر منظر جوابی نماند و به سرعت از دیدرس سیاوش خارج شد. حوالی ظهر بود که سیاوش خسته تر از شب گذشته به طبقه ی پایین آمد و از همان جا صدای سر حال و شاداب مهتاب را شنید که سرگرم سر و کله زدن با رادمینا بود.
    - رادی، مامانو ببین، آهان آفرین. حالا یه قاشق دیگه!
    - نینگام! دوش ندالم!
    - دوست ندارم و نمی خوام نداریم. اگه غذاتو نخوری کوچولو می مونی، زشت می شی. باید همه ی غذات رو بخوری تا بزرگ و قشنگ بشی، خب؟
    سیاوش وارد آشپزخانه شد و نگاه بی خواب و خسته اش به رادمینا افتاد. او لب هایش را با سماجب بر هم می فشرد و مدام سرش را یا شیطنت به چپ و راست می چرخاند که مبادا ذره ای غذا به دهانش وارد شود. به محض این که نگاه دخترک به سیاوش افتاد، دو دستش را به طرف او دراز کرد و فریاد خوشحالی اش به هوا بلند شد.
    - بابائئ!! بَگَل.
    مهتاب سریع برگشت و فقط برای لحظه ای به چهره ی خسته و چشم های سرخ از بی خوابی سیاوش خیره شد اما تند نگاهش را دزدید و هر دو همزمان سلام کردند. سیاوش با خوشروئی دخترک را از داخل صندلی مخصوصش بلند کرد و در آغوش کشید.
    - سیر شدی بابائی؟
    - آها! بابایی بی ایم دَدَر!
    سیاوش غرق لذت او را به خود چسباند و خندان جواب داد:
    - تو چه قدر دَدَری شدی، همه اش می خوای از خونه بزنی بیرون دنبال شیطونی، نه؟ بذار ببینم مامانی چی می گه؟
    بعد با چهره ای بشاش که خستگی و بی خوابی شب قبل در آن هویدا بود از مهتاب پرسید:
    - چی می گی مامانی، حاضر می شی این خانم خانومارو ببریم بیرون؟
    مهتاب سرگرم جمع و جور کردن وسایل روی میز شد و بی آن که به او نگاه کند، جواب داد:
    - راستش امروز می خوام یه سری به خونه ی خودم بزنم. مدتیه که طبقه ی پایین خالی مونده، ببینم اگه روبه راهه برم بهزیستی که اون طبقه رو در اختیارشون بذارم. در ضمن یه سری هم به آذر و علی می زنم. دلم واسشون تنگ شده، دو روز دیگه میرن شمال و تا مدتی دیگه نمی تونم ببینمشون. اگه بخوای رادی رو با خودم می برم که تو هم آزاد باشی و به کارهای شخصی خودت برسی.
    سیاوش روی صندلی نشست و در حالی که رادمینا را روی پایش جابه جا می کرد زیر لب زمزمه کرد:
    - ولی من برنامه ی خاصی ندارم، گفتم بهتره روز تعطیلی رو با هم باشیم!
    - خب من رو اصل حرفای دیشب گفتم شاید بخوای...
    - بس کن مهتاب! حرفای دیشب رو دیگه فراموش کن. حالا اگه اشکالی نداره با هم بریم بیرون. اول می ریم خونه ی تو، بعد هم می ریم پیش آذر و علی. اتفاقا منم دلتنگشون شدم.
    مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
    - باشه، حرفی ندارم. چای می خوای یا ناهار؟
    - اگه می شه لطفا چایی. واسه ناهار می ریم بیرون که این دختر ناز و ملوس هم حال بکنه.
    مهتاب دو فنجان چای روی میز گذاشت، دست پیش برد تا رادمینا را بغل بگیرد و در همان حال گفت:
    - یه حرفی هم باهات داشتم.
    چون نگاه سیاوش را منتظر دید ادامه داد:
    - در مورد ماشینه! می دونی، تصمیم دارم یه پراید دست دوم بخرم که راحت تر باشم. پول هم کنار گذاشتم که...
    سیاوش با خشونت پرسید:
    - چی کار کنی؟! تو انگاری پاک زده به سرت!
    - سیاوش، ما یه قراری با هم داشتیم، اونم دست به سر کردن پدرم بود. حالا دیگه جناب فروزنده رفته و ما هم به مقصودمون رسیدیم، پس نیازی به نگه داشتن اون ماشین گرون قیمت نداریم. در ضمن، در حال حاضر خودم می تونم یه ماشین معمولی تر تهیه کنم، پس واسه چی از جیب تو مایه بذارم؟
    سیاوش تند از جا بلند شد و با صدائی خشمگین فریاد کشید:
    - تو دیگه شورشو درآوردی مهتاب! بس کن تورو خدا، من نمی فهمم چرا دوست داری همه جوره به شخصیت من توهین کنی. تو می خوای با این کارات چی رو ثابت کنی؟ مال و منال دوست بودن منو یا درویشی خودتو؟ شاید هم می خوای مدام یادم بندازی که بنده هیچ نسبتی با شما ندارم. آره؟!
    حرفش تمام نشده مشتی روی میز کوبید و با خشونت صندلی را به عقب هل داد، طوری که صندلی به روی زمین واژگون شد. به قصد خروج از آشپزخانه به راه افتاد اما جلوی در ایستاد. لحظه ای به عقب برگشت و بی آنکه به چهره ی بهت زده ی مهتاب و صورت بغض آلود رادمینا توجه کند با همان لحن تند و خشن ادامه داد:
    - گوشاتو باز کن ببین چی می گم! از امروز همه چی تمومه. یعنی من دیگه حوصله ی این ادا اطوارهای بچه گانه ی تو رو ندارم. دوست داری بمون، نمی خوای برو! فقط هر کاری می کنی زودتر چون دیگه کاسه ی صبرم لبریز شده!
    همزمان به رادمینا که بر اثر فریادهای او حسابی ترسیده بود و بغض آلود و گریان به او خیره شده بود اشاره ای کرد.
    - اگه خواستی بری، این پرنسس کوچولو رو هم با خودت ببر....
    جمله اش را کامل نکرد و به سرعت از آشپزخانه خارج شد. کمی بعد صدای بسته شدن در هال به گوش مهتاب رسید و متعاقب آن صدای قیژ قیژ لاستیک ماشین سیاوش و شیون وحشتناک رادمینا هم در هم آمیخت!
    * * * *


  6. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #44
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    آذر دستش را روی شانه ی مهتاب گذاشت و آرام صدایش کرد:
    - مهتابم، مهتاب جونم، الهی قربونت برم اینو بخور. چیزی نیست یه لیوان شربت قند و گلابه. بخور عزیزم!
    مهتاب با نگاه خیس اشک به لیوان خیره شد اما عکس العملی نشان نداد. دوباره صدای مهربان و گرم آذر کنار گوشش زمزمه کرد:
    - جون من اینو بخور تا حالت بهترشه، چیزی نیست که! یکم شوکه شدی، قندت خونت اومده پایین ببین چه رنگی به هم زدی! بخور دیگه.
    و به زور لیوان را به دهان او چسباند. مهتاب ناچار چند جرعه نوشید ولی یکدفعه لیوان را پس زد. می خواست حرف بزند ولی گریه مجالش نداد. آذر شتاب زده لیوان را روی میز گذاشت و سر مهتاب را در آغوش گرفت. با ملایمت او را نوازش کرد و زیر گوشش نجوا کرد:
    - باشه عزیز دلم، گریه کن، بغضت رو نگه ندار!
    کم کم مهتاب آرام و آرام تر شد تا آن که خاموش و سرد، سرش را به شانه ی آذر تکیه داد و به دیوار روبه رو خیره ماند. آذر با ملایمت پرسید:
    - بهتری؟!
    مهتاب سری تکان داد. آذر از کنارش بلند شد و روی زمین کنارش چمباته زد. با مهربانی دست او را به دست گرفت و خیره به چشمانش پرسید:
    - حالا آروم و آهسته برام بگو چی شد؟ همه چی رو بی کم و کسری!
    مهتاب همه چیز را از ابتدا تا انتها برای او تعریف کرد و عاقبت با صدایی لرزان و بغض آلود گفت:
    - نمی دونم چرا یهو دیوونه شد! عین یه هیولا نعره می زد! طفلک رادمینا سرشو از ترس تو گردن من قایم کرده بود. بعد هم با داد و فریاد در و محکم به هم کوبید و رفت، بچه از ترس زهره ترک شده بود. اون قدر شیون کرد که دست و پامو گم کرده بودم. باور کن آذر از اضطراب حتی نمی تونستم پشت ماشین بشینم. تنها کاری که به عقلم رسید، اومدن به این جا بود. باید می اومدم پیش تو، دیگه نمی تونستم تو اون خونه ی لعنتی بمونم. ناچار یه آژانس خبر کردم، حالا هم که پیش تو هستم اما.... واقعا نمی دونم باید چی کار کنم؟!
    آذر با محبت خاص خودش اشک های او را از گونه اش پاک کرد و جواب داد:
    - می خوای بگی که واقعا نمی دونی شوهرت چشه؟!
    مهتاب اخمی کرد و تند و شتاب زده گفت:
    - اون شوهر من نیست!
    - همین دیگه، مشکل همین جاست که تو خودتو همسر اون نمی دونی و همین باعث می شه که سیاوش این طوری از کوره در بره. می دونی چرا این قدر عصبانی می شه؟ چون اون برعکس تو به این زندگی علاقه منده و با جون و دل می خوادش. اما تو چی، تو فقط با کارات با حرفات با این مخالف خونی هات داری اونو آزار می دی! ببین مهتاب، این مرد برعکس شخصیت مغرور و اخلاق تندی که نشون می ده، دل مهربون و روح بزرگی داره! اون داره از این بچه، عین پاره ی تن خودش حمایت می کنه. با تو هم، تا اونجایی که از دستش بر میاد صبور و مهربونه، پس چرا اذیتش می کنی؟ چرا همش تو ذوقش می زنی و وضعیت غیر عادی زندگیتونو به رخش می کشی؟ حالا واقعا لازم بود ماشینی که برات خریده رو این طوری رد کنی؟!
    مهتاب با تغیر جواب داد:
    - من به خوش رفتاری و مهربونی اون احتیاجی ندارم. نمی خوام در ازای این صبر و حوصله و محبت؛ مجبور شم توقعات معقول و نامعقول اونو برآورده کنم. ببینم، به نظر تو شخص مهتاب، کجای معادله ی زندگی اون قرار داره؟ آفرین، درسته. جای مادر بچه ش! درست همون مقامی که مادرم تو زندگی با پدرم داشت و همین هم زندگی مادرم رو به آتیش کشید. من نمی خوام تو زندگیم فقط نقش یه مادر با گذشت و مهربون رو داشته باشم! روح من تشنه ست، تنشه ی محبت و محتاج یه عالم احساس ناب خواسته شدن! بازی کردن تو این زندگی فرمایشی و پر از وهم و خیال، اون چیزی نیست که بتونه منو راضی کنه!
    آذر دست مهتاب را نوازش کرد و با ملایمت اما لحنی شماتت بار گفت:
    - احمق نباش مهتاب! سیاوش همونیه که سال ها منتظرش بودی. اون واقعا تو رو می خواد نه واسه خاطر رادمینا، واسه خاطر خودت و همه اینو می دونن جز خودت!
    مهتاب تند دست روی دهان آذر گذاشت و نفس بریده گفت:
    - نه نگو، اینو نگو! نمی تونم باور کنم، من مطمئنم سیاوش به خاطر رادمینا، دست به هر کاری می زنه. اون داره ادای یه مرد مهربون و اهل زندگی و عاشق رو در میاره. می بینی، حتی تورو هم گول زده! همین الان هم ولش کنی دست رد به سینه ی هیچ دختری یا زنی نمی زنه! شاید هم منتظر فرصته.
    آذر نفسی عمیق کشید و با اطمینان محکم تر از قبل جواب داد:
    - اگه تو اونو دوست نداری یا نمی تونی دوستش داشته باشی، خب حرفی نیست ولی خواهش می کنم احساس و عاطفه ی این مرد رو خدشه دار نکن! هر احمق کودنی تو یه برخورد با سیاوش، از رفتارش، از حرفاش، حتی از نگاهش، می فهمه اون عمیقا از ته دل به تو علاقه داره! تو داری اشتباه می کنی، سیاوش دست از زندگی قبلیش برداشته و واقعا به تو زندگیش متعهده! من تقریبا شک ندارم که حضور تو در کنار رادمینا، انگیزه ی اصلی سیاوش بوده که اینطوری اسیر رادمینا شده!
    مهتاب سرش را میان دست هایش گرفت و از ته دل نالید:
    - بس کن آذر، دیگه نمی خوام چیزی بشنوم، این داستان مسخره رو تموم کن!
    آذر بی سرو صدا از جلوی او بلند شد و گفت:
    - باشه باشه تموم! پس لااقل بذار واست ناهار بیارم، ساعت نزدیک سه ی بعد از ظهره و تو هنوز هیچی نخوردی!
    مهتاب زیر لب پرسید:
    - رادی کجاست؟
    - خوابیده. مادر علی پیش خودش خوابوندش. نگران نباش اون جاش راحته. صبر کن الان بر می گردم.
    جلوی در مکثی کرد، نگاهش به چشم های مهتاب افتاد که گیج و سردرگم او را دنبال می کرد. فرصت را مناسب دید و با لحن دوستانه ای گفت:
    - فقط یادت باشه کاری نکنی که واست پشیمونی داشته باشه. عشق و علاقه اون قدر راحت به دست نمیاد که به این سادگی از دست بره! خب دیگه، برم یه چیزی بیارم تا ضعف نکردی بخوری.
    با رفتن آذر مهتاب پاهایش را بغل گرفت و مچاله شده روی مبل کز کرد. هزار جور فکر به سرش هجوم آورده بود که نمی توانسیت به همه ی آن ها همزمان فکر کند. کم کم به نظرش رسید میان همه ی آن افکار جور واجور فقط یک جمله ر ذهنش می چرخد و می چرخد. جمله ی کوتاه آذر: "از ته دل به تو علاقه داره!"
    دوباره گریه اش گرفت. سرش خم شد و چشم های سوزانش را بر دست هایش فشرد. بی فایده بود، احساس عجیبی او را احاطه کرده بود، انگار عقلش زائل شده بود و جای آن، حسی قوی و طوفانی نشسته بود، یک حس آشنا، ترسناک اما خواستنی!
    نزدیک غروب بود که آذر پاورچین وارد تراس کوچک خانه شد. ساعت ها بود که مهتاب آن جا نشسته بود. دست را تکیه گاه چانه اش کرده و چشم به انبوه خانه های تنگ و به هم فشرده داشت که چشم انداز تراس آن خانه ی قدیمی بود. آذر مدتی در سکوت به تماشای او ایستاد. نمی خواست خلوت او را برهم بزند. می دانست مهتاب سخت با خودش درگیر است. عاقبت صدای نرم و مخملی مهتاب بلند شد:
    - اومدی؟! خیلی وقته منتظرم برگردی!
    آذر دستی بر شانه ی او گذاشت و آرام جواب داد:
    - حس کردم با خودت خلوت کردی، گفتم مزاحمت نشم. فکر کنم مدت ها از آخرین باری که خودت با خودت حرف زدی گذشته!
    مهتاب همان طور پشت به او، به نقطه ی دور و نامعلوم، خیره مانده بود که جمله ی بعدی آذر توجهش را جلب کرد:
    - ببین مهتاب، فکر کنم وقتشه که یه رازی رو برات بگم. تحمل شنیدنشو داری؟!
    - راز! چه رازی؟
    - اول باید قول بدی بعد از شنیدنش کاملا منطقی برخورد کنی، نمی خوام تو رو از دست بدم، قول می دی؟
    - منو با این حرفات گیج کردی، منظورت چیه؟
    - تا قول ندی لب از لب بر نمی دارم!
    - باشه، قول می دم، حالا تو بگو!
    آذر با کلماتی شمرده شمرده شروع به بازگوئی ماجرا کرد. از ابتدای ارتباطش با فروزنده را برایش گفت و مهتاب لحظه به لحظه گیج و گیج تر شد تا این که عاقبت با چشمانی پر از اشک به چهره ی آذر خیره شد و با لحنی گرفته که بوی اندوه و تاسف می داد به زبان آمد:
    - یعنی تو هم بازی دادی؟ به من خیانت کردی! تو جاسوس فروزنده ی بزرگ بودی من نمی دونستم؟ واسه خودم واقعا متاسفم!
    آذر بی معطلی از جا پرید و با لحن تحقیر کننده ای جواب داد:
    - تو هنوز یه بچه ای که فکر می کنه بزرگ شده اما نشده! یه بچه که دلش از نفرت و سیاهی پره. تو مریضی مهتاب،... مریض! می فهمی؟
    مهتاب با لجاجت پاسخ داد:
    - آره، آره، اگه بزرگ شده بودم، اگه مریض نبودم به این راحتی به یه نارفیق اعتماد نیم کردم!
    آذر با خشونت چانه ی مهتاب را در دست گرفت و با جسارت به چشم هایش خیره شد و گفت:
    - اگه جرعت داری یه بار دیگه بگو تا گردنت رو بشکونم! این نا رفیق منم؟ آره؟!

    چانه ی او را به سرعت رها کرد و گریان رو برگرداند و ادامه داد:
    - تو یه احمق خودخواه و مغروری. حاضری واسه غریبه ها جون بدی اما واسه اونایی که دوستت دارند حاضر نیستی قدم از قدم برداری. جای گله ای هم نیست چون کسی که به خودش رحم نکنه دیگران چه انتظاری باید داشته باشند؟
    دوباره به سمت او برگشت و با صورتی اشک آلود و لب هایی لرزان نالید:
    - باور کن مهتاب، تو مریضی! اگه نبودی می تونستی این همه محبت رو ببینی. من، پدرت، سیاوش، ما ها همه عاشقت هستیم، دوستت داریم، اما تو چی، چرا همش می خوای ماهارو ندیده بگیری؟ آخه بی انصاف، چرا؟! آره آره پدرت اشتباه کرد، کوتاهی کرد، زندگی تو مادرت رو به گند کشید، می دونم ولی... مهتاب، اون حتی اگه خیانت هم کرده باشه باز هم پدرته و تورو بی اندازه دوست داره. به خدا پشیمونه! می خواد جبران کنه، اگه نمی خواست با این همه غرور و نخوتی که داره نمی ذاشت احمق حسابش کنی! پدرت به خاطر تو، به خاطر راحتی تو، از خودش یه احمق ساخته! کسی که مدت هاست داره نشون می ده گول سیاه بازی های تورو خورده، تا تو خوشحال و آسوده باشی. می دونی چرا؟ چون عاشقته!
    - بی خود کرده عاشقمه، من نمی خوام، نه اونو می خوام نه عشق مزخرفش رو!
    - مگه تو کی هستی که واسه همه تعیین تکلیف می کنی، هان؟ خدائی یا نماینده ی خدا روی زمین؟ کی هستی که باید واسه این که عاشقت باشند از خودت اجازه بگیرند؟
    صدایش ناخودآگاه اوج گرفته بود و از خشم می لرزید، مهتاب هم بی اراده با همان خشونت فریاد کشید:
    - خدا نیستم اما دیگه نمی خوام کسی واسه من تعیین تکلیف کنه، اونم کی؟ یکی مثل اون از خدا بی خبر! کسی که هنوز می خواد واسه من ریاست کنه، یادته 4 ماه پیش چه بلائی سرم آورد؟ یادته چه فشاری پشتمون گذاشت تا زیر بار این ازدواج بریم؟ اون آدم از خود راضی و جاه طلب می دونست که من هیچ تمایلی به ازدواج ندارم، می دونست تو وضعیت عادی محاله زیر بار این حماقت برم، چه با سیاوش چه با هر کس دیگه ای! حالا ببین چه بلائی سر ما دوتا آورد؟ این از من، اونم از اون یکی که دیشب تا حالا مثل یه هیولای وحشی شده!
    آذر صورتش را چرخاند و به آسمان چشم دوخت و همراه با آهی گفت:
    - آره، می دونم. اون تو رو گذاشت تو فشار تا مجبور بشی یه تصمیم درست واسه آیندت بگیری چون خودش می دونست چه بلائی سر روح و روان تو آورده ولی لطفا انتخاب سیاوش رو به اون ربط نده! سیاوش کاملا آگاهانه و از روی علاقه زیر بار این ازواج رفت. می تونست نره ولی اون تو رو می خواست و واسه همین این ریسک رو کرد!
    مهتاب از جا پرید و شانه ی آذر را در چنگ فشرد و عجولانه پرسید:
    - از چی حرف می زنی؟
    آذر بی آن که به او نگاه کند همان طور پشت به او پاسخ داد:
    - از یه توطئه ی دیگه!
    و با تمسخر ادامه داد:
    - بهتره سیاوش رو هم به لیست توطئه گرا اضافه کنی و دور اون یه ذره اعتمادی رو هم که بهش داری یه خط قرمز بکشی که خیالت کاملا راحت بشه!
    - آذر چی می گی تو؟ اصلا سر در نمیارم!
    - سیاوش و پدرت بدون اطلاع تو با هم ملاقات می کنند. سیاوش می خواسته ماجرای رادی رو به پدرت بگه اما پدرت پیش دستی می کنه و می گه از همه چیز با خبره. بعد هم بهش می گه که اگه مهتاب رو می خوای باید کمک کنی تا مهتاب وادار به قبول این ازدواج بشه، اگه نه وضع تا ابد به همین منوال می مونه! سیاوش هم قبول می کنه چون تو رو می خواسته. اون قبول کرد تا شاید توی فرصتی که به دستش میاد بتونه اون دل سنگ تورو نرم کنه اما..... می بینی که نتونسته چون دل تو اون قدر اسیر بی اعتمادی شده که دیگه پاک از دست رفته!
    مهتاب آذر را به سمت خود چرخاند، و با کلماتی کش دار گفت:
    - باور نمی کنم! می خوای بگی سیاوش می دونست پدرم از همه چیز خبر داره و باز هم با اون همدستی کرد و این برنامه رو به راه انداخت؟!
    آذر نگاه غمگین خود را به دوخت:
    - آره، می دونست ولی ای کاش این کارو نکرده بود. جوونیش داره به خاطر آدمی که اسیر عقده های کودکی خودشه از دست میره! بیچاره سیاوش که...


  8. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #45
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    حرفش را خورد و دیگر ادامه نداد. مهتاب که همچنان بهت زده به او خیره مانده بود، زیر لب زمزمه کرد:
    - داری با حرفات منو دیوونه می کنی!
    آذر با لحن پر طعنه ای گفت:
    - تو از اول دیوونه بودی، بیخودی دیوونگی خودتو گردن من و حرفام ننداز! ما ها هم از تو دیوونه تر بودیم که فکر کردیم شاید بشه احساس و عاطفه رو توی وجود تو زنده کنیم. اون سیاوش احمق هم دیوونه تر از هر دیوونه ای که به خاطر داشتن تو، این طوری خودشو اسیر این زندگی پوشالی و مسخره کرده ! همه اش تقصیر منه. من بودم که به پدرت اطمینان دادم تو هم اونو دوست داری، حماقت کردم. یه اشتباه بزرگ و غیر قابل بخشش!
    مهتاب آهسته به لبه ی بالکن تکیه داد و زیر لب نجوا کرد:
    - واقعا اون حرفای که چند ساعت پیش گفتی رو باور داری؟
    تبسمی روی لب های آذر نشست و بی آنکه اثری از خشونت لحظه ی پیش در صدا یا چهره اش باشد با احتیاط پرسید:
    - در مورد سیاوش؟
    مهتاب به خم کردن سرش اکتفا کرد و آذر با قاطعیت پاسخ داد:
    - حتی ذره ای شک ندارم. با اطمینان بهت می گم که نه تنها باور دارم بلکه شاید خیلی بیشتر از چیزی باشه که من استنباط کردم.
    بعد دست زیر چانه ی مهتاب گذاشت و او را وادار کرد تا به چشم هایش نگاه کند. آن وقت ادامه داد:
    - من بر خلاف تو آدم پیچیده ای نیستم، واسه همین به ظاهر آدما بیشتر از باطنشون توجه می کنم. اما در مورد سیاوش با مشکلی روبه رو نشدم. می دونی چرا، چون ظاهرش عین آینه باطنشو نشون میده. اگه تو نتونستی اونو ببینی به خاطر اینه که بیش از حد معمول غیر قابل نفوذی! دختری که با سادگیش دل می بره اما به همون سادگی پا روی دل می ذاره و اونو له می کنه. تو ندونسته داری دل سیاوش رو زیر پاهات لگد مال می کنی، چون دوستش نداری!
    مهتاب با سری افتاده زیر لب زمزمه کرد:
    - اشتباه می کنی! من مدت هاست که اونو دوست دارم.... ولی به شیوه ی خودم. آره، درست از همون روزی که تو خونمون بلوا راه افتاد، جذبش شدم. از شجاعتش تو ابراز عقایدش لذت بردم، بعد هم اون طرز رفتار مضحکش که جای عذر خواهی از من طلبکار شده بود برای جاذبه ی عجیبی داشت. همون وقت احساس کردم سیاوش آریازند؛ مردیه که به اندازه ی خودم، خودرای، قاطع و محتاطه! واسه همین نذاشتم این احساس تو دلم پا بگیره یعنی نمی خواستم به چنین آدم مرموزی دل ببندم. هر چی بیشتر می شناختمش بیشتر می ترسیدم و از اون دور تر می شدم. من واقعا از سیاوش می ترسم، هنوز هم همین احساس رو دارم!
    آذر که از لحن صدای مهتاب پی به دگرگونی او برده بود با صدای ملایم و نرمی گفت:
    - آخه علاوه بر ترس دوتا مشکل دیگه هم داری!
    مهتاب ابرویی بالا داد و با حالت مشکوکی پرسید:
    - مثلا چه مشکلی؟
    - اول این که زیادی مغرور و کله شقی و دومی که از اولی مهم تره و هزار بار هم بهت گفتم، یه دیوونه ی تمام عیاری!
    و لبخندی به روی لب نشاند و ادامه داد:
    - هنوز از دست من دلخوری؟
    مهتاب هم تبسمی کرد و گفت:
    - نه! تو فکر کردی این جوری داری بهم کمک می کنی، درسته؟
    آذره به چشم های او خیره شدو صادقانه جواب داد:
    - آره به خدا، فقط به خاطر خودت بود عزیزم، نمی تونی بفهمی من چقدر دوستت دارم! پدر بی چاره ات اونقدر بهم التماس کرد و خواهش کرد تا بالاخره رضایت دادم اونو در جریان زندگیت بذارم. البته از قبل هم چندان بی خبر نبود چون واقعا نگران تو بود توی این ماجرا فقط خودشو مقصر می دونست. مهتاب! به خدا همه ی ما دوستت داریم، اینو قبول کن که شاید تو هم توی زندگیت اشتباهاتی کرده باشی، هیچ کس بی خطا و معصوم نیست! اشتباهه تو همون کینه ایه که تو سینت جا دادی. باور کن این کینه و دشمنی می تونه زندگی تورو به باد بده. گیرم پدرت توی زندگی زناشویی خودش راه خطا رفته، این دلیل نمی شه که همه راه اونو برند. گیرم در زمان کودک و نوجووونی تو اشتباهات زیادی کرده ولی تو اگه آدم متعادلی هستی اگه فکر می کنی عاقل تحصیلکرده هستی، نذار این اشتباه نسل در نسل تو خانواده ی شما موروثی بشه! کینه هارو بریز دور، لااقل بذار زندگیت، بعد از این دور از اون کینه و سیاهی ای باشه که تورو به همه چیز و همه کس مشکوک می کنه!
    مهتاب دودل پرسید:
    - تو واقعا فکر می کنی من یه بیمار روانی هستم؟!
    آذر با صبوری پاسخ گفت:
    - نه! ولی اگه خودتو اصلاح نکنی کم کم مجبور می شم این طوری فکر کنم! مهتاب، تو دختر مهربون و پر احساسی هستی. یه قلب مهربون تو سینه داری که می تونه قشنگ ترین قصه های عشق و دوست داشتن رو تو خودش جا بده، چرا اونو از کسی که این قدر دوستت داره، دریغ می کنی، هان؟ چرا؟
    - تو واقعا مطمئنی که سیاوش....
    - آره به خدا، آره به جون علی! نه تنها دوستت داره، بلکه حاضره برای با تو بودن و این که تو رو کنار خودش داشته باشه تا این حد خودشو، زندگیشو، حتی دلشو به مسخره بگیره! سیاوش عاشقانه تورو دوست داره.
    - پس چرا من چیزی نمی فهمم، چرا نمی تونم چنین احساسی رو تو وجود اون ببینم؟ چرا هیچ وقت چیزی نشون نمی ده!
    - شاید به خاطر ترس از توئه، می ترسه اگه نشونت بده چقدر دوستت داره، ازش فراری بشی. شاید هم چون خیلی مغروره!
    مهتاب لبخندی زد و گفت:
    - اگه بی اعتمادی یه بیماریه؛ غرور و تکبر توی عشق هم یه بیماریه، نه؟
    آذر با ملایمت دستی بر سر مهتاب کشید و گفت:
    - نمی دونم چی بگم، به هر حال این بار یه فکری کن بلکه بتونی دوتا مریض روانی رو از دست این امراض مهلک و خانمان برانداز نجات بدی! تو می تونی مهتاب، اگه بخوای می تونی با این بی ماریت مبارزه کنی. باید قبول کنی که هر کسی توی زندگیش نقطه ضعفایی داره، یادته وقتی می خواستم با علی ازدواج کنم چه قدر می ترسیدم؟ یادته بهم چی گفتی؟
    - آره! یادمه، گفتم اگه خدا بخواد تو خوشبخت می شی! از خدا بخواه!
    - آره، درسته و خوشبخت شدم چون خدا می خواست، چون خودم می خواستم! حالا نوبت توئه.
    مهتاب لبخندی زد و گفت:
    - سعی خودمو می کنم آذر جون ولی اینو بدون، سیاوش هم این میون بی تقصیر نبوده. اون هیچ وقت خود واقعیشو نشون نداده ولی چون نمی خوام بهم بگی دیوونه، نمی خوام فکر کنی که یه مریض روانی جلوت ایستاده، همه ی تلاش خودمو می کنم، خوبه؟!
    - آره عزیزم، آره قربونت برم ولی یه چیز دیگه بگم؟
    - هان، دیگه چیه؟!
    - من عاشق همین دیوونگیهای تو بودم، اگه تو دیوونه نباشی نمی تونم بهت قول بدم که بازم مثل قدیم به همون شدت دوستت داشته باشم.
    او را در آغوش گرفت.
    مهتاب با دست به سینه ی او کوبید و سر حال تر از قبل گفت:
    - لوس ننر! فکر کردم مثلا داریم جدی حرف می زنیم!
    - مگه نمی زنیم؟
    بعد دوباره جدی شد و پرسید:
    - حالا می خوای چی کار کنی؟
    - بر می گردم خونه!
    - چی ؟! به همین سادگی؟!
    مهتاب خندید، از جایش بلند شد و همراه با چشمکی جواب داد:
    - از اینم ساده تر!
    آذر لبخندی نمکین زد و با حالت تهدید آمیزی انگشتش را به او اشاره رفت:
    - دوباره آشوب راه نندازی ها!
    مهتاب همان طور که از کنار او رد می شد تا وارد اتاق شود با همان لحن جواب داد:
    - آشوب که نه ولی فکر کنم کمی حرص براش لازم باشه. شاید اگه حرصش در بیاد بتونم سیاوش واقعی رو ببینم! هر چند فکر کنم دیدن سیاوش آریازند بدون رنگ و لعاب همیشگیش کار آسونی نیست ولی تنها راهی که می تونم احساس اونو باور کنم، شنیدن این حرف از زبون خودشه. تو که مخالفتی نداری؟
    آذر به دنبال او وارد اتاق شد و پس از قدری فکر جواب داد:
    - تو که می گفتی حرف باد هواست!
    - نه حرفای کسی مثل سیاوش! اون به خاطر طرز تربیتش، ضربه ای که سال ها قبل خورده و شغلی که داره، به این راحتی حرف نمی زنه، پس اگه حرفی زد، می شه روش حساب کرد!
    مهتاب بی حوصله این پا و آم پا کرد و دوباره پرسید:
    - چی شد، موافقی یا مخالف؟
    آذر خندید:
    - من که می دونم اگه تو بخوای حرص کسی رو در بیاری، چه عجوبه ای می شی! از حالا دلم واسه اون مرد بی زبون می سوزه. ولی زیاده روی نکن، مواظب جوون مردم باش سکته ش ندی!
    مهتاب با زیرکی و لحنی خوش آیند پرسید:
    - چرا نمی گی مواظب همسر خودم باشم؟
    - والا ترسیدم باز جیغ و داد راه بندازی! ببینم، نقشه ی خاصی تو کلت داری؟
    - اِ ی ی ی، شاید! راستش، بهت گفتم که دیشب چطوری قاطی کرده بود، فکر کنم از همین طریق بشه یه جورایی حرصشو دربیارم.
    آذر خنده ای سر داد و همراه با چشمکی گفت:
    - ای شیطون! طفلک سیاوش، بگم علی برسوندت خونه؟
    - ممنون می شم ولی حالا زوده، یکی دو ساعت دیگه! از صبح فقط از مغزم کار کشیدم، می خوام یه استراحتی به خودم بدم بعد برگردم خونه


  10. #46
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    مهتاب آرام، رادمینا را که خواب بود روی شانه اش گذاشت و با کلید خودش در ورودی خانه را باز کرد. آهسته و بی صدا طول حیاط خانه را طی کرد و در سکوت وارد خانه شد. چراغ ها روشن بود ولی از سیاوش خبری نبود. هم چنان بی سرو صدا پاورچین، رادمینا را به اتاقش برد و او را خواباند. بوسه ای نرم و ملایم روی گونه ی او نشاند و کمی بالای سرش معطل ماند تا مطمئن شود بیدار نشده. تازه در اتاق را بسته بود که صدای پایی از طرف پله های پشت بام توجهش را جلب کرد. اول کمی ترسید ولی با دیدن سایه ی سیاوش که بر دیوار مجاورش افتاده بود، آرام گرفت و همان جا منتظر او ایستاد. سیاوش در خم پله ها بود که او را دید و ناگهان مات و مبهوت به چهره ی او زل زد. مهتاب که حیرت او را دید با خونسردی کامل سلامی کرد و پرسید:
    - چیه، مگه جن دیدی؟!
    سیاوش به زحمت کمی بر خود مسلط شد و باقی مانده ی پله ها را طی کرد، درست روبه روی ایستاد و با صدای گرفته ای گفت:
    - فکر نمی کردم برگردی!
    مهتاب به همان خونسردی قبل جواب داد:
    - خودت که می دونی عادت دارم شب توی جای خودم بخوابم. اشکالی داره؟!
    سیاوش دستپاچه شد و شتاب زده جواب داد:
    - نه نه، چه اشکالی؟! من فقط انتظار دیدنت رو نداشتم، یعنی فکر کردم قهر کردی و...
    مهتاب پوزخندی زد و جواب داد:
    - قهر؟! مگه بچم! واسه تلافی راه ها بهتری هم سراغ دارم، پس چرا قهر؟!
    این بار سیاوش پوزخندی زد و همان طور که به چشم های مهتاب خیره شده بود گفت:
    - از برق نگاهت هم میشه فهمید که قصد تلافی داری! خب، من منتظرم، نکنه منتظر صبح شنبه هستی که بری واسه ی درخواست طلاق؟
    مهتاب با زیرکی پاسخ داد:
    - فکرشو نکن! این آخرین چیزیه که می تونه فکرمو مشغول کنه. خودت که می دونی هر وقت اراده کنم، می تونم برای جدا شدن اقدام کنم، پس هیجانی واسم نداره! به راه های پیچیده تری فکر کن، چون پیداس خیلی مشتاقی بدونی نقشم چیه!
    سیاوش که تا حدودی خیالش راحت شده بود، نفس راحتی کشید و این بار همراه تبسمی محو و نامحسوس جواب داد:
    - آره خوب، بدونم بهتره، لااقل می فهمم چطوری باید از خودم دفاع کنم!
    مهتاب لبش را به دندان گرفت و مکثی کرد، بعد با رک گوئی خاص خودش به چشم های پرسان سیاوش خیره شد و شمرده توضیح داد:
    - فکر کردم شاید خالی از هیجان نباشه که کمی حرص بخوری! اینطوری ممکنه بی حساب بشیم.
    سیاوش سری تکان داد و باحالتی که انگار می خواست چیزی را به خودش تفهیم کند گفت:
    - که این طور... حرص بدی !... خوبه، باید هیجان انگیز باشه.
    مهتاب شانه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت:
    - شاید باشه شایدم نه ولی در حال حاضر تنها کاریه که انتظارمو برآورده می کنه!
    سیاوش سرش را خم کرد و همان طور که سعی می کرد لبخند فروخورده اش از دید مهتاب پنهان بماند پرسید:
    - پرنسس کوچولو کجاست، خوابیده؟
    - اوهوم.
    - می تونم ببینمش؟
    - نه!
    - چرا؟ آهسته می رم تو اتاقش که بیدار نشه.
    - تو اونو نخواستی و بیرونش کردی! حالا هوس ملاقات به سرت زده؟!
    سیاوش محکم و قاطع جواب داد:
    - من هر گز اونو بیرون نکردم و نمی کنم چون دوستش دارم. فقط به خاطر خودش می خوام با کسی باشه که براش بهتره!
    - آهان! ببخشید که من همیشه با تاخیر، متوجه ی احساسات رقیق قلبی شما می شم. به هر حال امروز صبح جناب عالی هر دوی مارو از خونتون انداختید بیرون، منکر این قضیه که نیستی؟
    - مهتاب! این چه حرفیه؟ من فقط گذاشتم به انتخاب خودت که بمونی یا بری، اونم همه اش تقصیر خودته که این طوری رو اعصاب من پیاده روی می کنی! من نمی دونم چرا این قدر با من لجی ولی باور کن دیگه طاقت و حوصله ی این همه کشمکش رو ندارم!
    مهتاب چرخی زد و همان طور که به سمت اتاقش می رفت با غرور همیشگی اش پاسخ داد:
    - مگه من دارم؟! در ضمن تا امروز سر لج نبودم اما از این لحظه به بعد کاملا آماده ی لجبازی هستم. حالا اگه حوصله ی کشمکش نداری پسر خوبی باش و بد پیله نباش! این طوری هیچ مسئله ای ناراحتت نمی کنه.
    بعد طوری که انگار آب از آب تکان نخورده است با خونسردی ادامه داد:
    - اصلا ولش کن. ببینم شام چیزی داریم؟ از گرسنگی می تونم یه آدم زنده رو درسته ببلعم!
    وارد اتاق شده بود که صدای سیاوش را شنید:
    - زنگ می زنم از بیرون بیارن، پیتزا که دوست داری؟
    مهتاب سرش را از لای در اتاق بیرون آورد و با تبسمی شیرین جواب داد:
    - می میرم واسش، به خصوص که بی دعوت باشه!
    نیم ساعتی گذشته بود که سیاوش صدای پای مهتاب را از پشت سرش شنید. بی آنکه به طرف او برگردد شیشه ی نوشابه را توی لیوان ها خالی کرد و پرسید:
    - پس چرا نمیای؟ ده دقیقه س غذا آوردن!
    نیم چرخی زد تا روی صندلی بنشیند که با دیدن مهتاب بر جا خشک شد. دیگر حتی صدای او را نمی شنید. مهتاب شاد و سرحال پشت میز ایستاده بود و سرگرم ناخنک زدن به جعبه ی پیتزا بود. سیاوش که از خشم زبانش بند آمده بود، با حرص لیوان های نوشابه را روی میز کوبید، برای چند ثانیه به زمین خیره ماند، بعد همان طور خیره به زمین با کلماتی جویده و کش دار پرسید:
    - خیلی سر حال به نظر میای، بعد از اتفاق دیروز این رفتار تقریبا از تو بعیده، مگه این که...
    مهتاب همراه با تبسمی پیروزمندانه، ابرویی بالا داد و تکرار کرد:
    - مگه این که؟!
    سیاوش سری تکان داد و خیره به چشم های خندان او گفت:
    - مگه این که پشت این همه نشاط و خونسردی چیزی پنهان کرده باشی.
    - خب، منظور؟!
    - می خوام بدونم، اون چیه؟
    - یعنی مهمه؟
    - شاید باشه... شاید هم نه! خب منتظرم!
    مهتاب در سکوت به خوردن ادامه داد بی آنکه نگاهی به او بیندازد و سیاوش کلافه تر از قبل پشت میز نشست. آرنجش را به میز تکیه داد و پیشانی اش را در دست فشرد. نگاهی دیگر به مهتاب انداخت و زیر لب با لحنی ترسناک زمزمه کرد:
    - مهتاب! صبر من داره تموم می شه، یه بار دیگه تکرار می کنم، هنوزم منتظرم!
    مهتاب جرعه ای از نوشابه اش را فروداد. تکه ی دیگری از پیتزا را برداشت و با لحن حق به جانبی تذکر داد:
    - چه تفاهمی! درست مثل خود من!
    سیاوش گیج و منگ به او خیره شد و پرسید:
    - درست مثل خود تو؟!
    - اوهوم، درست مثل من چون دقیقا توی همین وضعیتم؛ انتظار!
    سیاوش که حسابی از کوره در رفته بود با خشونت اما صدایی کنترل شده پرسید:
    - منظورت چیه؟ هر چند... شنیدن این حرف از دهن تو شاید بتونه جالب باشه ولی الان تو حال و هوائی نیستم که چیستان حل کنم، پس اگه ممکنه لطفی بکن و خودت بگو منتظر چی، هان؟! منتظر چی؟
    مهتاب لحظه ای از خوردن باز ایستاد. نگاهش چنان عمیق بود تا سیاوش را مجبور کرد سرش را به سمت دیگری بچرخاند. کمی بعد بی آنکه به سمت مهتاب برگردد با تردید پرسید:
    - سوالم سخت بود یا جوابش رو نمی دونی؟
    مهتاب همچنان در سکوت او را زیر نظر گرفته بود و سیاوش با بی قراری ادامه داد:
    - دارم می بینم که با چه دقتی منو گذاشتی زیر ذره بین، پس حتما می تونی بفهمی که با این سکوت و رفتار گیج کننده تو چه وضعی دست و پا می زنم. مهتاب! خواهش می کنم دست از این سکوت لعنتیت بردار و راحت بگو که تو اون مغز فعال ژورنالیستیت چی داره شکل می گیره! بگو دیگه لعنتی! بگو و خلاصم کن!
    مهتاب نگاهش را از او گرفت، دست پیش برد، برشی دیگر از پیتزا را برداشت و هم زمان با سر به غذای دست نخورده ی جلوی سیاوش اشاره کرد:
    - بهتره جای بازجویی و خط و نشون کشیدن غذات رو بخوری، یخ کنه از دهن می افته!
    سیاوش ناگهان از جا پرید و با خشونت مچ مهتاب را در هوا چسبید و از لای دندان های به هم کلید شده اش به زحمت و شمرده شمرده گفت:
    - بهت گفتم دست از این رفتار مسخره ات بردار و قبل از اینکه گردنت رو بشکنم بگو چه نقشه ای تو سرته؟
    مهتاب که از حرکت ناگهانی او به شدت غافلگیر شده بود، بی هوا از جا پرید، تکه ی پیتزا از دستش رها شد و با همان دست سعی کرد تا گره ی انگشتان او را از دور مچ دست دیگرش باز کند. در همان حال با صدایی ملایم اما محکم و جدی دستور داد:
    - دستت رو بکش کنار... مچم رو شکستی!
    سیاوش با اکراه مچ او را رها کرد اما همچنان با خشونت به او چشم دوخته بود که باز صدای مهتاب بلند شد:
    - بهتره حد خودتو بشناسی! در ضمن یادت نره که من رزمی کارم بهتره به فکر زورآزمایی با من نیفتی.
    سیاوش پوزخندی زد و گفت:
    - لازم نیست رزمی کار بودنت رو به رخم بکشی خانم چون اگه دیوونه بشم، غولم باشی شاخت رو می شکنم. حالا قبل از اینکه این جا رو به گود زورخونه تبدیل کنی یه کلمه جواب بده و غائله رو ختم کن! واسه صدمین بار می پرسم هدفت از این سیاست جدید چیه؟ فرمودین منتظری، خوب؟ منتظر چی، بگو تا منم بدونم!
    مهتاب شانه ای بالا انداخت اما صدایش نشانی از کدورت در خود داشت:
    - فکر می کردم حدس زدن جواب سوالت واست ساده تر از این حرف ها باشه ولی خب می دونی، مشکل اساسی ما، همینه که هر دو منتظر چیزی هستیم که شاید اصلا وجود خارجی نداشته باشه. یعنی شاید همه اش یه توهم یا سوء تفاهم باشه!
    سیاوش خسته و نالان خود را روی صندلی رها کرد و با صدایی خفه و لرزان زیر لب نجوا کرد:
    - لطفا از جلوی چشمام دور شو مهتاب! باید با خودم خلوت کنم بلکه بفهمم این وسط چه اتفاقی داره میفته. هر چی که هست داره هر دومون رو آزار می ده! برو مهتاب، خواهش می کنم تنهام بزار.
    مهتاب با تردید پرسید:
    - تو اینو می خوای؟ تنهایی!
    سیاوش با کلماتی مقطع اما محکم پاسخ داد:
    - آره... آره. شاید این طوری سر در بیارم واسه چی می خوای منو به جنون بکشی؟ ظرف یکی دو روز گذشته مدام احساس می کنم، یه چیزی، یه حرفی یا حتی یه خطری داره به ما نزدیک می شه. باید بفهمم اون چیه؟
    صدای مهتاب غمگین بود، آنقدر که به راحتی رگه های بغضی که آن را خش دار کرده بود به گوش می رسید با این حال مثل همیشه محکم و بااراده گفت:
    - باشه، من می رم. این تو و این هم سیاوش آریازند! مرد مغرور، جاه طلب و شکت ناپذیری که می تونه با تمام دنیا بجنگه، فقط...
    حرفش را نیمه کاره تمام کرد و چرخی زد تا برود که سیاوش با صدایی آرام زمزمه کرد:
    - فقط؟!
    مهتاب بر جا ایستاد نفس عمیقی کشید و بی آن که به طرف او برگردد پاسخ داد:
    - خواستم بگم، فقط سعی کن خودت باشی، نه اون کسی که سعی داری نشون بدی. به نظرم دیگه کافیه و شاید بد نباشه که سیاوش واقعی رو از زندگی که خودت واسش ساختی آزاد کنی!
    دیگر منتظر حرفی از جانب سیاوش نماند و به سرعت از آشپزخانه خارج شد.

  11. #47
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    دقایقی طولانی سیاوش مسخ و از خود بی خبر پشت میز نشسته بود. بی آنکه حتی مژه بزند. عاقبت با آهی ممتد پلک هایش را بر هم فشرد. اخمی به پیشانی انداخت و با خود زمزمه کرد:
    - دیوونه شدم. یالااقل تا دیوونگی فاصله ای ندارم.
    زهر خندی روی لب هایش نشست و ادامه داد:
    - بین به چه روزی افتادم، سیاوش آریازند که بین دوست و آشنا به غرور و صلابت زبون زد بود حالا تو دست یه بچه گربه ی وحشی داره پر پر می زنه!
    دستی به چهره ی ملتهبش کشید و با حسرت کمی بلند تر از حد معمول زمزمه کرد:
    - ولی مهتاب، به خدا شاخت رو می شکنم، حالا می بینی!
    کمی بعد مشتی روی میز نشاند و خسته تر از همیشه نالید:
    - داری بلوف می زنی مرد! نمی خوای باور کنی بز آوردی؟! بدبخت بی نوا، تو اگه شانس داشتی هر بار عاشق می شدی این طوری کله پات نمی کردن. ای خدااا مثل این می مونه که تو پادشاهی به گدایی بیفتی. این دیگه خیلی سخته، خیلی!
    کم کم صدایش آهسته و آهسته تر شد طوری که مثل آدم های گنگ فقط اصواتی نامفهوم از حنجره اش خارج می شد و لحظاتی بعد از آن اصوات نامفهوم هم اثری بر جا نمانده بود.
    ساعتی بعد بی آنکه به غذای پیش رویش حتی نگاهی انداخته باشد تن خسته اش را بروی کاناپه ی پذیرائی به استراحت دعوت کرد. تازه چشم هایش گرم شده بود که صدای پای مهتاب هوشیارش کرد. مهتاب مانتو به تن داشت و سرگرم مرتب کردن مقنعه اش در جلوی آینه ی راهرو بود. با دیدن او در لباس بیرون از خانه، تکانی خورد. تند روی کاناپه صاف نشست و گیج و خواب آلود پرسید:
    - کجا به سلامتی؟
    مهتاب بی آن که به سوی او برگردد پاسخ داد:
    - ماموریت! زود برمی گردم، فقط حواست به رادی باشه. هر چند امروز این قدر شیطونی کرده که عمرا تا صبح این دنده به اون دنده بره ولی خب، هوشیار باشی بهتره!
    سیاوش بی معطلی از جا پرید و پرسید:
    - ماموریت؟! اونم این وقت شب؟
    - چی کار کنم، مرزبان همین الان با گوشیم تماس گرفت. باید برم فرودگاه، یکی دوساعته میام.
    سیاوش نگاهی به ساعتش انداخت و به سمت مهتاب رفت و قاطعانه گفت:
    - این وقت شب درست نیست تنها بری، نصفه شب تا برگردی ساعت دو سه ی صبح شده!
    مهتاب بی حوصله کیف را روی شانه اش انداخت و گفت:
    - ادا در نیار سیاوش، حوصله ی رفتن ندارم ولی کاره دیگه، نمی شه که هیمنطوری ولش کرد!
    - من نمی ذارم این وقت شب تنها بری!
    مهتاب حیران به طرف او برگشت و خیره به چشم های قرمز و خواب آلود سیاوش اعتراض کرد:
    - من که مرض ندارم نصفه شبی تو خیابونا ول بگردم! بابا، رئیسم دستور داده. همینجوری دوبار تا مرز اخراج رفتم. وای به حال این که این جور وقت ها هم از زیر کار در برم. تازه، همین یکی دو ساعت پیش خودت نگفتی که از جلوی چشمات دور شم؟ خب منم دارم همین کار رو می کنم، دیگه حرف حسابت چیه؟!
    سیاوش با لحنی محکم و قاطع جواب داد:
    - اولا رئیست غلط کرده که این موقع شب تورو می فرسته دنبال کار، ثانیا، چرا همه چی رو با هم قاطی می کنی؟ من گفتم برو تا عصبانیتم فروکش کنه، نگفتم نصفه شبی دربه در خیابون ها بشی که!
    مهتاب بی حوصله پایش را به زمین زد:
    - سیاوش خان مثل این که بنده 4 ساله کارم همینه ها! در ضمن، همیشه تونستم از خودم محافظت کنم، احتیاجی هم به دلسوی و نگرانی کسی ندارم
    سیاوش گیج خواب، دستی به صورتش کشید و همانطور که با یک دست چشم هایش را می مالید تایید کرد:
    - آره، آره، می دونم، رزمی کاری، چهار ساله کارت اینه، مثل یه مرد از خودت مراقبت کردی اما...
    دستش را از چشم هایش برداشت و انگشت اشاره اش را به سوی او گرفت و با لحن تهدید آمیزی ادامه داد:
    - اون وقتا من نبودم وگرنه هر گز اجازه نمی دادم از این کارای مسخره بکنی. حالا هم همونی که گفتم، تنهایی حق نداری بری! یا از خیر ماموریت بگذر یا صبر کن خودم می برمت، راه سومی نداره!
    - اِ، انگاری خل شدی ها! بابا، من به قیم اح... تی... یاج... نَ... دا... رم!
    - داری یا نداری به من ربطی نداره، همون که گفتم!
    - سیاوش! بچه نشو، این جا تهرانه، نه ده کوره، که ساعت دوازده ی شب خیابونا خلوت باشه و پرنده توش پر نزنه! تو فرودگاه هم که تا خود صبح پرواز می شینه و بلند می شه، پس این ادا اصولا سر چیه؟!
    سیاوش که حین شنیدن حرف های او صبورانه برایش سر تکان داده بود، یعنی تمام حرف هایش را می فهمد با همان سماجت پرسید:
    - تموم شد؟!.... گفتم نمی شه، خودم می برمت.
    - سیاوش! رادمینا خوابیده یهو بیدار بشه...
    سیاوش با فریاد میان حرفش پرید:
    - به جهنم که خوابیده، چرا نمی فهمی چی می گم؟
    مهتاب که از شنیدن فریاد او حسابی جا خورده بود، تند دو دستش را بالا برد و عجولانه گفت:
    - اِ باشه خب، چرا داد می زنی؟!!
    - داد می زنم بلکه حرف حساب حالیت بشه، وقتی می گم تنها نمی شه، بفهم!
    مهتاب که از صورت برافروخته و نگاه شرر بار سیاوش پی برده بود حریف او نمی شود با لحن ملایمی گفت:
    - خب فهمیدم، فهمیدم! گوش کن، با ماشین خودم نمی رم. زنگ می زنم یه آژانس خبر می کنم. با همون می رم و بر می گردم. این طوری خوبه؟ آخه رادمینا گناه داره، نمی تونیم که این وقت شب دنبال خودمون راهش بندازیم! تنها هم که نمی تونه بمونه. حالا چی می گی، با آژانس برم؟
    سیاوش مکثی کرد بعد به علامت موافقت سری تکان داد:
    - این شد یه چیزی. خودم تاکسی خبر می کنم که سفارش کنم یه آدم حسابی بفرستن. ولی یادت باشه به این رئیس احمقت بگی دیگه از این لقمه ها واست نگیره که حسابی واسش قاطی می کنم!
    مهتاب بی توجه به تهدید او به دیوار تکیه داد و نفس راحتی کشید که دوباره صدای مردانه و محکم سیاوش را شنید:
    - مهتاب با تو بودم، شنیدی؟
    - بله شنیدم. دیگه امری نیست حضرت والا!
    - نه، فقط... زود برگرد.
    - چشم قربان، اطاعت!
    حوالی سه صبح به خانه برگشت. آهسته و پاورچین وارد خانه شد. مقنعه را از سرش کشید و همان طور که خمیازه می کشید امتداد نگاهش به روبه رو ثابت ماند. از دیدن سیاوش چنان یکه خورد که خمیازه اش را نیمه کاره تمام کرد و متعجب پرسید:
    - تو هنوز بیداری؟!
    سیاوش در فضای نیمه تاریک هال، درست روبه روی راهرو، روی مبلی نشسته بود و هم چنان خیره نگاهش می کرد. مهتاب که دید او جوابی نمی دهد چند قدمی جلوتر رفت و با احتیاط پرسید:
    - پس چرا نخوابیدی، ساعت سه ی صبحه!
    سیاوش خسته و خواب آلود جواب داد:
    - نگران تو بودم، بیدار موندم تا برگردی خونه، خیالم راحت بشه!
    مهتاب اخمی کرد و با سرزنش گفت:
    - واقعا که خیلی بی کاری! من که تو بیابون نبودم. تازه، خودت یه تاکسی مطمئن برام خبر کردی، پس دیگه نگرانی واسه چی؟
    - نمی دونم ولی نگران بودم
    - خب باشه، حالا دیگه برو بخواب. چشمات داره رو هم می افته، پاشو.
    سیاوش از جا بلند شد و سست و بی حال به سمت پله ها رفت، هنوز پا روی اولین پله نگذاشته بود که آرام مهتاب را صدا زد:
    - مهتاب؟!
    مهتاب همان جا که ایستاده بود، به پشت سر او نگاه کرد و به همان آرامی پاسخ داد:
    - بله؟
    - لطفا دیگه از جلوی چشمام دور نشو!
    با تعلل به سمت او چرخید و با لحن پر خواهشی پرسید:
    - باشه؟
    مهتاب فقط خیره نگاهش کرد اما حرفی نزد. ذهنش یاری نمی کرد تا کلامی بگوید. سیاوش با همان جمله ی ساده و پر خواهش تیر خلاص را به او زده بود و کار را به نفع خودش تمام کرده بود. از ترس رسوا شدن، تند نگاهش را به جلوی پایش دوخت که باز صدای ملایم و پر خواهش سیاوش را شنید:
    - باشه مهتاب؟!
    مهتاب که از سوال دوباره ی او به خود آمده بود، همان طور خیره به زمین با تردید گفت:
    - حرف های بکری می زنی!
    سیاوش که از بالا رفتن منصرف شده بود، دوباره به سمت او برگشت و خیره به صورت مهتاب زیر لب زمزمه کرد:
    - باشه، کنایه بزن ولی من هنوز منتظر جوابم.
    مهتاب بی آنکه سر بلند کند با صدای لرزانی پرسید:
    - یعنی مهمه؟!
    سیاوش با محبت خاصی که در صدایش موج می زد جواب داد:
    - البته که مهمه! لااقل واسه من خیلی مهمه.
    مهتاب دست لرزانش را به اولین مبل سر راهش گرفت و بی حال و رمق روی آن نشست و با همان صدای کوتاه و لرزان گفت:
    - من عادت ندارم کسی باهام این طوری حرف بزنه!
    سیاوش قدمی جلوتر رفت. دست هایش را در جیب شلوارش فرو برد و سرش را بالا گرفت. بعد از کمی تعلل آب دهانش را به زحمت فرو داد و گفت:
    - منم سال هاست با کسی این طوری حرف نزدم، فکرشو نمی کردم که بتونم ولی حالا... می بین یکه! پس جواب منو بده!
    - من،... من نمی تونم قول بدم.
    - چرا؟ این قدر سخته؟!
    - آره،... واسم سخته که چنین قولی بدم!
    سیاوش با بی صبری پرسید:
    - آخه چرا؟!
    - سیاوش، دادن چنین قولی به تو، درست عین شکستن غرورم می مونه!
    سیاوش لحظاتی گیج و منگ به او خیره ماند. عاقبت جلوی پای او نشست و همان طور که سعی می کرد نگاه او را به سمت خود بکشد پرسید:
    - تو چی می گی؟ من نمی فهمم منظورت چیه، واضح تر حرف بزن تا منم بدونم اشکال کار کجاست!
    مهتاب نگاه کوتاهی به او کرد و سریع رویش را برگرداند و به نقطه ای دور تر از صورت سیاوش چشم دوخت. نفس عمیقی کشید و با صدایی لرزان اما محکم جواب داد:
    - من می دونم تو دلت چی می گذره چون ناخواسته حرفات و که واسه دل خودت زمزمه می کردی شنیدم. همون موقع که داشتی خودت رو لعن و نفرین می کردی و به بخت بدت لعنت می فرستادی... من...
    به سختی آب دهانش را فرو داد و لرزان تر از قبل ادامه داد:
    - راستش تا امروز فکر می کردم که فقط واسه خاطر رادمینا تن به این زندگی دادی. اما از شب گذشته، پشت سر هم اتفاقی افتاد که بهم نشون داد این طوری نیست و غیر از رادمینا یه عامل دیگه هم تو رو به این زندگی زنجیر کرده! و امشب مطمئن شدم که این ماجرا خیلی وقته که شروع شده ولی تو با سرسختی و غرور همیشگیت با این احساس مبارزه می کنی!... تو حتی واسه یه بار هم شده خود واقعی تو نشون ندادی و تمام این مدت پشت سر رادمینا سنگر گرفتی و همه ی کارها رو ردیف کردی، در حالی که خوب می دونستی عاقبت به یه سد محکم بر می خوری که جلوی ادامه ی این راهو می گیره. حالا هم انتظار داری که یکی دیگه، یکی مثل من، این سد رو از جلوی راهت کنار بزنه، بدون این که غرور مردونه ات این میون لطمه ای بخوره. اصلا هم واست مهم نیست که سر غرور من این وسط چی میاد!
    لحظه ای ساکت شد، نگاهی به صورت بی رنگ سیاوش انداخت و این بار با آرامش بیشتری ادامه داد:
    - تو یاد نگرفتی از احساست حتی یک کلمه چیزی بگی اما از من انتظار داری که تموم حرف های نگفته ی تورو بشنوم و تموم احساسات زر ورق پیچ شده ی تورو با قلبم لمس کنم. من از خودم مطمئن نیستم سیاوش! نمی دونم توانایی اینو دارم که به آدمی مثل تو اعتماد کنم یا نه؟
    سیاوش که به سختی نفس می کشید با حیرت به چهره ی برافروخته ی مهتاب خیره ماند. کمی بعد با کلافگی از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. عاقبت در قالب کلماتی مقطع و بریده توضیح داد:
    - شاید حق با تو باشه... ولی من... از تو می ترسیدم! از شخصیت باوقار و متین تو، از بی توجهی تو نسبت به شلوغ کاری هام یا بهتر بگم، خودخواهی هام. مهتاب! من یه بار طعم شکست رو چشیده بودم، واسه همین از ده سال پیش به این طرف با هیچکس این طوری نبودم که با تو بودم. جلوی تو کم میاوردم، جوری که جرعت نداشتم حرکت نابه جا یا حرف بی ربطی بزنم. غرور و اعتماد به نفس تو، وادارم کرد تا از وجود رادمینا سود ببرم. من.... من اونو دوست دارم چون خودم پیداش کردم و همه ی تلاشمو کردم تا یه زندگی تازه بهش بدم ولی تو،... تو برام یه چیز دیگه بودی و هستی. تو جای اینکه بهت زندگی بدم، بهم زندگی دادی! یه زندگی پر هیجان و هدفمند. آره، راست می گی، نمی خواستم غرورم لطمه ای ببینه! ولی باور کن اگه مطمئن بودم با شکستن غرورم می تونم توی دل تو جائی داشته باشم، حتما این کارو می کردم. من می ترسیدم با هزار منت کشی باز هم دست رد به سینه ام بزنی یا حتی بدتر از اون ازم فراری بشی. باور کن همیشه از این مسئله می ترسیدم!
    مهتاب که دیگر آرام و خونسرد به نظر می رسید، برای لحظه ای خاموش لب به دندان گرفت و به چهره ی مات و بی رنگ سیاوش خیره ماند. اما ناگهان بلند شد و با لحن محکمی گفت:
    - بهتره بریم بخوابیم چون اگه تا صبح هم حرف بزنیم، نتیجه ای نداره!
    سیاوش گیج و متحیر از رفتار او نالید:
    - دیگه چرا؟ باز چه اشتباهی کردم؟!
    مهتاب با گستاخی به چشم های او خیره شد و سرد و سنگین جواب داد:
    - تو درست شدنی نیستی!
    - آخه چرا این حرفو می زنی؟ مگه من چی گفتم؟ تورو خدا دست از این لجبازی بچه گانه بردار!
    مهتاب تند و عصبی جواب داد:
    - من لجباز نیستم سیاوش خان اما تو نه تنها لجباز و کله شقی بله بیش از حد تصور مغرور هسای! و من با اطمینان بهت می گم که شاید این صفات گاهی به درد بخور باشه اما هیچ کدوم از اونا نمی تونه هیجانی در من ایجاد کنه. در ضمن... بهتر بود می پرسیدی چی باید می گفتم که نگفتم؟!
    - خیلی ممنون از این همه القاب ریز و درشتی که بهم نسبت دادی ولی فقط بگو چرا، چرا در مورد من این قدر بد فکر می کنی، اصلا چی باید می گفتم که نگفتم؟!
    - در مورد تو فکری نمی کنم بلکه مطمئن هستم. سیاوش! تو هفت ماه تموم با صبوری منو با همه ی اخلاق های خوب و بد تحمل کردی، دوروز تعطیلات رو با شکنجه طی کردی، سه ساعت به انتظار برگشتنم نشستی و نیم ساعته که داری سعی می کنی با هم به نتیجه برسیم ولی هنوز که هنوزه حتی یک کلمه از اون حرفایی که خیلی وقت پیش باید می گفتی رو به زبون نیاوردی. من آدم رکی هستم و حرفامو راحت می زنم و خوشم نمیاد به حرفای درهم و برهم کسی گوش کنم که همه اش دو دستی چسبیده به این غرور لعنتیش و تازه از منم انتظار داره با شنیدن همین حرفای غیر مستقیم و ناخوشایند قول و قرار هم باهاش بذارم!
    سیاوش با چهره ای درهم و گرفته پرسید:
    - تو از من چه انتظاری داری؟ می خوای التماست کنم؟!
    - نه، فقط حرف دلتو بزن، خیلی راحت و ساده!
    سیاوش خاموش به او خیره ماند و لام تا کام حرفی نزد. مهتاب که انتظار را بیهوده می دید دوباره عزم رفتن کرد و با سرسختی گفت:
    - شب بخیر. خوابای خوب ببینی!
    اما هنوز قدمی بر نداشته بود که سیاوش بازویش را محکم چسبید و با صدای پر خواهشی پرسید:
    - می خوای بری؟ به همین سادگی؟!
    - آره، از اینم ساده تر! می دونی، من و تو واسه هم ساخته نشدیم. می فهمی؟
    - نه، نمی فهمم!

  12. #48
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    مهتاب با خشونت بازویش را از چنگ او رها کرد و بی توجه به قدمی برداشت که یکدفعه فریاد بلند و عصیانگر سیاوش بلند شد:
    - می خوای چی بشنوی لعنتی؟! آره آره، من احمق، تو دختر زبون نفهم خود خواه رو دوست دارم، عاشقتم. بهت محتاجم. خوب شد؟ می خواستی همینارو بشنوی تا دلت راضی بشه؟
    به نفس نفس افتاده بود و دست هایش لخت و سنگین کنار بدنش آویزان بود. مهتاب به آرامی به سوی او عقب گردی کرد و با چهره ای دمغ و دلخور گفت:
    - آره، همینو می خواستم ولی نه این جوری به زور و جبر! امیدوار بودم که این حرفارو تو یه محیط شاعرانه تر، با یه حال قشنگ تر و کلماتی ملایم تر بشنوم تا باور کنم که انتخاب درستی کردم و تو همون مردی هستی که می تونم برای یه عمر به شونه های پر محبتت تکیه کنم. ناز کردن و نیاز کردن یه قانون طبیعی بین زن و مرده! زنی که نتونه ناز کنه و مردی که نتونه ناز زنشو بکشه یه چیزی تو روحشون کم دارن. تو می خوای روابط عاشقونت رو هم مثل وقتایی که تو دادگاهی به نفع خودت تموم کنی، بدون این که بفهمی این جا دادگاهی نیست! این جا یه مرد و یه زن هستن که...
    صدایش پر از بغض بود، نتوانست ادامه دهد. جمله اش را نیمه کاره تمام کرد و تند چرخید تا از سیاوش دور شود که او با عکس العمل سریع بازویش را گرفت و او را محکم نگه داشت. مهتاب با تمام قوا تلاش کرد تا خود را از چنگ او رها کند اما سیاوش دستش را محکم تر فشرد و با جدیت گفت:
    - بیخودی دست و پا نزن، فکر رفتن رو از سرت بیرون کن!
    - ولم کن! دیگه از دست این غرور لعنتی تو خسته شدم! می خوام برم.
    - می ری ولی حالا نه، اول به حرفام گوش بده، بعد اگه بازم خواستی برو، خوب؟
    - نمی خوام گوش کنم. بسه هر چی صبر کردم، دست از سرم بردار!
    - اگه از ته قلبم اعتراف کنم اشتباه کردم چی ؟
    مهتاب حیرت زده، آرام گرفت. به زحمت سرش را کمی عقب کشید تا بتواند صورت سیاوش را ببیند که باز صدای نرم و گیرای سیاوش به گوشش نشست.
    - اگه راضیت می کنه، هزار بار اینو اعتراف می کنم ولی فقط یه مهلت دیگه بهم ده. باشه؟
    مهتاب دست از تلاش برای رهانیدن خودش برداشت و آرام و خاموش به سینه ی سیاوش تکیه داد. برای لحظاتی حتی نفس هم نکشید. وجودش را به صدای کوبش تند و توفنده ی قلب سیاوش سپرده بود که آن چنان بی محابا به در و دیوار سینه ی مردانه ی او پتک می زد. نفس های داغ و ملتهب او به گردنش می خورد. صدای بم و مردانه ی سیاوش دلش را لرزاند.
    - تو حق داری مهتابم، من بدم، بلد نیستم حرف بزنم، نمی دونم چطوری باید ابراز عشق کنم، اصلا تو یه کلام، دست و پاچلفتی ام ولی به خدای احد و واحد اون قدر دوستت دارم که نمی تونم حدی براش قائل بشم. باور کن حتی نمی تونم در قالب کلمات به تو بفهمونم که چطور با ذره ذره ی وجودم لمست می کنم. مهتاب! من توی زندگیم حتی به مادرم هم به راحتی باج نمی دادم اما حاضرم واسه خاطر با تو بودن، تا آخر عمر بهت باج بدم. حاضرم همه ی دارائیم رو از دست بدم ولی تورو داشته باشم. دیگه نه پول، نه شهرت، نه غرور هیچ کدوم واسم مهم نیست. فقط بلد نیستم این چیزارو بهت نشون بدم. نمی دونم چرا نتونستم هیچ وقت به خودت ابراز احساسات کنم. مدت ها بود که رمز باز کردن قفل سینه ام رو گم مرده بودم. من به تو محتاجم. می دونم اگه بخوای می تونی کمکم کنی درست مثل امشب! قول می دم شاگرد زرنگی باشم، فقط تو یکم صبوری کن، باشه؟ من...
    یکدفعه ساکت شد. هول و دستپاچه سر مهتاب را از سینه اش جدا کرد و با نگرانی به صورت او زل زد و پرسید:
    - داری گریه می کنی؟ از دستم دلخور شدی، باز دارم درهم و برهم حرف می زنم؟! آره؟!
    مهتاب به نرمی سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:
    - نه نه! اصلا!
    - پس چی؟ چرا گریه؟!
    - گریه م از شادیه. خوشحالم که تونستی حرف بزنی و همونی باشی که واقعا هستی، یه مرد با احساس و مملو از عشق و ایثار! دیگه داشتم ناامید می شدم، فکر می کردم شاید یخ وجودت هیچ وقت آب نشه!
    سیاوش تبسمی کرد، دست او را به لب های داغش نزدیک کرد و با محبت بوسه ای کوتاه روی آن گذاشت و گفت:
    - ولی خیلی وقته که یخ وجود من شروع به ذوب شدن کرده، شاید از همون روزی که تو دادسرا کیفمو دو دستی چسبیدی، شایدم چند ساعت بعدش. تازه دارم می فهمم رفتار های امشبت از کجا نشأت گرفته!
    نفسی تازه کرد و نگاه پر محبتش را به صورت مهتاب دوخت و پرسید:
    - با آذر حرف زدی، نه؟ باید حدس می زدم. منو گذاشتی تو فشار تا از حرفای آذر مطمئن بشی چون به من اطمینان نداشتی! ولی مهتابم، آذر خیلی زودتر از تو فهمید که منه بی چاره چطور اسیر تو شدم. می دونی چرا؟ چون جلوی اون نقش بازی نمی کردم، از اون نمی ترسیدم و در ضمن مطمئن بودم رازم پیش اون جاش امنه! حالا یه بار دیگه ازت می پرسم، منو راحت کن و بهم قول بده که با اطمینان خاطر پیشم می مونی. بگو که هرگز از جلوی چشمام دور نمی شی، بگو مال من می مونی، می خوام با تو کنار تو کامل بشم!
    مهتاب نگاه اشک آلودش را به او دوخت و با اطمینان خاطر جواب داد:
    - می مونم و مال تو هستم اما فقط تا وقتی که تو اونو بخوای!
    سیاوش با سرخوشی سر او را به سینه چسباند و بوسه ای بر آن زد و از ته دل گفت:
    - به خدا چاکرتم مهتاب، واسه همیشه، تا وقتی زنده ام!
    دوباره صورت او را با دست بالا آورد و پرسید:
    - پس واسه یه زندگی واقعی و شیرین سه نفره حاضری؟ من و تو و پرنسس کوچولو!
    مهتاب میان اشک، تبسمی بر لب آورد و زمزمه کرد:
    - پرسیدن نداره، معلومه که آماده ام!
    سیاوش دست او را گرفت و کنار خود روی مبلی نشاند و سرش را به شانه ی او تکیه داد و گفت:
    - تا چند لحظه ی پیش فقط آرزوشو داشتم! حالا واسه خاطر منم شده لااقل یه جمله ی قشنگ بگو، یه چیزی که بتونه آرومم کنه. دلم لک زده که یه حرف خوش آیند از دهنت بشنوم، جان سیاوش!
    مهتاب سر او را نوازش کرد و با شیطنت پرسید:
    - می خوای برات بگم عاشقتم؟ یا اعتراف کنم که این مدت چقدر بهت وابسته شدم، کدوم یکی؟
    سیاوش دست او را میان دست هایش گرفت و با لحنی پر تمنا گفت:
    - آره، همینا، همینارو بگو. بازم برام حرف بزن!
    مهتاب با شیطنت خاصی جمله ی همیشگی اش را تکرار کرد:
    - اِ، به همین سادگی؟!
    - نه نه، از اینم ساده تر بگو تا هیچ وقت از خاطرم نره!
    مکثی کرد نفس عمیقی کشید و با لحن پر محبتی اضافه کرد:
    - می خوام همیشه یادم بمونه که تو با یه دنیا سادگی، اگه اراده کنی می تونی عالمی رو به آتیش بکشی. می خوام برام بگی که چطور تونستی یه قلب صادق و پاک، به همین سادگی که می بینی قلب و روح در هم و پیچیده و داغون منو اسیر خودت کنی! فکر کنم در مقابل این اسارت، شنیدن این توضیح حق قانونی منه، نه؟!
    مهتاب آرام در آغوش او خزید و با سرخوشی زیر لب زمزمه کرد:
    - تو یه حقوقدان بدجنسی که می خوای همه چی رو قانونی به نفع خودت تموم کنی!

    پایان..

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •